بچه ها برای ورق بازی یار کم داشتن، ذوق زده قاطی شون شدم. سه تا پسر ترگل ورگلِ پرانرژی که تن و بدنشون رو انداخته بودن بیرون، درکنار دختری مثل من که از سن پائین لذت جنسی رو کشف کرده حکم پنبه و آتیش داشت. تماشای تن و بدنا من رو برد به عالم رویا: کشتی و گلاویز شدن خیالی با پسرا، گره خوردن بهشون، رفتن دستهای کنجکاو و حریص لای خشتک ها و لنگ و پاچه های خوش تراش… ولی این فقط خیالپردازی بود: به قول شاعر، وصف العیش نصف العیش. تا اونجا که یادمه سکس واقعيِ من همیشه خصوصی بوده و راجع بهش با هیچکس حرف نزدم، حتا نزدیک ترین دوستام.
اگه مثل من از سن دبستان شروع می کردی یواشکی و خصوصی بودن سکس عادتت می شد. چون از این که بقیه بفهمن می ترسیدی، چون سکس برات ممنوع بود. ولی وقتی هورمون های جنسی جوش بیان کسی جلودارت نیست، دلت سکس می خواد و مجبور می شی زیرآبی بری. اولش شبا متکا رو بغل می کنی با تجسم معشوقی که وجود خارجی نداره، بعد دستات نقاط حساس بدنت رو کشف می کنن، بعد اونقدر دنبال یه بدن دیگه می گردی تا پیداش کنی: همه اینا مخفیانه. سکس یواشکی کم کم عادتت میشه، اصلا" ممنوع بودن، چاشنی سکست می شه تا بیشتر بهت مزه بده.
فرد مورد علاقه م بین این پسرا خواهرزاده ام حمید بود. نوجوانی که زیرپیرهن رکابی و شلوارک نازک تنش بود. اون دوتای دیگه که کوچیکتر بودن شورت پاشون بود، پارچه نرمی که به محتویاتش شکل دلپذیری داده بود. پوست برنزه، رونهای صیقلی و تُرد حمید اون رو سکسی تر کرده بود و در تضاد با هاله سفیدی که از پاچه ش معلوم بود جلوه ای تحریک کننده داشت.
چند سالی از حمید بزرگتر بودم. چند سالی هم بود که ندیده بودمش. حمید بازیگر رویاهای سکسی من بود، شاید منم نقش مشابهی تو خیال پردازیهای اون داشتم. حالا بعد از چند سال که هر دو بزرگتر شده بودیم دوباره به پُستم خورده بود، رشیدتر و کارامدتر تر. بدنش هنوز پوشیده از کرک های طلایی بود و حدس می زدم پائین تنه ش هنوز صاف و صوف باشه و خوردنی. فقط نمی دونستم می تونم مثل گذشته یواشکی باش حال کنم یا نه؟ آیا اونم خیالاتی تو سرش بود یا نه؟
گذشته مثل شبحی نامرئی حضور داشت و مخفیانه عمل می کرد. همون گذشته ای که رفتار جنسی من رو شکل داده بود: عادت کرده بودم به رابطه با پسرای همسن یا کوچیکتر از خودم: آدمای بزرگتر به علت ترسِ غریبی که ازشون داشتم تحریکم نمی کردن، توی تخیلات سکسی من جایی نداشتن و سکس بدون تخیل برام معنی نداشت. همین روحیه به تدریج موقعیت های سکس رو برام کمتر و کمترکرد.
روبروی حمید نشسته بودم و از تماشای تن و بدنش لذت می بردم. وسوسه شدم پاهامو یه کم باز کنم تا منظره ای رو که مورد علاقه هر پسریه ببینه و تحریک بشه. مواظب بودم اتفاقی به نظر بیاد، همینطور وقتی که دولا شدم تا سینه هامو ببینه. مدت زیادی لازم نبود تا جلوی شلوارش برجسته شه. حالا یک یک مساوی بودیم، حمید هم حالش خراب شده بود. درضمن فهمیدم اون آبنبات خوشمزه حالا قد و قامتی به هم زده و تواناتر از گذشته آماده به خدمته.
حمید خجالتی بود و نمی خواست کسی بفهمه، دسشویی رو بهونه کرد تا آبروریزی نکرده باشه. تا برگرده، فقط واسه سرگرمی، برای اون دوتای دیگه هم شو گذاشتم: یه جور قدرت نمایی یا کِرم دخترونه. به پشت دراز کشیدم و یه پامو کمی خم کردم. نمی دیدمشون ولی مطمئن بودم زل زدن زیر دامنم. مطمئن نبودم چه نتیجه ای داره، آخه اونا کوچیکتر بودن. حمید که اومد بلند شدم و چه منظره ای، خیمه های جدید. تا آخر بازی خیمه ها یه درمیون برپا بود و مثل سالاد پیش از غذا اشتهامو بازتر می کرد.
