به شوهرم خیانت کردم

1399/12/23

-چند سالت بود که ازدواج کردی؟
+شونزده.
-عاشق شدی؟
+نه خواستگار رسمی و به انتخاب و اجبار پدرم.
-شوهرت چند سالش بود؟
+بیست و نُه.
-کِی بچه دار شدی؟
+یکی دو ماه مونده به هفده سالگی‌ام.
-پس الان بچه‌ات پونزده سالشه.
+آره.
-پسره یا دختر؟
+پسر.
-اصلا نمی‌خوره که حتی بچه داشته باشی. چه برسه به یک بچه‌ی پونزده ساله.
+این جمله رو زیاد شنیدم. علت اصلی‌اش اینه که بیبی فیسم.
-تو چند سالگی طلاق گرفتی؟
+بیست و هشت سالم بود.
-علت؟
+به شوهرم خیانت کردم.
-برای چی خیانت کردی؟
+شهوت.
-شوهرت توی رابطه جنسی کم کار بود یا به خاطر تنوع طلبی خودت؟
+جفتش.
-یعنی اگه از سمت شوهرت ارضا می‌شدی، باز هم خیانت می‌کردی؟
+نمی‌دونم.
-چطوری فهمید؟
+احمق تر از این حرف‌ها بود که بخواد بفهمه. خیلی اتفاقی من رو توی خونه با یکی دید.
-یعنی با هر کی دوست می‌شدی، می‌آوردیش خونه خودت؟
+فقط دو بار تو خونه‌‌ی خودم، به شوهرم خیانت کردم. باور اول و بار آخر.
-در چه وضعیتی شما رو دید؟
+جفت‌مون لُخت بودیم. پسره داشت باهام سکس می‌کرد. روی تخت دو نفره‌ی اتاق خواب.
-تو چه حالتی سکس می‌کردین؟
+داگی استایل.
-چجوری متوجه حضور شوهرت شدی؟
+اسمم رو فریاد زد.
-یعنی ندیدیش که وارد اتاق شد؟
+نه، چون سرم به سمت در نبود.
-پس چند دقیقه شما رو نگاه کرده و بعد واکنش نشون داده.
+به احتمال زیاد.
-بعد از فریاد چیکار کرد؟
+فکر می‌کردم من رو می‌کشه یا اینقدر کتک می‌زنه که فرق چندانی با یک جنازه نداشته باشم اما فقط فریاد زد و بعدش از خونه رفت بیرون.
-بعدش؟
+توافقی طلاق گرفتیم. بچه رو هم نخواست.
-موقع‌هایی که خیانت می‌کردی، بچه‌ات رو چیکار می‌کردی؟
+به غیر از اولین بار، می‌ذاشتمش خونه‌ی مادرم.
-اون یک بار، بچه کجا بود؟
+تو اتاقش.
-خواب یا بیدار؟
+خواب.
-پسرت علت اصلی طلاق‌تون رو فهمید؟
+آره، خودم خیلی سر بسته بهش گفتم. چون به هر حال یک روز به گوشش می‌رسید.
-واکنشش چی بود؟
+هیچی.
-الان با تو زندگی می‌کنه.
+نه پیش مادرمه.
-بعد از طلاق دیگه آزاد شدی تا هر کاری که دلت می‌خواد بکنی. با چند نفر سکس کردی؟
+یک نفر.
-باور کنم؟
+می‌تونی نکنی.
-در مورد اون یک نفر حرف بزن.
+دوست ندارم در موردش حرف بزنم.
-حتی اسم و سنش رو هم نمی‌تونی بگی؟
+اسمش مانی و سه سال از من کوچیکتر بود.
-چند وقت باهاش بودی؟
+حدود سه سال.
-کِی باهاش کات کردی؟
+حدود سه ماه پیش. می‌شه لطفا دیگه در موردش سوال نپرسی؟
-اوکی، تو هیچ سوالی نداری؟
+من همه چیز رو در مورد شما می‌دونم. یک هفته گذشته رو شبانه روز در مورد شما تحقیق کردم. می‌دونم که چهل سال‌تونه و همسرتون رو دوازده سال پیش و توی اولین سال زندگی‌تون از دست دادین، به خاطر سرطان. حتی می‌دونم با علم به اینکه می‌دونستین همسرتون سرطان داشته، باهاش ازدواج کردین. که البته این جریان در ظاهر خیلی انسان دوستانه به نظر میاد، اما شاید هدف شما از این کار، رسیدن به ثروت زیاد همسرتون بوده باشه. زنی که هیچ وارثی نداشته به جز شوهرش. از طریق ثروت همون زن، صاحب چهار تا شرکت تجاری شدین که مهم ترینش همین شرکتی هستش که الان داخلش هستم. اگه اشتباه نکنم اینجا حدود چهل تا کارمند، زیر دست شما کار می‌کنه. عمدا دیوار اتاق مدیریت‌تون رو شیشه‌ای کردین تا کُل شرکت، زیر نظرتون باشه. این یعنی اصلا دوست ندارین که چیزی از چشم شما مخفی بمونه. در ضمن به قهوه ترک هم به شدت علاقه دارین. البته چند تا نکته‌ی دیگه در مورد خودتون و خانواده‌تون می‌دونم که چیز مهمی نیست.
داریوش بعد از تموم شدن حرف‌هام، لبخند خاصی زد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: صراحت و رُک گویی جالبی داری. فکر نمی‌کردم تا این اندازه دقیق، در موردم تحقیق کرده باشی.
پام رو روی پام عوض کردم و گفتم: من و شما توی اینترنت با هم آشنا شدیم. عقل حکم می‌کرد که تا قبل از اولین دیدار، اطلاعات لازم رو در موردتون بدونم. مثل شما که قطعا همه چیز رو در مورد من می‌دونی و فقط برای امتحان کردنم، این سوال‌ها رو پرسیدی.
داریوش با دقت به من نگاه کرد و گفت: علت طلاق و جزئیات خیانتت رو نمی‌دونستم.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: حالا دیگه مواردی که لازمه رو از همدیگه می‌دونیم. از نظر من، شما همون گزینه‌ای هستی که می‌خوام. حالا شما هم نظر خودتون رو بگین.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: شرایط خودت رو بگو. فرض کن که جواب من، بله است.
بدون مکث گفتم: مهریه نمی‌خوام، کلا هیچ چیز مالی‌ای نمی‌خوام. فقط حق طلاق می‌خوام. و اینکه باید به قول‌تون عمل کنین. همون قول‌هایی که توی چت بهم دادین. که اگه زن‌تون بشم…
حرفم رو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. توی چت، حرف‌هام رو خیلی راحت تر می‌زدم اما توی اولین دیدارمون، کمی خجالت می‌کشیدم. البته از نگاهش مطمئن شدم که منظورم رو متوجه شده. چند لحظه به من خیره شد و گفت: شرایط شما قبوله. امروز با پدر و مادرم در مورد شما صحبت می‌کنم. تا هفته دیگه به صورت رسمی به خواستگاری شما میام. اگه مشکلی ندارین، به جای جشن عروسی، یک سفر به اروپا بریم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا موافقم.


برای ازدواج با داریوش، فقط به چهل روز رابطه مجازی و یک هفته تحقیق نیاز داشتم. هنوز نمی‌دونستم که می‌تونم دوستش داشته باشم یا نه. من فقط نیاز داشتم تا با یک مَرد همراه باشم. مَردی که بهم آزادی جنسی بده و حتی همراهیم کنه. داریوش تمام فاکتورهایی که برام مهم بود رو داشت. اعتبار و آبرو و فانتزی‌های مشترک، به عنوان یک شوهر. انگار من هم برای داریوش، دقیقا همون زنی بودم که مدت‌ها دنبالش بود. زنی که از طریقش به تمام فانتزی‌هایی که یک عمر توی سرش داشته، بتونه برسه. زنی که هیچ خطری براش نداشته باشه و فقط به دنبال لذت باشه.
وقتی که عقد کردیم، لب‌هام رو به نزدیک گوش داریوش رسوندم و به آرومی گفتم: بهت قول می‌دم من همون زنی هستم که همیشه می‌خواستی داشته باشی.
چشم‌های داریوش برق زد و گفت: اگه مطمئن نبودم، الان اینجا نبودیم. تو هم مطمئن باش که انتخابت درست بوده. به زودی می‌فهمی.


هرگز اروپا رو ندیده بودم. یا بهتر بگم، هیچ وقت سفر خارج از ایران نداشتم. داریوش یک تور مسافرتی یک ماهه و دو نفره رو برنامه ریزی کرده بود. پنج تا کشور رو رفتیم و آخریش ایتالیا بود، که قرار شد بیشتر از همه بمونیم. از برنامه ریزی دقیق داریوش خوشم می‌اومد. از اونجایی که خودش تجربه اروپا گردی رو داشت، دقیق می‌دونست که چه مکان‌هایی رو باید بریم. حس خوبی داشتم از اینکه سلیقه‌هام خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کردم با سلیقه‌های داریوش شباهت داره. تا جایی که مطمئن شدم، من می‌تونم به داریوش حس داشته باشم و شاید یک روز عاشقش بشم.
آخرین شب مسافرتمون بود. توی اتاق هتل بودیم و اینقدر سکس‌مون طول کشید و ارضای عمیقی داشتم که حتی توانایی ایستادن و دوش گرفتن هم نداشتم. دمر خوابیدم و داریوش به پهلو و رو به من خوابید. موهای کوتاه و پسرونه‌ام رو نوازش کرد. به چهره‌ی نیم رخم من نگاه کرد و گفت: از اولین خیانتت بگو. دوست دارم با جزئیات کامل بگی.
به چشم‌های برق زده‌اش نگاه کردم. باورم نمی‌شد که مَردی توی این دنیا پیدا بشه که تا این اندازه شهوتی باشه و فانتزی‌های عجیب جنسی داشته باشه. داریوش به وضوح از شنیدن داستان‌ خیانت‌های من، لذت می‌برد. نمی‌دونستم چه واکنشی در برابر جوابی که می‌خواستم بهش بدم، قراره داشته باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بار اول به شوهرم خیانت نکردم، بهم تجاوز شد.
چهره‌ی داریوش متعجب شد و گفت: یادمه که گفتی بار اول توی خونه‌ات بود. یعنی توی خونه‌ات…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: آره توی خونه‌ی خودم بهم تجاوز شد.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: اگه اینطوریه، راضی نیستم که…
دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم: برادر شوهرم بود.
چهره داریوش هر لحظه متعجب تر می‌شد. دستش رو گذاشت زیر سرش و هیچی نگفت. انگار قسمتی از درونش دوست داشت که داستان من رو بشنونه و قسمت دیگه‌اش، راضی نبود که با یادآوری‌اش، اذیت بشم. دستم رو گذاشتم روی بازوش. به آرومی بازوش رو لمس کردم. دیگه وقتش بود که حقیقت خیانتم رو به داریوش بگم.


