بغض یک مرد

1399/09/09

مدت ها بود فهمیده بودم تو نخ منه. ولی من ترسی نداشتم چون به خودم مطمئن بودم که از جلوش در میام. لات و قلدر بود، اسمش داوود بود. توی اون محل که بورس فروشگاه های لوازم خانگی بود، معروف شده بود به بچه بازی. توی فروشگاه پدرش ، فروشنده بود. اما به خاطر اخلاق گهش و اینکه بیشتر دنبال الواتی بود و هی شر به پا میکرد، بابای بیچاره اش عذرشو خواست. ولی بازم خیلی وقتا همونجا پلاس بود. باباشم نمیتونست کاریش بکنه. دائما سراغ فروشنده های فروشگاه خودشون یا فروشگاه های همسایه ها میرفت و هیزی و انگولک بازی میکرد. فقط هم دور پسرها و مردهای جوون میگشت. به زن ها کاری نداشت.

صابونش چند دفعه به تن منم خورده بود. دیگه همه با این کاراش کنار اومده بودن. میدونستن کلا دستش هرزه. فقط هر وقت دور و بر کسی میرفت اونا سعی میکردن خودشونو با شوخی و خنده ازش دور کنن و دم دستش قرار نگیرن وگرنه انگولک شدنشون قطعی بود.

به من میگفت تو بدل شجاع خلیل زاده هستی هم قیافه و هم تیپ و اندام و چون خیلی روی شجاع خلیل زاده کراش داشت اما دستش به اون نمی رسید، به شوخی میگفت، به جاش آخر تو رو میکنم. شباهتم به شجاع خلیل زاده رو خودمم می دونستم. دیگران هم گفته بودن اما به نظرم هیچکدوممون اونقدرها قیافه سکسی ای نداشتیم. اگر بنا به شجاع خلیل زاده بود، توی فوتبالیست های ایران سروش رفیعی خیلی قیافه جذاب تر و سکسی تری داره. ولی دیگه اینجور چیزا سلیقه ایست. کاریش نمیشه کرد. اینم شانس ما بود که شبیه کسی بودم که داوود اوباش روش خیلی کراش داشت.

یه مرتبه در شروع فصل گرما دو تا پسر دانشجو اومده بودن از فروشگاه اونا واسه خونه دانشجویی خودشون پنکه بردارن. یه دفعه دیدیم دعوا و سر و صدای بدی راه افتاد. پسره که از لحاظ جثه بدنی و سبک رفتاری اصلا حریف داوود نمیشد ولی بدجور داغ کرده بود و دعوا راه انداخته بود. دوستشم ازش حمایت میکرد. داوود البته از اونا کم نمیاورد ولی چون فروشگاه خودشون بود و هیچکس هم حتی پدرش حامیش نبود، یه کم کوتاه اومده بود و همش از سوءتفاهم حرف میزد و معذرتخواهی میکرد. ولی معلوم بود ماجرا خیلی ضایع بوده چون پسره اصلا قبول نمی کرد سوءتفاهم باشه.

گویا وقتی یکی از اون دو تا دانشجو مشغول صحبت با پدر داوود درباره قیمت ها و کیفیت پنکه ها بوده، داوود از فرصت استفاده میکنه و اون یکی پسر دیگه رو که خوشگل تر و خوش لباس تر هم بود، به بهانه نشون دادن جنس های بیشتر میکشونه به انبارشون که توی زیر زمین همون فروشگاه بود و اونجا حسابی بهش می چسبه و این پسره هم برخلاف ظاهرش که خیلی سوسول طور به نظر می رسید، از اون دعواگر ها بود و بدجور از جلوش در اومده بود. خلاصه با هزار التماس و عذرخواهی پدرش و وساطت چندتای دیگه از کسبه محل اون پسره از خیر شکایت گذشت و از خر شیطون اومد پایین و راضی شد که بره. ولی موقع رفتن همون پنکه ای رو که انتخاب کرده بودن ببرن، پرت کرد روی زمین طوری که واقعا احتمال آسیب جدی به پنکه بود، ولی نه داوود نه باباش و نه هیچکس دیگه هیچی نگفتن. چون فقط میخواستن شر بخوابه و اونا خرید نکرده رفتن.

بعد از اون داوود و پدرش دعوای خیلی سختی کردن و باباش گفت هزاردفعه بهت گفتم دیگه اینجا نیا. من ماهیانه بهت حقوق میدم ولی تو نیا. نیومدنت مفیدتره واسه این مغازه.

به دنبال اون دعوا داوود یه چند روزی سر و کله اش پیدا نبود، اما بعد از دو هفته باز دوباره اومد و باز توی فروشگاه خودشون یا فروشگاه های دیگه دور و بر فروشنده ها میگشت. البته چندتا از فروشگاه ها از همون اول دمشو قیچی کردده بودن، ولی چند تای دیگه بود که نمیدونم خوششون میومد یا زورشون بهش نمیرسید اینم دائم اونجاها پلاس بود. عجیب تر اینکه یه بار با همون پسر دانشجو که شدیدا باهاش دعوا کرده بود، رویت شد. یعنی دو سه هفته بعد از اون ماجرا پسره روی ترک موتور داوود نشسته بود و داوودم اومد و توی محل جولونی داد و رفت. معلوم نشد چیکار داشته ولی همه اونایی که دیده بودن گفتن احتمالا رفته پسره رو شکار کرده و خواسته بیارتش توی محله نشونش بده و به همه بفهمونه اونیکه براش شاخ شده بود رو هم به رام کرده.

البته داوود بین همه بدی هاش به درد یه چیزی میخورد اونم اینکه هر وقت باباش یا بقیه اهل محل واسه زهرچشم نشون دادن به کسی(عمدتا در مقابل مشتریان بدحساب یا کسانی که چک برگشتی میدادن و …) نیاز به یه آدم قلدر داشتن به سراغ این میومدن. ضمنا آدم خوش مشرب و شوخ طبعی هم بود واسه همین اولش همه جا پذیرفته میشد. عمده شوخی ها و بذله گویی هاشم پیرامون کون کردن و جوک های قزوینی و … میگشت. کلا شخصیتش چیزی نبود که از کسی پنهون مونده باشه. همه میدونستن دردش چیه. گفته میشد همه دوستای دور و بریشم کرده. حتی چندتا از کسبه و فروشنده های محل هم که باهاش صمیمی بودن پشت سرشون حرف و حدیث هایی بود که ابنه ای هستن و به داوود یا به دیگران دادن یا خوششون میاد که بدن. برای همین بقیه ما در عین حال که بالاخره ناچار بودیم به عنوان همسایه ، باهاش سلام علیک داشته باشیم، اما سعی میکردیم همیشه یه مرز و فاصله منطقی رو ازش حفظ کنیم.

دیگه طوری شده بود که حتی اگر داوود کسی رو سر راهش سوار موتورش میکرد، همه تا چند روز اون فرد رو دست مینداختن و باهاش شوخی میکردن و معمولا هممون سعی میکردیم حتی سوار موتور و ماشینش هم نشیم.

یه بارم یه فروشنده خیلی خوش تیپ داشتیم توی یکی از فروشگاه ها تقریبا بیست و پنج شیش سالش بود که به خاطر خوشتیپی و خوشگلی اون به نظرم فروشگاهشون خیلی پر رونق شده بود. نه فقط ظاهری بلکه از لحاظ شخصیتی هم کلا آدم جذابی بود و مشتری ها رو هم خوب نگه میداشت. داوود سعی میکرد دور و بر اونم بره ولی اون خیلی غد بود و زیاد دم خور داوود نمیشد. با ماها بد نبود ولی در کل آدم سردی بود. یه روز دیدیم دیگه نیومد. روز بعدش صاحب اون فروشگاه با توپ پر اومد توی فروشگاه داوود و باباش شروع کرد به دعوا کردن و تهدید به شکایت و … از لابه لای حرفاشون فهمیدیم گویا داوود رفته پاپیچ اون فروشنده شده و اونم از ترس کونش دیگه نیومده.

دعوای اون روزشون به هیچ جایی نرسید. آخه بابای داوود آدم محترمی بود و هرچی رو دیگران درباره پسرش میگفتن خودش قبول داشت. به همسایه گفت شما برید از دست داوود شکایت کنید. من پدرشم زورم بهش نمیرسه کاری هم ازدستم بر نمیاد.

یه بارم بابای داوود توی فروشگاه ما پیش صاحبکارم گله میکرد میگفت از دست کارای این پسره هیچ فروشنده ای توی مغازه خودم نمی مونه. مجبور شدم برم چهارتا فروشنده بی ریخت کار نابلد سن و سال بالا رو بیارم که دیگه این پسره دله به اونا نظر نداشته باشه. میگفت خیلی خواستم زنش بدم. اما زن خواه نیست.

معلومم بود که زن خواه نیست. اون کاملا پسرباز بود. حشری و افراطی.

یه مدتم به من گیر داد. خیلی دور و برم می پلکید و شوخی هاش زیاد شده بود. منم بهش زیاد رو نمیدادم و مطمئن بودم که تا خودم نخوام کاری نمی تونه از پیش ببره. ولی از بابت حفظ آبرو دوست نداشتم زیاد دور و برم بپلکه و باهاش یه دعوا راه انداختم که دست و پاشو جمع کنه.

چند روز بعد یه تماس داشتم از طرف یه مشتری ناشناس برای نصب ماهواره. من چون نصاب ماهواره هم بودم، روزهای تعطیل که فروشگاه نمیرفتم اگر کسی میخواست میرفتم براش نصب میکردم. اون روزم فرداش میخورد به دو روز تعطیلی پشت سر هم. قول دادم همون روز اول برم.

اونا گفتن دیش و ال ان بی رو خودشون دارن. فردا من فقط جعبه ابزار لازممو برداشتم و سوار موتور خودم شدم و به آدرسی که توی یکی از باغ های اطراف شهر بود رفتم. تا رفتم داخل موتور رو توی حیاط پارک کردم از لابه لای درخت ها و بوته ها رد شدم و رسیدم به ساختمون و وارد شدم، دیدم پنج شش نفر جوون دور یه بساط قلیون و مشروب نشستن و تا منو دیدن خوشامد گفتن و دعوت کردن به جمعشون برم. اما من حس خوبی نگرفتم و فقط گفتم راه پشت بوم کجاست؟ یه دفعه متوجه شدم یه نفر پشت سرم ایستاده. نگاه کردم دیدم داووده حسابی جا خوردم . تا داوودو دیدم شصتم آگاه شد که توی بد تله ای افتادم.

یه لحظه میخواستم برگردم ولی داوود سر راهم بود و گفت کجا مگه نیومدی واسه ماهواره.
بهش نگاه با شکی کردم و گفتم، آق داوود بیخیال. دنبال شر نگرد. خندید گفت کدوم شر؟ مگه کارت همین نیست. گفتم یه نفر دیگه رو خبر کنید. من با تو کار نمیکنم. گفت من مخصوصا شماره تو رو دادم به اینا گفتم این دوست من کارش درسته. برو پله های پشت بوم اون طرفه.

با اینکه بلند حرف نمیزدیم و با جمع دوستاش که گرم حرف زدن بودن، فاصله داشتیم اما یکی از دوستاش فهمید انگار ما کل کل داریم و من میخوام برگردم، بهم گفت: داداش ما آدمخوار نیستیم. از چی میترسی حالا که تا اینجا اومدی؟

من موندم چی بگم؟ فکر کردم شاید واقعا بحث نصب ماهواره باشه.

داوود به سمت یه در اشاره کرد و منم که احساس کردم دیگه چاره ای ندارم رفتم سمت دری که به سرویس بهداشتی و از کنارش به راه پله پشت بوم باز میشد. روی پشت بوم یه دیشی که نصب بود دیدم و یه اتاقک کوچیک. به داوود نگاه کردم گفتم دیش همینه؟

گفت نه توی اون اتاقه. گفت برو بیار. منم جعبه ابزار رو همونجا از دستم گذاشتم و رفتم سمت اتاقک. تمام مدت دلهره بدی توی وجودم بود. اصلا حس خوبی نداشتم. تقریبا مطمئن بودم افتادم توی تله داوود. از همونجا که روی سقف ایستاده بودم موتورم در انتهای محوطه باغ دیده میشد که برای امنیت آورده بودمش داخل. حتی اگر می تونستم خودمو به موتورم برسونم، باز در رفتنم محال بود. چون در بزرگ باغ بسته بود و داوود که دائم همراهم می پلکید اینقدر بهم فرصت نمیداد. خلاصه رفتم در اتاقک پشت بوم رو باز کردم و یک قدم داخل گذاشتم و به اطراف نگاه کردم هیچ دیش و ال ان بی دیگه ای ندیدم. تا برگشتم دیدم داوود داره با شتاب خودشو میرسونه سمت من توی اون اتاقک. مجال هیچ واکنشی رو پیدا نکردم اون سریع رسید و گفت: خوب فرهادجان به حجله خوش اومدی.
فهمیدم آمد به سرم از آنچه می ترسیدم. بدنم گر گرفت و قاطی کردم، گفتم کس نگو بی ناموس. من اینکاره نیستم بذار برم.

گفت: اینکاره ات میکنم. کاری نداره که.

رفتم که هر طور شده از در خارج بشم، اونم جلومو گرفت و با هم گلاویز شدیم. اون تنومند تر و پر زورتر از من بود. اون موقع 32 سالش بود و 4 سال از من بزرگتر بود. ولی منم خیلی ضعیف نبودم. بالاخره توی دعوا با این اگر 4 تا میخوردم قطعا می تونستم 3 تا هم بزنم. اما طولی نکشید که داوود چاقویی که زیر گلوم گذاشت و دستمو از پشت سرم بدجور تاب انداخت، مجبور به تسلیم شدم.

وقتی از تقلا افتادم، با یک دستش شروع کرد به مالیدن کونم. و بعد در حالیکه دست تابیده شده من از پشت توی یک دستش بود و من خیلی آروم تکون میخوردم که دستم نشکنه، اون با یک دست دیگش منو به خودش چسبوند و سفتی کیرشو از روی لباس هامون روی کونم حس کردم.

اون روز من یک شلوار جین مشکی پاچه کوتاه پام بود با یک تیشرت قرمز طرح دار. اونم طبق معمول ازاین تیپ های لاتی . شلوار شیش جیب به رنگ یشمی و یه تیشرت پلنگی.

وقتی بهم چسبید و شروع کرد به مالیدن کیرش به کونم، منم شروع کردم با لحن خیلی ملایم به خواهش و التماس که ولم کنه. ولی فایده ای نداشت. فقط بهم گفت: نترس خودتم حال میکنی.

بعد ازچند دقیقه دستم خیلی درد گرفت و خواهش کردم اقلا دستمو ول کنه. دستمو ول کرد و با دو دستش بدنمو به سمت خودش کشید و کیرشو می مالید و گوشمو گاز می گرفت و صورتمو یا گردنمو می بوسید. البته بوس که چه عرض کنم، بیشتر انگار بو میکرد و با دماغ و دهنش به صورتم فشار می آورد. هر جارم می تونست گاز می گرفت و لیس میزد. کلا بوس و نوازشش رمانتیک نبود. کاملا حشری طوری بود.

درد دستم که بهتر شد توی دلم دنبال یه فرصت دیگه گشتم که بتونم از دستش در برم.

ناگهان بهم گفت بیا این تشک و پتو رو پهن کنیم روی زمین.

خیلی پر رو بود. از من انتظار داشتم واسه اماده کردن محلی که قرار بود اونجا به کونم بذاره، باهاش همکاری کنم. به ظاهر همکاری کردم تا دور و بر رو زیر نظر بگیرم و فرصت مناسب فرار رو پیدا کنم. هرچند خیلی سخت بود.اما بالاخره من باید تلاش خودمو میکردم.

یه لحظه که فضا آروم شد صدای خنده های نعره مانند دوستای مستش از پایین به گوش رسید. یه آهنگ رپم گذاشته بودن. گمونم از کس و شعرای تتلو بود یا شایدم سپهر خلسه.

اتاقی که توش بودیم کفش موکت بود. و هیچی چیز دیگه ای نداشت فقط تهش دو سه تا پتو و تشک و بالشت بود. کنارشم جبعه دستمال کاغذی و یه اینه و یه پنکه از این پنکه های آبی رنگ قدیمی بود. اون اتاق یه پنجره نسبتا بزرگ هم به روی پشت بوم داشت که یه پرده گل گلی جلوش زده بودن که اون روز پرده اش کنار کشیده شده بود. معلوم میشد اون اتاق مخصوص کارای مثبت هیجده بود.

داوود رفت سمت همون رخت خواب های گوشه اتاق به منم گفت بیا کمک. ولی من حس کردم اون لحظه فرصت خوبیه واسه در رفتن. به سرعت به سمت در اتاقک رفتم، داوود فهمید و خودشو بهم رسوند و قبل از اینکه پام به بیرون برسه منو گرفت و گفت، کجا کجا؟

دوباره بهش التماس کردم ولم کنه. بغض کرده بودم نزدیک بود اشکم بیاد. خشم و استرس هم توی وجودم موج میزد.

داوود دوباره منو کشوند وسط اتاقک و بهم گفت: ببین راه فراری نداری. اینجا غیر از من 6 نفر دیگه هم هستن که خودت پایین دیدی. همه شونم مست و پاتیلن. اگه از اینجام در بری از پایین نمیتونی در بری. تازه موتورتم اونجا توی حیاطه. اقلا 15 الی 20 میلیون قیمتشه. همون اول که اومدی داخل باغ پارکش کردی، هنوز که منو ندیده بودی، من سریع رفتم بهش یه قفل زدم. خلاصه اینجا گیری. امروز کونو باید بدی. ولی دو تا انتخاب داری. یا اینجا دوستانه فقط به من میدی، یا میبرمت پایین توی جمع گروهی می کنیمت. اونام که الان همه مستن و از خداشونه. خودت انتخاب کن.

من دیدم هیچکدوم از این دو تا گزینه اونی نیست که دلم میخواد، حس قلدریم گل کرد و بهش گفتم، هم تو گوه میخوری هم دوستات. مگه شهر هرته. پدرتونو در میارم اگه بخواید بهم چپ نگاه کنید.

اونم که قلدر تر از من دیگه حرفی نزد و فقط اومد به سمتم. دوباره به آنی با هم گلاویز شدیم. من برای حفظ کونم همه جوره سفت و سخت از خودم دفاع میکردم اما زور اون واقعا بیشتر بود. خلاصه بعد از یک دقیقه دوباره بهم مسلط شد و دستمو به تاب انداخت و اینبار خودش منو سمت در برد. در اتاقک رو باز کرد و همینطور منو کشون کشون می برد سمت راه پله.

حدس زدم میخواد تهدیدشو عملی کنه و با دوستاش گروهی بریزن سرم. گفتم چیکار میکنی؟ مقاومت میکردم واسه رفتن.
گفت: تو زبون خوش حالیت نیست. می برمت پایین گروهی ترتیبتو میدیم. هر چی بیشتر به پله ها نزدیک میشدیم مقاومت من بیشتر میشد. خواهش می کردم که بایسته. ولی گوشش بدهکار نبود. رسیدیم به وسط پله ها. صداهای عربده و شر و شور جوون های مست از پایین داشت واضح تر میشد. میدونستم داوود خیلی کله خره. اگر الان اینطوری بریم پایین، قشنگ هم خودش میکنه هم میذاره دوستاش تماشا کنن و بعدش بکنن. خیلی اعصابم خورد شد. دیگه رسما به گوه خوری افتادم. گفتم خودت بکن. نامرد من راضی ام . خودت بکن. نبر پیش دوستات.
گفت چی گفتی؟

گفتم راضی ام خودت بکن. فقط بالاغیرتا پای کس دیگه ای رو باز نکن.

یه نگاه پر کینه ای بهم کرد و لبخند تحقیرآمیزی زد و گفت: خب میمردی از اول حرف حسابو قبول میکردی؟ حتما باید زور بالا سرت باشه؟

گفتم باشه حالا بریم بالا دیگه.

ولم کرد و گفت خودت برو گمشو بالا.

شروع کردم به برگشتن سمت اتاق پشت بوم. اونم پشت سرم میومد. یه دفعه بهم گفت اینجا رو ببین.

تا برگشتم با صدای بلند گفت پخخخخ و دستشو آورد سمت کیر و خایم. از این کار ناگهانیش ترسیدم و خودمو عقب کشیدم. خندید و گفت بزدل. یه ذره هم خایه نداری.

تحقیرم کرد ولی به روم نیاوردم. دیگه فهمیده بودم که به راحتی کونو به باد دادم. کونی که تا بیست و هشت سالگی سالم نگهش داشته بودم حالا به خاطر طمع یه آدم وحشی باید پاره میشد.

وارد اتاق که شدیم در رو بست و دوباره بغلم کرد. سعی میکرد لب بگیره. منم سرمو عقب می بردم. ولی بالاخره چاره ای نبود. دیگه نباید زیاد مقاومت میکردم که عصبانی شه. خودمو سپردم به میل طوفانیش. با دستاش از روی لباس همه تنمو مالید. سینه هامو لمس کرد. نفساش بوی شهوت میداد. روبه روی هم بودیم. به کونم چنگ انداخت و منو به سینه اش چسبوند. چون قدش بلندتر از من بود کیر شق شده اش یه کم بالاتر از کیر من قرار گرفت و به بدنم فشار میاورد. کیر منم کمی نیم خیز بود ولی هنوز شک داشت واسه راست شدن کامل. با خودم فکر کردم اون چه طور می تونست از لمس بدن من اینقدر لذت ببره که کیر سیخ شده اش داشت شلوارشو پاره میکرد. اما کمی که بیشتر به لمس و بوس و نوازش ادامه داد و استرسم ریخت، حس کردم تمام بدن منم داره مورمور میشه و لحظه به لحظ سفت شدن کیرمو حس میکردم.

چند دقیقه که همونطوری سرپا منو مالوند، ولم کرد و رفت سمت رخت خواب ها. منم صدا کرد که برم. منم رفتم. تشک رو داد دستم گفت برو پهن کن. خودشم دو تا بالشت و یه پتو آورد که به پتو نیازی نبود البته. چون اواسط تیر و اوج فصل گرما بود. هر چند اون منطقه ای که باغ اونا بود آب و هوای ییلاقی و متعادلی داشت اما بازم هوا گرم بود در کل. به همین خاطر خودش اون پنکه آبی قدیمی رو هم به برق زد و روشن کرد. ثابتش کرد به سمت خودمون. با باد پنکه هوای اتاقک خیلی بهتر شد.

وقتی تشک رو پهن میکردم، حس خیلی بدی اومد سراغم. من چه قدر بی غیرت و زپرتی شده بودم که داشتم بستر گایش خودمو آماده میکردم!

عجب تشک کثیفی هم بود. غیر از اینکه پر از گرد و خاک بود، لکه های زیادی هم روش دیده میشد. که احتمالا رد آب منی و عرق و … بود.

وقتی تشک پهن شد و بالشت ها رو گذاشت، بهم نگاه کرد و گفت کفشاتو در بیار دراز بکش. (با اینکه کف اتاقک موکت بود، ولی هر دو توی اون کشمکشی پیش اومده بود، با کفش رفته بودیم داخل) با استرس دراز کشیدم. خیلی شوکه کننده بود. یعنی واقعا به همین راحتی تا چند دقیقه دیگه قرار بود یه کیر بره توی کونم؟

همینکه دراز کشیدم بی مقدمه اومد سراغ تیشرتم و کشیدش بیرون. تا نوک دو تا سینه مو دید، سرشو برد شروع کرد به لیسیدن و گاز گرفتن نوک سینه هام. ولی آروم گاز میگرفت. دردم نمیومد فقط تنم خیلی مورمور میشد. با اینکارش خیلی حشری شدم، رسما به ناله افتادم و کیرم به نهایت سفتی خودش رسید.

گفت: جااااااااااان دیدی الکی مقاومت میکردی. در حالیکه خودتم خوشت میاد. من میدونم سراغ کی برم.

با این حرفش لذتمو از بین برد. سعی کردم بازم خودمو کنترل کنم و نشون ندم که خوشم اومده.

کار رو زیاد توی مرحله معاشقه طول نداد و سریع رفت سراغ بازکردن کمربندم و درآوردن شلوار جین مشکیم.

بلافاصله بعد از شلوار، شورتمم درآورد. یه مقدار بدنم مالید و دو سه تا بوس و گاز و لیس روونه سر و صورتم کرد و سریع برم گردوند طوری که شکمم روی تشک قرار گرفت و کونم به سمت اون رو به آسمون.

رفت سراغ سوراخم و با زبونش چندتا لیس زد. تحریک آمیزترین قسمتش برای من همینجا بود. دوباره به آه و اوه افتادم. دیگه خودمو کنترل نمیکردم. تابلو بود که خوشم اومده. یه کم که کونمو با پنجه هاش مالوند و چند بار گاز گرفت و گفت: جوووون خیلی وقته تو کف کون قلمبه تم. بالاخره شکارم شدی. بعد یه تف انداخت روی کونم و با یک انگشت سعی کرد فرو کنه تو. خیلی دردم گرفت. خیلی بی مقدمه و وحشیانه این کار رو میکرد. سوراخم شروع کرد به سوزش و منم آی و آخ میکردم. گفتم آروم تر. گفت شجاع باش. چیزی نیست، باید انگشتت کنم تا سوراخت اماده بشه. تو اگر الان واسه یه انگشت آه و ناله راه انداختی، بعدا این کیر کلفت بره توی کونت چی میگی پسرشجاع؟ شجاع هاشو یه جوری با تاکید میگفت.

