تلخ و شیرین (۱)

1400/08/20

حمید یک جوان متاهل معلم بود و برای اینکه بتونه از پس مخارج زندگی بر بیاد علاوه بر تدریس تو مدارس تو یک شرکت هم مشغول کار بود، به اصرار پدرش با دختر عموش ازدواج کرده بود دختر عموش هم معلم بود، علاقه ای به حدیث یعنی همون دختر عموش نداشت، تو دوران بلوغش تو ذهنش رویا های شیرینی برای خودش می بافت ، فکر می کرد که خودش همسرشو انتخاب می کنه و یک فضای دراماتیک خلق می کنه ، زنی که پر از لطافت باشه و به اون آرامش بده، با هم موسیقی گوش کنند و کتاب بخونند معاشقه های پر لطافت داشته باشند و شب ها با هم مشاعره کنند، حمید اهل تفکر و تامل و تلنگر بود گرایش های سیاسی اصلاح طلبانه داشت و طرفدار امثال مهندس موسوی اما همسرش یک ارزشی چشم و گوش بسته تمام معنا بود
‌…
این پیش درامد خدمت شما ارایه شد‌ تا با داستان ارتباط عمیق تری بر قرار کنید. ادامه داستان از زبان حمید روایت می شود.

پس از سپری کردن یک روز سخت کاری وارد خونه شدم، خبری از استقبال نبود پس از تعویض لباسام وقتی وارد آشپزخانه شدم دیدم حدیث طبق معمول داره آشپزی می کنه، خواستم چند بوسه و آغوش گرمم رو هدیش کنم اما پس از استشمام رایحه کریه عرقش منصرف شدم‌
حمید: سلام

حدیث: سلام آقام اومدی؟

حمید: نه هنوز تو راهم

حدیث در حالی که داشت خودشو بهم می چسبوند با لحنی مسخره گفت: حالا دیگه منو مسخره می کنی؟

پسش زدمو با غرش گفتم: برو حموم یه آب به سر و کلت بزن، بوی سگ مرده می دی

اشک تو چشماش حلقه زده بود و با عجز و تمنی گفت که: ببخشید‌… بعد بلند شد، نمی خواستم که ناراحت بمونه برای همین، رفتمو زیر غذا رو خاموش کردم تو همین حین رفت حموم و منم پشت سرش رفتم در زدمو گفتم: اجازه هست ؟
با صدایی که معلوم بود داره گریه می کنه گفت: بیا تو لباسامو کندمو رفتم حموم دیدم گوشه حموم کز کرده و داره گریه می کنه.

رفتم محکم تو آغوشم کشیدمشو گفتم: ببخشید خانومم اشتباه کردم… حالا تو هم زود به زود دوش بگیری و تمیز باشی خیلی بهتره تا کثیف باشی شروع کردم به لب گرفتن ازش طبق معمول همکاری نمی کرد و مثل یه تیکه گوشت فقط خودشو رها کرده بود همین، بعد رفتم سراغ لاله گوششو گفتم: عروسک کوچولوی خودمی بعد شروع کردم به میک زدن سینه هاش.

خواستم کسشم بخورم که دیدم خیلی مو داره آلتمو با آب دهنم خیس کردمو فرو کردم تو کسش بعد شروع به لب گرفتن ازش کردم، بعد از پنج شش دقیقه احساس کردم که آلتم داره خیس می شه منم بعد از چند ثانیه ارضا شدمو منیمو تو کسش خالی کردم بعد از چند دقیقه که حالمون جا اومد افتادم به جونشو تمام بدنشو شستم بعدم موهاشو اصلاح کردمو چند بوسه هدیه لباش کردم و اومدیم بیرون.

زیر قیمه رو دوباره روشن کردمو بعد همونطوری با حوله غذا رو خوردیم پس از خشک کردن موها و بدنمون من مشغول تصحیح اوراق بچه ها شدمو حدیث هم واسه شاگرداش سوال می گرفت، بعد رفت موهاشو شونه کرد و رفت سمت اطاق خواب ساعت هنوز ۱۱ نشده بود. حالم از این کاراش به هم می خورد هیچ فرقی با کنیز نداشت تحمل این وضعیت برام دیگه واقعا جهنم شده بود.

