بهشت رها

1400/08/30

دوستان عزیز این داستان هرگز اتفاق نیفتاده واحتمال افتادنش هم خیلی ضعیفه!
با صدای زنگ خونه از خواب بیدار شدم. با چشمانی نیمه باز نگاهی به ساعت کردم، از هشت گذشته بود.گیج خواب بلند شدم رفتم جلوی آیفون . امیر دوستم پشت در بود! چی میخواد این وقت صبح ؟ بدون اینکه چیزی بپرسم در رو زدم و دوباره برگشتم توی تخت و دمر خوابیدم.
سلــام، سعید کجایی ؟
سلام، اینجام! باز چی شده اول صبحی ؟
هیچی بابا، سوییچت کجاست، میخوام برم بهشت زهرا !
با نگرانی سرم رو از روی متکا برداشتم و چرخوندم به سمتش: بهشت زهرا چه خبره ؟
سعید آلزایمر داری مگه دیشب نگفتم، فردا چهلم علی ه! (علی دوست و همکارش، که بنده خدا توی یک تصادف فوت کرده بود)
سرم رو دوباره ول کردم روی متکا : آها! سوییچ جلوی تلوزیونه، ریموت پارکینگ هم توی کنسول ماشینه! داشت یک چیزی می گفت و میرفت ولی یهو به ذهنم رسید منم که کاری ندارم پاشم برم سر خاک مامان ! صدا زدم امیر کسی همراهته؟
نه چطور ؟
خیلی وقته نرفته ام سر خاک مامان ، اگر کسی باهات نیست منم بیام ؟!
پس بجنب آماده شو !
امیر منو گذاشت و رفت. قرار شد یک ساعت دیگه هماهنگ کنیم تا برگردیم. تا ده ونیم نشستم و با امیر تماس گرفتم، گفت دوتا خیابون فاصله است، اگر حالش رو داری بلند شو بیا اینجا!
ماشین رو پیدا کردم ولی جمعیت زیاد بود و توی هم وول میخوردن. هرچی چشم چرخوندم امیر رو ندیدم، به بهونه پیدا کردنش رفتم سر قبر و فاتحه ای گفتم و برگشتم پیش ماشین . بعد از پایان مراسم، ده دقیقه ای طول کشید تا امیر همراه با سه تا خانم اومد سمت ماشین و همسر علی رو معرفی کرد، یک خانم حدودا سی ساله سرتا پا سیاه پوش و چهره ای مغموم و گرفته! سلام و تسلیتی گفتم. امیر سوییچ رو داد به من و گفت سعید جان یک زحمتی بکش خانم شمس رو تا در خونشون برسون، ماشین شون خراب شده، میمونم تا امداد خودرو بیاد وکاراش رو انجام بدم وبیام.
طبق آدرسی که گفتند رسوندمشون. خانم شمس قبل از پیاده شدن، گفت لطفا چند لحظه منتظر بمونید من باید جایی برم! نگاهی بهش انداختم وگفتم حتما، در خدمتم!
تا به خودم بیام دیدم ساعت دوازده و نیمه و رسما تبدیل به راننده خانم شده ام و چند جایی سر زدیم و خبری هم از امیر نبود. آخرین بار خانمه رفت خونشون، لباسهاش رو عوض کرد و برگشتیم جلوی رستوران . همین که پیاده شدند، امیر تماس گرفت وگفت تا نیم ساعت دیگه کار ماشین تموم میشه . تو بمون برای ناهار تا منم برسم! توی همین حین یک ماشین پشت سرم دستش رو گذاشته بود روی بوق و ول کن نبود! وا یارو خُله؟ خیابون که پرنده هم پرنمیزنه، اینجا هم جلوی در رستوران، چرا همچین میکنه! از ماشین پیاده شد. یک پسر جوون سیاه پوش که فکر کنم چند روزی هم رفته بود پرورش اندام (چون هیکلی نداشت و فقط اداشون رو در میاورد)! با فحش و بد و بیراه اومد سمت من! پیاده شدم ببینم حرف حسابش چیه؟! تا پیاده شدم مشتی پرت کرد به سمت صورتم، با وجود جا خالی دادن ولی بازم به نوک دماغم گیر کرد و بد جور تیر کشید ! گرم شدن بینیم رو حس کردم ولی بازم سعی کردم خونسرد باشم و ببینم اصلا چه مرگشه ! یک نفر خودش رو رسوند کنار ما و رو به پسره: سامان نکن زشته مهمون خودمونه! ولی پسره کلا روانی بود، فحشی به مادرم داد که چرا جلوی رستوران ایستاده ام ! دیگه جایی برای خونسردی نذاشت و کنترلم رو از دست دادم، با توجه به جثه درشت ترم که یک سر وگردن ازش بلند تر بودم یک کشیده آبدار زدم توی گوشش و با کف دست کوبیدم به سمت راست سینه اش. تعادلش بهم خورد و بخاطر اینکه لبه جدول پشت پاش بود، ولو شد توی جوی آب ! خواستم مجددا حمله کنم ولی دوسه نفری منو گرفتند و یکی دوتایی هم اونو بلند کردن و بردن . چند قطره ای خون از بینیم چکه کرد روی لباسم. اینقدر عصبانی بودم که با وجود عذر خواهی واصرار چند نفری برای موندن دیگه صبر نکردم و سوار شدم رفتم سمت خونه! نیم ساعتی از رسیدنم به گذشته بود که امیر زنگ زد، ظاهرا همکاراش جریان رو بهش گفته بودند کمی صحبت کردیم و فهمیدم پسره داداش علی بوده!
ساعت از چهار گذشته بود که امیر زنگ خونه رو زد و از پشت آیفون گفت کسی همراهشه! تا بیاد تو سریع رفتم لباس پوشیدم برگشتم توی پذیرایی. مادر و همسر علی با یک دسته گل و یک جعبه کوچیک شیرینی برای عذر خواهی اومده بودند! نیم ساعتی نشستند و بنده خدا ها کلی عذرخواهی کردند و پوزش خواستند و همراه امیر رفتند. دو سه روزی از موضوع گذشته بود که دیدم یک پیام اومد:
سلام جناب زاهد، من شمس هستم. حالتون خوبه؟ باور کنید هنوز بابت اتفاقات اون روز ناراحتم و شرمنده! راستش وقتی آقا امیرموضوع رو گفت، دلم می خواست از خجالت بمیرم، من فکر میکردم شما هم دوست یا همکار علی هستید که خیلی مزاحمتون شدم، و الا قصد جسارت یا مزاحمت نداشتم . خواهش میکنم جسارت و بی ادبی سامان رو هم ببخشید و حلال کنید!
سلام سرکار خانم، روز تون بخیر، شما خوب هستید؟ دوستای امیر دوست و عزیز من هم هستند و قابل احترام ! منم کاری غیر از وظیفه نکرده ا م، هرچی بود تموم شد، انشا که روح علی آقا هم در آرامش باشه، نگران نباشید !
ماه ها گذشت و همه چیز فراموش شد! فکر کنم نزدیک سالگردش بود که از یک شماره دیگه پیام داد: سلام جناب زاهد، حالتون خوبه؟ شرمنده که مزاحمتون شدم، رها شمس هستم همسر علی. با عرض پوزش، خودم هم نمیدونم چرا و به چه دلیل ، ولی هرچی فکر کردم کسی عیر از شما به ذهنم نرسید! راستش من یک مقدار پول لازم دارم ، میخواستم ببینم براتون مقدور هست که دوسه ماهه بهم قرض بدید؟ البته خواهش میکنم حتی اگر امکان نداره، امیرآقا چیزی از این موضوع نفهمه!
قضیه مشکوک بود . به ظاهرشون نمیخورد مشکل مالی داشته باشند ضمن اینکه بین این همه دوست و رفیق و یا فامیل، چرا باید بیاد سراغ منی که غریبه ام، اونم تاکید داره که امیر نفهمه؟! تا فردا جوابی بهش ندادم و فکر کردم ، در نهایت به این نتیجه رسیدم بهش زنگ بزنم و ببینم موضوع چیه و بی خودی قضاوت نکنم !
نزدیک ظهر بهش زنگ زدم ولی رد تماس کرد و نوشت خودم تماس می گیرم! دو سه ساعت بعد تماس گرفت بعد از سلام و احوالپرسی، موضوع رو پرسیدم خودش کامل توضیح داد : راستش ماه دیگه سالگرد علیه ولی خانواده اش قصد گرفتن مراسم ندارن و میگن میخوان هزینه اش رو بِدن به خیریه! ولی من موافق نیستم، امسال اولین سالگردشه و به خاطر پانیذ میخوام خودم براش مراسم بگیرم ! از طرفی هم جلوی دوست و همکاراش زشته ! حساب وکتاب کرده ام متاسفانه حدود پنج تومان کم دارم وبه دو سه تایی هم که گفتم روم رو نگرفتند! دیگه فقط شما به ذهنم رسیدید، البته حتما تا دوسه ماه آینده بر میگردونم. ولی بازم خواهش میکنم رو در بایستی نکنید، اگر مقدور نیست بگید.
بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم ، تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم و پنج تومن براش واریز کردم ! نزدیک ساعت هفت شب بود که ظاهرا مطمئن شده بود من واریز کرده ام، تماس گرفت . اونقدر خوشحال و ذوق زده بود که چند دقیقه ای مدام داشت قربون صدقه ام میرفت و تاکید میکرد که زودی بر می گردونم!

