تابستان داغ (۱)

1397/07/26

تو خواب بودم که با صدای زنگ آیفون خونه بیدار شدم. تازه امتحانات دانشگاه تموم شده بود و اولِ گرمای تابستونی بود. صبح زود و برام جای تعجب که کی الان این وقت صبح میاد خونه ی آدم؟ بدون اینکه از سرجام تکون بخورم پتورو کشیدم روی سرم و دوباره خوابیدم. فکر کنم یه ساعتی خوابیده بودم و چون قرص مصرف میکنم خوابم بعضی اوقات سنگین میشه، که احساس کردم دارم تکون میخورم. چشمامو باز کردم و دیدم دو تا چشم سبز دارن نگام میکنن. یکم دقت کردم و دیدم این ساراست که روی تختم نشسته و داره نگام میکنه. آخرین باری که دختردایی سارا رو دیده بودم راهنمایی بود و من تازه دانشگاه قبول شده شده بودم. ولی الان یه دختر بزرگ شده بود و این گذر عمر و تغییرش برام عجیب بود، انگار اون سارای بچه نبود که منو نگاه میکرد و یه دختر بزرگ بود که با یه لبخند شیطنت آمیز بچه گونه داره نگام میکنه. که انگار از کرمی که ریخته و بیدارم کرده سرحال شده و انتظار داره بهش فحش بدم و بخندم و شوخی کنم. ولی خب خیلی وقت بود حس و حال شوخی و خنده نداشتم و این دختر بالغ کنجکاوی من رو برای شناخت خودش برانگیخته بود. شناخت خودش و بدنش. و از همه مهمتر، اینکه اینجا چکار میکنه؟ این داییم تهران زندگی میکنه و من خبر نداشتم که قراره بیاد خونمون، توی حرفای خونواده هم چیزی به من گفته نشده بود که قراره داییم اینا بیان اینجا. تنها حسی که داشتم تعجب بود و خستگی ای که هنوز از تنم بیرون نرفته بود. خستگی بیرون رفتن با دوستان تا صبح و کم خوابی و البته اثرات قرص و دود. گیج بودم و توی همون حالم بهش گفتم بزرگ شدی چقدر دختر. اونم توی جواب بهم گفت آره، تو هم ریش درآوردی و هردو باهم خندیدیم. گفت پاشو بیا خوابالو، دو ساعته ما رسیدیم همه منتظرتن. دو ساعت بود رسیده بودن و من از سر و صدا نفهمیده بودم، عجیب بود که خوابم اینقدر سنگین شده بود. پا شدم رفتم تو حال، زن داییم و سیما، خواهر بزرگتر سارا نشسته بودن توی هال و سارا و مادرم توی آشپزخونه بودن. هنوز توی حال و هوای خودم بودم و حتی خیلی واضح نمیتونستم چهره ی اون هارو ببینم. از دور بهشون سلام گفتم و سریع رفتم دستشویی تا دست و رومو بشورم و حالم تابلو نباشه. وقتی بیرون اومدم سرحال شده بودم و چشمام بالاخره داشت صاف و واضح میدید. زن داییم همچنان نشسته بود و سیما و سارا تو آشپزخونه بودن. داییمم احتمالا توی اتاق خواب بوده. رفتم با زن داییم احوال پرسی کردم. بعد هم نشستم و داشتم به سیما و سارا نگاه میکردم. سیما هم سن و سال من بود، یه دختری که به خودش میرسید، موهاشو رنگ کنه و هزارتا چیز دیگه که من چیزی ازشون سردرنمیارم، یه شلوار آزاد پوشیده بود با یه تی شرت صورتی. چون رون و باسن بزرگی داره یا شلوار گشاد میپوشه یا مانتوی گشاد که توی چشم نباشه، چیزی که جالب بود این بود که بینیش کوچیک شده بود.چون بینیش رو همیشه مسخره میکردیم. ناگهان بدون فکر گفتم سیما عمل کردی دماغتو؟؟؟؟ و خندم گرفت. برگشت با یه لحن مسخره کردن و مثلا از روی بی اهمیتی گفت نه، دماغ اصلیمو بدست آوردم. و باعث شد شدید تر خندم بگیره. بعد از اون چشمم به سارا افتاد، سارایی که برای من جدید بود، موهای روشن و یکم فرو بلند تا بالای باسنش، یکم تپل، چشمای سبز و قد تقریبا کوتاهش یه دختر بامزه ازش ساخته بود. هیچوقت به اندامش دقت نکرده بودم،ولی حالا میدیدم که اون هم مثل سیما ران و باسن بزرگی داره و چون کلا تپل هست از اونم یکم بزرگتره باسن و رونش. دقیقا مثل مادرشون هستن.
وقتی بچه تر بودم و دختر ندیده بودم همیشه تو کف زن داییم بودم، ولی خب الان دیگه هم اون سنش بالاتر رفته و هم دیده ها و تجربه ی من. دیدن دوتا خواهر کنار هم، سارای تپلتر و سیمای بلند تر، خیلی جالب بود. سیما ده سانتی بلندتر از سارا بود و احتمالا سارا ده کیلویی چاق تر از اون. خیلی شباهتی به هم نداشتن، سارا سفید بود و سیما سبزه، میشد گفت هیچ چیزشون مثل هم نبود بغیر از باسن و رونشون. البته از نظر حجم. داشتم به اندامشون دقت میکردم که دیدم سیما داره با اخم نگام میکنه. البته نه اخم جدی، از بچگی با هم دوست بودیم و شوخی هایی داشتیم، حتی یه مدت که چت میکردیم باهم و یا زیادتر میدیدمشون شوخی های نیمه سکسی هم میکردیم ولی یه مدت بود که باهمه فاصله گرفته بودم. در جواب اخمش چشمک زدم و اونم روشو اونور کرد و اومد نشست کنار مادرش. سارا هنوز توی آشپزخونه بود و اون هم حرکت کرد به سمت هال. یه ساپورت نازک صورتی کمرنگ پاش بود و یه لباس آستین حلقه ای سفید که هرازگاهی وقتی تکون میخورد میشد شکمش رو دید. این پاها و باسن و اون شکم سفید، با سینه هایی که روی بدنش خودنمایی میکرد داشتن فریاد میزدن که دیگه این دختر سارا کوچولوی قبلا نیست و اونقدر بزرگ شده که هوش و حواس یه پسر رو بتونه راحت ببره سمت خودش. چه صبحی بود، شایدم ظهر البته، چون داشتن ناهار درست میکردن، دوتا خواهر که تموم حواس منو جلب خودشون کرده بودن. تو همین افکار بودم که سارا دقیقا اومد کنار من نشست و شروع کرد صحبت کردن درباره ی درس و دانشگاه و اطلاعات گرفتن. متوجه شدم سال بعد کنکور داره و از الان میخواد برنامه ریزی کنه. تقریبا به تموم سوالاتش جوابای چرت و پرت دادم و درعوض همه ی تمرکزم روی لب های صورتیش بود و آرایش کمی که روی چشماش و پوستش داشت، موهای مجعد بلند و خیلی روشن، پوست سفید و حالت بچه گانه ی صورتش، گردن صاف و سینه های نسبتا درشتش که زیر سوتین داشتن حیف میشدن. باورم نمیشد که افکارم در موردش به همین زودی سکسی شده بود. به همین زودی سارا کوچولو تبدیل شده بود به یه دختر سکسی که دل منو برده بود، ادا اطوارش موقع حرف زدن، پاهاش که روی هم انداخته بود و رونش که کنار من بود، گرمایی که یا واقعا حس میکردم از بدنش به سمتم میاد یا خیال میکردم اینطوریه. حتی انگشتای پاشم برای من سکسی بودن، منو میبردن به عالم خودم و خیال پردازی، انگشتای پاش با لاکای قرمز جیغ، مچ پای سفیدش، داشتم با نگاهم میخوردمش موقع حرف زدن و نمیدونم متوجه شده بود یا نه.
سر سفره هم جلوی من نشسته بود، چهارزانو زده بود و میشد حسابی دیدش زد، حتی وقتی خم میشد تا چیزی از روی سفره برداره میشد با کمی دقت و تخیل سینه هاش رو دید. نمیدونم متوجه نگاهای من شده بود یا نه ولی تغییری توی رفتارش نشون نمیداد. همیشه نسبت به سیما حس خوبی داشتم، دید زدنش رو دوست داشتم، و میدونستم دوست پسر داره و دختر راحتی هست ولی هیچوقت موقعیتی پیش نیومده بود تا باهاش رابطه بگیرم، هرچند یه مدتی خیلی تلگرامی حرف میزدیم و از زمین و زمان میگفتیم و هرازگاهی حتی از دوست پسراش میگفت و همونجا بود که شوخی های نیمه سکسی داشتیم. اما الان سارا نمیذاشت به سیما فکر کنم. هرچند سیما قد بلندی داشت، باسن و رون خوبی داشت و چون کمرش باریک بود باسنش به شدت خود نمایی میکرد. چهرشم بهتر بود و حالت زنونه ای داشت ولی سارا برام هنوز جدید بود و هنوز چیزهایی از اندامش وجود داشت که باید با دید زدن میفهمیدمشون. از لابلای صحبت ها فهمیدم دو هفته توی شهر ما میمونن و این هم خوب بود هم بد. خوب از این لحاظ که با خانواده ی اینا بودن لذت داشت و حال میداد و سرگرم کننده بود و بد از این لحاظ که نمیتونستم راحت با دوستام برم بیرون و شب گردی که عادتمون بود احتمالا دو هفته ای تعطیل میشد. چون همیشه پیش ما میمونن و اگر هم بخوان برن ویلای خودشون باز ما باید باشیم. این افکار دوگانه بعلاوه ی رد شدن دائم این دوتا خواهر جلوی من حال و هوای عجیبی رو ساخته بود برام.البته احتمال داشت دوتا خواهر بزرگترشونم با شوهر و بچه شون بیان. که خیلی مهم نبودن. هرچند یکی از خواهرا سوژه ی ثابت تصور کردنا و جق زدنای یه دورانیم بود، و هنوز هم دوست داشتم یه دست فقط رو بدنش بکشم، ولی درصدش خیلی پایین بود و اومدنش فقط شق دردیمو بدتر میکرد.
شب شد و توی اتاقم بودم و هدفون توی گوشم بود که یهو دیدم سیما اومد تو و با دست اشاره کرد هدفونو بردارم. برداشتم و گفتم جانم؟ که گفت چرا اینقدر سارارو دید میزنی؟ یکمی جاخوردم، انتظار این رک بودن رو نداشتم و برای همین تعجب کردم حسابی و نمیدونستم چی بگم. یکم من و من کردم و گفتم من؟ اشتباه میکنی اسگل و خندیدم. یکمی نگام کرد و گفت من تورو میشناسم خودتو به اون راه نزن. و نشست روی تختم. یکمی بهش نگاه کردم، موهای صاف شده ی مش، بینی عملی و یه آرایش خوب با لباس گشادی که برای خواب پوشیده بود حالت دوست داشتنی ای بهش داده بود. شروع کردم به حرفای معمولی زدن چون میدونم حرف زدن از خواهرش بهونه ای بود که شروع کنه حرف زدن رو و از زمین و زمان بگه. حین حرف زدن بود که اومد جابجا شده و کونش کشیده شد به پای من. وای، چه حالی شدم، یهو ضربان قلبم رفت بالا، داغ شدم، کیرم شق شد. کونش خیلی نرم بود، خیلی. البته خودش نفهمید و من هم سعی میکردم خودمو عادی جلوه بدم. هنوز داغ بودم که موبایلم زنگ خورد و دوستام گفتن که بریم بیرون و من اوکی دادم. به سیما گفتم برو بیرون میخوام لباس عوض کنم برم بیرون. بهم گفت کجا اینوقت شب خطرناکه؟ گفتم برا من نیست، برا تو خطرناکه. خندید و گفت منو نمیبری؟ گفتم معلومه نه، با چهارتا پسر میخوای بیای چکار کنی؟ که گفت من حوصلم سرمیره همش تو خونه و با فامیل و اینا و قرار شد یه جمع دختر پسری جور کنم باهم بریم بیرون و سیما هم بیاد. شب اینو با دوستام درمیون گذاشتم و قرار شد با دوست دختراشون و دوستاشون یه جمع چند نفری بشیم بریم جنگل. فرداش دوستم تو تلگرام بهم پیام داد که خونه ی پدر مادر یکی از بچه ها یه مدت خالیه اگر پایه ای بریم خونه بشینیم قلیون و مشروب و کباب و اینا. منم به سیما گفتم و اونم اوکی داد. قرار بود ظهر بریم با بچه ها بیرون و داشتیم آماده میشدیم که سارا گفت کجا میرید؟ منم میام. سیما گفت نه تو کجا بیای ما سریع برمیگردیم که داییم گفت راست میگه، سارا هم ببرید. فقط مواظب خودتون باشید. بهشون گفته بودیم میخوایم بریم جنگل. به سیما گفتم به سارا بگه کجا میخوایم بریم و اینکه لو نده یه موقع. خودمم رفتم پایین توی ماشین نشستم منتظرشون. وقتی از در اومدن بیرون دوباره داغ شدم از دیدنن هردوشون. سیما یه شلوار لی کوتاه یکم گشاد پوشیده بود، خیلی کوتاه بود شلوارش با یه تی شرت زیر مانتوی مشکیش و تیشرتو زده بود توی شلوارش. سارا هم یه شلور لی مشکی نازک پوشیده بود تا یه مانتوی جلو باز و زیرشم یه پیرهن سفید. هردوشون آرایش خوبی داشتن و بوی خوبی میدادن. سیما نشست جلو کنار من. وقتی نشستن به شوخی گفتم الان کل محله فحش میدن منو میگن تنها خور بهم. که سیما یه لبخند زد کلی سارا بلند خندید و بعد از بلند خندیدنش گفتم جون. که دیدم سیما گفت بریم دیگه دیر میشه ها. توی راه ناخودآگاه هرچی که میگفتم و هر شوخی ای میکردم مضمونش سکسی بود و همیشه هم سارا هم با خنده های بلندش جواب شوخی هامو میداد و البته سیما هم چند باری جوابمو داد. رفتیم و بالاخره رسیدیم. وقتی رفتیم تو خونه همه رسیده بودن. پنج تا دختر بودن و چهارتا پسر که با ما میشدیم هفت تا دختر و پنج تا پسر. همه دخترا با شلوار و ساپورت و تی شرت بودن فقط دوت دختر یکی از دوستام بود که با تاپ مشکی بود. قشنگ میشد فهمید شهوت از سر و روی همه میباره ولی همه خودشونو دارن نگه میدارن. سارا و سیما و هم با شلوار و پیرهن و تی شرت شدن نشستیم شروع کردیم قلیون و سیگار و حرف زدن و مزخرف گفتن. منو یکی از دوستام رفتیم کباب بزنیم و بیرون بهم گفت چه دختردایی های خوبی و یکم درموردشون حرف زدیم. همراه کباب خیلی کم مشروب خوردیم، هم سیما و هم سارا مشروب خوردن. کمی سرمون گرم شده بود بعد از مافیا بازی کردن یکی از دخترا گفت بطری بازی کنیم. که دیدم اکثریت قبول کردن ولی من کمی مخالفت کردم چون میدونستم بطری بازی تهش به لب و بوس میرسه و دوست نداشتم دختردایی هام وارد این بازی بشن هرچند خیلی بدم نمیومد ولی حس خیلی مثبتی نداشتم. ولی اکثریت میخواستن و بازی رو شروع کردیم. طبق معمول از سوالای مسخره و لوس رسیدن به دوست دختر دوست پسر. از سارا سوال شد که گفت دوست پسر داشتم و اینا و رفت جلو که توی عمل به یکی از دخترا گفتن از سیما لب بگیره. یهو دلم لرزید، وای که چه صحنه ای میشد، اون دختره هم قدبلند و لاغر بود وموهاشو بلوند کرده بود، تقریبا هم قد من بود، دوست دختر یکی از دوستام بود. سیما هم که همیشه تو کفش بودم، دیدنش وحشتناک لذت داشت. با این حال گفتم بچه ها اینجوری نکنید بازیو خوب نیست ولی سیما گفت اشکال نداره و رو کرد به دختری که این حرفو زده بود و با خنده گفت دارم برات. اون دختر بلوند پاشد رفت سمت سیما، نشست کنارش لباشو برد سمت سیما. تو دلم آشوب بود و گوش و صورتم داغ. لباشون رفت رو هم، سیما دستشو برد پشت کمرشو شروع کردن لباشونو روی هم بازی دادن. شاید پنج شش ثانیه بیشتر طول نکشید و ول کردن ولی توی دل من غوغا بود. کیرم داشت میترکید. دوست داشتم فیلم بگیرم از این صحنه، وقتی دست سیما رفت پشت کمر دختره و کشیدش سمت خودش. عالی بود.
سارا برگشت درگوشم گفت دیدی سیما ول کن ماجرا نبود؟ گفتم نکنه لز باشه خواهرت. برداشت با خنده گفت نیست ولی دخترارم دوست داره. برام عجیب بود حرفش، نمیدونستم یه شوخی معمولی هست یا نه. دیگه اتفاق خاصی توی بازی نیفتاد و خوشبختانه بی جنبه بازی درنیاوردن. کم کم داشتیم میرفتیم و توی آسانسور که من و سیما و سارا بودیم که سیما گفتم چی داشتی برای اون دختره؟ گفت میخواستم بگم بیاد روی پات بشینه و خندید. گفتم جدی؟ چقدر بد شد پس، حیف شد اصلا و خندیدم. خیلی دوست داشتم یه شوخی ای کنم ولی نمیومد. وقتی پیاده شدیم سیما جلوتر از ما میرفت که یهو دست سارارو گرفتم، گرمای دستش دلمو لرزوند، حس فوق العاده ای بود ولی نمیشد کشش داد، کشیدمش سمت خودم و گفتم در گوشش منظورت چی بود از دخترا بدش نمیاد. خندید و گفت مشخصه دیگه. خواست بره که دوباره دستشو کشیدم سمت خودم که بدنش به بدنم خورد. دیوونه شدم یه لحظه، چه بدنی داشت، نرم. کاملا نرم بود. خودمو جمع کردم و گفتم واقعا با دختر بوده؟ یه خنده ی بلند کرد و گفت از خودش بپرس آقاپسر. آقاپسر رو با ناز و ادا گفت. حالمو یه طوری کرده بود، حرف زدنش و نرمی بدنش، این طراوت و تازگی نوجوونیش و تازه بالغی ای که داشت وحشتناک بودن همه. از پشت زل زده بودم که کونش که بالا پایین میرفت و میلرزید. تو سرم افکار سکسی دربارش بود. درباره ی خودش و سیما. تصویر لب گرفتن سیما از جلو چشمم بیرون نمیرفت. دستش که ماهرانه پشت دختره حرکت کرد و کشیدش سمت خودش. توی ماشین به سیما گفتم حال داد؟ گفت خفه شو بابا و خندید. بهش گفتم جوری کشیدیش سمت خودت که گفتم الانه بخوریش. خندید و هیچی نگفت و من موندم با افکاری که مثل قطار با سرعت از جلوی من میگذشتن و تصویر های مختلف این دوتا خواهر.
شبش با این تخیلات گذشت و البته رفتم بیرون و دیروقت برگشتم خونه. صبح به سختی بیدار شدم، قرص کاری میکرد راحت بخوابم و خواب سنگینی داشته باشم و از اونور هم دیرتر سرحال بیام، وقتی بیدار شدم ظهر بود، رفتم تو هال دیدم هیچکس نیست و فقط سیما توی آشپزخونه داره ظرف میشوره. کمتر دیده بودم سیما شلوار تنگ بپوشه ولی امروز یه شلوار ورزشی تنگ سبز پوشیده بود با یه تیشرت مشکی روش که تا روی کمرش بود، کونش کاملا خودنمایی میکرد، خط بین کونش معلوم بود، برجستگی کونش کاملا دیده میشد، رونای بزرگش، فوق العاده بود، شق کرده بودم، یهو برگشت و گفت هوی داری چیو نگاه میکنی؟ با یکم اخم. بهش گفتم دارم تورو میبینم، با چیزی که دیشب دیده بودم پرروتر شده بودم و شهوتم نسبت بهش ده برابر شده بود. گفتم بهش تو هم اگر دیروز اون صحنرو میدیدی امروز به خودت زل میزدی همش. گفت خفه شو و خندید. منم رفتم دستشویی و دست و رومو شستم وقتی برگشتم گفتم صبحونه میدی؟ بقیه کجان؟ گفت ما ناهارمون رو خوردیم تازه آقا میگه صبحونه بده؟ بقیه هم رفتن خونه دایی غروب میان. گفتم تو چرا نرفتی؟ گفت حوصله نداشتم. تو دلم گفتم جووووون. قشنگ مست اندامش بودم و هیچی حالیم نمیشد. بهش گفتم سیما میخوای دختررو برات جور کنم؟ خونه خالی هم هستا. خندید و گفت خیلی بی شعوری. گفتم چه بی شعوری ای. رفتم نزدیکش، نمیفهمیدم دارم چکار میکنم. رفتم کنارش واستادم گفتم چرا بی شعوری؟ جوری باهاش حال کردی گفتم شاید بخوای یکاریش کنی. گفت چکاری؟ گفتم بخوریش. خندید و گفت خدایی خوردنی بودا. گفتم اگر میگفتن منو ببوس هم اینجوری با لذت میبوسیدی؟ انگار خیلی جلو رفته بودم چون یهو قیافش جدی شد و با لحنی که انگار پرروی کرده بودم گفت حالا که نگفتن. منم که بدجور قاطی کرده بودم پررویی کردم و گفتم اگر میگفتن چی؟ و تقریبا بدنم رو نزدیکترین حالت ممکن به بدنش برده بودم. خواستم دستمو بذارم رو کمرش که رفت سمت هال. داشت راه میرفت که گفتم اگر دختره هم از پشت ببینتت میگه خونه خالیو جور کن.نگام کرد خندید و گفت منظور؟ گفتم شلوارت خیلی قشنگه. با خنده گفت برا همین گشاد میپوشم دیگه. دختر ندیده اید شما ها. منم گفتم خوشگل ندیده ایم.

