بهترین داستان جهان

1401/02/11

من میگم شما بگید دروغه
من میگم شما غلط املائی بگیرید
داستان من بعد از گذر 16 سال فک کنم جای نوشتن داره
من جهان متولد 64هستم شش سالم بود که بابام منو برادرمو یتیم کرد و مادرمو بیوه عموی 11سالم مرد خونه شد و این مسوولیت رو تا بعد از سربازیش به دوش داشت
دوتا چیز در خانواده ما ارثیه یکی ناراحتی قلبی یکی هم تراشکاری
چهارده سالم بود که ترک تحصیل کردم و به تراشکاری که میراث پدر و پدر بزرگم بود رفتم، چند روز بعدش عموم رفت سربازی و دوسال بعد که سربازیش تموم شد بعد از گذر یک ماه متاهل شد و چشم و چراغ همه ما رو (صبا) رو به خانواده آورد
صبا همسایه ما بود و برای همه ما عزیز بود و عزیزتر شد
کار تراشکاری سنگین بود و من نمیتونستم مدیریت کنم و این کار فقط از عموم میومد، البته کارکنان کارگاه در نبود عموم هم کم نمیزاشتن و چرخش میچرخید
صبا حامله شد و دقیقا دوماه بعد از به دنیا اومدن ماریا عموم سکته کرد، و خدا رو شکر به خیر گذشت، ولی خونه نشین شد،
دو سال بعدش یک سکته دیگه زد و دیگه بعد از طول درمان با عصا و واکر راه می‌رفت، خیلی محدود به کار سر میزد و طی این چهار پنج سال من تقریبا کارگاه رو مدیریت میکردم،
ماریا مهد کودک میرفت و تقریباً عموم رو به بهبود بود،
صبح ساعت هفت بود به سمت کارگاه میرفتم که ماشین عموم رو دیدم جلوی کارگاه،
زاویه دیدم به داخل ماشین خوب نبود، نیروهای کار همه اومدن ولی هنوز عموم پیاده نشده بود، نگران شدم، دویدم سمت ماشین که با بیهوشی عموم مواجه شدم، بچه ها رو صدا کردم و همسایه ها جمع شدن، وسط خیابون درازش کردیم تا آمبولانس اومد، من با آمبولانس رفتم و یکی از بچه‌ها رو فرستادم در خونش که صبا رو باخبر کنه، خلاصه تا تشکیل پرونده من بودم تا اینکه صبا اومد و رضایت نامه بستری و چندتا حرکت دیگه که من اصطلاحاتش رو نمیدونم رو امضاء کرد و بستری شد، تا ساعت ده شب توی بیمارستان بودیم که فهمیدیم موندنمون بی فایده س، منو صبا راه افتادیم سمت مترو و تا خونه ما از شدت نگرانی هیچکدوممون حرفی نمیزدیم، رسیدیم خونه ما که ماریا هم پیش مامانم بود و خسته خوابمون گرفت، فردا صبح ماریا و من و صبا رفتیم سمت خونه عموم و بعد جمع کردن وسایل ماریا، ماریا رو رسوندیم مهد و از اونجا راهی مترو شدیم، برعکس دیشب مترو شلوغ بود و منم با فرهنگ مترو آشنا بودم
صبا شکم نداشت ولی هم برجستگی هاش زیاد بود هم عضله داشت،
تمام هستی ما عمو و زن عمو و ماریا بود و حتی فکر به خیانت به عموم امکان پذیر نبود و صبا چنان مارو دوست داشت شاید مثل ماریا،
وقتی توی مترو صبا مجبور شد باسنش رو بهم بچسبونه احساس مفید بودن کردم که کنار زنعموم هستم و نمیزارم کسی مزاحمش بشه، ی دستم رو روی شونه صبا و ی دستم رو روی میله گذاشته بودم و داشتیم آهسته صحبت میکردیم، هر ایستگاه مقدار کمی پیاده و ده برابر سوار میشد، دو ایستگاه بعد دیگه انرژی برای مقابله برای نچسبیدن به صبا رو نداشتم و وقتی خودمو رها کردم و چسبیدم به صبا انگار که بخوای از عمد این کار رو انجام بدی ضربه محکمی به باسن صبا زدم و فقط دهنمو باز کردم و هوی کشیدم و شاکی شده بودم، صبا توی موج جمعیت داشت ازم جدا میشد مجبور شدم دستم رو دور شکمش بندازم و به سمت خودم فشارش بدم، با وجود سه چهار لایه پارچه بینمون کاملأ میتونستم درز کونش رو با کیرم حس کنم و اونم کاملأ میتونست کیر خوابیدم رو حس کنه ولی تا اینجا هیچ مشکلی نبود و کار از جایی خراب شد که کیر خودکار بدون اینکه بخوای توی موقعیت های تحت فشار و با تحرک ناخواسته راست میشه،

هر لحظه داشت سفت و سفت تر میشد، لحظه ای متوجه این جریان شدم که شاید صبا هم متوجه شده بود، متنفر شدم از خودم، صبا مثل خواهر بود برام و هرگز نمیتونستم به چنین چیزی فک کنم، دستم رو از کمرش رها کردم، خودمو با تمام قوا به عقب هل میدادم و دستم رو روی کمرش و بین بدنمون قرار دادم، هنوز داشتم با وجدانم کلنجار میرفتم، از شرم و گرما عرق کرده بودم، مترو ایستگاه بعدی خلوت تر شد و ایستگاه بعدش پیاده شدیم، از من هیچ حرفی در نمیومد، از دکتر عموم گزارش حال عموم رو گرفتیم که چندان تعریفی نداشت، ولی به مریضیش عادت کرده بودیم، تا به خودمون اومدیم وقت برگشتن و باید میرفتیم سراغ ماریا،
به صبا پیشنهاد دادم با تاکسی بریم ولی به دلیل اتلاف وقت قبول نکرد، خدا رو شکر اندازه صبح شلوغ نبود ولی باز باید بهش میچسبدم، دستم سر شونه ش بود، صبا بالا تنه ش رو به سینم چسبوند و سرش رو برگردون و ی چیزی گفت ولی نشنیدم وقتی ازش خواستم دوباره بگه خودشو بیشتر هول داد عقب و دهنشو آورد در گوشم و گفت هواست کجاست و جملشو گفت، من که حالم از این اتصال به هم خورده بود و احساس نیاز و شرم رو قاطی کرده بودم نتونستم جواب هیچکدوم از حرفاشو بدم، توی مسیر مدرسه ماریا ده دقیقه پیاده روی بود، همین که از مترو پیاده شدیم صبا گفت جهان معلوم هست چته؟
+هیچی حالم خرابه از جایی
_از مترو؟ از اینکه مجبوری بهم بچسبی؟
+نه بابا
_پس از اینکه تحریک شدی ناراحتی،

برق از سرم پرید،، هنوز منگ حرف قبلیش بودم که گفت زیاد ناراحت نشو طبیعیه
+صبا ببخشید
_مشکلی نیست
از ظرفیتش تعجب کردم همیشه اینقدر ریلکس نبود،رفتیم خونشون و تا فردا صبح که روز چهارشنبه بود هیچ چیز خاصی بینمون نبود و صبح بعد از رسوندن ماریا دوباره به صبا پیشنهاد دادم که با تاکسی بریم، اختلاف تاکسی با مترو زیاد نبود ولی احتمال به ترافیک خوردن زیاد بود،
_چیه باز حشری میشی؟ میخوای بدم یکی دیگه بغل کنه؟
این حرفا حرفای صبایی که من می‌شناختم نبود و نمیتونستم جواب حرفاشو بدم، فقط به خیابون نگاه کردم
_نترس ناراحت نمیشم برا شما بلند میشه برا ما ی جور دیگه نشون میده، هر دو انسانیم و طبیعیه،
دیگه حتی نمیخواستم به حرفاش گوش بدم،
.
.
توی اون ایستگاه سخت مترو وایساد و از ترمزش کاملأ چسبیدم به صبا و فاصله گرفتم با حجم مسافرا دیگه هرج و مرج شد و هر چقدر حواسم رو پرت کردم باز کیرم راست شد، میخواستم دستمو بیارم مابینمون قرار بدم که صبا دستمو گرفت و نگه داشت روی شکمش و سرشو برگردوند و توی گوشم گفت اینقدر عذابش نده بزار باشه،
،
عموم توی این سالها براش کم گذاشته بود و این رو الان درک میکنم ولی اون موقع نه
،
رنگم زرد شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم،
موقع برگشتمون شد صبا از تلفن کارتی بیمارستان با خونه ما تماس گرفت و از داداشم خواست بره سراغ ماریا، فردا مهد تعطیل بود و قرار شد خونه ما بمونه،
از این کارش مطمئن شدم امروز قراره تا دیروقت بمونیم ولی یک ساعت بعد دقیقا توی اوج شلوغی مترو صبا عزم برگشتن کرد از کارش متعجب بودم و پیش خودم گفتم حتمآ میریم سمت خونه ما،
نرسیده به مترو با نیشخندی گفت دیگه اینقدر عذابش نده بزار راحت باشه، آخه گناه داره و با خنده مرموزی جلو افتاد،
توی مترو بیش از حرکت اطرافیان متوجه تکون های باسنش شدم روی کیرم، دیگه کارم به بیضه درد کشیده بود و احتیاج به خالی شدن داشتم، این بار با اینکه جفت پنجره بود باز پشتش به من بود هر چقدر میخواستم به فال نیک بگیرم نمیشد، از توی شیشه داشت نگام می‌کرد و لبخند میزد، سرشو برگردوند و نگام کرد و گفت چطوری؟
زبون باز کردم گفتم بسه دیگه صبا
باسنشو بیشتر به عقب فشار داد، دیگه هیچ عملی ازم نمیومد بجز تحمل،
پیاده که شدیم مجبور شدم دست توی شلوارم کنم که جابجاش کنم، صبا ابروهاشو بالا داد و گفت تو که اینقدر بی ظرفیت نبودی، میدونستم مسخرم میکنه و میدونه دلیلش چیه،
از جلو درب مترو تاکسی گرفت برای خونش،
وارد خونش که شدیم اینقدر شاد و پر انرژی و شوخ شده بود که انگار نه انگار عموم توی آی سی یو بستریه، یکی یکی داشت لباساش رو در میاورد، تاپ و شلوار فقط تنش موند، من که روی زمین افتاده بودم و داشتم با پوششی که تا حالا ازش ندیده بودم میدیدمش مجبور شدم سرمو برگردونم، ازم پرسید من برم حموم یا اول تو میری؟،
با اینکه عرق کرده بودم قصد حموم کردن نداشتم ولی سؤالش شبیه دستور بود گفتم نه اول شما برید،
ی مشت لباس از اتاق برداشت و راهی حمام شد پونزده دقیقه بعد با ی شلوار کشی مشکی و تیشرت مشکی که اگه هر کی جای من بود می‌فهمید هیچی زیرشون نیست و ی حوله که دور سرش بود اومد بیرون
_تا آقا جهان بره حموم و بیاد منم غذا گرم کنم برا جفتمون بزنیم بر بدن
ی سری لباس که همراه خودم آورده بودم رو برداشتم و راهی حمام شدم، با آب سرد دوش گرفتم که حال و هوام عوض بشه و اومدم بیرون،

صبا سفره رو چیده بود و منتظر من بود، حین خوردن ناهار چندتایی شوخی و عشوه اومد،
تشکمو که توی هال بود پهن کردم و دراز کشیدم، صبا هنوز توی آشپزخونه بود و رفته رفته من وارونه شده بودم صدای پاش رو شنیدم که به سمت اتاق خواب میرفت، چند دقیقه بعد بالای سرم حسش کردم، میخواستم برگردم که پاهاشو طرفینم گذاشت و روی باسنم نشست،
_آقا جهان ما چطوره؟
اتصال باسنش به باسنم شوکم کرده بود، با دستای نحیفش شروع به ماساژ دادنم کرد،
‌_معلومه خسته ای، حق هم داری از بس امروز منو بغل کردی و بهم چسبوندی خسته شدی،
+صبا خودت میدونی من راضی نبودم و مجبور بودم در ضمن خودت باعث تحریک بیشترم میشدی،
_یعنی تو دوست نداشتی؟
+معلومه که نه
_اگه نه پس چرا اونجات راست شده بود،

با تمام حرکات و صحبت هاش داشت روی ذهنم کار می‌کرد
+بخدا نا خواسته بود
_میدونم جهان، حالا هم برگرد میخوام سینتو ماساژ بدم
با اینکه رغبت به این کار نداشتم ولی برگشتم و با صحنه بدی مواجهه شدم، صبا اومد و نشست روی لگنم و بدون اینکه ماساژی در کار باشه خم شد روی سینم و ساعداش رو گذاشت روی کتفام و شروع کرد
_ببین جهان میدونم منظوری نداشتی و تحریک شدی، این عمل طبیعیه و چه مرد و چه زن ناخواسته تحریک میشه،

صورتش یک وجبی صورتم بود و ابتدای خط سینش از یقه تیشرت معلوم بود، بوی بدن زنانش به مشامم می‌خورد و ترس و اضطراب از اتصال باسنش به کیرم رو داشتم،
ساعداش رو بلند کرد و زیر بازوهایش رو روی سینم گذاشت و خودشو به اونجایی که حدفش بود عقب داد،
باز شروع به معذب شدن کردم و جهت صورتمو به طرفین تغییر دادم،
ادامه داد،
_خوب ما جفتمون انسانیم و ی سری نیازها داریم و نمیتونیم پنهان کنیم، مثلاً همین الان که کیر تو (یک لحظه قلبم از تلفظ کلمه کیر موند و چشمام چهار تا شد) داره زیر من یواش یواش بزرگ میشه منم ی جاهاییم ی طورایی داره تحریک میشه که تو متوجه نمیشی،
،
فقط به فکر تموم شدن زمان بودم و هم لال شده بودم و هم کر و کور،
توی شلوار نازک خونگی که تنم بود دیگه کیرم خیلی بدتر از توی مترو داشت زیر باسن صبا سفت میشد
_حالا ازت میخوام خودتو رها کنی و بزاری امروز رو هر کاری دلش میخواد انجام بده و منو هم بعد از چند وقت از این عذاب تنهایی در بیار،
عموم عزیز بود و صبا محترم ولی نفس اماره مقدم تر، دوست داشتم پاک بمونم ولی امروز پایان باکره ایم بود،
خم شد و صورتشو به صورتم رسوند و مکرر گوشه گوشه صورتمو میبوسید و در پایان لبمو بوسید، اولین بارم بود لب دادن رو میدیدم و حس میکردم،
_هنوز موندی؟! نمیخوای کاری انجام بدی؟
با تته پته گفتم باید چکار کنم؟
_دستات رو دورم حلقه کن بدنمو لمس کن و هر جا رو میخوای بوس کن،
دستام رو با لرزه به دور بدنش حلقه کردم، صورتشو پایین کشیدم، لابلای موهاش دنبال پوست صورتش گشتم و میبوسیدم، کمی بعد فقط بو میکشیدمش، یکی از دستام روی بدنش به آرومی حرکت می‌کرد
در گوشم گفت جهان نمیخوای لباسمو در بیاری
جا خوردم انگار قصد داشتم با لباس کارمو انجام بدم،
وقتی نشست و خودش تیشرتش رو درآورد و سینه های نازش عریان شد و با لبخندش به نگاه مبهوت من دوباره روم خیمه زد و لبمو بوسید و گفت گل پسر میخوای جابجا بشیم یا اصلاً بریم توی تختخواب؟
از خودم نظری نداشتم و اسباب دست صبا بودم،
بلند شد و دستمو گرفت و به سمت اتاق خواب کشوندم، نشستم روی تختخواب و منتظر دستور بعدی شدم، در رو بست و از کشوی زیر تخت چندتا وسیله درآورد ی کارتن کوچیک ناشناس و ی دستمال لوله ای، نگاهم محو بالا پایین شدن سینهاش بود،
_نمیخوای لباست رو در بیاری؟!
شروع کردم به درآوردن تیشرتم صبا رو دیدم که دستش رو به دو طرف شلوارش گرفت و پایین می‌کشید هیچی زیر اون شلوار نبود و جزئیاتی از صبا معلوم نبود جز بدن سفید و برجستگی باسن، لحظه به لحظه وارد مرحله جدیدی از گناه و لذت میشدم، کسی که یک عمر دیدنش برای دیگران منو غیرتی می‌کرد الان با رضایت طرفین توی بستر من می‌خوابید، میدونستم باید لخت بشم، دستای لرزونمو به سمت پیژامم بردم و درش آوردم، صبا روی تختخواب دراز کشیده بود و منتظر من بود، با شورت کنارش دراز کشیدم، دستش دورم حلقه شد و منو به سمت خودش کشوند، لباش رو روی لبام گذاشت و منم همراهش شدم، بوسه هاش رو به سینه و تا شکمم رسوند، دستاش رو دور شورتم حلقه کرد و رو به پایین به قصد درآوردن کشید، نفسم حبس شد و به اجبار باسنمو بالا دادم، کیر سیخ شده ام عیان شد، زیر چشمی به صبا نگاه میکردم که که داشت به حدفش نزدیک میشد و دستش رو دور کیرم حلقه کرد چندبار بالا پایین کرد و به سمت کارتن روی تختخواب رفت و کاندومی درآورد و باز کرد و به کیرم زد،
تمام این مدت من محو حرکات صبا بودم و صبا متمرکز روی حدفش،
بعد نصب کاندوم صبا دراز کشید کنارم و ازم خواست شروع کنم،
کاملأ اینجای کار رو بلد بودم، صبا پاهاشو باز کرد و من بین پاهاش قرار گرفتم، حالا میدیدم اونچه رو که جهانیان براش میجنگیدن و واقعا دیدنش به همه بیست و یک سال گذشتم میرزید، کاملاً کُس آماده و تمیزی بود، باید تا پشیمون نمیشد به کام می‌رسیدم، صبا که دید کیر خشکمو سمت کُسش میبرم کف دستش رو خیس کرد و به کُسش مالید و کیرمو بین انگشتاش گرفت و روی کُسش بالا پایین کرد و ازم خواست یواش یواش فشار بدم، با ورود ابتدای کیرم به دهانه کُسش با وجود کاندوم داشتم گرمایی حس میکردم ی دقیقه طول کشید تا تلمبه زدنم به انتهای کیرم رسید، لب بالاییش رو گاز گرفته بود و چشماش رو بسته بود و یک دستش به روی سینش چنگ مینداخت و ناله ای که به خیال من از روی درد بود می‌کشید، چشماش باز شد و نگاه به چشمام کرد و خنده ای سرشار از رضایت زد و گفت قربونت برم بیا بغلم، پوزیشن ها رو بلد نبودم به حرفش گوش دادم و روی بدنش دراز کشیدم، سعی می‌کردم تلمبه زدنم قطع نشه، سینه خوردن رو شنیده بودم و دوست داشتم با دست راستم سینه سمت چپش رو تنظیم کردم توی دهنم و شروع به خوردن کردم، سرمو گرفته بود توی دستش و به سمت بدنش فشار میداد، خوردن سینه هاش هم منو هم اونو بیشتر تحریک می‌کرد، تجربه اول ارضا شدن توی یک زن داشت نزدیک میشد، پاهای صبا دورم حلقه شد و سرعت تلمبه زدنم رو کُند کرده بود، صبا حرکاتش طبیعی نبود، فقط از صحبت‌هاش می‌فهمیدم که مشکلی نیست، آره بکن قربونت برم، محکم بکن و جرم بده، قربون کیرت برم، حرفای صبا برام عجیب بود ولی منم سرشار از لذت بودم و با وجود وزن سنگینم گاهی صبا منو برای اینکه بیشتر کیرم به ته کُسش بخوره بین خودش له می‌کرد، حرفای صبا اوج گرفت و با لرزشی که منو می‌ترسوند پایان گرفت و پاهاش سست شدن و افتادن و صورتمو به سمت خودش کشوند و شروع به خوردن لبهام کرد همون لحظات بود که میلیون ها فرزند از بدنم توی کاندوم رها شد و صبا به خوبی متوجه این جریان بود منم آخرین تلمبه ها رو سنگین زدم و چشمهام باز شد که روی صبا دراز کشیده بودم و به آرومی لبای همو می‌خوردیم، صبا خنده کنان گفت چطوری گل پسر؟!
هنوز زبان حرف زدن نداشتم، ازم خواست بلند شم، وقتی بلند شدم و کیرمو کشیدم بیرون دو برار چیزی که توی کاندوم بود از لابلای کاندوم ریخته بود، برای من تشک مهم بود و از عاقبت کار نمیدونستم، ازم خواست تکون نخورم و با دستمال کاغذی به سمت کیرم اومد و کاندوم رو کشید بیرون و کیرمو تمیز کرد، به دستشویی احتیاج داشتم وقتی برگشتم صبا مشغول خشک کردن خودش با حوله بود،
نگاه معنا داری به من کرد و گفت چطوری گل پسر؟
سعی کردم چیزی گفته باشم، گفتم مرسی خوبم
دنبال لباسام میگشتم که گفت انداختم توی رخت های کهنه، فعلاً برو روی تختخواب تا بیام، فهمیدم مثل من اونم هنوز تشنه سکسه،
با حوله ش خودمو خشک کردم و روی تختخواب دراز کشیدم،
صبا با دو لیوان شیر اومد توی تختخواب،
دیگه خبری از شرم توی بدنم نبود و نیاز و کسب تجربه بیشتر جاشو گرفته بود،
با تبسم و غرور بدون اینکه به عموم فک کنم رو به بالا افتاده بودم و داشتم به ادامه فک میکردم، دست صبا به سمت کیر خوابیدم رفت و گفت حالا بهتر نشد؟
نگاش کردم و خندیدم، در حین صحبت در مورد چگونگی رابطه و اینکه باید چکار کنم که راضی باشه کیرم داشت توی دستش بزرگ میشد و احساس نیازم بیشتر میشد توضیح داد که از خوردن کُسش لذت میبره و در حین سکس باید سینهاشو بخورم و…،

کیر راستم امانمو برید و خیمه زدم روی کُس، تمام سعیم رو میکردم که زبونمو به عمق کُسش برسونم، اینقدر این کار رو با شوق انجام می‌دادم که طاقت نیاورد و منو خوابوند بین پاهام نشست، مقدار کمی موی زاید بدنم شرم آور بود برام، ولی دیدن کیرم توی دهن صبا اوج خوشبختی من در یک روز رو رقم میزد، چشماش به چشمام دوخته بود و می‌خواست رضایت رو توی چشمام ببینه، من که دوست نداشتم تموم بشه، کمی بعد صبا تف بزرگی روش انداخت و بلند شد خودشو روی کیرم تنظیم کرد و تا ته توی خودش جاش کرد، نگاهم کرد گفت ی روز که هزار روز نمیشه، امروز بدون کاندوم عشق کنیم، من که برام فرقی نمی‌کرد و اصلا فرقشو نمیدونستم،
خیلی طول نکشید که صبا به نفس نفس افتاد و بریده شد، پیشنهاد پوزیشن سگی رو داد و زانو زد و صورتش رو روی تشک گذاشت، منم با تنظیم خودم به پشتش، کیرمو آروم گذاشتم داخل و شروع کردم به تلمبه زدن، صبا ازم خواست که ضرباتم رو آروم کنم و به ته کُسش ضربه نزدم، بعد از گذر شاید پونزده دقیقه من ارضا شدم و یاد حرف صبا افتادم که باید اونو هم ارضا کنم، سرعتم رو کم نکردم و سعی می‌کردم کیرم نخوابه از بغل کیرم قطرات منی سرازیر شده بود و تشک رو به گند کشیده بود، شاید گرمای منی صبا رو هم به ارگاسم نزدیک کرد و بعد از لرزش تمام بدنش از زیر کیرم در رفت و افتاد روی تشک، جیغ ممتد همراه با خنده ای میزد، خودمو با دستمال تمیز کردم و شروع کردم به تمیز کردن تشک، با صدای لرزان و خاص خودش گفت نمیخواد فقط بیا بغلم، کنارش دراز کشیدم دستش رو انداخت دور گردنمو لبامو بوسید
_عزیزم مرسی، عالی بود، با اینکه قبل از من ارضا شدی ولی کارت عالی بود،
نیم ساعتی نای بلند شدن نداشتیم غرق منی بودیم،
ازش ژیلت خواستم که برم حمام، گفت برو خودم میارم، زیر دوش بودم که از پشت بغلم کرد و خودشو خیس کرد زیر دوش برام پشمامو زد و دوش گرفتیم و اومدیم بیرون، همه حس های خوبه دنیا رو توی یک روز تجربه میکردم،
خودمونو خشک میکردیم که شورت و سوتین پوشید
+چرا میپوشی؟!!!
_چیه نمیخوای برات شام درست کنم؟
+آهان، نه نمیخواد میرم بیرون میگیرم
_باشه پس تا بچت به دنیا نیومده ی قرصی برات مینویسم برام از دارو خونه بگیر
دوتا پیتزا ی بسته کاندوم و قرص و ی کیک کوچک گرفتم و اومدم خونه،
،

اون شب و تمام شبهایی که عموم بیمارستان بود رو روزی بیش از دو بار حتی با وجود ماریا سکس داشتیم، روز پونزده عموم سکته آخرش رو زد و مرحوم شد،
هفته قبل از چهله حرف ازدواج با صبا رو با مامانم در میون گذاشتم، مامانم خیلی راضی بود، ولی در کمال ناباوری صبا پیشنهاد رو رد کرد،
بعد از گذر شانزده سال از اون روزها تنها علتی که میبینم از رد درخواستم این بود که شاید احتمال میداد منم مشکل قلبی داشته باشم،
ولی دوماه بعد با پسر عموش ازدواج کرد، شاید پسر عموش هم بی تقصیر نبود،
با گذر این همه سال و طلاق زن دومم هنوز بهترین روزهای عمرم همون پونزده روزه

نوشته: جهان


👍 46
👎 5
95001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871532
2022-05-01 03:58:10 +0430 +0430

یعنی تو نفهمیدی که عموت بخاطره جندگیهای زنش دارفانی رو شیاف کرده! 😉

2 ❤️

871569
2022-05-01 11:06:53 +0430 +0430

هنوز نخوندم ولی از اسمی که انتخاب کردی مشخصه که کشصره 😂😂😂
لعنتی نیم ساعته دارم به اسمش میخندم 😂😂😂😂😂😂😂😂

1 ❤️

871594
2022-05-01 14:16:25 +0430 +0430

خیلی خوب شروع کردی ، اگه اولش از هیکلت وکیر کلفتت و سایز ۸۵ ممه اون میگفتی بقیه اش رو نمیخوندم .
خوب بود موفق شدی کیرمو راست کنی ، دیگه داشت حالم از داستانهای بچه گانه به هم میخورد .
ادامه بده بازم بنویس 🤔

1 ❤️

871596
2022-05-01 14:44:39 +0430 +0430

نصب کاندوم

0 ❤️

871609
2022-05-01 16:22:28 +0430 +0430

اگه باز بنویسی میخونم،
عالی بود
ماشالله همه معلم ادبیاتن

0 ❤️

871618
2022-05-01 19:01:23 +0430 +0430

متن داستان خوب بود. مشکل داستانت یک غلط املایی و قضیه واکر بود. در کل خوب بود. بیشتر بنویس. اسم های بهتر هم انتخاب کن برای داستانات.

0 ❤️

871642
2022-05-01 23:53:27 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود

0 ❤️

871745
2022-05-02 13:55:15 +0430 +0430

اونی که گفتی پورن استار محترم میامالکوا هس جیگرتو!
مرسی از بهترین کصتان آقا جهان

0 ❤️

871759
2022-05-02 15:12:51 +0430 +0430

فحش بلدنیستم ولی داستان توهمی بیش نبود

0 ❤️

871919
2022-05-03 05:34:29 +0430 +0430

فقط اون حدف (هدف)
و قسمت نصب کاندوم منو کشت و مرحومم کرد 😂

کوسخول به قول خودت این داستان مال شونزده سال قبل هست
اونموقع بچه و بی سواد بودی الان چی؟
هنوزم همون کس مغز جق پرست هستی که با وجود دوبار ازدواج و طلاق نتونستی زندگیتو مدیریت کنی و اون جنده زن عموت همون موقع اینو میدونسته که زنت نشده

هرچند میدونم از مغز معیوبت واسه نوشتن این داستان استفاده کردی وگرنه قضیه شونزده سال قبل با این دقت یادت نمی‌مونه
اونموقع هم شدت ترافیک مثل الان نبود جق مقی

0 ❤️

871947
2022-05-03 10:01:15 +0430 +0430

خب داستانت ک واقعی نبود ولی میتونستی مث سریال ایرانیا تهشو خول تموم کنی🥱😂❤️

0 ❤️

873293
2022-05-10 18:17:35 +0430 +0430

دوستی گفته توی نظرها.که اگراتفاق ۱۶سال پیشه به این دقیقی یادت نمیمونه.اقای عزیز ذهن ادم خیلی بیشترازاین ها ظرفیت داره ومحاله ادم خاطراتی که اونم درزندگی اولین بارافتاده چه بد چه خوب رو ازیادش ببره وکاملا باجزئیات میتونه همون روز رو هروقتی بخواد به یادبیاره.احتمالا مغزشماکمی اختلال داره نه نویسنده.
کاندوم میکشن یا نصبش میکنن یا میپوشن یا…همشون یه معنی میده شما که داری منظورحرفشواون لحظه میفهمی پس موردی نیست که خواننده گمراه بشه که بخوایین ایرادبزارین.یامسخره کنیین.
بعضی ها دنبال موضوع و اتفاق وسکس داستان نیستن فقط از اول دنبال این هستن یه ایرادی اشتباهی یاسوتی پیداکنن وبگن بالحن مسخره که دیده بشن وچندتا لایک بگیرن.خواهشابعضی دوستان سعی نکنن با خراب کردن داستان خودشون معرض توجه قراربگیرن.
۱۶ سال پیش ایشون یه جوان مجرد بودن ودوران مجردی اتفاق افتاده این قضیه که عموش فوت شده وگزینه اولین ازدواج همون زن عموبوده که بهش ردداده وطبیعی هست بعداون ازدواج کرده.پس بیسوادکی هست اینجا.اصولا اونکه داره مینویسه حواسش به نوشتن هست ومحاله دست دیگه به کیرش باشه چرت بنویسه این مثال مسخره تکراری رو اینقد نزنین.اماخواننده موقع خوندن کاملا میتونه بره توی حس وتحریک بشه.پس بعداز خوندن داستان ودستتون روکشیدید بیرون حالت عادی شدین نظربنویسین چون خیلی وقتا نظرهای موجودگویای جقی بودن هست.فهمیدنش کارسختی نیست.بازم کلی حرف درجواب بعضی نظرهاهست که بیخیال بشم بهتره چون به هرحال همچنان ادامه میدید وحرفتون به نظرخودتون یک نظربی نقص هست.

0 ❤️