گفتم رها خانم، راستش من اهل تعارف نیستم، عجله هم برای برگردوندن پول نکنید چون دوست ندارم تحت فشار قرار بگیرید! اگر کاری دیگه از دستم بر بیاد برای رفع مشکل، خوشحال میشم بهم بگید، مجددا کلی تشکر کرد و رسما برای سالگرد دعوتم کرد! (البته یک هفته قبل از مراسم مجددا هم به امیر گفته بود و هم خودش بازم تماس گرفت و دعوت کرد . )

روز جمعه تا ما برسیم، چند دقیقه ای از مراسم گذشته بود و مداح داشت اوج میگرفت . همراه با چندتا از همکاران امیر یک گوشه ایستاده بودیم که سر وکله رها پیدا شد، دست دختر سه چهار ساله اش توی دستش ، داشت نفر به نفر خوش آمد گویی میکرد و میومد به سمت من که نفر آخر بودم. ولی این رها با رهای یکسال پیش خیلی فرق داشت! یک جاذبه خاصی توی صورتش داشت و کاملا حواسم رو به خودش مشغول کرده بود . انگار سختی های یکسال گذشته جذابیتش رو چند برابر کرد بود ! رسید به من و لبخند به لب ضمن خوش آمد گویی، احوالپرسی گرمی کرد! نشستم و دخترش رو بوسیدم و چند کلمهای باهاش حرف زدم . مجددا با دادن آدرس رستوران همه رو برای ناهار دعوت کرد ورفت کنار قبر نشست.
بعد از مراسم یکسر رفتیم سرخاک مامان و از بهشت زهرا زدیم بیرون !
امیر همانجور که زل زده بود به جاده و رانندگی میکرد گفت: خب؟
نگاهی بهش کردم : خب چی؟
خب، زهر مار! میگی داستان چیه؟
با تعجب بیشتر نگاهش کردم : امیر حالت خوبه، داستان چی چیه؟
با حرص نیم نگاهی کرد و پوز خندی زد: داستان خانم شمس؟ !
بدون حرف زل زدم بهش، یعنی منظورت رو متوجه نشدم!
دوباره نگاهی کرد ، یعنی الان نفهمیدی من چی گفتم؟ کم مونده بود با هم روبوسی کنید ؟ مثل آدم بگو ببینم قضیه چیه؟
یکم سر به سرش گذاشتم. در حالی که از حرص می خندید، چند دقیقه ای پیله کرد! ولی چون به رها قول داده بودم، ربطش دادم به اتفاقات پارسال و گفتم شاید میخواسته یک جورایی دلجویی کنه!
توی رستوران کلا سی چهل نفر بیشتر نبودیم و مختلط توی یکسالن نشسته بودیم . هر موقعی که نگاه هامون بهم برخورد میکرد لبخند روی لباش بود . عصری به بهونه تشکر و خسته نباشی زنگ زدم بهش ، اونم بابت رفتن و کمک، تشکر کرد و در مورد مراسم و ناهار نظرم رو پرسید! چند دقیقه ای صحبت و قطع کردیم.
دو سه هفته ای گذشته بود که بعد از شام زنگ زد! دروغ چرا از تماسش حسابی ذوق زده شدم و خوشحال جواب دادم و بعد از یکی دو دقیقه احوالپرسی بدون این که صبر کنم ببینم برای چی زنگ زده گفتم:
چه خوب شد که زنگ زدی، رها خانم !
با تعجب پرسید چطور؟
راستش نمیدونم چرا یهویی یادت افتادم، کاش میشد ببینمت! راستی اگر برنامه ای نداری وافتخار بدی فردا ناهار در خدمتتون باشیم وکمی حرف بزنیم؟!
انگار از اینکه بدون مقدمه و یک راست رفتم سر اصل موضوع، جا خورد و نمیدونست چی بگه ! کمی مِن و مِن کرد و بهونه آورد که پانیذ رو نمیتونم تنها بذارم!
+چرا تنها بذاری؟ اونم طفلی هم حال و هوایی عوض میکنه! دیگه منتظر اینکه بخواد بهونه بیاره نموندم وگفتم فردا صبح هماهنگ میکنیم! اینکه شوک شده بود یا نه ،ولی هیچ مخالفتی هم نکرد!

با ورودش به رستوران باز هم سورپرایز شدم ! دیگه خبری از رنگ سیاه نبود! یک مانتو کوتاه تا زیر باسن جلو باز که تاپ تنگ آبی رنگی در زیرش ، شلوار جین کشی و شال آبی رنگی که با رنگ تاپش هم ست بود و بطرز عجیبی به تیپ و صورتش میومد! برجستگی های متعادل و خوش فرم پستونا وباسنش و فرو رفتگی به قاعده شکم و پهلوها! کیف کوچیکی توی دست و لبخندی روی لب که از نظر زیباییش رو دوچندان کرده بود! با نیش تا بنا گوش بازشده، از روی صندلی بلند شدم و چند قدمی به استقبالش رفتم. همراه با سلام دستم رو بسمتش دراز کردم، نگاهی به دستم کرد و دست داد، در حال احوالپرسی صندلی روبرویی رو براش آماده کردم !
در حالی که می نشستم گفتم :پس پانیذ جون کو؟
راستش دیشب مامان اومد خونمون، صبح که میخواست بره پانیذ هم باهاش رفت !
ساک عروسکی رو که برای پانیذ گرفته بودم، دادم بهش وگفتم حیف شد کاش میومد هم ببینمش هم کادوش رو بهش بدم، البته امیدوارم که خوشش بیاد !
در حالیکه داشت داخل ساک رو نگاه میکرد: خوشحال: واااای ، چرا شرمنده کردید؟ چقدر هم خوشگله ، پانیذ عاشق عروسکه!
بعد از کمی نگاه کردن گذاشتش کنار و سرگرم صحبت شدیم . تا ساعت دو که توی رستوران بودیم کلی صحبت کردیم ، بیشتر آشنا شدیم و از خودمون گفتیم. ساعت دو که سوار شدیم تا برسونمش: گفت راستش دیشب زنگ زده بودم که ببینم امکانش هست پولتون رو توی سه مرحله بدم؟ !
نگاهی بهش کردم و گفتم رها جان من که گفتم عجله ای ندارم! بذار این یکی دوماه تا عید هم بگذره ممکنه نیاز باشه، بعد از عید هرجوری که تونستی برگردون. فعلا هیچ احتیاجی بهش ندارم! سر خیابون شون قبل از پیاده شدن دست داد و بابت ناهار وقرض کلی تشکرکرد و پیاده شد.
توی چند ماه بعد چندین بار دیگه با هم قرار گذاشتیم و هر سری زمان بیشتری رو با هم بودیم .تعداد تماسهامون به مرور بیشتر و بیشتر شد، کم کم پیشوند و پسوند ها از کنار اسم هامون پاک شد و دستای هم رو گرفتیم .
بعد از چند ماه، برای اولین بار دعوتش کردم خونه ! تا قبل از این که برسه کارهام رو کردم و دوشی گرفتم. از راه که رسید رفتم به استقبالش موقع دست دادن جسارت بیشتری به خرج دادم، سرم رو بردم جلو و باهاش روبوسی کردم و بوسه دوم رو به عمد گوشه لبش زدم ودستش رو ول نکردم و رفتیم نشستیم .بعد از چند دقیقه ای احوالپرسی رفتم چایی ریختم و برگشتم !اما با یک سورپرایز فوق العاده رو به رو شدم ! رها مانتو و شالش رو برداشته بود و سرپا ایستاده داشت تاشون میزد. یک پیراهن اندامی دکمه دار طرح ساتن که دکمه بالایی باز بود ونمای زیبایی از خط سینه وپست سفیدش رو نمایان کرده بود و پایینش تا روی خط شلوارش بود و شلوار جین آبی نفتی وکمربند چرمی باسگک پروانه ای شکل بزرگ که بیشتر جنبه فانتزی داشت! طراحی و تنگی لباسهاش باعث شده بود تمام ریزه کاری های اندامش به چشم بیاد . اما سورپرایز اصلی که حتی موقع ورودش دقت نکرده بودم، این بود که موهاش رو کاملا کوتاه و پسرونه زده و رنگ یخی گذاشته بود (قبلا چند باری بدون شال دیده بودمش ، موهای بلند، مشکی و پر پشتی اتفاقا قشنگی داشت ) هم مدل موی کوتاه و هم رنگی که گذشته بود واقعا بهش میومد وتغییر اساسی به صورتش داده بود! هر چی تلاش کردم نتونستم ذوق زدگی خودم رو پنهون کنم! دیدن ترکیب زیبایی هاش قند توی دلم آب میکرد و نگاه خریدارانه و پر از شوقم، لبخندی زیبا رو هم روی لبای رها نشوند! ذوق زده گفتم : رهـــــا کی موهات رو کوتاه کردی؟ چقدر جیگر شدی ! حرفم به دلش نشست، سرش رو کمی چرخوند ودستش رو لای موهاش کشید : مرسی، دیروز رفتم آرایشگاه، راستش دیگه خسته شده بودم وکوتاهشون کردم !
بدون اینکه چشم ازش بردارم، سینی چایی رو گذاشتم روی میز و نشستم کنارش و دستش رو گرفتم، لبم رو چسبوندم به گوشه ابروش و بوسیدم. چند ثانیه ای با ذوق زل زدم بهش وگفتم راستش فکرش رو نمیکردم موی کوتاه اینقدر بهت بیاد!! چایی رو خوردیم و رفتم زیر قابلمه رو روشن کنم . رها پشت سر من سینی رو آورد توی آشپزخونه :
سعید کاری هست من انجام بدم !
برگشتم سمتش ، و با گفتن نه فعلا کاری ندارم، بهش نزدیک تر شدم دست خودم نبود و حسابی تحریک شده بودم دستام رو گذاشتم روی پهلوهاش و صورتم رو بردم جلو و با بستن چشمام، لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسه کوچیکی زدم همانطور که دستام روی پهلوش بود بلندش کردم وگذاشتم روی بوفه و بین پاهش قرار گرفتم : وای رها، خیلی جیگر شدی ! دستاش رو گذاشت روی شونه های من وبا کمی عشوه : می خواستم رنگ زیتونی بذارم ، ولی پشیمون شدم! بدون اینکه چیزی بگم دستام رو از روی پهلوهاش کشیدم رو به بالا وبردم پشت شونه هاش و بی اختیار لبم رو گذاشتم روی لبش و با مکثی چند ثانیه ای بوسیدم وصورتم رو چسبونم به سینه اش !چند دقیقه ای توی همون حس فقط به صدای تاپ تاپ قلب رها گوش میکردم ودستای رهای روی سر و صورتم میچرخید!
با جوش اومدن آب قابلمه ،بوسه نرمی به زیر گلوش زدم و رفتم سراغ غذا. برنج رو آبکش کردم و دم انداختم و برگشتم . رها هم چرخی توی خونه زد و دراز کشید روی مبل سه نفره و پاهاش رو از زانو روی دسته مبل آویزون کرد . سرش رو بلند کردم، نشستم وگذاشتم روی پام ! چرخید به پهلو و پاهاش رو جمع کرد، حین حرف زدن با کشیدن انگشتام کمی شونه هاش رو نوازش کردم و کف دستم رو گذاشتم روی صورتش و با دست دیگه با موهاش بازی میکردم . رها دستش رو آورد بالا و دو تا انگشت وسطی دستم رو گرفت توی دستش! خیلی سعی میکردم که تند نرم ولی متاسفانه نمیشد و هر لحظه بیشتر تحریک میشدم! تا زمان دم کشیدن برنج توی اون وضعیت سر کردیم و بلند شدیم و وسایل ناهار رو آماده کردیم!
ساعت از سه گذشته بود ،جلوی تلوزیون دراز کشیده بودیم و دست توی دست هم داشتیم فیلم میدیدیم . صحنه های رمانتیک فیلم هم تاثیر خودش رو گذاشته بود و انگار دیگه هر دو میدونستیم که از هم چی میخوایم واینجا چکار داریم! در حالیکه چشمم به تلوزیون بود، رها چرخید و پشت به من پاهاش رو جمع کرد و با زبون بی زبونی به من فهموند که بغلش کنم! بی خیال فیلم به پهلو شدم و دست پایینی رو از زیر گردن رد کردم و دست بالایی رو چرخوندم دور شکمش و چسبیدم بهش . محکم توی بغلم گرفتم و لبام رو چسبوندم به پشت گردنش! نفس عمیق وکشدار رها باعث شد این کار رو بازم تکرار کنم ! بدون اینکه لبام رو جداکنم مشغول نوازش روی شکم و زیر پستوناش شدم و هر چند ثانیه با کشیدن لبام روی پوست گردنش بوسه ریز و یا گاهی دندون میزدم . نفسهای عمیق و هل دادن های باسنش رو به عقب نشون میداد که تحریک شده ، سرش رو متمایل کرد ه بود روی دست من وبالش و نفسهاش به پوست بازوم میخورد . با رقص باسنش کم کم کیرم هم وارد بازی مون شد و هر لحظه سفت تر و بی قرار تر میشد. برخورد نفسهام و بوسه های ریزی که به پشت گردنش میزدم با عث شده بود که صدای نفسهای رها توی خونه بپیچه . بدون تغییر وضیعت مشغول باز کردن دکمه های پیرهنش شدم! با باز کردن آخرین دکمه،کف دستم رو گذاشتم روی شکمش ومشغول مالیدن ونوازش تا زیر سوتینش شدم . به یک دقیقه نرسیده ،رها با چشمای بسته چرخید رو به من، رنگ سفیدی صورتش داشت به سرخی تغییر می کرد. با چرخیدنش، دستای من هم در زیر پیراهن، روی پوستش سُر خورد و در پشت گودی کمرش قرار گرفت . رها به آرومی لبش رو به لبای من چسبوند ودر حالیکه لباش می لرزید، دوسه تا بوسه زد. درحال نوازش و لمس پشت کمرش با ولع لبش رو کشیدم توی لبام و شروع به خوردن و مکیدن کردم . دستهای رها چندین بار روی سینه ام چرخید و با کشیدن رفت و از روی شلوار روی کیرم قرار گرفت . دل دل زدن کیرم شروع شد ! بعد از چند ثانیه که بی حرکت بود، خیلی آروم ا نگشتاش چرخید وحلقه شد دور کیرم وشروع به حرکت کرد. طعم لباش ، در هم تنیدن نفسها ،حرکت دستای رها روی کیرم و لمس پوستش، همه دست به دست هم داده بود تا حساب به وجد بیام . انگشتام رو از روی ستون فقراتش کشیدم تا روی قفل سوتینش و باز کردم . با حرکت انگشتام بدن رها موج وار خودش رو بیشتر توی بغلم جا میکرد و اونم با حرص بیشتری لبای منو میخورد .
بد جوری حشری شده بودیم ومطمئن بودم که اگر چند ثانیه دیگه دستش روی کیرم حرکت میکرد آبم میومد ! همونجوری چفت و بست شده بهم، چرخوندمش روی خودم و پیرهن وسوتینش رو از تنش درآوردم، دستام رو دوطرف صورتش گذاشتم و در حالیکه لب پایینیش رو محکم با لبام گرفته بودم، هل دادم رو به بالا و میخواستم پستونا ش رو کامل بببینم! لبش کمی کش اومد و با شل کردن من از بین لبام خارج شد! درست حدس زده بودم . اندازه متعادل پستونای گرد و خوش فرمش کاملا به هیکلش میومد! نه کوچیک بود و نه بزرگ ، پوست شفاف سفید ودر جلو با هاله ای به قطر سه چهار سانتیمتر قهوه ای دور نوک ، من ذوق زده به پستونای رها و رها که دستاش رو تکیه گاه کرد بود، با غروری که از چشماش میبارید به چشمای من زل زده بود. دستام رو بردم زیر بغلش و کشیدم رو به بالا، و با یک حرکت نیمی از پستونش رو چپوندم توی دهنم و با یک میک بزرگ وصدا دار بیرون آوردم و پستون دیگه اش رو به همین شکل! رها روی آرنج هاش قرار گرفت و من یکی دو دقیقه ای بین پستوناش جابه جا میشدم و در حالیکه دستام به باسنش رسیده بود، از روی شلوار داشتم میمالیدم و ماساژ میدادم . یکی دو دقیقه ای که خوب پستوناش رو خوردم و با باسنش بازی کردم سگک کمربند اذیت میکرد . غلتی زدم و روی رها قرار گرفتم ، خیمه زدم روش ودر حال مالش و بازی با پستوناش، با بوسیدن شکمش رفتم رو به پایین و مشغول باز کردن و درآوردن شلوارش شدم. دستای رهای توی موهام میچرخید و صدای ناله اش بلند شده بود . با بلند کرد باسنش کمک کرد تا شورت وشلوارش رو همراه با بوسیدن و خوردن پاهاش درآوردم . پاهاش رو کمی خم و از هم باز کردم و رو به بهشتش دراز کشیدم . کف دستام رو دوطرف کُس ،رو روناش گذاشتم و دهنم رو باز کردم و چند ثانیه کُس سفید و خوش بوش رو که تازه هم شیو کرده بود، گرفتم توی دهنم و میک زدم . با هر میکی که میزدم ، کمرش چند سانتی کنده میشد ودوباره آروم روی زمین قرار میگرفت . دستام رو از قسمت داخلی چرخوندم زیر باسن و با کشیدن تا زیر زانوهاش جمعشون کردم روبه بالا و بستم . کُسش عین همبرگر از لای روناش بیرون افتاده بود و نمای زیباش بیشتر چشمام رو نوازش میداد. یکی دو دقیقه ای که حسابی کُسش رو خوردم و انگشت کردم صدای ناله های رها از کنترل خارج و ممتد شده بود . بصورت برید بریده ونفس زنان گفت سعید بصورت 69 شو تا منم برات آماده اش کنم ، چی از این بهتر که لبای خوشگل رها دور کیرم حلقه بشه؟! بسرعت چرخیدم روش و زحمت در آوردن شلوار و شورتم رو هم انداختم گردن خودش . سریع شلوار و شرت رو با هم تا بالای زانوهام کشید وکیر مثل سنگ شده و تخمام رو گرفت توی دستاش! با لمس پوست نرم و لطیفش ناخود آگاه چند سانتیمتری باسنم رو فشار دادم رو به پایین تا نوک کیرم با صورتش تماس پیدا کرد. بعد از چند ثانیه بازی باهاشون همزمان با من که دوتا انگشت وسطیم توی کُسش بود و با شصت روی چوچولش میمالیدم ، دو تا بوسه به نوک کیرم زد و تا پشت کلاهک کرد توی دهنش! با حس بزاق و گرمای دهنش بی اختیار لبام از بالای کُش جدا شد همراه با صدای وااااای ی دوتا انگشتم رو تا ته توی کُسش ، و همزمان دو سه سانت دیگه از کیرم رو توی دهنش جا دادم و دو سه ثانیه ثابت موندم. با شروع مکیدن کلاهک کیرم و بازی با تخمام انگار خون بیشتری توی رگ هام جریان پیدا کرد و با اشتیاق بیشتری مشغول خوردن و ماساژکُس و باسنش شدم .
دو سه دقیقه ای توی وضعیت 69 حسابی به هم حال دادیم و انگار هر دو چون بار اول بود و خیلی نیاز داشتیم نمی تونستیم تحمل کنیم و با درخواست رها برای کردن توش لباسام رو کامل درآوردم دراز کشید روش . رها در حالی که لب پایین من روکشید توی دهنش، کیرم رو با دوتا دستاش گرفت و پاهاش رو از هم کامل بازکرد و با کشیدن چند باره کلاهک کیرم به روی کُسش با سوراخش تنظیم کرد و با اشاره چشماش مجوز ورود رو صادر کرد! دستام رو از دو طرف کردم زیر گردنش و با گره خوردن لبامون به آرومی فتح بهشتش رو آغاز کردم و طی ده پانزده ثانیه به تصرف کامل درآوردم. با چسبیدن تخمام به زیر کُسش لبام رو ول کرد و با بستن چشماش ناله ای کرد. بعد از چند ثانیه توقف به آرومی شروع به حرکت کردم و دوباره صدای ناله های رها پیوسته شد همزمان با تلنبه های من مشغول نوازش صورت وموهای من شد . یکی دو دقیقه با ریتم نرم به تلنبه زدن ادامه دادم. با در خواست من به حالت داگی شد! با تنظیم کیرم آروم فرو کردم و خیلی نرم حرکت کردم . چشم انداز گلابی اندامش و بازی با باسن و نوازش و مالش پهلوهاش وگاهی هم مالید وگرفتن پستوناش باعث میشد صدا و حرکات رها بیشتر بشه و منم تشویق بشم ریتم تلنبه هام رو بیشتر کنم. به پنج دقیقه نرسیده درخواست و خواهش رها برای تند تر کردن تلنبه ها ضربات محکمتر به گوشم رسید، در حالیکه پهلوهاش رو گرفته بودم بی وقفه توی کسش تلنبه میزدم و باسنش رو میکوبیدم . بشدت عرق کرده بودم و ناله های رها با جیغ درآمیخته شده بود، با چند ضربه محکم و پیاپی من ناخن های رهای توی دست من فرو رفت با چند جیغ ممتمد،کمر و شکمش به سرعت شروع به بالا و پایین شدن کرد و نفس کشیدن هاش شبیه سرفه شد! برای چند ثانیه انقباض و انبساط عضلات داخلی کوسش که باعث میشد کیرم به حد اعلی لذت برسه، رو با همه وجود حس میکردم و به همین خاطر با چند حرکت آب منم حرکت کنه، در حالیکه هنوز دل دل زدنای رها تموم نشده بود کیرم رو به سرعت بیرون کشیدم و با کشیدن دستم به روی پوستش شروع به پمپاژ آب کرد، دوسه ثانیه ای با پر و خالی شدن کیرم آبم تخلیه شد و انگار به آرامش رسیدم ! روفرشی رو کشیدم زیرمون و با درآغوش کشیدن رها، توی همون حالت داگی چرخیدیم به پهلو و خوابیدیم . بیست دقیقه ای مشغول ناز و نوازشش شدم تا حالمون جا اومد. چرخید رو به من و با بوسه طولانی روی لبم :
مرسی عزیزم !
چشمام رو باز و بسته کردم و محکمتر بغلش کردم و با ذوق: من ممنونم، قربونت برم که اجازه دادی به بهشتت وارد بشم ! لبم رو گذاشتم روی پیشونیش وبوسیدم
پایان

نوشته: سعید


👍 65
👎 0
52901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

843711
2021-11-21 01:45:03 +0330 +0330

به به داستان سعید هم امشب منتشر شد😍😍😍
شیرینی آشتی کنون با ادمین هم یادت نره😂😂😂
چقدر روون و جذاب مینویسی
لایک بهت
فقط بیا و داستاناتو بفرست برات ادیت کنم باور کن مجانیه😂

5 ❤️

843738
2021-11-21 05:51:33 +0330 +0330

عالی 👍 👌، فقط یک نکته ریز: در مراسم سالگرد با برادر علی مواجه نشد.

3 ❤️

843743
2021-11-21 07:34:37 +0330 +0330

om100d
خودش تاپیک زد که میخوام برم و با ادمین قهرم😂
بعد هم گفت داستان دادم ادمین میخونه جواب نمیده باهام قهر کرده 😂😂😂

2 ❤️

843753
2021-11-21 08:35:17 +0330 +0330

قلمت خیلی خوبههه خوشم اومد باه باه داستان بیشتر بزار🗿♥️

1 ❤️

843789
2021-11-21 13:36:22 +0330 +0330

عالی بود سعید حرف نداشت

1 ❤️

843813
2021-11-21 17:44:56 +0330 +0330

با کشیدن تا زیر زانوهاش جمعشون کردم روبه بالا و بستم . کُسش عین همبرگر از لای روناش بیرون افتاده بود

از این قسمتش خوشم اومد😅🌺
زیبا بود اما ی نموره تکراری و اینا . قابل حدس .

0 ❤️

843836
2021-11-21 20:09:56 +0330 +0330

مشعوف شدیم
👍

1 ❤️

843938
2021-11-22 06:11:04 +0330 +0330

😂😂😩

0 ❤️

847503
2021-12-11 12:46:21 +0330 +0330

لایک چهلم.واقعا قلمت زیباست اقا سعید و خود زندگیه.دستمریزاد😍😍😍👌🍃🌹

1 ❤️

855544
2022-01-26 02:34:28 +0330 +0330

مثل همیشه عالی،دمت گرم

1 ❤️

914734
2023-02-11 16:29:20 +0330 +0330

دوس داشتم 👌 😎

0 ❤️