تولد دو سالگی پسرم بود. کل خانواده‌ی شوهرم رو دعوت کرده بودم. از طرف من، فقط مادرم حضور داشت که همه‌اش داخل آشپزخونه بود و به من کمک می‌داد. مادرم تنها کَسی که مخالف ازدواج من، توی شونزده سالگی بود. اونم با مَردی که سیزده سال از خودم بزرگ تره. مادرم متوجه شد که من، به اجبار شوهرم و خانواده‌اش، حامله شدم. با همون سن کم، خوب می‌دونستم منطقی نیست که به این سرعت بچه دار بشیم. اما اون روزها جسارت و شهامت مخالفت با شوهر و خانواده‌ی شوهرم رو نداشتم. کل دوران حاملگی رو گریه کردم و غصه خورم. حتی پدرم هم متوجه شده بود که من چقدر افسرده شدم و هر روز بیشتر متلاشی می‌شم. اما پشیمونی‌اش دیگه فایده نداشت. وقتی که شوهرم به خواستگاری‌ام اومد، پدرم اینقدر شیفه‌ی اعتبار و جایگاه خانوادگی‌اش شد که چشم‌هاش در برابر بقیه موارد بست. فکر می‌کرد که اگه جواب منفی بده، دیگه هرگز شوهر و خانواده شوهر به این خوبی گیرم نیاد. در جواب مخالفت مادرم هم می‌گفت: زمان می‌گذره و عاشق همدیگه می‌شن. اتفاقا چون سنش کمتره، زودتر خودش رو وقف می‌ده.
تو روزهای آخر حاملگی‌ام، تنها دلخوشی‌ام این بود که پدرم با تمام توانش سعی داشت که اشتباه خودش رو جبران کنه و بهم روحیه بده. تنها آدمی که می‌تونست اون روزها، من رو کمی بخندونه، پدرم بود. هر روز بهم سر می‌زد و هر بار، نگاه نگران و پشیمونش رو می‌دیدم. اما انگار بد اقبالی‌های من تمومی نداشت. درست دو شب قبل از به دنیا اومدن بچه‌ام، پدرم سکته کرد و مُرد. کابوسی که داخلش گیر کرده بودم، هر لحظه برای من ترسناک تر و غیر قابل تحمل تر می‌شد. لحظه‌ای که پسرم به دنیا اومد، نمی‌دونستم که باید عاشقش باشم یا باید ازش بدم بیاد. من هنوز خودم رو یک بچه می‌دونستم و چطور می‌تونستم که یک بچه داشته باشم؟ مادرم متوجه شرایط داغون روحی من شد. تمام کارهای بچه رو به عهده گرفت و می‌شه گفت که مادرم بیشتر از خود من، برای بچه‌ام، مادری کرد. شوهرم هم که نقش همیشگی خودش رو داشت. یک مرد خنثی و بی خاصیت. انگار مسیر زندگی و ازدواج و پدر شدن رو براش ترسیم کرده بودن و اون هم باید مثل یک ربات از قبل برنامه ریزی شده، همه‌اش رو انجام می‌داد. حتی یک ذره هم به شرایط روانی من اهمیت نمی‌داد. من فقط نقش یک زاینده بچه رو برای شوهرم داشتم. دریغ از دو کلمه حرف. دریغ از ذره‌ای توجه و محبت. میانگین، هفته‌ای یک بار، بدون پیش نوازی و عشق بازی، کیرش رو فرو می‌کرد توی کُسم و بعد از چند تا تلمبه، آبش می‌اومد. بعدش هم پشتش رو می‌کرد و تو کمتر از چند دقیقه، خوابش می‌برد. کاری که فکر کنم اکثر مَردها حتی با جنده‌های پولی هم نمی‌کنن. به توصیه مادرم، قرص ضد بارداری می‌خوردم که دوباره حامله‌ام نکنه. چون اصلا مراعات شرایط من رو نمی‌کرد و یک بچه دیگه می‌خواست. هر روز بیشتر ازش متنفر می‌شدم. باورم نمی‌شد که یک آدم تا این اندازه بتونه خودخواه باشه. زمان می‌گذشت و من هر روز پژمرده تر و افسرده تر می‌شدم. فکر می‌کردم که دیگه بدتر از این نمی‌شه اما خبر نداشتم که همیشه یک شرایط بدتر هم وجود داره.
مادرم از من خواسته بود که بیشتر پیش مهمون‌ها باشم و خودش همه‌اش توی آشپزخونه بود. پدرشوهرم همه رو دعوت به سکوت کرد. از من خواست که کنارش بشینم. وقتی کنارش نشستم، صحبت پدرم رو پیش کشید و جاش رو خالی کرد. پدرشوهرم ارادت خاصی نسبت به پدرم داشت. یکی از علت‌هایی که پدرشوهرم رو دوست داشتم، همین بود. بعد از تموم شدن حرف‌هاش، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریه‌ام گرفت. پدرشوهرم سرم رو روی شونه‌اش گذاشت و نوازشم کرد. حس خوبی بهم دست داد. حس محبت و توجه شدن. در اون لحظه، بیشتر از هر زمان دیگه‌ای، متوجه شدم که شوهرم، من رو از چه چیز ارزشمندی محروم کرده. قبلا هم به این موضوع فکر کرده بودم اما انگار در اون لحظه، صبرم به سر اومد. حس کردم که دیگه نمی‌تونم تحملش کنم. وقتی که مهمون‌ها رفتن، از مادرم خواستم که بیخیال کار کردن بشه. مادرم اصرار کرد که جمع و جور کنه اما با عصبانیت و رو به مادرم گفتم: به اندازه کافی کار کردی.
شوهرم از عصبانیت من تعجب کرد و گفت: چت شده پریسا؟
اون شب برای اولین بار سر شوهرم داد زدم. با تمام توان و از ته دلم سرش جیغ زدم و گفتم: تو یکی خفه شو.
شوهرم از رفتار من شوکه شد. انگار توی ضمیرش این بود که اگه زنت سرت جیغ کشید، باید بری طرفش و تا می‌خوره کتکش بزنی. مادرم هر چی التماس می‌کرد که من رو نزنه، گوشش بدهکار نبود. کتکم می‌زد و می‌گفت: بلایی به سرت میارم تا دیگه جرات نکنی که زر زیادی بزنی و تو روی من بِایستی.
اون شب بهونه‌ای شد که بالاخره سکوتم رو بشکونم و یک تصمیم جدی بگیرم. تصمیم گرفتم که به شوهرم پیشنهاد طلاق بدم. شوهرم به شدت با درخواستم مخالفت کرد. هر بار هم که دعوامون می‌شد، کتکم می‌زد و می‌گفت: باید از روی جنازه من رد بشی که بخوای با طلاق، آبروی من و خانواده‌ام رو ببری.
خانواده شوهرم و مخصوصا پدرشوهرم هم با طلاق مخالف بودن. پدرشوهرم دلایل طلاق من رو بچگانه می‌دونست. فکر می‌کرد که شوهرِ آدم، فقط باید معتاد باشه یا خیانت کنه که زنش بخواد ازش جدا بشه. بدتر از همه این بود که مادرم هم با طلاق مخالف بود. نمی‌تونست آینده من رو در جایگاه یک زن مطلقه تصور کنه. هر بار می‌گفت: من هم از پدرت خوشم نمی‌اومد. اما اینقدر صبوری کردم تا بالاخره قابل تحمل شد. زندگی همه همینه.
هیچ شانسی برای طلاق نداشتم و هر روز تنها تر می‌شدم. هر کَسی که دلایل من رو برای طلاق می‌شنید، مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت: نفست از جای گرم بلند می‌شه.
هیچ کَس درک نمی‌کرد که چقدر از کمبود محبت و عاطفه و توجه، دارم زجر می‌کشم. انگار کل دنیا جمع شده بود تا بهم بفهمونه که باید شرایط موجود رو تحمل کنم. حتی با یک وکیل هم مشورت کردم و بهم گفت: قاضی‌ها حتی برای دلایل خیلی بدتر از این هم، حکم طلاق نمی‌دن. با توجه به اینکه شوهرت مخالف طلاقه و هر دلیلی که بیاری رو منکر می‌شه، هیچ شانسی برای جدایی نداری. البته به فرض محال که موفق به جدایی بشی، اما حتی یک درصد هم نمی‌شه حضانت بچه‌ات رو بگیری. شک نکن مثل آب خوردن و به بهونه‌های مختلف، می‌تونن تو رو برای همیشه از بچه‌ات جدا کنن.
یک سال گذشت و آخرش تسلیم شدم و بهم ثابت شد که باید تا آخر عمرم، بسوزم و بسازم. برای تولد سه سالگی پسرم، تصمیم گرفتم که هیچ جشنی نگیرم. تنها برادر شوهرم که سه سال از شوهرم کوچیکتر بود به خونه‌ام اومد و سعی داشت که من رو برای جشن تولد پسرم راضی کنه. پسر من، تنها نوه‌ی پسری خانواده بود و خیلی بهش اهمیت می‌دادن. برادرشوهرم می‌دونست که اگه جشن نگیرم، حاشیه درست می‌شه و همه ناراحت می‌شن، اما من پام رو توی یک کفش کردم و گفتم: عمرا اگه جشن بگیرم.
اون روز وقتی برادرشوهرم مقاومت من رو دید، یک جمله‌ای گفت. باورم نمی‌شد که دارم این جمله رو از دهن برادر شوهرم می‌شنوم. قشنگ یادمه که یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت حق می‌دم که از برادر من بدت بیاد. همیشه می‌دونستم که هر دختری اگه زن این گاگولِ احمقِ خودخواه بشه، زندگی‌اش به فنا میره. اما تو هیچ راه نجاتی از دستش نداری. کَسی رو هم نداری که پشت تو رو بگیره. پس ازت خواهش می‌کنم لجبازی رو بذار کنار و شرایط رو از اینی که هست، بدتر نکن.
اولین بار بود که یکی در برابر شوهرم، طرف من رو می‌گرفت. اینقدر شوکه شده بودم که نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم. برادرشوهرم اون روز موفق شد رضایت من رو برای جشن تولد بچه‌ام بگیره، و توی جشن تولد، تا می‌تونست کمک کرد و هوای من رو داشت. حس خوبی داشتم که بالاخره یک نفر پیدا شده و من رو درک می‌کنه. شب تولد سه سالگی بچه‌ام، خیلی بهتر از اونی که تصور می‌کردم، برای من گذشت. البته محبت‌ها و توجه‌های برادرشوهرم به شب تولد ختم نشد. از اون شب به بعد، همیشه سعی داشت که اخلاق گند برادر بزرگ ترش رو جبران کنه. در کنار توجه کردن‌هاش، با حوصله به درد و دل‌های من گوش می‌‌داد. پیش خودم فکر می‌کردم کی امین تر و بهتر از برادرشوهرم، برای درد و دل کردن؟
هر روز بیشتر بهش اعتماد می‌کردم و بیشتر به حمایت‌هاش وابسته می‌شدم. تا جایی که ارزشش برای من از خواهرها و برادرهای خودم هم بیشتر شد. چون هر کدوم از خواهرها و برادرهام، جوری به زندگی خودشون چسبیده بودن که انگار خواهری به اسم من ندارن. تعریف خواهر و برادری از دید خواهرها و برادرهای من، فقط دورهمی‌های خانوادگی بود که چند ماه یک بار دور هم جمع می‌شدیم. انگار فقط همدیگه رو برای خوشی و خنده می‌خواستن. اما برادرشوهرم، همراه روزهای سخت من بود. اینقدر بهش علاقه پیدا کردم که دیگه داداش صداش می‌زدم. از ته دل، برادر خودم می‌دونستمش و بهش اعتماد داشتم. حتی یک هزارم درصد هم نمی‌دونستم که چی توی سرش می‌گذره و چه هدفی داره.
اون روزها فکر می‌کردم نقطه عطف زندگی من، همون شبی بود که برای اولین بار به شوهرم معترض شدم. اما اشتباه فکر می‌کردم. زندگی من توی یک ظهر تابستونی تغییر کرد. حتی خودم هم اون روز عوض شدم و دیگه پریسای گذشته نشدم.
هیچ وقت سابقه نداشت که برادرشوهرم، وقت‌هایی که تنها هستم، بیاد خونه‌ام. همیشه موقع‌هایی می‌اومد که شوهرم هم توی خونه بود. تمام مکالمات مهم ما از طریق پیام متنی و تماس صوتی بود. وقتی اون روز بهم پیام داد که یک کار مهم باهام داره و لازمه که حتما تنها باشیم، کمی جا خوردم. حتی خوب یادمه که یک ذره استرس هم بهم وارد شد اما فکر بدی نکردم و در جوابش نوشتم: آره تنهام، بیا.
شوهرم صبح می‌رفت سر کار و عصر بر می‌گشت. برادرشوهرم آمار شوهرم رو داشت و فقط می‌خواست مطمئن بشه که مادرم پیشم نیست. قبل از اینکه بیاد و مثل همیشه، لباسم رو عوض کردم و یک سارافون و شلوار پارچه‌ای پوشیدم. شال روی سرم رو هم مرتب کردم و فقط به این فکر می‌کردم که چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه. وقتی در رو باز کردم، توقع داشتم که چهره برادرشوهرم، کمی مضطرب و نگران باشه اما با لبخند وارد شد. اما من همچنان نگران بودم و گفتم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
برادرشوهرم خندید و گفت: نه چیزی نشده.
+جون به لبم کردی. از لحظه‌ای که پیام دادی و گفتی که کار مهم باهام داری، فکرم هزار راه رفت.
-نه خیالت راحت، همه چی امن و امانه.
+خب کار مهمت چیه؟
برادرشوهرم نشست روی مبل. با دستش به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت: بگیر بشین. بچه کجاست؟
همچنان فکر می‌کردم که یک خبر بدی داره و می‌خواد آروم آروم بهم بگه. نشستم و گفتم: بچه توی اتاقش خوابیده. تو رو خدا حاشیه نرو. هر اتفاقی افتاده، بهم بگو. کَسی چیزیش شده؟
-ای بابا، چقدر استرس داری؟! می‌گم هیچی نشده.
+پس زودتر کارت رو بگو.
-عجب گیری کردیما. اصلا کار مهم ندارم. فقط اومدم دو دقیقه حالت رو بپرسم.
هنوز شک داشتم و فکر می‌کردم که برادرشوهرم حامل یک خبر بده. اخم کردم و گفتم: ازت خواهش می‌کنم. آخه مگه می‌شه بی‌دلیل به من پیام بدی و بگی که…
برادرشوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت: خواستم باهات تنهایی حرف بزنم تا بهت یک جمله مهم رو بگم.
+خب بفرما.
برادرشوهرم یک نفس عمیق کشید و گفت: من عاشقت شدم.
انتظار هر جمله‌ای رو داشتم به غیر از این جمله. چنان شوکی بهم وارد شد که انگار یک پُتک توی سرم کوبیدن. حتی شک کردم که چی شنیدم و گفتم: چی گفتی؟
-من عاشقت شدم.
لبخند نا خواسته‌ای زدم و گفتم: می‌دونم که همیشه سعی داری تا با خنده و شوخی، به من انرژی بدی اما این شوخی‌ات خیلی مسخره و…
برادرشوهرم حرف من رو قطع کرد و گفت: کاملا جدی گفتم. هیچ شوخی در کار نیست. دیگه بیشتر از این نمی‌تونم احساساتم رو نسبت به تو مخفی کنم. من عاشقت شدم پریسا.
آب دهنم رو قورت دادم و شوک درونی‌ام بیشتر شد. همینطور بی‌اختیار به برادرشوهرم زل زدم و نمی‌دونستم چی باید بهش بگم. برادرشوهرم متوجه حالت من شد و گفت: من و تو برای هم ساخته شدیم. اون برادر کودن من، لیاقت تو رو نداره. تو به این خوشگلی، تو به این جذابی، تو به این…
با صدای لرزون حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن، دارم بالا میارم. تو برادر منی، چطور می‌تونی اینطوری حرف بزنی؟!
-نه من برادر تو نیستم. اتفاقا هر بار که بهم می‌گی داداش، عصبی می‌شم. من می‌تونم شوهر واقعی‌ات باشم. درسته که برادرم تو رو طلاق نمی‌ده اما ما می‌تونیم مخفیانه، زن و شوهر واقعی هم باشیم.
اینقدر از حرف‌های برادرشوهرم شوکه شده بودم که حس کردم تنگی نفس گرفتم و نمی‌تونم خوب نفس بکشم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: از این خونه گمشو برو بیرون. چی در مورد من فکر کردی؟ اگه باهات صمیمی شدم و مورد اعتمادم شدی، فقط به خاطر این بود که توی قلب من، حکم برادر دلسوزم رو داشتی. چه برداشتی از رابطه‌ات با من کردی؟
-من هیچ برداشتی نکردم. از اولش از تو خوشم می‌اومد. فقط فکر می‌کردم با برادرم خوشبختی و درست نیست که من طرفت بیام. اما وقتی فهمیدم که دوستش نداری، مطمئن شدم که می‌تونی برای من بشی. الان هم لطفا احساسی برخورد نکن. جفت‌مون خوب می‌دونیم که برادر من، جز زجر و عذاب، برای تو هیچی نداره. این فقط من هستم که می‌تونم بهت لذت و آرامش بدم. تو به من نیاز داری. هیچ کَسی هم متوجه رابطه ما نمی‌شه.
ایستادم و گفتم: برو از این خونه بیرون، همین الان.
برادرشوهرم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: این برخوردت اصلا درست نیست. مثل دو تا آدم بالغ داریم حرف می‌زنیم. من فقط…
حرفش رو قطع کردم. صدام رو بردم بالا و گفتم: دارم می‌گم گورت رو گم کن.
برادرش شوهرم ایستاد و یک قدم به سمت من برداشت. همچنان لحنش ملایم بود و گفت: پریسا جان، ازت خواهش می‌کنم آروم باش. اجازه بده دو کلام حرف بزنیم. مطمئن باش که می‌تونم تو رو قانع کنم.
یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: تو نمی‌فهمی که چی داری می‌گی. همین الان برو و من هم قول می‌دم که به برادرت هیچی نگم. اما دیگه سمت من نیا.
برادرشوهرم یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: تو هم من رو دوست داری. نمی‌دونم چرا داری لجبازی می‌کنی. شاید فکر می‌کنی که برادرم من رو برای امتحان کردن تو فرستاده.
+من فقط فکر می‌کنم که تو یک آدم عوضی هستی. فقط یک نامرد عوضی می‌تونه به زن برادر خودش نظر داشته باشه و اینطور وقیحانه مطرح کنه.
-تو و برادر من، فقط توی شناسنامه زن و شوهر هستین. شما دو تا هیچ حسی بهم ندارین. طلاق فقط این نیست که اسمش رو از توی شناسنامه‌ات خط بزنن. همینکه دیگه دوستش نداری، یعنی طلاق. پس حق داری عاشق کَسی باشی که واقعا دوستت داره.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دارم بالا میارم. تو عمرم اینقدر حس چندش بهم دست نداده بود. میری یا زنگ بزنم به برادرت؟
-پریسا داری بچگانه رفتار می‌کنی.
دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم تحمل کنم. خواستم برم سمت گوشی تلفن که برادرشوهرم مُچ دستم رو گرفت و گفت: برای آخرین بار ازت خواهش می‌کنم که بشین و درست و حسابی به حرف‌های من فکر کن.
عصبانی شدم. توی صورتش تف کردم و خواستم مُچ دستم رو از توی دستش در بیارم، اما مُچ دستم رو محکم تر گرفت و با دست دیگه‌اش، یک کشیده‌ی محکم زد تو گوشم. خواستم جیغ بزنم که دستش رو سریع گذاشت جلوی دهنم. ترسیده بودم و فکرم کار نمی‌کرد که باید چیکار کنم. تنها کاری که از دستم بر می‌اومد، این بود که تقلا کنم و مشت و لگد بزنم. اما زورم زیاد نبود و شانس چندانی نداشتم. برادرشوهرم، تو همون حالت که با همدیگه در کشاکش بودیم، من رو برد به اتاق بچه‌ام. به خاطر سر و صدای درگیری ما، بچه‌ام بیدار شد. برادرشوهرم، از توی جیبش یک چاقو درآورد و گذاشت روی گردن پسرم و گفت: اگه یک بار دیگه جیغ بزنی و تقلا کنی، بیخ تا بیخ سرش رو می‌برم. بعدش هم سر خودت رو می‌برم. بعدش جوری صحنه سازی می‌کنم که انگار دزد اومده.
پسرم با دیدن عموش خوشحال شد. هنوز نمی‌تونست خیلی از کلمات رو بگه. فکر کرد که عموش داره باهاش بازی می‌کنه و خندید. اشک‌هام سرازیر شد و متوقف شدم. شال روی سرم به خاطر درگیری با برادرشوهرم، افتاده بود. اولین بار بود که یک مرد نا محرم، موهای سرم رو می‌دید. اما در اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که این موضوع اصلا برام مهم نبود. برادرشوهرم قبل از اینکه دستش رو از جلوی دهنم برداره، با یک لحن جدی گفت: یادت باشه که این آخرین شانسته. آروم باش و به هر چی که می‌گم، گوش کن.
شدت اشک‌هام بیشتر شد و سرم رو به علامت تایید تکون دادم. برادرشوهرم دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا جلوی چشم‌های پسرت، لُختت می‌کنم و جرت می‌دم یا خیلی سریع می‌خوابونیش و دو تایی با هم می‌ریم توی اتاق خواب. یادت باشه که اگه کوچکترین حرکت اشتباهی کنی، جفت‌تون مُردین. چون به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم. ترجیح می‌دم جفت‌تون رو بُکشم تا اینکه بخواد آبروم بره. فهمیدی یا نه؟
با صدای لرزون و گریون گفتم: فقط چاقو رو از جلوی گلوش بردار.
چشم‌های برادرشوهرم از عصبانیت قرمز شده بود. لحنش ترسناک تر شد و گفت: انتخاب کن، کدومش؟
بدون مکث گفتم: باشه می‌خوابونمش.
برادرشوهرم چاقو رو از روی گلوی پسرم برداشت و گفت: سریع. بفهمم داری بازی در میاری، همینجا جلوی بچه‌ات، جرت می‌دم.
کنار بچه‌ام خوابیدم و سعی کردم بخوابونمش. چون روال همیشگی‌اش بود که ظهرها بخوابه، خیلی زود و دوباره خوابش برد. برادرشوهرم گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و ما رو نگاه می‌کرد. وقتی فهمید که بچه‌ام خوابیده، چاقو رو دوباره برد نزدیک گلوش و به آرومی در گوشم گفت: همینجا یا بریم توی اتاق خواب؟
دوباره گریه‌ام گرفت و نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. در اون لحظه فقط و فقط به جون بچه‌ام فکر می‌کردم. حدس می‌زدم که شاید داره بلوف می‌زنه و هرگز شهامت و جسارت کشتن برادرزاده‌ی خودش رو نداره اما اگه یک درصد به حرفش عمل می‌کرد، نمی‌تونستم خودم رو ببخشم. ایستادم و با گریه گفتم: به خدا به هیچ کَسی هیچی نمی‌گم. ازت خواهش می‌کنم بس کن. بهت التماس می‌کنم.
برادرشوهرم چاقو رو بیشتر به گلوی پسرم نزدیک کرد و گفت: شروع کنم؟
بدنم به لرزش افتاد و گفتم: چاقو رو بردش دار. تو رو خدا برش دار.
چاقو رو چسبوند به گلوی بچه‌ام و گفت: شروع کنم یا نه؟
شدت گریه‌ام بیشتر شد. زانو زدم و گفتم: باشه هر چی تو بگی. فقط چاقو رو برش دار.
از مُچ دستم گرفت و من رو برد به اتاق خواب. پرتم کرد روی تخت و گفت: لُخت شو.
خواستم دوباره بهش التماس کنم که با عصبانیت برگشت به سمت در و گفت: تا سر اون توله رو از بدنش جدا نکنم، توی حروم‌زاده رام نمی‌شی. بعدش میام و خودم لباست رو توی تنت جر می‌دم.
فقط و فقط به چاقوی روی گلوی پسرم فکر می‌کردم. سریع دویدم به سمتش. دستش رو گرفتم و گفتم: باشه لُخت می‌شم.
همینطور اشک ریختم و لُخت شدم. برادرشوهرم با حرص و ولع، به اندام لُخت من نگاه کرد. یک لبخند پیروزمندانه زد و خودش هم لُخت شد. چاقو به دست من رو خوابوند روی تخت. خودش رو کشید روی من و گفت: این چاقو هنوز توی دستمه. اگه باز بزنی جاده خاکی، دیگه به خودت و توله‌ات رحم نمی‌کنم.
اول کمی ازم لب گرفت و گردن و سینه‌هام رو خورد. حتی یک ذره هم براش مهم نبود که من دارم گریه می‌کنم و بدنم از ترس داره می‌لرزه. بعد از چند دقیقه، پاهام رو از هم باز کرد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و خواست فرو کنه توی کُسم. اما اصلا ترشح نداشتم و کُسم خشک بود. با دسته‌ی چاقو کوبید به سرم و گفت: اگه همیشه کُست مثل الان خشکه، داداشم حق داره مثل سگ باهات رفتار کنه.
با تف خودش، کُسم رو خیس کرد و کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توش. زجرآور ترین لحظات زندگی‌ام رو داشتم می‌گذروندم. باورم نمی‌شد که چه بلایی داره سرم میاد. فقط گریه می‌کردم و دوست داشتم که این کابوس لعنتی، زودتر تموم بشه. اما برادرشوهرم ارضا بشو نبود. بعدها فهمیدم که اون روز، قرص مصرف کرده بوده. بعد از حدود یک ربع تلمبه زدن، وادارم کرد تا برگردم و سجده کنم. تو حالت سجده هم نزدیک به یک ربع تلمبه زد و بالاخره ارضا شد. توی درد و دل‌هام بهش گفته بودم که دیگه بچه نمی‌خوام و یواشکی قرص ضد حاملگی می‌خورم. پس با خیالت راحت، آبش رو ریخت توی کُسم. مجبورم کرد دمر بخوابم و چند دقیقه روم خوابید. بی‌حال شده بود و می‌خواست زمان بگذره تا سر حال تر بشه. بالاخره از روی من بلند شد. لباسش رو پوشید و گفت: بیا تو هال کارت دارم.
دیگه اشک‌هام نمی‌اومد. انگار بدنم از درون بی‌حس شده بود و حتی انگیزه‌ای برای گریه کردن هم نداشتم. اما بدنم و دست‌هام، همچنان می‌لرزید. با دست‌های لرزون، لباسم رو پوشیدم. حتی رفتم توی اتاق پسرم و شالم رو هم سرم کردم! برگشتم توی هال و برادرشوهرم ازم خواست که بشینم رو به روش. تحقیر نشستن جلوی آدمی که چند لحظه قبلش، اون بلا رو سرم آورده بود، به مراتب از تحقیر موقع تجاوز، بیشتر بود. وقتی نشستم، با یک لحن خونسرد گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا اتفاق امروز، برای همیشه بین خودمون می‌مونه، یا اگه به کَسی حرفی بزنی، دیگه قید جون بچه‌ات رو بزن. چون در هر شرایطی، برادرم تو رو طلاق می‌ده. هیچ مَردی حاضر نیست با زنی که توسط برادرش گاییده شده، زندگی کنه، ولو به تجاوز. بعدش هم خودت خوب می‌دونی که حضانت بچه رو بهت نمی‌ده. پس من می‌مونم و پسرت. بعدش هم فرار می‌کنم و از ایران می‌رم. خودت هم خوب می‌دونی مدت‌هاست که تو فکر رفتن از ایران هستم. پس همه چی به عهده خودته. پیشنهادم اینه که بری حموم و قیافه درب و داغونت رو مرتب کنی. من دیگه کم کم باید برم. منتظر می‌مونم تا ببینم چه غلطی می‌خوای بکنی.


داریوش مات و مبهوت، من رو نگاه می‌کرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. از روی تخت بلند شدم. می‌دونستم که داریوش عاشق اینه که لُخت، جلوش راه برم. با قدم‌های آهسته خودم رو به یخچال اتاق هتل رسوندم. از توی یخچال دو تا شیشه نوشیدنی برداشتم. در هر دو تا شیشه رو باز کردم. برگشتم به سمت تخت. نشستم و یکی از شیشه‌ها رو به سمت داریوش گرفتم. داریوش هم نشست. شیشه رو از دست من گرفت و گفت: برادرشوهرت خیلی حروم‌زاده بوده.
پام رو انداختم روی پای دیگه‌ام و گفتم: من چُلمنگ و بی‌دست و پا و احمق بودم. شوهر سابقم عمرا اگه عرضه بچه نگه داشتن رو داشت، کما اینکه تهش بچه‌اش رو رها کرد و رفت. برادرش هم، هرگز یک بچه رو نمی‌کُشت. همه‌ی اتفاق‌های اون روز، به خاطر بی‌عرضگی خودم بود.
-اینطوری فکر نکن. یکهو و بی‌هوا اون بلا رو سرت آورده. اینقدر شوکه شده بودی که نمی‌دونستی باید چیکار کنی. در ضمن برادرشوهرت، شرایط ضعیف روانی تو رو می‌دونسته. از تمام نقطه ضعف‌های تو خبر داشته. خودت رو مقصر ندون. حتی تصورش برای من هم سخته. اینکه چاقو روی گلوی بچه‌ی آدم بذارن. هر چقدر هم مطمئن می‌بودی که داره بلوف می‌زنه اما باز هم وحشتناکه. بعدش چیکار کردی؟ حتما به شوهرت گفتی و اون هم باور نکرد.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: به هیچ کَسی نگفتم. ثابت کردن تجاوز برادرشوهرم، کاری نداشت. کافی بود همون لحظه خودم رو به پلیس برسونم. آبش هنوز توی کُسم بود. اما بعد از اثباتش، قطعا شوهرم طلاقم می‌داد و دیگه نمی‌تونستم بچه‌ام رو ببینم. گفتم که، اون روزا واقعا فکر می‌کردم که با طلاق، از بچه‌ام جدا می‌شم. بعدش هم تا آخر عمرم، این انگ بهم می‌چسبید که توسط برادرشوهرم گاییده شدم. پدرشوهرم همیشه می‌گفت که “زن رو می‌شه عوض کرد، اما خانواده رو نمی‌شه.” یعنی اگه پای آبروی خانواده مطرح می‌شد، قطعا با طلاق موافقت می‌کرد. طلاقی که در اون لحظات، فکر می‌کردم دیگه به دردم نمی‌خوره. در کُل برادرشوهرم به خوبی من رو می‌شناخت و انگار مطمئن بود که ریسکش می‌گیره و من عرضه و توان مقابله باهاش رو ندارم.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: بعدش چی شد؟ واکنش برادرشوهرت بعد از سکوت تو چی بود؟