حدیث نه اهل موسیقی بود و نه کتاب و شعر کل روز مرگیهاش به این مختص می شد که صبح ها صبحونه آماده می کرد، می رفت مدرسه، بعد از اومدن رفت و رو ، پخت و پز و اتو کردن لباسامو انجام می داد شبا هم پاهاشو از هم وا می کرد تا بگامش بعدم خودشو بهم می چسبوندو می خوابید و دوباره و دوباره روز از نو و روزی از نو …

اهل شیک پوشی و عشوه اومدن هم نبود، کارت حقوقش هم داده بود به من که پسش دادم ، پنجشنبه شب ها که فرداش مدرسه نداشت یه آرایش می کردو منتظرم می شد، هر وقت هم بهش اعتراض می کردم گریه می کردو میفتاد به معذرت خواهی منم کشش نمی دادم رابطمو با خانوادم خیلی کم کرده بودم چون بی چک و چونه مقصر بودند حالم از این زندگی سگی به هم می خورد…

عصر چهارشنبه از مدرسه اومدم بیرون و به سمت شرکت حرکت کردم، رفتمو تا به شرکت رسیدم محیط اونجا همیشه واسم آرامش بخش بوده مشغول کار میشم تا اینکه آقای خاتمی رییس شرکت اومد و پاکت حقوقمو بهم داد بعد با همون لبخند ملیح و شیرینش از اطاقم رفت ما بغیر از مدیر و کارمند دو دوست خوب هم حساب میشیم شاید یکی از علل موندن اونجا بودن آقای خاتمی بوده‌.

روز ها از پی همدیگر سپری می شدند تا اینکه رسیدیم به انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ من به اتفاق عده ای از همکارام مدام به ستاد مهندس میر حسین موسوی می رفتیم به امید اینکه بساط این فحاش کوتاه قد برچیده بشه از شانس خوبم دو بار تونستم با مهندس موسوی ملاقات داشته باشم چند بار با حدیث سر این موضوع بحثمون شده بود‌.

بعد از انتخابات من هم تا حد مقدورم مبارزه کردم که نتیجش انعزال معلمی بود. اما چون تو شرکت هم مشغول کار بودم احساس سختی نکردم حتی بهتر هم شد چون با صرف تمام وقتم تو شرکت قطعا درآمدم خیلی بهتر از معلمی بود حدیث البته خیلی ناراحت و عصبانی بود اما من به این معتقد بودم و هستم که بر مبنی عقاید زندگی کردن هزینه دارد و من هم با جون و دل این هزینه رو می پردازم‌.

یکی از دوستام به پنج سال حبس محکوم شد و من واقعا از این بابت ناراحت و منزجر بودم یک روز بهاری بود که عصر اومدم خونه دیدم که عکسی که توش موسوی و کروبی و خاتمی بودند رو دیوار نیست .

حمید: حدیث … حدیث

حدیث با کنایه گفت علیک سلام و به سلام نگفتن من اعتراض کرد و بعد گفت : بله ‌… کاری داری؟

حمید: عکس رهبران جنبش سبز کجاست ؟

حدیث : تو سطل آشغال ‌… این خونه جای فتنه گرا نیست‌‌‌… گفتن این عبارت مصادف شد با زدن سیلی محکم به صورت حدیث

شاید این سیلی خشم چندین ساله من بود هر چه بود از زدنش پشیمون نبودم اندام نحیف ظریف نقش بر زمین شده بود و اثرات سیلی تو صورتش متبلور بود.
من با صدای محکم غریدم: دفعه بعدی که واق واق کنی دهنتو جر می دم … فهمیدی توله سگ؟ بعد از گفتن این حرف نرسیده از خونه زدم بیرون هوای مطبوع بهاری مانع این شد که با ماشین برم …

شاید آتش خشم یک نوجوان که بخاطر عقایدش تحقیر شده بود که داشت زبانه می کشید ، یا مردی که غرورش بدست غاضبین لگد مال شده احتمالا هم یک شوهر که احساس آرامش نمی کند، پیاده رفتم‌ و رفتم و رفتم تا اینکه بدون‌ اینکه بخوام سر از شرکت دراوردم.

تا آخر شب بدون صرف شام مشغول کار شدم تا اینکه دیدم مامانم داره به تلفتم زنگ می زنه خیلی وقت بود که صدای لطیفشو نشنیده بودم

حمید: سلام قربونت برم … چه خبر یادی از فقرا کردی . هر امری داری بفرما‌.

مامان عطیه با لحن نالان گفت: سلام قربونت برم… کجایی؟

حمید: سرکار

مامان عطیه: بیا خونه عزیزم همه منتطریم…

حمید: باشه الان پیاده میام … خدافظ

تصمیمم رو گرفته بودم با عزمی راسخ و با گام های بلند و محکم رو به خونه حرکت کردم، سر راه یه ژامبون هم خوردم ساعت یک نصفه شب رسیدم خونه، دم در ماشین های همه بود با کلید در رو باز کردمو رفتم داخل برادرها و خواهرهام، برادر زن هام و پدر مادر هامون همه نشسته بودن یه “سلام علیکم جمیعا” محکم گفتمو نشستم صدای تنفس برادر زنام دقیقا مثل سگ هایی بود که می خواستند تیکه پاره کنند‌.

حمید: قطعا اومدن همه شما به اینجا بی دلیل نیست … می شنوم .

محمد( برادر بزرگم ) : داداش شرمنده مزاحمتون شدیم، مثل اینکه زن داداش رو اذیت کردی.

با صدای بلند گفتم: پس قشون کشی کردی حدیث! ، گوش کن داداش جان تحمل این وضعیت دیگه برام مقدور نیست، بهترین راه جداییه .

اسدالله( پدر زنم) : از جاش بلند شدو گفت: با آبروی من بازی کنی نمی بخشمت.

من از جام بلند شدمو با صدایی محکم تر گفتم: تو با زندگیم و جوونیم و روحم بازی کردی! کدوممون بیشتر ضرر کرده هان؟

همه از برخورد من جا خورده بودند و براشون مشخص شده بود که که کار جدیه. بعد از چند دقیقه پچ پچ کردن پدرم گفت: دو ماه از هم جدا زندگی کنید بعد هر تصمیمی که بگیرید تبعیت می کنیم،

حمید: خب پس تشریفتون رو ببرید که من فردا باید برم سرکار.

اسدالله: دخترم… وسایلتو جمع کن بریم

حدیث از داخل اطاق با صدایی از ته چاه درومده گفت: بابا به حمید بگین بیاد تو اطاق ، اگه خودش نگه باهاتون نمی یام.

من بدون گفتن کلامی وارد اطاق شدم دیدم گوشه اطاق کز کرده و سرشو بین زانو هاش گرفته و داره گریه می کنه. گفتم: باهاشون برو… برای همیشه… این برای همه بهتره… خواستم برم که گریان گفت:‌ زین پس محزون خاموشم … عشقت خاکسترم کرد… در دست پاییزی نشکفته پرپرم کرد‌.
به سختی گریمو نگه داشتم رفتم تو یکی از اطاقا و درم بستم لباسامو عوض کردمو خوابیدم.

به قدری خسته بودم که واقعا بیهوش شدم . خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم به نبودنش عادت کردم از جهتی راحت تر هم بودم فقط نیازهای جنسیم بدون پاسخ موند که اونم خودمو کنترل می کردم.
دو هفته از تکوین این وضعیت می گذشت. صبح روز بعدش مادر خانمم یعنی تینا خانم بهم زنگ زد، تینا خانم یک زن تحصیلکرده و با وقار و زیباست،

تینا: سلام حمید جان ‌…

حمید : سلام تینا خانم خوبید؟

تینا: به لطف شما. امشب شام خونه ما دعوتی. اسدالله نیست، فقط من و حدیث هستیم. عذری هم پذیرفته نیست‌.
با خودم گفتم من که با این خانم مشکلی ندارم. انصافاً همیشه منصف بوده.
شب کت و شلوار سرمه‌ایمو پوشیدمو رفتم در رو زدمو وارد خونه شدم، بر خلاف همیشه تینا خانم خیلی به خودش رسیده بود یک کت و دامن طوسی با ساق شلوار پارازین مشکی پوشیده بود همچنین آرایش نازی هم کرده بود.

تینا: سلام به داماد خوشتیپ خودم.

حمید: سلام زن عمو، لطف دارید.

تینا: هزار دفعه بهت نگفتم بگو مامان یا مادرجون… حتی اگر حدیث رو طلاق بدی باز هم بهت محرم هستم.
حدیث هم ظاهر شد و با لبی خندون بهم سلام داد، خیلی به خودش رسیده بود، دلم می خواست همونجا بخورمش من هم با یک سلام خشک و بی احساس جوابشو دادم. تینا خانم با یک لحن شوخ گفت: امشب شب پرکاری در پیش داری.

از شنیدن این حرف خیلی متعجب شدم، اولین باری بود که تینا خانم اینطوری باهام حرف می زد.
تینا: خب عزیزم، فکر کنم تو این مدت به آرامش رسیده بوده باشی و بتونی همسرتو برگردونی سر خونه و زندگیت، وقتی فکر کردم دیدم که بهتره این قضیه رو بیشتر از این کش ندمو با همسرم، آشتی کنم.

بعد از صرف شام حدیث گفت که می ره کمی استراحت کنه، من و مادر خانمم نشستیمو مشغول گفت و گو شدیم، تینا خانم مدام از همسرش ابراز ناراحتی می کرد و می گفت که باهاش لطیف برخورد نمی کنه، بعد از چندین دقیقه مقدمه چینی ناغافل اومد بوسم کرد، دنیی داشت دور سرم می چرخید…
حمید: تینا خانم… شما مادر همسرم هستید این چکار کثیفیه؟؟

تینا: مگه چیه حمید… هم تو نیاز داری هم من…

حمید : همه اینا منطق خشخاشه، من و شما هر دو متاهلیم، من تا زمانی که حدیث همسرمه بهش خیانت نمی کنم…

داشتم از خونه خارج می شدم که صدای حدیث رو شنیدم،

حدیث: آفرین عشقم…

فهمیدم که همه اینا آزمایش بوده…
تینا خانم اومد جلو و خطاب به حدیث گفت: دیدی من بردم… حدیث خانم، داماد خوشتیپم بهت خیانت نمی کنه…

حالم از اون وضعیت به هم خورد، بعد عمری پاکی باید تهمت می شنیدم؟!
از خونه زدم بیرون… اگه تا الان یک درصد احتمال بخشش وجود داشت حالا از بین رفته بود…

پایان قسمت اول.

ادامه...

نوشته: Mobin khan kh


👍 22
👎 9
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

842037
2021-11-11 06:31:32 +0330 +0330

خیلی عالی نوشتی منتظرم هرچه زودتر بقیشو بخونم.

2 ❤️

842039
2021-11-11 06:44:06 +0330 +0330

بقول قدیمی ها ، آدمها هرچند تا که سوراخ راه آب داشته باشند بازهم یکی دوتاش مسدوده…واسه همینه که هیچ خوشبختی تو دنیا وجود نداره الا ادمهایی که شب سرشونو رو راحت رو بالش میزارند و راحت هم میخوابند …در ضمن موسوی قبلش چه پخی بود که بعدش میخواست چی بشه؟ اونم یکی مثل مموتی عامل ماندگاری حکومت بودو هست.

5 ❤️

842073
2021-11-11 13:28:35 +0330 +0330

عالی بود
منتظر ادامش هستم

1 ❤️

842099
2021-11-11 18:38:59 +0330 +0330

آخرش ریدی به داستانت

0 ❤️

842180
2021-11-12 05:19:31 +0330 +0330

این دیگه چه سمی بود
خانواده‌ی ارزشی با اسم مادر تینا؟!!!
دوتا چرت و پرت سیاسی ول دادی تو داستان احمقانه‌ات فکر کردی لایک میگیری؟!!! ریدم تو هرچی اصلاح‌طلب و اصولگرا و کس و کارشون

4 ❤️

847062
2021-12-09 06:48:21 +0330 +0330

عالی بود ولی میتونست خیلی بهتر از این باشه.در کل داستانت ایده قشنگی داره خسته نباشی

1 ❤️

847315
2021-12-10 10:43:09 +0330 +0330

زیبا ، روان ، قابل درک و خوانا بود.
لذت بردم

1 ❤️

847845
2021-12-14 00:58:23 +0330 +0330

خانواده ارزشی و تینا و مادر تحصیلکرده و خوشگل و خوش تیپ و شخصیت اصلی مودب و فحاش و غیره!
غذاهای آخر هفته پادگان هم اینجوری قر و. قاطی نیست

0 ❤️