تنهام نذار... (۱)

1397/11/07

نمیدونم خواب چی میدیدم, اما یادمه برای اولین بار حس خوبی داشتم. یه جور گرما یه جور آرامش… اما ناگهان با احساس اینکه تنها نیستم, چشمامو باز و سرمو بلند کردم. دخترخونده ام شیما, در حالیکه دو تا دستاشو زده بود به کمرش و طلبکارانه نگاهم میکرد, تو اتاق ایستاده بود رو به روم. انگار میخواست عصبانیتشو به رخم بکشه و منو بترسونه… موهای لختش رو که تا روی شونه هاش کوتاه نگه میداشت رو با یه کلیپس جمع کرده بود پشت سرش. ابروهای صاف و پوست سفیدش تو نور ملایم اتاق هم برق میزد. یه شلوارک تا روی زانو پوشیده بود و جورابای پشمی رو که طرح کریسمس داشت و یکیش سبز بود یکیش قرمز و از ترکیه خریده بودیم هم, پاش بودن. بهتره بگم اصلا از پاش در نمی اومدن. میگفت رنگاشون آرومش میکنه. نمیدونم چرا یه لحظه حس کردم از همیشه لاغرتر شده… متوجه شدم سرم رو میز خوابم برده بود. ساعتمو نگاه کردم. یازده بود.
-آخ… کمرم… خدا عمرت بده دختر… خوب شد بیدار شدم…
-بابا ایمان؟
-جونم؟
-صد دفعه بهت گفتم برو تو اتاقت بخواب مثل آدم… کمر مال توئه که درد میکنه اونوخ من باید حواسم بهت باشه؟
-کار داشتم عزیزم… میبینی که…
-چه جوری تو این سطل زباله کار میکنی آخرشم نفهمیدم!

