تا مایا

1401/03/14

این داستان نیست ، زندگی منه.
چون با هم فرق طبیعی و بدنی داریم زندگیمون با هم متفاوت بوده پس دلیل نداره به هم بد و بیراه بگیم .
اگه خوشتون نیومد لطفا فقط فحش ندین
خاطرات دوران بچگی و نوجوانی من پُر از خاطرات دکتر و روانشناس و مشاوره است توی خونه هم از وقتی به مدرسه می رفتم لباسام رو خونوادم انتخاب می کردن و مدام می گفتن چی بپوشم و چی نپوشم و چطور با همکلاسام رفتار کنم.
من تهران متولد شدم لاغر و تقریبا کوتاه قد و روشن پوست بودم و بدنم ظریف بود، کمی برجستگی سینه هم داشتم . اسممو شهنام گذاشته بودند . از همون بچگی احساس می کردم با پسرهای دیگه فرق دارم. از یه طرف دوست داشتم مثل پسرهای دیگه باشم از اون طرف احساس می کردم بیشتر شبیه دخترهام . بعد از چند سال به خاطر کار پدرم مجبور شدیم به یه شهری بریم که بیشتر مردمش پوستشون تیره بود . اینطوری من تو مدرسه بیشتر به چشم میومدم . بعدها فهمیدم اون همه تلاش های پدر و مادرم برای این بود که اونها از همون اول می دونستن که من یه پسر معمولی نیستم و نمی خواستن تو چشم باشم و صدمه ببینم. بعدها خودمم عادت کردم و همه اش سعی می کردم مثل پسرهای دیگه به نظر بیام . ورزش می کردم و زیاد با کسی دوست نمی شدم اگرم دوست می شدم نمی گذاشتم در موردم چیز زیادی بفهمند.
از 13 سالگی دیگه کاملا فهمیدم موضوع چیه. فهمیدم که احساسم درست بوده و از درون پسر نیستم ولی نمی دونستم چطور می شد که نه پسر باشم و نه دختر. پدر و مادرم خیلی منو پیش دکترهای مختلف بردند . بعدا فهمیدم اونها مشکل منو فهمیدن اما با اینکه یکی از دکترها که دوست خانوادگیمون بود بهشون گفته بود که بهتره منو بفرستن خارج از کشور و اونجا تطبیق جنسیت بدم، اونها ناراحت شده بودن و بازم منو پیش متخصص های دیگه برده بودن و خلاصه یه جوری خودشون رو قانع کرده بودن که مشکل من جدی نیست و سنم که بالا بره وضعیت جنسی ام ثابت میشه.
من آدم حرف گوش کنی بودم و خودمم می ترسیدم موضوع هویت جنسی و احساس های دخنرونه ام رو کسی بفهمه بنابراین خیلی گوشه گیر بودم و فقط درس می خوندم.زندگی کردن توی اون شهر باعث شده بود که بتونم خودم رو با پسرها تطبیق بدم و خیلی اوقات احساس شدید دخترونه ام رو از خودم هم پنهون می کردم.
موقع کنکور رسید . من خیلی درس خوندم ولی رشته ای که می خواستم قبول نشدم اما از یه نظر خوب شد ، خوب شد که تهران قبول شدم البته دانشگاه آزاد. اولش پدرم تلاش کرد که خانواده دوباره به تهران برگرده اما نشد . بعد قرار شد به خونه دایی ام برم .پدرم به هیچکی اعتماد نداشت ولی بالاخره قبول کرد که به خونه دایی ام برم تا زمانی که یه فکر دیگه بکنه
دایی ام یه پسر 25 ساله داشت و پدرم به خاطر اون نگران بود
روز انتخاب واحد توی دانشگاه یه پسره اومد و ازم یه سوال راجع به انتخاب واحد کرد من نمی دونستم و بهش گفتم ترم اولی ام و خبر ندارم اون یه لبخند خاص زد و رفت .چند روز دیگه که نشسته بودم و یکی از کتابا رو نگاه می کردم دوباره همون پسر اومد و ازم درباره یکی از استادها سوال کرد .برام عجیب بود چون گفته بودم تازه واردم ولی اون سر حرف رو باز کرد و از شهر و خوابگاه و خانواده ام پرسید .من هم تلگرافی جوابشو دادم و بلند شدم از ساختمون دانشگاه بیرون رفتم.
از اون به بعد هر وقت منو می دید سلام علیک می کرد و بعضی وقتا کنارم می نشست و صحبت می کرد .آروم آروم بهش عادت کردم .هیچ دوستی نداشتم و اون یه جورایی ازم حمایت می کرد . هرچی می گذشت می فهمیدم که آدم بدی نیست و ازش خوشم اومده بود، زود با هم صمیمی شدیم و وقتی با همدیگه بودیم مثل این بود که شخصیت اصلیمون بروز پیدا می کرد . من حس دخترونه م فعال می شد اون هم خیلی راحت برخورد می کرد ولی نمی دونستم اون هم مثل من احساس دخترونه داره یا یه جور دیگه است. اون روزها توی خونه دایی ام معذب بودم ولی نمی تونستم به بابا اینا بگم . اون پسره که اسمش “بردیا” بود یه بار دعوتم کرد که برم خونه اش.گفته بودم خونمون تهران نیست و پیش دایی ام زندگی می کنم. عذرخواهی کردم و نرفتم خونه ش .چند روز بعد که با پسردایی ام برای چندمین بار بگومگو کردیم و ناراحت بودم بردیا رو دیدم.ازم پرسید چرا اینقدر ناراحتم من هم یه دفعه مثل اینکه ترسم ریخت براش تعریف کردم که با پسرداییم مشکل دارم و توی خونه داییم راحت نیستم. ازم پرسید چرا خونه نمی گیری؟ اولش نمی خواستم حرف بزنم بعدش گفتم بابام خیلی گیر می ده و به زور اجازه داده که بیام خونه داییم. با یه حالت مهربونی گفت تو که دیگه بچه نیستی به بابات اصرار کن ،اگه اصرار کنی بالاخره راضی میشه. بعد دوباره دعوتم کرد که برم خونه اش .
فرداش کلاسای عصر رو پیچوندم و رفتم خونه اش. برام جالب بود که تنها زندگی می کرد و احساس خیلی خوبی توی خونه اش داشتم .پیش خودم فکر کردم چقدر خوب می شد که من هم می تونستم مستقل زندگی کنم و مثل اون راحت باشم. اون روز بردیا یه لباس تو خونه ای پوشیده بود که فکر کردم دخترونه اس.گفتم لباس دخترونه می پوشی؟ گفت این دخترونه اس؟ بقیه لباسامو ندیدی ! بعدشم چه اشکال داره دخترونه باشه…من که با اینا خیلی راحتم. خوشگل نیست؟ بعد از اون همه سال احساس دختر بودنم بالا اومد …گریه ام گرفته بود…با اشک گفتم آره خیلی خوشگله ، خیلی.
وقتی متوجه شد دارم گریه می کنم دستشو بالا آورد و اشکمو پاک کرد وقتی این کار رو کرد گریه بی صدام تبدیل به هق هق شد . بعد بردیا بغلم کرد …اول خواستم از تو بغلش فرار کنم بعدش احساس کردم بهش نیاز دارم و خودمو تو بغلش ول کردم و کلی گریه کردم. بردیا هیچی نمی گفت فقط منو بغل کرده بود و موهامو نوازش می کرد وقتی گریه ام تموم شد هم خجالت می کشیدم هم احساس سبکی می کردم.نمی دونستم چرا باید تو اون لحظه گریه کنم. از بردیا خیلی عذرخواهی کردم و اون همه اش با خنده می گفت بخند خوشگلم…بخند دختر خوشگلم … . یه حالت دخترونه ای به خودش گرفته بود و من فکر می کردم داره دلقک بازی در میاره یا اینکه راز منو فهمیده یا اینکه خودشم مثل منه.
چند بار دیگه هم رفتم پیش بردیا.هر بار لباسایی مثل لباسای دخترونه می پوشید. یه بار از اتاق بیرون رفت و نزدیک یک ربع بعد برگشت … از تعجب خشکم زده بود . مثل یه دختر بود .با ساپورت و پیرهن زنونه و آرایش غلیظ و موهای تاکمر بلوند… ،نمی دونستم چرا اینکارو کرد هر جوری بود قلبم هری ریخت.بردیا کلاه گیسش رو در آورد و روی سر من گذاشت ، تو آینه رو نگاه کردم باز هری دلم ریخت. انگار بردیا می خواست پله به پله زن بودن منو به یادم بیاره اما نمی دونست با همون چند بار کارهایی که کرده بود شخصیت زنانه من برگشته و آماده انفجار بود.

از چند روز بعد شروع کردم غر زدن درباره خونه داییم و هروقت با بابا مامان حرف می زدم یه عالمه از خونه دایی شکایت می کردم. بالاخره یه روز بابا گفت چند روز دیگه میام یه کاری برات می کنم . به بردیا گفتم بابا راضی شده،قراره بیاد تهران برام یه کاری کنه … شاید خونه بگیره برام.
هفته بعد بابا اومد تهران . همه فامیل هامون تهران زندگی می کنند . یکی یکی خونه فامیل ها رو بهم پیشنهاد کرد ،من هیچکدوم روقبول نکردم .خوابگاه هم خوشبختانه اون ترم نمی دادند. خلاصه بابا با کلی نصیحت کردن و توضیح دادن شرایط خطرناک من ازم قول گرفت که برام نزدیک خونه یکی از فامیل ها خونه بگیره به شرطی که من دست از پا خطا نکنم. من بهش گفتم بیماری خودمو می دونم و اینم می دونم که زمان بگذره همه چیز برام مثل بقیه مردها میشه و توی این مدت مثل همیشه طوری رفتار می کنم که هیچکس هیچ بویی از مشکلم نبره. همون موقع می دونستم همچین چیزی مسخره است و من زن هستم و تا ابد زن می مونم اما بابام رو قانع کردم.
بعدش دنبال خونه مناسب برای من می گشتیم. بابا چند روز وقت داشت و از صبح دنبال خونه مناسب برای من بودیم.به بردیا همه اینها رو گفته بودم البته در مورد زن بودنم بهش نگفته بودم، اون خودش از رفتارم یه چیزهایی فهمیده بود و حتا بعدا گفت اولین بار که منو دیده می دونسته که یه چیزیم میشه و فکر کرده بود ترنس یا گی هستم.
خلاصه چند روز از جستجوی ما می گذشت و دو سه مورد خونه مناسب پیدا کرده بودیم که بردیا یه روز تو دانشگاه بهم گفت" چرا دنبال خونه می گردی؟الان که بابات موافقت کرده بیا پیش من". یه لحظه تجسم کردم که با بردیا همخونه بشم و همه وقتمو با او که تنها کسی بود که منو می شناخت و درک می کرد،بگذرونم…فوق العاده بود.
گفتم “بردیا بی تعارف میخوای بیام پیشت؟” گفت شوخی ندارم…من و تو خوب با هم کنار میاییم …من خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی می شناسمت. گفتم یعنی چی؟ گفت تو مثل یه دختر ظریف هستی و همه ش خودتو سانسور می کنی…به نظر من تو دختری!

گفتم اگه من دخترم تو میخوای با یه دختر همخونه بشی؟ گفت آره منم خیلی مثل تو هستم.
از این صحیت ها یکه خوردم و گفتم حالا چطور بابا رو راضی کنم؟
خلاصه با بردیا نقشه کشیدیم .با خوشحالی به به بابام گفتم یکی از بچه ها خونه گرفته و تنهاست …همخونه میخواد می تونم برم پیش اون،اینجوری امنیتم بیشتره و پول کمتری هم خرج میشه.
بابا با عصبانیت گفت یعنی میخوای دونفری با یه پسر توی یه خونه زندگی کنی؟ گفتم مثل همه این سال ها مواظبم…اون هم پسر خوبیه . اگه موافقین می تونین ببینینش.
با بردیا هماهنگ شدیم ،یه بار بیرون با بابام بردیا رو دیدیم یک بارم اومد خونه بردیا. بردیا خیلی مودب و متین رفتار کرد و بابا ازش خوشش اومد اما هنوز شک داشت که اجازه بده من با یک پسر تنها همخونه بشم. خلاصه چون فرداش باید برمی گشت سر کارش ، بهم اجازه داد فعلا برم پیش بردیا تا بعدا ببینیم چی می شه. هفته بعدش اومد و بهم سر زد و خیالش راحت تر شد.
این شروع قسمت اصلی زندگی من بود
خیلی زود همه رازهامون رو به هم گفتیم. بردیا چند سال بزرگتر از من بود و با تاخیر دانشگاه قبول شده بود و از من باتجربه تر بود
توی خونه لباس های زنونه می پوشیدیم.من تا اون موقع لباس های گشاد می پوشیدم و صورتم رو اصلاح نمی کردم که قیافه م مردونه باشه.بردیا همیشه باهام حرف می زد و بهم اعتماد به نفس می داد که زن بودنمو قبول کنم. برای من که 20 سال خودمو سانسور کرده بودم سخت بود یه دفعه احساساتمو نشون بدم .بردیا زندگیمو عوض کرد. خودش هم حالت زنونه داشت اما ظاهر و بدنش بیشتر مردونه بود. کم کم وقتی رفتار منو دید در مورد تطبیق جنسیت باهام حرف زد.
یه روز وقتی تنها بودم و بردیا بیرون بود حموم رفتم ،بدن و صورتمو شیو کردم و لباس های زنون بردیا رو پوشیدم و آرایش کردم.می خواستم سورپرایزش کنم. بردیا وقتی اومد خونه من جلوی آینه داشتم صورتمو چک می کردم که مطمین شم خوب شدم. زدن موهای کم پشت صورتم ظاهرم رو خیلی تغییر داده بود. بردیا اومد تو اتاق،به طرفش برگشتم ،معلوم بود خیلی سورپرایز شده . سلام کردم جواب نداد ، به طرفم اومد و بغلم کرد.تا اون روز فقط همدیگه رو بغل می کردیم یا لباس زنونه می پوشیدیم و از دیدن همدیگه لذت می بردیم ولی اون روز به طرفم اومد و بغلم کرد، محکم بغلم کرد و لبمو محکم و طولانی بوسید. سینه های کوچکم رو فشار می داد و من احساس خیلی جدیدی رو کشف کردم …بیحال شدم و گفتم بیا بریم رو تختم…بردیا منو برد روی تختم، اینقدر تحریک شده بودم که دوست داشتم باهام سکس کنه. بردیا می بوسید و نوازشم می کرد…منتظر بودم که لختم کنه …ولی نمی دونستم چه نوع سکسی می تونیم با هم داشته باشیم. اون لباسامو در آورد اما فقط سکس سافت باهام کرد. بیحال بودم …بهش گفتم میخوام، زودباش …ولی اون فقط همون کارها رو کرد و بعد بلند شد رفت توی هال.
حالم عادی شد…از بردیا عصبانی بودم از خودم بیشتر که اونطوری خودمو در اختیارش گذاشته بودم.
شب با هم حرف نزدیم.فرداش بهم گفت یه فکری به نظرم رسید.هیچی نگفتم.
آخر هفته یه مانتو کوتاه و یه شلوار و شال و کتونی خریدیم. پیشنهاد بردیا این بود : با لباس زنونه بریم بیرون. به راحتی قبول کردم . بردیا می گفت بهش اعتماد کنم، این کار مهمیه. من دیگه آب از سرم گذشته بود ، زن پوشی در مقایسه با کارهایی که با بردیا کردم چیز خیلی مهمی نبود.
