تقدیر بی ترحم

1394/10/01

سلام. خوشبحالتون. نمیدونید امنیت چقد خوبه. امنیت یک نعمت بزرگه. خدا کنه هیچوقت نا امنی رو تجربه نکنید. چیزی که من از وقتی یادمه همیشه باهام بوده.
من رجا هستم. الان هجده سالمه ولی داستانم از دو سال پیش شروع شد. وقتی که من تو کشور خودم بودم. بله من ایرانی نیستم من یک مهاجر عراقیم که پارسال به ایران اومدم.اینجا هیچکسو ندارم . البته پدرم ایرانی الاصل بود اصلا خاک عراق انگار نفرین شدس. بدترین خاطرات عمرم از اونجاست. و خاطرات خو ب هم که اصلا ندارم.
خوب بریم سراغ داستان. من شونزده سالم بود که سربازای داعش به محلمون حمله کردن . اون اولا که داعش تازه به کشور ما وارد شده بود و داشت قدرت میگرفت از الان خیلی خشن تر بود. و سربازاش هرکاری که دوست داشتن با مردم میکردن. خونه ما یک خونه توی محله ی قدیمی بود. وقتی سربازهاحمله کردن ما هم مثل بقیه مردم رفتیم تو خونهامون و در هارو بستیم. خونه ی ما یه زیرزمین داشت هممون رفتیم اونجا. منو مادرم و پدرم و برادر بزرگم که بیست و پنج سالش بود و خاهرم که اونموقع هجده ساله بود. با سر و صدای زیاد در خونرو شکستن و ریختن تو. اول صداشون میومد ما از ترس تو بغل مادرم چمباته زده بودیم. بعد از چندلحظه صدای پوتینهای اونارو شنیدم که داشتن وارد زیرزمین میشدن. یه سرباز اومد تو از چهرش.معلوم بود بی رحمه به ما گفت بلند شید سربازه بقیه رو صدا کرد و اونام اومدن. چهار نفر بودن. یکیشون اومد جلو خواست دست خواهرمو بگیره که بابام و داداشم باهاشون درگیر شدن ولی اونا اسلحه داشتن. بعدچندتا صدای شلیک و … پدر و داداشم مردن. با اینکه اونروز مثل یک کابوس همش جلو چشمامه اما هرکاری میکنم جزییاتش یادم نمیاد. اونا خواستن خواهرمو ببرن که اینبار مادرم شروع به التماس کرد. مادرم با اینکه خیلی پیر نبود ولی خیلی شکسته بود. برا همین بدرد سربازا نمیخورد. اونم کشتن… شاید باور نکنید ولی من برعکس خواهرم حتا یکقطره اشکم نریختم. ساکت ساکت بودم. هیچی نمیشنیدم. یک سکوت عجیب. باورم نمیشد واقعی باشه. شوکه شده بودم. دیدم که یکی از سربازا دست خواهرمو گرفت و بردش. یکی از اونا اسلحشو بطرف من گرفت که منم بکشه. ولی یکیشون مانع شد. همون اولیه. دستمو بست و با خودش برد. … توی زندانشون بودم که یکی اومد دنبالم منو برد به یه اتاق. پنج تا سرباز دیگه هم اونجا بودن دوتاشون از همون چهار نفر بودن. من خیلی بچه ی خوشگلی نبودم ولی سبزه و نمکی بودم. فهمیدم که میخان منو بکنن. یکشون گردنمو گرفت و منو انداخت رو تخت. چنگ زد تو موهام و ازم لب گرفت. بعد منو خوابوند و نشست رو سینم. زیپ شلوارشو کشید پایینو کیرشو دراورد. یک کیر گنده ی سیاه. من گریم گرفته بود دادزدم ولم کنید. که همون که روم نشسته بود یه کشیده زد توصورتم. انصافا خیلی محکم زد ولی صدای من قطع نشد. یدفه دست انداخت دورگردنم و حنجرمو فشار داد. واقعا داشت خفم میکرد. بهم گفت خفه میشی خودت یا خفت کنم. با اشاره ی سر بهش فهموندم که ساکت میشم. اونم دستشو برداشت. بعد گفت ببین اینجا هیچ کس به دادت نمیرسه اگه بخای اذیت کنی میکشمت. بعد موهامو گرفت و کیرشو کرد تو دهنم. خیلی بدمزه بود فقط سرش تو دهنم جا میشد. ولی اونقد فشار میداد که میرفت تو حلقم و من عق میزدم. احساس میکردم حلقم داره گشاد میشه. یکی دیگشون اومد همونطور که داشتم ساک میزدم شلوارمو کشید پایین و با کیرم ور رفت. یدفه اون که داشتم واسش ساک میزدم دودستی کلمو فشار داد و کیرشو بزور کرد تو دهنم و ابش اومد. بعد از روم بلند شد و رفت کنار. اونیکی گفت برگرد منم که شلوارم پایین بود برگشتم اونم خابید روم. یه تف زد رو سوراخم و با انگشت شروع کرد بهش ور رفتن. بعد بلند شد و شلوارشو کشید پایین. یک کیر گنده افتاد بیرون. من هنوزم داشتم بی صدا گریه میکردم. بهش گفتم توش نکن. گفت خفه و. یه نفر دیگشون اومد جلوم نشست لخت شد سرمو گرفت و کیرشو کرد تو دهنم. من مقاوت کردم که یه پسگردنی محکم بهم زد و گفت بخور منم شروع کردم بخوردن. خیلی هم بد نبود ولی بیشتر حواسم به اون یکی بود که میخاست بکنه تو کونم. سر کیرشو رو سوراخم تنظیم کرد و خوابید روم. من خودمو سفت کرده بودم که توش نره. ولی زورش.خیلی زیاد بود یه فشار داد سرش رفت تو . من حس کردم جر خوردم یه داد بلند کشیدم. که اون یکی کیرشو کرد تو حلقم و من سرفه کردم. هم گلوم هم کونم داشت میسوخت که دوباره فشار داد تو کونم هرچی دست پا میزدم ول کن نبود بازم فشار داد سر کیرش انگار تو معدم بود. شروع کرد بهتلنبه زدن. در یه لحظه داشتم از جلو و عقب گاییده میشدم .اینقدهیکلش گنده بود که من بزور نفس میکشیدم . من دیگه بیحال شده بودم نه درد حس میکردم نه لذت بعد چند دقیقه کونم داغ شد ابشو ریخت تو کونم. بعد بلند شد و اونی که داشتم براش ساک میزدم اومد پشتم بشینه یه لحظه دستمو کشیدم در سوراخم دیدم غرق خونه. بهش گفتم بذار برم بشورم محل سگ هم بهم نذاشتو کیرشو یه ضرب کرد تو کونم. یه صدای ملچ اومد قشنگ فهیدم اب اون اولیه پاشید بیرون. کیر این کوچیکتر از اولیه بود و راحت رفت تو. بعدشم شروع کرد به تلنبه زدن. نفر بعدی هم دوباره اومد جلوم نشست جلوم و کیرشو کرد تو دهنم. دوباره مثل قبل شروع شد. ناگهان یه لحظه یاد خانوادم افتادن. اینا همونایی بودن که کشتنشون. حالا من دارم بهشون حال میدم نفرت همه ی وجودمو گرفت گفتم باداباد. همینطور که کیر اون تو دهنم بود یه دفه دهنمو بستم و با تمام قدرتم کیرشو گاز گرفتم. دادش رفت هوا و زد تو سرم ولی من ول کن نبودم واقعا میخاستم قطعش کنم. که یدفه اون که پشتم بود نمیدونم با مشت یا چیز دیگه ای همچین زد تو پهلوم که نفسم بند اومد دهنم باز شدو کیرشو دراورد. من هنوز نفسم سر جاش نیومده بود که یه لگد خورد تو شکمم نشستم رو زمین و دلمو گرفتم. همونکه کیرشو خورده بودم افتاد به جونم. اونای دیگم اومدن کمکش. فکر کنم نیم ساعت داشتن منو چند نفری میزدن. یکشون منو بلند کرد و گذاشت رو تخت بعد لای کونمو باز کرد دستشو تا مچ کرد تو کونم دستشو وقتی دراورد خون خالی شده بود. البته از کون من. بعد منو دوباره انداختن رو زمین و افتادن به جونم دیگه کار از التماس و قسم دادن گذشته بود. واقعا حس کردم اخر کارمه . دیگه دردی نداشتم انگار بیهوش شده بودم. وقتی.چشمامو باز کردم کسی تو اتاق نبود منو همونطوری خونی و خاکی رو زمین ول کرده بودن و رفته بودن. هیچ صدایی نمیومد انگار اصلا تو ساختمون کسی نبود. میخاستم بلند شم برم دسشویی خودمو بشورم که دیدم اصلا نمیتونم بلند شم. تکون میخوردم همه ی بدنم تیر میکشید . خواستم خودمو سینه خیز بکشونم بطرف تخت ولی بازم نشد. وضعیتم خیلی بد بود از خودم بدم میومد کاشکی مرده بودم چرا برگشتم. ولی نه مردن. با کون خونی خیلی بده. تو همین فکرا بودم که در باز شد و همون سربازه که تو خونمون نذاشت منو بکشن اومد تو. گفت بالاخره بیدار شدی. اومد کنارم نشست و دست کشید رو کمرم و اروم اروم بطرف کونم رفت. من دیگه نا نداشتم مخالفت کنم فقط گفتم الان نه یه دفه چنگ انداخت رو کونمو فشار داد. دادم رفت هوا و از جا پریدم. کونم خیلی درد میکرد. ولی ول نکرد و بغلم کرد و گفت من تورو واسه خودم میخاستم حالا جنازت رسیده بمن. کیرشو با دستش گرفت و گفت بشین روش. من اروم نشستم رو کیرش. منو با دست فشار داد و کیرشو یدفه کرد تو کونم اه از نهادم بلند شد. اونم شروع کرد گردن و لبمو خوردن بعد گفت خودتو بالا و پایین کن. من چاره ای نداشتم خودمو مثل جنده ها رو کیرش بالا و پایین کردم تا ابش اومد. نمیدونم با اون وضعیت کثیف چطوری تونست منو بکنه . در کونم کلی خون و منی خشکیده بود که تازه خاکی هم شده بود. همه وجودم خونی بود. منو با اون وضع جلو گرگ گرسنه مینداختی نمیخورد. خلاصه کارش که تموم شد بهم گفت برو تو سلول ته سالن. گفتم بذار خودمو بشورم. گفت تو سلولت دسشویی داره. منم لباسامو برداشتم که بپوشم یدفه یه اردنگی محکم زد در کونم و گفت بجنب. برو گمشو تو سلولت بپوش. بعد منو هل داد به طرف در اتاق. تو سالن کسی نبود بطرف اخر سالن رفتم اومد درو باز کرد و منو انداخت تو. درو بست و رفت. کس دیگه ای اون تو نبود. من دوباره گریم گرفته بود رفتم تو دسشویی که خودمو بشورم دیدم نه اب داره نه شیلنگ نه صابون. هیچی نداره . شیرو تا اخر باز کردم اب قطره قطره میومد. افتابه رو گذاشتم زیرش تا پر شه. خودم برگشتم تو سلول. خواستم بشینم رو تخت که کونم درد گرفت. با هزار مکافات یجور که فشار رو کونم کمتر باشه نشستم. با هر صدای پایی که از بیرون میومد من از ترس به لرزه میافتادم. تا کی میخاستن منو نگه دارن. مگه داعش لواط کارا رو اعدام نمیکنه ؟پس اینا چطوری جرات دارن با من لواط کنن؟ یعنی اینقدر اینجا بی صاحابه که یکی نمیگه این زندونی تک تنها اینجا چیکار میکنه ؟ شایدم از رییس تا سرباز همه اینکاره بودن. واقعا اگه میخاستن میتونستن منو بکشن. کی ازشون بازخواست میکرد! هیچکس. شانس اوردم که زندم. البته شاید هم بدشانسی باشه. چند بار دیگه باید کون بدم؟ به چند نفر دیگه؟ تا چند وقت؟ نکنه تا چند سال بخان نگهم دارن؟ اینقد حالم بد بود که اصلا گرسنگی یادم رفته بود. از شب قبل هیچی.نخورده بودم. البته بجز یه لیتر منی. تو همین فکرا بودم که صدای در اومد. دوباره ترس برم داشت. در باز شد و یک سرباز اومد تو. این یکی جدید بود. اومد بطرفم من از ترس خودمو پرت کردم عقب و چسبیدم به دیوار. سربازه اومد جلو بهم نگاه کرد و گفت چرا لختی؟ من جواب ندادم فقط با ترس بهش زل زده بودم. اومد کنارم نشست. پرسید چی شده؟ انگار یکم ادم تر از بقیه بود ولی اونم دستشو گذاشت رو بازوم و نوازش کرد. یکم بخودم جرات دادم و گفتم الان نه… تروخدا بذار بعدن. دستشو از رو بازوم برداشت بهم نگاه کرد گفت چیکارت کردن. خیلی مهربون نبود ولی توی اون قحطی واقعا ارومم کرد. یدفه زدم زیر گریه.اون بلند شد اروم به طرف لباسام رفت اونارو برداشت داد بهم داد و گفت لباساتو بپوش. منم سریع بلند شدم و لباسامو پوشیدم. گفت دنبالم بیا. نمیدونستم کجا میره ولی هرچی بود بهتر از بقیه بود. در سلول رو باز گذاشته بود و رفته بود. منم دویدم تا بهش برسم. رسیدیم به یه اتاق که دفتر همون سربازه بود. گفت چیزی میخوری؟ با سر گفتم بله. یه قابلمه اونجا بود از توش برام غذا کشید و گذاشت رو میز. گفت بشین. منم با دو دلی اهسته اومدم پشت میز خودش. رو صندلیش نشستم و شروع کردم به خوردن. اینقد گرسنه بودم که به هیچی توجه نکردم و مثل از قحطی برگشته ها تند تند غذا میخوردم. یبار سرمو بلند کردم دیدم اون سربازه روبروم روی یه مبل نشسته و ذول زده بهم. ولی برام مهم نبود. گشنه تر از این حرفا بودم. ادامه دادم تا غذا تموم شد. ازم پرسید اسمت چیه؟ گفتم رجا. بهم نزدیک شد و گفت میخای بری حمام ؟ گفتم اره. دستمو گرفت و منو به طرف حمام برد. من داشتم لباسامو در میاوردم که دیدم اونم داره لخت میشه ولی چیزی نگفتم. یعنی چیزی نمیتونستم بگم. رفتیم تو حمام اب گرم رو که باز کردم انگار جون گرفتم. رفتم زیر دوش. اونم لیفو برداشت و شروع کرد به شستن من. اولش تا دستش به بدنم خورد خیلی درد گرفت بعد دیگه خیلی اروم شروع کرد به شستن. وقتی شستنش تموم شد لیفو گذاشت کنار و با دست همه جامو میمالید
زیر بغلام ، شکممو حتا کیرمو. بعد نوبت کونم شد دستش که به کونم میخورد میسوخت. یه نگاه انداخت به کونم و گفت نامردا چکار کردن. یه تیغ برداشت و پشمای کیرمو و زیر بغلمو زد. البته خیلی کم بود. کونم که اصلا پشم نداشت. من یه کلمه هم صحبت نمیکردم. حمام تموم شد و رفتیم بیرون. لباسامو برداشتم که بپوشم اومد جلو دستمو گرفت و گفت از دادن خوشت میاد؟ گفتم نه. اونا بزور منو کردن وگرنه کونی نیستم. گفت دوست دارم باهات حال کنم ولی اگه خودت بخای. اگه نخای کاریت ندارم. گفتم بدم میاد.
دست منو ول کرد و گفت مشکلی نیست. لباساتو بپوش.
منم لباسامو تنم کردم و گفت بیا. دنبالش رفتم. رسیدیم جلو در سلولم. درو باز کرد و گفت برو تو. منم با ترس دوباره رفتم تو. فکر کردم اونم میاد تو ولی درو بست و رفت. منم رفتم رو تخت نشستم. هرچند از بقیه مهربونتر بود ولی از همشون نفرت داشتم. دوباره اون فکرا اومد تو ذهنم دوباره تنفر همه ی وجودمو گرفت. خواستم رو تخت دراز بکشم که دوباره صدای در اومد. فکر کردم دوباره همون یارو مهربونست که برگشته ولی اون نبود. یه سرباز دیگه. اومد جلو و گفت بلند شو. با ترس بلند شدم و دنبالش رفتم. دیدم داریم میریم به طرف همون اتاق اولیه. دوباره ترس برم داشت. نمیتونستم دوباره تحمل کنم به دم در که رسیدیم دیدم دوباره چها پنج نفر منتظرن. سربازه گفت برو تو. یه لحظه فکر کردم و یه دفه پا گذاشتم به فرار سربازم دوید دنبالم. دویدم به طرف دفتر همون سرباز مهربونه و داد میزدم نمیام. اومدم در دفترو باز کنم دیدم قفله سربازه همونجا بهم رسید و یه کشیده خوابوند تو گوشم. زدم زیر گریه. دستمو گرفت که منو ببره ولی من دستگیره در دفترو گرفته بودم و گریه میکردم و داد میزدم نمیام. هرچی با مشت و لگد میزد من دستگیره رو ول نمیکردم. یدفه صدای قفل در اومد و در دفتر باز شد. همون سرباز مهربونه بود. این یکی سربازه تا اونو دید منو ول کرد و به اون احترام نظامی گذاشت. سرباز مهربونه پرسید چی شده؟
سربازه گفت این زندانی تخلف کرده دارم میبرمش رسیدگی کنم
با گریه گفتم بخدا دروغ میگه من هیچ کاری نکردم اینا میخان اذیتم کنن. سرباز مهربونه (که بعد فهمیدم سروانه چون سربازا سروان صداش میکردن) رو به من کرد و گفت من بکار زندانیا کاری ندارم. اگه کاری نکرده باشی کاریت ندارن… بعد رو به سرباز کرد و گفت سرباز زندانیو ببرید…
سربازه سریع دستمو گرفت من دوباره به گریه افتادم گفتم نمیخام برم ترو خدا … سربازه منو محکم کشید من خودمو انداختم رو زمین و شلوار سروانو گرفتم و با گریه گفتم اینا میکشنم …نمیخام برم
سروان رو به من گفت بهشون میسپارم اذیتت نکن بعد دستمو از شلوارش جدا کرد و به سرباز اشاره کرد که ببره
سرباز دست منو محکم کشید و کشون کشون داشت میبرد. من باخودم فکر کردم چرا کمکم نمیکنه ان که ادم خوبی بود. که یهو یاد حرفش افتادم. خدا من چقدر احمق بودم. خب معلومه وقتی بهش حال ندادم اونم کمکم نمیکنه… از همون دور داد زدم
گوه خوردم… بهت میدم…قبوله … بهت میدم سروان به سرباز گفت ولش کن. سرباز دستمو ول کرد و منم مثل جت خودمو رسوندم به سروان. دستشو گرفتم و گفتم قبوله هرکاری بگی میکنم… فقط بهش بگو بره سروان دستمو جدا کرد و بهم گفت دیگه بدرد من نمیخوره. من با کسی که خوشش نمیاد کاری نمیکنم. تو هم مجبوری وگرنه قبول نمیکردی با همون لحن قبلی گفتم… نه بخدا من راضیم… راضیه راضیم… باشه؟ ببین خودم میخام گفت اگه خودت دوست داری چرا همون موقع قبول نکردی؟
گفتم اون موقع… اونموقع خسته بودم یه زری زدم . عجب گیری افتادم… بخدا من دوست دارم با تو حال کنم… بریم با هم حال کنیم، باشه؟ بریم دیگه…
سروان رو به سربازه کرد و گفت برو خبرت میکنم. بعد به من گفت اگه دوست داری با من سکس کنی من یه شرایطی دارم… اگه قبول کردی باهم حال میکنیم اگرهم نه که مطمئن باش من بهت دست نمیزنم
( وای یعنی داشتم منفجر میشدم از هرس این حرومزاده. همچین برای ما تیریپ ادم خوبه بر میداره هرکی ندونه فکر میکنه خود پیغمبره. خب اخه کس کش من اگه قبول نکنم که تو منو بکنی اونوقت یه مشت وحشی پاره پورم میکنن. این یعنی اختیار؟ باشه حالا که چاره ای نیست هرچی تو بگی. منم خر… مدیونی اگه فکر کنی من از ترس سربازات قبول کردم. همش بخاطر اینکه تورو دوست دارم. تو هم باور کن که آدم خوبه ی قصه ای)
خلاصه رفتیم تو اتاق سروان. نشستم رو صندلی. واسم یه چایی ریخت و گفت دوست داری برده ی من بشی ؟ اومدم بگم نه یادم افتاد منظورش از دوست داری یعنی باید بشی
گفتم اره…
گفت اره چی؟
گفتم دوست دارم دیگه
گفت کامل بگو… چیرو دوست داری
گفتم دوست دارم برده ی شما بشم.
گفت خیله خب. پس من میشم اربابت. ازاین ببعد منو ارباب صدا میزنی فهمیدی
گفتم بله ارباب…
گفت حالشو داری الان با هم حال کنیم ؟ واقعا حالشو نداشتم ولی چاره ای نبود گفتم باشه
که یهو یه کشیده خورد توصورتم. برق از چشمام پرید گفت …چی؟…
گفتم ببخشید بله ارباب الان حوصله دارم باهام حال کنید
سروان دستمو گرفت و منو برد روی تختش خوابوند. رفت سراغ پاهام شروع کرد به لیس زدن. انگشتای پامو میکرد تو دهنشو میک میزد بعضی وقتام گاز میگرفت البته اروم. کف پاهامو میخورد و بو میکرد دندوناشو لای ناخونام میکرد و هی قربونصدقه پاهام میرفت. ول کن هم نبود. البته هرچی باشه بهتر از اون وحشیهایی بود که از همون اول میکردن تو کونم تا اخر. یواش یواش داشت خوابم میبرد و روان همینطور داشت به کارش ادامه میداد. تا من خوابم برد.
وای که چه خوابی بود انگار راحت ترین خواب عمرم بود. وقتی چشمامو باز کردم دیدم سروان هنوز داره پاهامو میلیسه. نمیدونم چقد وقت گذشته بود به سروان گفتم ببخشید ارباب… میشه بپرسم ساعت چنده؟ سروان پامو از دهنش دراورد در حالی که اب دهنش از لب و لوچش میریخت گفت نزدیک نصف شبه و سریع دوباره پامو کرد تو دهنش. باخودم گفتم یه مشت روانی اینجا جمع شدن پنج ساعته داره پاهامو لیس میزنه. خدامیدونه کی تموم میشه. نکنه بخواد 5 ساعت هم تو کونم تلمبه بزنه. ولی بعدش گفتم ولش کن… این از بقیه بی ازار تره. دستامو گذاشتم زیر سرم و به سقف نگاه کردم. صدای ملچ مولوچ سروان هم همش توگوشم بود… تو فکر خودم بودم که حس کردم یه چیزی خورد به کیرم دیدم سروان کیرمو گرفته و داره از رو شلوار میماله. خدارو شکر بالاخره رضایت داد. دو دستی داشت کیرمو میمالیدو بعضی وقتها هم از رو شلوار میخورد. یه دفه سرشو بلند کرد و گفت من دوست ندارم کسی به من دروغ بگه گفتم چه دروغی گفتم ارباب گفت مگه نگفتی دوست داری باهام حال کنی؟ پس چرا هیچی نمیگی
گفتم چی بگم ارباب
گفت باید ازم بخای پاتو بخورم یا کیرتو
بمالم یا ازم لب بگیری.
با تعجب گفتم من به شما بگم کیرمو بمالی؟!!
مگه شما ارباب نیستی ؟
گفت چرا ولی من دوست دارم ازم بخای… باید بخای… اگه دوست نداری ولش کنم
گفتم… نه ارباب دوست دارم… ببخشید میشه کیرمو بمالی؟
سروان گفت اینو که دارم میمالم. یه چیز دیگه بگو
گفتم میشه کیرمو… ب… بوخو…رید ارباب؟ سروان یدفه عوض شد گفت چرا نمیشه عزیزم اهسته شلوارم کشید پایین . اینقد کیرمو مالیده بود راست شده بود اروم کرد تو دهنش و شروع کرد به خوردن. خیلی حرفه ای ساک میزد واقعا حال میداد یه دقیقه هم طول نکشید حس کردم داره ابم میاد . کیرمو سریع کشیدم بیرون که تو دهنش نریزه. ابم پاشید رو زمین. سروان با عصبانیت گفت مادر سگ
