بزرگترین حسرت زندگیم (۱)

1398/02/24

بهار 84:
یه بغض فروخرده تو گلوش بود و یه نگاه خیلی سنگین از زیر ساعدش رو چشمای من. دستاشو روی صورتش گرفته بود که منو نبینه تا کمتر عذاب بکشه. با اون صدای دوست داشتنیش که من هرگز فکر نمیکردم روزی انقد خشن بشه سرم داد کشید: فکر نمیکردم انقد آشغال و کثافت باشی.
با این جمله یه لحظه به خودم اومدم و سینه ش رو از دهنم در آوردم، دستمو از لای پاش کشیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و یه دفعه زدم زیر گریه. نمیدونم چم شده بود و فقط به خودم فحش میدادم و بهش میگفتم لیلی منو ببخش، من تو رو دوست دارم نمی دونم چرا اینجوری شد.
تابستون 83:
صدای تلفن مغازه، بفرمایید:
بازاریاب: سلام من از شرکت تبلیغاتی … تماس میگیرم. شما برای مغازه تون قصد تبلیغات روزنامه ای ندارین؟
من: بیخیال خانم، شما هم چه حوصله ای دارینا.
با یه خنده ناز و دوست داشتنی که از همون پشت تلفن میشد گونه های گل انداخته ش رو حس کرد بهم گفت: یعنی شما انقد بی حوصله این؟
نمی دونستم چه جوابی بهش بدم. خسته بودم و ظهر گرمی هم تو مغازه بود. گرمای اجاق ساندویچی، خرد کردن گوجه و خیارشورای اعصاب خرد کن، همه ی اینا باعث میشد حتی اعصاب خودمو هم نداشته باشم چه برسه به یه بازاریاب تلفنی. مکالمه ی خیلی بلندی نداشتیم، ولی انقدری بود که یه بهونه برای ارتباطای بعدی داشته باشیم. شماره مستقیم خودش رو گرفتم و قطع کردم.
من:خدایا چه صدای نازی داشت، فکر کنم دوست پسر نداشته باشه. شاید اصلاً خوشش نیاد از این حرفا. حتماً خیلی خوشگله. فکر پشت فکر داشت مغزمو میخورد که یه دفعه: آقا یه ساندویچ همبرگر میخواستم. اصلا حواسم نبود که کجام و چه حالی دارم. روزای سختی رو میگذروندم، از طرف خانواده، دوستام و هر کسی که کوچکترین ارتباطی با من داشت زخم خورده بودم و روحم مثل یه بچه ی یتیمی شده بود که کوچکترین نوازش براش یه دنیا می ارزید.
یه ساعت تو همین فکرا گذشت که دوباره تلفن زنگ خورد. خودش بود، لیلی.
دوست داری بیای محل کارم؟ هیچ وقت انقد مطمئن نبودم. باورم نمیشد تو کمتر از یه ساعت یه قرار با یه دختر گذاشتم. بدون اینکه حتی برنامه ریزی داشته باشم.
ساعت 7 رفتم به محل کارش، نزدیک مغازمون بود. ده دقیقه ای رسیدم. از پله ها رفتم بالا. دخترای زیادی اونجا بودن، تک تکشون رو داشتم آنالیز میکردم و به هیچ کدوم نمی خورد که صاحب اون صدای دوست داشتنی باشن، که یه دفعه از پشت یکی صدام کرد، تنم لرزید برگشتم و چشمم به یه دختر با قد حدود 155، با پوست گندمی روشن، چشمای نسبتاً درشت و لبای درشت و یه استیل کاملاً قلمی و خوش استیل افتاد. جالب بود چیزی که بیش از همه تو همون نگاه اول، کلی توجه من رو به خودش جلب کرد سینه هایی بود که روی اون اندام خود نمایی میکرد. اون سینه برای اون دختر با اون سن و سال خیلی بزرگ بود. لیلی فقط 18 سال سن داشت و منم 20 ساله بودم.
