بی تو هرگز (به یاد داشته باش)

1400/03/27

رفتم تو حیاط که دیدم پویا یه گوشه نشسته و داره آهنگ گوش می ده و ظاهرا سرحال نیست . رفتم کنارش نشستم . بهم گفت :« دیشب که با گوشیم ور می رفتم داشتم با علی چت می کردم ، بهم گفت که از یکتا خواستگاری کرده و تهدید کرد زندگی من و تو رو نابود می کنه» گفتم :«من هم همین الان خبردار شدم» پویا گفت:« برنامت چیه؟»گفتم :«باید فکر کنم ببینم چیکار می شه کرد.» نیم ساعت بعد علی به گوشی خودم پیامک زد که :« یا پویا رو بهم پس می دی و آبرو و آینده خواهرتو حفظ می کنی یا من که آب از سرم گذشته تا ته این راهو میرم » .

علی تصمیم خطرناکی گرفته بود ، با خواستگاری از یکتا منو تحت فشار قرار داده بود. هم من و هم علی می دونستیم که یکتا به خواستگاریش جواب منفی نمی ده و درواقع علی دستشو رو نقطه ضعفم یعنی خانوادم گذاشته بود . اما من حاضر نبودم پویا رو از دست بدم ، نمی تونستم اجازه بدم آرامشی که به زحمت کنار پویا بهش رسیدمو ازم بگیره ، عشقی که بین من و پویا شکل گرفته بود قابل معامله نبود. رفتم تو زیر زمین لباسامو عوض کردم و رفتم بالا تو پذیرایی ؛ سفره هفت سینو چیده بودن. فقط من و پویا و علی تو سالن بودیم و بقیه تو اتاق ها و آشپزخونه مشغول آماده شدن واسه تحویل سال بودن .منتظر تحویل سال شدم و به علی که دقیقا روبه روم نشسته بود پیام دادم :« اولا بهت توصیه می کنم پای خانواده هامونو به این قضیه باز نکنی چون اگه ماجرا رو بفهمن قطعا شرایط تو از من خیلی بدتر می شه ، ثانیا اینو بدون من پویا رو ازت نگرفتم که امروز بخوای از من پسش بگیری ، پویا خودش به تو بی میل شده بود . بهت اخطار می دم بدون اینکه سر و صدا به پا شه خواستگاریتو از یکتا پس بگیری وگرنه هر اتفاقی بیافته مسئولیتش با توئه و قطعا اجازه نمی دم با آرامش خانوادم بازی کنی ». پیامو که خوند یه پوزخند زورکی زد و برام نوشت :« من می خواستم همه چی بی سر و صدا و بین من و تو تموم بشه ولی مطمئن باش چند وقت دیگه مجبوری پویا رو در ازای پس گرفتن یکتا ، بهم برگردونی جناب عاشق پیشه » . با خشم تو چشمای علی نگاه کردم ، دلم می خواست سرش داد بکشم ولی … آروم بهش گفتم :« مطمئن باش به اون چیزی که می خوای نمی رسی» ، گفت :« خیلی طول نمی کشه متوجه بشی داری اشتباه می کنی عششششقم».
بلند شدم رفتم دم اتاق یکتا در زدم و بعد از چند لحظه اومد در اتاقش گفت :« داداش ما(خودش و ندا) داریم واسه سال تحویل آماده می شیم ، اگه ممکنه چند دقیقه دیگه بیا» که بهش گفتم با خودت کار دارم ، چند لحظه بیا بریم تو حیاط. روسری سرش کرد و اومد تو حیاط . بهش گفتم :« آبجی خبر داری … » که یهو پرید وسط حرفم و گفت :« بله مامان دیروز بهم گفت که خاله مهشید چی گفته!» گفتم :« خب نظرت چیه؟؟» گفت :«علی پسر خوبیه و با وجود اینکه خیلی زوده واسه اینکه من بخوام ازدواج کنم اما در کل نظرم منفی نیست و فکر نمی کنم بهش جواب رد بدم » بهش گفتم :« علی اون آدمی که من و تو فکر می کنیم نیست و پشت اون ظاهر مودب و موجهی که من و تو ازش می بینیم کلی حرف نگفته وجود داره و قسم می خورم اصلا به درد همدیگه نمی خورید، من صادقانه و دلسوزانه دارم این حرف ها رو بهت می گم» یکتا تعجب کرده بود و بعد گفت :« از همون اول که اومدی فهمیدم خیلی با علی سر سنگینی ، دعواتون شده؟؟» با لحن جدی بهش گفتم :« یکتا … دعوامون نشده ، این حرفای خاله زنکانه رو کنار بذار ، به خدا علی بدترین گزینه ممکنه ، اصلا تو خجالت نمی کشی با این سن کم شوهر کنی ، مگه تو قرون وسطی زندگی می کنی ، بیچاره اگه دوست هات بفهمن کلی مسخرت می کنن ، دخترای فامیل که هیچکدومشون انگشت کوچیک تو هم نمی شن اگه خبردار شن تو داری شوهر می کنی تحقیرت می کنن و … » این حرف ها رو که زدم ، از چهرش حس کردم تا حدود زیادی حرفم تأثیر خودش رو گذاشته و به احتمال زیاد فعلا از ازدواج و جواب مثبت دادن منصرف شده.
همه دور سفره نشستیم ، اولین عیدی بود که پویا کنار من بود ، داشتم اتفاقات مختلفی که تو سال گذشته برام پیش اومده بود رو مرور می کردم و از خدا می خواستم کمکم کنه بتونم از این شرایطی که علی به وجود آورده با دردسر کم بیرون بیام. تو این فکرها بودم که دکتر رستگار شروع کرد به خوندن دعای لحظه تحویل سال ، آخ که چقد قشنگ می خوند ، بابا همیشه داداش صداش میزد و می گفت :« محسن (دکتر رستگار) از برادر هام برام عزیز تره» تو اون لحظه از خدا خواستم همه چی یه جوری ختم به خیر بشه که رفاقت بابا و دکتر رستگار خراب نشه و اصلا متوجه اتفاقاتی که بین من و علی افتاده نشن. سال تحویل شد ، عیدی گرفتیم و رسومات معمول رو به جا آوردیم.
نهار خوردیم و همگی از خونه زدیم بیرون ، رفتیم اطراف شهر. من و پویا از خانواده دور شدیم ، دست همدیگه رو گرفتیم و تو چمنزارهای قشنگی که اونجا بود قدم می زدیم، چند شاخه گل واسش چیدم و از حسی که بهش داشتم می گفتم و اون هم با لذت فقط گوش می کرد ، بهش گفتم حاضر نیستم با چیزی عوضش کنم که با بغض برگشت بهم گفت :« حتی با آرامش خواهرت هم منو عوض نمی کنی؟» گفتم :« منظورت چیه؟» گفت:« می دونم علی بهت گفته یا پویا رو انتخاب کن یا خواهرتو» دوست نداشتم پویا از شرط علی واسه پس گرفتن خواستگاریش از یکتا باخبر شه ولی خب دیگه کنترل همه چی از دست من خارج شده بود ، بهش گفتم :« بهتر بود به علی بگی عرشیا جفتشونو می خواد و به تو هم اجازه نمی ده پاتو از گلیمت درازتر کنی» پویا گفت:« اگه مجبور شی انتخاب کنی ، کدومو انتخاب می کنی ؟ منو یا … » چند لحظه فکر کردم، پویا راست می گفت باید انتخاب می کردم چون احتمالا در نهایت فقط یکیش مال من می شد ، کدومو باید انتخاب می کردم؟ آینده ی خواهر عزیزتر از جونم یا زندگی کنار پویا ؟؟ گیج شده بودم ، حرف زدن برام سخت شده بود ، دوست نداشتم به این سوال لعنتی فکر کنم، اصلا چرا من باید مجبور باشم همچین انتخاب تلخی بکنم ، می دونستم هر کدومو از دست بدم تا آخر عمر دیگه نمی تونم طعم خوشبختی رو بچشم ، گوشیم زنگ خورد ، بابا بود گفت زود برگردید پیش ما ، خانواده زیرانداز پهن کرده بودن و نشسته بودن . برگشتیم سمتشون . پویا هم دیگه چیزی نگفت، احتمالا می خواست بهم وقت بده که بتونم بهترین تصمیم ممکنو بگیرم. ولی من اصلا دلم نمی خواست به اون سوال مزخرف حتی فکر کنم ، واقعا نمی تونستم هیچ تصمیمی بگیرم ، نمی تونستم … .
دکتر رستگار مشغول حرف زدن بود و بقیه هم به دقت گوش می کردن ، از خوبی های ازدواج می گفت و:« اینکه خانواده ها باید در سطح هم باشن و سعی کنن بهترین فرد رو واسه بچه هاشون انتخاب کنن. بعد هم ادامه داد من خیلی فکر کردم و دیدم که یکتا که مثل دختر خودمه و علی آقا خیلی به هم میان و وصلت بین این دو تا خانواده یه اتفاق خیلی عقلانی و درسته » بعد هم نظر بابا رو پرسید که بابا گفت :« محسن جان یکتا دختر خودته و اختیارش هم دست توئه و کی بهتر از تو و خانواده ی تو … » بعد هم با کلی تعریف تمجید از خانواده دکتر رستگار گفت :« تو این دوره و زمونه دخترا خودشون تصمیم می گیرن که کیو انتخاب کنن و در واقع ما خانواده ها مسئول تشریفات هستیم» ، بعد هم همه خندیدن. نهایتا گفت :« محسن جان اگه اجازه بدی ما یه فرصت یک ماهه به یکتا خانوم بدیم که فکراشو بکنه » یکتا هم مثل بچه های دبستانی لپ هاش سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پائین. همه با پیشنهاد بابا موافق بودن و قرار شد یکتا طی یک ماه تکلیفو مشخص کنه.
به هر بدبختی که بود اون چند روز تعطیلات هم تموم شد . حسابی رو مغز یکتا کار کردم و از بدی های ازدواج تو سن پایین گفتم و کلی از علی بد گفتم و خیالم راحت بود که جوابش قطعا منفیه. با پویا برگشتیم تهران و زندگی روال عادی خودشو پیدا کرده بود. و فکر کردم همه چی تموم شده ولی اوخر فروردین بود که مادرم باهام تماس گرفت و گفت :« یکتا فکراشو کرده و می خواد یکی دو سال با علی نامزد باشه بعد هم با همدیگه ازدواج کنن» ، قفل کردم ، حس می کردم استخون هام خورد شدن ، واقعا هیچکس حالش از من بدتر نبود ، علی بازی خطرناکی رو شروع کرده بود ، بعد از یکی دو روز علی بهم اس ام اس زد:« فکراتو کردی ؟ یکتا یا پویا؟» جوابشو ندادم، دم غروب بود ، حالم خوش نبود ، از خونه زدم بیرون ، باید فکر می کردم ، باید قبل از اینکه قضیه علی و یکتا علنی بشه و فک و فامیل خبر دار شن، فکرامو می کردم ، بی هدف قدم می زدم و دنبال راه حل بودم ، یکتا که این وسط هیچ گناهی نداشت، اون بیچاره از همه جا بی خبر بود ، نمی تونستم با آبرو و آینده خواهرم بازی کنم ، دو راهی عجیبی بود که قطعا واسه هر کسی اتفاق نمی افته ، یه طرف آبجیم بود یه طرف عشق زندگیم!!! کدومو باید انتخاب می کردم .
بعد از چند ساعت کلنجار رفتن با خودم برگشتم خونه ، پویا گفت فکراتو کردی؟ جوابشو ندادم ، اما من تصمیممو گرفته بودم و انتخابمو کرده بودم . رفتم خوابیدم ، روز بعد بابا باهام تماس گرفت گفت:« پس فردا مراسم خواستگاریه و تو هم باید باشی » بعد هم به گوشی پویا زنگ زد و پویا رو هم به عنوان رفیق من و علی دعوت کرد . خداروشکر قرار بود تا چند ماه قضیه خواستگاری رو به فامیلامون نگیم . علی بهم پیام می داد :« چه غلطی داری می کنی ؟ ناموست یا پویا؟» پویا هم بهم فشار می آورد که می خواد ازم جدا بشه و دلش نمی خواد زندگیمو خراب کنه و همون هندی بازی های همیشگی که تو اینجور مواقع بین عاشق و معشوق اتفاق می افته ، نمی تونستم تو چشم های پویا نگاه کنم ، حس می کردم این همه فشار و بدبختی داره ذره ذره منو نابود میکنه .
روز نحس رسید ، ساعت حدود ده صبح راه افتادیم و عصر من و پویا رسیدیم خونه ی بابام اینا و واسه مراسم آماده شدیم ، یکتا مدام ازم فرار می کرد و باهام چشم تو چشم نمی شد ، مامان کلی تدارک دیده بود ، بابا هم خوشحال بود که داره به یکی از آرزوهاش می رسه ، آرزوی دیگش هم این بود که من با ندا ازدواج کنم ، بیچاره بابام ، چه آرزوهای محالی تو ذهنش بود.
خانواده رستگار رسیدن، ظاهرا روز قبل ، از شیراز اومده بودن و رفته بودن خونه خواهر دکتر رستگار که نزدیک خونه ما بود ، علی دائم بهم پیام می داد و هشدار می داد که زندگی خواهرتو نابود نکن. چای خوردیم و دکتر رستگار نبض مجلسو دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن ، بعد هم با بابا چند دقیقه ای تعارف تیکه پاره کردن و به محض اینکه مهشید خانوم می خواست هدیه هایی که واسه یکتا گرفته بود رو بهش تقدیم کنه ، من از جام بلند شدم و گفتم :« با اجازه ی جمع من چند کلمه حرف دارم» جو انقدر دوستانه بود که کسی از این حرکت تعجب نکرد و فکر کردن شاید من می خوام به عنوان برادر عروس چیزی بگم . گفتم :« متأسفم که باید این چیزا رو خدمتتون بگم ولی دیر یا زود خودتون متوجه می شدید ، گفتن این حرف ها سخت ترین کاریه که من باید تو زندگیم انجام بدم اما چاره ای نیست . سال گذشته که من رفتم شیراز درس بخونم ، اتفاقاتی بین من ، علی و پویا جان افتاده که خوشایند هیچکس نیستن ، همه ی شما حق دارید در جریان باشید که ما سه تا هیچ میلی به جنس مخالف نداریم و به صورت کاملا غیر ارادی فقط به همجنس خودمون وابستگی عاطفی پیدا می کنیم و مراسم امشب هم فقط یه نمایشه ، چون علی می خواد از من انتقام بگیره ، علی و پویا با هم رابطه داشتن و زمانی که من رفتم شیراز از هم جدا شدن و بعدش من و پویا وارد رابطه شدیم و علی هم حس می کنه من با این حرکت بهش خیانت کردم و به همین دلیل از یکتا خواستگاری کرده که منو تحت فشار قرار بده که رابطمو با پویا قطع کنم» همه شوکه شده بودن ، حتی پویا و علی هم انتظار همچین اتفاقی رو نداشتن ، بعد از چند لحظه سکوت ، خاله مهشید گفت :« نمی تونی همچین تهمتی به پسر من بزنی» ، علی گفت:« مامان تهمت نیست ، هر چی که گفت درسته». بابام بلند شد اومد روبروم ایستاد ، اشک تو چشماش جمع شده بود ، کاش می مردم و تو اون حال نمی دیدمش و همونطور که انتظار داشتم یه سیلی به من زد و زیر لب گفت :« آشغال بی همه چیز» و رفت تو اتاقش ، خاله مهشید هم سر علی داد می کشید و میزد تو گوشش و با صدای بلند گریه می کرد می گفت :« بگو که عرشیا داره دروغ می گه» علی هم چیزی نمی گفت و فقط آروم اشک می ریخت ، دکتر رستگار هم که رنگش پریده بود ، به من نگاه کرد و گفت :« پسرم همه ی این هایی که گفتی حقیقت داره؟» سرمو پائین انداختم و گفتم :« متأسفانه بله عمو جان» یکتا گریه کنان دوید رفت تو اتاقش ، مامان برگشت به من گفت :« فکر نمی کردم انقدر پست باشی» گفتم :« مامان من انتخاب نکردم که اینطوری باشم و … » که پرید وسط حرفم و بهم گفت:« خفه شو و از خونه ی من گم شو برو بیرون» ، منتظر همچین اتفاقاتی بودم و می دونستم وضعیت فرهنگی خانوادم با وجود اینکه همگی تحصیلکرده هستند اجازه نمی ده شرایط منو درک کنن . به خاطر حرفایی که بهم زده بودن ناراحت نبودم ، ناراحتیم فقط به خاطر این بود که همه ی امیدشونو نسبت به من از دست داده بودن ، من و پویا از خونه زدیم بیرون ، پویا هنوز شوکه بود ، بهم گفت :« این چه کاری بود کردی؟» بهش گفتم :« نتونستم بین تو و یکتا یکی رو انتخاب کنم ، ترجیح دادم خودمو قربانی کنم که هیچکدومتون به خاطر من اذیت نشید» ، گفتم:« اینطوری قبل از اینکه آبروی خواهرم تو فک و فامیل بره و علی اذیتش کنه و شاید حتی یه طلاق تو شناسنامش ثبت شه از مخمصه بیرون کشیدمش و تو رو هم از دست ندادم ، تو فکر بهتری داشتی؟ » پویا خیلی آروم شروع کرد به بوسیدن من و اشک می ریخت بعد هم گفت:« متأسفم اگه به خاطر من تو دردسر افتادی» بهش گفتم :« دیوونه ، مگه من غیر از تو از این دنیا چی خواستم ؟ فکر کردی راحت از دستت می دم؟» شب رفتیم هتل ، علی بهم زنگ زد ریجکت کردم ، دوباره زنگ زد ، ناچار جوابشو دادم بی مقدمه گفت:« کار درستی کردی و بار سنگینی رو از دوش من برداشتی ، ازت بابت این حرکتت ممنونم . هم خودت و هم پویا بدونید که بخشیدمتون و سعی می کنم چیزائی که پیش اومده رو فراموش کنم ، شما دو تا هم من و هم اتفاقاتی که افتاده رو فراموش کنید و فکر کنید اصلا منو نمی شناختید و فقط کنار هم خوش باشید ، تو هم اینو بدون که پویا ارزشمندترین هدیه ایه که خدا بهت داده ، پس مثل من راحت از دستش نده و کنارش بمون » ازم خواست گوشی رو بزارم رو اسپیکر که با پویا هم حرف بزنه، در حالیکه داشت گریه می کرد به پویا گفت :« عزیزم امیدوارم خوشبخت بشی ، عرشیا تکیه گاه فوق العاده ایه و می دونم که لیاقت تو رو داره و مطمئنم همیشه کنارش خوشحالی ، قدرشو بدون ، تا آخرین لحظه ی زندگیم به یادتم » بعد هم گوشی رو قطع کرد ، رفتم کنار پویا رو تخت دراز کشیدم ، بغلش کردم و بوسیدمش و ازش بابت مدتی که بهش سخت گذشت عذرخواهی کردم و بهش قول دادم که نهایت تلاشمو بکنم که از این به بعد در کنار من آرامش داشته باشه. همونجا به خودم گفتم حق با علیه ، نباید از دستش بدم ؛ پویامو محکمتر بغل کردم و بهش گفتم :« دیوونه ، تا آخر دنیا مال من باش » .