شیما 16 سالش بود اما گاهی فکر میکردم دارم با ننه بزرگم زیر یه سقف زندگی میکنم. اتاق مطالعه ام اصولا نامرتب بود به خاطر تحقیقام. برای همونم شیما فقط اون کتابهایی رو که غیر علمی بود رو, شروع کرد به جمع کردن. دختر ظریفی بود عین مادر خدابیامرزش. و چهره اش هم هر چی بزرگتر میشد بیشتر به مامانش شبیه میشد. مخصوصا وقتی لبخند میزد و دندونهای خوش جنس و سفیدش مثل صدف برق میزد. هر وقت شیما رو میدیدم یاد کتایون می افتادم. و حس احترام و دوست داشتن توم زنده میشد. و همونقدر هم انتظار داشتم اونم به من احترام بذاره اما اون با من مثل یه پسر بچه ی احمق برخورد میکرد. و عجیب اینکه اصلا بدم نمی اومد گاهی احساس بچه ای رو داشته باشم که یه بزرگتر مراقبشه…
-دس نزن…
-بینوایانه پدر من! بینوایان! از ژان وال ژان کمک میگیری واسه تحقیقت؟ اینو که دیگه لازم نداری که… دق نده منو! میدونی از ریخت و پاش بدم میاد!
-ها… اونه؟ باشه ورش دار…
دیگه چیزی نگفتم و خیره شدم بهش که مثل یه پروانه ی کوچولو این ور و اون ور میرفت و خم و راست میشد. دلم براش سوخت. اون بود که بچه بود حالا هر چقدرم بخواد ادای آدم بزرگها رو در بیاره…
-قربونت برم… بذار فردا خودم جمع میکنم… اذیت نکن خودتو…
یه کم که گذشت از اون گیجی خواب در اومدم. یه نگاه هم به تحقیقام انداختم. هر کاری کردم دیگه حسش نبود برای مطالعه. شیما هم خیلی جدی مشغول جمع کردن کتابها و گذاشتنشون توی کتابخونه بود. همونجوری هم زیر لبش غر میزد. خیلی خوشم میومد سر به سرش بذارم. از پشت میز بلند شدم و رفتم سمتش. کتابا رو از دستش گرفتم و رستنگاه موهاشو بوسیدم. و یهو داد زدم تو صورتش. طفلی نیم متر پرید خیلی دلم براش سوخت. بدون اینکه بخوام تن صدام بلندتر از اون بود که فکرشو میکردم:
-مادر جان!!! درآر سمعکتو!!! کری؟!!! اینقذه حرص نخور!!! پیر میشی حیفی!!! برو بگیر بخواب صبح مدرسه داری!!!
وقتی دیدم ترسید محکم بغلش کردم و موهاشو بوسیدم.
-ببخش ترسوندمت… ولی آخه اینقدر حرص میخوری که چی بشه؟ دو تا دونه کتابه دیگه… صبح خودم جمع میکنم…
-بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد!
-قول دادم! ضایم نکن دیگه! بذار نشونت بدم میشه رو قولم حساب کرد…
-چه قولی؟ چه کشکی؟ تا حالا میدونی چند دفعه از این قولها دادی؟ صبح میرم مدرسه… بعد از ظهرم که میام نمیدونم به درسام برسم یا این خوک دونی رو تمیز کنم…
-عه؟ زشته… خوک دونی چیه دیگه؟ تو کی اینقده بی تربیت شدی؟
دماغ کوچولوشو گرفتم بین انگشتام و کله اشو تکون دادم. اما انگار قصد نداشت کوتاه بیاد. تو دماغی ادامه داد:
-آخ آخ آخ ببخشید! راس میگی حواسم نبود! صد رحمت به خوک دونی! من میرم مدرسه دو تایی قوم مغول دعوت میکنین؟ دو نفر آدمین! دو نفر چقدر مگه ریخت و پاش داره لامصبا؟
-گفتی دو نفر… راستی بهناز کجاس؟
-چه میدونم؟ الان ونگش در میاد میریم میکنیمش تو گچ…
یهو حواس جفتمونم جمع شد. خونه بیش از حد سوت و کور بود و این یعنی بهناز یه جایی مشغوله… بهناز دو سال از شیما بزرگتر بود و دختر تنی خودم. اسمشو مادرش گذاشته بود روش… بهناز… بهترین ناز؟ خواب دیدی خیر باشه! دختره تنها چیزی که نداشت ناز و کرشمه ی دخترونه بود… یه چیزی بود تو مایه های اصغر سگ سیبیل و به قول مادربزرگم از خنجرش خون میچکید… گاهی وقتها فکر میکردم نکنه این پسره؟ بچه که بود تمام مدت اینور اونورش تو گچ بود… جا نمونده بود تو بدنش که نشکنه… از فرق سر تا نوک پا یه بلایی سر خودش آورده بود… وقتهایی که تو گچ نبود هم داشت پسرهای فامیلو کتک میزد… حالا دختر خودمه اما من آدم به این دو دره بازی و شرخری تو عمرم ندیدم! لامصب یه روده ی راست تو شکمش نبود… هر چی شیما مثل کفتر خونگی سرشو میزدی تهشو میزدی تو خونه بود… بهناز تمام مدت ما رو میپیچوند… این سه هفته ی آخر رو هم برای تنبیه حق نداشت با دوستاش بیرون بره و موبایل و کامپیوتر و اینترنتشم ازش گرفته بودم… و هنوزم یه هفته از تنبیهش مونده بود.
قضیه این بود که از طریق شیما مطلع شدم بهناز دوست پسر داره… شیما تو خیابون دیده بودشون با هم… و همون روز بهم زنگ زد و قضیه رو بهم گفت. چوقولی نکرد. عادت داشت همه چیزشو به من میگفت. راستش من مرد هستم اما آدم هولی نیستم واقعیتش… شاید به خاطر طرز بزرگ شدنمه… نمیدونم… اما وقتی یه چیزی رو میشنوم حتی اگه بدترین چیز هم باشه هول نمیشم… همون لحظه هم اگه راه حلی به ذهنم نرسه یه کم وقت میذارم روش… برای همونم هیچ چی بین من و شیما نبود. بر عکس بهناز که نمیدونستم تو اون کله اش چی میگذره…