کنار هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن:
لیلی: هنوزم بی حوصله این؟
خندیدم و بهش گفتم الان دیگه نه. ده دقیقه ای با هم گپ زدیم.
خجالت میکشیدم بیشتر از این اونجا بمونم، چون لیلی اونجا فقط یه کارمند بازاریاب بود. خیلی زود اومدم و بیرون رفتم خونه.
تا شب فقط به اون لحظه ی اول که دیدمش فکر میکردم ولی نمی دونستم با عذاب وجدانم چه کنم.
دلیل عذاب وجدان من کسی نبود جز سمیرا. یکسالی بود که با هم دوست بودیم. چی بگم، فقط یه دوستی تلفنی ولی نمی دونم چرا انقد دوسش داشتم. هیچ ارتباط حضوری با هم نداشتیم. حتی به زور منو به اسم کوچیک صدا میکرد ولی شده بود همه ی دنیای من. ولی بیشتر به یه ارتباط یه نفره شبیه بود تا یه دوستی. عشقی که من به سمیرا داشتم ولی اون حتی ذره ای به اون عشق وفادار نبود. با پا پس میزد و با دست پیش می کشید. همین رفتار متناقض سمیرا بود که منو اینجوری با یه تلفن لیلی هوایی کرده بود. مثل این که فقط میخواستم سر لجبازی سمیرا یه کاری بکنم که دلم آروم بشه.
همینطورم شد. من با لیلی دوست شدم، تماس پشت تماس، قرار پشت قرار. تو اولین قرارمون دستشو گرفتم ولی جرات نمیکردم جلوتر از اون برم. دیگه چیزی برام مهم نبود . با لیلی خیلی بهم خوش میگذشت. دیگه برام مهم نبود که سمیرا کجای این قضیه اس. لیلی دیوونه وار عاشق من شده بود. شده بودم همه ی دنیاش. هر بار منو میدید با تمام وجود دستمو میگرفت و میبوسید. اولین پسر تو زندگیش بودم. اون موقع ها که تلگرام و واتس اپ و این خبرا نبود. نامه هایی برام مینوشت که فقط دلم میخواست اون نامه ها رو با اون خط قشنگش قاب کنم. ولی یه چیزی مدام تو ذهنم منو زجر کش میکرد. عشق من به سمیرا. درسته با لیلی خوش بودم ولی رفتارهای سینوسی سمیرا نمیذاشت تصمیم نهاییم رو بگیرم. تا این که تو یکی از این با دست پیش کشیدنای سمیرا آب پاکی رو ریختم روی دست لیلی.
توی تاکسی، عقب نشستیم، خیلی سرد رفتار میکردم.
لیلی: چته. چرا امروز اینجوری شدی؟
من: لیلی من دوست دختر دارم. من اونو دوست دارم. نمی تونم با تو باشم. من میخوام به الهام برسم.
لیلی: قبل از اینکه حرفی بتونه بزنه چشماش پره اشک شد. حتی بغض اجازه نداد بهم بگه چرا؟
دستش که تو دستم بود رو کشید. از گریه نمی تونست سرشو بالا بیاره. بین بزرگترین دو راهی زندگیم کیر کرده بودم. عشق من به سمیرا و عشق لیلی به من. تا اون لحظه باور نمیکردم که لیلی واقعاً چقد میتونه دوستم داشته باشه، ولی این حالش رو که دیدم دیوونه شدم. من خیلی احساساتی ام، زود تحت تاثیر قرار میگرفتم.
چند روزی گذشت تا اینکه لیلی بهم زنگ زد،
تا گرم آغوشت شدم، چه زود فراموشت شدم… تقصیر تو نبود خودم، باری روی دوشت شدم
این شعری بود که با اون صدای نازش شنیدم. تمام تنم لرزید. چرا لیلی انقد منو دوست داشت. اینو با یه جمله بهم ثابت کرد.
لیلی: محمد من نمیتونم ترکت کنم، میخوام تو زندگیت باشم. بهش گفتم آخه من سمیرا رو میخوام، بهم گفت: کمکت میکنم بهش برسی.
این حرفش مثل یه سطل یخ روی سرم خالی شد.
باورم نمیشد چی داره بهم میگذره. ای کاش این احساس لیلی رو سمیرا نسبت به من داشت.
روزهای خیلی زیادی گذشت. من از عشق سمیرا بهش میگفتم و اونم از عشقش به من می نوشت. نامه هاش تک تک حکم یه عاشقانه ی پر احساس رو داشت. من از دست سمیرا پشت تلفن براش گریه میکردم و اونم منو با جونم و عزیزم آروم میکرد.
دیگه درگیر احساس لیلی و عشق سمیرا بودم. یه جورایی خودمو توجیح میکردم. رفت و آمدم با لیلی خیلی زیاد شده بود. هفته ای دو سه بار با هم بیرون میرفتیم. چیزی که تو 6 سال رفاقتم با سمیرا حتی یک بار هم اتفاق نیفتاد.
لیلی میخوام بدونم بدون حجاب چه شکلی میشه، این خواهش استارت رابطه ی نزدیک من با لیلی بود،
لیلی: چرا آخه؟
من: خب دوست دارم بدونم دوست دختر خوشگلم چه شکلیه.
لیلی: آخه خجالت میکشم.
من نمیدونم، دلم میخواد ببینمت.
از من اصرار و از اون انکار. تا اینکه راضی شد فقط یه عکس بی حجاب بهم بده.
یه عکس با ساپورت و تاپ و موهای فرفری مشکی و با نمکش داشت که بهم داد. خیلی خوشم اومده بود از حسی که داشتم. برای اولین بار داشتم اینجوری میدیدمش. همین حس باعث شد پر رو تر بشم. و همینجا فهمیدم من لیلی رو فقط به بهونه ی دیگه ای دوسش دارم.
بعد از اون اتفاقا اولین قرارمون رو تو پارک ورودی شهر گذاشتیم. دیگه فکرم جاهای دیگه ای میرفت وقتی پیش لیلی بودم.
ساعت 4 عصر تو پارک قرار گذاشتیم. خیلی خلوت بود، تو یکی از مسیرهایی که هر دو طرفش رو درخت گرفته بود رفتیم رو یه صندلی نشستیم، همیشه یه مانتو کوتاه و جذب می پوشید که سینه های 80 ش میخواست لباسش رو پاره کنه. یه ساپورت مشکی هم پوشیده بود که بیش از حد جذابش کرده بود.
نگاهش تو نگاهم گره خورد و یه دفعه خودشو انداخت تو بغلم. دستش رو روی رون پام گذاشته بود و نوازشم میکرد که منم با دست راستم صورتش رو نوازش میدادم، همینطوری که نوازش میدادم انگشتامو روی لباش کشیدمو سرشو آوردم بالا و لبامو چسبوندم به لباش. این اولین بوسه من از لیلی بود. شوکه شده بود. با اینکه خیلی دوستم داشت ولی دلش نمیخواست رابطه مون اینجوری باشه. منم دیگه کاری به این حرفا نداشتم، چند دقیقه لبای خوشمزه و درشتش رو میخوردم. انقدی خلوت بود که شاید اگه یک ساعت تو همون حال بودیم هم هیچکسی از اونجا رد نمیشد. راستش حالی داشتم که دیگه حتی خطر رو هم حس نمیکردم، همینطور که لبام رو لباش بود سینه هاشو گرفتم تو دستام که یه لحظه میخواست خودشو بکشه عقب که من بهش اجازه ندادم. دستم زیر مانتوش بود و از روی تاپ سینه ها رو میمالیدم. دیگه صدای غر و لندش بیشتر به آه و اوه نزدیک شده بود. بعداً فهمیدم بیشتر از اینکه به کس و چوچولش حساس باشه به سینه هاش حساسه.
همینطور سینه هاشو می مالیدم تا اینکه دلمو زدم به دریا دستمو بردم لای پاش. دیگه داشت نفسش از شدت هیجان بند میومد. خودم که رو ابرا بودم. هیچ وقت تجربه ای اینطوری نداشتم. نمی دونستم باید چیکار کنم. از روی شلوار کسش رو می مالیدم و اونم چشماشو بسته بود. بلند بلند نفس میزد. کیرم به حدی سفت شده بود که نزدیک بود شلوارمو جر بده.
لیلی دیگه نمیخواست ادامه بده و به زور دستمو از لای پاش کشید کنار و خودشو ازم دور کرد. جفتمون ساکت نشسته بودیم و روبرو رو نگاه میکردیم. نمیدونم لیلی به چی فکر میکرد ولی من داشتم طعم لباش رو مزه مزه میکردم. فوق العاده بود، مخصوصا وقتی سینه هاشو می مالیدم.
قرار های زیادی بعد از اون داشتیم ولی هر بار در حد یه آغوش ساده بود. من اون سالا دانشگاه اراک درس می خوندم. یه خونه دانشجویی داشتیم که همه چیزش آماده بود جز اینکه جای یه خانم خوشگل توش خالی بود.
بعضی از آخر هفته ها رو می موندم اراک و خونه نمی رفتم. برای آخر هفته برنامه ی خاصی داشتم. بچه ها همه رفته بودن شهر خودشون و من بودم و یه خونه ی خالی و یه لیلی خوشگل .
تو اون روزا خیلی دلتنگم شده بود، خودم هم عمداً نمی رفتم شهر خودمون تا بلکه بتونم به این بهونه بکشمش اراک و خونه دانشجوییمون. تا اینکه بالاخره راضی شد یه شب بیاد پیشم.
اون سال اول دانشگاه تو محلات بود، به بهونه دانشگاه و اینکه شب پیش دوستاش می مونه اومد اراک. خونه رو مرتب کرده بودم، به خودم هم رسیده بودم.
رفتم پلیس راه اراک دنبالش. از اتوبوس که پیاده شد وقتی دیدمش خیلی بیشتر تحریک شدم. یه مانتو کوتاه جذب پوشیده بود، با یه لگ تنگ سفید، و تا دلتون بخواد خودشو خوشگل کرده بود.
راننده های تاکسی داشتن با چشمشون لیلی رو میخوردن. سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت خونه.
خونه ی ما زیرزمین بود و صاحبخونه بالای ما بود. به زور و زحمت و قایمکی رفتیم پایین.
پایین که رسیدیم همو بغل کردیمو چند دقیقه ی اول همینجوری تو بغل هم بودیم. دلم براش می سوخت. اون از سر دلتنگی منو تو آغوشش گرفته بود و من از سر شهوت.
یه مدت که گذشت بهش گفتم راحت باش. شالش رو در نمی آورد، گفتم میرم ناهار بگیرم. برگشتم دوست ندارم اینجوری ببینمت. میدونستم که حرفمو قبول نمیکنه. خونه که برگشتم دیده شالش رو گره زده روی سرش و موهاش از کنار شالش ریخته بیرون و گردنش پیداست ولی کامل درش نیاورده . گفتم لیلی خیلی داری اذیتم میکنی. رفتم جلو و به زور شالش رو از سرش کشیدم. خیلی خجالت می کشید. دوست نداشت اینجوری کنارم باشه. یواش یواش عادت کرد. ناهار که خوردیم. رفتیم جلوی تلویزیون نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن. حالم خیلی بد بود. دیگه طاقت فیلم بازی کردن نداشتم. میخواستم زودتر بکشمش تو بغلم.

کنار هم تکیه دادیم به دیوار، نگاهمون به هم گره خورده بود که یه دفعه لبامو تو لباش گره زدم. اصلا انتظارشو نداشت. قول میدم حتی دلش نمیخواست بهش فکر کنه که من چرا اونو به اونجا کشوندم.
همینطوری لباشو گاز میگرفتم و میخوردمش و اون هم بدتر از دفعه ی قبل هیچ عکس و العملی نشون نمیداد. خودشو تو بغل من رها کرده بود.
این حالتش بیشتر اذیتم میکرد، دلم میخواست باهام همراهی میکرد ولی دیگه کاریش نمیشد کرد من کار خودمو می کردم. کشوندم سمت خودم و خوابوندمش روی زمین. همینطور لباشو میخوردم و با دستم از روی شلوارش کسشو می مالیدم. لیلی فقط مانتوش رو در آورده بود و یه تاپ آستین دار تنش بود و شلوار بیرونش. ولی شلوارش چون لگ بود خیلی نرم بود و قشنگ از روی شلوار کسشو حس میکردم.
همینطور کسش رو می مالیدم و لباشو میخوردم. نمی دونم لیلی چه حسی داشت ولی من داشتم دیوونه می شدم. اولین تجربه ی من داشت به بهترین شکل ممکن پیش می رفت. حتی نمی دونستم چه شکلی باید ادامه بدم. با دستام سینه هاشو می مالیدم و رون پام رو به کسش می مالیدم. کم کم داشت حال لیلی هم خراب می شد. تاپش رو از تنش در آوردم . باورم نمی شد چی می دیدم. دو تا سینه ی خوشگل و تپلی و با نوک قهوه ای و بزرگ. خیلی هم سفت شده بودن. یه سوتین مشکلی که ا ز جلو باز می شد پوشیده بود و اونو هم در آوردم و مثل دیوونه ها شروع کردم به خوردن سینه هاش. حتی نصف سینه هاش به زور تو دهنم جا می شد. دیگه یواش یواش دستم رو کردم تو شلوارش. که یه دفعه جا خوردم. کسش خیس خیس شده بود ولی من اینو نمی دونستم که دخترا حین سکس خیس می شن. بهش گفتم ارضاء شدی؟ که با اشاره سرش گفت نه. شلوارش رو هم در آوردم ، یه شرت خوشرنگ گلبه ای پوشیده بود که فقط جلوی کسش رو پوشونده بود و از کناره ها بند داشت. دلم میخواست ساعتها نگاهش کنم. چیزی نبود که هر روز اتفاق بیفته. بالاخره به زور شرتش رو هم در آوردم. با دست چپم می کشیدم رو کسش و با دست راستم سینه هاشو می مالیدم. خیلی خیس شده بود. همینجوری انگشتامو می کشیدم روی رون پاش و همینجوری ادامه میدادم تا میرسیدم به کسش و تو اون لحظه اونم صدای هق هقش از روی شهوت و ترس و خجالت بیشتر می شد. نمی دونست چیکار کنه. خودم هم شلوار و شرتم رو درآوردم. همینکه کیرمو تو دستام بود نزدیک بود ارضا بشم. هیچ تجربه ای نداشتم. انگار وسط یه فیلم سکسی از خواب بیدار شده بودم. اصلا نمی دونم چجوری به اینجا رسیده بودم. لیلی یه بدن سفید و با سینه های درشت داشت که حالا میشد همه بدن سکسی ش رو با اون کون درشتش قشنگ نگاه کرد و لذت برد. زبونمو از روی لباش به سمت سینه هاش کشیدم. اونا رو می مکیدمو کسشو با دستم می مالیدم، ده دقیقه تو همین حال بودم و داشتم لذت می بردم، سینه های لیلی رو می مکیدم و دستم روی کس خیسش بود که احمقانه ترین حرف زندگیم رو زدم که شد بزرگترین حسرت زندگیم.
لیلی کس ت بازه؟
آخه تا حالا کس چه اوپن و چه غیر اوپن از نزدیک ندیده بودم. نمیدونستم کس یه دختر 19 ساله چطوری میتونه باشه. با اون بغضی که تو گلوش گیر کرده بود، دستاشو روی صورتش گرفته بود تا منو نبینه و کمتر عذاب بکشه. با اون صدای دوست داشتنیش که من هرگز فکر نمیکردم روزی انقد خشن بشه سرم داد کشید:
فکر نمیکردم انقد آشغال و کثافت باشی.
با این جمله یه لحظه به خودم اومدم و سینه ش رو از دهنم در آوردم، دستمو از لای پاش کشیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم و یه دفعه زدم زیر گریه. نمیدونم چم شده بود و فقط به خودم فحش میدادم و بهش میگفتم لیلی منو ببخش، من تو رو دوست دارم نمی دونم چرا اینجوری شد.
ادامه دارد…

نوشته: mahoor86


👍 7
👎 1
8387 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

767421
2019-05-14 20:48:50 +0430 +0430
NA

قد155:))
تانصفه خوندم .نمیدونم چرا کلا اینقدر ازاین قضایای عشق وعاشقی بدم میاد با اینکه تجربش رو داشتم ولی ازنظر من عشق وعاشقی کسشعری بیش نیس

1 ❤️

767438
2019-05-14 21:23:49 +0430 +0430

پووووف
حسرت تو تیله بازی با چشمای تیله ای اون دختره س

حسرت من زدن تیرخلاص تو مخ سردارای منقلی و رهبر مفنگی نظام و زن و بچشونو

1 ❤️

767466
2019-05-15 00:37:15 +0430 +0430

الهام کی بود این وسط اون وقت؟؟؟

2 ❤️

767522
2019-05-15 10:21:03 +0430 +0430

راس داشتم نگارش و قلمتو …بلاتکلیفیتو درک نکردم شاید چون تو پسری و من دختر …
لایک سوم …ادامشو بنویس
امیدوارم تهش نامردی نباشه به لیلی

1 ❤️

767523
2019-05-15 10:21:39 +0430 +0430

*دوس داشتم
چرا شد راس :-/

1 ❤️

767536
2019-05-15 12:36:37 +0430 +0430

سعی در رمان نویسی داری ولی یه جورایی ابدوغ خیاریه و روی من اثر نگذاشت و مناسب زیر هیجدست . حالا شاید ادامش بهتربشه . اما لایک بهت میدم چون نگارش خوبی داشتی و از همه مهمتر معلومه سعی در دیکته صحیح داشتی و روی هم رفته کارت درسته . موفق باشی

1 ❤️

767546
2019-05-15 13:30:47 +0430 +0430

جناب دوست داشتم داستان شمارو هم نوع نگارش خوب بود هم فضا سازی داستان که یجورایی خاطرهای دوری رو برام زنده کردکه بی شباهت به داستان شما نبود با اینکه اون زمان نه تلگرامی بود ن فضای مجازی به این شکل اما رابطه یا شکل نمیگرفت به این راحتی ها یا اگر هم میگرفت چقدر شور و هیجان داشت، واقعا ما دهه شصتیا تو بدترین دوره ممکنه بدنیا اومدیم و یجورایی تباه شد نوجوانی و جوانیمون،بگذریم فقط اون وسط الهام که اشتباه تایپی بود دیگه؟به هر جهت منتظر ادامه داستان شما هستم که امیدوار پایان باز براش نذاری،لایک ششم با عشق تقدیم شما

1 ❤️

767559
2019-05-15 16:22:16 +0430 +0430

معلومه به لیلی خیانت کردی چون الان با الهام دوستی
ولی در کل از اول داستان تا آخر ش یه حس ترس از نامردی توی داستان بود که آدمو اذیت میکرد ولی داستان نویسیت خوب بود

1 ❤️

767570
2019-05-15 18:42:28 +0430 +0430

ماهور عزیز ، یه خاطره واقعی از زندگی رو به نگارش کشیدی برام جالب بود و می خوام بگم فکر می کردم در نوشتن کم تجربه ای ولی پایان داستان متوجه شدم که کلآ آدم کم تحربه ای هستی ولی خدا به آدم عقل داده که ازش استفاده کنی …می تونستی در جلسه اول برای سکس دندون رو جیگر بزاری ولی این یادت باشه تا روزی که زنده ای … ، در مقابل هر اتفاقی اول به عقل رجوع کن و بعد هم هر نوشته ای رو قبل از ارسال یه بازبینی کن .

0 ❤️

767759
2019-05-16 08:04:21 +0430 +0430

توروخدا تو ادامه اش بیشتر از این دل لیلی عاشقو نشکسته باشین.تا حالا که به اندازه کافی در حق احساس پاکش نامردی کردین

0 ❤️