تلخی بعد شیرینی

1400/07/22

من حمید هستم ۲۱ سالمه و اهل شهر گرگان هستم این خاطره که قصد دارم تعریف کنم برمیگرده به ۵ سال پیش یعنی دوران دبیرستانم و اتفاقی که بین من و زن عموم افتاد قبل از این که اصل ماجرا رو تعریف کنم باید یه مقدمه بگم.
ما اون زمان همراه بقیه عمو هام و پدربزرگم تو یه آپارتمان زندگی میکردیم، تو سنی که من داشتم مثل بقیه نوجون ها شهوتم بالا بود و زود تحریک میشدم دست خود نبود در واقع اقتضای سنم بود نمیشد کاریشم کرد من ۵ تا عمو داشتم که بدجور تو کف یکی از زن عمو هام بودم که اسمش سمیه بود، سمیه زنه عمو نعمتم بود که یه طبقه بالای خونه ی ما زندگی میکردن اگه بخوام از سمیه براتون تعریف کنم اول باید از رفتارش بگم، اون یه زن زرنگ و اجتماعی و از افرادی بود که همیشه به فکر پیشرفت و ساختن یه زندگی بی نقص بود و راهش رو هم خوب بلد بود در واقع میدونست چه جوری از شرایط و افراد مختلف برای پیشرفت استفاده کنه و خیلی ها سمیه رو باعث پیشرفت عموم تو زندگیش میدونستن اما اگر بخوام از ظاهرش براتون تعریف کنم باید بگم تقریبا هم قد من بود یعنی قدش صد و هفتاد و خوردی میشد بدن سفید و هیکل توپری داشت سینه هاش بزرگ نبود اما خوش فرم بودن ولی در عوض کونش هم بزرگ بود و هم خوش فرم بود که بدنش رو جذاب تر میکرد در واقع هیکلش شکل گلابی بود قیافش هم خوب بود چشم های قهوه ای و موهای مشکی داشت من تقریبا هر روز بخاطر این که تو یه آپارتمان بودیم میدیدمش و فکرم مشغول میشد تو مهمونی ها همیشه دزدکی بهش خیره میشدم اون هم گاهی متوجه میشد و زیر چشمی یه نگاه به من میکرد و لبخند میزد احتمالا میدونست بخاطر سنمه پس زیاد جدی نمیگرفت تا این که یه روز اوایل تیر ماه عموم خواست کاری براش انجام بدم قضیه این که بود که قرار شد خونه ی عموم کابینت کار بیاد و عموم از اونجایی که کارمند اداره بود کارش تا ساعت ۲ طول میکشید پس به من گفت دو سه روزی صبح برم خونش تا زن عمو با یه مرد غریبه تنها نباشه منم قبول کردم روال کار این بود که صبح ساعت ۸ میرفتم خونش که طبقه ی بالای ما بود بعد زن عمو سمیه با میوه و چایی ازم پذیرایی میکرد و منم تلویزیون میدیدم و اگر کابینت کار کاری داشت کمکش میکردم تقریبا کار کابینت کار نزدیک ظهر تموم میشد و میرفت منم یه ۱۰ دقیقه ای میموندم و بعدش میرفتم دو روز به همین منوال گذشت روز سوم هم تا ظهر همین روند بود ولی بعد از رفتن کابینت کار وقتی سمیه چادرش رو برداشت دیدم یه شلوارک جذب پوشیده با یه تاب که بالای سینش معلومه معمولا جلوی من راحت بود و روسری سرش نمیکرد ولی لباسی میپوشید که بدنش معلوم نباشه فقط اون هم اینطوری نبود من عادت داشتم چون بقیه زن های فامیل هم جلوی من راحت بودن و معذب نمیشدن بخاطر این که من یه پسر ساکت و مظلوم بودم و اکثر فامیل من رو نسبت به بقیه هم سن و سالهام پسر پاک تر و چشم و گوش بسته ای میدونستن ولی قضیه اون روز فرق داشت تا حالا با همچنین لباسی ندیده بودمش حسابی داغ کرده بودم و چشم ازش برنمیداشتم دائما تو فکر سکس باهاش بودم کیرم راست شده بود میخواستم یکم بعد مثل همیشه برم ولی نمیتونستم با خودم درگیر بودم تا جایی خواستم بهش پیشنهاد سکس بدم یا به زور باهاش سکس کنم آخر کار تسلیم شدم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم به مرز جنون رسیده بودم فکرم کار نمیکرد توی اتاق خواب بود رفتم از پشت گرفتمش با یه دستم دهنش رو گرفتم و با دست دیگم رو دور کمرش حلقه زدم ترسیده بود میخواست داد بزنه و سعی میکرد از دستم فرار کنه ولی نمیتونست انگار زور من هم زیاد تر شده بود قلبم داشت تند تند میزد انگار میخواست از دهنم بزنه بیرون یکم که گذشت آروم تر شد انگار خسته شده بود منم از فرصت استفاده کردم بعد روی تخت دمر خوابوندمش شورت و شلوارش رو کشیدم پایین بعد کیرم رو تا ته کردم تو کسش و فشار دادم شهوت بیداد میکرد یه حسی بود که تا اون لحظه تجربه نکرده بودم یه لذت وصف ناپذیر همراه با ترس ، خشم ، احساس گناه و عذاب وجدان بدنم گرم شده بود آروم شروع کردم به تلمبه زدن میخواستم دستم رو بردارم تا راحت تر باشم ولی میترسیدم بلاخره خیلی یواش دستم رو برداشتم دیدم سمیه کاری نکرد تسلیم شده بود شاید فکر میکرد اگه داد و بیداد بکنه آبروریزی میشه و آرامش خانواده بهم میخوره من هم راضی از این کار سرعت ضربه ها رو بیشتر کردم صدای این ضربه ها شهوتم رو بیشتر میکرد بعد چند دقیقه به پشت خوابوندمش تا فرغونی بکنمش دوباره کیرم رو کردم تو کس داغ و تنگش بعد بقلش کردم تنمون بهم چسبیده بود کم کم صدای سمیه هم دراومد انگار دیگه نمتونست جلوی خودش رو بگیره منم سرعت ضربه هام رو کمتر کردم بیشتر میبوسیدمش و سینه و گردنش رو میخوردم بدنمون حسابی عرق کرده بود بوی خوش تنش و عرقمون رو حس میکردم و شهوتم بیشتر میشد بعد چند دقیقه ایستادم و سرعت تلمبه هام بیشتر شد کم کم داشتم ارضا میشدم که کیرم رو دراوردم و آبم ریختم رو شکمش چشمهام رو بسته بودم لذت رو بعد اون فقط چند لحظه حس کردم یکدفعه دنیا رو سرم خراب شد دیگه اون شهوتی که باعث شد همچین گناهی انجام بدم ارضا شده دیگه لذتی نبود که باعث بشه چشمم رو روی احساس گناه و عذاب وجدانم ببندم دیگه لذتی نبود که جلوی ترس و عقلم و بگیره نمیدونستم چه جوری باید جمعش کنم نمیدونستم باید به سمیه چی بگم چشمام رو به زمین دوخته بودم سمیه هم ساکت بود انگار هضم قضیه براش سخت بود داشتم دیونه میشدم باور نمیکردم که همچین کاری کنم بلاخره از خونه زدم بیرون از شانسم سمیه هم قضیه رو به کسی نگفت ولی این عذاب وجدان تا امروز همراهمه و از خودم و کاری که کردم خجالت میکشم فکر کنم سمیه راحت تر با این موضوع کنار اومد ولی من نه، این یه تلخیه طولانیه که بعد یه شیرینه زودگذر نسیبم شد اگر به عقب برمیگشتم هرگز همچین کاری نمیکردم.

نوشته: حمید


👍 1
👎 17
30101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

837392
2021-10-14 01:56:06 +0330 +0330

لامصب ۱۶ سالت بود اینقدر زور داشتی😂😂
گرایی هم تو سن تو اینقدر راحت دوخم طرف نمیتونست بگیره دهن سرویس 😅😅

1 ❤️

837513
2021-10-14 23:52:14 +0330 +0330

هنوز هم کسخل و متوهم توی دنیا زیاده

0 ❤️

843550
2021-11-20 03:15:36 +0330 +0330

آخه کیرم ب قبر مردهات واس چی با کصشرو دروغ وقتمونو میگیری؟

0 ❤️

873347
2022-05-11 01:35:51 +0430 +0430

صبح ساعت ۸ کی چای و با میوه میاره ؟

0 ❤️