بگو من یه زنم (۲)

1400/05/17

...قسمت قبل

ممنون از دوستانی که نظر دادند به زودی قسمت سکسی داستان شروع میشه
-شماره ات را بده تلفنی حرف بزنیم این گوشی زنم بود البته گوشی مخفیش ببین من چقدر ساده واحمق بودم ۲سال و۳ماه بوده زنم این گوشی را داشته وتواین سایت بوده ومن خبر نداشتم شارژ نداره الان خاموش میشه
-این وویسی بود که تازه اومده بود تااونموقع نرفته بودم اطلاعات پروفایل ببینم تو ذهنم بود که یه مرده ولی الان کنجکاو شدم ببینم. اطلاعات مربوط به یه زن ۲۷ساله ،گرایش همه مدل !! اصفهان وچند تا تاپیک درمورد هیکلش وفراخوان برای سکس گروهی بود .مخم داشت سوت میکشید مگه میشه یه زن شوهردار حتی از یه مجرد بیشتر فعال باشه تو سکس ؟؟ مگه میشه بتونی هرروز بایکی زیر سقف باشی وبعد بری انقدر خوشگذرونی وتااین سطح خیانت …درد این مرد خیلی بزرگ بود ،حتی من که زن بودم نمیتونسم تجسم کنم ودرموردش فکر کنم
وویس فرستادم: اقا من خیلی وقته از وقت خوابم گذشته، سردرد دارم .فردا اگر فرصت شد وویس میدم شما هم استراحت کنید. شب بخیر
-به ثانیه نخورد وویس دیگه ای اومد : من بندال یا اویزون نیستم اونم یه زن .فقط میخاستم جای وویس بازی باهم یه کم صحبت کنیم اندازه ۱۰دقیقه بعدش دیگه مزاحمت نمیشم .انقدر از زنها کشیدم که نخام پاپیچشون بشم
-دیدم بحث فایده ای نداره شماره را دادم از طرفی درست می گفت تماس خیلی بهتره تا وویس دادن ولی اون لحظه یاهنوز ذهنم درگیر تاپیک های زنش بود یا بخاطر بیخوابی اصلا فکری در مورد عواقب کارم نکردم …
با ۵دقیقه تاخیر تماس گرفت صداش هنوز از گریه هایی که کرده بود گرفته بود با خونشون زنگ زد یه غم بزرگ تو صداش بود که دل هر شنونده ای را به درد میورد گفتم چطور این همه از زن وزندگیت غافل بودی ؟؟ چرا انقدر بی خبر؟؟
واون آه بلندی کشید وگفت خانم امان از اعتماد .خودت چقدر فکر میکردی شوهرت زن باز باشه ؟؟
درست میگفت من هیچ وقت این فکر را نمیکردم حتی وقتی با دلایل کافی ومتقن مشخص شد ،من خودم دنبال یه راه فرار ویه دلایل دیگه بودم که اشتباه باشه که اون مرد شوهر من نیست …
ادرس روانشناس را بش دادم ازش خواستم حتما بره بیشتر ساکت بود ومن مثل ملاهایی که میرند منبر وکاری ندارند شنونده حرفشون را قبول داره یا نه ،فقط سخنرانی میکردم درآخر هم مثل اونا که همه چی له تقدیر ربط میدند ،گفتم :آقا باز خدات رو شکر کن که بچه نداری وزود فهمیدی وقسمت شما هم اینطوری بوده …
گفت : تو اینجا چکار میکنی ؟؟ گفتم صرفا برای پر کردن وقت داستانها وعکساش برام جالب اند …
بعد از ۱۷مین صحبت خداحافظی کردیم شماره خونش مال بالاشهر بود ومن تو فکر رفته بودم مگه زنش چی کم داشته ؟؟
یه کم دیگه کار کردم انگار ذهنم باز شده بود .باصدای اذان واینکه حالا تک تک تو خونه ما بیدار میشند برای نماز ،تصمیم گرفتم بخابم .فردا جمعه بود وراحت بودم هر موقع میخاستم بیدار میشدم …
