خیلی سعی کرد توی وسایلش چیز به درد بخوری برای بردن به خونه ی “مهتاب” پیدا کنه … آخرسر بجز چند دست لباس زیر و یکی دوتا لباس خونگی چیز دیگه ای بر نداشت درواقع چیزی نداشت که بخواد برداره ! کوله بار "نازنین " برای رفتن همیشگیش از اون خونه ، یه ساک مقوائی کوچیک بود و بس … قرارشو با "مهتاب " گذاشته بود . میخواست برای همیشه از خونه بره و برای شروع این راه همخونگی با "مهتاب " رو انتخاب کرده بود … از پله ها که پائین میومد ، نگاهی به در زیر زمین انداخت . پدرش مثل همیشه مشغول کشیدن تریاک بود … آروم از پله های زیر زمین پائین رفت … روی آخرین پله نشست پدرش درحالیکه سیخ رو روی پیک نیک داغ میکرد با بی حوصلگی پرسید :
-چیه ؟؟؟ چی شده ؟؟؟
مهتاب نگاهی به پدرش انداخت … نمیدونست اگه بره دلش برای باباش تنگ میشه یا نه … سعی کرد برای آخرین بار خوب نگاهش کنه به آرومی گفت :
-میدونم بودن ما کنار هم نه برای تو مهمه و نه برای من … ما خیلی وقته به اینجور زندگی کردن عادت کردیم …
بغض کرد و در حالیکه سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت :
-خوب میدونی برام هیچ کاری نکردی و منم خوب میدونم که اگه حتی دلت هم میخواست کاری بکنی نمیتونستی … چون نداشتی … اینکه میبینی بعد از چند ماه سکوتمو شکستم و دارم باهات حرف میزنم ، اینه که بدونی من دارم از این خونه میرم و البته اینم میدونم که برات مهم نیست … فقط اومدم بگم هرزحمتی که برام کشیدی یا نکشیدی رو حلال کن … منم بابت همه ی خوبیها و بدیهات حلالت میکنم …
پدرش با بهت به صورت “نازنین” نگاه میکرد ، تا خواست دهن باز کنه و چیزی بگه “نازنین” گفت :
-لازم نیست چیزی بپرسی ، همینقدر بدون که مجبورم برم … همین …
خیلی خودشو کنترل کرد تا اشکش نریزه و با غرور از کنار پدرش بلند بشه … به محض اینکه چرخید و از پله ها بالا رفت دریای چشمش به تلاطم افتاد … بارها آرزوکرده بود از اون خونه بره اما هرگز تصورشم نمیکرد که اینقدر سخت باشه … نگاهی به در و دیوار خونه انداخت . انگار هر خشت و آجرش باهاش حرف میزد … اشکاشو پاک کرد … از در که اومد بیرون بازم “اکرم خانوم” طبق معمول دم در نشسته بود و اینبار بجای پاک کردن سبزی مشغول دونه کردن باقالی بود … تا چشمش به “نازنین” افتاد گفت :
-نازی جون … انگار اگه خدا بخواد لغوه ی سرت کمتر شده … خدا روشکر … بابات چطوره ؟؟؟ کفشهای "اسمال آقا " رو دادم براش نیم تخت بزنه ، قربونت برگشتی خونه بگو فردا از مغازه با خودش بیاردش خونه … میام دم در ازش میگیرم …
یه کم به "اکرم خانوم " نگاه کرد … یه لحظه حس کرد دلش برای اونم تنگ میشه … با صدائی خفه گفت :
-چشم …
و بدون خداحافظی راهی خونه ی " مهتاب " شد … توی راه احساس میکرد داره میسوزه … خودش هم میدونست عوارض آمپولهاشه … حس عجیبی داشت … انگار توی شهر غریبه بود … انگار برای اولین بار بود که توی خیابونهای شهر پا میذاشت … حالش خوب نبود … حس غربت ، تب جسمانی و ترس از آینده حال بدی براش درست کرده بود …
جلوی واحد " مهتاب " که رسید ، داشت از شدت بی حالی میافتاد … زنگ زد … "مهتاب " درو باز کرد … تا چشمش به رنگ و روی "نازنین " افتاد با دلسوزی گفت :
-چی شده عزیزم ؟؟؟ چرا رنگ و روت پریده ؟؟؟؟؟
"نازنین " بی حال و در حالیکه خیلی تعادل نداشت وارد شد … "مهتاب " به سرعت زیر بغلشو گرفت … تا دستش به دست "نازنین " خورد گفت :
-چرا اینقدر داغی ؟؟؟ میخوای بریم دکتر ؟؟؟؟؟
"نازنین"در حالیکه سعی میکرد وزن خودشو از روی "مهتاب " برداره با صدائی ضعیف گفت :
-نه عزیزم … حساسیت به آمپولهامه ، چیزی نیست برطرف میشه …
روی کاناپه نشست … تبش خیلی شدید بود … "مهتاب " در حالیکه گوشی تلفن دستش بود رفت توی آشپزخونه و یه لگن پلاستیکی رو پر از آب کرد … از لحن صحبتش معلوم بود کسی که اونطرف خطه دکتره و احتمالا رابطه صمیمی هم با "مهتاب داره "… شاید مشتری "مهتاب " بود . وضعیت “نازنین” رو با نگرانی به دکتر توضیح داد و بعد قطع کرد … به “نازنین” گفت :
-"نازی " پاشو بریم توی اتاق لباساتو در بیار … الان با دکتر حرف زدم ، گفت بهتره برای پائین آوردن تبت لخت بشی و من یه ملحفه خیس بکشم روت … پاشو عزیزم …
با مهربونی دست "نازنین"رو گرفت و از جاش بلند کرد … بردش توی اتاق و کمکش کرد تا مانتوشو در بیاره … برای در آوردن بقیه لباسها معلوم بود که خجالت میکشه … "مهتاب " با خنده گفت :
-نترس در بیار … من که نمیتونم کاری کنم … لخت شو از هیچی هم خجالت نکش …
“نازنین” با بی حالی خندید … آروم دکمه های پیرهنشو باز کرد … خجالت میکشید ، جلوی هیچکس لخت نشده بود … پیرهنشو در آورد … حالا فقط یه شلوار و سوتین تنش بود … آروم کمر شلوارشو باز کرد و کامل شلوارشو کشید پائین … “مهتاب” کمکش کرد و سوتینشو باز کرد … “نازنین” چرخید طرف "مهتاب " … با خجالت و البته کمی هم خنده گفت :
-شورتمو که نمیخوای در بیاری ؟؟؟؟؟
-من نه !!! اما به وقتش خیلیا از پات درش میارن …
وبا صدای بلند زد زیر خنده …
"نازنین " روی تخت دراز کشید … "مهتاب " ملحفه سفید خیسی رو آورد و کشید روی تن “نازنین” … سردش شد … خودشو جمع کرد … "مهتاب " با لگن آب اومد ویه صندلی کنار تخت گذاشت و نشست … در حالیکه دستمال کوچیکی رو میچلوند گفت :
-دختر عجب هیکل توپی داری !!! حدس میزدم هیکلت خوب باشه اما نه اینقدر …
در حالیکه دستمالو روی پیشونی “نازنین” میذاشت گفت :
-امروز در مورد تو با یکی حرف زدم …
-با کی ؟؟؟؟
-یکی از مشتریام … اسمش "مسعود " … تاجر عطر و شکلاته … خیلی وضع توپی داره و خیلی هم جنتلمنه … در کل آدم خوبیه … ولی بیشتر از همه اینا ، خوش تیپه …
-خب ؟
-فکر کردم اولین سکست با کسی باشه که حسابی باهاش حال کنی …
-چقدر پول میده ؟؟؟
-چقدر فکر میکنی ؟؟؟؟؟؟
-نمیدونم ؟ تو بگو …
-پونصدهزار تومن … فقط به تو …
چشمای “نازنین” برق زد … سرشو از روی بالش جدا کرد … با خوشحالی پرسید :
-پونصد هزار تومن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره … زیاده ؟؟؟؟؟؟ اگه زیادته نصفشو بده به من …
وبا صدای بلند خندید …
-نه … ولی فکر نمیکردم اینقدر پول بده …
-پس حسابی ذوق زده شدی ؟
-آره خیلی …
-پس حالا که ذوق زده شدی بدون که قراره یک میلیون تومن بهت بده …
نمیتونست باور کنه … گفت :
-تو داری دروغ میگی … امکان نداره …
-امکان داره … مطمئن باش …
با خوشحالی پرید و گردن "مهتاب " رو گرفت و محکم ماچش کرد … گفت :
-اینجوری میتونم پول تو رو فوری پس بدم …و بقیشم بدم برای سهم اجاره خونه …
-برای پس دادن پول من عجله نکن …درضمن من این خونه رو خریدم … نیازی نیست به فکر اجاره خونه باشی …
برق خوشحالی توی چشمای "نازنین " میدرخشید … خوشحال بود …پرسید :
-حالا کی باید برم ؟
ادامه دارد…
نوشته: دکتر کامران
ممنون دکترجان عالی بود نگارش و تم داستان ولی نمیدونم چرا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم یه کم احساس و عواطف واقعی کم داشت ولی درکل خسته نباشی ممنون نقطه نقطه داستانت میارزه به همه داستانای مزخرف اینجا
دکتر توصیف صحنه ات بی نظیر بود باید بگم مثل پریچهر خوب مینویسی اما من هنوز با این دوم شخص نوشتنت مشکل دارم
بابا عجبی یه داستان باحال خوندیم! ایول داداش ادامه بده ! ایول دادا!
سلامی دوباره…
ببخشید دوستان من یه داستان اپ کردم یه هفته س هنوز نیومده تو سایت لطفا راهنمایی بفرمایین
تنکس
دکتر بسیار عالی بود
من که واقعا لذت بردم از نگارش زیبای شما و توصیف صحنه های سکسی داستان
ادامه بده منتظریم
Dr joon kheily khub bud. vali kheili kam bud, adam zede hal mikhore. bad jayee tamumesh kardi. Montazere edamash hasam.
دمت گرم دکتر عالی بود بجز یه بار که اواخر داستان به اشتباه جای اسم مهتاب اسم نازنین رو اوردی از هیچ جهتی نمیشه از داستان ایراد گرفت البته این درحالیه که به هیچ عنوان نمیشه از تلخی سرگذشت نازنین و هزاران دختر دیگه مثل اون که فقر اونا رو به ورطه نابودی کشونده چشم پوشی کرد و تاسف نخورد . بخدا این زجراوره که توی مملکتی با این همه منابع و ثروت کسی از روی فقر و تنگدستی مجبور به تن فروشی بشه . انشاالله خدا مسببین این وضع رو در همین دنیا به سزای اعمالشون برسونه
خوب بود
کیف کردم
ولی خودت رو هم بکشی به پریچهر نمیرسی
من داستان گی ابنجوری خیلی واسم اتفاق افتاده و همینطور با چشم خودم دیدم…
فرزاد عزیز ممنونم که ابراز لطف کردی … بطور قطع من انگشت کوچک نویسنده های زبردستی مثل پریچهر عزیز هم نمیتونم باشم و تحت هیچ عنوان هم قصد رقابت با کسی رو ندارم … از همینجا هم اعلام میکنم که من شاگرد همه ی دوستانی هستم که اینجا داستان مینویسن و داستان میخونن …
دكتر جان داستان تا جايى كه نازنين ميرسه خونه مهتاب خيلى تاثير گذاره…
ولى قسمت سكسى داستان رو زياد جذاب و متفاوت بنظرم نرسيد البته اينو هم بگم من بيشتر داستانهاى كه خوندم قسمت سكس رو چند خط درميون يا اصلا نميخونم چون كاملا تكرارى بنظرم ميان كمتر داستانى رو ميبينم كه صحنه هاى سكسى متفاوت داشته باشه وكامل بخونم كه اين ايراد مربوط به من ميشه و ربطى به داستان شما نداره.موفق باشى
دکتر جان مرسی عالی بود ولی خواهشا بیشتر بنویس.بنظر من قسمت سکسش هم عالی بود در کل حرف نداشت.
خیلی خوب بود
ولی چه فایده این برج میلاد را نمیگذارند به ما برسد ببینیم چه مزه ای دارد
در قدرت نوشتنتون تردیدی نیست چون از خیلی از این داستانای 2زاریه سایت بهتره ولی توش اغراق هست.آخه کدوم مرد خوش تیپ و پولداری که هر زنی آرزوشو داره میاد واسه یه شب کس کردن ،چیزی که از دولتی این نظام فت و فراوون شده ،1میلیون پول بده؟تو رو خدا اینجوری رنگ و لعاب به این کار کثیف ندید دخترای بیچاره ای که هزار آرزو دارن و خانواده هاشون از پس برآورده کردنش بر نمیان باورشون میشه 1ساله از این راه میتونن به همه چیز برسن (خونه مستقل،ماشین،…) .یکم اغراقشو کم کنی با خواننده ارتباط بهتری برقرار میکنی امیدوارم دنباله داستانت جذابتر باشه
معمولا داستانهایی که بار رمانتیکی زیادی دارن، توصیف صحنه های سکسی به این صورت لطمه ی فراوونی بهش وارد میکنه. به نظر من داستان یا باید کاملا سکسی باشه یا اینکه رمانتیک…
قسمتهای روایی و داستانی رو بیشتر از صحنه های سکسی دوست داشتم. امیدوارم داستان رو فدای سکس نکنید…
اصلا قسمت سكس مهتابو نخوندم. داشتم تند تند رد ميشدم كه برسم به نازنين كه اونم ننوشته بودي… خب چرا اينقد سكس اونو توصيف كردي كه به نازنين نرسيد??! نميشه خب طولاني تر بنويسي دكتر جون??
:)
عالی بود دکتر
نظر دادن به این داستان مشکله چون دوستان نظرات متفاوتی دارن اما از نظر من بهترین شکل ممکن رو برای ترکیب قسمت های سکس و حال وهوای دختر نقش اول داستان انتخاب کردی
منتظر ادامه هستیم
دکتر کلک نزن دیگه زود ادامشو بنویسید ببینیم چی میشه دیگه
Vaqean khoob bood doktor jan
Makhsooosqn akharesh vaqean khanandaro jazb mikone k faslaye badie kareto bekhoone …
Va be nazare man in behtariin shiiveye tamoom kardane ye fasle
Hajme dastanetam kheylii khoobe chon cm haro k mikhoondam diidam hich kasii khaste nashodeo vaqean moshtaqe k qesmate badisho bekhoone
Dar kol k ostade maE
اه دکی این چیه نوشتی از دیروز که خوندم تو فکرمه! اصلا فکر اینکه همچین تراژدی تو دنیای واقعی هم باشه… و قطعا هم هست… با این عدالت الهی که من دارم می بینم فکر کنم کمم نباشه… ولی لامصب عجب قلمی داری دمت گرم. یه نکته هم بگم اون قسمت که بیماریشو به مهتاب می گه (حالا منی دونم اصلا این قسمت بود یا نه همرو باهم خوندم) خیلی ساده رد شدی می شد قشنگ تر توصیف کردش…
خوب بود بازم بنویس. . . . . . . . . . . .
البته با اصل داستان مشکل دارم ولی خب دیگه. بنویس.
ایول دکتر وقت کردی به سایت ما هم سر بزن www.hamid3soot.com
be nazare man nazanin kheyli zud kharaab shod va rfahat khodesho dar ekhtiare ye mard gozash badaz 20 ,andi sal dokhtara inghad rahat kharab nemishan k b khosus inke bf ham nadashte az ghablesh
bi sabrane montazere edameye dastanam ta inja ke ali budesh :)
از قسمتهای قبلی خیلی ضعیف تر بود.
داستان باید جوری ادامه پیدا میکرد که روند دراماتیک قسمتای قبلو دنبال کنه.
این قسمت خواننده رو درگیر وضعیت فلاکتبار نازنین نمی کرد و خیلی معمولی بود.
مخصوصا قسمت سکسش،که بنظرم لزومی نداشت نازنین به اون صورت ناظر سکس مهتاب باشه.
انتظار میرفت داستان تلخ تر و تاثیرگذارتر در بیاد.
va ama khodaiish doktori
daste sa’di ferdoosi inaro basti baw
to dige ki hasty
mese hamishe alllli
خب همه تعریف کردن
خدایی تعریفیم بود
ولییییییییی کامنت بدون فحش اصلا" معنی نداره…
:)
پس
ماشین آقا مسعود با یه زاپاس و آچار چرخ اضافی تو کونت دادا
مخم گوزید از این داستانت
کلی حال کردم و رفتم تو فاز
در کل ایول
دکتر چون تا حالا داستاناتا نخونده بودم ولی وقتی دیدم داستانت اول شده از اولش خوندم و حال کردم به نظرم سكسشم جدید بود.و با سوم شخص بودنشم حال کردم.موفق باشی.منتظرم.
هم تاثیر گذار بود هم شهوت برانگیز.هر دختر افسرده و غمگینی که میبینم یاد نازنین میافتم
ایول ادامه بدید و اگه میشه یه وقتی رو تایین کنید که در یه وقت مشخص بیایم ادامش رو بخونیم
دلم گرفت
دست شما درد نکنه اقای دکتر
واقعا عالی بود…
اومدم یه داستان سکسی بخونم یکم حال کنم و چندتا نظر بخونم بخندم… اما تا تونستم گریه کرم… باور کنید خیلی زیاد گریه کردم… آخرین بار که اینقدر گریه کردم یه فیلم هندی دیده بودم به نام گاهی غم گاهی خوشی…
موفق باشید… من 4 تا قسمت رو با هم خوندم… ممنون
اما یادتون باشه فقر و بدبختی … فلاکت … بی کسی … بی مهری و بیماری کشنده دلیل بر تنفروشی نیست…
دکتر جون خسته نباشی خیلی عالی بود ادامه بده