تقاطع (2)

1394/04/14

…قسمت قبل

داستان در مورد زنی سی و چند ساله به نام فتانه است که پس از فوت همسر و حتی قبل از آن، از نبود عشق حقیقی در زندگی رنج میبرد و اطرافیان با محدود کردن شرایط محیط ، تحمل زندگی را به او سخت تر کرده اند ، آنها به بهانه شرایط خاص فتانه فقط به فکر منافع خود هستند و نه احساسات پاک این زن جوان…
و اما ادامه داستان…
بالاخره با کلی دردسر تونست نرم افزار انی کانکت رو روی گوشیش نصب بکنه و با وی پی ان ایی که خریده بود ، به سایت وصل شد ، تو لیست داستانها دنبال داستانی که شماره دار و سریالی باشه گشت و دید یه داستان به اسم دوزخ ، برزخ ، بهشت آپ شده ، با خوندن چند خط اول ، کمی مکث کرد.
به انتهای داستان رفت و نام نویسنده رو دید زیر لب زمزمه کرد :اساطیر، لبخندی زد و برگشت به ابتدای داستان و دوباره با خیال راحت شروع به خوندن کرد.
دوباره شخصیت اول داستان فکرش رو درگیر کرد و خودش رو بجای زن قصه گذاشت ، قسمت اول رو که خوند ، با دستش گونه خیسش رو پاک کرد و تو دلش آرزو کرد که ای کاش قسمتهای بعد زودتر آپ بشن.
به قسمت نظرات رفت ، خواست نظرش رو بنویسه ، اما پشیمون شد ، با خودش فکر کرد با این نویسنده خیلی حرف داره و شاید بهتر باشه ، گفتگوشون عمومی نباشه.
روی اسم اساطیر کلیک کرد و بعد از باز شدن قسمت پیام خصوصی شروع به نوشتن کرد:
سلام و خسته نباشی ، نمیدونم پیامها رو میخونید ، یا نه ، راستش قبلاً هم براتون پیام دادم ، جوابی ندادید ، اما اشکالی نداره ، من بازم براتون مینویسم ، راستش ،از طرز نگاهتون به زندگی ، روابط عاشقانه و توصیفها و نگارشتون حس خوبی بهم دست میده و…
در پایان پیامش با احساس خاصی نوشت ، همیشه منتظر… فتانه.
و روی ارسال پیام کلیک کرد ، خیلی امیدی به جواب پیام نداشت اما حس عاطفیش از اینکه حرف و احساسش رو گفته بود کمی سبک شد ، به تاپیکهای داغ سری زد و چیزی میل بابش پیدا نکرد ، چند تا عکسهای پاییزی رو که بنظرش جالب بودند رو دید و یه نظر روی تاپیکش گذاشت.
از وی پی ان اتصالش رو قطع کرد و گوشی رو کناری گذاشت ، از روی تخت بلند شد و سری به باران زد ، دختر کوچولو تو اتاقش مست خواب بود و دفتر نقاشیش رو توی بغلش چسبونده بود. حس کرد از درونش داره میسوزه و داغ شده ، لیوان آبی خورد و به اتاق خواب برگشت. روی تخت ول شد ، چشمهای رنگیش رو به سقف دوخت و حس کرد چقدر دلش میخواد ، تنش میون بازوهای یه مرد ، عاشقانه به اغوش کشیده بشه و بازی بوسه ها روی پوست تن و گونه های داغش شروع بشه ، مدتها بود لبهای قشنگش ، کسی رو غیر از دختر نازش با عشق نبوسیده بود .
به پهلو شد و چشمهاش رو بست و نویسنده غریبه رو تو دلش آرزو کرد ، میدونست این فقط یه رویا پردازیه ، اما تمام ذهن و دلش رو به این رویای ساختگی سپرد .
دست گرمی ، قسمت بالایی پاش و رونهاش رو نوازش میکرد و تا زانوش پیشروی میکرد ، فتانه به بغل خوابیده بود ، چشمهاش رو بسته بود ، بوسه نرمی روی گونه اش نشست ، با بوسه دوم ، لبهای فتانه نیمه باز شد و تمنای ادامه این حس عاشقانه رو خواست ، نفس گرم مردونه ای رو روی پوست لطیفش حس کرد ، از ترس اینکه این اتفاق خواب باشه ، جرات نداشت ، چشمهاش رو باز کنه ، بوسه بعدی لبهای نیمه باز و داغ فتانه رو به هم دوخت، دستهای مرد روی بدن فتانه حرکت میکرد و دکمه های پیراهن فتانه رو یکی یکی باز میکرد ، سوتین توری فتانه به بالا رفته بود و سینه هاش یکی یکی به دست ها و لبهای مرد بوسه میدادند.
دامن فتانه تا بالای رون و شکمش سر خورده بود ، مرد از پشت فتانه رو محکم در آغوش کشید و فتانه از لذت آغوش گرم مرد آهی کشید و اشکهای دلتنگیش روی گونه هاش لغزید و به زیر چونه اش و به طرف پایین رفت ، سعی کرد در انحنای بدن مرد خودش رو جا کنه ، بوسه های مرد از گونه و لاله گوشش شروع میشد و اطراف گردن و زیر موهای بلند و عسلی فتانه آروم می نشست و دستان گرم مرد ، سینه ها و پوست لطیف فتانه رو با کف دست لمس میکرد .
فتانه غرق در لذت شده بود و دلش نمی خواست دیگه هیچوقت چشم باز کنه، لذت ادامه دار تمام تنش رو در بر گرفت ، میون ابرهای لطیف این حس خوب غوطه ور شده بود ، حس کرد چقدر این حس میتونه واقعی باشه ، اما صدای زنگ موبایلش نشون میداد که ساعت هفت و نیمه باید رویاش رو فراموش کنه ، با بیحالی گوشی رو ساکت کرد و طاق باز با چشمهایی که انگار نخوابیده بود دوباره به سقف چشم دوخت.
از جاش بلند شد ، تنش هنوز داغ بود ، رد حرکات دست مرد ناشناس که دوست داشت اسمش رو اساطیر بذاره ، رو روی بدنش ، هنوز حس میکرد ، زیر دوش رفت تا با خنکی آب این حس رو دور کنه ، اما خیلی چاره ساز نبود.
حوله به دور تنش بود که به اتاق برگشت و گوشی رو برداشت ، دوباره فیلتر شکن رو فعال کردو به سایت رفت ، چشمهاش گرد شد ، تو قسمت پیامها ، یک پیام جدید داشت ، نا خود آگاه قلبش به طپش افتاد ، با اضطراب روی پیام کلیک کرد ، تمام وجودش میخواست اسم نویسنده محبوبش رو ببینه ، اما صفحه خطا بهش نمایش داده شد ، نرم افزار رو بست و دوباره اجرا کرد و بلافاصله بعد از کانکت شدن ، صفحه رو بازیابی کرد ، اسم اساطیر نمایش داده شد ، باورش نمیشد که بهش جواب داده ، اونم به این زودی ، به فاصله یک شب…