حمید لابد کاراهایی که با هم کرده بودیم یادش بود. انواع بازیهای بدنی زمان بچگی تا بلوغ. حالا من یه دختر گُنده بودم و اون یه تازه بالغ. چطور می شد همون کارها رو تکرار کرد؟ فکرم به شروع ماجرا رفت. من دوم ابتدایی بودم و حمید خیلی کوچیکتر. یه دفه که بغلش کردم غریزی دهنشو آورد طرف سینه م که هنوز جلو نیومده بود. با دو انگشت گرفتمش تا بتونه میک بزنه. حس خوبی داشت، یه جورقلقلک توام با احساس مادرونه که البته مادرونه نموند. اولش سکسی نبود، بیشتر یه جور بازی تقلیدی بود.
به هیچکس نگفتم حمید سینه م رو می خوره، می ترسیدم دعوام کنن و دیگه منو با حمید تنها نذارن. لذتی رو کشف کرده بودم و نمی خواستم از دست بدم. بزرگتر هم که شدیم رابطه برقرار بود. این تماس بدنی به من لذت جنسی می داد و برای حمید نوعی سرگرمیِ آرامش بخش بود. واسه اونم مخفیانه بودن این رابطه جا افتاده بود، یه جورایی فهمیده بود که اگه بزرگترا بفهمن نمی ذارن با هم تنها باشیم. سینه هام دیگه شکل گرفته بود، وقتی می خوردشون خوشم می اومد. گاهی حمید خوابش می برد، اونوقت یواشکی دستم میرفت تو شلوارش و با دولش بازی می کردم. بعضی وقتا سفت و بزرگ می شد. شروع می کردم به میک زدن، آروم که بیدار نشه. کم کم زیر دلم یه حس خوبی پیدا شد. دست می کردم تو شورتم و جایی رو که پیدا کرده بودم مالش می دادم تا یه حالی مثل برق گرفتگی می شدم. بعدش سست می شدم. بعضی وقتام موقعی که داشت سینمو می خورد با خودم ور می رفتم. تا مدتها موقعی که بیدار بود دولشو نخوردم. حتا اینجا هم نوعی ترس و شرم حضور داشت. روحیه مخفی کاریِ افراطی اون جور سکس رو توم موندگار کرد. موقعی که دستم نمی رسید، حتا دختر همسن یا کوچیکتری رو که رضایت بده به حریف بزرگسال ترجیح می دادم. دست خودم نبود، واقعا" اینجوری راحت تر بودم. اتفاقا" پسرای بزرگتری بودن که دنبالم می افتادن ولی حسی بهشون نداشتم، باعث دلهره م می شدن. بزرگترا من رو دختری باحیا و شاید سرد می دیدن و می بینن در حالی که ذهنم همیشه پُر از تخیلات جنسی خاص خودمه.
یه بار که وسط میک زدنِ دول حمید واسه نفس گرفتن آنتراکت دادم خودش به حرکت افتاد. بین لبام عقب جلو کرد. “پس خودشو به خواب می زده، ناقلا.” هیچ نشونی از این که ارضا می شه نبود ولی خوشش می اومد بخورمش. یواش یواش بازیمون شد درخواست های پایاپای در عالم هشیاری، لازم نبود صبر کنم خوابش ببره: دستمالی در برابر دستمالی و خوردن در برابر خوردن و انگولگ متقابل پائین تنه. یه وقتایی هم خودمونو به هم می مالیدیم. بیشتر من پیشقدم بودم: کاری که واسه حمید خاله بازی و دکتربازی بازيِ بود برای من یه عشقبازی بود که با خیال راحت و موقعیت مسلط انجام می دادم، کاری که با آدمای بزرگ تصورش برام ممکن نبود. هرچی بزرگتر می شدم اشتهام بیشتر می شد و در مقابل فرصت ها کمتر و کوتاه تر. تا این که در اوج بلوغِ من، به علت انتقال پدر حمید، خونواده شون به کلی از ما دور شد. بعد از اون، تجربه های پراکنده ای داشتم ولی هیچ کدوم جای حمید رو پر نکرد. از پیسی به یه دختر همکلاسی بند کردم. چقدر مخش رو زدم تا راضی شد به هم دست بزنیم و در نهایت با هم بخوابیم. باید سه دفه با دست یا زبون ارضاش می کردم تا یه دفه بهم سرویس بده. واقعا نمی فهمیدم این دختر حشری واسه چی تو حال دادن اینقدر خسیس بود. انگار ممنوعیتی که رابطه جنسی رو واسه من جذابتر می کرد در مورد اون اثر برعکس داشت.
