به رنگ خون

1399/08/12

در پارکینگ خراب بود،قرار بود ساعت ۵ بعد از ظهر بیان جکش رو تعمیر کنند،نمایشگاه رو به مهران سپردمو اومدم خونه دم در ایستادم و سیگارم رو روشن کردم تا کمی وقت بگذره بعد از چند دقیقه معطلی تلفنم زنگ خورد و گفت که ماشینش پنچر شده و نمیتونه بیاد من هم دیگه نمایشگاه نرفتم و زنگ زدم به مهران که حواسش به ماشین ها باشه…
دخترم از این که زود اومده بودم خونه خوشحال بود. عسل فقط ۸ سالش بود. شیما هم به خودش خیلی رسیده بودو آرایش کرده بود،این تو خونه ی ما ینی امشب یه شب داغه…
پای تلوزیون نشسته بودیم و شیما هم روی من لم داده بود ملافه ای رو اورده بود روی پاهاش انداخته بود،منم دستم روی کسش بود و زیر ملافه باهاش بازی میکردم و تلوزیون میدیدیم،شیما عاشق دامن های کوتاه بود،همه دامن هاش بالای زانوش بودند. عسل داشت تو پذیرایی بدو بدو میکرد و برای خودش شعر میخوند،زبون خیلی شیرینی داره، ما هم سرمون به خودمون گرم بود. ساعت طرفای ۷ بعد از ظهر بود که زنگ در واحد زده شد،عسل رو حساب عادتی که داشت بخاطر اومدن من همیشه میپرید و در و بدون سوال و جواب باز میکرد…
در رو باز کرد…
با صدای جیغ عسل به خودمون اومدیم و بلند صداش زدم عسل بابا کیه؟؟؟ صدای جیغ به تکرار…
. زود پا شدم و با شیما اومدیم سمت در.سه تا مرد که کلاهاشون و رو صورتشون کشیده بودند اومده بودند داخل واحد و هر سه تاشون قمه بلندی داشتند. دلم ریخت …
عسل تو دست یکیشون بود که دهنش رو گرفته بود و یکی دیگه قمه رو سمت شکم عسل گرفته بود شیما تا صحنه رو دید جیغ کشید و یکی از اونا سرش داد زد -خفههه شووووو جنده خفه شوووو -صداتون در بیاد سرشو همین جا میبریم من قدرت تصمیم گیری نداشتم زود گفتم +باشه باشه چی میخوای ولش کن اونو من همه چی بهت میدم بزارش زمین بیاد پیش مادرش -خفه شو کس کش برو عقب برو اون ور چند قدمی امدند تو پذیرایی شیما دهن خودشو گرفته بودو پشت من قایم شده بودو گریه میگرد.عسل تو بغل یارو دست و پا میزد با دهن گرفته شده جیغ میزد،خونه ما اونقدری بزرگ بود که صداشو کسی نشنوه…
من به شدت ترسیده بودم که بلایی سر عسل نیاد. زود گفتم تو خونه طلا داریم میدم بهتون میرم میارم زود ولش کن جون مادرت -باز که گوه خوری کردی کس کش بتمرگ مادر جنده بگو زن جندت بره بیاره طلا هارو کوس شعر نگی کسی چیزیش نمیشه…
به شیما گفتم برو برو بیار براشون شیما به شدت میلرزید و گریه میکرد نمیتونست رو پاهاش وایسه گفتم بزار خودم برم تو رو خدا همه رو میارم بزار برم …
_مادر جنده مگه با تو نیستم پاشو بیار یه لگد محکم به شیما زد که به من چسبیده بود…
شیما جیغ کشید و منم عصبی شدم داد زدم نزن حروم زاده میارم همه رو نزن گفت این کوسپاره باید بیاره بدو تا خون ننداختم بچه رو شیما این و که شنید به زور بلند شد و دامن کوتاه ش خودنمایی کرد.با کمی تعجیل رفت سمت اتاق خواب و یکیشون گفت برو دنبالش…
۱ دقیقه نشد که صدای نکن نکن تورو خدا شیما اومد…
شیما اومد و پسره هم دنبالش با طلا ها اومدند.چشماشون برق زد از حجم طلاها …
یکیشون که سردستشون بود اسمش مجتبی بود. اومد سمت منو گفت باقیش کجاست؟ گفتم به خدا همینه همش -گفت طلاها اره پولا کجاست؟ +تو کشو دراوره همش -مهتی برو بیار مهتی بازوهای لخت شیما رو گرفته بود و تو نخ شیما بود،شیما رو ول نکرد، شیما رفت سمت دراور،به شیما گفت خودت بردار،تا سرش رو توی کشو کرد حس کردم که داره انگشتش میکنه شیما دهنشو گرفته بود که صداش در نیاد اما من فهمیدم و داد زدم حروم زاده چی کار میکنی؟یه دفه یه لگد اومد تو صورتم ، _میخوای گوششو ببرم مادر جنده؟کس کش همه کس…
داد زدم نکنش بی ناموس…
اونم همون جوری که دستش تو شرتش شیما بود،شیما داشت میومد سمتم لرزون با گریه گفت…
چیزی نیست…
. بزار برن…
عسل…میثم. عسل…
نفهمیدم یهو نتونستم خودمو کنترل کنم به سمت یارو حمله کردم که از پشت یکیشون با قمه زد تو سرم یکیشونم تو پهلوم فرو کرد،یه مشت تو صورت مهتی زدم اما اون چاقو رو کشید تو سینم…
سوزش ضربه ها رو حس کردم اما مشت بعدی رو هم زدم که مجتبی یه زیر پایی بهم زد و خوردم زمین و شروع کردند لگد زدن…
عسل تو بغل یکیشون بودو میدید طرف باباشو داره با لگد میزنه…
خونه غرق خون شد فقط صدای شیما میومد که جیغ میزد و گریه میکرد …
-مهتی گفت کوس کش بتمرگ بشین تا پارت نکنیم میخوای سر زنو بچتم ببریم؟؟؟هان کسکش همه کس میخوای؟ عسل که تقریبا صدایی نداشت و نشونم داد و گفت ببرم سرشو؟؟؟ به شیما رو کرد و گفت ببرم سرشو؟؟؟ شیما گفت با هق هق نه نه نههه تو رو خدا نههه -به ما کوس میدی؟
+تو رو قرآن جون همه کست…
-کوس میدی یا ببرم سرشو؟
+میدم میدم هر چی بخوای میدم -بگو به سه تاتون کوس میدم…
. شیما با هق هق : میدم کوس میدم به سه تاتون من جونی نداشتم خودم رو به پایه مبل تکیه دادم. مجتبی گفت مهتی بیا بریم تو رو ناموست دیره…
-میخوام زن اینو جلوش بگام بفهمه مسجد جا گوزیدن نیس دامنه شیما رو با شرتش کشید پایین …
با جونی که دیگه اخر هاش بود التماس میکردم…
شیما حرفی نمیزد و گریه میکرد اونی که از اول عسل تو بغلش بود وقتی کوس شیما رو دید عسل و گذاشت رو مبل…
عسل تکون نمیخورد هق هق میکرد و بی جون بود صداش کردم تکون نمیخورد تو فاصله ۲ متری من نشستند و دونه دونه شیما رو می کردند. همه جا رو خون گرفته بود صدا ها برام ضعیف میشدند،صدای شیما میومد که میگفت میمیره به خدا میمیره،اونا هم میگفتند زود ابمونو بیار بریم جنده خانوم تا اینم نمیره…
دنیام به رنگ خون شد و دیگه چیزی ندیدم . . . ادامه داستان از نادر پسر عموی شیما الان ۱۴ روزه که میثم توی کماست. عسل کاملا لال شده و هیچ حرفی نمیزنه غذا هم زوری میخوره تو این چند روز ۷ کیلو وزنش کم شده…
با شیما که رفتیم از این ها شکایت کنیم،در کمال ناباوری به ما گفتند که از شکایتتون صرف نظر کنید،این ها شما رو نشون میکنند و هر جور باشه زهرشون رو میریزند …
که من بخاطر میثم کوتاه نیومدم و شکایت کردم. شیما تو این دو هفته ۲ بار خودکشی کرده و مجبور شدیم توی اسایشگاه نگهش داریم عسل پیش ماست که اون هم کاملا مثل مرده متحرک شده…
میثم بعد از ۴۰ روز به هوش اومد…‌. ادامه به زبان میثم وقتی به هوش اومدم نا خواسته گریه کردم،بعد از دو ماه بستری بودن اومدم بیرون و برگشتم خونه همه چیز مرتب بود…
سمت اشپزخونه رفتم و چاقو رو برداشتم با خودم گفتم این دنیا دیگه برای منو شیما و عسل نیست باید با هم از اینجا بریم…
و به سمت آسایشگاه شیما راه افتادم .برای سفر سفر مرگ…
سفری که همه ما منتظرش بودیم دنیای خانواده من به پایان رسیده به رنگ خون این داستان واقعیتی بود که برای شیما و خانوادش اتفاق افتاد خوشبختانه من به موقع رسیدم و میثم رو دمه اسایشگاه با چاقو گرفتم. اون هم الان تحت مراقبته …
این جریان برای خیلی دور نیست برای خرداد سال ۹۹ هستش اینجا ایرانه،کشوری که دم از امنیت میزنه و نا امنی توش بیداد میکنه من نادر، پسر عموی شیما هستم که این داستان رو براتون نوشتم و اسم ها کاملا عوض شده از همین جا ازشون معذرت میخوام…
اما دلم میخواست شما هم این کثافت ها رو بشناسید توی هفته نیروی انتظامی

نوشته: نادر


👍 7
👎 6
11101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

775271
2020-11-02 16:04:06 +0330 +0330

دردناک بود خیلی دردناک بود ولی من لایک میکنم . لطفا از این چیزا آپلود نکنین با تشکر

1 ❤️

775279
2020-11-02 16:18:38 +0330 +0330

به نظرت اینجا کجاست
نکنه اینجا نی نی سایته که اومدی از گرفتاری هات برامون میگی

1 ❤️

775289
2020-11-02 17:09:24 +0330 +0330

1- هر شب زنگ میزدی دخترت درو باز میکرد؟ کلید خونه خودتو نداشتی؟؟ میشه همچین چیزی؟؟
2- اونها از کجا میدونستن دختر 8 سالت بدون سوال درو باز میکنه؟ اگر خودت یا زنت اف اف رو بر میداشتین راهشون نمیدادین کیر میشدن چی؟
3- کلی پول و طلا تو خونه داشتی یعنی وضعت خوب بوده بعد آیفون تصویری نداشتی؟
4- حضرت آقا پلیس میگه شکایت نکنید نشونتون میکنن؟ این یکیش دیگه واقعا جوک قرن بود! اینی که تعریف کردی یعنی باند بودن آگاهی خودش میاد پشت جریان هرگز نمیگن شکایت نکنید!!
5- جم تیوی برای سرگرم کردن بازنشسته هاس نه جق زدن!!

3 ❤️

775292
2020-11-02 17:24:43 +0330 +0330

تجاوز به خودی خودش کثیفه
ولی مگه داریم انقدر مادر جن***ده که جلوی چشم یه بچه به مادرش دست درازی کنن؟! دزدم هستی باش، ولی دزد باغیرت باش حرومزاده
ضمناً این روزا به حد کافی دل و دنیامون سیاهه نادر خان و بدون شک به دلیل وسایل ارتباط جمعی از کثیف بودن جامعه حداقل به مقدار نسبی مطلع هستیم و نیازی به دست به قلم شدن شما داخل شهوانی نبود…
اینجا روزنامه ی اطلاعات و صفحه ی حوادث نیست!
پ.ن: اگر حقیقت داره که امیدوارم نداشته باشه… به عنوان یک شخص حقوق خوانده میگم: شهر انقدرم بی قانون نیست و مسئله ی تعدد جرایم سنگین مطرحه! لطفاً شکایت کنید و با سکوت بیجا و تهدید تو خالی به امثال جانیان این جنایت پر و بال ندید… حق گرفتنیست. 🙏🏻

3 ❤️

775303
2020-11-02 17:47:26 +0330 +0330

این‌ داستان دروغ بود .چون شما شکایتتون رو باید ببرید دادسرا ثبت کنید نه کلانتری .وقتی که دادسرا شکایت ثبت شد ارجاع میشه به دایره جنایی اداره اگاهی.و این جرایم هم با جدیت کامل پیگیری میشه و هیچ موقع مامور انتظامی جرات وجسارتشو ندارن که به شاکی بکن از شکایتت صرف نظر کن

1 ❤️

775319
2020-11-02 21:38:23 +0330 +0330

اگه واقعیت داره که بسیار وحشتناک و عذاب آوره و اگه توهمی بیش نیست در ه دو حالت جای چنین داستانهایی اینجا نیس دوست عزیز

2 ❤️

775460
2020-11-04 08:08:13 +0330 +0330

تخیلاتت بلد نیستی درست بنویسی چه برسه داستان واقعی 👎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها