بهشت فانی یک جهنمی (۱)

1398/02/09

این اولین باریه که داستان مینویسم. امیدوارم لذت ببرید و اگر ایردی بود بگید تا در صورت امکان رفع بشه. فقط یه چیزی این داستان چهار قسمتیه قبل قسمت اولشو فرستاده بودم به اسم “دو راهی عشق و شهوت”
قسمت اول : بر سر دو راهی عشق و شهوت
لباس های خود و دخترک را در آورد و دختر را روی تخت خواباند.قدری نگاهش کرد به نظر بیست سال داشت پوست اش سفید و بی مو بود اندامش تقریبا هیچ چربی اضافه ای نداشت شکمی صاف ، پاهایی کشیده با سینه هایی متوسط اما چهره اش واقعا چیز دیگری بود زیبایی معصومانه ایی داشت که در کنار موهای خرمایی رنگ اش ترکیبی جادویی بوجود می آورد که راحت هر مردی را شیفته خود میکرد.
فرهاد دختران زیادی را به خانه آورده بود اما اکنون با دیدن این دختر قند در دلش آب میشد و پاهایش نمی توانستند وزنش را تحمل کنند. برایش خیلی عجیب بود.
دوربینش را برداشت چند عکس از دختر گرفت. پس از آن روی تخت رفت لب هایش را روی لبان سرخ رنگ دختر گذاشت و مدتی شرینی آن ها زیر زبانش چشید. بعد شروع کرد به بوسیدن صورت دختر و دستانش را دور کمر دختر حلقه کرد. صورت او را بوسه باران میکرد و خودش را به بدن دختر میمالید. انگشت های لاک زده دختر را توی دهانش میبرد و میمکید. با دستانش سینه های دختر را محکم میگرفت ، فشار میداد و رها میکرد. لبانش روی بدن دختر می رقصید گردن ، سینه شکم و خلاصه همه جا را می بوسید و می بویید. خودش هم نمی دانست چه کار میکند. آخر او که بدن لخت این همه دختر را دیده بود چرا اینگونه از خود بی خود شده بود؟! انتهای کار بود حس ناآشنایی درونش با زدن پرده بکارت دختر مخالفت میکرد و حسی دیگر او را به این کار فرامیخواند در اخر حس اول پیروز شد و فقط آلتش را لای پای دختر گذاشت چند دقیقه تکان داد تا نهایتا ارضا شد.
دختر حدودا تا یک ساعت دیگر به هوش می آمد باید سریع عمل میکرد. دختر را به حمام برد ، بدنش را شست ، خشک کرد و لباس هایش را تنش کرد. سپس او را سوار ماشین کرد و به سمت جایی که دختر را از آن جا ربوده بود حرکت کرد. دختر به زودی به هوش می آمد وقت جدایی بود چشمانش را مدتی کوتاه به چهره زیبای دختر دوخت با خود فکر کرد کاش پلک های دختر چشمانش را نپوشانده بود و لحظه ای صورت دختر را با چشمان باز تصور کرد. سپس پاهایش را محکم روی گاز فشار داد و رفت.
فرهاد بیست و شش سال داشت داروسازی خوانده بود پدرش مدیر عامل یک شرکت ساخت و ساز بود و با آشناهایی که داشت برای فرهاد داروخانه خریده بود. ناگفته نماند که فرهاد خانه جداگانه ای هم داشت که آن را هم مدیون پدرش بود. فرهاد شخصیتی منزوی و اجتماع گریز داشت ولی خب باهوش بود. به خاطر همین با اطرافیانش برخورد گرمی نداشت و طبیعتا دوستان انگشت شماری دورش بودند که با هیچ کدام صمیمی نبود و برای ارضای میل جنسی اش روش غیرمعمولی را به کار میبرد. زن و دختر ها را با داروهایی که از داروخانه خود برمیداشت بیهوش میکرد و ساعاتی مانند اسباب بازی خودش را با آن ها سرگرم میکرد. اوایل برای رفع عطش جنسی این کار را میکرد اما به مرور لذت شهوت زیر دندانش خوش مزه آمد و غرق در فساد شد جوری که برایش به نوعی تفریح تبدیل شد.
فردای آن روز مثل همیشه به داروخانه رفت. اما برنامه عصرش فرق داشت ؛ فرهاد قصد مهاجرت داشت و به خاطر همین به تازگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کرده بود تا مدرک ILETS بگیرد. وارد کلاس که شد خشکش زد همان دختر دیروز در کلاس نشسته بود اما اینبار چشمان درشت و سبزرنگش هم مشخص بود و زیبایی اش یشتر شده بود ابتدا گمان کرد اشتباه آمده اما با کمی پرس و جو مطمئن شد که نه باهم در یک کلاس اند. در طول کلاس به سختی نفس میکشید جو کلاس برایش سنگین بود. قلبتش تند تند میزد اضطراب داشت و صورتش کمی سرخ شده بود تا اینکه رفت بیرون و آب به صورتش زد. همان جلسه اول فهمید که اسم دختر بهاره است.
کلاس تمام شد در راه خانه ، همه اش در فکر بود. از خودش میپرسید آیا عاشق شده است؟ آخر چطور ممکن است؟ این دختر چه چیز اضافه تری نسبت به بقیه زن ها و دخترهای دیگری داشته که بیهوش به خانه اورده بود؟ چرا این حس لعنتی بیخیالش نمیشد؟ چرا تصویر چهره اش از جلوی چشمانش نمی رفت؟ بعد از مدت ها به خاطر کاری که با یک دختر کرده بود عذاب وجدان گرفته بود.
روز ها می آمدند و میرفتند ؛ تقریبا هر روز به داروخانه میرفت تا بعد از ظهر آن جا بود و گهگاهی هم تماسی با پدر و مادرش میگرفت آری همه چیز مثل قبل بود و فقط کلاس زبان به برنامه اش اضافه شده بود حالا به امید کلاس زبان زندگی میکرد. یاد کلاس زبان که می افتاد قلبش درد میگرفت.
فرهاد در کمال تعجب عاشق شده بود! اخر هفته که می رسید دیگر دل و دماغ نداشت برود دنبال زن یا دختری تنها ، تا بیهوشش کند و او را به خانه بیاورد. تقریبا یک ماهی میشد که دیگر این کار را نمیکرد.
زمانی که کلاس زبان داشت همه اش در حال مبارزه با خود بود که برود سر صحبت را با او باز کند اما هربار خودش را ناامید میکرد. از خودش خسته شده بود. یک روز دیگر صبرش لبریز شد گوشی اش را برداشت و از طریق گروه کلاس زبان در تلگرام ایدی بهاره را پیدا کرد و به او پیام داد: سلام خانم افتخار خوب هستید؟
لحظه بعد به خودش آمد و خواست پیامش را پاک کند اما بهاره سریع پیام را دیده بود و جواب داد: سلام امرتون؟
این جواب سردش تردید هایی که از قبل در ذهنش داشت را پررنگ تر کرد ،
نکند او از من خوشش نیاید و اگر به طرفش بروم مرا پس بزند؟
این فکر ذهنش را میخورد و بهشتش را جهنم میکرد.
جواب داد : هیچی میخواستم ببینم تکلیف این هفته چیه؟
گفت : تکالیف توی گروه هس
و همان ها را از توی گروه برایش فوروارد کرد.
داشت دیوانه میشد بدترین کابوسش به حقیقت پیوسته بود. شب تا صبح خوابش نبرد همه اش در فکر بود بهاره …بهاره…بهاره…اه لعنتی!
جلسه بعدی سر کلاس همه اش با بهاره مخالفت میکرد هرچه او نظر میداد فرهاد مخالفش را میگفت. میخواست حس علاقه اش به بهاره را زیر این مخالفت ها و بی محلی ها بپوشاند. یا شاید هم به خاطر ماجرای قبلی فکر میکرد بهاره از او بدش می آید و میخواست نشان دهد که او نیز به بهاره علاقه خاصی ندارد.
اما همه چیز واضح بود. بهاره از طرز نگاه ها و رفتار های فرهاد پی برده بود که فرهاد به او نظر دارد. مثلا فرهاد هروقت میخواست به او سلام کند ، آب دهانش خشک میشد سریع سلام سردی میکرد و رد میشد گاهی بعد از سلام آب دهانش را هم قورت میداد یا وقتی با بهاره رو به رو می شد گر می گرفت. حتی هم کلاسی های دیگرشان نیز کمی از این قضیه بو برده بودند.
یک روز قبل از کلاس به خاطر زلزله های اخیر بحث سر مرگ و زندگی و استفاده از فرصت ها بالا گرفت ؛ اما فرهاد مثل همیشه گوشه ایی ساکت ایستاده بود و تمایلی برای شرکت در بحث نداشت که یکی از دختر ها گفت: مثلا همین آقا فرهاد عاشق خودمون منتظره تا خدا بیاد کمکش. میترسم شیرازم زلزله بیاد و خدای نکرده ناکام بشه
و زد زیر خنده بقیه هم خندیدند و او را همراهی کردند.
فرهاد جا خورد یکم خودش را جمع و جور کرد ، صدایش را صاف کرد و گفت : نه من عاشق نشدم خانم صادقی! نکنه شما خیالی واسه من دارید؟
و سعی کرد با یک خنده زورکی اتفاق پیش آمده را جمع کند.
خانم صادقی : از ما گفتن بود
جلسه های زبان یکی پس از دیگری می گذشتند و فرهاد روز به روز سرخورده تر میشد. شب ها بیدار میماند و خودش را سرزنش میکرد.
فرهاد یک روز مزخرف دیگر را در داروخانه میگذارند طرف های بعد از ظهر بود. هی ساعتش را نگاه میکرد. کم کم میخواست داروخانه را به بقیه بسپارد و برود خانه که یک خانم آشنا وارد داروخانه شد فرهاد نگاهی به بالا کرد و سرش را پایین انداخت بهاره نبود؟! و دوباره بالا را با دقت بیشتری نگاه کرد آره خودش بود.
او معمولا کاری به مشتری ها نداشت و بقیه این کار رار میکردند. اما بهاره را که دید برخاست و جلو آمد.
بهاره گفت: باورم نمیشه شما داروخونه دارید؟
فرهاد: بله درسته
کوتاه و صریح جواب داد و چند ثانیه سکوت کرد. پردازش ذهنش کند شده بود باید چه کار میکرد تا دل بهاره را به دست آورد؟ گویی تلنگری او را به زمان حال آورد: چه کمکی از دستم برمیاد؟
بهاره: میخواستم ببینم کدوم یکی از این شامپو ها برای موهای من مناسب تره؟ و عکسی را که در موبایلش بود نشانش داد
فرهاد: این یکی بهتره بذارید الان واستون میارم
بهاره شامپو را گرفت و ناپدید شد. دل فرهاد پیش بهاره مانده بود. به خودش نهیب میزد که چرا قدر فرصت را ندانسته.
روز دیگر پس از اتمام کلاس زبان فرهاد مثل همیشه سوار ماشنیش شد تا برود که صدای لطیفی را از پشت سر شنید : میتونید منو تا یه جایی برسونید مسیرتون کجاست؟
فرهاد من من کنان : چ…چ…چی؟ بله … بله… زرگری میرم
بهاره: چه خوب! مسیرمون به هم میخوره
و سوار ماشین شد .
ابتدا سکوتی بر فضای ماشین حکم فرما بود تا بهاره بحث داروخانه را پیش آورد و فرهاد را نجات داد: پس شما داروخونه دارید؟ کجا درس خوندیدن؟
بحث کم کم داشت گرم میشد و شاید اگر ادامه می یافت فرهاد عشقش را به بهاره ابراز میکرد که بهاره گفت: مرسی همین جا پیاده میشم.
سد های غیرقابل نفوذ فرهاد کم کم می شکست و یخ های بین او و بهاره ذوب می شد. اغلب بعد از کلاس زبان ، بهاره را می رساند و در راه بحث های مختلفی میکردند. از گذشته و آینده شان میگفتند. از اینکه وقت مدرک ILETS شان را گرفتند کجا می روند فرهاد میگفت کانادا و بهاره میخواست برود استرالیا پیش خاله اش.
فرهاد ابتدا فقط جذب ظاهر بهاره شده بود. گفت و گو های داخل ماشین ، فرهاد را شیفته باطن بهاره کرد. اگر تا حالا به خاطر چشم های سبزش عاشقش بود اکنون به خاطر اخلاق و باطن اش به او عشق می ورزید. بهاره مردم را دوست داشت و دوستان زیادی داشت. دقیقا همان چیزی که فرهاد هیچگاه حسش نکرده بود. بهاره خیلی زیبا حرف میزد و توجه فرهاد را طوری به خود جذب میکرد که چند بار نزدیک بود تصادف کنند. بهاره پر بود از اشتیاق ، پر از سرزندگی برای زیستن. کافی بود به چشم های بهاره نگاه کند تا حس شادابی به وجودش منتقل شود.
اوضاع به همین منوال ادامه داشت تا اینکه یک روز بهاره موقع پیاده شدن گفت: شاید بهتره یه روز منو برای شام دعوت کنی.
فرهاد همیشه از کم رو و خجالتی بودنش ضرر کرده بود. نمی توانست حرفش را در جامعه بزند یا احساسش را بروز دهد. سبب ساز این رابطه هم بهاره بود و حالا او به جای فرهاد پیشنهاد شام میداد. رویایی که فرهاد مدت ها در ذهن داشت و برایش به ناممکن ترین اتفاق تبدیل شده بود شکل واقعیت به خود گرفته بود.
شام را باهم بیرون رفتند و پس از آن عاشقانه شان شروع شد تا صبح به هم پیام میدادند ، آخر هفته ها باهم بیرون می رفتند ، در خیابان در کنار هم راه می رفتند و دستان همدیگرا را را فشار میدادند . در پارک کنار هم می نشستند و همدیگر را در آغوش میگرفتند. در کافه ها رو به روی هم می نشستند و از گذشته و آینده شان حرف می زندند. اما حالا وقتی از آینده شان حرف میزند به جای “من” میگفتند “ما”. فرهاد میگفت استرالیا هم کشور خوبی است و بهاره هم میگفت حتما نیازی نیست خاله اش هم حضور داشته باشد کانادا هم فوق العاده است.
در این مدت هممه چیز عالی بود گویی غول چراغ جادو آمده بود و هر آرزویی که فرهاد داشت را برآورده کرده بود.
ولی هنوز هم فکرهایی او را آزار میداد ؛ اگر بهاره یک روز بفهمد که او را بیهوش کرده ام چه؟ اصلا اگر بفهمد قبل از او تن لخت هزاران دختر دیگر را لمس کرده ام چه میشود؟ اصلا اینها به کنار تازگی حس عجیبی وجودش را احاطه کرده بود و دنیا را روی سرش خراب میکرد ؛ من چطوری به این دختر تجاوز کردم آخه چه جوری تونستم؟ من به بهاره آسیب زدم حالا هم انگار نه انگار رفتم باهاش دوس شدم؟ نکنه این عشق نباشه نکنه آخرش بهاره رو فریب بدم؟
تا اینکه پس از چندین ماه این عاشقانه ها تکراری شد هر دو لذت بالاتری را طلب میکردند اما بهاره بهانه می آورد و میگفت باید دوستی شان را به خانواده اطلاع دهند و دوستی شان قالب ازدواج به خود بگیرد تا به کمال خود برسد. فرهاد اما از خودش مطمئن نبود با خود میگفت شاید هیولا دوباره برگردد و وجودش را پرکند برای ازدواج مردد بود. هروقت بحثش پیش می آمد اخم به پیشانی می انداخت و اگر میتوانست بحث را عوض میکرد در جواب خواهش های فرهاد برای سکس هم بهاره همین رفتارها را تکرار میکرد. مشکل فقط ازدواج نبود تردیدهای درونی فرهاد در رابطه اش با بهاره را می شد از چشم هایش خواند ؛ شاید بهاره همین ها را فهمیده بود که این چنین بر ازدواج پافشاری میکرد. کلاس زبان هم تمام شده بود و همه این ها علتی شد تا رابطه شان کمی سرد شود.
اخر هفته بود و فرهاد تنها و بیکار در خانه موبایلش را برداشت تا به بهاره زنگ بزند ولی نه حوصله بهاره و بهانه هایش را نداشت دوباره میخواست از ازواج کوفتی غر بزند.
از خانه بیرون زد راهی خیابان شد. نزدیکی خانه شان پارک خوبی بود پاتوق قدیمی اش. شاید قدم زدن کنار درختان سرو حالش را بهتر میکرد. همانطور که در پارک که قدم میزد زنی میانسال را دید با آرایش ملایم ، لب های پروتز کرده ، سینه ها و باسنی درشت ، ران هایی ورزیده ای ، موهای مشکی که از پشتش آویز بود و سفیدی ساق پایش که از پایین شلوار کوتاهش هویدا بود.
هیولایی که مدتی خبری از او نبود جان دوباره گرفته بود. شهوت در رگ هایش موج میزد اصلا بهاره را یادش رفت و افتاد دنبال زن.
زن از پارک بیرون رفت و وارد کوچه کنار پارک شد. کوچه خلوت بود میتوانست کسامان را آن جا تمام کند. خواست برود زن را بیهوش کند که یادش افتاد داروی بیهوشی همراهش نیست و ماسک هم نزده و ممکن است کسی او را ببیند. آن قدر مهبوط ظاهر زن شده بود که به این چیزها فکر نکرده بود. با خود گفت از کف رفت. آهی کشید و میخواست برگردد. اما فرهاد عوض شده بود. دیگر فرهاد کم حرف اول داستان نبود حالا لااقل میتوانست چند جمله بر زبان آورد.
فرهاد: سلام خانم میخواید برسونم تون؟ ماشینم همین پشته.
زن: نه آقا! مرسی راهم نزدیکه
فرهاد: اکی گفتم شاید چون کفش تون قاب بلنده سخت تون باشه.
زن جواب داد: نه من راحتم ممنون
فرهاد: هر جور راحتید
ز. زن با اختیار خودش به چنگ نمی آمد. و امکان بیهوش کردنش نیز نبود. راهی نمانده بود ؛ فرهاد اخم هایش را در هم کرد و راهش را کشید و رفت. ولی شهوت بدجوری دامنش را گرفته بود باید امشب کاری میکرد. به سراغ ماشین اش رفت. داروی بیهوشی را برداشت و ماسک سرماخوردگی زد تا چهره اش دیده نشود. دوباره به پارک پرگشت شاید دوباره موردی می دید. پارک را تقریبا خوب میشناخت. جاهای تاریک و خلوت آن را میدانست‌. پس از حدود نیم ساعت پرسه زدن مورد مناسب را پیدا کرد. اینبار هم زنی میانسال. موی شرابی رنگش پیدا بود فرهاد رنگش را دوست داشت. مانتو نازک و بازی که زیرش تاپ مشکی پوشیده بود. برجستگی سینه و باسن اش. فرهاد فقط از یک چیز زن بدش می آمد آرایش شدیدش با خودش فکر کرد عیبی ندارد پاکش میکند. اطرافش را نگاه کرد کسی نبود. از پشت سرش راه افتاد. وقتی به زن نزدیک شد با یک دستش جلو دهان زن را محکم گرفت و با دست دیگرش سوزن آمپول را در گردن زن فرو کرد. زن بیهوش شد. دستش را گاز گرفته بود. دستش را نگاه کرد. گاز زن شهوتی ترش کرد. زن را بغل کرد و شال اش را روی صورتش انداخت. با عجله به سمت ماشین اش دوید. ساعت نزدیک به ده شب بود و بعضی قسمت های پارک کمی شلوغ بود. مردم کنجکاو و متعجب به او خیره می شدند و او با تن صدایی مضطرب آدرس بیمارستان را می پرسید و خیالشان را راحت میکرد. تجربه اش ثابت کرده بود این روش جواب میدهد. بالاخر به ماشین رسید و راه افتاد.
درِخانه را باز کرد دل در دل اش نبود. مانتو زن را درآورد. زیرش تاپ مشکی چسبان و شلوار کتانی نازکی پوشیده بود آن ها را هم بیرون آورد. زیرشان شرت و سوتین صورتی بر تن داشت. بوی تحریک کننده عطری که زن به بدنش زده بود ؛ بینی فرهاد را پر کرد. سوتین زن را دراورد ، صورت آرایش کرده اش را پاک کرد و او را روی تخت خواباند. لباس های خودش را هم بیرون آورد. مثل همیشه دوربین اش را برداشت و چند عکس از زن گرفت.
حالا دیگر زن برهنه جلو او قرار داشت. نزدیک شد شروع کرد به خوردن سینه های بزرگ و گوشتی زن ، که سفیدی اش مثل برف بود ولی برعکس برف های دیگر عمل میکرد و آتش درون فرهاد را شعله ور تر میکرد. پاهای تپلش را مرتب می لیسید ؛ مزه اش شور بود اما اینکار را دوست داشت و تکرار میکرد. همان جور که با یک دستش سینه های زن را گرفته بود ، دست دیگرش را لای موهای شرابی زن میکرد و بدنش را بو میکرد. شرتش را درآورد برجستگی های باسن اش افتاد بیرون. آن ها را بوسید سپس زبانش را روی واژن زن کشید تا لغزنده شود. بعد آلتش را در واژن زن فروکرد و مدتی آن را عقب و جلو کرد. وقتی به ارضا شدن نزدیک شد آلتش را درآورد ، گرفت با دست مالید و آب منی اش را روی سینه های زن ریخت و گوشه ای افتاد.
چشم هایش را به سقف دوخته بود. خستگی بعد از ارضا به سراغش آمده بود. حالا دیوار های شهوت فروریخت می ریخت و حقیقت به دروازه های قلبش هجوم می آورد. همچون نابینایی که بینا شده باشد تازه نتیجه کارهایش را درک میکرد. عذاب وجدانی روی قلب اش سنگینی میکرد. چهره زیبای بهاره از صفحه ذهنش محو نمی شد. این هیولا را خودش ساخته بود. لیاقتش همین بود نه ازدواج با بهاره.
ادامه دارد…

نوشته: آرش


👍 2
👎 3
5442 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

764590
2019-04-29 20:24:20 +0430 +0430

اولا داستان سکسی رو باید به زبان عامیانه نوشت نه کتابی
دوما چخبرته بابا ۱۰ ساعت باید وقت بزارم تا کلشو بخونم مختصر مفید بنویس خو (dash)

2 ❤️

764625
2019-04-29 21:30:48 +0430 +0430

داداش قسمت دومشه بعد عنوانش اینه بهشت فانی یک جهنمی(1) همون تو عنوانش مورد داره

و اینکه انقد خشک نوشته بودی
فک کردم دکتر علی شریعتی داستان سکسی نوشته

یکم شل کن داداش

1 ❤️

764630
2019-04-29 22:05:48 +0430 +0430

قشنگ نوشتی ادامش هم بزار

0 ❤️

764631
2019-04-29 22:10:37 +0430 +0430

یاد یه داستانی افتادم زمان قدیم در منطقه عربستان
آنجا مردم متمول مردگان را با لباس یا با کفن دفن میکردن چون پارچه متاع گران بهایی بود و فقط نزد قوم پارس بود هنر پارچه بافی …، و مردم فقیر هم مردگانشان را با حصیر دفن میکردن … خلاصه کفن دزدی در آنجا بسیار مرسوم بود و بیچاره اگر خانواده ی متمولی میمرد باید روزها و هفته ها کشیک قبر را میکشیدند تا قبر را بی عصمت نکنند وای از آن روز که میت زن یا دختری بود … منظور که به مرده زن هم رحم نمیکردن دزدان کفن و به میت هم بعد از دزدین کفن تجاوز میکردن …یاد تو افتادم

1 ❤️

764679
2019-04-30 08:15:16 +0430 +0430

سکس با حوری بهشتی بیهوش شده به نظرمن هیچ لطفی نداره!
درشخصیت داستانتان خود کم بینی و عدم اعتماد به نفس موج میزد،حتی شاید یک روان پریش خطرناک،
هرنکته ش به جای خود ولی عشق
مقدس وقابل احترامه.

1 ❤️

764866
2019-05-01 04:38:53 +0430 +0430

پشمام . چقد ادبی بود فک کنم کار ی معلم ادبیات جقی باش

1 ❤️