راستش نمیخوام بگم خیلی های کلاسم یا اروپایی اما… راستش به بهناز حق میدادم که بخواد عاشق بشه… به عنوان دختری که مادرشو سه سال بود از دست داده بود و منم که تمام مدت سرم تو بیمارستان گرم بود و این اواخرم مشغول تحقیق, بهش حق میدادم کمبود محبتشو بخواد با محبت یه پسر پر کنه… طبیعی بود… اما اینقدرم دیگه کلاسم بالا نبود که بخوام سر خود ولش کنم و برام مهم نباشه با کی میگرده… سر همونم باهاش جدی حرف زدم و ازش خواستم پسره رو بیاره و معرفی کنه بهمون… اینجوری پسره جرات نمیکرد عوضی بازی در بیاره و با احساسات بهناز بازی کنه یا از حد خودش جلوتر بره و غلطهای زیادی… به خاطر کارم تو بیمارستان خیلی میشد موارد میدیدم که دختره بهش تجاوز شده… حالا دلیلشو کار ندارم اما تجاوز رو میکنن چون طرف به نظرشون بی کس و کار میرسه… اگه پسره میدونست که دست از پا خطا کنه باید حساب پس بده به والدین دختره دست از پا خطا نمیکنه… هر چند بهناز و احساس؟ مهم این بود که پسره بفهمه من از وجودش خبر دارم واگه بی گدار به آب بزنه مادرشو میگام…

دلیل اینکه مجبور شدم بهنازو تنبیهش کنم سه تا چیز بود. اولش که زد زیر همه چی… راستش خیلی ناراحت شدم. دخترا رو جوری بار نیاورده بودم که ازم بترسن و بخوان بهم دروغ بگن… اما وقتی دید آمارشو کامل دارم مجبور شد اعتراف کنه… نگفتم شیما دیدتش… گفتم خودم تو خیابون دیدمشون… وقتی گفتم پسره رو بیار خونه فکر کردم خوشحال میشه اما گفت رابطه اشون در اون حد نیس… سر هرزه بازیشم ازش دلخور شدم… و اینکه میگفت کلاس کنکور میره و به جاش رفته بود دنبال پسربازی… سر همونم تنبیهش کردم و خونه نشین… وسایلشم با خودم بردم که نتونه پیداشون کنه… یه موبایل پهن سوز الکی داشتم که دادم بهش… فقط برای اینکه اگه مشکلی پیش اومد بتونه بهمون زنگ بزنه… که اونم قهر کرده بود و فقط با شیما حرف میزد… نمیخوام بگم اشتباه نمیکنم… اما دلم میخواد اگه پیشگیری نتونستم بکنم لااقل درمانش کنم…

یادمه پنج سالم بود که مامان و بابام از هم جدا شدن. بیش از حد بچه بودم که بخوام از روابط زن و شوهری چیزی بفهمم… پدرم زن گرفت. من هم یه سال با مامانم بودم اما اونم یه سال بعدش ازدواج کرد. تنها چیزی که هر دو تا ازدواج به اشتراک داشت, نخواستن من بود. هم زن بابام هم شوهر مادرم, منو نمیخواستن. شوهره میگفت پسر یه مرد دیگه رو نمیخواد جلوی چشمش داشته باشه و زن بابام هم گفته بود یا من یا اون… پدر و مادرم هم که گفتن چشم و منو گذاشتن پیش مادربزرگم که اونموقع شصت سالش بود… اوضاع سختی بود… نمیتونستم بفهمم چرا پدر و مادرم دیگه دوستم ندارن… اکثر شبهام به گریه گذشت… پسر خیلی تنهایی بودم و بی همبازی و بیشتر وقتم هم با وحشت و استرس سکته های پدربزرگ و مادربزرگ و زنگ زدن و خبر دادن به بابام گذشت… بچه بودم و راهم نمیدادن بیمارستان و تمام مدت وحشتزده تو خونه منتظر میموندم ببینم چی میشه. زندگیمون اینجوری بود که گاهی پدر و مادرم می اومدن و یواشکی به من سر میزدن و برام هم خرت و پرت میخریدن… اما من با یه خلا بزرگ و بدون محبت بزرگ شدم… خیلی نگذشت که برادرخونده ها و خواهرخونده هام به دنیا اومدن و دید و بازدیدهای ما خلاصه شد به عید و تولدام که نهایت هنر جفتشون بود… بزرگتر که شدم حدودا 15 ساله انگار صبرم لبریز شد…
عاشق دختر همسایه امون شدم… اسمش مهسا بود… اونم منو دوست داشت… اما خوب… یه پسر پونزده ساله که نه سربازی رفته نه کار و زندگی داره و علاوه بر اون بچه ی طلاق هم هست, آنچنان آش دهن سوزی نیس که بابای مهسا بخواد برام سر و دست بشکونه… سر همونم یه کتک حسابی از بابای مهسا خوردم که حدمو بفهمم و لقمه ی گنده تر از دهنم بر ندارم… تمام بچگی و نوجوونیم به سرخوردگی گذشت… برای همونم الان تا حدودی دخترا رو درک میکردم… سن بدشون بود… تو کله اشون چیزی به جز هورمون نبود و کمبود محبت مادر هم صد درصد بی تاثیر نبود… خودم خیلی بغلشون میکردم و میبوسیدمشون اما منم واقعا بلد نبودم و گاهی میموندم باهاشون, یعنی بیشتر با بهناز چی کار کنم… تو زندگیم هیچوقت نفهمیدم دوست داشته شدن چه حسیه… اما احساس تنهایی رو خیلی خوب میفهمم…