نوشته: شیوا


👍 194
👎 22
312701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

796850
2021-03-13 01:11:45 +0330 +0330

ذات بد نیکو نگردد آن که بنیادش کج است .متاسفم

7 ❤️

796852
2021-03-13 01:13:22 +0330 +0330

بلاخره گزاشتی

1 ❤️

796858
2021-03-13 01:24:29 +0330 +0330

آیا این قسمت نهم بدون مرز بود؟؟

2 ❤️

796859
2021-03-13 01:25:50 +0330 +0330

لایک به قلمت❤

3 ❤️

796867
2021-03-13 01:44:47 +0330 +0330

عالی بود شیوا جان 👏🌹⁦❤️⁩

3 ❤️

796868
2021-03-13 01:47:16 +0330 +0330

چرا ادامه داستان مهدیس نزاشتی 😢 بهت اعتماد دارم ولی خیلی دوست داشتم ادامه داستان مهدیس امشب میخوندم

2 ❤️

796870
2021-03-13 01:47:47 +0330 +0330

واقعا عالی انگار وقتی داستان هاتونو میخونم تو یه دنیای دیگم. ممنون شیوا خانون امیدوارم همیشه سلامت باشید

3 ❤️

796872
2021-03-13 01:51:00 +0330 +0330

دستخوش. به این‌ میگن قلم و ذهن نویسندگی.

3 ❤️

796882
2021-03-13 02:06:02 +0330 +0330

خسته نباشی شیوا جان. خیلی خوب می نویسی، داستانات زنده ان، اینقدر که آدم فکر میکنه داره فیلم میبینه. به نظر من ارزش هنری نوشته هات به مراتب بیشتر از کس شعرای که تو تلویزیون و بعضی از فیلما نشون میدن.

5 ❤️

796883
2021-03-13 02:07:02 +0330 +0330

سلام . ا شیوا خانم نویسنده این داستان بودنند ، شاید بگی شیرین زبونی میکنم نه بمولا قسم ولی دو بار حس اینکه این داستان نوشته شما باشه خواستم برم ببینم آیا درست حدس زدم راستش شیرازی بودن و هزار مکافات 😀
به هر حال عالی بود ولی دلیل اصلی اینکه نتونستم جز تا این قسمت رو بخونم (((برد نزدیک گلوش و به آرومی در گوشم گفت: همینجا یا بریم توی اتاق خواب؟))) دلم خیلی خیلی خیلی گرفت برای مادری که بچه اون از دیدن عمو خوشحالی کنه اما نیت اون عمو … خیلی حس بدی هست اما مهم ترین دلیلش وقتی داستان رو میخوندم همش تو فکر این بودم نکنه شما همون دوستی هستید که بعد از شش سال چند روز پیش به من اعتماد کرد و دلیل اصلی طلاق گرفتنش رو گفت
حالا شباهت هایی که در این داستان و سرگذشت اون بود.
هر دو از بی توجهی شوهر با برادر شوهر صمیمی و بعنوان برادر میپذیریدش
۲.دقیقا اون هم سه سال از برادرش (شوهر اون خانم) کوچکتر بود.
۳.هر دو بدون موافقت خود و فقط بخاطر حرف پدر ازدواج کردید
۴.پدر اون هم فوت کرده
و چند دلیل دیگه
جدی گفتم اینارو . اما وقتی رسیدی به اون قسمت که بچه دار شدین مطمئن شدم اون نیست یا داستان اون نبوده چون اون بچه دار نشد مشکل از شوهرش بود و این بزرگی کرد و گفت مشکل از اون هست. و دلیل دیگه
بعد از طلاق هنوز اون دو عاشق هم هستند اما بدون هیچ ارتباطی نه نت ن تلفن نه هیچ چون میگه وقتی بهم نمیشه برسیم پس اون گناه داره پای من بسوزه
ببخشید این کامنت طولانی تر از داستان شد
اما عالی همیشه بود کار شما
امیدوارم بعد بتونم ادامه این داستان رو بخونم

2 ❤️

796885
2021-03-13 02:08:50 +0330 +0330

اولش داشتم فک میکردم این مکالمه بین کیا هست؟
اسم مانی رو ک دیدم فهمیدیم یکیش پریسا هست.
چقدر داستان های تجاوز حالمو بد میکنه. لعنت به هرچی سگ حشر متجاوزه.
ممنون شیوا 👌 🌹
عالی بود 👌

4 ❤️

796886
2021-03-13 02:09:09 +0330 +0330

سحر و مهدیس و خوابگاه چی شدن پس؟؟
چرا ما رو تو این موقعیت قرار میدی؟؟
این بچه رو کی…؟؟
تهش چی میشه خدا میدونه
عالی، کم نظیر، خالق، مرجع، نویسنده قهار، لج درآر، مطلع
از سکسولوژی، هات، دلهره آور، آگاه و خیلی چیزای دیگه
اینا همش شمایی شیوا خانم

7 ❤️

796887
2021-03-13 02:09:12 +0330 +0330

لطفا بخون خصوصیت رو 😑😔

1 ❤️

796889
2021-03-13 02:15:27 +0330 +0330

خسته نباشید دمتون گرم
نمیخوام انتقاد کنم ولی حالا گفتم یه چیزو بگم

خود برادر شوهره بدش میومد که پریسا داداش صداش کنه ولی یه جا میگه “هیچ کسی حاضر نیست با زنی که توسط برادرش گاییده شده ازدواج کنه”
حالا شایدم میخواستید بنویسد برادر شوهر

و در آخرم مرسی از شما بابت داستان ها و تاپیک های زیباتون🙏

0 ❤️

796890
2021-03-13 02:17:12 +0330 +0330

مرد بودن همینه انگار
هر غلطی دلش میخواد بکنه و از شما ایراد بگیره
ولی خودش بقول شما تو تایپکش اون درخواست رو كنه
اون روز به شاه ايكس تو کامنت اشاره کردم
امشب هم شما .
ببین اگر موفق نبودی دشمن نداشتی
اگر حسادت نباشه این کار دشمنات پس چه چیزی میتونه باشه پدر کشتگی که با هم ندارید.
بزار سرشو محکم بکوبه به دیوار
شما کار خودت رو ادامه بده مطمئن باش درست داری حرکت میکنی تو مسیر صحیح هستید شیوا خانم.
اون‌ ماشین هم داره مواظب باش 😳
ببین چقدر کوته فکر هست فکر کرده بگه ماشین داره تمام همه میان خودشون رو میندازند روش
واویلا

5 ❤️

796891
2021-03-13 02:17:57 +0330 +0330

شیوا جان عالی بود مثل همیشه
در ضمن خوب تو دهن این احمق بیشعور (Lezatjoo99) زدی

6 ❤️

796895
2021-03-13 02:25:24 +0330 +0330

شیوا جان من هز شدت خستگی یه چیزشعر گفتم به بزرگی خودت ببخش مغزم خوابه هر کاریم میکنم نمیتونم ویرایشش کنم😐😂

1 ❤️

796917
2021-03-13 03:59:30 +0330 +0330

شیوای عزیز عالی بود یک سفر کوتاه مدت به دورن دنیای افکار تو رفتن لذتی فراموش نشدنی داره.

مثل همیشه قلمت عالی بود ❤❤

5 ❤️

796919
2021-03-13 04:00:45 +0330 +0330

جدی کسیم کامل خونده؟

2 ❤️

796924
2021-03-13 04:20:17 +0330 +0330

اگه تو سکس زن یا شورتون رو ارضا نمیکنید اون از سکس باشما راضی نیست حق داره که خیانت کنه

1 ❤️

796927
2021-03-13 04:36:39 +0330 +0330

عالی بود گلم

3 ❤️

796928
2021-03-13 05:37:20 +0330 +0330

پس داستان مهدیس چیشد چرا اونو‌ ادامه ندادی؟؟؟؟
من چن روزه منتظرم قسمت بعدیش بیاد مهدیس بره پارتی یا مثلا با دوس پسر روناک رل بزنه ی سکس با پسر داشته باشه چرا اینجوریش کردی عععععععععع

1 ❤️

796929
2021-03-13 05:40:47 +0330 +0330

من درخواست رابطه با زن متاهلی رو کردم که شوهرش در جریانه،نه خییییییییییانت خانم با تربیت ،اگر تو تربیت داری بحث کل اخلاقیات رو باید زیرو رو کرد،
با همه هستم هر کی دید و فهمید به زن متاهل خیانت کرده خبرم بده تا یه کاریش کنم خودش کص شو لیس بزنه،

1 ❤️

796933
2021-03-13 06:22:41 +0330 +0330

غمگین ترین چیز در مورد خیانت این است که هیچ وقت از طرف دشمنانت نیست!
بازم مهمون هنرنمایی این طبع خیال انگیزشدیم
لذت بردیم …لبریز شدیم
شیوانا سپاس

2 ❤️

796934
2021-03-13 06:25:15 +0330 +0330

جنایی شد چرا

1 ❤️

796937
2021-03-13 06:58:13 +0330 +0330

خیلی طولانی بود شیوا جان با اینکه نصفشو رد کردم و نخوندم بازم طولانی بود یکمی کوتاهتر بنویس لطفا

1 ❤️

796940
2021-03-13 07:07:27 +0330 +0330

مثل همیشه عااالی ❤👏👏👏
داستان مهدیس رو ادامه نمیدی؟!