نوشته: lover


👍 6
👎 3
5301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

815588
2021-06-17 00:39:44 +0430 +0430

بهش میومد قسمت آخر باشه
امیدوارم نباشه خیلی قشنگه

0 ❤️

815592
2021-06-17 00:43:37 +0430 +0430

اینارو که قسمت۵ داستان نوشته بودی که😑

1 ❤️

815601
2021-06-17 00:56:22 +0430 +0430

قسمتها قبلیش چی بود پس

0 ❤️

815656
2021-06-17 02:43:11 +0430 +0430

کلا داستان دنباله دار قشنگی بود ولی انصافا قسمت آخر دیگه زیادی هندی شد… انگار نویسنده حوصله اش سررفته و خواسته سر و ته داستان رو هم بیاره به هر شکل ممکن و زود

0 ❤️

815661
2021-06-17 03:06:57 +0430 +0430

خوب بجا اينكه ابروى خودتو جلوى خانواده ببرى اينو به عنوان راز به خواهرت ميگفتى حداقل ابروت پيش يه نفر ميرفت غرور خانوادتم نميشكست عقل كل

0 ❤️

815790
2021-06-17 21:55:38 +0430 +0430

قسمتهای قبلی را نخونده بودم چون کلا داستان نمبخونم

اولش حسابی گیج شده بودم و اخرش هم بقول یکی از دوستان زیادی هندی شده بود
اما قلمتون عالیه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها