توریست (۱)

1400/08/03

اگر کتابی هست که می خواهی بخوانی ولی هنوز نوشته نشده، آن را بنویس.

پرده ی اتوبوس رو کشیدم تا از دراومدن چشمام توسط آفتاب جلوگیری کنم . با اینکه فصل بهار تازه از راه رسیده بود ، ولی آفتاب تند و تیزش نوید فصلی داغ و سوزان رو میداد .
روی صندلیم جا به جا شدم و پدرمو تماشا کردم که وسط اتوبوس وایساده و داره به اینگلیسی برنامه ی سفر رو واسه گردشگرای خارجی توضیح میده . اون راهنمای تور یه شرکت گردشگریه و وقتی اینگلیسی صحبت میکنه خیلی با اعتماد به نفس به نظر میرسه ، اعتماد به نفسی که وقتی شب قبلش سر میز شام بهم پیشنهاد داد که اگه همراهش به این تور بیام خیلی بهم خوش میگذره ، توی چشماش می دیدم .
همون موقع میدونستم قرار نیست مسافرت کوچولومون رویایی باشه ، ولی به اسرار مامان و فقط به شرط اینکه قبل از تولد نوزده سالگیم برگردیم ، قبول کردم که همراهش برم . پدرم به خاطر شغلی که داشت دائم در رفت و آمد بود بنابراین فکر میکنم با این کارش میخواست زمان بیشتری رو با من بگذرونه . ولی بی فایده بود ، چون من میدنستم که هرچند این مسافرت ممکنه برای من تفریحی باشه ، ولی واسه اون شغلش بود و هنوز هم باید اول به کارش میرسید .
روی صندلیم چرخیدم و برای اولین بار مسافرا رو از نظر گذروندم . 12 نفری میشدند . در پشت صندلی من یه ذوج چینی بودند که تازه پا به سن گذاشته بودند و هر موقع چشمم بهشون می افتاد ، لبخند ملیحی تحویلم میدادند . پشت سر اونا هم پنج دختر جوون روی سه ردیف صندلی نشسته بودند و از گرم گرفتنشان پُر واضح بود که رفیقای همدیگه هستند . در سمت دیگر اتوبوس یه ذوج میانسال اینگلیسی با پسرشان که تقریبا 12 سالش بود نشسته بودند. بعد چشمم به صندلی پشت سرشان افتاد و اونجا بود که دیدمش . یه پسر اینگلیسی با موهای قهوای روشن ، چشم های آبی و یه ته ریش که چند درجه روشنتر از رنگ موهاش بود و نیمه ی پایین صورت زیباشو تصرف کرده بود . چشماشو ریز کرده بود و به پدرم نگاه میکرد و با دقت به حرفاش گوش میداد . درکنارش و سمت پنجره ، یه خانم میانسال زیبا رو نشسته بود و از شباهت زیادی که به پسر داشت ، فقط میتونست مادرش باشد . دوباره به پسره چشم دوختم ، به لباش که رنگ صورتی ملایمی داشت نگاه کردم . اونقدر بهش خیره شده بودم که فکر کنم سنگینی نگاهم رو روی خودش حس کرد و یه لحظه به سمت من چرخید و با من چشم تو چشم شد . هول شدم . خواستم سریع بشینم تا منو نبینه امّا فَکم محکم به پشتی صندلی خورد و حسابی داغون شدم . پدرم متوجه من شد که روی صندلی ولو شدم و خواست بیاد سمتم ، ولی من از پشت صندلی و جوری که کسی نبینه محکم دستامو به علامت منفی تکون دادم و منصرفش کردم . نمیخواستم بیشتر از این ضایع بشم . لعنتی … از این اتفاقات متنفرم .
یه کتاب از کیفم بیرون آوردم و خودمو با خوندنش مشغول کردم .
درواقع من در اواسط تور با بقیه همسفر شده بودم . چرا که گشت و گذار از شهر خودمون یعنی تهران شروع شده بود و حالا در آخرین روز تهران ، ما به سمت اصفهان راهی جاده شدیم . 3 ساعت به کُندی گذشت و در تمام مدت پدرم سعی در هم صحبتی با من و سرگرم نگه داشتنم داشت . گاهی اوقات وقتی موضوع واسه صحبت کردن کم میاوورد ناخواسته لحن صحبتش با من مثل مسافرا میشد و از دیدنی ها و خصوصیات شهرها برام میگفت و من به زور جلوی خنده ام رو میگرفتم . دیدن اینکه چطور سعی میکنه با من ارتباط برقرار کنه برام دوستداشتنی بود . هرچند که در انجام این عمل ناموفق بود .
سعی کردم یکم بخوابم و وقت کشی کنم ، ولی انرژی که در بدنم حس میکردم مانع از بسته شدن پلک هام میشد .
سرانجام برای سرف ناهار و استراحت در شهر کاشان توقف کردیم . مطمعن شدم همه ی مسافرا قبل از من پیاده بشن . از عقب اتوبوس صدای قهقه ی دخترا بلند شد و چند ثانیه بعد در حال پیاده شدن از اتوبوس بودند.
پدرم پیشرو بود و زودتر از بقیه از اتوبوس خارج شده بود و در حالی که داشت با مادر پسر دوازده ساله صحبت میکرد ، دستاشو به حالت کش و قوص پشت گردنش گذاشته بود . موقع گذشتن ازکنار صندلی من ، دوباره پسره رو دیدم . سرگرم صحبت با مادرش بود . یه شلوارک خاکی رنگ با تی شرت سفید پوشیده بود که با کفش آل استارش سِت بود .
لعنتی خیلی خوشتیپ بود . چشمام عضلات پاهاشو وقتی که از پله ها پایین میرفت دنبال میکرد .
(( رادین … رادین )) . برای لحظه ایی به شغل پدرم حسودیم شد . همیشه مسافرای این شکلی داشت ؟ یعنی اینقدر از این تیپ آدما دیده بود که براش عادی شده بود؟ گرچه باز هم احساس من با پدرم در این زمینه فرق داشت . در همین افکار بودم که یهو صدای ضربه ایی به پنجره منو به خودم آورد . به سمت صدا برگشتم ، پدرم بود . (( حواست کجاست پسر؟ چند بار صدات زدم . خیال نداری پیاده شی؟ )) سرمو به علامت تایید تکون دادم و از اتوبوس بیرون اومدم . آفتاب با شدت روی زمین خاکی پیش رو میتابید . با هر قدم صدای جا به جا شدن قلوه سنگ هارو زیر پاهام می شنیدم . در فاصله ی ده قدمی من وایساده بود و از گفتو گویی که با مادرش داشت متوجه شدم اسمش تام ئه . تام … چه اسم قشنگی . احتمالا مخفف تامِس بود ، یا به قول ما ایرانیا توماس . دستشو سایه بون چشماش کرده بود و اطراف رو از نظر میگزروند . زیر نور خورشید موهای بور دست و پاهاش به رنگ طلایی میدرخشید . انگار که تکه های ریز طلا به پوست روشنش چسبیده باشه .
دستی رو روی شانه ام حس کردم . پدرم منو دنبال خودش کشید و به سمت ساختمانی کاه گِلی برد . (( بیا پسر ، بیا به این اینگلیسی ها نشون بدیم آبگوشت و دیزی با نوشابه و پیاز یعنی چی .))

آبگوشت و دیزی ؟!! احتمالاً تام با اون هیکلش باید رژیم غذایی سرسختی داشته باشه . کسی چمیدونه شاید واسه ناهار و شام به عنوان غذا کاهو وفندق میخوره . اونو تصور کردم که با رکابی توی خونشون راه میره و چند نوع سبزیجات مختلف با تخم مرغ خام رو توی لیوان مخلوط کرده و سر میکشه . از فکر خودم خنده ام گرفت .
ساختمان کاه گلی در اصل رستوران سنتی بود که واسه مسافرا رزرو شده بود . با تمام توجهی که به تام داشتم ، اما نمیتونستم گرسنگی مو از یاد ببرم .
سر میز همه بلا استثنا آبگوشت سفارش داده بودند . دلیلش هم تعریف های مکرر پدرم ازاین غذا بود ، و بنظر میرسید که همه خوششون اومده .
هر از گاهی چشمم به تام می افتاد ، و میدیدم که اونم بهم نگاه میکنه . انگار منتظر بود تا یه سوتی دیگه بدم. بعد از چند بار چشم تو چشم شدن لبخند ملیحی تحویلم داد و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
ما چند ساعتی رو مشغول گشت و گذار و سیاحت از بناهای قدیمی کاشان شدیم . فضا پر شده بود از ژست گرفتن جلوی دوربین عکاسی و صحبت های پدرم درباره ی همه چیز. گاهی اوقات هم صدای خنده ی دختر ها بلند میشد یا چیزی رو با انگشت به همدیگه نشون میدادند . من هم از فرصت استفاده کردم و با موبایلم چندتا عکس یواشکی ازتام گرفتم .
آیا این کارم حرکت منحرفانه ایی بود؟! خب … شاید آره ، ولی دیگه خسته شده بودم ازاینکه بخوام با استرس چشم تو چشم شدن بهش نگاه کنم .
به چشم بر هم زدنی ما دوباره رو ی صندلی هایمان ، توی اتوبوس بودیم و در حال طی کردن ادامه ی مسیر به سمت اصفهان خمیازه میکشیدیم . وقتی حرکت کردیم خورشید رو به افول بود و حالا دیگر خبری از آسمان آبی نبود . برخلاف دفعه ی قبل ، ایندفعه خیلی زود خوابم برد . وقتی چشمامو باز کردم رسیده بودیم . احساس کرختی میکردم ، خیلی مشتاق بودم سریع برم داخل هتل و دوش بگیرم .
چمدون به دست جلوی پیشخوان هتل ایستاده بودیم و به نوبت کلید اتاقامونو دریافت میکردیم . پدرم کلید اتاقمون رو به دستم داد و ازم خواست تا وسایلمونو با خودم ببرم تا خودش بتونه تو پیدا کردن اتاق بقیه بهشون کمک کنه . سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی هشت رو فشار دادم . قبل از اینکه درِ آسانسور بسته بشه ، تام نگهش داشت .
در حالی که چمدونش رو پشت سرش به داخل آسانسور میکشید ، از روی شانه نگاهم کرد و با لبخند گفت : ((خیلی ببخشید ، ولی اگه میذاشتم بری بعدش باید خیلی منتظر میموندم )) به لطف پدرم ، من هم خیلی خوب و روان اینگلیسی صحبت میکردم . ولی منظورش از // اگه میذاشتم بری // چی بود ؟ یعنی دنبال فرصتی بوده که بامن صحبت کنه ؟ متوجه شدم که خیلی قیافه ی گیج و منگی به خودم گرفتم و اونم متوجهش شده بود . به چراغ چشمک زن اشاره کرد ((آسانسور های هتل خیلی یواش میرن ))
آه البته … منظورش منتظر وایسادن برای آسانسور بود. (( اوه … صبر کن ، تو متوجه نمیشی من چی میگم !)) لحنش خیلی سریع عوض شده بود و شبیه کسایی حرف میزد که میخواستن با یه آدم ناشنوا ارتباط برقرار کنن . خواست چیزی بگه ولی دستمو به نشونه ی رفع سوء تفاهم بالا آوردم (( نه نه … اتفاقاً خیلی خوب متوجه میشم چی میگی )) به لرزشی که توی صدام بود لعنت فرستادم . (( فقط … حواسم جای دیگه ایی بود متاسفم ))
لبخند دوباره به لباش برگشت و جواب داد : ((اشکالی نداره ، منم مثل تو خستمه ، ولی میدونی چیه ؟ یه شام مفصل حسابی حالمونو جا میاره . راستی ما رسماً به هم معرفی نشدیم ، اسم من تامه )) دستشو به سمتم دراز کرد . (( اسم منم رادینه ، و در مورد شام شدیداً باهات موافقم )) باهاش دست دادم . توی دلم خندیدم و گفتم دیگه هیچوقت این دستمو نمیشورم . همینطور که کنارش ایستاده بودم متوجه شدم که تقریباً هم قدش هستم . شاید فقط 5 سانت ازمن بلندتر بود . (( اینجا استخر و جکوزی هم داره . نظرت چیه بعد از شام یه سر بریم آب تنی کنیم ؟))
با چشمای آبیش مستقیم به چشمام نگاه کرد و منتظر جواب بود . کراشم جلوم وایساده و داره ازم میخواد باهاش برم استخر ؟!! خیلی بی جا میکنم که قبول نکنم . ((آره حتماً ، فکر خوبیه ))
(( عالیه پس بعد از شام اونجا میبینمت )) با صدای دینگ در آسانسور باز شد و تام ازش خارج شد . اتاق من طبقه ی بعدی بود . وقتی در دوباره بسته شد با خودم فکر کردم چقدر زود اینگلیسی ها با بقیه دوست میشن .
شام رو با پدرم توی اتاق خوردم ،اونقدر واسه دیدار با تام هیجان داشتم که نتونستم بیشتر از یکی دو لقمه بخورم . با خودم گفتم تا من برم و تنی به آب بزنم تام هم خودشو به من میرسونه امّا وقتی رسیدم ، مسئول اونجا گفت که دیر موقعست و تعطیله . بخشکی شانس . به اتاق برگشتم و وسایلمو گذاشتم رو تخت و سریع برگشتم پایین . روی مبل رو به روی پیشخوان نشستم و منتظر موندم تا پیداش بشه . هنوز جای نشستنم روی مبل گرم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه هیکل خوشتیپ آشنا درونش ظاهر شد . همینطور که به سمتم میومد با انگشت به جایی که استخر بود اشاره کرد ((استخر تعطیله ،ولی از اونجایی که رو مبل نشستی بنظر میاد خودت اینو میدونی )) کنارم روی مبل نشست . به تایید سرمو تکون دادم و گفتم (( بله همینطوره ، ظاهرا تنها وسیله ی سرگرمیمون فعلاً قابل استفاده نیست . شاید بهتر باشه برگردیم به اتاقمون )) (( نه )) صداش بنظرم بلند اومد . دستشو گذاشت رو شونه ام (( قرار نیست به این زودی نا امید بشیم . خاله ام داره با خانواده مارکِزکارت بازی میکنه و من هم بجای نشستن و تلوزیون نگاه کردن ، قراره با دوست جدیدم برم بیرون و خوش بگذرونم .)) پس در اصل اون خاله اش بوده . ادامه داد (( جایی رو میشناسی که بتونیم یکم وقت بگذرونیم ؟)) شانه بالا انداختم ((نه راستش … نمیشناسم)) یکی از ابرو هاشو بالا داد و گفت (( پس تنها راه فهمیدنش اینه که خودمون بریم بیرون دنبالش ))
(( کسی حرفی از بیرون رفتن زد ؟ )) کلارا بود که صحبت میکرد . یکی از پنج تا دختری که همسفرمون بودن . اون و دوتا از دوستاش داشتند از پشت به ما نزدیک میشدند . کلارا دختری شاد و پر انرژی، با چهره ایی زیبا و با نمک بود . و این خصوصیاتش با موهای فرفری نارنجی و چشمای سبز تکمیل میشد .