جمعه چند بار زنگ زده بود که من خواب بودم .پیام داده بود بیا لب آب هم را ببینیم هر جا که توگفتی .زدم هم شماره زنش وهم خونش را بلاک ومسدود کردم .باخودم گفتم مرتیکه تا دیشب هر چی میخاس پشت سر زنها میگف وبهمشون بدبین بود نمیزاره ۲۴ ساعت بگذره بعد بخاد دنبال کی بگرده
بعداز ظهر با یه شماره ناشناس دوبار پیام وویس که لطفا بزار ببینمت وتو الان فقط میتونی من را آروم کنی وبت احتیاج دارم …خیلی کار داشتم اعصاب وحوصله این یکی را هم نداشتم اصلا تو ذاتم نبود یکی را نشناخته وندونسته بخام ارتباط بگیرم از طرفی از جنس مرد بیزار بودم مرد فقط تو را برای اون سولاخی وسط پاهات میخاد استفاذه اون از تو فقط ابزاریه .کارش که تموم بشه میزارتت کنار .تو ایران حتی بین زن وشوهر هم همینه .حالا فکر کن بخای با یه مرد غریبه …خیلی باید احمق باشی که بخای فکر کنی غیر از اینه .
وقتی دیدم ول کن نیس بلاکش کردم ونشستم سرکارام .این گزارش لعنتی سنگین شده بود باید شنبه تحویل میدادم گوشی را گذاشتم روحالت هواپیما وبه کارام رسیدم …
صبح شنبه باذوق وشوق اینکه اخر این هم تموم شد بعد از یه دوچرخه سواری توپ تو پارک ، دوش گرفتم ورفتم سرکار .یه لقمه گرغته بودم برای صبحانه ،اولین گازی که زدم رضا تو چارچوب در اتاقم بودم .
رضا دوست صمیمی وهم دانشگاهی احمد، شوهر سابقم بود رفیق عیاقش که خیلی باهم رفت وآمد داشتیم خیلی محترم وخوش مشرب .تا وقتی زن تحمد بودم حسابرسی شرکت بابای رضا را دوره ای من انجام میدادم ولی تو کارای طلاق دیگه اعصاب کار کردن نداشتم ورابطه ما دیگه قطع شده دویا سه بار زنگ زده بود وگفته بود پدرم به شما اعتماد بیشتری داره ولی من بابهانه اینکه خودم خبرتون میکنم دست به سرش کرده بودم.
به احترام جلوی پاش بلند شدم ودرحالیکه سعی میکردم لقمه ام را قورت بدم وبقیه لقمه را توی کشوبزارم ،احوالپرسی کردم .
سریع روی نزدیک ترین صندلی به من نشست ومن ساده ،که فکر می کردم دوباره برای کارهای پدرش اومده ،گفتم کارهای پدرتون چطوری پیش میره ؟؟
که گفت امروز برای خودم اینجام .من واقعا شوهر سپیده ام .همون که باش رابطه ات را قطع کردی تو ادم شناس قهاری بودی .
حرفاش مثل پتک تو سرم میکوبید .مگه میشه بین این همه مرد تو اصفهان ،صاف این یکی من را شانسی تو یه برنامه اونم شهوانی ،پیداکرده باشه ؟؟
زل زدم بچشماش باورم نمیشد گف : مگه نگفتی برم پیش روانشناس حالا اومدم
باور نمیکردم شوک شده بودم .فقط حرف دوستم تو گوشم میپیچید که همیشه میگف آرزو من وتو اگه یه روز بریم کس بدیم اونی که اونجا خوابیده داداشمونه .من فقط به این حرف خندیده بودم ولی الان بدشانسی را باتمام سلولهام حس میکردم .
حاضر بودم هر کسی بود جز رضا .پیش رضا خیلی معذب بودم .واقعا همیشه تو روابط من وشوهرم از من طرفداری میکرد همیشه احمد بم میگف رضا خیلی هوای تو را داره ها ومن میگفتم بخاطر کارهای پدرشه که سرم ریخته ولی جفتمون میدونستیم این نیس
شوهر من یه آدم بیشعور بود که جلوی رضا وسپیده حرفایی که نباید میزد را میزد ورضا همیشه به داد من میرسبد یا به احمد اعتراض میکردیا باشوخی وخنده بحث را عوض میکرد
رضا انقدر زیبا بود وهیکل ورزیده ای داشت که بیشتر اون میومد با من صحبت میکرد تا من با اون .همیشه فکر میکردم نمیشه با رضا صحبت کرد وازش لذت نبرد ونخای به خاطر زیباییش صحبت را باش ادامه دار نکنی
سپیده همیشه از این مساله شاکی بود مثل یه مرد روی رضا غیرت داشت ومثل کنه تو مهمونیا بش میچسبید فقط با ما مسافرت میومد حتی ۱باری که قرار شد یه همکار دیگشون بیاد بمن زنگ زد وگف این زنه لاسه خیلی با رضا بگو بخند میکنه من میام مسافرت ریده میشه تو اعصابم لطفا این را کنسل کن خومون باهم بریم حدود ۷یا ۸جا به هم مسافرت رفته بودیم رضا خیلی باحال وخودمونی بود سپیده بمن اجی میگف .خیلی با من خوب بود ولی من بعد طلاق همه دوستا وهمکارای شوهر سابقم را گذاشتم کنار حتی سپیده
باورم نمیشد سپیده .
ناخوداگاه صورتم را با دستام پوشوندم .صدای رضا من را بخودم آورد : آرزو من خودمم باورم نمیشد تا شمارت را نگرفتم فکر میکردم شبیه بودن صدات با زن احمد فقط تصادفیه.اصلا باور نمیکردم تو باشی آرزو
نگاهش کردم واون بم لبخند زد .دلم میخاست زمان برمی گشت ومن مثل همه پیامهایی که میومد وجواب نمیدادم جواب این یکی را هم نمیدادم چرا فکر نکردم شاید آشنا دربیاد
اخمام را تو هم کردم بااینکه قبلا بش میگفتم اقا رضا .مخصوصا گفتم آقای بخشی امرتون را بفرمایید که گفت فقط بام مهربون باش
بابیچارگی بش نگاه کردم من مخصوصا باهمه زن ومردایی که به احمد وصل بودند قطع رابطه کردم تا ردپایی از احمد تو زندگیم نباشه وحالا رضا که با احمد همدیگه را دادا خطاب می کردند واحمد چند بار گفته بود تو زندگیش انقدر که رضا بار ازش برداشته وبه دادش رسیده ،امیر داداش نودش براش نکرده
-ببین اینجا محیط کار منه .یه مساله ای گفتی وتموم شد من اون را تموم شده میدونم شما نزاشت حرفم تموم بشه وگف
-نه برای من تازه شروع شده میدونم کار اشتباهیه اومدن سر کارت .اما خودت باعث شدی هر چی تماس وپیام دادم تو چشمام زل زد وگف البته اگر دیروز میومدی من نمیومدم اگه امروز اینجام چون میدونم همون آرزویی موندی که شرم تو نگاهش بود ومستقیم به ادم زل نمی زد همون آرزویی که احمد میگف این چشم منه بخدا از چشمم بیشتر بش مطمینم
اسم احمد که اومد دلم لرزید بااینکه احمد با به دوستای مجرد من ریخت روی هم وکلی کونش را صفا داد دلم نمیخاس من با دوست احمد …
-آقای بخشی
-پاشو بریم باهم صبحانه بخوریم
بااینکه سر کار نزاشته بودم بغهمند جدا شدم ولی بودن رضا تو اتاقم تو چشم بقیه خوب نبود .اینجا اصفهان بود وسر همه بیشتر تو زندگی اطرافیان بود تا خودشون .دلم نمیخاس با رضا صمیمی شم ولی اون صورت معصوم وزیباش ولبخندی که رو چهرش اون را خواستنی تر کرده بود نمیزاشت که بگم نه
قرار شد اون بره ومن ۵دقیقه بعد سرچهارراه بعدی بش ملحق شم تو راه مرتب میخاستم برگردم چند بار گفتم برم خونه ولی رضایی که من میشناختم ول کن نبود از طرفی میخاستمش
وقتی نشستم تو ماشینش دستم را گرفت دستاش داغ ونرم بود هنوز تو شوک سپیده بودم که چرا با داشتن همچین شوهری باز …
بااینکه فکرم مشغول سپیده ورضا بود ولی سیستماتیک بدنم داغ شده بود وداشت گر میگرف رضا پشت چراغ قرمزها بم زل میزد ومن از خجالت سرم را پایین مینداختم واون از چونم صورتم را بسمت خودش میچرخوند وزل میزد بم
تو سرازیری پارکینگ هتل دستم را برد سمت لباش وبوسید سرعتش را کم کرده بود وبوسیدن انگشتهای من را سرعت داده بود
آتیش گرفته بودم لعنت به این کس که تو اکثر شرایط خیس بود سیبیل رضا دستام را قلقلک میداد ووقتی انگشتهام را تو دهنش برد نتونسم خودم را کنترل کنم وچشم بسته آه عمیقی کشیدم که باجووون گفتم رضا بخودم اومدم ودستم را کشیدم بیرون رضا ببین اونجا جای پارکه
-آهان حالا شد رضا وبعد در حالیکه باتکون دادن سر ادای من را درمیوردباصدای زنونه گف :آقای بخشی آقای بخشی
هر دوخندیدیم بعد از پارک کردن ماشین گف صبر کن اومد سمت در ودر را برام باز کرد وقتی کامل روبه روش بودم سرش را اورد پاییت پیشونیم را بوسید وگف خیلی عزیزی آرزو
چقدر تفاوت یه زن با مرد زیاده چه دنیاهای متفاوت وکاملاغریبی دارند از هم .یاد خودم که میفتادم که تا ۳روز حموم نرفتم عصبی وداغون بودم وچه حالی داشتم والان رضا را میدیم که دوش گرفته و ادکلن زده ‌بابهترین لباساش روبه روی منه ،تعجب میکردم .
تماس لبش با پوستم دیوونم میکرد داغ ونرم بود همه جای این مرد وبدجور من را شهوتی میکرد دستم را گرفت که بریم ولی تحمل نداشتم ودستم را بیرون اوردم از دستش البته اون هم دیگه دستم را نگرف
میزهای صبحانه سلف سرویس هتل حتی ادم سیر را گرسنه میکرد چه برسه بمن که الان نمیدونستم گرسنه شکمم هستم یا …
یه لحظه دلم برای رضا ضعف رفت اون درحال برداشتن سوسیس تخم مرغ بود که از پشت سینه تم را چسبوندم به آرنجش وبا یه حالت لوسی گفتم رضا کدومش خوشمزه تره
رضا مثل کسی که برق گرفته باشدش برگشت سمتم وبانگاه عمیقی تو چشمام گف مثل خودت همش خوشمزس
توقع همچین جوابی ازش نداشتم ازش فاصله گرفتم واون هم باسرعت بشقاب من را گرفت وگف بزار از این برات بزارم
گیج بودم خودم هم از رفتارام تعجب می کردم باخودم گفتم تگه دستت را درمیاری چرا میری بش میچسبی اما این زن بودن مساله ای حل نشدست برای خودش

ادامه ...

نوشته: آرزو


👍 15
👎 2
21101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

824910
2021-08-08 00:36:58 +0430 +0430

شیر مادر نان پدر حلالت

3 ❤️

824991
2021-08-08 05:29:24 +0430 +0430

سلام دوست گرامی خوبه نوشتی من وارد قسمت سکس میشی ولی تا ابن جا بیشتر نوع لاس زدن بود اونم از نوع لاس خشکه … فدای شما لایک بخاطر نوع گفتمان ها .‌و حضور نویسنده داخل داستان .‌خخخخ شوخی و کزدم‌. منتظر باقی داستان هستم

0 ❤️

825604
2021-08-11 19:22:10 +0430 +0430

خوبه 😋
کی بعدی بخونیم
نکته :خواستن ، اونی که نوشتی برای بلند شدن خاستن
🌺🌺🌺

0 ❤️