چشم باز کردم دیدم نه میدونم روابط اجتماعی چیه نه یه رول مدل دارم که ازش پیروی کنم… برای همونم براشون فضایی درست کردیم با کتایون که بتونن باهامون از همه چیزشون حرف بزنن… از پریودشون بگیر تا هنرپیشه ی مورد علاقه اشون… خدا رو شکر با کتایون خیلی همفکر و همجهت بودیم…
تا موقع کنکور که باری به هر جهت آویزون بودم از بی کسی… فکرشو بکن هم پدر و مادر داشته باشی هم نداشته باشی… اما کونم اونجا خیلی سوخت که تا دانشگاه و رشته ی پزشکی قبول شدم یهو شدم افتخار پدر و مادرم… حالا شوهر مامانمو نمیدونم اما زن بابام خیلی زنگ میزد که پاشو بیا یه جمعه خونه ی ما آقای دکتر… هنوز ترم اول به وسطش نرسیده بود که من برای خودم آقای دکتری شده بودم که خدا میدونه! از همونجا پام به زندگیهاشون باز شد و با خواهر خونده ها و برادر خونده هام آشنا شدم… بزرگترینشون از من شیش سال کوچیکتر بود و بچه ی بابام بود… یه پسر نیمه بور که از همون لحظه ی اول به دلم نشست… ته دلم از پدر و مادرم واقعا متنفر بودم اما فرهاد تو بلایی که این دو تا سر من آورده بودن تقصیری نداشت… من 21 سالم بود و اون 15… مخصوصا که گاهی که اونجا بودم رفتارهای تخمی پدر و مادرشو باهاش میدیدم تصمیم گرفتم بهش نزدیک بشم که یکیو داشته باشه باهاش حرف بزنه… پسر خیلی محجوب و مودبی بود… گاهی با هم میرفتیم بیرون و یه دوری میزدیم… کم کم از پدرم و مادرش برام گفت و من فهمیدم چقدر بدبخته… مامانشم خیلی میگفت آقای دکتر این فرهاد مارم نصیحتش کن… اما کم کم فهمیدم قضیه ی این محبت ناگهانی چیه… 24 سالم بود که یهو زن بابام شروع کرد به دعوت کردن دختر خواهرش وقتهایی که من اونجا بودم. یعنی خوب همه چی یهویی و اتفاقی پیش می اومد… من که اونجا بودم یهو خواهر زن بابام, نذرش میگرفت و یه کاسه آش نذری نصفه شب با دخترش میفرستاد که اونموقع داشت واسه کنکور میخوند… ازم خواستن بهش کمک کنم اما حدس میزدم بدونم قضیه چیه و زیادی درسامم بهونه کردم… ارتباطمو با فرهاد حفظ کردم اما دیگه زیاد خونه اشون نرفتم… بابام و البته کمی هم مامانم تو خرج دانشگاه کمکم میکردن… حالا از عذاب وجدان بود یا چی نمیدونم… راستش دیگه به رفتاراشون فکر نمیکردم… تا اینکه زد و با فریده آشنا شدم…
مامان بهناز یعنی فریده همسر اولم رو تو دانشکده ی پزشکی باهاش آشنا شدم… فریده خوشگلترین دختر کلاس بود و دهن استادا رو سرویس میکرد… خر خون بود و با سوالاتش استادا رو دیوونه کرده بود… ته و توشو در آوردم دیدم بچه پرورشگاهیه… اون موقع ها از حرفهاش فهمیدم که به خودم میخوره…اما بعدها فهمیدم یه چیزی در رابطه با فریده به شدت غلطه… اما بدجور عاشقش بودم و در مقابل مخالفتهای پدر و مادرم که میگفتن بچه پرورشگاهیه و ازدواج نکن خیلی سریع ازدواج کردیم… همچین میگفتن دختره سرراهیه انگار خود من سر راهی نبودم… اما کم کم متوجه شدم که فریده دوست داشتن بلد نیست… و پیش خودم گفتم منم در عوض خیلی چیزای دیگه رو بلد نیستم. این به اون در… مخصوصا بعد از به دنیا اومدن بهناز فریده از اونی هم که بود سردتر شد… و یه روز بدون هیچ حرفی گذاشت رفت. گفت نرم دنبالش…
با یه بچه ی کوچیک دو ساله خیلی سرم شلوغ بود… نمیتونستم دنبال فریده هم بگردم… یه دو سالی با هر بدبختی که بود کجدار و مریز گذشت… پرستار گرفتم برای بهناز… درسها خیلی سنگین بودن… اما به عشق بهناز و آینده اش تلاش میکردم… تا اینکه یه بار با یکی از پرستارهای بیمارستان آشنا شدم که مطلقه بود و خانوم خوبی هم بود به اسم کتایون… حالا دیگه من سرد شده بودم و بی احساس… بعد از اینهمه ترک شدن دیگه نمیکشیدم به کسی دل ببندم… اما بهناز به یه مادر احتیاج داشت… مخصوصا که کتایون یه دختر کوچولو هم داشت که از بهناز من دو سال کوچیکتر بود… همبازی هم میشدن… به خاطر بهناز ترسمو پنهون کردم… کتایون فقط یه سال لازم داشت تا دوباره یادم بندازه عشق و دوست داشته شدن چه حس خوب و آرامش بخشیه… زندگیمون آروم و بی دردسر بود و کتایون خونه نشین شد به خاطر دخترا… دیگه بهناز هم کتایونو مامان خودش میدونست و اصلا مامان خودش یادش نبود… منم بهش گفتم که مادرش فوت کرده… نتونستم بهش بگم مامانش نتونست دوستش داشته باشه و ترکش کرده… نتونستم دل کوچولوشو بشکنم… اما دورادور راجع به فریده میشنیدم که مدارج ترقی رو خیلی سریع طی میکنه… اسمش زیاد به گوشم میخورد… مجرد مونده بود… و تقریبا میشه گفت با کارش ازدواج کرده بود… حالا دیگه یکی از معروفترین جراحای زیباییه و کار و بارش عالیه… و همونقدر سرد…
زندگی من اما با بودن کتایون عاشقانه و زیبا و پر محبت شده بود… خانواده اش شدن خانواده ام… مامان و باباشو خیلی دوست داشتم… اونها هم انصافا خیلی هوامونو داشتن… بهناز شیطون بود و شر و برعکسش شیما به نهایت درجه خانوم… تقریبا راستش یکی از دلایلی که کتایون تصمیم گرفت بمونه خونه بهناز بود, چون از دیوار راست بالا میرفت. و خودم هم بین دخترا هیچ فرقی نمیذاشتم… بسته به نوع روحیاتشون باهاشون برخورد میکردم… نمیخواستم شیما سرخورده بشه و فکر کنه دوستش ندارم… احساسی رو که تو بچگی تجربه کرده بودم اونقدر زشت و وحشتناک بود که حق این دختر کوچولوی بیچاره نمیدونستمش… در عوض تمام محبتهایی رو که خودم ندیده بودم رو ریختم پای دو تا دخترا و البته کتایون… برای یه بار هم که شده دنیا داشت به روم میخندید که… سه سال پیش کتایون سرطان گرفت و 6 ماه بعدش هم تنهامون گذاشت… هر سه تامون پوکیدیم… شیما بعد از فوت مادرش خیلی به من نزدیک تر شد… اما بهناز یهو ازم فاصله گرفت… اما ایندفعه دیگه میدونستم دو تا دخترا به جز من هیشکی رو ندارن و زندگی هم بچه بازی بر نمیداره… با اینکه حال خودم هم عجیب بد بود اما برای تغییر روحیه ی دخترا بردمشون ترکیه… سعی کردم یه کم حال و احوالشون عوض شه… اوضاع مالیمون خوب بود اما اوضاع روحیمون اصلا تعریفی نداشت. گاهی خیلی نیاز داشتم به اینکه یه عالمه کار بریزم سر خودم و خودمو تو کار چال کنم اما دخترا دیگه منم نمیتونستن از دست بدن… سعی کردم به سرعت همه چیزو قبول کنم و براش پیش روانشناس رفتم و دخترا رو هم بردم… با اینکه خیلی غمگین بودم اما با کمک فکری روانشناسه تمام سعی امو کردم که هر چه سریعتر خودمو جمع کنم…

از شانس من دکتره یه خانوم خیلی اهل دل بود و حرف زدن باهاش عجیب کمکم کرد… مخصوصا که هر چی کثافت و آت و آشغال از بچگی توم جمع شده بود یهو ریخت بیرون… در خلال حرفهامون متوجه شدم که اون هم از من خوشش اومده اما میدونه که من مشکلم پیچیده تر از این حرفهاس… گفت اگه دلم بخواد میتونه منو به یه روانشناس دیگه معرفی کنه تا برخلاف قوانین عمل نکرده باشیم اما جفتمونم آدم بزرگ بودیم و قصد نداشتیم برای اون یکی دردسر درست کنیم… اون یه زن بیوه بود که شوهرشو چند سالی بود از دست داده بود… میگفت شوهرشو خیلی دوست داشته و الانم بچه هاش دیگه بزرگ شدن و خارج از کشور زندگی خودشونو دارن… از منم یه سه سالی بزرگتر بود… نمیخواستم دلشو بشکنم… خودش کارمو آسون کرد… گفت به جز سکس چیز دیگه ای ازم نمیخواد… منم خوب امامزاده نبودم… گاهی حس نیاز میکردم به سکس اما… دیگه حس و حال دل بستن به کسی رو نداشتم…
دروغ میشه اگه بگم سکسمون با وحیده خوب نبود. اتفاقا خیلی هم عالی بود. میتونستیم ارضا کنیم همدیگه رو. وحیده تمام نقاط حساس بدنشو میشناخت. چندین سال بدون مرد زندگی کردن و تمرین و تجربه ی خودارضایی خودشو داشت. روز اولی که تصمیم گرفتیم با هم بخوابیم یه لیست داد بهم که رو کجاهاش حساسه و دلش میخواد چه جوری برانگیخته اش کنم. منم بعد خوندن لیستش یه اسطرلاب انداختم از کجا شروع کنم و یه حرکت ترکیبی زدم که اصلا خوشش نیومد. درسته جفتمونم دکتر بودیم اما تو سکس گویا من هنوز کار داشتم… یکی دو جلسه تدریس فشرده و بالاخره کنکور وحیده رو قبول شدم… اما اون چیزی واقعا عالی و ارضا کننده بود داشتن دوستی بود مثل وحیده که میتونست حرفهامو بشنوه و کمکم کنه… با صدای شیما به خودم اومدم:
-بابا ایمان! کجایی؟ میگم تو میری بهش سر بزنی یا من برم؟
-با تو آشتیه… تو برو…
شیما رفت. دیدم حوصله ام میکشه بخوام اتاقو الان جمع کنم. داشتم کتابها رو میذاشتم تو قفسه که یهو با صدای جیغ وحشتزده ی شیما کتابها از دستم افتادن.
-بابا ایمان!!! بابا ایمان!!!
به سرعت دویدم بیرون… شیما رو دیدم که چسبیده بود به در و فقط تکرار میکرد بابا ایمان… پسش زدم کنار و دیدم بهناز رو تختش افتاده و لای پاشم پر خون…
ادامه دارد…

نوشته: ایول


👍 28
👎 1
7333 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

744118
2019-01-27 21:04:48 +0330 +0330

لایک اول،مثل همیشه عالی‌‌‌…فقط دلم میخواست طولانی تر باشه و هی ادامه داشته باشه

2 ❤️

744175
2019-01-27 23:07:48 +0330 +0330

برای خوردن اب پاشدم و به عشق کرم ریختن با چشمتی نیمه بسته اینو باز کردم دیدم ا از ایول جون خودمه!! عالی برد و خمیرمایه یه رمان حسابی. کارت خیلی, درسته هر چند نیازی به تایید نداری لایک ششم ناقابل بود… 👼 ? (inlove) 🍺

2 ❤️

744229
2019-01-28 07:19:22 +0330 +0330

دراینکه تجارب شمابیشترازمنه شکی نیس شایدبه همین دلیل هضم فریده برام سنگین بود!
چقدخوشحالم بین نویسندگانی که دوسشون داشتم/دارم،هنوزهستی وبرامون مینویسی.دست مریزاد

1 ❤️

744261
2019-01-28 11:13:44 +0330 +0330

بسیار عالی بود
شخصیت پردازیا در حد یه پارت خوب بود ولی میتونه بهتر باشه.
تنها ایرادی که میتونم بگیرم زیادتر بودن نسبت مونولوگ به دیالوگه.
البته تمامی مونولوگها و دیالوگها به زیبایی نوشته شدن ولی دیالوگها تعدادشون کمه.
موفق باشی.

1 ❤️

744325
2019-01-28 19:34:05 +0330 +0330

عالی بود آقای دکتر بی صبرانه منتظر ادامه داستانت هسم،لایکککک

2 ❤️

744327
2019-01-28 19:40:52 +0330 +0330

لایک ، 12
اول یه تبریک ویژه داری بخاطر سبک جدید نوشتنت یا رویکرد جدیدت و اینکه این بار قهرمان قصه ت یه مرد شده
داستانت آغاز خیلی قشنگی داشت رابطه شیمای نوجوان با پدر و رفتار مادرانه و حمایت گرانه ش جالب بود جوری که آدم حس میکرد روی یه صندلی کنارشون نشسته و تماشا میکنه … اما کم کم داستان بسمت روایی گری و یکی بود یکی نبود کشیده شد و این تا اندازه ای کسل کننده شد و چرت ذهنی … از اواخر داستان باز رشته کارو بدست گرفتی تا پایان خوب رفتی و جای خوبی کات کردی …
مننظر ادامه هستم

1 ❤️

744330
2019-01-28 19:46:55 +0330 +0330

خیلی خوب
مرررسی شادی عزیز

1 ❤️

744332
2019-01-28 19:54:26 +0330 +0330

پس لازم شد یه لایک دیگه هم بهتون بدم آقای دکتر بخاطر اینکه شیرازی هسی،شیراز و شیرازی پرچمش بالاست

1 ❤️

744335
2019-01-28 20:05:25 +0330 +0330

آهان درسته من اشتباه کردم،حالا بیخیال جنسیت که در کل نمره اتونه بیسته،فقط بگید کی ادامه داستان رو مینویسین مادمازل

1 ❤️

744347
2019-01-28 20:44:26 +0330 +0330

هرکی لایک نکنه مشغول ضمه هست،زود لایک کنید داستان رو که زود باقی داستان رو بتونیم بخونیم من یکی که خیلی مشتاق باقی داستانم،مادمازل عاشق نوشتارتم بنویس که خوب مینویسی

1 ❤️

744359
2019-01-28 20:54:53 +0330 +0330

فدایی داری میسیس

1 ❤️

744374
2019-01-28 21:11:40 +0330 +0330

ایول عزیز ،
من همیشه کاراتونو میخوندم ، سوژه و قهرمان و زاویه دید داستان جدیده ،البته آثار قبلیتون هم خوب بودن اما این مهمه که نویسنده سه پایه دوربینشو جابجا کنه و از جاهای دیگه هم تصویرسازی کنه ،کاری که تو انجام دادی گرچه تا تغییر سبک به معنای کلمه ش فاصله داره اما تحسین برانگیزه …روی کارای بعدی ت با همین فرمون برو که احتمالا خیلی بهتره…

1 ❤️

751854
2019-03-03 21:36:25 +0330 +0330

لایک ۲۰
خیلی زیبا روحیات ایمان رو به تصویر کشیده بودی. واقعا خوشم اومد
و اینکه در حساس ترین جای ممکن داستان رو تموم کردی
بدجور تو کف موندم:-)
لطفا زود به زود قسمتای جدیدشو بذار

1 ❤️

753354
2019-03-10 14:07:46 +0330 +0330

این سبک منو میکشه آخرش . یه داستان ساده و خودمونی که در واقع پایلوت و معرفی کاراکترهاس و یهو آخر سر با یه اتفاق شوک رو وارد میکنه واسه انتظار واسه قسمت بعدی .

مرسی خیلی غافلگیر شدم آخرش .
قسمتای بعدی رو بذار که منتظریم .

لایک 21

1 ❤️

825936
2021-08-13 11:35:42 +0430 +0430

اینم ناتمووووووم…هی ایول کجایی که یادت به خیر

0 ❤️

834736
2021-09-28 18:18:29 +0330 +0330

گوش کن ایول که می دانم مثل من ترک هستی.
اگر تا یک هفته ادامه این داستان را نذاری، خودم می ذارم!
تا بفهمی عواقب فرار چیست.

0 ❤️