ترس و هوس: ریحانه ی من

1395/07/22

داستانی که قراره بنویسم و شما رو هم با اون شریک کنم، بیش از یک داستان، یک روایت شورانگیز و کاملاً براساس رخدادهایی بی پروا و عصیانگره و همانطور باعث خوشبختیِ لحظه هایی اندک اما عمیق من گردیده اما به هیچ عنوان نمی تواند جای لحظه هایِ بدون اونو بگیره. شاید بیشتر از هوس!
مهم نیست اسمم چیه ؛ روایت مربوط به سالها پیشه، وقتی ترم دوم دانشگاه بودم حتا قبل تر ، بشدت به خالم علاقمند شده بودم، دلایل زیادی باعث شده بود که اینقدر خودم را نزدیک به او حس کنم اما خالم دو پسر داره و پسر اولی همسن من و اینطور بوده که خانواده ها کاملا بهم نزدیک و من و آرمان تقریبا با هم بزرگ شدیم، این نزدیکی تا سن ازدواج آرمان ادامه داشت و ما ، مخصوصا من به حد زیادی خونه خالم بوده ام و حداکثر دو هفته در میون اونهم سه تا چهار روز. شوهرخاله ام یک شخص کارگر و کاملا با خلق و خوی تند اما با من مهربان و طبعه. بیشتر اوقات شب کار و محل کارش جایی بود که مربوط به مراقبت و مسائل اساسی کارخونه میشد. رفت و آمد من در تابستان به اوج خودش میرسید و واقعا چه شب هایی بود، خاله ی من زیبای بی همتا با اندامی کاملا برجسته و تنِ بشدت مست بود، لباس هایی زیبا می پوشید و کاملا راحت. همیشه از لباس زیر های رویایی و محشر استفاده[اکثرا لباس های زیر شسته شده اونو رو طناب میدیدم] و این عطش من در نزدیک شدن آن از رویا گرفته تا چیزی به واقعیتی محال؛ رو بیشتر میکرد، پستونهایی با سایزی فوق العاده الهه وار و شاقّ و سوتین های چسبناک که حتا گاهی اوقات حاضر بودم همان لحظه با دندانم اونو از تنش پاره کنم و به جانش بیفتم اما این فکر عوضی که نمیدانم از کجا پیدا شده بدتر از خوره جسمم را شبیه میّتی میکرد که تنها در سردخانه متروک افتاده. بیشتر جدول حل میکردم و به محض بلند شدن نازنین جانم _ فرشته ی وجودم _ چشمانم به تنش خیره میشد گویی که خوشحالِ حالْ من بودم!