پنج شنبه غروب رفتیم بیرون. بردیا لباس مردونه پوشیده بود و من لباس زنونه.می ترسیدم ولی دلم به بردیا گرم بود. آرایش معمولی کردم و با آژانس تا نزدیک یک مرکز خرید رفتیم.دل تو دلم نبود .قدم گذاشتیم توی خیابون و بعدش رفتیم توی مرکز خرید.دست بردیا رو گرفته بودم و انگار پشت قد بلندش خودمو قایم کرده بودم،اول جرات نداشتم به آدما نگاه کنم . یه دفعه چشمم به یه زنپوش افتاد ،چند نفر بهش زل زده بودن و دو تا عابر هم برگشتن و با هرزگی به همدیگه نشونش دادن. گفتم بردیا مردم من رو هم مثل اون نگاه می کنن؟ گفت خل شدی؟ خب نگاه کن. حرفش بهم اعتماد به نفس داد، پشتموصاف کردم و روبروم رو نگاه کردم . می گن در زندگی یه لحظاتی هست که خیلی کوتاهه اما تمام زندگی و تصمیم و آینده آدم رو روشن می کنه و باعث میشه در یه زمان کوتاه همه چیز برات واضح بشه. … اون لحظه ها برای من اینطوری بود. مردها و زن ها نگاهم می کردن اما کاملا معلوم بود که منو مثل یه زن و به عنوان یه زن نگاه می کنن.خیلی خیلی واضح خودمو دیدم ، زنِ وجود خودمو دیدم که الان دیگه همه ی من بود. مستِ لذت شده بودم،اون لحظه 20 سال دختر بودنِ سانسور شده ام توی جسم و روحم پیچید … اون روز روزی بود که من کاملا زن شدم.
بعد از اون روز بیرون رفتن با لباس زنونه بهترین لذت و تفریحم بود. یه آرایشگاه پیدا کردم که صبح ها پیشش می رفتم و دیگه ظاهرم خیلی دخترونه شده بود البته مجبور بودم با سوتین هایی که پُرشون می کردم سینه هام رو بزرگتر نشون بدم. با بردیا سکس سافت داشتیم ، اولاش لذت زیادی داشت ولی بعدا هر دومون نا امید شدیم، بردیا نمی دونست همجنسگراست یا ترنسه، من هم از نظر بخش تناسلی نقص داشتم و دوست نداشتم با اون وضع تناسلی ، بردیا باهام سکس آنال کنه.
درگیری با بابا و مامان هم بماند که چقدر آزارم داد،اما واقعیتش این بود که اونها از زمان نوجوانی مشکل منو می دونستند و اگه زودتر با تطبیق جنسیتم موافقت می کردن من این همه بدبختی و خودسانسوری نداشتم و وضعیتم یکسره می شد.
رفت و آمدم به خونه بردیا هم خودش مشکلی شده بود چون زیاد پیش میومد که با لباس زنونه بیرون برم. دانشگاه و حرف و حدیث های اون هم قوزبالاقوز شده بود.خلاصه زندگی دوباره سخت شده بود.برای من و برای بردیا. بردیا زنونگی منو زنده کرده بود و بهم اعتماد به نفس داده بود اما خودش هنوز تکلیفش روشن نبود و نمی دونست کیه و چیه و باید چیکار کنه.
بعد از اینکه گشت ارشاد یه بار توی خیابون با بردیا گرفتنمون و معلوم شد که من اونطوری هستم دیگه نتونستم تحمل کنم.
با همون قیافه زنونه و لباس مردونه رفتم خونه پیش بابا اینا و رک و راست بهشون گفتم “من زن هستم.خودتون بهتر می دونین و اگه کمکم می کردین این هم زجر نمی کشیدم و منزوی و توسری خور نمی شدم. الان هم از این وضع خسته شدم.خواهش می کنم کمکم کنین که یکطرفه شم”. مادرم گفت “یعنی می خوای تک پسرمون دختر بشه و از دست مون بره؟” رفتم جلو مامان رو بوسیدم و گفتم قربونت برم شما تک دختر داشتین،من یه دونه دخترتون بودم . تو الان منو چی می بینی؟ من دخترم یا پسر؟
منتظر بودم که مثل خیلی باباها ، بابام بهم بد و بیراه بگه و کتکم بزنه، اما فقط بلند شد و رفت.

دو سال و نیم بعد از اون روز در یه روز پنج شنبه پاییزی جشن تولد جدیدم رو گرفتم، “مایا” شده بودم. جراحی های تطبیق جنسیتم رو انجام داده بودم ، بعضیاشو لازم نداشتم و خیلی زود تو وضعیت جدید جا افتادم.
این اتفاق ها بدون تلفات نبود. مجبور شدم دانشگاه رو ول کنم. مجبور شدم از بابا و مامان فاصله بگیرم و در یه آپارتمان کوچیک ،نزدیک اونها زندگی کنم. مجبور شدم توی یه فروشگاه فروشنده بشم. حتا مجبور شدم که رابطه جنسی ام خیلی کم باشه و مجبور شدم بردیا رو از دست بدم. بردیا راه منو روشن کرد اما خودش توی راه های تاریک گم شد.حقیقت اینه که من خوش شانس بودم و بدنم به خوبی تغییراتم رو پذیرفت و از نظر ظاهری نسبتا خوب شدم اما بردیا سرنوشتش این بود که همیشه اون وسط معلق بمونه. طبیعت با او مهربون نبود، برای زن بودن بدن و روح مناسبی نداشت . هیچوقت هم نمی تونست یه مرد استریت باشه.
توی جشن تولدم اومد اما کاش نمیومد.اون پسر خوش خنده که مهربونی های یه دختر مهربون رو هم داشت تبدیل به مردی افسرده و به هم ریخته شده بود.
خلاصه این داستان من شاید داستان مبارزه و بیداری و سرکشی و لذت باشه ،ولی زیر پوست اون و خیلی جزییاتش که اینجا ننوشتم پر از درد و رنج بود.
براتون آرزو دارم که هیچوقت مجبور نشین با چیزهایی مثل جنسیت و خانواده و عزیزانتون مبارزه کنید. .

نوشته: مایا


👍 13
👎 0
6101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

877646
2022-06-04 14:02:49 +0430 +0430

قشنگ بود. لایک

1 ❤️

877859
2022-06-05 22:18:57 +0430 +0430

آفرین. ❤️ 👋
ز کوشش به هر چیز خواهی رسید
به هر چیز خواهی ، کماهی رسید

0 ❤️

877861
2022-06-05 22:54:31 +0430 +0430

زیبا بود ایولا انشالله که همه ازین افکار عقب افتاده رهایی پیدا کنند

0 ❤️

877869
2022-06-06 00:35:50 +0430 +0430

❤😔👌🏻

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها