بهار امسال را کلاغ برد

1401/06/12

-چند جوراب پایت کردی؟
-سه جوراب
-لقمه ات را برداشتی؟
-بله
-پس به سلامت
-امروز کوفته داریم؟
-نمیدانم ، شاید درست کردم
-حالا نمی شود تو این سرما نروم؟
-نه ، نمیشود

در را که باز کرد سوز سرما مانند شیشه خرده ریز صورتش را آزرد.غلامحسین با خود گفت «چه حیف که شال گردنم از این بلند تر نیست».به جای کیف یک کیسه نمدی داشت که به روی دوشش می انداخت و پیاده به مدرسه میرفت. پاییز اردبیل همیشه برابر با زمستان شهر های دیگر بود و سرما طاعون افسردگی را به جان شهر می انداخت.امروز قرائت داشتند و دوباره قرار بود که ترکه بخورد.معلم بدون ذره ای رحم ترکه میزد و ترکه میزد ، آنقدر میزد تا کف دست شاگردان بی حس شود.غلامحسین خوب در گوشش فرو رفته بود که سهم کودکان از آن درخت های اربابی فقط سرخی کف دستشان است که بعد از ترکه می ماند. صدای کلاغ روی درخت کهنه ی کنار دیوار ،سکوت کوچه را شکست و پیرمردی که دوچرخه ژاپنی اش را هم پا خود راه میبرد گفت:
«مرگ».
مادرش بعد رفتن او شروع به جمع کردن بالش ها از دور کرسی کرد و تمامشان را به صورت افقی در بالای رخت خواب ها چپاند.مادر با غر‌ولن‌د میگفت:

-بوی نم را می فهمد ولی باز هم عین خیالش نیست .فردا که سقف رو سرمان خراب شد به زمین و زمان فحش میدهد الی خودش.

مرضیه تنها ۲۹سال سن داشت و غلامحسین هشت ساله تک فرزند او بود.پسری ریز نقش با صورتی سبزه و گوش هایی که همچون آیینه بغل مینی بوس بودند، انگار کوچک شده پدرش بود.مرضیه برعکس شوهرش سفید و توپر بود با مو های پر کلاغی همرنگ چشمانی که یا از اشک خیس بود یا پیاز مطبخ.مرتب کردن خانه که تمام شد ، ژاکت دست بافش را به تن کرد و چادر انداخت تا کیسه برنج سفارشی شان را از بازار بگیرد.سرمای امسال شوخی بردار نبود ، انگار عذاب الهی نازل شده باشد اما برای کدام گناه؟
سخت بود که هم چادرش را نگه دارد و هم کیسه برنج سنگین را ولی به هر زحمتی بود آن را تا سر بازارچه آورد که ناگهان هیبت دیلاقی جلویش پرید و گفت:
-ننه غلام بزارید کمکتان کنم کیسه خیلی سنگین است

مرضیه یک نگاه به مرتضی پسر تسبیح ساز انداخت که مانند یک آل سیاه با چشمانی وزغی و آن سیبیل کم پشتش پوزخند میزد و سعی میکرد ادای لوطی ها را در بیاورد.
-مرسی آقا مرتضی لطف میکنید

مرتضی با شنیدن این حرف شد خر بارکش و کیسه برنج را مثل پری برداشت و جلو تر از مرضیه حرکت کرد.تمام فکر مرضیه این بود که الان جلو خانه چه کسی ایستاده یا نکند زن همسایه را ببیند ولی هیچکس نبود .مرتضی با چنان سرعتی رفت که زودتر از مرضیه به در خانه رسید و منتظر ماند تا مرضیه برایش کلید بی اندازد .داخل خانه که شدند مرتضی کیسه را به کناری انداخت ، دست به کمر گفت:
-از کت و کول افتادم ،حالا چگونه با ننه غلام کشتی بگیرم
مرضیه انگشتش را جلو دهانش گرفت وگفت:
-ساکت!!!داخل حیاط دهانت را ببند

مرتضی واقعا کریه بود ولی خیلی کمر سفت تر از شوهرش بود چون تریاک میکشید.داخل خانه که شدند مرضیه چادرش را در آورد و مرتضی هم داشت لخت میشد که مرضیه گفت:
-فقط شلوارت را تا زانو پایین بکش
خود مرضیه هم از زیر دامن دست انداخت و لباس زیرش را درآورد ،سپس چهار دست و پا شد و دامنش را بالا داد.مرتضی گفت:
-اینطوری که نمی شود من پستان هم می خواهم

مرضیه سینه هایش را از گریبان بیرون انداخت.
مرتضی همانطور که پشت او بود گفت:
-ننه حسن ببین داشاقم به احترام کص تو بلند شده
مرضیه برگشت و یک آلت سیاه بدشکل ولی دراز که دورش پر پشم بود رو به رو شد
-لااقل نوره میزدی
-نه سردم میشود .حیف است در زمستان این شازده سرما بخورد
-خیلی خب زودتر شروع کن
مرتضی سوراخ مرضیه را با آب دهانش خیس کرد و نصف آلتش را به داخل هل داد ، کمی که گذشت رو دور افتاد و دیگر ول کن نبود.مرضیه آرام ناله میکرد و همینطور از پنجره چشمش به در حیاط بود ولی مرتضی بیخیال. بعد مرتضی مرضیه را برگرداند و لای پایش را باز کرد تا همزمان که میکند صورت مرضیه را ببیند و با دست های ضمختش به سینه های او چنگ بی اندازد.کارش تمام شد ،هیکلش را روی مرضیه انداخت و چند نفس عمیق کشید و گفت:
-نمی ترسی حامله شوی؟
-ما همین غلامحسین هم با کلی نذر و دوا بدنیا آوردیم،تو یکی نترس، این زمین بایر نیست.
بعد از آن مرتضی با همان سرعتی که آمده بود ناپدید شد و مرضیه ماند‌ با احساس گناه.
غذایش را پخت ، چایش را گذاشت و منتظر شوهر و پسرش ماند.شوهرش که آمد قبل از سلام طلب چای کرد و گفت سفره را بنداز.مرضیه در همین موقع چشمش دائم به در بود که شوهرش گفت:
-چته؟ چرا کله می کشی؟
-غلامحسین دیر کرده
-هرجا باشد پیدایش میشود
اما تا بعد ناهار هم نیامد و دل شوره مادر را بیشتر کرد ولی پدرش بیخیال گفت :
-من می روم زیر کرسی یک چرت بزنم
مرضیه اصلا به حرفش توجه نکرد و داشت در دل آية الکرسی میخواند.

-یا پیغمبر!
نعره مرد در خانه پیچید‌ و مرضیه سراسیمه به سمت اتاق رفت اما پایش در چارچوب قفل شد.
جثه کوچک‌ غلامحسین با صورتی کبود در آغوش پدر بود .مرضیه جیغی کشید و زانو هایش شل شد ،نه میتوانست برود و نه بایستد.هیچکس نفهمیده بود غلامحسین هشت ساله از ترس ترکه های معلم یواشکی به خانه بازگشته و زیر کرسی قایم شده تا مادرش اورا نبیند . تمام ماجرا مرتضی را دیده ولی بازهم بیرون نیامده تا سرانجام گاز بخاری زغالی زیر کرسی کودک را خفه کرده.
با صدای ناله های مرضیه کلاغ ها ساکت شده بودند و این بار آنها گوش میداند.این عذاب بود ، اما به تقاص کدامین گناه؟

نوشته: گزلیک


👍 32
👎 7
24501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

893388
2022-09-03 01:33:22 +0430 +0430

کسشعر محض

0 ❤️

893413
2022-09-03 03:07:19 +0430 +0430

چرا بعد کس شعر بود بالایی

0 ❤️

893416
2022-09-03 03:25:14 +0430 +0430

ای بابا داستان خیلی خوب و حرفه ای بود اما حالم را گرفت

2 ❤️

893457
2022-09-03 14:20:52 +0430 +0430

قشنگ بود

1 ❤️

893458
2022-09-03 14:24:22 +0430 +0430

دوتا کتاب دارن باهم مکالمه می‌کنن یا دوتا آدم؟
نروم: نرم
پایت: پات
نمیدانم؟ نمی‌دانم: نمی‌دونم
نمی شود؟ نمی‌شود: نمیشه

1 ❤️

893472
2022-09-03 15:43:39 +0430 +0430

درود بی کران بر نویسنده داستان
شمایان را چه میشود که بر عده ای ملجوق مفلوک متعفن با لحن کتابی مینویسید
مگر نمیدانید مگر آگاه نیستید؟
آه خداااااای من

1 ❤️

893536
2022-09-04 02:10:22 +0430 +0430

آخه بیناموووووس
فکر کردی محمود دولت آبادی جلوت نشسته ؟
کسکش فکر کردی اینجا کجاس ؟
برو کیرم دهنت بره جاکش مقام
سری بعدی کس و شر بنویسی کلاغارو دونه دونه تو کونت جا میکنم
که بقیشون ب آه آه تو گوش بدن . به کدامین گناه ؟ به گناه توی الدنگ که کسشر نوشتی وقت مارو گرفتی کیری مقام

1 ❤️

893646
2022-09-04 18:20:53 +0430 +0430

دمت گرم خیلی داستان قشنگی بود خیلی قلم خوبی داری البته به نظر من اینجا نباید این داستانو مطرح میکردی شاید قد کار شما بلندتر از اینجاست
ولی روی هم رفته قلم خوبی داری اگر بازهم از این سبک نوشته ها داری بهم معرفی کن

0 ❤️