به رنگ عشق

1400/01/11

دل تو دلم نبود. از دور همی های دوستانه دل خوشی نداشتم اما این دفعه فرق می کرد. قبل از اینکه ازدواج کنم از اون دخترای تنبل بودم که دست به سیاه و سفید نمیزنن. اما الان با اینکه فقط یک سال از ازدواجم با کامران میگذره همه کارای خونه رو خودم انجام میدم. یه شامی پخته بودم که مهمونا انگشتاشونم باهاش بخورن. خونه رو هم کرده بودم عین دسته گل.
کامران از دکوراسیون سفید خوشش میاد. اما من نه. ولی برای اینکه پا روی دلش نذارم منم قبول کرده بودم. مبلمان سفید خیلی زود کثیف میشه اما چون خانم سعادت حداقل هفته ای یه بار میومد و تقریبا همه چیز رو تمیز میکرد از اون بابت مشکلی نداشتم. ولی این بار فرق می کرد. با اینکه سه روز پیش اومده بود و کارای خونه رو انجام داده بود من خودم از صبح با وسواس خاصی کل خونه رو برق انداخته بودم. نمیخواستم جلوی دوستای کامران و مهمتر از همه ساغر و نازی کم بیارم. ساغر و نازی به ترتیب همسران مهران و آرش دوستای دوران دیبرستان کامران بودن.
برای امشب یه تاپ کوتاه و پشت باز سفید با یه دامن تنگ مشکی پوشیده بودم که که از کمر تا حدود یک وجب بالای زانوهام رو پوشونده بود. موهامو که تازه بلوند کرده بودم بستم بالای سرم. این جزء معدود دفعاتی بود که از لباس و آرایشم راضی بودم. معمولا اون چیزی که میخواستم نمی شد. کامران همین که منو دید گفت لباست برای مهمونی امشب مناسب نیست. من گفتم: به جای اینکه به لباس من گیر بدی بیا کمک کن که میزو بچینیم. اون که میدونست بحث با من فایده ای نداره یه نفس عمیق کشید و دوباره سرش رو کرد رو گوشیش.
حدود ساعت 8 شب بود که گوشی کامران زنگ خورد. کامران گوشی شو برداشت. آرش پشت خط بود. کامران گفت: به به! آقا آرش! الان در رو میزنم. من هم رفتم در رو باز نگه داشتم و منتظر موندم تا بیان بالا. همین طور که منتظر بودم یه نگاهی به راهرو و راه پله انداختم. خبری از خانم تابنده نبود. یه نفس راحت کشیدم. تو همه چیز فضولی میکرد. باید از همه چیز خبر دار می شد. اگه پیداش می شد مهمونی امشبو خراب می کرد. تو همین فکرا بودم که در آسانسور باز شد. آرش و نازی به همراه مهران و ساغر از آسانسور اومدن بیرون. این طور که معلوم بود هماهنگ کرده بودن که با هم برسن اینجا.
سلام و احوال پرسی کردیم و من تعارف کردم که بیان تو. ساغر که از دیدن لباسای من جا خورده بود گفت خوشکل کردی مهسا خانم! منم گفتم لطف داری ساغر جون چشمات خوشکل میبینه عزیزم. هر پنجشنبه خونه یکی از بچه ها دوره داشتیم. با هم دیگه راحت بودیم و معمولا لباسای رسمی نمی پوشیدیم اما خودمم میدونستم که این دفعه زیاده روی کرده بودم. دلیلش هم این بود که وقتی نگاه های مهران و آرش روی من قفل میشد احساس خیلی خوبی داشتم. یه جور حس غرور و برتری. کامران بهم می گفت تو کمبود داری که این کارا رو میکنی. چند بار هم بهم گفته بود روانی.
وقتی همه مهمونا از راهرو وارد پذیرایی شدن من یک بار دیگه خودم رو توی آینه ی بالای جاکفشی نگاه کردم تا مطمئن بشم سوتین مشکی که پوشیده بودم از زیر تاپ نازکم معلومه. یه جورایی با دامنم ست شده بود. وارد سالن پذیرایی که شدم دیدم کامران هنوز هیچی نشده مرور خاطرات دبیرستانش رو با آرش و مهران شروع کرده. معمولا این حرفا تا آخر مهمونی ادامه پیدا میکرد.
من رفتم تو آشپز خونه و برای مهمونا چای آوردم. وقتی جلوی آرش خم شده بودم تا چای تعارف کنم یهو نگاهش از کامران به من افتاد. البته یه جوری نگاه میکرد که معلوم نبود داره به استکان های چای نگاه میکنه یا بدن من. اما من خوب میدونستم که داره از داخل یقه تاپم سینه ها مو نگاه میکنه. چند لحظه همین طور گذشت. دیدم داره خیلی زشت میشه. گفتم آقا آرش چای میل نمی کنید؟ اونم با دست پاچگی گفت: بله حتما! ببخشید حواسم پرت حرفای کامران شده بود. شما زحمت نکشید مهسا خانم بزارید روی میز خودمون برمیداریم. ما که دیگه با هم این حرفا رو نداریم.
نازی داشت با دلخوری چند کلمه پچ پچ می کرد. صداش اونقدر ضعیف بود که حتی با وجود سکوت داخل خونه فقط آرش که کنارش نشسته بود می فهمید داره چی میگه. در همین لحظه صدای زنگ در به این سکوت خاتمه داد. کامران به من نگاه کرد و با تعجب پرسید: کس دیگه ای هم قرار بود امشب بیاد؟ من گفتم: آره به سهراب هم گفته بودم بیاد. کامران یه لبخند مصنوعی زد و به طرف آیفون رفت. از دوربین سهراب رو که دید در رو زد و به طرف راهرو رفت. با چشم به من اشاره کرد که من هم بیام. به راهرو که رسیدم با چشم های عصبانی کامران روبرو شدم. این نگاه ها برام تازگی نداشت.
_باز این پسره رو برای چی سرخود دعوت کردی اینجا؟ اون هم امشب!
_سهراب دوستمه. فقط تو حق داری دوستاتو دعوت کنی؟
_چرا چرت و پرت میگی مهسا؟ آرش و مهران دوستای دبیرستان من هستن. بین تو و این پسره هر چی بوده تموم شده. مگه خودت همینو نمی گفتی؟
_تو برو پیش مهمونا زشته تنهاشون گذاشتی. من درو برای سهراب باز می کنم.
_کارای تو زشت نیست نه؟
همین طور که به سمت سالن پذیرایی می رفت چند کلمه دیگه هم زیر لب گفت. من به سمت در رفتم تا در رو برای سهراب باز کنم. در آسانسور برای بار دیگر باز شد. سهراب عشق قدیمی من، همونی که وقتی همه چیز دست به دست هم میداد تا گذر زمان رو برام سخت تر کنه تبدیل به تنها امید من میشد، به سمت من اومد. مثل همیشه محو چشم های زیبا، قد بلند و اندام تراشیده اون شدم. بی اختیار به طرفش رفتم و اونو تو آغوش گرفتم. سهراب لبخندی زد و گفت: خیلی دلم برات تنگ شده بود. وقتی می دیدمش زبونم بند میومد. فقط با یه لبخند جوابش رو دادم.
با هم وارد سالن پذیرایی شدیم. سهراب رو به مهمونا معرفی کردم. دوستای کامران جا خورده بودن اما خوشبختانه سعی کردن عادی رفتار کنن. چند دقیقه بعد کامران دوباره با آرش و مهران گرم صحبت شده بود. نازی هم با ساغر در مورد مانیکور جدیدش حرف می زد. نازی و ساغر همیشه خودشون رو بالاتر از من میدونستن و معمولا من رو وارد گپ و گفت خودشون نمی کردن. اما این موضوع اهمیتی برای من نداشت. بعد از تعارف کردن میوه و شیرینی هایی که برای اولین بار خودم درست کرده بودم من هم کنار سهراب نشستم. اون هم مثل من هم صحبتی نداشت. چند لحظه بعد دست های سهراب رو پشت کمرم حس کردم که داشت منو نوازش می کرد. چون تاپ پشت باز پوشیده بودم میتونستم دست های گرمشو که به آرامی روی کمرم حرکت میداد به خوبی حس کنم.
کم کم مهمونا متوجه من و سهراب شدن و اون شلوغی و سر صدایی که تا چند لحظه قبل تو خونه حکم فرما بود جای خودش رو به سکوت میداد. کامران نگاه معنی داری به من کرد. اما من از روی لج بازی خودم رو به سهراب نزدیک تر کردم و بدنم رو کاملا چسبوندم به سهراب. کامران برای اینکه جو رو عوض کنه تلوزیون رو روشن کرد. تلوزیون ما روی دیوار و در بالاترین جای ممکن نصب شده بود. کامران می گفت مد روزه و اینطوری خونه مدرن تر به نظر میاد. اما من میدونستم برای اینکه دست من به دکمه ها نرسه اون جا نصب کرده بود. همیشه میگفت کنترل تلوزیون دست خانم تابنده هست. فکر می کرد من خرم.