گرچه سالها گذشته بود و حمید حالا پسری بالغ بود حتما" چیزهایی از گذشته به خاطر داشت. ولی رابطه ای که اون موقع براش یه جور بازی بود حالا جز سکس معنی دیگه ای نمی تونست داشته باشه. در چنین شرایطی آیا دختری دانشگاهی می تونست واسه یه نوجوون چیزی بیش از سوژه ی رویاپردازی باشه؟ باید امتحان می کردم. چطوری؟ تو اون شلوغی و با حضور پدر و مادرای بچه ها…
ویلای باغ مانندی که توش زندگی می کردم جزو میراث خانوادگی بود و گوشه گوشه اش خاطره ها ی گذشته رو برام زنده می کرد. قایم موشک پشت آلاچیق انگور و درخت های پرشاخ و برگ انار، سوراخ سمبه های انباری و بالاخونه ش… تو هر سوراخی قایم می شدم سروکله یکی پیدا می شد و بهم می چسبید. معمولا" اعتراض نمی کردم. با ناز و ادا می گفتم: “نکن، زشته” و جوابش تو این مایه بود: “کسی که نمی بینه” و معمولا" کار می کشید به " می شه ببینم و می شه دست بزنم"، که هرچی جلوتر می رفت خوشمزه تر می شد.
همین خاطرات بود که اون منطقه ی ییلاقی رو برام عزیز کرده بود. خواهرا و برادرا کمتر می اومدن اونجا. مخصوصا" مادر حمید که شوهرش درگیر یه پروژه تو جنوب شده بود که چند سال طول کشید. حالا هم که بعد از سالها سروکله شون پیدا شده بود رفته بودن شهر خرت و پرت و سور و سات بخرن. فرصت خوبی بود، نباید با لاس خشکه هدرش می دادم. برادرزاده ها رو فرستادم بیرون دنبال هیزم و ذغال برای کباب با طعم دودی. یه نردبون گذاشتم به بالاخونه ای که رختخواب اضافی توش بود: حمید، من می رم بالا وسایل بیارم، نردبونو محکم بگیر لق نزنه.
نوشته: مدوزا
من نمیتونم نظری بدم نوستار عالی بود ولی منکه چیزی نفهمیدم اولش که اصلا نفهمیدم پسره یا دختر ولی بعدش تازه فهمیدم دختره
خلاصه فیوز سوزوندم کسی یدک داره بده من عوض کنم فیوزمو
عالی بود،
من رو کاملا برد به 20 سال پیش البته با دختر خالم من چنین تجربه ای دارم،
خیلی لذت بخش بود اون روزا اون سکس های یواشکی توی بالا خونه و سرشار از ترس و هیجان!
چی میشد اون روزا دوباره تکرار بشه،
ای کاش فقط بشه یک هفته از اون روزا رو دوباره تجربه کنیم…
من که خیلی دلتنگ شدم و بغض گلوم رو گرفت!
چقدر زود میگذره این عمر و وقتی برمیگردیم پشت سرمون رو نگاه میکنیم میبینیم دها سال از اون روزا گذشته…
shadow69 عزيز
راستش دلم ميخواد بنويسم اما دل و دماغ ندارم.
واقعا عالی بود .منم برگشتم به چند سال قبل که همچین عشق بازی یواشکی با دختر عموم داشتم …لذتش واقعا قابل توصیف نیست باید تجربه کرده باشی تا بفهمی…کاش میشد که یکبار دیگه اون لحظه ها تکرار بشه
بعد از عمری بالخره یه داستان عالی خوندم
به جرات میگم یه سرو گردن از همهء داستانایی سایت بالاتر بود
و اگر من داور باشم به داستان شما امتیاز بهترین داستان ماه رو میدم چون مستحق این عنوان هست
داستان شما بسیار عالی نوشته شده و قلم خوبی دارید و ادبیات و حتی مرگز سقل احساسی و حرمت واژها رو به خوبی می شناسید و میدونید چگونه با چند واژه ساده ولی بجا در خواننده حس صمیمیت ایجاد کنید
بهتون تبریک میگم
لطفا بازم بنویسین
نبود قلم خوب و خوش نویس شما و دیگر دوستان راه رو برای بد نویس ها باز میکنه پس بنویسید و حضور داشته باشید و دیگران رو از قلم خوبتون بی نصیب نزارید
داستانتون درد دل یک نسله که توی این خراب شده همه چیشون تحت تاثیر خرافاته…خرافاتی که تنها برای به بردگی گرفتن اونها ساخته شده.
ای کاش عنوان داستان رو هوشمندانه تر انتخواب میکردین غیر از این هیچ ایرادی وارد نیست دیگران هم شکر میل میفرمایند اهمیت ندید
روی ماهتون رو میبوسم
دست مریضاد
اوووووففففف، سر کار پاشیدم تو خودم
عالی بود
بنویس، خوب مینویسی
فقط محارم ننویس
کاش به جای خواهرزاده پسر خاله یا یه کوفت دیگه بود
به هر حال لایک کردن
ای وای،ای وای،ای وای،کلی حال کردم. خاطره و زندگی خیلی از دهه شصتی ها همین جوری بود
رقص قلمتان زيباست
ايهام و استعاراتى به جا داشت ، مخاطب پسند
اميدوارم بيشتر از اين از نوشته هاتون استفاده كنم
شور قلمتان جاودان
مدوزا !!! دومین اروتیک نویس قوی شهوانی
خرسند شدم از فعالیت دوبارهات
بیشتر بنویس