زمان میگذشت، یکی از شبهای مرداد بود. هوا گرم، پنکه ی سقفی هم روشن. ما در طبقه بالا بودیم ، اتاق بگونه ایی بود که به محض وارد شدن ؛ به هال می رسی و پس از چند قدم پله ایی میخورد و به طبقه بالا وصل میشد، ساعت از یک گذشته بود، آرمان گرمِ فیلم دیدن و من با اینکه همیشه فکر خالم در من مثل پیچیک مغز و وجودم رو گرفته بود، کمی ملول و افسرده دراز کشیده و به سقف خیره بودم. دقایقی گذشت و آرمان برای خواب آماده میشد. چراغ که خاموش شد ساعت از سه نیمشب گذشت. خاله و پسرخاله ی کوچکترم در حال خواب و ما در طبقه بالا. تاریکی آمد و فکرهای حیران. شروع کردم به ور رفتن با خودم، حد نداشت، از شدت هوس به درد دچار شدم، چیزی بیش از اندازه ویرانگر، هی به دور خودم می چرخیدم، هوس همه جا جمع شده بود؛ صدای خرو پفِ آرمان مثل همیشه کر کننده… به سرم زد پایین برم ؛ نمیدانستم چرا اما فقط میخاستم سمت الهه ی بی تکرارم بروم. کلنجار دیوانه ام کرده بود، بلند شدم، پاورچین به میانه راه نرسیده به خودم گفتم به بهانه خوردن آب به سمت آشپزخانه می روم ؛ فقط همین، اما هیچ توصیفی از اینکه به سمت خاله ام _ ریحانه برم ؛ پیشِ خود نداشتم. [خاله ریحانه آن زمان ۳۸ ساله ، معتقد به مسائل مذهبی و همیشه پیش خود این فکر را داشتم که از هوس سرکوب میشه، فکر بیخودی بود،با این زیبایی مگر میشود همسرش حداقل ارضایش نکند؟ ] اما من بیشتر از این فکرها تنِ عرق کرده و از درون متلاشی شده ام تنها مثل روحی سرگردان میانه ی پله ی هال تا طبقه بالا مانده بود. سکوت بود با چاشنی خر و پف ها و نفس کشیدن ها ؛ صدای حشره ی بیرونِ خانه در کوچه هم به اتاق آمده بود. نفس در سینه ام حبس شده بود، بی اختیار خواستم تا بروم سمتش،پسرخاله کوچکترم _ امیر _ کنارش خوابیده بود. تن خاله ام یک تاپ سفید رنگ راحتی و شلوار ی سیاه، سوتینی ارغوانی رنگ و سینه های ورم کرده ؛ و رو خوابیده بود. فاصله میان خاله و امیر زیاد نبود، از فاصله چند متری نگاهش میکردم،تصمیم گرفتم فقط برای لمس سینه هایش جلو بروم، ترس تمام تنم را چنگ انداخته بود، خیلی طول کشید،اولین بار دستم را آرام به روی سینه اش کشیدم؛ خیلی کوتاه و سریع، دوباره دستم را دراز کردم ،این بار کمی فشار دادم، و دوباره کشیدم، میخواستم تمامش را چنگ بزنم و به جانش بیفتم و آنقدر در دهنم مزه مزه اش کنم که از هوس بیهوش شود اما … فکر اینکه هر لحظه از خواب بپرد کلافه ام کرده بود، برای آخرین بار و با جسارت بیشتر و امیدی واهی چرا که اگر میفهمید دیگر وجودم بی نهایت بیهوده بنظر میرسید در این دنیا ! . دستم را به سمتش بردم، آروم نزدیکش کردم، لمسش کردم، با تمام انگشتانم، سوتینش سفت و سینه ش داشت بندش را پاره میکرد، نوک سینه ش رو لمس کردم و آهی بلند از درون کشیدم، به خودم اومدم. اینهایی که گفتم در عرض کمتر از بیست ثانیه فکر کنم اتفاق افتاد و بلند شدم، نا امیدانه برگشتم، تنم رو عرق خیس کرده بود، دستانم را نزدیک زبانم کردم و آب دهنمو ریختم ، شلوارمو پایین کشیدم، کیرمو محکم گرفتم، خیس شده بود و از سیخ شدنش در حال انفجار! با چند بالا و پایین آبم با شدت وحشتناکی خالی میشد.خودمو جمع و جور ، بهم ریخته و عصبی،بسمت پنجره رفتم، یکسال نمیشد که سیگار کشیدکشیدنوع کردم، درو بستم، کنج پنجره کردمسیگاروکردم، با ولعِ حرامزادگی پوک میزدم،خاله قبلا هم مچم را سر سیگار گرفته بود، اونهم در جیبم سیگار پیدا کرده بود! من گویی میان آنها پسر سومشان بودم،برای شستن شلوارم نیاز به خالی کردن جیب هایم بود و باقی ماجرا … دهانم تلخ و خشک. فکرش همچنان در سرم_ به آنجا که میرفتم، فکر او همیشه بود _ دراز کشیدم،نمیدانم کی صبح شد. برای صبحانه نزدیکش بودم،البته من دیرتر از همه بیدار شده بودم، تو آشپزخانه بود و صدام زد که بروم صبحانه، اصلا عادت به اینکار نداشتم اما خب دیگر کنار اون گویی دیگری بودم! همه چیز عادی بود، گویا چیزی نفهمیده بود، ساعت ۴ شوهرخاله از راه می رسید، مثل همه ی روزهایی در فکر خاله بودم آنروز هم همانگونه می رفت، چیزی بیش از واقعیت نیاز بود تا من با او همخواب شوم! نزدیک به ناهار بود، امیر از تابستان به بهترین نحو استفاده میکرد و اکثرا با دوچرخه در کوچه مشغول بازی، خاله آرمانو فرستاد که ماست بخره، اونم به من گفت با هم بریم طبق عادت ،اما حوصله نداشتم و هوا هم گرم، و باهاش نرفتم، دقیقا از خونه تا مغازه ده دقیقه رفت و برگشت فاصله بود،البته به این چیزها فکر نمیکردم، و تنها چیز مهم این بود که من با اون تنها هستم. پایین رفتم، تلویزیون روشن بود، نشسته بودم،خاله تو آشپزخانه. صدام زد که ظرفو آماده کنم، سمت گاز بود، اینبار لباسی پوشیده تر و همان اندازه چسبنان تر تنش بود،موهای بلوند و کاملا لَخت و از پشت بسته شده، تنش گویی آفریده شده بود برای تماشا ، تنش از بالا به پایین که میرسید بدون نقص بود ، باسنش برای لیسیدن بود. هیچ چیز نگفتم، ظرف ها را آماده میکردم، گردنبند طلایی اش بر روی تن سفیدش؛ دیوانه وار عاشق اش بودم. فاصله مان نزدیک بود کمتر یک متر، در حین رفتن بودم ، تا قدم بردارم، بی اختیار _ واقعا بی اختیار _ ظرف ها در دستم، گردنش را از پشت، بوسیدم، جوری که لبهایم برویش چسبید، انجام این عمل همان لحظه باعث ترس ناگهانی او و جیغ کوتاه و کمی بلندش شد، برگشت و به من با چشمانی در آمده نگاه کرد،تا چیزی بگوید ظرف ها رو پایین گذاشتم و خودمو چسبوندم گردنشو بوسیدم. سینه هاشو گرفتم که هولم داد عقب. _ این صحنه از آغاز تا لحظه ی هل دادنم ؛ در یک چشم بهم زدن بود و سریع اتفاق افتاد _ نگام کرد و فقط میخاست چیزی بگه، چیزی هم زبونشو بند آورده بود _ نمیدونست چکار کنه که خواهرزاده اش بی پروا بسمتش گویی حمله کرده ؛ دوباره نفس هام تند شد، تنم میلرزید، تنها خودم میفهمیدم چگونه ام، کنار تر رفت و گفت : گمشو! ، فقط عقب رفتم، ترس چیزی بیشتر از یک قوّه محرک بود و هر لحظه امکان داشت نفس هام بند بیاید.بالا رفتم، نشستم، می لرزیدم، استرس داشت منو به کشتن می داد، از در اتاق دومی طبقه بالا رفتم بیرون، نمیخاستم اونجا بمونم، سریع دمپایی را برداشتم و به بیرون رفتم، زمین داغ و گویی آفتاب باکره گی اش رو از دست داده بود و مثل عفریته ها با آسفالت همآغوشی میکرد، دمپایی رو پام کردم،رفتم به انتهای کوچه، دری داشت به سمت خرابه ایی، آنجا ایستاده بودم، حالم بهتر نشده بود، سیگار میخواستم، رفتم بسمت مغازه ، نمیخواستم به خونه برم، میون راه به آرمان رسیدم،گفت کجا؟ گفتم الآن میام ؛ تو برو! گفت ناهاره _ سرمو انداختم پایین و سرعتم را بیشتر کردم، به سمت مغازه رفتم و سیگار روشن کردم به هر طریق، سرم گیج میرفت،برگشتم و بسمت دستشویی رفتم، صورتمو میشستم؛ بعد از اون تصمیم گرفتم بخودم فشار بیارم و عادی رفتار کنم. اشتهام کور شده بود، سر سفره ناهار خاله بهم ریخته بود ولی نه تاحدی که بچه ها متوجه بشن،من هم سرم پایین بود، همه چیز داشت خراب میشد، ولی اون میتونست خرابش نکنه، آرمان شک کرده بود انگار، طول کشید تا حالت عادی بشه، زمان گذشت، چیزی تو ذهنم فرو نمیرفت. قبل از اینکه شوهرخاله برسه خودمو بخواب زدم، نباید اونجا میموندم اما دلم نمیخاست برم،این چه حس بی رحمانه یی بود؟ از اتفاقاتی که افتاد میگذرم چون اطاله وقت میشه، شب شوهرخاله باید میرفت سرکار،تا وقتی اون بود تو خونه همه چیز گویی رسمی بود و وقتی اون بود خاله رفتاری به مراتب مؤدبانه تر داشت. درون هر دوتامون انگار اسید پاشیده بودندحالت به شب قبل برگشت و امشب آخرین شب شیفت شب کاری شوهرخالم بود،البته این موضوع هم فکر نمیکردم، امشب با همه شب ها فرق میکرد، نمیدانم ساعت چند بود،از نیمه گذشته بود، تنها کاری که میتونستم بکنم نوعی دلجویی بود، این کار اشتباهی بود اما دلم برای اون می تپید؛ بسمت پایین رفتم، بازهم پاورچین، صدای نفس هاش به گوشم نمیرسید، خوابش نبرده بود، ملحفه ایی روی تنش کشیده بود ، خواستم بسمتش برم، نزدیکش شدم، متوجه من شد، ملحفه را کنار زد و کنارش نشستم، آرام با لحنی ناراحت و عصبی تا بیاد بگه چه مرگته، لبامو قفل لباش کردم، خودشو ازم دور کرد، دوباره و دوباره تقلا میکرد ، صورتشو گرفتم و آروم گفتم پاشو بیا آشپزخونه باهات حرف دارم اینجا نمیشه؛ طولش داد، پسرخاله هام هر دو خواب و آروم رفتیم تو آشپزخونه، هم ترس داشتم هم وحشی بودم، سفت در آغوش کشیدمش و سریع گفت: دیوونه شدی احمق ، هیچ چیز نگفتم و فقط لبهاشو می خوردم، باز تقلا میکرد که این بار تنشو گرفتم و گفتم : نترس، میخام آرومت کنم، چسبوندمش به دیوار و لبهاشو میخوردم، گرم و پر از هوس، تمام صورتش رو می خوردم، تنمو چسبوندم تنش، گوشاشو میخوردم، نفسهاش داشت تند میشد، گفت بیدار میشن، گفتم نه _ هیچی نمیشه _ اما از ترس داشتم له میشدم ، اگه تودنیا آخرین کاری که باید میکردم این بود که تمام تنشو بچشم، بوسه بارونش کنم. تاپشو کشیدم بالا،همینطور که دستش رفت بالا، زیر بغلشو لیس زدم، چسبوندم دهنمو روش،بوی عطر و عرقی که نشسته بود روش آتیشم زده بود، داشت صداش بلند میشد، رفتم بین سینه و گردنش، گردنبندشو با دهنم گرفتم، تنشو لیس میزدم، داشت از حال میرفت، سینه های گنده و جمع و جورشو از رو سوتین لیس میزدم، خیسش کرده بودم، باورم نمیشد، اصلا واقعیت نداشت، رویا بود، کشید پایین سوتینشو سینشو گرفت سرمو همزمان فشار داد،گذاشتم تو دهنم، با لبام میخوردمش،با زبونم نوک سینه هاشو میمالوندم، باد کرده بود، خوابوندمش، جفت سینه هاشو گرفتم، میخوردم،میگف بسه بسه ، توروخدا بسه، من ادامه میدادم، رسیدم به شکمش، لیس میزدم، خیلی سریع، شلوارشو کشیدم پایین، شرتش توری بود، تو تاریکی معلوم نبود،دست که کشیدم فهمیدم کسش داره میترکه، زبونمو گذاشتم روش،خیسی کسش زده بود بیرون، از کنار لیس میزدم،آروم شورتشو میخاست دربیاره، داشت میمرد، من اما نمیدونستم کجام، چندبار کشید که بیاره پایین،منم محکم دادم پایین، یهو صدای آرومی اومد ؛ ثابت موندیم،آروم رفتم سمت در، دیدم چیزی نیست، درو بستم دوباره،گفت جون خاله بذار یه وقت دیگه،الان بیدار میشن،من ولی دستمو گذاشتم رو کسش،خیس خیس بود،عقب جلو، گذاشتمش تو دهنش،کامل میخوردتش، از بس فیلم پورن دیده بودم، کم نمیذاشتم، پاهاشو وا کردم، شروع کردم خوردن کسش، فقط دهن خودشو داشت، بین ترس و هوس غرق شده بودیم، کسش انگار مثل غنچه زده بود بیرون، همینطور ازش آب میومد بیرون،موهامو میکشید ،دستش که به پشتم می رسید چنگ محکمی زد، لحظه ی ارضا شدنش، بهترین لحظه ی عمرم بود. کشید منو بالا، تی شرتمو در اوردم،تنمو دست میکشید، کیرم از شرت زده بود بیرون، گفت بکن توش _ بکن منو حالم بده _ شلوارمو کشیدم پایین کیرمو گرفت با دستاش گذاشت تو ، وقتی رفت تو برق از چشام پرید، اولین بارم بود، هلاک شده بودم، مناسب بود،هیچی نمیگفت، فقط صدای آه بود تو گوشم،لباشو میخوردم، طول نکشید، بهم ریخته بودم، گفت نریزی تو ها؟ سریع درش اوردم،دیگه نمیدونستم چی شده،همینطور رو فرش میریخت، خیلی خالی شده بود، ولی سیخ بود، برش گردوندم، میخاستم ارضاش کنم، سگی گذاشتم تو کُسش، خیس خیس بود، خودش عقب جلو میکرد، ترس ها ریخته بود انگار، شایدم قدرت هوس نابودگره و چیزی جز خودش رو نمیبینه! تندتر کردم، تلمبه رو، هم تنگ بود هم خیس، گفت فشار بده، تلمبه ها صدا دار شد، گفت هیسسسس! یهو دراز کشید، منو از پشتم گرفتم گفت بکن بکن بکن، ناخوناشو میکشید تنم، تنم برا اون بود، ارضا شد، در اوردم کیرمو، همینطور که دراز کشیده بودم کسشو میخوردم، دراز کشیدم،سریع اومد روش نشست، داشت آبم میومد، شرتشو از بغل گرفت تو تاریکی،گذاشت تو دهنم، یه وحشی واقعی، یه حشریِ دیوانه، بوی کسش تو دهنم بود، دستمو سمت کمرش بردم،گفت داره میاد؟ گفتم وای _ اره اره اره _ کشید بیرون، با دستاش کیرمو گرفته بود ،آبم اومد،اما نه مثل اول ، اما از هوسِ بی نهایت تنم سنگینی میکرد. بغلش کردم،لبامون رو لبای هم، دوباره ترس بود، میخاست بلند شه، لباسشو جمع کرد، خیس بود تنمون، کمکش کردم تنش کنه، بلند شد، دستشو گرفتم گفتم خاله عاشقتم، گفت دیوونه! تو اون حالت، حرفی نزدم،فقط خواستم حالت عادی بشه، با شرتم فرشو پاک کردم،هر دومون به حموم نیاز داشتیم اما خب…
از اون شب به بعد هر لحظه دیوانه وارتر بهش فکر میکنم و هر لحظه تو اولین فرصت و بهترین فرصت و البته با سختی زیاد، همخوابگیِ طولانی یی داریم.سخت ترین کار ممکن، یهترین کار ممکن. نمیدونم چرا امّا عاشقشم! و هنوز مجردم و ارگاسمِ روحِ من شده!

این داستان به طرز عجیبی اینگونه شد!

نوشته: حمید


👍 0
👎 5
33892 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

560379
2016-10-13 21:10:05 +0330 +0330

عجب!!!
نمیدونم والا ولی به نظر من اگه آدم خودش نخاد هیچ اتفاقی نمیافته! خالتم میخاسته…
تقریبا میشه گفت خوب مینویسی ولی عوض کردن نوع نوشتاری گفتاری با نوشتاریه کتابی باعث میشه جذابیت داستانت از بین بره!!!

0 ❤️

560380
2016-10-13 21:14:47 +0330 +0330

درکل: tof be zatet

0 ❤️

560401
2016-10-13 23:13:40 +0330 +0330

توراست میگی کیررودگولیت توکون آدم در وغگو

0 ❤️

560462
2016-10-14 07:36:55 +0330 +0330

برو بابا حال نداریم.کمتر بزن

1 ❤️

560492
2016-10-14 11:31:08 +0330 +0330
NA

كوني حالا ما شايد هوسي شيم ولي ديگه اينقدر بهمون فشار نمياد مادر خواهر عمه خاله زن دايي زن عمو و بقيه گزينه هاي فاميلمونو بگايم اينقدر تو اين ملت پسر كير به دست دختر توي كف مونده شده معزل جامعه همه مشكلات با صحبت كردن حل ميشه تازه نويسنده داستان جقي بوده از طرز نوشتنش معلومه توي توهمات جقه

1 ❤️

560525
2016-10-14 16:46:47 +0330 +0330

مرتیکه جاسیگاری خجالت نمیکشی ؟به یاد خاله ای که مث مادرته واست ،جق میزنی و بعد توهماتت رو با افتخار تعریف میکنی ؟خاک تو سرت مرتیکه بی غیرت متوهم … ?

1 ❤️

560531
2016-10-14 17:48:39 +0330 +0330

ش ا ش ی د م تو نگارشت که مثلا خواستی بهش شاخ و برگ بدی اما ر ی د ی…

1 ❤️

560539
2016-10-14 19:24:31 +0330 +0330

hohahoooo (clap)

0 ❤️

560654
2016-10-15 09:58:00 +0330 +0330

تا اینجا “، بشدت به خالم علاقمند شده بودم،” خوندم
حرومزاده
کیر تو ذاتت 🤮

1 ❤️

732874
2018-11-29 22:29:36 +0330 +0330

گویی مادرت را نموده ایم:|

0 ❤️