حالا که به سهراب نزدیکتر شده بودم تسلطش به من بیشتر شده بود. با یکی از دست هاش کمرم رو نوازش میکرد و با دست دیگرش برامدگی نوک سینه هام رو که به خوبی از زیر تاپم معلوم بود می مالید. من هم دستامو دو کمرش حلقه کرده بودم و سعی میکردم تا جایی که میشه خودم رو بهش بچسبونم. وقتی سهراب لب ها شو روی لبای من گذاشت کامران از کوره در رفت. با عصبانیت به سمت من اومد و یک کشیده خوابوند رو صورتم. من زدم زیر گریه و رفتم تو اتاق.
روی تخت دراز کشیدم و با صدای بلند گریه کردم. ای کاش خانم سعادت اینجا بود. اون فقط تو تمیز کردن خونه به من کمک نمی کرد. مثل یک مادر به من دلداری میداد. حس مادری که هیچوقت نداشتم. در اتاق باز شد. سهراب بود. تا دیدمش همه چیز رو فراموش کردم. دوباره لبخند روی لب هام نشست. روی تخت کنار من خوابید و من رو تو آغوش گرفت. کش مویی رو که بالای سرم بسته بودم باز کرد. عاشق نوازش کردن موهای من بود. وقتی دستش رو می کرد تو موهام، ناخودآگاه چشم هام رو می بستم.
دکمه دامنم رو باز کرد و به آرامی اونو از پام درآورد. مشغول بوسیدن پاهام شد و من رو غرق در لذت کرد. من همون طور که روی تخت خوابیده بودم تاپم رو درآوردم و دستامو روی پهلوها و سینه هام می کشیدم. سهراب کمی بالاتر اومد، به طرف من خم شد و لب ها شو رو لب های من گذاشت. من به پشت روی تخت خوابیده بودم و سهراب آرام آرام وزنش رو روی من بیشتر می کرد. سنگینی دلچسبی که دوست داشتم من رو توی تخت فرو ببره.
صدای باز شدن در اتاق همه چیز رو خراب کرد. کامران بود. ساخته شده بود برای خراب کردن لحظه های خوب زندگیم. وقتی من و سهراب رو دید مثل بچه های ده ساله بغض کرد. با صدایی لرزان گفت: لعنت به هردوتون! از اتاق بیرون رفت و در رو با صدای مهیبی بست.
برام مهم نبود اون بیرون چه خبره و چی در موردم فک میکنن. سهراب دوباره به من نگاه کرد. دلم میخواست تا صبح به چشم های مسحور کنندش خیره بشم. دکمه های پیرهنش رو یکی یکی باز کردم و اون رو از تنش درآوردم. اندام زیبا و خوش تراشش هر دفعه باعث تندتر شدن ضربان قلبم می شد. دیوانه وار دستم رو به سینه ها و بازوهاش می کشیدم. دستام از لمس کردن بدنش سیر نمی شد. دکمه شلوار جینش رو باز کردم. برآمدگی شرتش رو که دیدم قند تو دلم آب شد. شلوارش خیلی چسبون بود و به سختی از پاش در میومد. اما خودش هیچ کمکی نمی کرد. از اینکه من شلوارش رو از پاش در بیارم لذت می برد.
وقتی شلوارش رو به طور کامل درآوردم دوباره رفتم توی بغلش. سعی کردم تا جایی که میشه بدنش رو لمس کنم. دلم میخواست با بدنم مثل یک لباس کل بدنش رو بپوشونم. من رو چرخوند و روی خودش انداخت. می دونستم عاشق اینه که موهام روی صورت و بدنش بریزه. دوباره دستش رو برد توی موهام. شورتم کاملا خیس شده بود. همین طور که مشغول نوازش موهام بود من هم شورتم رو به شورت سهراب می مالیدم. میتونستم کیرش رو کاملا حس کنم که بین لب های کسم انداخته بودم و ماساژ میدادم.
نفس های نامنظم و شهوت ناک سهراب به خوبی شنیده می شد. یک لحظه یادم به خانم تابنده افتاد که می گفت هیچ وقت حق نداری شورت و سوتینت رو دربیاری. زنیکه احمق! فک میکرد کیه؟ دیگه هیچی برام مهم نبود. سوتینم رو درآوردم و پرت کردم روی تخت. همونطور که روی سهراب نشسته بودم سینه هام رو به آرامی تکون دادم. عاشق تماشای رقص سینه هام بود، ولی نتونست بیشتر تحمل کنه و دست هاشو روی سینه هام گذاشت و شروع به مالیدنشون کرد. من هم پاهامو به دوطرف پاهاش چسبونده بودم و با دستام پهلوهاشو نوازش می کردم.
بعد از چند دقیقه دست هاشو از روی سینه هام برداشت و شورتم رو از پام درآورد. چشم هاشو بست و دستش رو روی باسنم که الان کاملا لخت شده بود کشید. من هم بیشتر به جلو خم شدم تا سینه هام کاملا روی سینه هاش قرار بگیره. سرم رو جلو بردم و لب هامو مثل بچه های لوس غنچه کردم. سهراب بی درنگ شروع کرد به خوردن لب های من. من هم تا جایی که میتونستم بدنم رو به بدنش می مالیدم. از چشماش فهمیدم که دیگه طاقت نداره. از روش بلند شدم و شورت خیسش رو از پاش درآوردم.
وقتی کیر خوشکلش رو دیدم دلم از خوشحالی ریخت. زبونم رو روی کیرش کشیدم. خیلی حس خوبی بهم میداد. به آرامی مشغول خوردن شدم. تا جایی که میتونستم میکردمش تو دهنم بعد چند لحظه صبر میکردم و دوباره درش می آوردم. دیگه خودمم نتونستم صبر کنم. دوباره روی سهراب نشستم و خیلی آروم کیرش رو توی کسم هل دادم. به طرفش خم شدم تا بتونه سینه هامو تو دستش بگیره. وقتی سینه هامو تو دستش گرفت من هم شروع کردم به بالا و پایین کردن. هیچ عجله ای برای تموم کردنش نداشتم. با حوصله باسنم رو روی بدنش تکون میدادم و تمام قسمت های کیرش رو از درون واژنم لمس می کردم. با هر بار بالا و پایین شدنم موجی از لذت درون بدنم پخش می شد.
سهراب نفس نفس زنان دستاش رو سینه های من می کشید. بعد به سمت پهلوهای من می برد و نوازش میکرد. بعد روی پاهای من که به دو طرف بدنش چسبیده بود. گه گاهی هم دوباره دستش رو تو موهام می کرد و به چشم هام خیره می شد. دستش روی کمرم گذاشت و من رو یکم به طرف جلو کشید. طوری که سینه هامو به دهنش نزدیکتر کنه. سرش رو به طرف یکی از سینه هام بالا برد و مشغول لیس زدن و خوردن سینه هام شد. لذت در تمام بدنم موج می زد. می دونستم که سهراب هم همین احساس رو داره.
چند دقیقه بعد فقط من نبودم که کیر سهراب رو به درون کسم میبردم و بیرون می آوردم. حرکت های خودش رو هم حس کردم. همیشه دوست داشت که من این کارو براش انجام بدم. اما زمانی که میخواست ارضاء بشه دوست داشت کنترل اوضاع در اختیار خودش باشه. من کاملا بدنم رو شل کردم و روی اون انداختم. دوست داشتم خودش هر جوری که دوست داره تمومش کنه. من رو تو بغل خودش گرفت طوری که سینه هام کاملا به بدنش چسبیده بود. لب ها مو روی لب های خودش گذاشت و حرکت های کیرش رو به درون کسم عمیق تر و سریعتر کرد. هر از گاهی از فرط لذت جیغ کوتاهی میکشیدم. دلم میخواست همیشه در همین حالت بمونم.
از داخل واژنم پاشیده شدن آب رو حس کردم. کیرش رو تا جایی که میتونست داخل می برد و آبش رو خالی میکرد. بعد از اینکه چندین بار این کار رو تکرار کرد حرکتش آهسته تر شد. فهمیدم که مثل من کاملا ارضاء شده. بدنم سست شده بود. به سختی میتونستم حرکت کنم. همون طور که توی بغل سهراب بودم خوابم برد.
وقتی بیدار شدم اتاق تاریک بود. در نور بسیار ضعیف آباژور متوجه چشمهای کامران شدم که با نگاه سردی به من زل زده بود.بدنم هنوز کاملا لخت بود. خودم رو یکم به کامران نزدیک کردم.
_بهت قول میدم که این آخرین بار بود. من دوستت دارم کامران. اصلا نمیخواستم اینجوری بشه. خودت که میدونی من تو جمع دورهمیاتون هیچ هم صحبتی ندارم.
_خفه شو
روش رو برگردوند و پشت به من روی پهلو خوابید. هنوز بدنم به خاطر سکس با سهراب سست و خسته بود. حتی شام هم نخورده بودم. نمیدونستم از اون لازانیایی که با کلی شوق و ذوق درست کرده بودم چیزی مونده یا نه. به ساعتی که روی میز کنار تخت خواب بود نگاه کردم. ساعت دو بامداد بود. از اتاق بیرون اومدم. همه جا تاریک بود. خبری از دوستای کامران نبود. با اینکه خیلی گرسنه بودم تصمیم گرفتم صبح غذا بخورم. دوباره به اتاق خواب برگشتم و روی تخت خوابیدم. هنوز چشمام گرم نشده بود که با تکان های شدید از خواب پریدم. کامران شونه های من رو گرفته بود و محکم تکون میداد.