بهش گفتم دوباره برنامه بذارم بریم بیرون؟ چهارنفری ولی. گفت کیا؟ گفتم من و تو و مهتاب و پدرام. مهتاب همون دختر بلونده بود و پدرام دوست پسرش. خندید و یه چشمک شیطنت آمیز زد گفت چرا؟ گفتم دوست دارم ببینم چطوری میخوریش خب. گفت بریم و خندید و رفت. منم پشت سرش رفتم، میخواستم از این موقعیت طلایی استفاده کنم. بهش گفتم بریم ویلا؟ گفت هرچی تو بگی. گفتم پس ببین، لباس خونگی بیار لباساتو عوض کن، با تاپ و شلوارک باشه سختته با شلوار. گفت نه بابا؟ چیز دیگه نمیخوای؟ گفتم میخوام ولی بعدا. جدی شد وگفت یعنی چی؟ گفتم حالا. توی تلگرام با پسره هماهنگ کردم و قرار شد غروب بریم ویلامون تا شب. پنج شش ساعت باشیم اونجا. وقت حرکت شد و هنوز خونواده برنگشته بودن. لباساشو پوشیده بود و داشت آرایش میکرد. رفتم پشتش واستادم گفتم خوشبحال مهتاب، چقدرم خانم به خودش میرسه. گفت برو گمشو بابا. گفتم والا، تورو خدا، از پایین تا بالا خوشگل کرده. داشت رژش رو درست میکرد و صورتش رو برد جلوتر و یکم خم شد طوری که باسنش رو به عقب بیرون داد منم یدونه زدم رو کونش. ناخودآگاه بود و موندم تو کاری که کردم. نگام کردم گفت بی شعور و دوباره به کارش ادامه داد. وااااای … چی میدیدم؟ هیچ عکس العمل بدی نداشت. عاااالی بود. دیگه پررویی نکردم و فقط گفتم بی شعور توی همجنس بازی و وقتی داشتم میرفتم از پشت انگشتم کرد. برگشتم نگاش کردم گفتم پسربازم هستی که؟ که علامت فاک بهم نشون داد. همه چی عالی بود. تو فکرم به سیما نزدیک شده بودم و یه حرکت دیگه لازم بود تا بکنمش. ولی واقعیت طور دیگه ای بود. سوار ماشین شدیم و توی راه بودیم که موبایل سیما زنگ خورد، سپیده خواهر بزرگش بود. یه زن سی ساله با دوتا بچه، لاغر و مهربون و جذاب. یادمه وقتی راهنمایی بودم توی ماشین توی مسافرت کنارش نشسته بودم توی این چند ساعت حرکت گرمای پاهاش دیوونم کرده بود،جوری که تا چند روز به یادش جق میزدم. سپیده به سیما گفت که فردا میرسه اینجا و گفت که خبر بده به دایی و اینکه شوهرش نمیاد و با بچه هاش میاد.
رسیدیم و تا بچه ها برسن ده دقیقه ای طول کشید. سیما لباساشو درآورده بود و با تیشرت و یه شلوار مشکی تا زیر زانوش بود و پاهای صاف و براق سبزه ش رو انداخته بود بیرون. رفتم سمتش و نشستم کنارش جوری که بدنم با بدنش در تماس بود، گفتم به به، راستی راستی میخوای دختررو؟ گفت نه بابا، شوخی کردم این چه حرفیه. پرروی کردم و دستمو گذاشتم رو پاش و کشیدم روی پاش، گفتم به به، تو هم اونو نخوای اون تورو میخواد. خندید و بچه ها همین موقع رسیدن. بعد از احوال پرسی اینا و یکم قلیون کشیدن و چند پیک مشروب خوردن دوباره پیشنهاد قوطی بازی رو دادم. مهتاب موی بلوند کوتاه داشت که یکمشم مشکی بود، با یه تاپ سفید و یه شلوار لی آبی کوتاه، بدن لاغر و کشیده ای داشت و پوست سبزه، از سیما سبزه تر بود. فقط منتظر بودم نوبت من بشه و بگم بهشون از هم لب بگیرن. سوالا و کارای مسخره انجام شد و توی نوبت مهتاب پرسید که شما دوتا سکی داشتید باهم؟ من سریع به شوخی گفتم تا دلت بخواد. سیما هم خندید و گفت نه بابا. ما رابطه ای نداریم باهم. تو دلم گفتم فعلا نداریم. یکم که گذشت دوباره به مهتاب رسید و گفت که پدرامو ببوس. سیما هم بلند شد گونه ی پدرانو بوسید. کله هامون گرم بود حسابی، نوبت به سیما رسید که یهو گفت به مهتاب که بشینه روی پای من و لب بگیره. پدرام یکم جا خورد ولی چیزی نگفت، منم یه لحظه ضربان قلبم رفت بالا. وای، مهتاب عالی بود، درضمن، از این میشد استفاده کرد برای زدن مخ سیما. مهتاب بلند شد و نشست روی پای من، دوتا پاهاشو کنار من گذاشت، کون کوچیکش روی کیر من بود که داشت میترکید و چون قدش بلند بود سینه هاش جلوی دهنم. قبل از این که لباشو بیاره جلو سینشو بوسیدم که خندید و گفت فقط لب و لباشو آورد جلو و گذاشت روی لبام. میدونستم سریع این تموم میشه و میخواستم بیشترین استفادرو ببرم، برای همین دستمو بردم گذاشتم روی باسنش که البته هیچ گوشتی توی دستم نیومد توی اون حالت با دستم هلش میدادم تا روی کیرم حرکت کنه و حسابی لبا و زبونش رو خوردم. ده بیست ثانیه طول کشید که بلند شد و رفت. پدرام میخندید و گفت بسه دیگه، حالمو خراب کردید، باید برم تو اتاق با مهتاب و بلند خندید و پا شد. پا شدن و رفتن توی یکی از اتاقا و درو بستن. کم کم صدای ملچ مولوچشون بلند شد و به سیما نگاه کردم و خندید. بهش گفتم دوست داشتی جای پدرام باشی؟ گفت راستی راستی فکر کردی لزم؟ گفتم من که تا حالا با پسر ندیدمت، نمیدونم. گفت ولی تو میخوای جای پدرام باشیا. که گفتم نه، جای خودمو ترجیح میدم. گفت مگه جات چیه؟ رفتم کنارش نشستم، میشد شهوت رو از چشاش دید، صدای آخ و اوخ اونا هم بلند شده بود. دستمو بردم سمت صورتش گفت نه، با گردنش یکم ور رفتم، دستمو گذاشتم روی رانش که بلند شد، از پشت چسبیدم بهش واااااای چقدر نرم بود، چقدر عالی بود، هی میخواست بره، انگار دوست نداشت کاری کنیم. دستمو گذاشتم روی سینه هاش که گفت نه، نکن. نمیتونستم خودمو تحمل کنم، کلم داغ بود و شهوت همه وجودمو گرفته بود. این ناز کردنش شهوتم رو بیشتر میکرد و کنترلم رو از دست داده بودم. کیرمو از پشت چسبوندم به کون نرمش. مثل پنبه بود، تا ته میرفت تو. سینه هاشو محکم توی دستام گرفتم و فشار دادم. همش تقلا میکرد و وول میخورد که بره ولی هیچی حالیم نبود.شروع کردم خوردن پشت گردنش. بوی عالی ای میداد، بوی تنش با بوی ادلکنش که 212 سکسی بود دیوونم کرده بود. سینه ی نرمش توی دستم و کیرم که به کون پنبه ایش فشار میاورد منو تو یه عالم دیگه برده بود. تقلا کردن و تکون خوردنش بدترم کرده بود و کیرم داشت میترکید. تن سبزش عالی بود و فکر اینکه الان پدرام روی مهتابه هم شهوتم رو دو برابر کرده بود. در گوش سیما که هنوز ناراضی بود گفتم فکر کن الان پدرام رو مهتابه، اون لبایی که خوردی داره کیر پدرامو میخوره … اولین بار بود این الفاظ رو جلوش بکار میبردم ولی انگار جواب داده بود چون شل شده بود. ادامه دادم. … فکر کن جای پدرام تو کونشو لیش میزدی، اون لبا کس تورو میخورد و همزمان دستمو بردم سمت کسش که با دستش نذاشت، دستشو محکم کنار زدم و گفت تورو خدا. نکن … ولی صداش ضعیف و بی قدرت بود … گفتم فکر کن اون رون سبزشو لیس بزنی. انداختمش رو مبل و رفتم روش. با دستش نمیذاشت برم روش. خودمو انداختم روش و شروع کردم خوردن لباش. کامل همراهی نمیکرد، انگار ناراضی بود کلی من نمیتوستم دیگه خودمو کنترل کنم. خیلی خراب بودم. داغ داغ بودم. کیرم از رو شلوار رو کسش بود. کم کم توی لب دادن همراهی کرد. خواستم لباسشو دربیارم که نذاشت. هرکار کردم نذاشت. گفت دربیاری نه من نه تو. جدی میگم. منم گفتم باشه و دستشو بردم سمت کیرم. دوباره ناز کرد. بهش گفتم سیما اذیت نکن تورو خدا . گفت الان نه، الان ولم کن. برگردونمش. نمیتونستم خودمو کنترل کنم.کیرمو از روی شلوار گذاشتم رو کونشو شروع کردم بالا پایین کردن و فشار آوردن. اینقدر نرم بود که از روی شلوار هم عالی بود چه برسه به کردن توش. یکم بالا پایین کردم آبم اومد تو شلوارم و همونجوری روش ولو بودم.
خودمو انداختم رو زمین و اونم روی مبل بود، جونی نداشتم که بلند شم. نیم ساعتی افتاده بودم و سیما هم هیچی نمیگفت. انگار قهر کرده بود که یهو در اتاق باز شد و مهتاب و پدرام اومدن بیرون. از روی زمین دیدن بدن لاغر و کشیده و بلند مهتاب فوق العاده بود و دوباره به بدنم جون داد. مهتاب گفت به به، یادمه گفته بودید رابطه ای ندارید. و نشست کنار سیما و دستشو گذاشت روی پای سیما. سیما هم به زور لبخند میزد. پدرام نشست کنار من. منم که خیس بودم سریع رفتم خودمو جمع و جور کردم و رفتم دستشویی که توی راه مهتاب گفت اینقدر شلی؟ و چشمک زد. منم رفتم و از قصد طولش دادم تا با چرت و پرت گفتن پدرام و مهتاب حال سیما بهتر شه. برگشتم و همه نشستیم کنار هم. مهتاب با دستش با بدن سیما بازی میکرد و خیلی جالب بود حرکات دستش برام. هرازگاهی اونو به بدنش میچسبوند. بعد از یکم حرف زدن پدرام بحثو کشوند به لب گرفتن این دوتا، یکم رفتارای پدرام و مهتاب عجیب بود و هماهنگ. مهتابم گفت اون بهترین لب عمرم بود. داشتم شاخ درمیاوردم، این حرفا چیه؟ نمیتونستم بفهمم. سیما هم فقط میخندید. پدرام گفت آره، مهتاب بهم گفت دوست داره یبار دیگه امتحان کنه. مهتابم خیلی تصنعی خودشو لوس کرد و گفت کی گفتم پدرام؟ چرا دروغ میگی. که دوباره سیما خندید. پدرام گفت چرا میخندی بابا؟ لبشو ببوس. و من همچنان متعجب و درتوانم نبود درک کنم دلیل این رفتارارو. مهتابم رفت سمت لب سیما. سیما یه نگاه به ما کرد و خندید و گفت باشه. بعد مهتاب گفت شما برید تو اتاق، سیما جلو شما خجالت میکشه. و لبشو برد سمت سیما و یه لب آروم از هم گرفتن و بلند شدن که برگردیم. عجیب و غریب بود این اتفاقات برای من. ذهنمو درگیر کرده بود از طرفی سیما با من کاملا سرد بود و از همه مهمتر اینکه از روی شلوار وقتی ازن کون اینه، خودش چیه پس. دیوونم کرده بود، همه ی فکر و ذهنم کون سیما بود، کون بزرگ و پنبه ایش. وااااای، عالی بود. کون اون، بدن تراش خورده ی مهتاب. چه روزای سکسی ای اتفاق افتاده بود. سیما توی ماشین یه کلمه هم حرف نزد فقط به شوخی های من درباره ی خودش و مهتاب میخندید.
هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد فقط سارا از من پرسید چی شده بین شما و هرازگاهی میخندید که انگار حدس میزد چی شده.
شب شد و سارا اومد تو اتاقم. بهم گفت فردا میخوام برم خرید، میتونی ماشینو بیاری باهم بریم؟ خواستم بگم باشه که دیدم پدرام توی تلگرام پیام داده.
نوشته بود : سعید سلام. حاضری سیما و مهتابو عوض کنیم؟

نوشته: سعید


👍 4
👎 3
21919 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

724659
2018-10-18 20:51:04 +0330 +0330

بانو دمی میفرمایند :
cool for the summer don’t tell your mother ?

بازم داستان رو نخوندم ، صرفا از روی عنوان :دی

2 ❤️

724666
2018-10-18 21:08:43 +0330 +0330

سعید و حماسه هایش

0 ❤️