یه شال سفید روی سرش انداخته بود که مثلا حجابشو رعایت کرده باشه . قیافش خنده دار شده بود . بیچاره . تام رو به من گفت (( هرجا دخترا باشن بیشتر خوش میگذره ، مگه نه ؟ )) با این که با این حرفش امید به دست آوردنشو ازم گرفت ، ولی حق با اون بود . اگه چند نفر دیگه هم باشن اونوقت توجه تام کاملا به من نبود و من میتونستم یکم از استرسی که داشتم کم کنم . با سر تایید کردم و در جواب گفتم (( تام درست میگه . اگه شما هم بیاین بیشتر بهمون خوش میگذره )) کلارا لبخندی به پهنای صورت زد و دو دختری که با او بودند کف دستانشان را به هم کوبیدند (( آرههه)) دختری که نژاد آفریقایی آمریکایی داشت از پشت کلارا جلو آمد و با من دست داد (( سلام … من میندی هستم ، اینا هم دوستام ، کِلارا و اِما هستن )) اِما گردنشو کمی کج کرد و با لبخند دستی تکان داد . (( از آشناییتون خوشبختم ، منم رادین هستم )) (( رادین ؟ چه اسم جالبی ، یجورایی منو یاد علاءالدین میندازه )) و بعد بهم چشمک زد . میندی چهره ی جذاب و اعتماد به نفس یه رهبر رو داشت . بر خلاف کلارا اون یه کلاه بیس بال روی سرش گذاشته بود و موهای بافته شده اش از گوشه های کلاه بیرون زده بود . روی شلوار جینش یه تیشرت سفید و روی تیشرت ، یه پیراهن چهارخونه ی قرمز پوشیده بود . از طرفی دیگر اِما دختری نسبتاً آروم بود و تیپی ساده داشت . موهای قهوه ای و چشم های آبی اِما ، شباهت های ناچیزی با تام ایجاد میکرد .
تام از روی مبل بلند شد و پرسید (( پس بقیه تون کجاست ؟ )) کلارا چشماشو چرخوند و با لحن سرزنشگری گفت (( اون دوتا احمق دارن وقتشونو با تلوزیون و پاپ کورن تلف میکنن )) . (( خب ، خودشون ضرر کردن )) تام اینو گفت و بعد همه باهم از هتل بیرون رفتیم .
سنگ فرش پیاده و هارو طی کردیم و از خیابون ها گذشتیم . کلارا مصخره بازی در می آورد و جوک های خنده دار تعریف میکرد . تام و اِما رابطه ی خوبی با هم برقرار کرده بودند . هر از گاهی تام چیزی در گوش اما زمزمه میکرد و هردو باهم میخندیدند . کلارا بهشون هشدار داد که اگه جرأت دارن دوباره حجابشو مصخره کنن .
من از یه مغازه واسشون آلوچه و برگ زردآلو خریدم . همه بجز میندی از طعمش بدشون اومد . میندی هر از گاهی خوشحالیشو با درآووردن صدا های عجیبی مثل (( رَررراوو )) یا (( ووررر )) ابراز میکرد و در رابطه با مزه ی آلوچه گفت (( اییییاووو، این لعنتی خیلی خوشمزه ست )) برای من جالب بود که بیشتر چیزهایی که خورده بودم ، دیده بودم یا حتی میدونستم واسشون تازگی داشت .
سر راه به یک مرکز خرید برخوردیم . دخترا با شوق و ذوق از این مغازه به اون مغازه میرفتند و منو تام پشت سر آنها سلانه سلانه راه میرفتیم.
(( رادین … اینجا رو ببین ، این شلوارکه با پیراهن گلدار تو خیلی همخونی داره )) میندی بود که از 10 متر اونورتر یه شلوارک زرد رو بالا گرفته بود و اشاره میکرد که به سمتش برم . با نگاهی عذر خواهانه تام رو با قفسه جوراب ها تنها گذاشتم و به سمت دیگر فروشگاه و پیش میندی رفتم . با خنده شلوارک رو جلوی پام گرفت . حق با اون بود ، واقعا به پیراهنم میومد .
در حالی که داشت یه شلوارک آبی راه راه رو بیرون میکشید گفت : (( بنظر میرسه بدجوری روش کراش زدی ))

جا خوردم (( داری منو میگی ؟!)) چشماشو خمار کرد (( مگه به غیر از تو کس دیگه ایی هم اینجا هست ؟ بله دارم تورو میگم … تو تامو دوست داری )) با تموم کردن حرفش دلم ریخت . از کجا فهمیده بود؟ داشت بهم یه دستی میزد ؟ (( نه اونجوری نیست که تو فکر میکنی . من … ))
(( تو چی ؟ همجنسگرا نیستی؟ از دخترا خوشت میاد ؟)) دست به سینه وایساد و مثل مادری که بچشو در حال ماژیک کشیدن روی دیوار گیر میندازه نگاهم میکرد . (( ببین پسر جون ، باور کن … من توی نیویورک زندگی میکنم ، میتونم یه همجنسگرا رو از یک کیلو متری تشخیص بدم . تو که دیگه رو به روم وایسادی )) حق با اون بود . بیشتر از این انکار کردنش مصخرست . شانه ها مو از سر تسلیم پایین انداختم .(( خیلی خب حق با توئه … حالا از کجا فهمیدی ؟ نگو ازظاهرم بوده که باورم نمیشه .))

(( نه ، راستش ظاهرت با بقیه پسرا فرقی نداره … در اصل خودت خودتو لو دادی . اونجوری که نگاهش میکنی ، اگه به سنگ نگاه میکردی آب میشد .))

(( مگه چجوری نگاهش میکنم ؟))

(( یجوری که انگار میخوایی نقاشیش کنی)) مکث کرد . به اطراف نگاهی انداخت ، انگار میخواست مطمعن بشه کسی به ما گوش نمیکنه و بعد آروم و با لحن شیطنت آمیزی در گوشم زمزمه کرد )) ولی نقاش ها برای کشیدن سوژه شون با فَک نمیرن تو صندلی )) چی ؟! یعنی اونم دیده بود ؟ اَه لعنتی … احساس کردم قبل از اینکه این آدما رو بشناسم خودمو حسابی جلوشون ضایع کردم . (( وایی خدایا … لطفاً بگو که فقط تو دیدی ))
دستشو تو هوا تکون داد و گفت : (( نگران نباش این که چیزی نیست ، ازاین بدتر واسه من اتفاق افتاده . یادمه یبار اونقدر شیفته ی یه گارسون شده بودم که بجای نوشابه قهوه سفارش دادم )) یکی از ابرو هامو بالا دادم و گفتم : (( بنظر نمیاد زیاد مهم بوده باشه ، به هر حال اون که نمیدونسته تو میخواستی نوشابه سفارش بدی ))
لباشو غنچه کرد و با لحن مصخره ایی گفت : (( نه …نمیدونست . ولی حتما ًپیش خودش فکر کرده که چرا این دختره داره با پیتزا قهوه سفارش میده ))
(( وایی خدای من داری شوخی میکنی !))

(( کاش شوخی بود ، حدس بزن بعدش چی شد ))

چشمام گرد شده بود (( نه امکان نداره … بگو که اینکارو نکردی !!))

(( متاسفانه امکان داره . اون پسر لعنتی با اون چشمای خوشکلش داشت از توی آشپزخونه بهم نگاه میکرد و کنجکاو بود ببینه چه اتفاقی می افته ، و من برای اینکه ضایع نشم … خب میدونی … بزار اینجوری بهت بگم که هیچوقت و هرگز ، تکرار میکنم هرگز ، پیتزاتو با قهوه نخور))
با صدای بلند و از ته دل زدم زیر خنده و میندی هم همراهیم کرد .(( تو دیوونه ایی دختر ))

(( همینطوره ، و جالبش اینجاست که با وجود اینکه عقب نکشیدم ولی این به معنای ضایع نشدنم نبود ، درواقع با اونکارم نه تنها ضایع شدم ، بلکه خودمو در نظرش یه دختر خل و چل جلوه کردم که واسه شام پیتزا و قهوه میخوره .)) اشکی که از سر خنده گوشه ی چشمم بود رو پاک کردم و گفتم : (( من تسلیمم. تو مسابقه ی ضایع شدنو بُردی . حدس میزنم دیگه هیچوقت پاتو تو اون حوالی نذاشتی مگه نه؟ ))
دماغشو چین داد و گفت : (( اوممم ،نه دقیقاً… راستشو بخوایی اون گارسون جذاب الان دوست پسرمه .))

تعجبِ تحسین برانگیزی توی چشمام نقش بست و همزمان دهنم با لبخندی ملیح ، باز مونده بود (( دختر ، تو از الان الگوی منی ))
(( خب ، اگه اینطوره باید ازم تقلید کنی و حستو به تام بگی ))

(( به این سادگی ها نیست ))
(( خب پس ساده ش کن ، یا انجامش میدی یا حسرتشو میخوری )) اینو گفت و شلوارک رو از دستم گرفت و به طرف کلارا و اِما در سمت دیگر فروشگاه رفت .
برگشتم و به تام نگاه کردم . چند تا جوراب ورزشی توی دستش گرفته بود و داشت جنسشونو بررسی میکرد میکرد . با خودم گفتم : اگه حق با میندی باشه چی؟ اگه حسی که دارم رو نگم ممکنه تا آخر عمر حسترشو بخورم. ولی اگه بهش بگم و اون این حسو نداشته باشه چی؟ اونوقت تمام مدت مسافرت باید از دیدش دور باشم و این تبدیل میشه به جهنمی ترین مسافرت عمرم . در همین افکار بودم که تام به سمت من برگشت و لبخندی دوستانه زد . لبخندش آرومم کرد ، انگار که داشت منو توی انتخاب این دوراهی راهنمایی میکرد .
یه همچین لحظاتی توی زندگی هست که نباید زیاد روشون فکر کرد . یا باید انجامش داد یا باید کاملاً قیدشو زد . و توی اون لحظه من تصمیم به انجام دادنش گرفتم . نفس عمیق کشیدم و تمام اعتماد به نفسمو یکجا جمع کردم و به سمتش رفتم . رو به روش ایستادم و اسمشو صدا زدم : (( تام )) (( بله )) لبخندش هنوز روی لباش بود و مستقیم به من خیره شده بود . سعی کردم نگاهمو از چشمای آبیش بقاپم . با صدایی آروم ولی مطمعن گفتم : (( باید یه چیزی رو بهت بگم ))

ادامه...

نوشته: رابین


👍 24
👎 1
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

839124
2021-10-25 01:26:11 +0330 +0330

tom bayad ye chizo behet begam?
+what
bia kiramo bokhor 200 sal az shoma madarjendeha jelotaram 200 sal.

0 ❤️

839147
2021-10-25 03:08:05 +0330 +0330

چه داستان قشنگ و کیوتی بود 😀
منتظر قسمت بعدشم هستم حتما
خسته نباشی

3 ❤️

839153
2021-10-25 04:08:22 +0330 +0330

موضوع جذابی به عنوان هسته اصلی داستانت انتخاب کردی. ذهنت هم خوب کار کرده و صحنه ها و جمله های خوبی پرداخته. اون سکانس آخر در فروشگاه ، مکالمه خودت و میندی خیلی خوب در اومده گرچه فکر می کنم مشابهش رو قبلا جایی دیگه خوندم اما به خاطر ندارم دقیقا کجا. اما مهم اینه که تو در داستانت خوب جاش انداختی و پذیرفتنی شده بود. هیجانات و احساسات راوی هم نسبتا" روان و باور پذبر بودن .
فقط سه نکته می مونه که یکیش نظر شخصیه ، دومی سواله و سومی بیان ایرادهای نگارشی .

  1. به عقیده من خوردن آبگوشت با نوشابه کار جلفیه. یعنی اصلا تو کتم نمیره که خیلی از ایرانیها آبگوشت رو با نوشابه می خورن…آبگوشت غذایی سنتی است و به نظر من باید با نوشیدنی سنتی مثل دوغ میل بشه . در داستان شما هم با توجه به حضور توریست های خارجی و معرفی غذای ایرانی به اونها بهتر بود به جای نوشابه از دوغ استفاده میشد.
    ضمنا فکر می کنم ترکیب آبگوشت و دیزی ،ترکیب مانوسی نیست . معمولا یا میگن آبگوشت یا میگن دیزی. مثلا میگیم بریم یه دیزی دو نفره بزنیم.

  2. برای توریستها پوشیدن شلوارک در ایران مجازه؟ واقعا"؟

  3. موجب تاسفه که برای این داستان خوب، وسواس و دقت لازم برای نگارش و دیکته لغات خرج نشده . به چندتاش در زیر اشاره می کنم :
    اسرار نه ، اصرار
    ذوج نه ، زوج
    قهوای نه ، قهوه ای
    سرف ناهار نه ، صرف ناهار
    مطمعن نه ، مطمئن
    قهقه نه قهقهه
    کش و قوص نه ، کش و قوس
    اسمش تام ئه درست نیست ، اسمش تامه
    می گزروند نه ، می گذروند
    مصخره نه ، مسخره

منتظر ادامه اش هستیم. 👍

5 ❤️

839209
2021-10-25 22:40:39 +0330 +0330

سلام
به‌عنوان یه همجنسگرا میگم یکی از قشنگ ترین داستان‌هایی بود که خوندم
و منم روی تام داستان کراش زدم🙈🙈واقعا آفرین بهت
و هنرت تو داستان نویسی بی نظیره😊
به شدت منتظرم ببینم تام قصه ما قراره چه جوابی بده😬

3 ❤️

839285
2021-10-26 09:11:24 +0330 +0330

داستان عالی بود،آدمی نیستم که از غلط املایی های ایراد بگیرم.
فقط تصور شلوارک و کفش آل استار واقعا برام سخت بود.

1 ❤️

839465
2021-10-27 21:36:35 +0330 +0330

سلام به همگی مرسی که داستانمو خوندین و با نظراتتو بهم انرژی دادین ، بچه ها من بلد نیستم پیاما رو ریپلای کنم و یا تگ ادامه رو به داستانم اضافه نمیدونم چجوری ادامشو بهش بچسبونم لطفا اگه کسی میدونه راهنماییم کنه . راستی یه چیز دیگه من از بچگی تا الان املام افتضاح بوده 😁 احتملا باز هم کلی غلط املایی خواهم داشت به بزرگی خودتون ببخشین بازم ممنون . عاشقتونم

2 ❤️

839535
2021-10-28 10:01:39 +0330 +0330

با تشكر از هاينريش عزيز بابت راهنماييت
راستى يه سوال ديگه هم داشتم داستانم تو پروفايل خودمم نيست اين طبيعيه ؟😅
فكر كنم يجاي كارِ آپلود رو اشتباه رفتم 😬
اصلا يكى مراحل درست آپلود داستان رو بهم بگه لطفاً 😢🌸

1 ❤️

839563
2021-10-28 16:09:39 +0330 +0330

عالی، ادامه بدا

1 ❤️

839569
2021-10-28 16:43:24 +0330 +0330

هاينريش
ممنون ، اره از لحاظ آپلود كه كارى نداشت فقط ميخواستم ببينم چطورى تگ ادامه و تگ قبل رو بزارم . از ادمين پرسيدم گفت اگه داستان ادامه دار باشه تگ ادامه خود به خود مياد 🤷🏻‍♂️
حالا نميدونم قسمتشو هم بنويسم يا مثل همين كه خودش نوشته (١) مينويسه 😕
يه ذره بايد رو سايتشون كار كنن 🥴

1 ❤️

839597
2021-10-28 22:41:04 +0330 +0330

هاينريش

باشه اعصاب خودتو خرد نكن 😅
قول ميدم تو پارت دوم كمكتو جبران كنم
🥰

1 ❤️

839723
2021-10-29 14:02:25 +0330 +0330

واسه جبرانش پارت دو رو يجورى مينويسم كه دوبار بخونيش 😉 نظرت چيه ؟

1 ❤️

839772
2021-10-29 21:15:39 +0330 +0330

هاينريش

فكر بد؟!! من مثبت ترين ادميم كه ميشناسم 😅
حتى دلم نمياد داستانمو سكسي كنم 🤣

1 ❤️