دوباره روی پیام زد تا جزئیات پیام رو بخونه ، هر کلمه رو چشمش ده بار مرور میکرد تا حس اساطیر رو درک کنه.
اساطیر ازش عذرخواهی کرده بود و گفته بود نمیدونه چرا پیام اولش رو ندیده و پاسخ نداده و حالا هم بخاطر اینکه حجم پیامها زیاد بوده ، پیامهای قبلی رو پاک کرده و امکان مطالعه اون پیام رو نداره ، نویسنده غریبه از حس خوبی که اسم فتانه بهش داده بود گفته بود و بعد در خصوص داستان توضیحاتی داده بود و گفته بود که این قصه ها تلفیقی از وقعیت و فانتزی هستش با کمی چاشنی سکسی و بعد هم تشکر کرده بود از اینکه فتانه در خصوص داستان و نوع نگارشش نظر داده بود و تاکید کرده بود که اون یه نویسنده مبتدیه و برای دل خودش مینویسه.
قطره آبی روی صفحه گوشی چکید ، فتانه نفهمید ، که این قطره اشک از لابلای موهای خیسش بود یا از چشمهای خیس از اشکش که از شوق دیدن پیام اساطیر چکیده بود.
دوباره پیام رو خوند ، حس کرد پر از انرژی شده و اینکه میتونه با کسی که حتی نمیشناسه و ندیده ، راحت و آسوده از دردهاش بگه و شروع کرد به نوشتن جواب و ابراز خوشحالی از اینکه جوابی از اساطیر دریافت کرده ، این نامه ها و پاسخها در چند روز بعد تکرار میشد تا اینکه اساطیر نوشته بود برای یک هفته نیست و نمیتونه جواب پیامی رو بده .
فتانه غمگین شده بود ، ولی خوب چاره ای نداشت ، برای همین از ته دل برای اساطیر آرزوی موفقیت کرد ، دلش به شدت به این شخصیت مجازی وابسته شده بود ، مخصوصا اینکه اساطیر تو احوال پرسی هاش ، همیشه حال باران رو میپرسید و این موضوع حس خوبی رو براش تداعی میکرد.
اساطیر همسری داشت ، که طبق نوشته هاش عاشقش بود و دختر بچه ای که دیوونه وار دوستش داشت و نوشته بود برای عشق بازی و یا هر کار دیگه ای اینجا نیست ، فقط حس کرده که میتونه حرفهایی که نمیتونه هرجا گفته بشه رو اینجا تو قالب داستان بیان کنه و برای همین فقط سعی میکنه داستانها و فانتزی های خودش رو آپ کنه و با سایر مسائل کاری نداره .
خواهش کرده بود که اسم واقعیش رو فتانه ازش نپرسه و بذاره همیشه یه شخصیت مجازی باقی بمونه و مثل دو تا دوست با هم در ارتباط باشند، فتانه هم جواب داده بود ، که محدوده اساطیر رو رعایت میکنه و اصلا دلش نمیخواد این دوست مجازی رو از دست بده و یا مشکلی از این بابت در زندگی عادی اساطیر بوجود بیاد حتی اگه دیداری با هم داشته باشن.
اما یک هفته نبود اساطیر برای فتانه خیلی سخت میگذشت ، وارد سایت شد براش آخرین پیام رو گذاشت:
آخه کجایی اساطیر ، میدونم گفتی نیستی ، اما نبودت خیلی سخته ، زودتر بیا ، همیشه منتظر ، فتانه…

-فتانه آماده نشدی که بریم؟
-کجا؟ مگه قرار بود کجا بریم؟
-پیش حاج اقا جان نثار دیگه ، امضای آخر رو اون باید بکنه و شرط امضا رو گذاشته حضور دوباره تو ، تو دفترش ، تازه چهلم دخترش که تو تصادف کشته شده ، تموم شده ، هیچکدوم از مراسماش رو که نیومدی ، لااقل برای عرض تسلیت بیا.
-نخیر ، من نمیام ، خودت باید بتونی امضا رو بگیری ، این موضوع به من ارتباطی نداره.
-عجب گیری کردما ، عمو! عمو جان ، شما یه چیزی به فتانه بگید ، بخدا همه زحمتای منو داره بخاطر ندونم کاریش به باد میده.
پدر فتانه با قیافه حق به جانب ، در حالیکه دست راستش رو از پشت به دست چپش گره زده بود به سمت اوپن آشپزخانه اومد.
-فتانه ! چرا بچه بازی در میاری؟ چرا نمیری کار رو یه سره کنی؟
-آخه بابا جان ، این حاج آقا جان نثار ، خیلی هیزه ، تمام وقت داره آدم رو با نگاهش میخوره ، من طاقت نگاههای منظور دارش رو ندارم ، اصلا چه معنی داره که شرط گذاشته من باید برم تو اتاقش تا امضا کنه؟
پدر فتانه به سمت بردیا چرخید و نگاه سوال دارش رو به چشمای بردیا دوخت.
بردیا که مشخصاً از اینکه فتانه اینقدر جسورانه موضوع رو گفته بود ، جا خورده بود ، کمی هول شد و به من من افتاد.
پدر فتانه ، فوراً ماجرا رو گرفت و نگاهش عصبانیش رو از بردیا گرفت و بلند ، گفت
-خودم همراهت میام بردیا ، ملاقات با این حاج آقای شما انگار خیلی دیدنیه.
بردیا که شرایط رو اینجوری دید و حدس زد با حضور پدر فتانه ، ممکنه اوضاع خراب بشه ، گفت:
-نه عمو جون ، نیازی نیست ، خودم درستش میکنم .
و با عجله کیف پول و سوئیچ رو از روی میز برداشت و از سالن خارج شد ، از درب سالن که خارج شد ، شماره یکی از دوستانش رو گرفت :
-جعفر ، سلام ، سریع سولماز رو بیار به این آدرسی که میگم ، فقط تر و تازه اش کن ، نمی خوام بو آب منی بده ها ، باشه باشه ، نقد باهاش حساب میکنم ، باشه نهار هم بهش میدم ، خفه شو برو آماده اش کن تا دو ساعت دیگه بیارش به این آدرس که برات اس ام اس میکنم.
وگوشی رو قطع کرد و زیر لب ناسزایی گفت و در خونه رو محکم بهم زد.
فتانه ، نگاهی به پدرش کرد ، چقدر پدرش رو دوست داشت ، چقدر اون رو سعی کرده بود الگوی خودش قرار بده ، اما بعد از ازدواج فهمید که پدرش نتونست حق پدر بودنش رو براش کامل بکنه ، و اونو به دست مردی سپرد که از زن بودن چیزی نمی دونست و دنیاش در معامله و درآمد خلاصه شده بود.
شاید پدرش از نظر خودش راه درست رو رفته بود و تونسته بود باعث بشه ، دخترش از نظر مالی با اتکا به شرایط مالی همسرش هیچ کسری نداشته باشه ، اما قلب فتانه رو در نظر نگرفته بود ، قلبی که تشنه عشق بود ، تشنه محبت بود ، چراکه این قلب بزرگ عاشق محبت کردن بود.
مادر فتانه ، وارد سالن شد و گفت :
-بردیا رفت؟
-بله رفت ، فکر کنم از دست فتانه ناراحت شد و رفت ، اما مهم نیست ، اون باید مشکلات کاری خودش رو بتونه حل و فصل کنه و فتانه رو درگیر این مسائل نکنه.
باران که مادر فتانه کمکش کرده بود برای رفتن به مهد آماده بشه وارد سالن شد و خودش رو توی بغل پدر بزرگ ول کرد.
فتانه به سمت اتاقش برگشت تا برای بردن باران به مهد آماده بشه که صدای باران رو شنید :
-بابا بزرگ میشه امروز شما منو ببری مهد ، میخوام به بچه ها بگم که شما هم بابا بزرگمی هم مثه بابام میمونی .
بابا بزرگ ، دخترک رو محکم به آغوش کشید و گفت :
-چشم عزیزم ، صدای باران دوباره پیچید:
-دیشب بابام میگفت باید مامانمو اذیت نکنم و هر کاری دارم به شما بگم ، بابام نقاشی هام رو دید و گفت برام یه جایزه کنار گذاشته ، به شرطی که مامان رو اذیت نکنم و وقتی چشماش خیسه ، ازش نپرسم چرا گریه کرده.
فتانه جلوی کمد لباسهاش خشکش زده بود ، صدای پدرش رو شنید که میگفت:
-آفرین دختر گلم ، بدو تا من هم آماده بشم و بریم.
با صدای بسته شدن درب حیاط ، فتانه روی تخت نشست و دلش گرفت ، دلش برای اساطیر تنگ شده بود ، سعی کرد وارد سایت بشه اما ، پیام خطا برای چندمین بار تکرار شد و خسته اش کرد ، انگار نمی شد وارد سایت شد.
تو دهنه در مادرش رو دید، زن تحصیلکرده و موقر ، که همیشه سعی میکرد در سکوت همه چیز رو کشف کنه.
-فتانه ، چیزی شده؟ ناراحتی؟ مشکلی با بردیا پیش اومده؟
-نه مامان ، حوصله ام سر رفته ، باشگاه هم بخاطر ماه رمضون تعطیله و فقط شبها مسابقه هست که شما و بابا ،هم نمیذاری من تا دیروقت بیرون باشم ، دلم حسابی گرفته.
-نه ، اونکه غیر ممکنه تا ساعت یک نصفه شب بری مسابقه که چی بشه ، بشین مطالعه کن ، کمی فلسفه بخون ، کمی دعا کن برای خودت ، برای باران ، برای زندگیت ، دعا کن فامیلای همسرت راضی بشن تا تو و بردیا بتونید با هم زیر یه سقف برین. میخوای برات مفاتیح الجنان بیارم ، هر روز بخونی؟
-اه مامان ، من چی دارم میگم ، چی بهم جواب میدی ، یعنی واقعا انتظار داری بشینم برای رسیدن به بردیا دعا بخونم ، من اصلا اون رو نمی خوام و شما و بابا مثل همیشه دارین برای من مثه یه دختر چهار ساله تصمیم میگیرید ، من اصلا از بردیا خوشم نمیاد و حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم.
مادر روش رو از فتانه برگردوند و به سمت آشپزخونه راه افتاد در همین حین، گفت :
-ما خیر و صلاح تورو میخوایم و صلاح تو هم الان اینه که با بردیا ازدواج کنی ، هر فکر مسخره ای هم تو سرت هست باید بیرون بریزی ، بابات دیگه حاضر نیست روی تو ریسک کنه و به کسی غیر از بردیا اعتماد نداره.

فتانه غصه دار تر شد و روی تخت دراز کشید ، کمی چشمهاش رو بست ، گوشی رو برداشت و دوباره سعی کرد وارد سایت بشه ، اما باز هم پیام خطا نمایش داده شد.

خانم سرلک و سولماز جلوی حاج اقا جان نثار که داشت آروم آروم دکمه های لباس سیاهش رو از تنش در میورد ، زانو زده بودند و به نوبت کیر تپل و خمیده حاج آقا رو تو دهنشون بالا و پایین می کردند ، سولماز که بدن تو پر و سینه های بزرگ و پوست سفیدی داشت ، تقریبا دو برابر هیکل خانم سرلک بود ، با چشمهای خمار و تیره اش که خیلی حرفه ای مداد کشیده بود از پایین پاهای حاج اقا جان نثار به چشمهای پیرمرد خیره مونده بود وبا انگشهای دستش که ناخنهای بلند صورتیش سکسی ترشون کرده بود کیر حاجی رو تو دست گرفته بود. حاج اقا از اینکه قراره یه کس جدید رو بکنه ، روحیه اش عوض شده بود و کلا مرگ دخترش رو فراموش کرده بود ، صلوات میفرستاد و مدام تکرار میکرد تبارک ا… احسن و الخالقین و دست به موهای لخت و تیره سولماز میکشید ، البته از دست بردیا و فتانه به شدت ناراحت بود و با دلخوری و ذکر یه پاراگراف که باعث میشد متراژ استخر محدودتر از مقدار تعیین شده بشه ، پرونده بردیا و تالارش رو تأیید کرده بود.
کمی بعد بدن چاق حاج اقا جان نثار ، روی بدن سولماز افتاده بود و تلاش میکرد کیر کوتاهش رو تا آخرین جای ممکن تو کس سولماز جا بده ، سولماز داشت از روی اجبار و با ریتم موزیک لایتی که از اسپیکر پخش میشد و ضرب اهنگ ضربه های حاج اقا جان ثنار، ناله های مصنوعی میزد و راستش اصلا کیر حاج آقا رو حس نمیکرد و نمیفهمید حاجی داره با این همه تلاش و هن و هن کیرش رو کجای بدنش فرو میکنه که اینطور خیس عرق شده !
حاج اقا جان نثار که مجبور شده بود روزه اش رو بشکنه و کفاره اون روز رو چک بکشه داشت با تلاش زیاد شکم و پایین تنه اش رو بین پاهای سولماز هل میداد و بوی دهنش, حال سولماز رو به هم میزد ، در همین حین یه ضربه به رون سرلک که داشت کنار اونا خودارضایی میکرد زد و خسته و بریده بریده گفت :
-عاطفه پاشو برو یه چیزی درست کن ، داره میاد ، میترسم ضعف کنم ، هر کوفتی درست کردی ، خرما هم بزار کنارش ، حدیث داریم مستحبه بعد ارضاء حتما دوتا خرما خورد ، این پدر سگ هم که رس منو داره میکشه!
عاطفه با دلخوری بلند شد و لباس پوشید و از درب دیگه دفتر حاجی که فقط خودش و رئیسش کلیدش رو داشتند ، خارج شد تا سفارش حاجی رو آماده کنه.
سولماز که زیر بدن حاجی فقط داشت تحمل میکرد و منتظر بود ، زودتر کار حاجی تموم بشه و بقیه پولش رو از بردیا که توی ماشین منتظرش بود بگیره ، ناله هاش رو بلند تر کرد و شروع کرد به گفتن جملات شهوت آمیز.
-آخ بکن ، وای پارم کردی ، تورو خدا آروم ، مامانی درد داره ، چقدر کلفته ، آی میسوزه ، وای زیر دلم حسش میکنم ، بیا من دارم میام …
حاجی که از آه و ناله های سولماز و لمس بدنش حسابی تحریک شده بود ، دیگه طاقتش تموم شد و کیرش رو بیرون کشید و شکم سولماز رو از منی رقیقش پوشوند و بی حال روی مبل چرم راحتی ولو شد.
بردیا بعد از اینکه با سولماز حساب و کتابش رو تموم کرد ، به جعفر زنگ زد و سر تقاطع جمهوری باهاش وعده کرد ، تو مسیر به چندتا از آدماش زنگ زد تا یه گوشمالی به مهندسی که تو کار برجش وقفه ای انداخته بود بدن ، سر کوچه محل کار مهندس بخت برگشته ایستاد و کتک خوردن مهندس رو جلوی مردم با لذت تماشا کرد ، یه پاکت دستنویس به جعفر داد که مضمونش تو مایه های تهدید دوباره مهندس بود ، و به جعفر سفارش کرد بعد از تموم شدن غائله پاکت رو به مهندس بده ، چند دقیقه بعد در حالیکه جعفر آروم ، آروم سمت مهندس بخت برگشته میرفت ، گاز ماشین شاسی بلندش رو گرفت و از اونجا دور شد.

چند روزی بود ، که فتانه به زحمت تونسته بود فقط یکی دوبار وارد سایت بشه و تو این مدت تنها یه پیام کوتاه از اساطیر داشت که اونم از مشکلات وب سایت گفته بود ، بخاطر همین تصمیم گرفت ای میلش رو برای اساطیر بگذاره و همین کار رو هم کرد.

شب ، صدای آلارم گوشیش باعث شد ، سر شام به سمت گوشی بره و با تعجب دید ، از اساطیر پیام داره ، ذوق زده شد ، واقعا فکرش رو نمیکرد که اساطیر میل زده باشه ، دو یا سه خط میل رو چند بار مرور کرد.
حالش عوض شده بود و اشک تو چشماش جمع شده بود ، این دو سه خط حالش رو عوض کرد ، حس کرد اشتهایی برای شام خوردن نداره و دلش میخواد برای اساطیر بنویسه ، برای همین بدون توجه به باران و پدر و مادر متعجبش ، ازشون تشکر کرد و به اتاقش رفت.
تند و تند تایپ میکرد و اشک میریخت ، به اساطیر از حس و دلتنگیش گفت ، از تنش گفت که چقدر نیاز به نوازش داره ، از حسرتش گفت ، از محدودیتهاش گفت و بعد با برخلاف میلش نوشت ، انتظاری از اساطیر برای رفع این نیازها نداره و فقط از اون میخواد که حرفهاش رو بشنوه و رهاش نکنه.
آخر شب با بغض باران رو خوابوند و درب اتاق رو بست و دوباره به تختش برگشت. جوابهای اساطیر رو خوند و ملحفه رو روی خودش کشید و چشمهاش رو بست اساطیر خواسته بود عکسش رو ببینه و فتانه هم قبول کرده بود ، این چندمین باری بود که در فکر سکس با اساطیر به رویا میرفت ، رویای لطیفی که پر بود از عشق و لمس ، دستاهای گرم اساطیر و شونه های مهربونش تو ساحل دریا و یا یه ویلای ساکت ، گاهی وسط سکوت کویر ، بعضی شبها توی یه کلبه وسط جنگل های شمالی که بوی نم و رطوبت همه جا رو پر کرده باشه، حتی تو کوهپایه های دماوند و لواسان و هوای پاک و تمیز کوهستان، توی ماشین و هرجایی که میشد عشق بازی کرد ، تو رویاش منتظر چشیدن بوسه هایی که ادامه دار بود و لبهای پر طراوتی که خورده میشد ، بدنی که لبریز از حس لمس عاشقانه میشد و در نهایت در این رویا که در هم آغوشی اساطیر پرورش پیدا کرده بود ، حس یکی شدن با اساطیر و چشیدن طعم کیر اساطیر که همیشه براش فقط یه حس مبهم بود ، نمی تونست تصور کنه که چه شکلی میتونه داشته باشه ، تنها چیزی که دوست داشت تصور کنه ، لذت سرشاری بود که تو لحظه ورود اساطیر به درونش میتونست بهش بده و ضربه های ارومی که پایین تنه اساطیر میتونست به بدنش وارد کنه و آه های مدامی که از سر شهوت مدام و پی در پی بکشه و از اساطیر بخواد این حس و لذت رو بیشتر ادامه بده … دستش ناخوداگاه به سمت پایین تنش رفت و دست دیگه اش ، به سمت سینه اش حرکت کرد ، چرخید و دمر شد و دستش رو خیلی اروم به زیر شرتش لغزوند و بالای کسش رو لمس کرد.
صورتش رو از یک طرف به بالشت تکیه داده بود و تنش روی تخت انحنای ظریفی پیدا کرده بود، باسنش رو کمی بالا داد تا دستش بتونه راحت تر بین پاهاش حرکت بکنه و سعی میکرد در عین حال خودش رو به تخت نرم فشار بده ، ، تنش روی تخت حرکت میکرد و بالا و پایین میشد ، اما روحش اونجا نبود ، پر کشیده بود تا رویای اساطیر و هم آغوشی با عشقی که حتی هنوز دیده نشده بود و در حسرت لمسش بود.

مادرش آهسته لای درب رو باز کرد ، از سر شام ، رفتار عجیب فتانه نگرانش کرده بود ، از دهنه درب نگاهی به فتانه انداخت ، از حالت غیر عادی به خواب رفتن دخترش حس کرد اتفاقی برای دخترش افتاده ، کمی که دقت کرد متوجه شد فتانه در حال خودارضاییه و خواست بره سمتش و صداش کنه اما ،دستی جلوش رو گرفت و صداش در نیومد ، در هر صورت میدونست که این دختر جوون نیاز به خالی کردن شهوتش داره و بخاطر محدودیتهایی که خودشون براش قائل شده بودن به خود ارضایی دخترش راضی تر از ارتباط با کس دیگه ای بود، با چشم اشک آلود به تن دخترش که روی تخت میلولید و آهسته ناله میکرد چشم دوخته بود ، با خودش تصمیم گرفت هوای تنها دخترش رو بیشتر داشته باشه ، یاد زندگی تلخ فتانه و اتفاقهایی که براش افتاده ، قلبش رو فشرد و چهره اش در هم فرو برد ، به زحمت خودش رو به سمت اوپن رسوند و قرص زیر زبونیش رو برداشت. چشمهاش رو بست و کمی بعد به سمت اتاق خوابش رفت ، با خودش فکر کرد که شاید بردیا بتونه رابطه اش رو با فتانه بهتر بکنه و باید موضوع رو به بردیا میگفت.

از وقتی اساطیر عکسهای فتانه رو دیده بود ، خواسته بود که با هم ملاقات حضوری داشته باشند و بعد از اصرار زیاد اساطیر ، فتانه بالاخره نزدیک تقاطع خیابان نیایش با عشق ممنوعش قرار گذاشته بود ،اما زمان نمی گذشت ، فتانه نمیدونست چه اتفاقی بینشون میتونه بیفته ، اما خودش رو برای هر موضوعی آماده کرده بود.

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 1
👎 0
13514 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

465423
2015-07-05 18:18:46 +0430 +0430
NA

مرسى اساطير خيلى خوب بود

1 ❤️

465425
2015-07-05 19:01:02 +0430 +0430

قشنگ و زیبا بود اساطیر عزیز,چنانکه از قلمت انتظار میرفت,آفرین و مرسی از داستان
من از روز اولی که سایت مشکل پیدا کرد,از سایفون استفاده میکنم که فعلا مشکلم حل شده,از دوستان اگر کسی بخواد خصوصی پیام بده تا نحوهء دانلود و استفاده اش رو براش توضیح بدم
اساطیر عزیز ببخش برادر اینجا نوشتم,چه کنم که خواننده زیاد داری blush مرسی

2 ❤️

465427
2015-07-06 03:34:19 +0430 +0430

فقط به خاطره داستانه شما اومدم dirol

ممنوون بازم لذت بردم و دلم میخواد ادامشو بخونم good

2 ❤️

465428
2015-07-06 03:52:54 +0430 +0430

اساطیر خیلی خوبی،،،،،
واما parvane chi عزیز و باقی منتقدان حکایت شما مثل انتقاد مربیان وطنی از کیروش میمونه حمید درخشان که تنها افتخارش استعفا از پرسپولیس قبل سقوط بود از سرمربی رئال ایراد میگیره،داستانهای شماهارم خوندیم لطف کاربرارو دیدیم،پس لطفا راه دیگه ای برای خاص بودن انتخاب کنید

1 ❤️

465429
2015-07-06 03:59:31 +0430 +0430

خنا خانوم پس دیگه خدافظی کنسل شد ؟

1 ❤️

465430
2015-07-06 04:03:56 +0430 +0430

تتلوعه مگه

0 ❤️

465441
2015-07-06 11:56:21 +0430 +0430
NA

فوق العاده زیباست… بسیار لذت بردم .حس کنجکاویم بسیار تحرک شده.منتظر قسمت های بعدی هستم…در ضمن نوشته هات بسیار شبیه نوشته های ایرانی تو سایت لوتی هست…موفق باشید

2 ❤️

465442
2015-07-06 21:02:55 +0430 +0430
NA

بازم باید بگم که حتی کلمه ی عالی واسه ی داستانای شما کمه…ممنونم بخاطر لذتی که از خوندن داستاناتون بهمون انتقال میدین give_rose

2 ❤️

465445
2015-07-19 00:11:38 +0430 +0430
NA

مانند همیشه بسیار زیبا و گیراست اساطیر عزیز…

1 ❤️