از درد فرو کردن یک انگشتش به کونم خیلی ترسیدم. من هنوز کیرشو ندیده بودم چون در نیاورده بود، ولی حداقل دو سه برابر قطر انگشتش که بود حتما. وقتی فرو شدن انگشتش اینقدر سوزش و درد داشت، پس کیرش یقیناً می تونست پارم کنه.

خلاصه انگشت اولشو تا آخر برد تو و بعد دومی رو هم وارد کرد. دیگه واقعا از دردش بی تاب شدم چون خیلی عجله ای و بی ملاحضه کاراشو میکرد. انگار هیچی رحم نداشت. فقط یه سگ وحشی بود که میخواست شهوتشو خالی کنه.
از شدت درد بدجور تکون خوردم و ناله کردم. انگار خواست آنتراکی بده ، انگشتاشو کشید بیرون. بیرون کشیدنشم وحشیانه بود. انگار پوست داخلی مقعدم همراهش بیرون کشیده شد و حسابی سوخت.

یه دفعه گفت: کونتم که گوهیه

دیگه واقعا از این حرفش خیلی بیشتر دردم اومد. در حالیکه دستمو بردم روی سوراخم گذاشتم تا یه کم بمالم تا شاید دردش کم شه، با نفرتی که توی صدام موج میزد بهش گفتم: انتظار داشتی توی کونم گلاب داشته باشم برات

اونم از این حرفم بدش اومد. گفت اینقدر همیشه تمیز و سفید بودی انتظار نداشتم کونت گوهی باشه. مگه نمیشوری خودتو؟

گفتم توی کون هر کی انگشت بکنی گوهیه. مگه کی می تونه داخل سوراخشو بشوره؟ منم که نمیدونستم امروز تو میخوای این بلا رو سرم بیاری. تازه از سرتم زیاده.

گفت: از سرم زیاده؟ انگشتشو آورد جلوی دهن و دماغم. گفت بخور ارزونی خودت.

من که گوهی ندیدم روی انگشتش اما بوی گوه میداد. سرمو کردم اونطرف. ولی با دست دیگش سرمو نگه داشت دوباره انگشتشو آورد گفت بخور

دهنمو سفت بستم، اخم کردم سعی کردم خودمو نجات بدم، اما نگهم داشت. سرمو دوباره یک کم بردم اونطور گفتم، دست بردار دیگه. نمیدونستم قراره اینطوری بشه که.

نمیدونم چی شد که خدا رو شکر بیخیال این شد که انگشت گوهیشو بکنه توی دهنم و دوباره رفت سراغ کونم. گفت کون گوهیتم قشنگه. الان میکنمش تا دسته. یه تف دیگه انداخت و کیرشو تنظیم کرد روی سوراخم.

بهش گفتم فقط جان هرکی دوست داری آروم بکن.

گفت: قمبل کن، حرف نباشه.

یه دفعه با یه فشار سرشو تو کرد. درد داشت ولی قابل تحمل بود. چندبار سرشو برد و آورد. یعنی با سر کیرش تلمبه زد. حسابی سوراخم تحریک شد. داشتم فکر میکردم تا اینجاش که بد نبوده. یه دفعه دنیا جلوی چشمم سیاه شد. نفهمیدم چه قدرشو ناگهان فرستاده بود تو که فقط فهمیدم رمق از دست و پام رفته بود و سرمو آورده بودم بالا و درحالیکه نگاهم به سقفی که انگار دور سرم میچرخید دوخته شده بود، با صدای بلند آی آی میکردم که شبیه ناله بود.

داوود وحشی گویا فهمید خیلی شرایط بدی دارم. برای چند دقیقه بی حرکت موند و فقط دستشو گذاشت روی گلوم و آروم صورتشو به صورتم رسوند و دوباره از گوش و گردنم چند تا گاز و بوسه گرفت.

من که واقعا در اون لحظات ازش چندشم میشد، برای فرار از رو به رویی با صورت نحس و پر حشرش، سرمو کردم توی همون بالشت کثیف بدبو. بعدش داوود یه کمی گردنمو بوسید و زبون زد و کمی بعد در حالیکه دردم داشت کم میشد، دوباره شروع کرد به فشار دادن. با شروع فشارش دوباره درد انگار از سوراخم مستقیما کشیده شد به نخاعم و از نخاعم تا سرم رفت و انگار یه رگی توی سرم شروع کرد به نبض زدن. انگار یه گوشتکوب مرتب به دیواره جمجمه ام کوبیده میشد. آه و نالم تمومی نداشت ولی داوودم ول کن نبود. بد افتاده بود به جونم. نمی خواست وا بده اصلا.

یه کم که گذشت کیرشو درآورد که خیلی دردم اومد و بعد یکی از دو بالشتی رو که آورده بود، گذاشت زیر شکم و کیرم تا کونم یه کم بیشتر بیاد بالا و بعد دوباره یک تف انداخت و کیرشو فرو کرد. دردش برای من با اولش زیاد فرق نکرد.

اما انگار تحملم رفته بود بالا . شایدم بی حس و حال شده بودم و نای مقاومت یا آه و ناله زیاد نداشتم. داوودم که فهمید مقاومتم کامل شکسته و تسلیم شدم، مثل لشکر فاتحی که یک شهر بی دفاع رو در مقابل خودش می بینه، به تاخت و تاز خودش با نهایت قساوت ادامه داد. هرچی زور داشت گذاشت و فکر کنم اینبار دیگه تا دسته کرد توی کونم. دردش قابل توصیف نبود. اما بیشتر از دردش یک احساس نگرانی عذابم میداد. نگرانی از آسیب دیدن جدی مقعدم. منی که مذهبی نیستم توی دلم شروع به نذر و نیاز کردم که حالا کونم گاییده شد، به درک فقط سالم در بیام و آسیب جدی به بدم وارد نشه.

وقتی تا دسته تو کرد، یه مدت نگه داشت و روی پشتم دراز کشید و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن گردن و پشتم.

بعد کم کم شروع کرد آروم به تلمبه زدن. چون من هنوز از درد آخ و اوخ میکردم، بهم گفت شل کن خودتو تا کمتر درد بکشی. اصلا معنی این حرفشو نفهمیدم. چون احساس می کردم هیچ کنترلی روی سوراخم ندارم. واقعا چه جوری باید شل میکردم؟ تنها چیزی که حس میکردم این بود که انگار یک تیرآهن 20 یا 30 رفته توی مقعدم و ماهیچه های اون قسمت اونقدر شوکه شدن که جز درد کشیدن هیچ کار دیگه ای نمی تونن بکنن و تا این مهمون ناخونده در نیاد، هیچ کاری از من بر نمی اومد. نه شل کردن و نه سفت کردن. اگر هر جوری هم شده بود، غیرارادی بود.

با همون حالت غیرارادی هم فقط حس میکردم آماده مدفوع کردنم. امیدوار بودم این حس به خاطر وجود کیر داوود توی کونم باشه که بدن سعی میکنه این شی ء مزاحم خارجی رو دفع کنه و واقعا به خاطر مدفوع نباشه. وگرنه با این حالت بی کنترلی که پیدا کرده بودم، اگر واقعا مدفوع بود، خیلی ضایع میشدم. چون حتما بی اختیار میومد بیرون. همینم به یکی از استرس هام تبدیل شد اون لحظه. نمیدونم چرا برام مهم بود که مدفوع نکنم. نمیخواستم پیش داوود بیشتر از این تحقیر بشم. بگه جوری پاره کردمش که حتی نتونست گوهشو نگه داره.

داوود اما چه اینا رو میدونست و چه نمیدونست کار خودشو میکرد. کم کم تلمبه هاشو شدیدتر کرد و من دیگه حس میکردم دردی رو متوجه نمیشم. انگار بی حس شده بود بدنم.

بازم داوود سرشو آورد بیخ سر و گوشم و گازهای ریزی از هرجا که تونست گرفت و چندتا بوس و لیس هم نثارم کرد و گفت: آخر شکارم شدی جوووووننننن .

همه سر و صورت و گردنم بوی آب دهنشو گرفته بود از بس لیس زده بود.

دیگه هیچ مقاومتی نداشتم که بکنم. یه دفعه داوود کیرشو کامل کشید بیرون. من حس موقع ریدن بهم دست داد. تا کیرشو کشید بیرون، دوباره درد رو احساس کردم. حس کردم داره هوای خنک میره توی کونم. انگار سوراخم باز مونده بود.

داوود پا شد رفت جعبه دستمال کاغذی رو از بالای اتاق کنار پنکه آورد. توی برگشت دیدم واقعا کیر بزرگی داشت. بیخود نبود اونقدر دردم اومده بود. به چشمم خیلی بزرگتر از مال خودم اومد. چندتا دستمال کاغذی با هم کشید بیرون و باهاشون کیرشو تمیز کرد. فکر کردم تموم شده کار. بعد دیدم چندتای دیگه هم کشید بیرون، دور و بر کون منو تمیز کرد. بعد با همون دستمال کاغذی ها انگشتشو برد توی مقعدم. گویا قصد داشت داخلشم تمیز کنه.

دیگه زیاد دردم نمی اومد. ولی لازمم نبود اون داخل کونمو تمیز کنه، باید میرفتم می شستم. گفتم نمیخواد تمیز کنی.
گفت: اینقدر توف مالیت کردم سوراخت خیلی لیز شده. اینطوری حال نمیده. میخوام خشکه بکنمت.

فهمیدم هنوز میخواد بکنه. دیگه واقعا خیلی ترسیدم. فقط شانس خوند کلا ازم نخواست ساک بزنم براش. انگار خیلی با ساک زدن حال نمیکرد. اون روز کلا سراغ ساک نرفت. ولی به جاش خیلی ولع کون کردن داشت.

یه دفعه بهم گفت برگرد. برگشتم پاهامو داد بالا گفت با دستات زانوتو بکش کونت بیاد بالا. بالشت رو هم زیر کونم تنظیم کرد تا سوراخم بالاتر بیاد.

هر کار میگفت میکردم دیگه چاره ای نبود. کیرشو گذاشت در کونم با یه فشار دوباره همشو تو کرد. بازم شدید دردم گرفت. آخه اینبار خشکه بود. انگار رد همون دردهای قبلی دوباره فعال شد. شروع کرد به تلمبه زدن. اما انگار خشکه برای خودشم سخت بود، آخر مجبور شد بازم یه کم تف مالی کنه تا راحت بره و بیاد کیرش. منم سعی میکردم نگام به چشماش نیافته و با اینکه کمی تحریک میشدم ولی سعی میکردم چیزی بروز ندم. اما ناخودآگاه گاهی وقت ها آه و اوهم در میومد. به خصوص وقتی نوک سینه هامو میمالید و تحریک میکرد. ولی زیاد توی اون حالت نموند. انگار راحت نبود. اینبار بلندم کرد سرپا گفت خم شو. خم که شدم یه دستشو گذاشت روی شونم با یک دست دیگه کیرشو فرستاد تو و تلمبه رو شروع کرد. دروغ نگم داشت خوشم میومد. هر دو آه آه میکردیم. بعد دوباره نشوندم روی زمین اینبار به صورت داگی کف دست ها و زانوهام روی زمین بود و اونم از پشت دوباره کرد تو کونم. در این حالت انگار بیشتر از هر حالتی کیرش فرو میرفت و بیشترین لذت رو میبردم. عجیب بود از اون همه درد اولیه هیچی نمونده بود. یه دفعه خودشو محکم بهم چسبوند، با دو تا دستش سینه هامو گرفت و فشار داد و سرشو بازم آورد کنار صورتم. گمونم بازم میخواست گوش و گردنمو گاز بگیره. اما من صورتمو به سمتش چرخوندم. دلم لب میخواست. لب تو لب شدیم. من ریش و سبیلمو زده بودم. اما اون داشت. هیچ وقت فکر نمیکردم از لب تو لب شدن با یک نره خر سیبیلو لذت ببرم. با همون وحشی گریش لب و دهنمو گاز گرفت. ولی زیاد محکم نبود که بی تاب شم.

در همون حال ابشو حس کردم که ریخت توی کونم. موقع اومدن ابش فشار بدنش روم خیلی زیاد شد. سینمه هامو محکم چنگ زده بود، کیرشو تا ته چسبونده بود به سوراخم، شکمش به کمرم فشار زیادی میاورد. لب پایینم زیر دندوناش بود، با پاهاشم. خیلی گرمم شد، حس کردم کمرم داره میشکنه و نفسم داره تنگ میشه. بدنم ناخودآگاه شل شد و ولو شدم روی تشک. اونم باهام خوابید. کیرش همونجور توم بود ولی دیگه تلمبه نمیزد. اما فشار میداد. آه و ناله هردومون اتاق رو پر کرده بود. شانس خوند این اتاق پشت بوم با بقیه فاصله داشت واونا پایین سرگرم عیش و نوش خودشون بودن وگرنه سر و صدامونو همه میشنیدن.چند ثانیه بعد کیرش شروع کرد به کوچیک شدن و درآورد از کونم. دوباره حس کردم هوای خنک داره وارد کونم میشه.

برعکس اولش الان انگار احساس خلاء میکردم در خودم. دوست داشتم بازم یه چیزی مثل کیر توی کونم باشه. انگار تعادل نداشتم. گمونم سوراخم بدجور باز مونده بود و از طرفی کیر من هنوز سفت بود و آبم نیومده بود. در اوج تحریک شدگی بودم هنوز. به سمتش برگشتم. اون بی حال رو به آسمون ولو شده بود روی تشک و نفس های عمیق میکشید. اینبار من صورتمو بردم سمت صورتش شروع کردم به ور رفتن و لب گرفتن و برای خودم جلق زدم. زیاد طول نکشید آبم اومد و ریختم روی شکمش وکمی هم روی تشک ریخت. منم بی حال شدم. توی همون حالت دراز کشیدم کنارش و حس کردم چشمام سنگین شده. خواب بعد از سکس اومده بود سراغ هر دومون.

نمیدونم چه قدر طول کشید کنار هم یه چرتی زدیم. تمام مدت باد خنک پنکه بهمون میخورد. چون بدن هامون موقع سکس عرق کرده بود، الان که بی تحرک شده بودیم از باد پنکه سردمون میشد. ممکن بود سرما بخوریم. داوود پتویی رو که آورده بود کشید رومون. خیلی خوب شد. پتوش از اون ضخیم ها نبود. دیگه سرمایه پنکه اذیتمون نمیکرد. حال داد. بسوزه پدر تجربه. ببین چند نفر دیگه رو داوود توی این وضعیت خفت کرده بود که از اول این جزئیات رو میدونست.

شاید چرتمون بیشتر از یک ربع طول نکشید. بعد از یک ربع من هنوز توی چرت بودم که داوود بازم سرشو آورد نزدیک صورتم و شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن. فهمیدم یه دست دیگه هم میخواد بکنه. اینبار خیلی آروم تر از اول بود. حالت وحشیانه اش کمی خوابیده بود. خلاصه یک دست دیگه هم کرد. منم دیگه هیچ مقاومتی نمیکردم.

اتفاقا به میل سوراخم برای اینکه بازم یک چیز کلفت مثل کیر رو داخل خودش داشته باشه جواب داده شد. اینبار سعی کردم بیشتر لذت ببرم. اینبار حدود نیم ساعت طول کشید سکسمون. چون یک بار ابش اومده بود، بیشتر تلمبه زد و آبش طول کشید تا بیاد. ولی برعکس من اینبار شهوتم بیشتر شده بود. در واقع این دفعه داشتم لذتشو حس میکردم. دفعه قبل همه چیز غیرارادی بود. هم دردش هم لذتش. اینبار ولی خودخواسته خودمو به دست لذت سپردم. دوباره هم آبم اومد. یه بار اون برام با دستش جلق زد و یک بارم خودم. سابقه نداشته توی کمتر از یک ساعت سه بار آب من بیاد. اونم نه در حال کس و کون کردن بلکه در حال کون دادن. آب ها که میومد قطراتش میریخت روی تشک و کمی هم روی موکت. البته دفعه دوم و سوم دیگه آبم زیاد نبود. هر بار فقط سه چهار قطره ولی بار اول زیاد بود.

آدم چه ظرفیت هایی داره که خودش بی خبره! هیچ وقت تصورشم نمیکردم کون دادن بهم حال بده.

وقتی دوباره آبش بعد از حدود نیم ساعت اومد بازم بی حال روی تشک افتادیم. خیسی آب هایی که روی تشک ریخته بود، باعث چندش تنم شد ولی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که عادت کردم. پتو رو رومون کشیدیم ولی اینبار دیگه نخوابیدیم. فقط یه کم کنار هم بودیم. بدون حرف.اون چندبار منو بوسید و چند دقیقه بعد پا شد، گفت بلندشو لباس بپوش بریم.آروم پا شدم. اون با یک دستمال کاغذی بدن خودشو تمیز کرد و منم همین کار رو کردم. کونم با هر حرکتی درد میگرفت و به رخم می کشید که خوب مراقبش نبودم. اون سریع لباساشو تنش کرد ولی من چون در اثر درد کون با ملاحظه حرکت میکردم، خودش اومد به کمکم. لباسامونو که تن کردیم اون سریع جاها رو جمع کرد، پرده ها رو کشید، پنکه رو خاموش کرد. همه چیز به حالت اولش برگشت. فقط یه کم عطر تند عرق بدنامون هنوز توی فضا بود. رفتیم از اتاق بیرون. در رو بست. حدود دوازده و بیست دقیقه ظهر بود. وقتی اومده بودیم بالا حدوداً 11 بود. یعنی مجموع گلاویز شدن های اولیه و دو تا سکس و چرت و خوابیدن های ما بینش، حدود یک ساعت و بیست دقیقه طول کشیده بود. من دیگه فقط پا به پای اون راه میرفتم. اصلا دیگه آدم یک ساعت قبل نبودم انگار. بر خلاف اول که خودم تنها اومده بودم و حتی قبل از سکس تنهایی برای فرار تلاش میکردم، الان انگار همه وجودم متکی شده بود به داوود. هر قدمی بر میداشت یا هر جا می ایستاد منم پیروش همون کار رو میکردم. موقع پایین رفتن از پله ها درد کون رو بیشتر احساس کردم.انگار هر بار که پامو روی یک پله پایین تر میذاشتم، حس میکردم هنوز همون تیرآهن 30 توی کونمه و با هر پله که میرم پایین، اون میره بالا و تا مغزم میرسه. اما دیگه آه و اوه نمی کردم. توی درون خودم سعی میکردم بااین درد کنار بیام و خودمو عادی بگیرم.

به پایین پله ها که رسیدیم قبل از اینکه در ورود به سالنی که بقیه اونجا بودن رو باز کنیم، داوود گفت نمیخوای بری توالت، گفتم چرا. اشاره کرد گفت اون طرفه. نگاه کردم دیدم زیر پله ها یه توالت و حموم و یک دونه از این آبگرمکن های بزرگ قدیمی بود. اول خودش رفت. در توالتم نبست. من نگاش نمیکردم ولی زیرچشمی معلوم بود همونطور با در باز نشسته. زیاد طول نکشید فکر کنم فقط یه شاش کرد و یه آب جزئی ریخت و دراومد. حقا که آدم پلشتی بود.

بعدش من رفتم. دررو بستم شلنگ رو گرفتم خواستم خودمو بشورم. اما ناگهان یه فکری به ذهنم اومد. شکایت قانونی. با خودم فکر کردم باید ازاین پدرسگ شکایت کنم و سرشو بفرستم بالای دار. فقط اینکار می تونست کمی از رنج امروزمو تسکین بده. همون موقع یادم اومد که میگن موقع تجاوزها قربانی اگر قصد شکایت کردن داره، باید قبل از اینکه خودشو بشوره توی همون چند ساعت اول، بره به پزشک قانونی مراجعه کنه وگرنه ا گر خودشو بشوره و دوش بگیره یا بذاره یکی دو روز رد بشه ممکنه تشخیصش سخت بشه و حتی اگر تایید کنن که تجاوز انجام شده، شاید نتونن فرد متجاوز رو تعیین کنن چون آثارش از روی بدن پاک شده. هر چند من خودم می گفتم کی این بلا رو سرم آورده اما میخواستم همه چیز خیلی علمی تر و قطعی تر پیش بره.

پس منم فقط یه شاش کردم و حتی کیرمم نشستم و فقط آب ریختم که توالت تمیز بشه و پا شدم شلوار و شورت رو کشیدم بالا و رفتم بیرون. خیلی حس چندش آوری داشت راه رفتن با تن و بدنی که آلوده به آب منی یک فرد متجاوز الواته. ولی باید تحمل میکردم. جلوی آینه دستشویی ایستادم یه کمی موهامو درست کردم و بعد هر دو با هم رفتیم سمت در. تا وارد سالن شدیم بقیه که یه جا نشسته بودن مشغول ورق بازی کردن بودن، برگشتن نگاهمون کردن. نگاهشون سنگین بود. به نظرم همه شون میدونستن اون بالا چی گذشته بین ما. ولی هیچکس هیچی نگفت. من خواستم سریع برم سمت در خروجی ولی داوود گفت بیا بشین یه قلیون بکشیم. گفتم نه برم دیگه دیر میشه. گفت بیا. الان نمیتونی بری. موتورتو قفل زدم و کلیدشم پیش منه. الان یه قلیون میچسبه بیا یه قلیون و یک استکان چای بخوریم بعد با هم میریم. منم با تو میام. خودم وسیله ندارم با موتور بچه ها اومدم.

بقیه هم دعوتم کردن برم بشینم. یکیشون گفت حالا چه عجله ایه روز تعطیل کجا میخوای بری. بیا دور هم یه صفایی بکنیم. تا گفت روز تعطیل، یاد پزشکی قانونی افتادم که نمیدونستم روزهای تعطیل بازه یا نه؟ حتی نمی دونستم واقعا میخوام این کار رو بکنم یا نه؟ اولش از شدت خشمی که داشتم نسبت به داوود مطمئن بودم میرم شکایت. ولی هرچی میگذشت این تردید در وجودم بیشتر میشد. با شکایت کردن ابروی خودم می رفت. میدونستم این فکر اشتباهیه ولی واقعا ابرو هم موضوع مهمیه. بالاخره توی ایران ما اینطوری جا افتاده که کون دادن حتی اگر زوری هم باشه، واسه یه مرد خیلی خجالت آوره. اگر شکایت میکردم از فردا خبرش توی همه جا خصوصا توی محل کارم می پیچید. اخه این موضوع پنهون کردنی نبود. دیگه چه طور سر بالا میکردم.

وقتی اصرار اونا رو برای موندن و قلیون کشیدن دیدم، انگار ناخوداگاه خواستم فرصت بیشتری برای فکر کردن واسه خودم بخرم و با بی رغبتی رفتم کنارشون با احتیاط نشستم. نشستن با درد سوراخ خیلی سخت بود. دو سه بار هی نحوه نشستنمو عوض کردم وقتی کامل مستقر شدم، داوود قلیون رو که دست گرفته بود و دو سه تا پک زده و نزده، داد دست من. گرفتم و شروع کردم به کشیدن. نه من چیزی میگفتم نه دوستاش به من چیزی میگفتن. مشغول بازی خودشون بودن و چند دفعه هم تعارف به من برای خوردن یا رفتن به جمعشون. وللی من دل و دماغ هیچی رو نداشتم.جواب های کوتاه و سرسری می دادم. نمیدونم میدونستن بین من و داوود اون بالا چی گذشته یا نه. ولی خوب به نظر خودم خیلی تابلو بود. برای همین اصلا روم نمیشد بهشون نگاه کنم.

حدود نیم ساعت اونجا بودیم و غیر از قلیون دو استکان چایی هم خوردیم و داوود گفت که دیگه بریم. دو سه تا از دوستاش داشتن بساط جوجه رو آماده میکردن. تعارف زدن بمونیم. داوود نگاه به من کرد، منم گفتم نه من باید برم. اونم گفت باشه با هم میریم.

وقتی راه افتادیم داوود خودش نشست پشت فرمون موتور من و منم پشت سرش سوار شدم. اصلا برام فرقی نمی کرد. فقط مهم بود که از اونجا دور شیم زودتر. نشستن روی موتور هم با اون وضعیت خیلی سخت بود برام. خصوصا یک قسمت از جاده که خاکی و پر دست انداز بود، حسابی به سوراخم فشار میاورد و درد میکشیدم.

توی راه همش به اتفاقی که برام پیش اومده بود فکر میکردم. یه دفعه یادم اومد جعبه ابزارمو همون اول روی بالا پشت بوم اون باغ لعنتی جا گذاشته بودم. ولی اصلا هیچی نگفتم. دلم نمیخواست دوباره به اونجا برگردیم. حتی تصمیم داشتم بعدا هم نگم به داوود که برام بیاره. میرفتم یکی دیگه میخریدم ولی دیگه نمی خواستم هیچ حرف و تماسی با اون باغ شوم داشته باشم.

به شهر که رسیدیم نمیدونم داوود داشت کجا میرفت. منم هیچی نگفتم. اصلا تمایل نداشتم باهاش حرف بزنم فقط توی فکرم درگیر این تردید بودم که برای شکایت اقدامی بکنم یا نه و بذارم همه چیز همین جا تموم شه؟ داوودم از این سکوت من استفاده کرد و چند جایی سر زد که دوستاش بودن. دوستاشم همه مثل خودش الوات طوری بودن. بهش موتور جدید رو تبریک میگفتن اونم میگفت از من نیست. از این داداشمونه. با هم باغ بودیم. یه کم ناخوشه من نشستم به جاش. تا اینطوری میگفت دوستاش شروع میکردن به متلک پرونی و شوخی. یکیشون رو به من کرد با خنده شیطنت آمیزی گفت: پس حسابی امروز خسته ات کرده.

یکی دیگه شون گفت: داداش با این داوود نگردها، خیلی دیوثه. اینقدر لاته که یه وقت می بینی تا دسته رفته لات. خندیدن.

سراغ یه دوست دیگش که رفت اون یارو به داوود گفت: باز رفتی یکه خوری نامرد. من موندم این شکارا رو تو از کجا میاری؟ دیگه یه کم دیگه رمزی با هم حرف زدن که من کاملا میفهمیدم منظورشون با منه. ولی اعتنا نمی کردم. فقط تصور داوود بالای چوبه دار به جرم لواط و تجاوز دلمو خنک میکرد. دوباره بعد از خوش و بش با این دوستش راه افتاد اینبار رفت سمت محله کاریمون. اون روز تعطیل بود و طبیعتا هیچکس نبود. نمیدونم چرا اونجا میرفت. اما دو سه تا فروشگاه باز بودن و داشتن بار خالی میکردن. با اینکه داوود هیچ کاری با اونا نداشت سر هر دو فروشگاه رفت و خوش و بشی کرد. هر دو فروشگاه به با هم دیدن ما واکنش نشون دادن و شروع کردن به همون شوخی های همیشگی. یه دفعه به خودم اومدم داوود داره منو دور شهر میچرخونه و آبرومو میبره. من ساده هم آروم نشستم و مثل بره ها مطیعشم. اخه هر کس با داوود دیده بشه معمولا بدنام میشه. چون همه میدونن به احتمال زیاد داوود باهاش برنامه ای داشته. اون پسر دانشجو رو هم وقتی سوار موتورش کرده بود و آورده بود از محل رد شده بود، هر کس دیده بود، همه میگفتن داوود رفته اینم خفت کرده. حالا ممکن بود همه درباره منم همینو بگن. شوخی و جدیش هم هر دوش برام عذاب آور بود. چون خودم میدونستم کاملا جدیه.

واسه همین دیگه فهمیدم باید اجازه ندم بیشتر از این انگشت نمام کنه. هنوز توی محل خودمون بودیم که بهش گفتم پیاده شه از موتورم و بره رد کارش. گفت تا خونه میرسونمت. گفتم نمیخوام خودم میرم. گفت نمیتونی حالت خوب نیست. گفتم نه خوبم. مگه چی شده؟ الانم نشستم رو موتور دیگه.

خنده موذیانه ای کرد و گفت: دمت گرم آق فرزاد. شجاع خلیل زاده هم اندازه تو شجاع نیست. تو هم کونت از شجاع بزرگتره هم شجاعتت بیشتره.

داشت از این حرفاش حالم به هم میخورد. ولی هیچی نگفتم. اصلا حوصله شو نداشتم. یه کمی اونطرف تر خیلی جدی بهش گفتم نگه دار خودم میرم تا خونه.

گفت خیلی خوب: به چون لقت من فکر خودتو کردم خواستم برسونمت. بازم هیچی نگفتم. فقط توی دلم لحظه اعدامشو تصور کردم و گفتم دارم برات.

نگه داشت پیاده شد و خودم فرمونو به دست گرفتم و وقتی مطمئن شدم، می تونم راحت از دستش در برم، بهش یه جمله گفتم: خارکسده، خوارتو میگام. و گازشو گرفتم و رفتم. فهمیدم داشت یه جوابی میداد ولی اصلا ندیدم و نشنیدم چی گفت.

با یه حال خراب رفتم سمت خونه. سر راه یک کلانتری هم بود. یه لحظه ترمز کردم. اگر میخواستم شکایت کنم بهترین زمان بود. دو ساعت از تجاوز فاصله نشده بود و همین الان جلوی کلانتری بودم. موتورمو یه جا پارک کردم. پا گذاشتم داخل محوطه کلانتری توی ذهنم همش داشت ماجراهای اون روز تکرار میشد و خشمم از داوود دیوانه ام میکرد. خیلی پکر بودم و گیج میزدم. شاید به چشم دیگران خیلی مشکوک به نظر می رسید همه کارام. واسه همین سرباز جلو در ازم پرسید کجا می رید. گفتم شکایت دارم. گفت موضوع شکایتتون چیه؟ بگید تا راهنمایی کنم کدوم سمت برید؟ ایستادم به چشماش زل زدم. موندم چی بگم؟ زبونم قفل شد. یعنی باید چی میگفتم؟ میگفتم همین دو ساعت قبل یکی منو گاییده؟ خیسی آبش هنوز در کونم احساس میشه؟ میگفتم باور نمی کنید میکشم پایین خودتون ببینید؟ نه نه. نمی تونستم . کار من نبود.چند ثانیه همینطوری بی حرف به سربازه خیره شده بودم. خودمم فهمیدم رفتارام خیلی مشکوکه. احساس کردم سربازه ترسیده. چند سال از خودم کوچیکتر دیده می شد بعد یک مقدار با صدای بلندتر و لحن تندتر ازم پرسید موضوع شکایتت چیه آقا؟ یه دفعه تصممیو گرفتم. منصرف شدم. این راز باید تا همیشه توی دل خودم می موند. خوشبختانه داوود هم هیچ فیلم و مدرکی ازم نگرفته بود. جز همین دور دور امروز که چندجا منو برد و نشون داد. که اونم واقعا هیچ مدرکی حساب نمیشه. پس نیازی به این کار نبود. این موضوع می تونست راحت تا همیشه مخفی بمونه. خیلی دوست داشتم از داوود انتقام بگیرم، ولی آبروی خودم مهمتر بود. به سرعت به سربازه گفتم پشیمون شدم، شکایتی ندارم و برگشتم.

خسته و سرخورده رفتم سوار موتور شدم. به خاطر گرمای سر ظهر بدنم عرق کرد و بوی بدی بلند شد. انگار همه تنم بوی آب دهن و آب منی و عرق داوود رو میداد. نیاز شدید به یک دوش فوری داشتم. میخواستم بعد از دوش همه لباسایی که امروز تنم بود رو بندازم دور. به سرعت رفتم سمت خونه. رسیدم خونه بدون هیچ سلام و کلامی با خانواده یک راست رفتم طرف حموم. نمیدونم خانواده ام چه فکری کردن ولی قطعا یک درصدم فکر نمیکردن چه بلایی سرم اومده. شاید فکر میکردن دعوایی کردم یا جراحتی به بدنم وارد شده. حواسمم نبود که برم حوله بردارم. فقط رفتم سمت حموم، لباسامو کندم و خودمو انداختم زیر دوش.

با هر قطره ابی که روم میریخت حس میکردم بدنم داره تازه میشه. شاید یک ساعت بیشتر توی حموم بودم. زیر دوش فقط خودمو لیف میزدم و مدت طولانی می ایستادم و گریه میکردم. بیشتر از همه سوراخمو میشستم. میخواستم همه چیز از تنم بره. هی کف مالی میکردم و هی آب میکشیدم. باز دوباره صابون میکشیدم روش و باز میشستم. انگشتم راحت میرفت توی کونم. هیچ وقت چیزی رو وارد کونم نکرده بودم. برای همین تا قبل از امروز خیلی تنگ بودم. اما امروز دیگه راحت دو تا انگشتم میرفت داخل. منم هی میشستمش. سوراخم یه مقدار درد داشت ولی زیر آب ولرم انگار بدنم منبسط شده بود. زیاد درد احساس نمی کردم. مادرم نگران شد. اومد پشت در حموم پرسید چی شده؟ گفتم هیچی فقط حوله مو بیار پشت در.

اگر نگرانی های مادرم نبود شاید دو سه ساعت توی حموم و زیر دوش می موندم. اما نمیخواستم بیشتر از این خانواده و خصوصا مادرمو نگران کنم. حوله رو پیچیدم دور بدنم و یه راست رفتم سمت اتاقم. من نان آور خونه مونم. بابام حدود 12 سال قبل وقتی دبیرستانی بودم فوت شده بود و فقط همین خونه و یه مغازه کوچیک توی یک خیابون فرعی محلمون از خودش باقی گذاشت . من مونده بودم و مادرم و دو تا خواهر که یکیشون بزرگتر و یکیشون کوچیکتر از من بود. چون اون موقع من درس میخوندم مغازه رو دادیم دست اجاره. اجاره اش زیاد نبود اما با صرفه جویی و سرکار رفتن مامانم خرجمون در میومد. خدا رو شکر تونستیم آبرو دارانه زندگی کنیم و کسی متوجه مشکلات مالیمون نشد. بعدشم وقتی از 18 سالگی بعد از دیپلم تصمیم گرفتم کار بکنم، حس کردم بهتره مغازه بابا رو به عنوان یک منبع همیشگی و آب باریک درامدی بذاریم دست اجاره بمونه و خودم رفتم سراغ شاگردی و کار کردن توی بازار آزاد تا بالاخره از پنج شیش سال قبل گذرم به شغل فعلی که فروشندگی یک فروشگاه لوازم خانگی است افتاد. اینجا همه چیز برام تقریبا خوب بود. هر چند منم توی کارم حرفه ای شده بودم. درآمدمم خوب بود. البته جز یک موتور برای خودم چیزی نداشتم و هر چی در میاوردم خرج خونه و نیازهای دو تا خواهر بزرگ و کوچیکم میشد که خصوصا بزرگه برای عروسیش نیاز به جهازیه داشت. با این حال از شغلم راضی بودم ولی با این بلایی که امروز داوود سرم آورد، فکر میکردم بهتره دیگه نرم اونجا.

سرم داشت از درد می ترکید. هر چی مادرم صدام میزد که ازم بپرسه چی شده؟ هرچی التماس میکرد که برم ناهار بخورم و … هیچ جوابی ندادم. فقط در رو قفل کردم و توی اتاقم روی تخت با همون حوله حمومی دراز کشیدم. نمیدونم کی خوابم برد. ولی شب غروب آفتاب بیدار شدم. لباسامو تنم کردم. رفتم بیرون. بازم هیچی نگفتم. فقط رفتم سر حموم شرت و شلوار و تیشرتی که امروز تنم کرده بودم با اینکه هنوز نو بودن رو توی یک کیسه سیاه زباله انداختم سرشو گره زدم تا بعدا ببرم بیرون. بعدم یه لیوان اب خوردم و یه دستشویی رفتم و دوباره رفتم چپیدم توی اتاق خوابم و به تصممیم برای ترک کار فعلیم فکر کردم.

هیچکس توی محل نمیدونست چه اتفاقی برام افتاده. داوود هم فکر نکنم به کسی میگفت. هر چند برد و به چند نفر نشونم داد ولی اونکه دلیل نمیشد. خودشم فکر نکنم علنا میرفت به کسی میگفت. اگر هم میگفت کسی باور نمیکرد حرفشو. به من نمیومد کسی بتونه خفتم کنه. پس من راحت می تونستم برم سر کار. ولی هر بار روبه رو شدن با داوود قطعا برام عذاب مرگباری بود. از خیر شکایت که گذشته بودم. خودمم از این اراذل و اوباش نبودم که بتونم برم باهاش در بیافتم و انتقام بگیرم. حالا باید با کارم چی کار میکردم؟ یعنی از خیر اونم بگذرم؟ من تازه توی این کار جا افتاده بودم و برای فروشگاهمون به قدیمی ترین فروشندده ای تبدیل شده بودم که اوستامون خیلی هوامو داشت. روز به روز داشت جام بهتر میشد. دو سالی هم بود که بیمه شده بودم. خدا لعنتت کنه داوود. چه بلایی سرم آوردی. فقط یک ساعت لذتجویی و شهوت پرستی توی نامرد، داشت به کل سرنوشت زندگی یک آدم رو تغییر میداد. سرم داشت منفجر میشد. انگار زندگی دستشو گذاشته بود روی گلومو داشت فشار میداد. تجاوز بدترین کار دنیاست. کاش هیچکس به سمت این جنایت نره. من که حتی به خودکشی هم فکر کردم ولی جرأتشو نداشتم. از طرفی من مرد یک خانواده بودم. باید بغضمو توی خودم میخوردم و باز مثل کوه روی پام می ایستادم. وایییی که چه قدر تلخ بود و هنوز هم تلخه برام. هر وقت بهش فکر میکنم بغض و نفرت گلومو میگیره. خدای نکرده اگر شما جای من بودید چه می کردید؟

نوشته: آرمان


👍 23
👎 5
21801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

779375
2020-11-29 23:54:00 +0330 +0330

آرمان جان اگر جات بودم جلوش رو میگرفتم… همین و بس

1 ❤️

779383
2020-11-30 00:14:01 +0330 +0330

این کسشعر تکراری است میخواید داستان بدزید حداقل از سایتهای دیگه بدزدید بزراید اینجا از همینجا کپی میکنید میزارید تو سایت؟؟

3 ❤️

779687
2020-12-01 22:45:35 +0330 +0330

امیدوارم همچین داستانی فقط ساخته وپرداخته یه ذهن درمانده باشه ولی اگر واقعی باشه حتمأ باید ازمتجاوز شکایت بشه تا در حق دیگران اجحافی نشه اگه همون نفر اولی که بهش تجاوز شده بود ازش ‌ شکایت میکرد شاید قربانیان دیگری شکار اینجور حرامزاده ای نمیشد. لعنت برهر چی متجاوزه

3 ❤️

780758
2020-12-08 17:21:56 +0330 +0330

کون رو دادی حالا داستانش رو اینقدر دراز میگی. کیرم توی کون گشادت

0 ❤️

828720
2021-08-28 23:45:40 +0430 +0430

rangin.bal سپاس از نظر لطفت، دوست من

0 ❤️

908030
2022-12-24 22:49:25 +0330 +0330

بنظرم این شجاعت قربانیان برای شکایت است که باعث میشه از این جنایتها پرده برداشته بشه و جنایتکاران به سزای عملشون برسند. اما اگر راوی داستان در وجود خودش تمایلی به لذت بردن داشته بحث تجاوز کمی کمرنگ میشود.

1 ❤️

908038
2022-12-25 00:01:47 +0330 +0330

واقعا ای کاش همه قربانیان تجاوز به اون مرحله از شجاعت و دریافت حمایت های اجتماعی برسن، که نخوان این جنایتی رو که در حقشون شده، پنهون کنن. چون با پنهون کردن تجاوز، انگار دارن به فرد متجاوز کمک میکنن که با خیال راحت بازم به تجاوزاتش ادامه بده. به هرحال مرسی از نظرت سکسی 54 عزیز
Seksi54

0 ❤️

966914
2024-01-16 05:47:44 +0330 +0330

شجاع خلیل زاده از سروش رفیعی داف تره هاا

1 ❤️

966916
2024-01-16 07:05:04 +0330 +0330

آرمان جان درود
اگر داستانت حقبقت داره حتی اگه چند سال هم ازش گذشته بهم پیام بده راهنماییت میکنم بدون اینکه کسی بویی ببره شکایت کنی و سرش رو بدی همونجایی که نباید ازش در میومد، لامصب تو توصیف میکردی من گُر میگرفتم‌،
عزیزان اینجور مواقع بگید کص خواهر هرچه آدم زبون نفهم و شکایت کنید ، تو اگه شاکی میشدی اون پدر هیچچی ندارش مجبور میشد زندگیشو بهت بده تا فقط اعدام توله‌ش بشه پونزده سال حبس ،توهم با پولی که از پدر جاکشش گرفتی دست خانواده تو میگرفتی میرفتی یه محل دیگه

1 ❤️

966932
2024-01-16 09:36:23 +0330 +0330

از نظر من سروش رفیعی واسه گاییده شدن سکسی تر و گوگولی تره. شجاع خلیل زاده بیشتر بهش میاد بکن باشه. ولی خب آیدا جان این چیزا یه مقدار سلیقه ای هم هست. مثلا داوود این داستان هم روی شجاع خلیل زاده کراش زده بود میخواست به کون شجاع بذاره.

1 ❤️

967071
2024-01-17 10:17:10 +0330 +0330

سلام بابک جان. مرسی از نظر دلسوزانه و احساس مسئولیتت رفیق.
خب این که داستان بود ولی یه چیزی تقریبا مشابه همین برای یکی از دوستان که توی همین سایت باهاش آشنا شدم و ماجرای زندگی شو برام گفت، پیش اومده بود. خب منم حس کردم برای چاره جویی درباره این شرایط و اینکه اگر کسی در این موقعیت قرار گرفت بهترین کار و بهترین تصمیم چیه؟ تبدیل به یک داستانش کنم. و البته خب خودمم در خیلی جاها پیاز داغش رو بیشتر کردم یا برای اینکه حالت داستانی پیدا کنه یه چیزهاییش رو تغییر دادم. به هرحال دقیقا اونچه اینجا خوندی واقعیت نیست ولی متاسفانه مشابه این خیلی در واقعیت هم اتفاق افتاده و امیدوارم جامعه در مقابل چنین جنایت هایی قوی و آگاه بشه.
babakamman

1 ❤️

972487
2024-02-25 00:54:34 +0330 +0330

“خدا لعنتت کنه داوود. چه بلایی سرم آوردی. فقط یک ساعت لذتجویی و شهوت پرستی توی نامرد، داشت به کل سرنوشت زندگی یک آدم رو تغییر میداد.”
هعی…

0 ❤️