1 ❤️

796944
2021-03-13 07:56:00 +0330 +0330

عجب داستانی بودددد !
بابا خیلی معرکه ای مثل یک فیلم از جلوی چشام می گذشت!
بقیش چی میشه؟

2 ❤️

796946
2021-03-13 08:01:02 +0330 +0330

بابا انقدم بد نبود،یعنی ما پوست کلفت تر از این حرفاییم 😂
داریوش قصه هم مثه خود بنده کمی تا قسمتی صفات انسانی داره.در ضمن بنده قهوه ترک دوس نئرم،14 نفر زیر دستم کار میکنن،از زن اول ما یه قرونم به ما نرسید،مرض پرضم نداشت،سن ما رو هم سه-چهار سال پایین بردی چرا.اون تیکه انسانیت رو هم خوب اومدی،چون من هر کار خوبی تو عمرم کردم در باطن هدفی غیر انسانی داشته 😂
در مورد شخصیت پریسا هم باس بگم که ایشالا مشتش بره تو نازت که همچین شخصیت درب و داغونی براش تو داستان ترسیم کردی.ما در واقعیت خیلی جونور تر از این داریوش داستانتیم 😂

1 ❤️

796948
2021-03-13 08:14:07 +0330 +0330

عالی بود👍👍👍

1 ❤️

796950
2021-03-13 08:22:51 +0330 +0330

شیوا جان امیدوارم تا انتها بخونی.من متوجه شاخه‌ی داستانی که مد نظرته شدم.اما این کار توی داستانی که اینطوری قسمت قسمت منتشر میشه جواب مد نظرتو نمیده.توی یک رمان که خواننده میتونه قصه رو پشت هم تا انتها مطالعه کنه خوبه.
با تمام احترامی که برای خودت و قلمت قائلم چون یه پرش داشتی به یه شخصیت جدید که خودش یه معرفی مفصل تر میخواد این قسمت جذابیت همیشگی رو نداشت.
هر چند طبیعیه ک هر نوشته ای از نظر کیفیت فراز و فرو داشته باشه و بیصبرانه منتظر ادامه شاهکارت هستیم

1 ❤️

796960
2021-03-13 09:51:22 +0330 +0330

مرحبا

1 ❤️

796968
2021-03-13 10:42:45 +0330 +0330

واقعا زیباست اگر این داستان یک سریال میشد قطعا فروشش بسیار زیاد میشد چون هر کاراکتر(شخصیت)برای خودش یک داستان داره 👏 👏

2 ❤️

796973
2021-03-13 10:55:04 +0330 +0330

اول از اینکه عالی بود بعدش این قسمت نهم بود؟
میپرسم چون همرو خوندم و ادامش برام مهمه💓

1 ❤️

796975
2021-03-13 11:02:34 +0330 +0330

ما حال نداریم خود داستانو بخونیم

یکی میاد کامنت میذاره از داستان طولانی تر😑

1 ❤️

796982
2021-03-13 11:28:58 +0330 +0330

طولانی بوووود نخوندم انقدر طولانی ننویسید لطفا

1 ❤️

796983
2021-03-13 11:37:13 +0330 +0330

در امتداد شب
اولا امیدوارم پسر باشی چون به عکس ت میخوره مال این گوز گوز کردنها نباشی. و اینقدر تو ذاتم غیرت و مرام و مردانگی هست عن زاده به یک خانم توهین نکنم کلا برای امثال شما که از رو باد شکم میحرفید و از کون زبون دارید باید گفت خا یه دارم اندازه هیکلت
دوما دفعه بعد بدون اجازه گوه میخوری اینجانب تاج سرت رو تگ کنی
سوما آخه گوزو تو الان نوچه کدوم گوزی بودی اومدی از کون سوزی اون پشت ش در بیای گنده گوزی کنی؟
و در آخر با وجودیکه تو ارزش اینو نداری که بت گفته بشه جریان چیه اما برای روشن کردن ملت که بفهمند چه الاغی هستی تو .
نه کسی مارو میشناسه ن اونو و نخواهد شناخت تا امثال ت وجود داره و چیزی که تو احمق نمیدونی الاغ جان اون از من خواست که این جریان زندگی شو با کسی صحبت کنم به صورت یک داستان کوتاه بنویسه و … الباقي به گوزو خانی مثل تو ربطی نداره
دیگه هم نبینم کون لختی بپری رو کیر من گی نیستم کونی زاده
امضا: بنده تاج سر امثال تو که کونش از کجا سوخته مطمئن نیستم
آها ۳۹ سال به کونت خندیدی من سن داشته باشم یا نه گفتم تا امثال تو که بخاطر کسی دیگه گوز گوز میکنند و خودشون و خانوادشون رو زیر سوال و فحش می کشند وجود دارنند نمیشه حتی سایز ک ی ر رو درست ذکر کرد

1 ❤️

796988
2021-03-13 11:54:39 +0330 +0330

سلام
متاسفانه از این دست موارد، دیدم،
امیدوارم که برای کسی پیش نیاد

2 ❤️

796990
2021-03-13 12:07:11 +0330 +0330

درود
شیوا جان این داستان با آثار قبلی خیلی تفاوت داشت وبنظر من درحد آثار قبلی نبود حتی نگارش این هم شبیه قبلی ها نبود اگر در پایان نام شیوا را نمیدیدم متوجه نمیشدم مربوط به شما هست امیدوارم آثارتون هر بار غنی وجذابتر باشه

1 ❤️

796994
2021-03-13 13:15:00 +0330 +0330

قشنگ بود
ولی یه کم باورکردنش سخته
بیشتر توی داستانها وجودداره و بنظرم توی وافعیت نیست
لایک کردم

1 ❤️

796995
2021-03-13 13:16:01 +0330 +0330

عالی بود شما یه نویسنده حرفه ای هستی .بیانی روان وخودمونی که آدم تا آخر مطلب نمبتونه خوندن رو متوقف کنه .لطفا بازم بنویس .به حرف آدمای بهانه گیر هم گوش نده.موفق باشی

3 ❤️

797000
2021-03-13 14:16:29 +0330 +0330

عالی ،عبرت آموز و همچنان اول.
و یه صحبت با عزیزایی که فکر میکنن باعث رواج بی بندو باری میشه این داستان ها،کافیه یسر به دادگاهها، جامعه و عمق وجود خودشون بزنن،اگر قرار یه داستان باعث ترویج چنین چیزهایی بشه پس از اول ذاتت بد بنا شده.اگر فکر میکنید شاید بد باشه براتون نیاید ابنجا،نخونید و …لا اکراه فی الدین .

2 ❤️

797003
2021-03-13 14:37:57 +0330 +0330

میشه بگی توی قسمت چند دوباره برگردی به داستان مهدیس و سحر؟

1 ❤️

797011
2021-03-13 15:55:41 +0330 +0330

ممنون شیوا جون عالیه خسته نباشی

2 ❤️

797015
2021-03-13 16:17:09 +0330 +0330

بازی ذهنت و نوع قلم و دوست داشتم

2 ❤️

797023
2021-03-13 17:12:29 +0330 +0330

https://shahvani.com/profile/Lezatjoo99
مِستر کونی مگه کون ننت گذاشته که اینطوری گه خوری میکنی؟کس و کونو جمع کن برو یه جا دیگه بده.
آخه کیرم حواله ی سوراخت بشه مشکل داری نخون فوش دادنت چیه؟توی کونی با این اعتقادای سفت و سختت تو یه سایت سکسی چه گهی میخوری؟
کیرم دهنت

7 ❤️

797025
2021-03-13 17:15:59 +0330 +0330

شیوا خانوم متنتون مثل همیشه عالی بود منتظر قسمت بعدی هستیم فقط من نظر شخصیم اینه داستان قشنگ تر میشد اگه پریسا بر میگشت با مانی.به نظرم شخصیتاشون بیشتر با هم جوره.البته قسمتای بعدم باید بخونم هنوز شخصیتای پریسا و مخصوصا داریوش برام گنگن
با سپاس 🌹 🙏

1 ❤️

797028
2021-03-13 17:34:14 +0330 +0330

ادامه ی مهدیس چی شد

1 ❤️

797032
2021-03-13 17:45:35 +0330 +0330

میشه لطفا داستان منو بخونی مهمه برام نظرتون
اصلا انگیزه ای نوشتنم داستانهای شما بوده

اسم داستانم
ضربه ی اول سربازی
توی دو قسمت انتشار دادم ممنونم ازت شیوا بانو

1 ❤️

797051
2021-03-13 21:37:47 +0330 +0330

خیانت هیچ توجیهی نداره . اگه دوسش نداری جدا شو بعد برو دنبال کسی دیگه

1 ❤️

797052
2021-03-13 21:53:12 +0330 +0330

در امتداد شب
(((تو انتهای شب هم نمیشی)))
مرد بودي
خاله زنك بازي در نميوردي
، جناب سالار خان ((خودت كيري خوشگل پسر))
چند بار تو خصوصی ریدن بت خاطره بد داری؟
نگاه با امثال تو بحث کردن عین ،
با کی ری ور رفتن هست که بعد از دو دور کردن بخوای سریع بلندش کنی
که صد البته تو با انگشت کردن تو ما تحتت اينكارو ميكني جناب مرد، تو پوست کی ر من هم نمیشی چه برسه به مرد . چه سگی باشی خوشگله اینجا بری رو منبر؟ جات خوبه بشین رو همون سالاره ملت گوز گوز نفرما شما ک ون کیر ی . ههه((( اومده جار زدن ای این کارو نکن اون کارو بکن آهای من بدبخت م بیاین خصوصی من مطمئن باشید حرفی نمی زنم هر چی گفتید)))
این منظور کلی اون زری که زدی بود
ادا با شخصیت ها و مرد بودن رو در میاری که چی ، بیچاره بدبخت گوزو شاشو
وقتی نمی شناسی طرفتو گوه زیادی نخور بزار برای وعده های آینده،
بیچاره چندین اسکرین شات بزارم هر کی اومده خصوصی اولین حرفی که زده … هیچی ولش
باز میگم
سگ
کی
باشی
‌پارس کنی ، بخوای بیای رو منبر و زرو پر کنی ،
باشه من ۱۶ ساله !!!
اما امثال تو کونی ساله ها رو ب پس م گوسفند هم حساب نمیکنم ، نباید با تو که عقده دارنند دیده بشن صحبت کرد بزرگ کرد امثال ترو ، گاگول پور خان.
خ
ف
ه
شو بهتره از دهن ریدی از کون زر زدی.

0 ❤️

797054
2021-03-13 21:57:18 +0330 +0330

در امتداد شب، (((تو کونی شب هم نمیشی)))
میدونی تو از کدوم دسته از گاوها هستی؟
تو اینقدر عقده داری که اگر روزی به منصب رئیس امور دستشویی های عموی دست پیدا کنی،
دستور میدی از حالا هر کی میخواد بره دستشویی در امکان عمومی باید با امضا من وارد بشه
و با گذاشتن صندلی دم در به جا پول گرفتن امضا کنی بعد که خارج شد طرف با زبون چک کنی چیکار کرده
امضا:ع نی کرد ترو

0 ❤️

797062
2021-03-13 23:35:15 +0330 +0330

مثل همیشه عالی ❤❤😘😘🌹🌹

1 ❤️

797070
2021-03-14 00:23:00 +0330 +0330

دیالوگ ها عالی خیلی فضا سازی خوبی بود دستمریزاد

1 ❤️

797072
2021-03-14 00:30:26 +0330 +0330

شیوا جان داستانت چندتا نقد داشت که با احترام به قلم فوق العاده و فضا سازیهای جالبش میگم اول از نظر منطقی و حقوقی داستانت مشکل داشت بچه تا هفت سالگی با مادره و بعد از اون تا نه سالگی برای دختر و پانزده سالگی برای پسر به تشخیص دادگاه و بعد هم از حضانت خارج میشه ولی تامین هزینه های زندگی فرزند در هر حالت با پدره و طلاق هم خیلی راحت تر از اون که فکر می کنی برای خانمها اتفاق می افته ، هر چند حتی اگر طلاق هم نباشه و مرد بتونه رای عدم تمکین هم بگیره باز هم هیج کسی نمی تونه زن را مجبور به زندگی باشوهر بکنه و زن می تونه راحت با بچه اون خونه را ترک کنه و مرد بره برای ملاقات بچه اش تازه حکم بگیره پس فکر می کنم قسمت گفتگو با وکیل را حذف کن اشکال دوم برادری که متجاوزه و حتی کارد روی گلوی بچه می زاره هیچ وقت دنبال این نیست که بدونه اون خانم با برادرش خوشبخته یا نه و اگر خوشبخت نبود کلی برنامه ریزی کنه که باهاش صمیمی بشه، همینطور زنی که اینقدر وفا داره هیج وقت تن به رابطه پیامکی با برادر شوهر و حتی گفتن خصوصی ترین چیزها مثل خوردن قرص را انجام نمی ده سوما در خانواده سنتی شوهر این خانم هیچ وقت برادر شوهر نمی ره با زن داداشش صحبت کنه تا راضیش کنه برای تولد ، اون هم وقتی همسرش نیست و این اولین بار بود که توی داستان تنها بودن بدون احتساب برادر شوهر ولی شما زمان تجاوز را اولین بار گفتین، چندتا چیز دیگه هم هست که بعدا میگم ته مایه همه داستانهای شما واقعیتی از زندگی خودتونه که پر و بالش می دین و خوب تو این داستان یه کم خوب انجام نشد ، راستی من دارم مجددا کل اسناد و مدارک قتلهای زنجیره ای را می خونم و اگر اشتباه نکنم شما بودین که داستانهای مفصلی با الهام از اون قصایا داشتین چقدر دلم تنگ شده برای اون داستانها، بازم یه چیز دیگه اینکه برادر شوهره می گفت شما که فقط یه اسم شناسنامه اید ولی وقتی نمی خوایش زن و شوهر نیستین و … منو ترسوند چون یه چیز خاصی را برام زنده کرد، حربه کثیف خیلی از مردها همین حرفه، در اخر ببخشید طولانی شد موفق باشین

2 ❤️

797076
2021-03-14 00:42:36 +0330 +0330

عالی عالی عالی
مثل معتاد ا شدم تا داستان تموم میشه دوبار میخواممم 😂😂
لطفا تا سه شنبه قسمت بعد رو بزار لطفا

1 ❤️

797088
2021-03-14 01:10:54 +0330 +0330

مثل همیشه زیبا ولی یکم انگار کوتاه تر بود . . .

1 ❤️

797092
2021-03-14 01:15:11 +0330 +0330

عالی عالی عالی

1 ❤️

797109
2021-03-14 01:37:18 +0330 +0330

باز هم مثله همیشه عالی بود خسته نباشی
ولی من دوست داشتم داستان مهدیس و سحر و خوابگاه رو یه قسمت دیگه ادامه بدی چون تازه مهدیس داشت شروع میکرد به حال کردن

1 ❤️

797113
2021-03-14 01:43:11 +0330 +0330

کاش مهدیس ادامه داشت چون اون یه داستان عالی بود ولی از این قسمت از مجموعه بدون مرز زیاد خوشم نیومد .ولی در کل لایک رو داری شیوا جان

1 ❤️

797124
2021-03-14 02:01:36 +0330 +0330

خیلی کصشعر بود😑😑😑

1 ❤️

797147
2021-03-14 04:02:02 +0330 +0330

مرسی از داستانت و قلمت

1 ❤️

797158
2021-03-14 05:02:44 +0330 +0330

Bah bah,mesle hamishe awli, har ghesmat dare behtar va behtar mishe, va in chand vajhi budane dastan ro kheiiiiiliiii dust daram

1 ❤️

797177
2021-03-14 10:16:17 +0330 +0330

ای ریدم تو ایران!ای ریدم تو قوانین ضد زن!ای ریدم تو حکومت فاشیستی اسلامی!ای ریدم تو این مملکت که حشریت گند زده به بشریت!..کلا تحمل ندارم توی متن یا فیلم!زن رو آزار بدن!از اون بد تر بچه!قلب تیر کشید!هییی!با اینکه زاده تخیله ولی خیلی شبیه واقعیته!واقعیت تخمی ایران!..کم خودمون افسرده بودیم این داستان هم روش اضافه شد!..با یک عروسی جمعش کن همه خوسحال شن! 😁 😭 😂 ❤️ 😪

1 ❤️

797233
2021-03-14 21:31:23 +0330 +0330

جامعه احمق و مریضی که سالهاست گرفتار اوهام و خرافات بی حد و مرزه.پشت هر داستان و هر اتفاقی سالها حماقت خوابیده تصمیمای احمقانه ،اعتقادات مسخره، اجبارای تنفرآمیز که همش جمع میشه کنار هم و تبدیل میشن به یه عقده بزرگ عقده ای که خیلی چیزا رو نابود میکنه و هیچ جبرانی هم واسش وجود نداره چون آب ریخته رو نمیشه جمع کرد.
شیوا خانم نمیدونم هدفت از نوشتن این داستانا چیه ولی امیدوارم کسایی که میخونن یکم به ریشه های اتفاقای توی داستانم فکر کنن امیدوارم روزی برسه که جامعمون دیگه اسیر خرافات و اعتقادات احمقانه نباشه تا اصلا همچین اتفاقایی نیفته.
التماس تفکر🙏

1 ❤️

797246
2021-03-14 23:47:22 +0330 +0330

هیچ مامور اگاهی نمیپرسه که تو کدوم پوزیشن بودین
شما و امثال شمو جماعت و خر فرض میکنین و خودتون و خدا میدونین ولی بدانید و اگاه باشید 😁😁😁 همه جقی نیستن یه چند نفر ادم معلوم ال حال بهتون میگن به به قرار نیست که واقعا به به باشین . 🙂 خود اون افراد مثل ش … یک کامنت برای داستان های بقیه حفظ کردن ولی اما 🙂 خودتون سرشار از اشکالین .دلیل نمیشه که فالوو بالا داشتین ما بییاییم برای داستانتون چح چح بزنیم پس شما هم یک مقدار موقع نوشتن رعایت کنید

0 ❤️

797247
2021-03-14 23:48:31 +0330 +0330

شیوا

احسنت به این قلم توانا…واقعا لذت بردم…لطفا ادامه بده و توی یه بخش تمومش نکن…لایک کمترین کاریه که میشه برات انجام داد.مرسی

3 ❤️

797257
2021-03-15 00:22:52 +0330 +0330

نا امیدم کردی انتظار داشتم داستان مهدیس فعلا پیش ببری

1 ❤️

797320
2021-03-15 04:04:27 +0330 +0330

يك مورد خيلي جالب در نوشته هاي شما، همين داستان مهديس مثلا هيچ تم س ک س نداشت هیچ موردی که اونقدر جذابیت داشته باشه، اما از خودم گرفته تا بقیه دوستان همه منتظر ادامه اون هستند، تو کامنت زیر اون داستان گفتم که خود من با خودم درگیر بودم هم دوست داشتم بخوابم هم دوست نداشتم داستان تموم بشه باور کن اینقدر جذب اون داستان شدم که ی محیط که بیشترین شباهت به اون خوابگاه رو حس میکردم و حتی چهره تک تک اون هم خوابگاهی های ترو مجسم کردم و هر وقت یادم میاد صحنه دم در اتاق که میخوای وارد بشی(مهدیس) و اون دختره سحر بود فکر کنم با چه برخوردی …‌ همه اینا گویای موفق بودن داستان هست . ادامه بده سعی کن حرفهایی که مورد عصبانیت تو هستند رو نخونی کلا .
خسته نباشی و اگر در جمله بندی مشکل دارم ببخشید از بی سوادی زبان فارسی هست
امضا:اینجانب.