_چی شده کامران زده به سرت؟
_تو دروغ میگی. منو دوست نداری. این اولین بارت نبوده آخرین بارت هم نیست.
_ولم کن روانی. باشه برات توضیح میدم. چته کامران!
نگاهش با همیشه فرق میکرد. صورتش می لرزید. من رو تو دستاش گرفته بود و با تمام زورش تکون میداد. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. سرم با شدت به بالای تخت برخورد کرد. یک ضربه دیگه و باز هم یک ضربه دیگه.
_مهسا حالت خوبه؟
صدای سهراب بود که از زیر تخت شنیده میشد. ازش پرسیدم: زیر تخت چکار میکنی؟ سهراب جوابی نداد. کامران تا این صدا رو شنید من رو ول کرد. بالش رو روی سرش گرفت و روی گوشهاش چسبوند. مثل بچه هایی که نمیخوان هیچ صدایی رو بشنون. فریاد زد: سهراب! سهراب! همیشه باید صدای لعنتیش تو گوشم باشه. بعد بدنش شروع به لرزیدن کرد. پشت به من روی تخت خوابید و پتو رو مثل یک پیله کرم کاملا دور خودش پیچید. از زیر پتو هم میشد لرزش بدنش رو به خوبی حس کرد. سرم به شدت تیر می کشید. سهراب از زیر تخت بیرون اومد.
_از سرت داره خون میاد. باید ببرمت بیمارستان.
قطره های خون یکی یکی روی تخت می ریخت. سرم گیج میرفت. سهراب لباس هامو به زحمت تنم کرد. به طرف کامران رفتم تا بیدارش کنم و بهش بگم که داریم میریم بیمارستان. میدونستم با صدا زدن بیدار نمیشه. تکونش دادم اما باز هم بیدار نشد. پتو رو که دور خودش پیچیده بود باز کردم و کنار زدم. هیچ کسی داخل پتو نبود. با درماندگی گفتم: کامران کجاست؟ سهراب گفت: کامران این جا نیست. هیچ وقت نبوده.
سرم دوباره تیر کشید. به کمک سهراب لنگان لنگان از اتاق خواب بیرون اومدم. در تاریکی شب مهران و آرش و نازی و ساغر رو دیدم که در سالن پذیرایی گرم صحبت بودند. وقتی من و سهراب رو دیدن سکوت کردند و چند لحظه به ما خیره شدند. بعد دوباره شروع کردن به خوش و بش کردن. تنها دلخوشیم این بود که میدونستم بیمارستان به خونمون خیلی نزدیکه. درد شدیدی تو سرم حس کردم و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی به خودم اومدم دیدم تو بیمارستان روی تخت خوابیدم. سرم پانسمان شده بود اما هنوز سنگین بود. خانم سعادت مشغول تمیز کردن کف اتاق بود. همین که متوجه بیدار شدن من شد با همون لبخند مادرانه همیشگی به طرف من اومد. تو اون شرایط واقعا بهش نیاز داشتم. دست هامو گرفت تو دستش و گفت: باز با خودت چکار کردی دختر؟ با اشتیاق گفتم: سهراب منو به بیمارستان رسوند. اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد. با شنیدن نام سهراب اشک تو چشماش جمع شد. دستاشو با احتیاط از تو دستام درآورد. اول نمیخواستم دستاشو ول کنم. مثل دستای مادرم بود اما میدونستم که کار داره و باید بره.
بعد از چند دقیقه خانم تابنده رو دیدم که وارد اتاق شد. با اون عینک چشم گربه ای نفرت انگیزتر از همیشه به نظر میومد. یه سرنگ دستش بود که میدونستم برای من آورده. دستم رو گرفت و پنبه رو روی دستم کشید. از بوی الکل متنفرم. در حالی که سوزن رو وارد دستم میکرد گفت: اصلا درد نداره دختر خوب الان تموم میشه. از اینکه مثل بچه ها باهام صحبت می کرد حالم به هم می خورد. اصلا مقاومت نکردم. می خواستم سریعتر کارش رو بکنه و بره. وقتی از اتاق بیرون رفت سرم رو یواش از روی بالش بلند کردم. هنوز درد می کرد. به اطراف نگاه کردم و دوباره سرم رو روی بالش گذاشتم. سهراب رفته بود.

نوشته: سیمین


👍 5
👎 3
4501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

800652
2021-03-31 00:13:06 +0430 +0430

متوسط

0 ❤️

800671
2021-03-31 00:44:22 +0430 +0430

این چی بود واقعاً چی بود چه شریه کنترل تلویزیون خونتون دست همسایه چی کار میکنه مغزم گوزید نه نه ریییییددد

1 ❤️

800686
2021-03-31 01:05:41 +0430 +0430

استعداد نوشتن دارید سبکتون منو یاد یه نویسنده قدیمی می اندازه راجع به دختریکه با شوالیه رویاهاش تو قلعه رویاییش زندگی میکرد در حالی که در واقعیت در تیمارستان بستری بود…

2 ❤️

800744
2021-03-31 02:58:52 +0430 +0430

همچین نوشته ای احتمالا طرفدارای خاص خودشو داره…من که خوشم نیومد.یعنی اصلا نتونستم ارتباطی باهاش برقرار کنم.تنها چیزی که تو تمام نوشته موج میزد،دیاثت جناب کامران بود.حتی تو فیلمهای خارجی هم چنین دیاثتی رو ندیدم.

0 ❤️

800791
2021-03-31 08:47:14 +0430 +0430

سلام و درود سیمین ❤️

نوشتت داستان بود بلی، اما راستش تا وسطش بیشتر نتونستم بخونم، علتش رو هم بهت می گم.

سندروم پاشیدگی کاراکتر: یک جور بیماری نویسندگی هست که نویسنده کاراکتر هارو به صورت مشت مشت داخل کاغذ می پاشه، ببین فکر کن میری بیرون، بعد دوستت چهار نفر دیگه هم با خودش اورده. میگه سلام اینم سارا، سیمین، سمیه، سمن هست. خب عمرا بتونی همون اول اسم هاشون حفظ بشی یا بشناسیشون. باید کم کم به صورت شسته رفته کاراکتر هارو به خواننده معرفی کنی، مثلا درباره کامران بگی، بعد درباره خودت بگی که خواننده کم کم بیاد دستش. بعد تا اونجایی که میتونی کاراکتر کمتر وارد نوشته کن مگرنه مجبورا باید داستانت طولانی بشه.

موضوع دوم درباره توصیف های داینامیک و خلاصه روایتت هست، که البته دوباره فکر کنم باید داستانت رو بخونم بیام بهت بگم

آرزو موفقیت، artemis25 ❤️

0 ❤️

800801
2021-03-31 09:13:55 +0430 +0430

آخرش رو نفهمیدم
لطفا یکی توضیح بده

0 ❤️

800852
2021-03-31 13:35:59 +0430 +0430

سبک نوشتنت خیلی خوبه.
فقط نفهمیدم آخرش چی شد

0 ❤️

800957
2021-04-01 01:05:32 +0430 +0430

خیلی قشنگ احساسات وصف کردی قلمت حرف نداره ولی سبک داستان این شکلی رو من پسندیدم
عشقی که تو داستانت بود عالی بود ولی نوعش به نظر من جذاب نبود

0 ❤️

861532
2022-03-01 00:57:46 +0330 +0330

🤮 🤮 🤮

0 ❤️