بعد سریع خم شد و ابمو که رو زمین ریخته بود لیس زد. بعد بلند شد و با عصبانیت گفت چرا کشیدی بیرون؟
گفتم ارباب خواستم تو دهنتون نریزه که ناراحت نشید
سروان گفت غلط کردی. اگه تو خوشت میاد با من حال کنی پس باید خوشت بیاد ابتو تو دهنم
بریزی… پس چرا نریختی؟… تو یه دروغگویی. برو گمشو بیرون
من گیج شده بودم گفتم نه من دوست دارم … گفتم شاید شما ناراحت بشی سروان گفت خفه شو. فکر کردی من خرم… معلوم شد تو دوست نداری با من سکس کنی برو تو سلولت بعد داد زد سرباز… سرباز…
من سریع بلند شدم برای اینکه ارومش کنم بازوهاشو گرفتم و گفتم من خیلی حال کردم… ببین چقد اب ازم اومد… اگه حال نمیکردم که اینهمه اب نمیومد… میومد؟!
سروان یه لحظه فکر کرد و کمی اروم شد و گفت واقعا حال کردی؟
گفتم اره بجون خودم خیلی حال داد
بعد برای اینکه تحریکش کنم گفتم ارباب میشه بازم بخوری؟
سروان گفت کامل بگو. چیو بخورم؟ گفتم ببخشید ارباب میشه کیرمو بخورید بازم؟ میخام ابمو خالی کنم توی دهنتون.
نقشم گرفت سروان دوباره مهربون شد و گفت چرا نمیشه خم شد که کیرمو بخوره یهدفه سرشو بلند کرد و با جدیت گفت اگه یهبار دیگه اشتباه کنی میری تو سلولت
منم گفتم نه دیگه فهمیدم دیگه اشتباه نمیکنم.
بعد دوباره شروع کرد به میک زدن.
اونشب گذشت فردا صبح وقتی صبحونه خوردیم دوباره منو برد توی اتاق و رو تخت بعد گفت ازم درخواست نمیکنی که بکنمت گفتم … اها… ببخشید ارباب میشه منو بکنید اونم گفت الان کار دارم بذار برای بعد
گفتم چشم ارباب
دوباره عصبانی شد و گفت چشم و زهر مار… میخای بری سلول؟
گفتم نه… چیگفتم اخه
گفت اگه واقعا دوست داری بکنمت باید هرجوری شده منوراضی میکردی الان بکنمت. نه اینکه راحت بگی باشه بعدا
گفتم خوب اخه شما گفتی کار دارید گفتم مزاحمتون نشم تا هروقت که خودتون دوست داشتید
سروان با نهایت عصبانیت گفت کی گفته من دوست دارم با تو حال کنم؟ تویی که هی داری اصرار میکنی… وگرنه من اصلا اهل این کارها نیستم دوباره سربازو صدا کرد و گفت این کثافتو بنداز تو سلولش تا ببینیم من میخوام سکس کنم یا تو التماس میکنی بکنمت
من اصلا گیج گیج شده بودم نمیدونستم چی بگم سربازه دستمو گرفت و منو هل داد تو سالن. سروان هم سریع در اتاقو بست. سرباز منو کشید که ببره من دیگه قاطی کرده بودم داد زدم تو دیوونه ای روانی… که یهو سربازه یه مشت زد تو شکمم که نفسم بند اومد و منو کشوند و انداخت تو سلولم.
دوباره همونجا… دوباره ترس از اینکه چه کسی قراره بیاد… قراره چه بلایی سرم بیاد… هرطور فکر میکردم میدیدم نمیتونم با سروان کنار بیام. هرکاری میکنم راضی باشه بازم بدتر ناراحت میشه. اصلا نمیدونستم چی بگم. من موندم ادم عاقل تر ازین نداشتن بزارن مسول این زندان لعنتی!
…که دوباره صدای در اومد… درباز شد یه سرباز… یعنی کی میتونه باشه… وقتی دیدمش خشکم زد از ترس. همون سرباز اولیه که اومد تو زیر زمین خونمون
فهمیدم دوباره باید گاییده شم… اومد جلو و گفت خوب تر و تمیز شدی پاشو بریم که مردم منتظرن. منو کشید و برد. زبونم بند اومده بود. تو سالن سروانو دیدم که از روبرومون میومد تا دیدمش دویدم جلو و گفتم ارباب میشه منو ببخشید؟ سروان رنگش پرید و گفت مگه اینجا رم باستانه که میگی ارباب…
رو کرد به سرباز و گفت ولش کن کارش دارم. منو با خودش برد تو اتاقش. درو بست و گفت بار اخرت باشه جلو سربازا منو ارباب صدا میکنی فهمیدی گفتم بله ارباب
گفت خوب چی میخای
سریع گفتم ببخشید ارباب میشه منو بکنید؟
گفت نه… بهت که گفتم فعلا کار دارم…
بعدازظهر باهم حال میکنیم
من سریع گفتم نه ارباب تروخدا الان منو بکنید احتیاج دارم خواهش میکنم گفت حالا چقد عجله داری من الان باید برم جایی. بعداز ظهر میام سراغت
دوباره گفتم نمیشه ارباب… نمیتونم تا بعد ازظهر صبر کنم… میخام الان منو بکنید… تروخدا
یکم فکر کرد و گفت یعنی اینقدر تشنه کیری؟ واقعا نمیتونی تا عصر صبر کنی
تو دلم گفتم روتو برم پدرسگ… من تا روز قیامتم میتونم صبر کنم
بعد با حالت التماس گفتم اره ارباب… تشنه ی کیر شمام… اگه بهم نرسه میمیرم…
گفت باشه… مثل اینکه چاره ای نیست من دوست ندارم سختی بکشی. کارمو بخاطر تو میندازم عقب. ولی شرط داره
گفتم چی ارباب
گفت اولا هرطور که خواستم میکنم
گفتم باشه ارباب
گفت
دوما.تو باید الان خر من شی.
گفتم باید چیکار کنم
گفت چهار دست و پا میشی و منو سوار میکنی و عر عر میکنی
نمیدونستم چیکار کنم. چاره ای نداشتم. ریدم تو این کشور که هرکس هرکاری دوستداره توش میکنه. اون از صدام اینم داعش. اخه یه گروه چطوری میتونه یه کشورو شکست بده خلاصه قبول کردم چهار دست و پا شدم اونم نشست روم. خیلی سنگین بود بزور راش بردم اون لامصب هم عمدا روی قوسی کمرم نشسته بود که سخت تر بشه گردنمو گرفته بود میگفت هششش . میگفت عر عر کن. من نفسم بالا نمیومد بزور عر عر میکردم. هی میگفت هششش برو حیوون بعضی وقتام کونشو رو کمرم بالا پایین میکرد که من حس میکردم کمرم داره میشکنه
همینطور که به زور داشتم راش میبردم صدای در اومد . من خاستم بلند شم. گفت کجا؟ گفتم مگه نگفتید جلو غریبه ها تابلو نکنم؟
گفت این غریبه نیست برو طرف در… یالا حیوون بجنب
رفتم طرف در. نامرد مخصوصا پاهاشو از زمین بلند میکرد که یه موقع به من کمک نکنه
دیگه دستام داشت میلرزید توانم تموم شده بود که ارنجم خم شد و خوابیدم رو زمین. سروان بلند شد و رفت سمت در. درو باز کرد یه ادم چاق و گنده اومد تو. یه لحظه فکر کردم غوله. سروان گفت بفرمایید سرهنگ اینم همون که بهتون گفتم. بعد سروان اومد دوباره پشت من نشست. گفت بلند شو حیوون. بزور بلند شدم رفتیم طرف سرهنگ. سروان گفت بشینید . من ریدم بخودم. اونم میخاست سوار شه. سرهنگ یه نگا انداخت و گفت جا نمیشیم. برو من خودم میام. با خودم گفتم چه ادم خوبی. که سروان گفت. نه جناب سرهنگ بیا شما اول بشن بعد من میشینم. سروان بلند شد و سرهنگ بدون اینکه ازم بپرسه نشست روم. همین که نشست من تخت زمین شدم. سروان داد زد بجنب بچه.
هرچی زور زدم نشد اصلا شکمم از زمین جدا نمیشد. لامصب خیلی سنگین بود. سرهنگ گفت سینه خیز رو. منم همینجوری خودموکشیدم جلو. هنوز یه متر هم نرفته بودم که سروان اومد با تمام قدرت نشست روی سرم . فکم همچین خورد رو زمین که گفتم شکست. هی میگفت برو. من دیگه نفسم بالا نمیومد هرچی دست و پا میزدم فایده نداشت. اخر سروان بلند شد سرهنگ هم بلند شد و گفت این بدرد من نمیخوره و راه افتاد که بره. سروان منو بلند کرد گفت اگه سرهنگ بره تا اخر عمرت میری تو سلول. من با اینکه خیلی بیحال بودم دویدم دنبال سرهنگ و تو سالن بهش رسیدم. گفتم جرا ناراحت شدید سرهنگ؟ من یکم خسته بودم… خودم سوارتون میکنم.
سرهنگ گفت نمیخام سوارم کنی
گفتم هرچی شما بخاید. میخاین با من حال کنید؟ سرهنگ یه فکری کرد و گفت دوست داری باهات حال کنم؟
گفتم بله دوست دارم شما با من حال کنید سرهنگ ادم خوبی بود. یعنی اینجور حس کردم. برگشت و با هم رفتیم توی اتاق سروان. شروع کردن به مالوندن من. کیرشونو دراوردن و میمالوندن به همه جام حتا تو گوشمم میکردن. ولی احساس میکردم سرهنگه واقعا اینکاره نیست. معلوم بود زوری داره حال میکنه. کیرشم هی میخابید.
منم هی سعی میکردم با ساک زدن دوباره تحریکش کنم که یه موقع نره. فکم درد گرفته بود اینقد کیرشو خورده بودم.
سروان با ولع تمام داشت کیرشو میکرد تو دهنم من عق زدم و اشکم درومد فکر کنم سرهنگ دلش برام سوخت چون یدفه گفت من خسته شدم. من دوباره چسبیدم بهش که بیارمش ولی نذاشت
سروان یه نگاه تهدید امیز بمن کرد من دوباره رفتم سراغ سرهنگ که سرهنگ گفت من میخام نگاه کنم. اینطوری بیشتر حال میکنم. سروان انگار راضی شد و دوباره حمله کرد به من. پاهامو داد بالا و کیرشو کرد تو. دیگه درد نداشتم. اونم وحشیانه تلمبه میزد. سرهنگ هم پشت سر هم سیگار دود میکرد و بما نگاه میکرد. ولی نه باکیرش ور میرفت نه هیچی. احساس کردم بخاطر من مونده تا سروان اذیتم نکنه. البته یه احساس بود. فکرکردم مهربونتر از بقیه است. چقدر احمق بودم که توی همچین جایی دنبال مهربونی میگشتم. بین یمشت حیوون. وقتی با من که یه بچم اینطوری رفتار میکنن ببین با بقیه چیکار میکنن. یاد خاهرم افتام. دوباره گریم گرفت خدارو شکر سروان اینقد سرش گرم کونم بود که نمیفهید چشمام خیسه. فکر میکردم بیچاره خاهرم ببین اونو چقد کردنش… کار سروان تموم شد و از روم بلند شد. بهم گفت برو حمام. بلند شدم که برم سرهنگ گفت میخام منم باهاش برم حمام. سروان خوشحال شد و گفت میخای منم بیام سه تایی حال کنیم؟ سرهنگ گفت نه من میخام تنهایی حال کنم. سروان گفت پس من میرم فلان جا کار دارم شما هم تا هروقت خاستیداینجا در اختیارتونه.
سروان رفت . منو سرهنگ رفتیم توی حموم. ولی کاری به من نداشت. یک کلمه هم صحبت نکرد تا کارش تموم شد و رفت بیرون. با خودم گفتم خدایا یه دیوونه .دیگه… پس واسه چی با من اومد حمام
خلاصه کار منم تموم شد و رفتم بیرون لباسامو پوشیدم رفتم لبه ی تخت نشستم.