1 ❤️

797335
2021-03-15 07:34:08 +0330 +0330

واقعا متاسفم
مگه یه لذت آنی چقدر ارزشداره؟
خدایا به تو پناه میبرم از شرّ نفس أمّاره

1 ❤️

797346
2021-03-15 09:49:44 +0330 +0330

من نمیدونم بعضیا درسته زندگی بدی داشتن چرا میان جوری
از زندگیشون میگن که حال ادمو بهم میریزن واقعا اگر همین الان
جای اون برادر شوهرتو بگی آدم میفرستم سرشو از بدنش جدا کنن
هر کجا که دوست داشته باشی بذارن چون از تجاوز بیذارم و کساییکه
بزور متوسل میشن انسانهایی کفتار صفتن ی نجاستن اینم گفتم
چون اینقدر بخودم اطمینان دارم و دستم اینقدر به دهنم میرسه که پول
دیشو بکسی بدم و بگم سلاخیش کنه ی مرگ تدریجی چون انجام میدم
پس فکر کنید هر چیزیرو راحت عنوان نکنید
ولی امیدوارم اون ادم داریوش ادم نرمالی برات باشه ♧

1 ❤️

797371
2021-03-15 13:32:46 +0330 +0330

امان از قلمت

1 ❤️

797390
2021-03-15 16:54:36 +0330 +0330

سلام من اولین بار هست که داستان های شما رو می خونم
فقط میتونم بگم احسنت به این نبوغ و رویا پردازی که حاصل
ذوق و تفکر یه انسان باهوش و خلاق که بتونه به این زیبایی شخصیت خلق و بیان کنه و خوانند رو به وجد بیاره
البته من پیشنهاد دارم که شما می تونی با این قلم که مثل اسمت شیوا هست یه نویسنده مطرح و قوی بشید
در هر صورت موفق باشید 🌹

1 ❤️

797404
2021-03-15 19:52:42 +0330 +0330

شیوا جان سلام و ممنونم از نقد پذیریت،در کل داستانت خوب بود ولی خوب به قول یکی از بچه ها یه کم نسبت به داستانهای قدیمت پایین تر بود، یه پیشنهاد داشتم برات که یه داستان با الهام از شخصی به نام فاطمه قائم مقامی بنویسی تو گوگل سرچ کن در موردش مثل خودت زن خیلی زیبایی بود و اگر فکر کنم اول شخص بنویسی با توجه به اینکه اون روح زنانه عطش قدرت گرم را میشناسی فکر کنم چیز خوبی در بیاد فقط اینکه به یه سایت اکتفا نکن، مخصوصا اعترافات دوستش را بخون خیلی مطالب جالبی داره

2 ❤️

797425
2021-03-16 00:03:56 +0330 +0330

حسم به داستانت مثل حسم به فیلم ۲۱ گرم هست.
تا اخرش گیج و ویج. بعد یهو همه چی بهم وصل میشه و قشنگ میشه. و میگم هااااااا. اینطور بوده که اینطوری شده که اونطور شده !!!🤣

1 ❤️

797537
2021-03-16 18:51:56 +0330 +0330

اگر تعریف کنم باز میشه تکرار مکررات. اما خب نمیشه از یه چیز زیبا تعریف نکرد. واقعا عالی بود. خداییش خستگی آدم در میره.
یه چیز زیبا و ارزنده در مورد شما هست. و اون اینکه داستانهای شما محدود به یه ژانر خاص نیست. و این قابلیت و توانایی و هنر شماست که در هر ژانری، استادانه می نویسید.
داستان مهدیس هم به نظر من خوب جایی کات شد. وقتی در اوج قطع میکنید و نتیجه رو دو دستی تقدیم خواننده نمیکنید، باعث بوجود آمدن عطش و ولع زیاد در خواننده میشه که ببینه ادامه اش چی میشه. خودبخود ذهن خواننده نتیجه های مختلفی رو توی ذهنش تصور میکنه. و همین کنکاش و درگیری ذهنی باعث ایجاد هیجان و بی تابی میشه که خوبه.
اینطور بگم که شیوا خانم‌، شما یه نویسنده کاردرست و شش دونگ عوضی هستی که بلده چطور با روح و روان خواننده اش بازی کنه. 😀
درود بر قلم شما 🌹

2 ❤️

797572
2021-03-17 01:08:30 +0330 +0330

این اتفاق واسه یکی از دوستای قدیمی من افتاد ،متاسفانه

1 ❤️

797663
2021-03-17 07:31:18 +0330 +0330

ببین شیوا جونم تو ناراحت نشو خواهری فقط تعداد لایک های پستات خودش پاسخ دندان شکنی هست به مخالفینت

بابا الان به طرفدارهات فتوا بدی هرکس رو تو این سایت پودر میکنن
ادم عاقل اول یه نگاه به تعداد لایکهای کامنتت میکنه تا بفهمه چقدر واسه کاربرا عزیزی بعد به فکر سرشاخ شدن باهات میفته
البته من قصدم جسارت به کسی نیست حالا اون دوست محترممون فکر کنه من طرف شیوا رو گرفتم و یا دارم چاپلوسی میکنم

والا من نه زیاد شیوا جون رو میشناسم و نه با ایشون خیلی نزدیک و دوست هستم و بیشتر هم دورا دور مثل بقیه دوستان در سایت میشناسمشون
ولی واقعیت رو گفتم و چیزی که ذهنیتم از ایشون هست شیوا یکی از کاربرای بسیار با شخصیت و بی حاشیه و با سواد سایت هستن و لااقل یک سوم بچه های سایت ایشون رو دوست دارن و براش احترام زیادی قائل هستن توهین به ایشون یعنی بی احترامی به یک سوم کاربرایی که که طرفدار شیوا هستنن

1 ❤️

797763
2021-03-17 18:07:22 +0330 +0330

مخم ارور داد!

1 ❤️

798158
2021-03-19 05:46:15 +0330 +0330

نمیدونم نویسنده داستان باج چیچی داده به این شهوانیا که فحش کاریش نکردن هیچ کلی هم قربون صدقش رفتن مخصوصن موضوع به این فحش خوری خیانت …در عجبم

0 ❤️

798278
2021-03-20 01:42:44 +0330 +0330

شیوا جان از داستانات خوشم نمیاد (قصد توهین ندارم باور کن)یعنی از داستانای خیانت و اینا خوشم نمیاد و گرنه دست به قلمت که حرف نداره. امیدوارم یه داستان جدا از اینا بنویسی بازم میگم ازینکه گفتم از داستانات خوشم نمیاد قصد توهین نداشتم‌.

1 ❤️

798445
2021-03-21 00:05:05 +0330 +0330

خوب نوشتي قلمت عاليه

1 ❤️

800677
2021-03-31 00:51:51 +0430 +0430

اولش منتظر داستان گندم بودیم که داستان مهدیس را گفتی و انقدر زیبا بود که گندم را نسبتا فراموش کردیم حالا انقدر این داستان زیبا میشه که داستان مهدیس را فراموش می کنیم

2 ❤️

803750
2021-04-13 16:12:08 +0430 +0430

با داستان‌هات روحمون تازه میشه.
بی نظیری

2 ❤️

832334
2021-09-15 02:10:41 +0430 +0430

سلام شیوا خانم داستان شما خیلی ذهن منو درگیر کرده روزها بهش فکر میکنم ناخواسته شما دارین لایه های زیرین جامعه فلج مارو رونمایی میکنید مسائلی که همیشه راز باقی می مونه بین مردم متاسفانه اینا واقعیت جامعس چه شما بنویسی چه ننویسی اما به آگاهیش میرزه ازتون ممنونم که می نویسین به سکس تابو و ضربدری و تریسام در حد آگاهی و حس کنجکاوی علاقه دارم اما نه بیشتر و دوست ندارم این چیزا تو جامعه علنی بشه و رواج پیدا کنه و همون راز بمونه بهتره هرکسی نظر شخصی خودشو داره اما اینجور فانتزیا یه جور بیماری جنسیه در واقعیت انسان سالم یا ازدواج نمیکنه یا اگرم کرد باید پایبند به اخلاقیات باشه تا ابد بهانه جائز نیست من دوستش ندارم نمی شناختمش بجز ازدواج های اجباری و با دوز و کلک کسی حق خیانت به همسر وفادارش رو نداره حالا به هر دلیلی من خودم خیلی حشریم اما نمی تونم اینکارو بکنم وقتی این هوسها میاد سراغم جلق میزنم یا زمان سکس تو ذهنم مرور میکنم اما هیچوقت به خودم نمی تونم اجازه بدم علنی شه چون خیلی زشته کثیفه هدف ما از آفرینش خیلی بالاتر ازین حرفهاست اعتقاد دارم اگر کسی خیلی حشریه و تنوع طلب و هیز و عقده ای ازدواج نکنه بره دنبال هرزگی تا کس دیگه رو بدبخت کنه خلاصه شیوا خانم داستانتون معرکس عالیه بمن حس کنجکاوی حس شهوت میده تو تنهایی باهاش جلق میزنم حال میده چون خیلی متفاوته و هیجان انگیز مخصوصا ضربدریاش وقتی آبم میاد همه رو فراموش میکنم و جذابیتی نداره دیگه این مسائل چون هوس چیز زودگذریه و نباید بخاطرش یه زندگی رو نابود کرد با با یه جلق نهایتا حل میشه شیوا خانم قلمتون فوق العادس باید چاپ عمومی بشه خارج از ایران یا فیلمش ساخته بشه مطمین باشن فیلمش تو کن اول میشه موفق باشبن.دوست داشتم درباره سن شما و تجربیات زندگیتون بیشنر بدونم دوست داشتین خصوصی بهم پیام بدین خوشحال میشم.

2 ❤️

838137
2021-10-18 19:45:32 +0330 +0330

طرف جنده بود یا شرلوک هولمز 😂😂

1 ❤️

845704
2021-12-02 13:17:39 +0330 +0330

با خواندن هر قسمت شگفت زده میشم…فضا سازی داستان عالی هست… همه چیز تصویری هست…داستان های کنجکاوی ادم رو بیدار میکنه.

بهترین آرزوها برای صاحب این قلم توانا

1 ❤️

872369
2022-05-05 14:05:30 +0430 +0430

دلم برا گندم تنگ شده

1 ❤️

916486
2023-02-23 17:40:17 +0330 +0330

شیشه
DILDOقطر۱۷طول۲۰
DILDOارسال

TEL09190279379
فقط پیام بدهید،تماس نگیرید

0 ❤️