بهترین عصر

1400/10/16

15سالم بود،توی اون دوره مثل باقی دوره های زندگیم تنها بودم و بخاطر اخلاق عجیبم مردم سمتم نمیومدن و یه نکته مهم…حالم از همسنام بهم میخورد!
به هر حال گذشته از هرچیزی،زنگ هنر بود و دبیر توی جلسه معلما بود،بچه ها به جای اینکه کارشونو کامل کنن سرگرم حرف زدن شدن و به صورت اکیپی و گروه گروه باهم حرف میزدن.
خب طبیعتا من مثل همیشه تنها بودم و سرگرم نقاشی،عاشق نقاشی بودم و میتونم بگم نقاشی روحمو به چیزایی که با چشم نمیبینم وصل میکرد. تو عالم خودم بودم که چند دقیقه بعد یکی از بچها از میزای جلو اومد سمتم و دستشو حالت دست دادن گرفت جلوم:
+سلام کژال،من و شناختی؟من کیانام
بهش دست دادم و گفتم:
-آهااا آره آره،خوشحالم از آشناییت
لبخند زیبایی بهم زد و گفت:
-منم همینطور،دیدم تنهایی،میتونم بشینم پیشت؟
+آ…آره بیا بشین،خیلی ممنونم ازت که اومدی پیشم بشینی
دستشو توی کیفش کرد تا دفتر نقاشیشو در بیاره،موهای بلندش و پوست خوش رنگش حواسمو پرت میکرد…چقدر خوشگل بود!
کل وقت کلاسو با کیانا گذروندم،خیلی اجتماعی و خونگرم بود،کم کم شروع شد که باهاش همیشه چت میکردم و بعد از چند وقت،حس کردم دارم بهش علاقه مند میشم…خب من همجنسگرا بودم و به سختی میشد که عاشق بشم. اما کیانا فرق داشت برام…دختر به اون زیبایی با منی که همه ازم دور میشن وقت میگذروند و این برام جالب بود؛
یک روز گذشت،دوروز گذشت،سه روز،یک هفته
و من حسم هر روز بیشتر و بیشتر میشد،کارم به جایی کشیده بود که شبا اونقد دلم واسش تنگ میشد که بغض میکردم و توی خیالاتم میدیدم که بهم تعلق داریم.
کیانا از همون اول همیشه بهم محبت میکرد و رفتاراش بیشتر هم شده بود،ولی میترسیدم بهش بگم.
کلی برای خودم طرح ریختم که اول بهش میگم،بعد اگه بدش اومد،تعجب کرد یا عصبانی شد بهش بگم فقط یه شوخی بود،یه جرعت حقیقت ساده بود و جدی نگیره؛درسته دلم اروم نمیگرفت ولی حداقل دوستیمون حفظ میشد. اونم مثل من همجنسگرا بود و این شانسمو خیلی بیشتر میکرد.
مدارس تموم شد و تابستون رسید،بالاخره از شر درسا خلاص شدیم و میتونستیم تابستونو استراحت کنیم. تو همون ایام یه اتفاق عالی افتاد،پدر و مادر کیانا هردو شاغل بودن،یه ماموریت سه روزه داشتن که باید به شیراز سفر میکردن و از والدین من خواستن تا چند روزو پیش کیانا باشم تا اگه اتفاقی افتاد تنها نباشه درسته خیلی کم سن بودیم اما خیالشون از ما راحت بود،با خودم گفتم بهترین فرصته!تنهاست و میتونم حرفمو بهش بزنم!از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم…
•روزی که والدین کیانا به ماموریت رفتن،عصر•
در زدم و کیانا و درو برام باز کرد
+سلاااامممم
و بعد پریدیم بغل هم،وقتی لباسامو عوض کردم نشستم پیشش،تصمیم گرفتم شجاعتمو جمع کنم و بهش اعتراف کنم که چقد درگیرم کرده،چقد دوستش دارم و چقدر برام قابل ستایشه…
دستش و تو دستام گرفتم،به شوخی گفت:
+جووون تو فقط دستمو بگیر
و بعدش زد زیر خنده
اما من خیلی جدی شروع کردم به اعتراف کردن؛
-ببین کیانا…میخواستم یه چیزی بهت بگم خواهشا قول بده که عصبی نشی،شوکه نشی و قول بده که دونستنش تاثیری روی رابطه دوستانه ما نمیزاره باشه؟!
+خب باشه،قول میدم،چیزی شده کژال؟داری نگرانم میکنی واقعا
-اره چیزی شده،راستش من خیلی وقته که…خیلی وقته که ازت خوشم میاد،ببین این علاقه دوستانه نیست،نمیدونم چطوری بهت بگم،من یجورایی عاشقت شدم و همش بهت فکر میکنم،کیانا خیلی دوست دارم،واقعا تو قلبم ریشه زدی

سکوت…

چهره متعجبش نگرانم میکرد،انگار بغض کرده بود و بالاخره زبون باز کرد:
+ببین من…خب منم یه همچین حسی بهت دارم،حتی فکرشم نمیکردم که تو ذره ای بهم علاقه داشته باشی اما منم عاشقتم…
رشته کلام از دستش در رفت و سرشو جلو آورد و انگار که کاملا بی اختیار شده بود لبامو بوسید،انگار یه لحظه وارد خلسه شدم…صداهای مغزم ساکت شدن و صدای محیط به گوشم نمیرسید،فقط اون لحظه لذت عمیقی بردم که هیچجا نمیتونستم پیداش کنم
دستامو با ترس دور کمرش حلقه کردم،کمرش باریک بود…پوستش نرم بود و وقتی لمسش میکردم میرفتم یه دنیای دیگه…!
*لبامونو از هم جدا کردیم
روی پام نشست و پاهاشو اینور و اونور من گذاشت،خودشو تاب میداد که بهترین صحنه دنیا بود!غرق شهوت شدم،غرق بدن زیباش،غرق صدای گوش نوازش،دستام میلرزید و با صدایی که غرق شهوت و تشنگی بود گفتم:
-کیانا بدنت،بدنت داره دیوونم میکنه؛اصلا چرا لباس تنته؟درش میارم
تیشرتشو بالا دادم و به ارومی دستمو دور حلقه سینش میکشیدم،میتونستم ببینم که نوک سینه هاش دارن برآمده میشن
+کژال…وای کژال بمکشون،آییییی زود باششش
سینه هاشو با ولع میخوردم،بالاتر رفتم و جای جای گردنشو میبوسیدم،روی مبل تختش کردم و شلوارم و کشیدم پایین،روی بدن داغش خیمه زدم و لباشو میبوسیدم
ناله هاش بلند شده بود و دستشو به پشتم میکشید،دستای ظریف و کشیدش و روی زیر شکمم و میکشید و پایین تر میرفت،صدای هیچیو نمیشنیدم؛گوشام داغ شده بود،قسمت داخل رونشو میبوسیدم و کبود میکردم،بالاتر رفتم،رسیدم به کشاله رونش و مکیدمش،اونجا…اونجا خیس خیس شده بود و برق زدنش دلمو به هوس مینداخت،بدون کوچیک ترین صبری به سمت کصش رفتم و با زبونم آروم لیسیدم.
+آااااه،کژ…کژال برو سره اصل کاری!!!ارضام کن!
با صداش کلم بیشتر داغ شد،کصشو تند تند میلیسیدم و صدای ناله هاش خونه رو پر میکرد،منتظر نموندم،پاهاش و باز کردم و نشستم روش،کصم و به کصش میمالیدم و هر دقیقه به ارضا شدن نزدیک تر میشدم؛یک دقیقه تو اون حالت بودیم و بعد تنم لرزید و عضلاتم منقبض شد،سیر سیر شدم،اما بخاطر کیانا به کارم ادامه دادم تا ارضا بشه،کیانا تنش شروع کرد به لرزیدن،رنگش پرید و چند تا تکون ناگهانی خورد،متوجه شدم ارضا شده.کصش خیس آب شد؛
بغلش کردم
-ازت ممنونم کیانا،خیلی خیلی دوست دارم
+منم دوست دارم
و بعد برهنه همو تو آغوش گرفتیم و خوابمون برد…بهترین عصر زندگیم بود،بهترینش!
نوشته: کژال


👍 10
👎 2
17001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

851806
2022-01-06 02:36:35 +0330 +0330

بعله
رفتن ماموریت و خونه و زندگی رو دادن دست دو تا بچه که خود کص مغزتم میگی کم سن
اوسکول تخمی تخیلی

2 ❤️

851907
2022-01-06 17:02:32 +0330 +0330

اولش میگفتی ک‌ داستان فانتزیه ک حداقل کمتر فحش بخوری

0 ❤️

852103
2022-01-07 17:20:41 +0330 +0330

مرسی

0 ❤️