سرهنگ هم روبروم روی مبل نشسته بود و داشت روزنامه میخوند. بازم هیچی نمیگفت. اخرش من خودم سکوتو شکستم و گفتم شما نمیخاین با من کاری بکنید ؟
گفت میخای باهات کاری بکنم؟
گفتم شما اصلا اهل این کارها نیستید؟
گفت چرا ولی من فقط با کسایی حال میکنم که فقط مال خودم باشن
به شوخی گفتم پس من بدرد شما نمیخورم گفت چرا اتفاقا تو بدرد من میخوری اگه با کسی نباشی
گفتم خوب من همین الان با سروان بودم گفت دیگه… دیگه با کیا بودی؟ فقط دروغ نگو گفتم با خیلیا. پنج شش نفر از همینجا گفت دیگه
گفتم دیگه هیچکس… شاید گاهی با دوستام و هم سنای خودم ولی بهشون ندادم
گفت پس چرا اینجا دادی. من جواب ندادم اون فهمید و گفت بمن اعتماد کن.
نمیدونم چی شد یدفه بغضم ترکید و زدم زیر گریه. همه چیرو بهش گفتم. اونم همینطور گوش میداد.انقد ساکت بود بعضی وقتا شک میکردم که گوش میده یا نه
ولی من همینطور ادامه دادم تا اخر. وقتی حرفم تموم شد اروم بلند شد و اومد کنارم نشست دستشو گذاشت رو شونمو منو کشید تو بغلش. بعدم اهسته بلند شد و رفت. من انگار کمی سبک شده بودم خودمو روی تخت ولو کردم. داشت خابم میبرد که با صدای سروان خوابم پرید. داشت دوباره داد و بیداد میکرد. گفتم خدایا دوباره چی شده. سروان در اتاقو باز کرد و اومد تو با عصبانت اومد بالای سرم یک کمربند هم دستش بود. بدون اینکه بگه چرا شروع کرد به زدن من هی فحش میداد. هرچی میگفتم اخه چی شده جواب نمیداد و فقط میزد. منم چنباته زده بودم و سرمو بین پاها و دستام گرفته بودم اونم هی میزد.
بالاخره یه لحظه صبر کرد و گفت… همه چیرو به سرهنگ گفتی اره؟ بهش گفتی من دیوونم… من نقشه ریختم واسه کون تو؟ من واست ساک زدم ؟ من پاهاتو خوردم ؟ من مجبورت کردم پدر سگ نتونستی جلو دهنتو بگیری؟ حالا فکر کردی مثلا چیکارم کردن هان!؟
من هاج و واج مونده بودم نمیدونستم چی بگم. سروان سربازارو صدا کرد اومدن تو و منو بلند کردن. سروان بهشون گفت بندازینش تو بخش عمومی تا بفهمه مجبور کردن چیه هرچی گفتم ببخشید و التماس کردم فایده نداشت. خلاصه سربازا منو بردن تا رسیدیم به یه در. در که باز شد دیدم یا خدا هزار نفر اونتو هستن. سربازا منو هل دادن تو و درو بستن
هنوز یه قدم جلو نرفته بودم که سه نفر دورم کردن یکیشون گفت بیا تو اتاق ما تا گفتم نه پریدن روم و منو بزور بردن تو اتاقشون البته اتاق که چی بگم اونجا یه سالن بود با یه عالمه اتاق. تو هر اتاق ده بیست نفر بودن. تا رفتم تو یکیشون، یه نفر که انگار رییس بود بدون مقدمه گفت لخت شو. تا اومدم بگم چرا ریختن سرم و لباسامو در اوردن و پاره شون کردن. من لخت مادرزاد اون وسط وایساده بودم. یکیشون منو بغل کرد و خوابوند زمین چند نفر دیگم اومدن. فهمیدم که مقاومت فایده نداره. یکیشون بی هوا اومد زد تو صورتم گفتم چرا میزنی من که دارم میدم… گفت دوست دارم. یه مشت وحشی ربخته بودن دورم. پشت سر هم میومدن تو دهنم جق میزدن و میرفتن یا واسشون ساک میزدم یا با دستم جق میزدم یکی هم میکرد تو کونم بقیه هم تو نوبت.بازم خیلی درد نداشت تا اینکه یکیشون منو خوابوند رو شکمش و کیرشو کرد تو بعد یکی
دیگم خوابید رو پشتم.
میخاستن کیرشونو باهم بکنن تو. فکر نمیکردم بشه ولی شد. همینکه سر کیرش رفت تو کونم اتیش گرفت خواستم داد بزنم که یکی دهنمو گرفت دو نفر دیگم دست و پاهامو گرفتن که تکون نخورم. اونم دوباره فشار داد. مطمئنم هرچی زور داشت زد. وقتی کیرش رفت تو قشنگ احساس کردم جر خورم و از هوش رفتم.
وقتی بهوش اومدم بازم داشتن منو میکردن. انگار نه انگار بیهوش شدم. همه ی وجودم اب کیری شده بود. اینقدر اب کیر خورده بودم که داشتم بالا میاوردم. کونم که دیگه سر شده بود…
بالاخره ولم کردن . مثل جنازه افتاده بودم اون وسط. نای تکون خوردن نداشتم. نمیدونستم از کی ناراحت باشم. از خدا یا از دولتم که نتونسته بود داعشو بیرون کنه یا از کشورهایی که کمکش میکرد یا از خود داعش یا ازون سربازاش که یه مشت حیوون بودن یا از سروان که یه دیوونه ی روانی بود یا ازون سرهنگ نامرد که منو فروخته بود… چرا بهش اعتماد کردم. چقد احمقم. درسته سروان دیوونه بود ولی هرچی بود از اینجا بهتر بود…
یکی صدام کرد. بلند شو. یالا
بزور بلند شدم منو برد کنار یکی از تختها و یه طناب بست به گردنم و سرشو بست به تخت و گفت تو ازین ببعد سگ رییسی. گفتم لباس خندید و رفت.
یکسال گذشت. دیگه عادت کرده بودم. فکرشو بکن یکسال لخت بین مردم. هرشب هرشب گاییده شدن اونم گاهی تا صبح. یه سگ درست و حسابی. باید واسه رییس پارس میکردم تا غذا بندازه جلوم. بعضی وقتام واسشون میرقصیدم. دیگه برام زشت نبود…

بالاخره پارسال ازاد شدیم و با یه سری پناهنده اومدیم ایران. البته اینکه چطور ازاد شدیم خودش یه داستان جداست که خیلی هم سکسی نیست. هرچند اینجا هم برای یه غریب خیلی راحت نیست ولی در مقایسه با اونجا بهشته. حداقل احتمال نمیدم تا چند ساعت دیگه بمیرم. یاز گرسنگی نمیترسم. همینم خیلیه درضمن اونایی که میگن هرکی یبار بده دیگه همیشه میده چرت میگن. من بعد از اون زندان با هیچ همجنسی رابطه نداشتم. اصلا متنفرم. متنفرم متنفر از خودم از همه از دنیا از خدا … ولش کن. فکر کنم قاطی کردم. شرمنده که وقتتونو گرفتم
اگه خاستی فحش بدی هم بده. من کسیرو ندارم که بهش فحش برسه. شاید فکر کنی تخیلی بود. اشکال نداره دیگه خودمم دارم به گذشتم شک میکنم. البته خیلی دوست دارم فکر کنم همش قصه است ولی کابوسهای هرشبم نمیزاره.
البته شما فکر کنید قصه است تا باور کنید دنیا اینقدرا بد نیست…


👍 2
👎 1
37807 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

526209
2015-12-22 22:41:46 +0330 +0330

من تااخرخوندم ولی این داستان سکسی نبود حالمونو گرفتی اگه داستانت حقیقت داشته باشه.ولی من شنیده بودم داعش هرکیو بگیره دیگه ازادنمیکنه واخرش میکشه. راستی توکه اینقد خاطره بد ازسکس داری چطورشده نیومده عضوشهوانی شدی واقعا دوست دارم بدونم

0 ❤️

526213
2015-12-22 23:39:06 +0330 +0330

اصن گیرم که تو عراقی هستی…خب ؟میدونم نیستی اما فرض میکنیم که تو یکی از همونعراقیای حروم زاده ای هستی که نزدیک به 1 میلیون جوون این کشور رو روونه قبرستون کردی و زنو بچه هاشونو بیچاره کردی…بهم نگید اینهمه جنایت تقصیره صدام بوده… من خوب یادمه زمان جنگ شما عراقیایه بی ناموس تو خرمشهر وآبادان چه گوهایی خوردین…
خودم اگه گیرت بیارم با وازلین میکنمت تا بفهمی ما فرهنگمون بالاست ولی از خون برادر وهموطنم نمیگزرم…
پوفیوزلاشی واسه من مظلوم شده

0 ❤️

526216
2015-12-23 00:24:38 +0330 +0330

asidsystem
چرا الکی فحش میدی؟ اولا ما ایرانی هستیم. پدرم ایرانی بود
دوما وقتی من بدنیا اومدم جنگ تموم شده بود… من که شماهارو نکشتم
سوما من همه ی خانوادمو توی جنگ از دست دادم ولی تو چی؟ کسیرو از دست دادی؟ پس مطمئن باش هرچقد از جنگ متنفر باشی یکدهم من هم متنفر نیستی
چهارما… جوانای شما بخاطر کشورشون مردن جوونای ما هم برای کشورشون مردن. چه فرقی میکنه… کشور که فقط ایران نیست. عراق هم بالاخره کشوره و مردمش نسبت بهش تعصب دارن

0 ❤️

526218
2015-12-23 00:41:40 +0330 +0330

تو فکر میکنی دروغه چون ازین چیزا ندیدی… بنظر من بجای اینکه بمن فحش بدی خدارو شکر کن. باور کن خیلی حرفه ساعت یازده شب بیای بیرون از خونه و احتمال کشته شدن ندی… بعضی وقتا که شبا میرم تو خیابون جوونارو میبینم که واسه خوشگذرونی اومدن تو خیابون یاد خونمون میوفتم که تا مجبور نمیشدیم پامونو از در خونه بیرون نمیذاشتیم. نمیدونم شاید من از یه دنیای دیگه اومدم… مثلا از جهنم… شاید خدا گناهامو بخشیده… حق داری بهم فحش بدی چون هرچی باشه من یه جهنمیم…

0 ❤️

526219
2015-12-23 00:45:41 +0330 +0330

متاسفم،نه برای تو تنها،که برای حقه بازایی که به اسم دین … ولش کن فایده نداره!

0 ❤️

526245
2015-12-23 10:32:41 +0330 +0330

یه کس شعر ساخته ذهن

0 ❤️

526268
2015-12-23 19:55:10 +0330 +0330
NA

عجب فیلمی هستیااا.

0 ❤️

526375
2015-12-25 04:31:33 +0330 +0330

مشخص بود که یه جقی داستانا نوشتی اونم از نوع ایرانیش تو در عرض یه سال چطور این همه اصطلاحات فارسی رو یاد گرفتی وچطور به این راحتی فارسی حالیت میشه (liar)

0 ❤️

526451
2015-12-25 22:09:17 +0330 +0330

چرا الکی فحش میدی؟ اولا ما ایرانی هستیم. پدرم ایرانی بود
دوما وقتی من بدنیا اومدم جنگ تموم شده بود… من که شماهارو نکشتم
سوما من همه ی خانوادمو توی جنگ از دست دادم ولی تو چی؟ کسیرو از دست دادی؟ پس مطمئن باش هرچقد از جنگ متنفر باشی یکدهم من هم متنفر نیستی
چهارما… جوانای شما بخاطر کشورشون مردن جوونای ما هم برای کشورشون مردن. چه فرقی میکنه… کشور که فقط ایران نیست. عراق هم بالاخره کشوره و مردمش نسبت بهش تعصب دارن
خو پ چرا تو داستانت میگی ایرانی نیستی مگه مریضی؟؟؟؟

0 ❤️

540208
2016-05-08 16:39:30 +0430 +0430

توعراقی نیستی وتمام هدفت ازنوشتن این داستان به رخ کشیدن امنیت موجود در ایران والقا این موضوع که اگه سیستم وحکومت فعلی نباشه امنیت هم نیست وپای داعش تو ایران باز میشه وبلایی که سرامثال منو خانوادم آوردن به سرشما میاد.

تمام ایرانی الاصل هایی که در عراق بودن زمان صدام از عراق اخراج شدن(معاودین) درضمن شما فارسی رو خیلی بهتر از من ایرانی صحبت میکنید بااینکه مدت زیادی نیست در ایران هستید!!!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها