توریست (۲)

1401/02/26

...قسمت قبل

یه نفس عمیق کشیدم و تمام اعتماد به نفسمو یکجا جمع کردم و سمتش رفتم . رو به روش ایستادم و اسمشو صدا زدم : (( تام ))
(( بله )) لبخندش هنوز روی لباش بود و مستقیم به من خیره شده بود . سعی کردم نگاهمو از چشمای آبیش بقاپم . با صدایی آروم ولی مطمئن گفتم : (( باید یه چیزی رو بهت بگم ))

مکث کردم . من فقط به گفتنش فکر کرده بودم نه نحوه ی بیانش .
(( خب؟ … چی میخواستی بهم بگی؟))
حس کردم کل اعتماد به نفسمو از دست دادم . (( من …)) قبل از اینکه ادامه ی حرفمو بزنم صدای کلارا حواس تام رو از من پرت کرد .(( پسرا بجنبین ، بیاین بریم ))
تام انگشتشو به نشانه ی طلب کردن زمان بالا آورد و دوباره به طرف من برگشت . (( داشتی میگفتی …)) . اصلا زمان دُرستی نبود . (( چیز خاصی نیست ، چندتا سوال راجب اینگلیس داشتم . بعداً ازت میپرسم ، فعلا بیا دخترا رو منتظر نذاریم .))
چشماشو ریز کرد و فقط گفت (( باشه )). دستشو انداخت دور گردنم و به سمت دخترا حرکت کردیم . وقتی از پاساژ بیرون اومدیم ، کلارا شانه هاشو بالا انداخت و گفت (( خب حالا کجا بریم؟ ای کاش این اطراف بار پیدا میشد ، میتونم واسه یه لیوان آبجوی خنک آدم بکشم .)) من در جواب به شوخی گفتم (( یواش تر دختر جون ، تو که نمیخوایی شالت از سرت بیوفته )) مُشتی به بازوم کوبید (( خودم میکُشمت )) بعد خندید و ادامه داد، ((منو باید تو نیویورک ببینی ، تا جایی که جون دارم مینوشم و روی میزِ سرو مشروب میرقصم )).
میندی در پاسخ به کنایه گفت (( آره ، و یک ساعت بعدش باید تو توالت موهاتو بالا نگه دارم ))
(( دوستی واسه همین موقع هاست دیگه )). میندی چشماشو چرخوند و من گفتم (( رو به روی هتل یه پارک دیدم ، چطوره بریم اونجا ؟!)) تام جواب داد (( فکر خوبیه ، تو این هوا یکم فضای سبز میچسبه )) بقیه با سر تایید کردند.

وقتی به پارک رسیدیم ، متوجه شدیم از اون چیزی که فکر میکردیم خیلی بزرگتره . فضای سبز وسیعی داشت و در مرکزش برکه ایی نسبتاً بزرگ بود و مردم با قایق پدالی داخلش گشت میزدند .
اِما با شوق و اشتیاق خاصی به قایق ها اشاره کرد (( وایی خدای من اون قایق ها شبیه قو هستن . من باید سوارشون بشم )). شوقی که توی چشماش برق میزد باعث شد که هممون نا خودآگاه بهش لبخند بزنیم . کلارار جَو رو شکست و با صدای بلند گفت (( و منم باید یه کاسه از اون ذرت ها رو بخورم )) و بعد با انگشت به دکّه ایی که نزدیک برکه ذرت مکزیکی میفروخت اشاره کرد .
مَگَسی که جلوی صورتم تکون میخورد رو با دستم دور کردم و گفتم (( من میرم واسه همه ذرت بگیرم ، شما هم بلیت قایق ها رو تهیه کنید .)) اِما گفت (( منم باهات میام )) . با سر تایید کردم .
تام خطاب به اِما گفت : (( واسه من بدون پنیر بگیر.)) اِما در جواب سرشو تکون داد و گفت (( سعی کن یه قوی خشکلش رو کرایه کنی )) . تام دستشو مثل یه افسر پلیس کنار سرش گذاشت و گفت: (( چشم قربان )) و بعد به اِما چشمک زد .
توی اون لحظه ته دلم خالی شد .
یعنی رابطه ی اون دوتا یچیزی بیشتر از یه دوستی معمولی بود ؟
به هر حال همه ی اونا قبل از پیوستنِ من به تور با هم آشنا شده بودن . شاید توی این مدت چیزی بین تام و اِما شکل گرفته باشه . چیزی که هنوز کسی ازش خبر نداره . قدم زنان به سمت ذرت فروشی رفتیم . میان راه ، اِما سکوت رو شکست و گفت : (( بابت امشب ازت ممنونم ، خیلی بهم خوش گذشت و خندیدم )) . با خودم گفتم معمولا اینجور تشکرها رو وقتی شب تموم میشه میکنن، نمیدونم لابد با خودش فکر کرده بهتره الان بگه . جواب دادم (( خواهش میکنم ، به من بیشتر خوش گذشت . راستش ایده ی بیرون رفتنمون در اصل مال تام بود)). (( تام پسر خوبیه )) اینو با لحنِ شادِ عجیبی گفت . بدون اینکه سرمو به سمتش برگردونم ، زیرچشمی نگاهش کردم . دستاشو تو جیبش فرو کرده بود و لبخندی به پهنای صورت روی لباش بود . ناگهان چرخید و رو به روی من قرار گرفت و همراه با سرعت راه رفتن من ، عقب عقب راه میرفت . (( رادین … میخوام یه رازی رو بهت بگم )) چشمای آبیش برق میزد .
نه ، لطفاً اون چیزی که فکر میکنم رو بهم نگو . لطفاً لطفاً . (( من از یه نفر خوشم میاد ، یجورایی انگار … دوستش دارم )) لب پایینشو گاز گرفت ، خندید و ادامه داد (( آره … دوستش دارم )) دستاشو باز کرد و دور خودش چرخید .
کاش منم میتونستم مثل اون احساسمو فریاد بزنم . لبخند زدم و آروم گفتم (( این عالیه … فکر میکنی اونم همین حسو داشته باشه ؟)) . ایستاد و باعث شد منم متوقف بشم . (( نمیدونم ، هنوز بهش نگفتم )) .
چه شباهتی با هم داشتیم ، هردو از یه نفر خوشمون اومده بود و هردمون اینقدر خجالتی بودیم که نمیتونستیم احساسمونو بهش بگیم. اما بنا به دلایلِ واضحی ، شانس برنده شدن اِما رو بیشتر میدونستم. با خودم فکر کردم اگه همینجا با سیم هندزفری خَفَش کنم ، کسی میفهمه کار من بوده ؟! اصلا این کار شانس منو بالاتر میبره ؟ از افکار مسخره ام خنده م گرفته بود . (( به چی میخندی؟)) صداش منو به خودم آورد. (( ها؟!.. هیچی ، داشتم به این فکر میکردم که اگه اونم همین حسو داشته باشه ، چه لحظه ی قشنگی میشه ))
(( اینطور فکر میکنی؟)) . (( اوهوم )) . موهاشو پشت گوشش داد و با تکون سر گفت: (( نه ، فکر نکنم بتونم بهش بگم . اگه اون اینطور فکر نکنه ، خیلی بد میشه ، خیلی )) . شانه هامو بالا انداختم ((خب، یا انجامش میدی یا حسرتشو میخوری )).جمله ایی که از میندی کِش رفته بودم باعث شد با اعتماد به نفس بنظر برسم . متوجه شدم که لبخندِ اِما کمرنگ شد ، خواست چیزی بگه اما من برای اینکه از این حال بیرونش بیارم ، پیشدستی کردم و گفتم (( بیا فعلا این افکار منفی رو بزاریم کنار و بریم ذرت هامونو بگیریم وگرنه کلارا خودمونو جای ذرت میخوره )).
لبخند زد وبا سر تایید کرد . ده دقیقه ی بعد رو در انتظار آماده شدن ذرت هامون ایستاده بودیم و قایق هارو تماشا میکردیم . اِما زیر لب آهنگی رو زمزمه میکرد که واسم آشنا بود . ازش پرسیدم (( زندگی صورتی؟)) .
(( اوهوم … وقتی بچه بودم مامانم هرشب قبل از خواب واسم میخوندش، ترانه ی مورد علاقمه )). (( مادرت فرانسویه ؟)) (( نه ولی همیشه فرانسه رو دوست داشت )) (( داشت ؟!)) به پایین پاهاش چشم دوخت و انگشتای دستشو در هم گره کرد . (( آره . وقتی یازده سالم بود بر اثر سرطان مُرد)). … (( متاسفم )) اینو خیلی آروم گفتم ، هیچوقت توی همدردی کردن با دیگران خوب نبودم . بعد از پنج دقیقه ذرت هامون رو از فروشنده ی اَخمو گرفتیم و با سرعت برگشتیم پیش بقیه ی بچه ها.
تام دوتا قایق پدالی کرایه کرده بود . میندی دو تا لیوان ذرت از دستم گرفت و یکیشو به کلارا داد . در همین حین گفت (( ظرفیت قایق ها 3 نفره . باید دونفرمون تو یه قایق جدا باشن .
طبق دسته بندی من ، اِما و تام تو یه قایق ، و بقیه ی ما سوار قایق دوم شدیم . با خودم گفتم این بهترین شرایط واسه اِماست تا حسشو به تام بگه ، و اگه تام همین حسو نسبت به اِما داشته باشه ، اونموقع متوجه میشم که تام همجنسگرا نیست و باید کاملا از فکرش بیرون بیام . ولی ، اگه اِما موفق نشد ، اونموقع من پا به میدون میذارم.

من و کلارا پشت پدال های قایق نشستیم و میندی روی صندلی رو به روی ما جا خوش کرد .
سعی کردیم قایق هامونو نزدیک به هم نگه داریم تا بتونیم با همدیگه صحبت کنیم .
تام هر از گاهی با قایق به ما میکوبید و ما بر اثر ضربه ، محکم تکون میخوردیم . میندی انگشتشو به سمت تام گرفت و گفت : (( جنگی که نمیتونی توش ببری رو شروع نکن پسر جون ))
(( ولی من همیشه برنده میشم )). میندی در جواب چشماشو ریز کرد و گفت : (( خعلی خب … بریتیش، نظرت راجب یه مسابقه چیه ؟ هرکی زود تر برکه رو دور زد و رسید به نقطه ی شروع ، برنده ست . و اگه … اگه که نه ، وقتی باختی باید تمام فردا رو تِل خرگوشی بزنی به سَرت )). تام خنده ایی کنایه آمیز، که به نظر من خیلی جذاب و با نمک بود تحویل میندی داد و گفت (( اعتماد به نفستو دوست دارم . پیشنهادتو میپذیرم ، ولی وقتی باختی باید تمام فردا رو با نقاشی پرچم اینگلیس روی صورتت سَر کُنی )).
(( قبوله ))
میندی به سمت من اومد ، ذرتشو به طرفم گرفت و گفت : (( ذرتمو نگه دار عاشق پیشه ، جاتو با من عوض کن )). و بعد خطاب به کلارا گفت (( آماده ایی حال این بریتیش رو بگیریم ؟)) کلارا آخرین قاشق از ذرتشو خورد و با دهان پر جواب داد : (( کارِشو تموم شده بدون )) . تام بلند گفت : (( با شمارش من … آماده …1…2…3 حرکت .!))
یک ثانیه بعد همه به شدّت در حال پدال زدن بودند . میندی و کلارا جوری پدال میزدند که انگار توی مسابقات المپیک بودن. و از طرفی زانو های تام جوری بالا و پایین میرفتن که انگار داشت تو قایق میدوید . بیچاره اِما تمام تلاشش رو میکرد که پا به پای تام پدال بزنه ولی میشد از چهرش خوند که حسابی خسته شده و احتمالا به این فکر میکرد که این قایق سواری اصلاً شبیه اون چیزی که توی ذهنش بود نشد . مطمئنم چیزی که انتظار داشت این بود که با قایقی شبیه به قو روی آب آروم شناور میشن و در حالی که نسیم خنک شبانگاه صورتشونو نوازش میکنه ، زیر نور ستاره ها حرف دلشو به تام میزنه و بالاخره به عشقش میرسه . ولی بجاش الان در حال پدال زدن و عرق ریختنه . جا داره بگم به دُنیای واقعی خوش اومدی اِما .
بعد از تلاش های پی در پی موفق شدیم تام و قایقش رو پشت سر بزاریم. البته باید بگم میندی و کلارا موفق شدند . چون من در تمام مدت مثل یک سیب زمینی پَشندی سر جام نشسته بودم .
جالب اینجاست که با وجود تمام تلاش ها و تکون تکون خوردن بچه ها ، سرعت قایق هامون زیاد نبودن و این خیلی ضد حال بود.
امّا بعد از همه ی اینها و بعد از تصادف با قایق های مردم و دور زدن برکه ، تیم ما برنده ی مسابقه شد .
میندی به طرف تام برگشت و دستاشو به شکل گوش خرگوش بالای سرش تکون داد و تام در جواب دستشو به شکل تفنگ روی شقیقه اش گذاشت و شلیک کرد .
بعد از اون هر گروه به صورت جداگونه یه گشت دیگه توی برکه زدیم تا اون آرامشی که قرار بود رو از قایق سواری بگیریم . از دور به تام و اِما نگاه کردم . داشتن باهم حرف میزدند. راجب چی حرف میزدن؟ آیا اِما به تام ابراز علاقه کرده بود؟ شایدم تام اول گفته بود ، آخه اونم بنظر میرسید که از اِما خوشش میاد . به هرحال هر اتفاقی که اونجا داشت رُخ میداد بنظر میرسید که هردوتاشون خوشحالن .

بعد از تحویل قایق هامون اِما پیشنهاد داد که پانتومیم بازی کنیم . اولش فکرنمیکردم که ایده ی جالبی باشه و حوصلشوهم نداشتم ، ولی در اواسط بازی اونقدر خندیده بودیم و خوش گذرونده بودیم که دلم نمیخواست بازی تموم بشه . وقتی از کلارا خواستم تا میگ میگ رو اجرا کنه ، هرگز فکر نمیکردم قراره بعدش از خنده روده بُر بشم . بیچاره تمام سعیشو کرد، سریع اینوَر و اونور میدویید و ادای شتر مرغ رو در میاوُرد ولی آخرش هم کسی متوجه نشد که نشد .

از بازی که خسته شدیم ، میندی ازم خواست تا به فارسی یه جمله در خصوص هر کدومشون بگم . و این خواسته اش سریع مورد استقبال بچه ها قرار گرفت .
از این رو ، من هم خودم رو از رو چمن ها جمع و جور کردم و صاف نشستم . گلوم رو صاف کردم و گفتم : (( خیلی خب باشه . اول از… اممم… اِما . از اِما شروع میکنم .)) همه شیش دونگ حواسشون به من بود و موبایل هاشونو آماده ی ضبط کردن . بعد از چند ثانیه فکر کردن ، به فارسی گفتم (( اِما ، دختری معصوم و مهربون ، آرام و زیبا . درست مثل یه قو روی برکه . )) بعد از اتمام جمله ، واسش به انگلیسی ترجمه کردم . از اونی که فکر میکردم بیشتر خوشش اومده بود . کلارا دستشو بالا برد و گفت : (( من ، من … نوبت منه )) به سمت کلارا برگشتم و بدون وقفه جمله ی فارسی بعدی رو گفتم : (( کلارا ، شاد و شیطون . بامزه و البته خوش اشتها . شوخ طبع هم که هستی ، ما ایرانیا به این ترکیب شخصیت میگیم مجلس گرم کن )) بعد از ترجمه کردنش کلارا با اعتراضی کودکانه گفت : (( این منصفانه نیست . چطور اِما مثل قو روی برکه میمونه ولی به من که رسید شدم شکمو؟!! )) میندی با خنده به پهلوی کلارا ضربه زد و گفت : (( متاسفانه عزیز دلم هرجا که میری سریعاً خصلت شکمو بودنتو رو میکنی )) من هم برای راضی نگه داشتنش بهش گفتم که ما ایرانیا آدمای مجلس گرم کن رو خیلی دوست داریم . با این حرفم آروم شد و یجورایی از لقب مجلس گرم کن خوشش اومده بود و سعی میکرد که اونو به فارسی حفظ کنه .
(( خب ، خب ، خب . نوبتی هم باشه نوبت بانو میندیه .)) بعد از حرفم ، میندی دستشو به حالتی نمایشی و پرنسس گونه بالای سرش تکون داد.
(( میندی ، تو با اختلاف باحال ترین دختری هستی که باهاش آشنا شدم … نه بزار اصلاحش کنم . باحال ترین آدمی هستی که باهاش آشنا شدم . تو هم باهوشی ، هم شوخ طبع و هم بیش از اندازه زیبایی. اگه قرار باشه یه اسم ایرانی بهت بدم … مطمئناً اسمتو میذاشتم آرزو . چون تو رسماً آرزوی هر پسری هستی . )) ترجمه کردم . میندی دستشو آروم روی قلبش گذاشت و گفت : (( آه … عزیزم این قشنگترین چیزی بود که تاحالا کسی راجبم گفته )) بعد به سمت من اومد و منو بغل کرد .

از کنارم صدای دست زدن تام رو شنیدم . (( پسر واقعا کارت درسته ، حتماً با این جمله های قشنگت مُخ خیلی از دخترا رو زدی . درسته؟!))
جواب دادم : (( نه راستش ، من حوصله ی دخترا رو سر میبرم . خب بگذریم … حالا نوبت توئه .)) بهش چشم دوختم ، این اولین باری بود که با خیال راحت بهش نگاه میکردم . چشم ها ، لب ها ، موهای قهوه ایی رنگش . رسماً هر چیز این بشر منو به وجد میاره .
نه… این نمیتونست فقط یه کراش ساده باشه . نه… این رسماً عشق در نگاه اول بود .
به گمونم زیاد لفطش داده بودم . صدای تام منو به خودم آورد . (( هِی … کجایی. یعنی یه جمله گفتن راجب من اینقدر سخته ؟ کم کم دارم از خودم نااُمید میشم .)) با خودم گفتم سخت نیست، بلکه غیرممکنه .
این غیرممکنه که بشه تورو در یک جمله وصف کرد . حتی اگه ممکن هم باشه ، کار من نیست .
و بعد ادامه ی افکارمو به فارسی به زبون آوردم : (( تو… تو همه چیز تمومی . در نظر من اینقدر کاملی که مثل زندگی میمونی . دلم میخواد لمست کنم ، لمس کردنت مثل یه عمر زندگی میمونه . دلم میخواد ببوسمت . دلم میخواد تورو نفس بکشم … و با هر دم و باز دم دوباره متولد بشم .))
حرفم که تموم شد متوجه شدم همه با حالتی کنجکاو به من خیره شدن .
فکر کنم با وجود اینکه حرفامو نمیفهمیدن ، ولی با این حال لحن احساسی جمله ام رو کاملاً حس کردن . و حالا همه منتظر ترجمه هستن .
بنابراین خودمو جمع و جور کردم و قیافه ی عادی به خودم گرفتم .
در اون لحظه نیازی به فکر کردن نبود ، چون دقیقاً میدونستم چجوری باید جمعش کنم . (( معنیش میشه . تام … پسری که با اعتماد به نفس خیلی زیاد تو مسابقه از دخترا شکست خورده و قراره تمام فردا رو گوش خرگوشی داشته باشه .)) چند لحظه سکوت مرگبار شکل گرفت ، ولی خوشبختانه خیلی زود توسط خنده های میندی شکسته شد .
کلارا گفت : (( بعد از شنیدن این یکی، دیگه از جمله ی خودم شکایتی ندارم .))
تام منو به سمت خودش کشید و با دستش موهامو بهم ریخت : (( لعنت به تو پسر. تو باید طرف من باشی نه اونا .))
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم . خنده بهم اجازه نمیداد حرفی بزنم . در همین حین ، اِما ایستاد و گفت : (( من یکم احساس خستگی میکنم . میخوام برگردم به هتل . کسی میخواد بیاد ؟)) به دنبال اون میندی از جاش بلند شد و گفت : (( منم میام . باید یکم استراحت کنم ، در ضمن اگه همین الان مسواک نزنم ذرت های لای دندونام منو میکشن.
من در جواب گفتم : (( راستش من میخوام یکم دیگه اینجا بمونم . شماها برین ، بعد خودم برمیگردم .))
تام گفت : (( اگه اشکال نداره منم یکم دیگه میمونم ، بعد باهم برمیگردیم .))
(( باشه ))
کلارا با لحن سرخوشانه ایی گفت : (( منم میخوام بمونم ، هنوز خیلی خسته نیستم .))
میندی نگاهی گذرا به من و تام انداخت و بعد دست کلارا رو گرفت و به زور بلندش کرد. (( نه خانوم خانوما . نمیزارم بمونی . چون دلم نمیخواد فردا نصف وقتمو صرف بیدار کردنت بکنم .))
(( امّا ))
(( امّا بی امّا . تو با من برمیگردی همین که گفتم . در ضمن دوستا همو تنها نمیزارن .)) میندی اینو گفت و بعد کلارا رو کشان کشان به دنبال خودش و اِما برد.
وقتی از ما دور میشدند ، میندی سرش رو به سمت من برگردوند و بهم چشمک زد . انگار با این کارش میخواست بگه . قابلی نداشت .
خب… در این صورت منم باید بگم ممنون میندی .
حالا فقط منو تام مونده بودیم . جمعیت پارک حالا تقریبا نصف شده بود و دیگه سرو صدای یک ساعت پیش شنیده نمیشد .
کنارم دراز کشیده بود و به ستاره ها نگاه میکرد . منم به دستام تکیه کرده بودم و همراهیش میکردم .
بعد از گذشت یک دقیقه تام سکوت رو شکست . (( قشنگه ))
(( هوم؟! … منظورت آسمونه ؟ … آره قشنگه .))
(( تاحالا شده به این فکر کنی که آدم فضایی ها وجود دارن یا نه ؟! ))
خیلی سریع جواب دادم (( فکر کنم هرکسی حداقل یکبار هم که شده ، به این قضیه فکر کرده . ولی اگه نظر منو بخوایی میگم غیرممکنه که ما توی دنیایی به این بزرگی تنها موجودات باشیم .))
(( منم همین فکرو میکنم . حتی بعضی وقتا سناریوهای مختلفی رو واسش تجسم میکنم . یکی از محبوب ترین سناریوهام اینه که یجایی اون بالا بالا ها یه نسخه ی دیگه از همه ی ما وجود داره . یه نسخه از من ، یه نسخه از تو ، از هممون . شایدم مردم این دو سیاره تا به حال موفق به دیدن همدیگه شدن ، ولی چون شکل فیزیکیشون یکیه متوجه ی حضورشون نشدیم .))

دستاشو از هم باز کرد و یکی از دستاش اتفاقی روی دست من قرار گرفت . تکون نخوردم گذاشتم همونطوری بمونه . گفتم : (( نظریه ی جذابیه . حتی میشه از روش یه فیلم خفن ساخت .))
به سمت من قَلت زد و ازم پرسید : (( تو چی ؟ واسه سرگرمی چیکار میکنی ؟))
(( نقاشی … من عاشق نقاشی کردنم .))
(( عجب . باید حتماً چندتا از نقاشیاتو بهم نشون بدی .))
(( حتماً ))
(( خب … فقط نقاشی میکشی یا …))
((پیانو هم میزنم ))
(( واقعاً؟!. این فوق العاده ست . تو چه سبکی میزنی ؟ آوانگارد ؟ پاپ؟ یا شایدم جاز؟ ))

همینطور که مشتاقانه به من نگاه میکرد و منتظر جواب بود ، نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده .
(( چی اینقدر خنده داره ؟))

میون خنده هام جواب دادم : (( ببخشید ، در مورد پیانو بلوف زدم . من تا حالا حتی یبارم از نزدیک پیانو ندیدم .))
با یه لبخند خشک شده روی صورتش به من زل زده بود . بعد از چند ثانیه ، اونم مثل من زد زیر خنده . (( اوه پسر … حسابی دستم انداختی ))

(( میدونم . ولی وقتی شروع کردی به گفتن اسم سبک ها ، با خودم گفتم بهتره تا گندش در نیومده خودمو لو بدم .))

(( پس در واقع اون یکی سرگرمیت سرکار گذاشتن مردمه ))

(( یجورایی . ولی گوش دادن به پیانو رو دوست دارم . مخصوصاً موقع نقاشی کشیدن . بهم کمک میکنه تمرکز کنم . ))

چیزی در جواب نگفت . فقط به آسمون خیره شده بود . خواستم سکوت رو بشکنم امّا چیزی به ذهنم نمیرسید . لحظه ایی بعد ، تام خودشو به سمت من بالا کشید و به آرنجش تکیه داد . (( قدم بزنیم ؟ )) جواب دادم (( آره ))

چندین بار دور پارک قدم زدیم و در این حین تام ، بیشتر از خودش واسم تعریف کرد . از علاقه اش به نویسندگی ، از زندگی در کنار خاله اش و دور بودن از پدر و مادرش ، حتی از رژیم غذاییش و ورزش هایی که انجام میده هم برام گفت .
و من در جواب براش از خودم گفتم . از کارای روزانه ام ، از آدمای اطرافم ، از اینکه چطور با اینکه پدرم راهنمای توره ولی من از سفر کردن متنفرم . نزدیک به چهل و پنج دقیقه راه رفتیم و حرف زدیم .
من روی نزدیک ترین نیمکتی که دیدم فرود اومدم و به دنبال من من تام هم همین کارو کرد . خستگی شدیدی رو توی ساق پام احساس میکردم ، و به همین منظور با دستم ماساژش میدادم . تام گفت : (( شرمنده رفیق ، باید یکم از اون کالری هایی که امشب بدست آوردم رو میسوزوندم .))

(( مگه به اندازه ی کافی تو قایق سواری نسوزوندی ؟ ))

(( من بهشون آسون گرفتم )) با لحن طعنه آمیزی گفتم : (( آررره میدونم))

خندید ، ولی لحظه ایی بعد ، انگار که چیزی رو به خاطر آورده باشه ساکت شد و به فکر فرو رفت .
خیلی طول نکشید که فکرشو بُروز داد . (( رادین ؟ ))

(( بله )) .

(( وقتی داخل مرکز خرید بودیم میخواستی چیزی به من بگی . گفتی راجب اینگلیس سوال داری .))

ذهنم آمادگی ساختن یه دروغ جدید رو نداشت . واسه همین تصمیم گرفتم از سر خودم بازش کنم . (( سوال ؟ … اوه آره . نه چیز مهمی نیست ، یه وقت دیگه ازت میپرسم .))

چشماش حالت جدی گرفت . گفت : (( خیلی خب … پس ، من میتونم ازت یه چیزی بپرسم ؟))

(( حتماً )) . با انگشتاش روی زانوهاش ضرب گرفت . : (( یکم پیش ، وقتی داشتی واسه هر کدوممون یه جمله ی فارسی میگفتی ،… جمله ایی که برای من گفتی حقیقت داشت ؟ ))

(( اینکه فردا قراره گوش خرگوشی بزاری ؟)) درست متوجه ی سوالش نشدم . شاید از اینکه جلوی دخترا دستش انداخته بودم ناراحت شده بود . یعنی اینقدر براش مهم بود که برنده بشه ؟

تام به افکارم خاتمه داد : (( نه ، منظورم گوشای خرگوشی نیست . منظورم … آه چجوری بگم . راستش این اولین باری نیست که من به ایران سفر میکنم . من به فرهنگ و تاریخ این کشور علاقه ی خاصی دارم . بنابراین طی مدتی تونستم تا حدود زیادی زبان فارسی رو یاد بگیرم.))
حرف هایی که زد مثل زنگ ناقوص تو سرم پیچید و به دنبالش معده ام منقبض شد . برای یک لحظه فکر کردم شاید از لحنی که اون جمله رو گفتم به چیزی شک کرده و داره بهم یه دستی میزنه . ولی بعد آب پاکی رو ریخت رو دستم و اینبار به فارسی ، امّا بریده بریده گفت : (( من … متوجه شدم ، حرفاتو … معنی شون رو .)) نفس عمیقی کشید و طوری که انگار فارسی حرف زدن واسش سخت باشه کمی مکث کرد و بقیه ی حرفشو به انگلیسی ادامه داد : (( بهم بگو . آیا اون حرفات حقیقت داشت ؟ )) خشکم زده بود . ترسیده بودم . اگه به پدرم میگفت چی؟ خدایا من هیچ شناختی از تام نداشتم . واسه چی اینقدر کورکورانه و بدون فکر اون حرفا رو زدم .
لبه ی نیمکت رو گرفت و خودشو به سمت من جلو کشید و ادامه داد : (( واقعا به لمس کردن من فکر میکنی ؟ ))
میتونستم لرزش ناشی از استرسمو حس کنم . به خودم لعنت فرستادم . متنفرم از اینکه همیشه تو موقعیت های پیچیده ، دست و پامو گم میکنم . تام دستمو گرفت و لرزشم میون گرمای دستاش گم شد . بهم نزدیکتر شد ، اونقدر نزدیک که میتونستم نفس کشیدنشو روی صورتم حس کنم . تو دلم گفتم . لطفاً تمومش کن تام . ترسوندن منو تمومش .
(( لطفاً بهم بگو رادین . تو به بوسیدن من فکر میکنی ؟ این چیزیه که میخوایی؟ )) جمله ی آخرش رو اینقدر آروم گفت که برای لحظه ایی شک کردم که وقعاً اون کلمات رو به زبون آورده باشه . به خودم فشار آوردم . فکر کن رادین فکر کن . چیزی به ذهنم نرسید . تنها چیزی که تو مغزم بود ، این بود که یجوری هاشا کنم . اعتراض کنم . بگم اونجوری که فکر میکنی نیست . اما درست وقتی که خواستم حرفی بزنم ، چیزی رو روی صورتم حس کردم . یه چیزی مثل یه جرقه . یه چیز غیر منتظره .
لب های تام روی لب هام بود و دنیا از حرکت ایستاده بود .
نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم . اگه میشد میتونستم تو همون لحظه یه کتاب راجب گیجی مطلق بنویسم . خودمو عقب کشیدم . چشمای جستوجوگر تام روی صورتم چرخید و دنبال حالتی تو چهره ام میگشت که نمیتونست پیداش کنه .حداقل نه تو اون لحظه .
با صدایی که شبیه به نجوا کردن بود گفتم : (( من باید برم .))
از جام بلند شدم و به سمت هتل راه افتادم . بدون اینکه متوجه باشم ، سریع راه میرفتم . صداش رو از پشت سرم شنیدم . (( رادین … رادین صبر کن )) به راهم ادامه دادم . باید از اونجا دور میشدم .
پنج دقیقه بعد جلوی در اتاقمون بودم . چند ثانیه بعد از اینکه در زدم پدرم درو باز کرد . (( آقا بالاخره تشریف آوردن . کجا بودی پسر ، چند بار بهت زنگ زدم .))
کفشمو از پام درآوردم (( ببخشید ، متوجه ی زنگ خوردنش نشدم .)) لحنم بیش از حد انتظارم خشک و بی روح بود. حالت کنجکاوی توی چشماش جاشو به نگرانی داد . پرسید (( حالت خوبه ؟ رنگت پریده .))

(( چیزی نیست . یکم حله حوله زیاد خوردم . نتیجه اش شده حالت تهوعی که الان دارم . میرم بخوابم ، تا فردا صبح حالم بهتر میشه .))

(( مطمئنی نیازی نیست بریم دکتر؟))
(( نه نیازی نیست ممنون . گفتم که ، یکم بخوابم رو به راه میشم. شب بخیر .))
خودمو روی تخت خواب انداختم و پتو رو کشیدم رو سرم .
چند ساعتی گذشت و من هنوز بیدار بودم . اون اتفاق … اون بوسه . تمام فکر و ذکرمو به خودش مشغول کرده بود . هر دقیقه ایی که میگذشت ، بیشتر شبیه به یه توهم میشد . با اینکه تو همون یک ساعت اول هضمش کرده بودم ، ولی مغزم هنوز داشت گمانه زنی میکرد. آیا اون بوسه از سر دوست داشتن بود ؟ نه امکان نداشت . از سر ترحم بود ؟ ترحم به چی آخه . شایدم میخواست با این کارش منو مسخره کنه ، میخواست منو ببوسه و بعد برای بقیه تعریف کنه که چقدر درمونده و رقت انگیز بودم .
نفس عمیق کشیدم . سعی کردم ذهنمو منحرف کنم . صدای نفس کشیدن پدرم رو از تخت بقلی میشنیدم . احتمالاً تا الان خواب هفت پادشاه رو هم تموم کرده بود . یه لحظه به این فکر کردم که اگه حقیقت رو راجب من بفهمه چه واکنشی نشون میده . سریعاً این فکر رو از سرم بیرون کردم . استرس این یکیو نمیتونم تحمل کنم . دستی به صورتم کشیدم . پتو رو از روم کنار زدم . احساس گرما میکردم . از پنجره به آسمون نگاه کردم . رنگ مشکی شب داشت جاشو به آبی روشن میداد . کم کم زمان طلوع داشت فرا میرسید .
چهل دقیقه بعد ، من بیرون هتل و در قسمت پیاده روی پارک در حال قدم زدن بودم . ده دقیقه پیش وقتی که از پنجره ی اتاق ، اولین پرتوهای نارنجی نور خورشید به داخل تابید ، تصمیم گرفتم که بیام بیرون و هوایی تازه کنم . سکوت سنگین و البته آرامش بخشی پارک رو فرا گرفته بود و باعث میشد بتونم ضغیف ترین صداها رو در دوردست بشنوم . بیشترین صدایی که به گوش میرسید مطعلق به گنجشک های روی درختها بود .
از روی یکی از درخت های نزدیک من گربه ایی پایین پرید و سریعاً پشت پرچین های پارک غیبش زد .
در دور دست ، مردی رو دیدم که با لباس ورزشی در قسمت پیاده روی پارک در حال دویدن بود ، به ساعت روی دستم نگاه کردم . شیش و نیم بود . با خودم گفتم عجب روحیه ای داره . همزمان که به من نزدیکتر میشد ، قد و قواره اش هم بیشتر میشد . جوونتر از چیزی بود که فکر میکردم . جوان با چهره ایی آشنا . در واقع زیادی آشنا . چهره ایی که دیشب توی همین پارک روی نیمکت منو بوسیده بود .

از حرکت ایستادم . خواستم برگردم ولی برای این کار دیر شده بود. تام در چند قدمی من توقف کرد . هدفونش رو از گوشش بیرون آورد و سعی کرد کنترل نفس کشیدنشو به دست بگیره . (( سلام )) . چشماش آبی تر از همیشه بود و موهای قهوه ایی روشنش زیر نور صبحگاهی به طلایی میزد . جواب دادم : (( سلام )) قدمی به من نزدیک شد و من همونقدر ازش فاصله گرفتم . این حرکتم ناخودآگاه بود و باعث شد حس کنم یه دختر بچه ام . با نگاهی که تاسف ازش می بارید به من زل زده بود .
(( رادین من واقعا بابت دیشب متاسفم . من اصلاً قصد آزردنت رو نداشتم))
میتونستم اضطراب رو توی صداش حس کنم . و این کمی به من دلگرمی داد . اگه قصدش اذیت کردن من بود ، الان اینقدر دستپاچه نبود .
بهش نزدیک شدم (( چرا اینکارو کردی ؟ )) با حالتی به من نگاه کرد که انگار انتظارشو نداشت همچین سوالی ازش بپرسم . درواقع خودمم نمیدونم چرا این سوال رو پرسیدم . انتظار چه جوابی رو داشتم ؟

جواب داد : ((من … من دیشب موقعیت رو اشتباه متوجه شدم . وقتی که اون حرفا رو زدی ، اول شوکه شدم ولی بعدش یجورایی خوشحال شدم .حرفات به نوعی به من این شجاعت رو داد که …))

(( که منو ببوسی ؟!)) لباشو به هم فشرد و سرشو به نشانه ی تایید تکون داد . (( من متاسفم . فکر کردم اون لحظه مثل تو فیلما میشه . میدونی . از اون لحظه ها که هردو طرف در اون لحظه یه احساس مشترک پیدا میکنن و قضیه رومانتیک میشه . امّا وقتی رفتی تازه متوجه ی داستان شدم ، اینکه تو توی یه فرهنگ و کشوری بزرگ شدی که انجام اینکارا اونم در ملا عام میتونه واست دردسردست کنه و استرس زا باشه . واسه همین ،همون موقع تصمیم گرفتم بیام و باهات حرف بزنم . حتی تا دم در اتاقتون هم اومدم ، اما وقتی از پشت در صدای پدرتو شنیدم ، فهمیدم که اونجا بودنم فقط اوضاع رو برات سختتر میکنه .))
رومانتیک ؟ مثل فیلما ؟ پس تام هم مثل خودم شیش و هشت میزنه . وای خدایا خیالم راحت شد . پس قرار نبود پدرم یا هیچکس دیگه چیزی بفهمه. و جدا از همه ی اینها ، اونم از من خوشش میومد . همه ی این اتفاقا تو این مدت کوتاه ؟ فقط امیدوارم خواب نباشم .
(( میشه لطفاً یه چیزی بگی ؟)) حواسم بر گشت سر جاش . سرمو تکون دادم (( منم متاسفم ، نباید اونجوری میذاشتم و میرفتم . این من بودم که با حرفام گیجت کردم . ولی اون موقع اصلا نمیدونستم که تو متوجه ی حرفام میشی وگرنه …))
(( اون موقع که داخل آسانسور بودیم و من فکر کردم که زبون منو نمیفهمی ، خواستم فارسی صحبت کنم ولی تو دستتو بالا آوردی و مانع شدی . یادته ؟ ))
سعی کردم خاطره ی آسانسور رو مرور کنم . حق با اون بود . من واسه اینکه بهش بفهمونم انگلیسی بلدم ، ناخواسته مانع از حرف زدنش شدم .
تام ادامه داد : (( ولی خوب شد که همون موقع اینو نفهمیدی . چون من خیلی خوشحالم که دیشب اون حرفا زدی .))

(( آره ، منم خوشحالم که اون حرفا رو زدم . یعنی … تا پنج دقیقه پیش خودمو بابتش لعنت میکردم ، ولی الان خوشحالم .))
قدمی به جلو برداشت . (( پس ، الان دیگه رَدیفیم؟)) بهش نزدیک شدم و صورت هامون روبه روی هم قرار گرفت . (( آره ، رَدیفیم )) نگاهم بین چشماش و لب هاش در رفت و آمد بود و جاذبه ایی بینمون شکل گرفته بود .
تام زمزمه کرد : (( این همون لحظه ی رمانتیکه ؟! ))

(( خرابش نکن ))

(( ببخشید ، فقط میخواستم مطمئن…)) قبل ازاینکه بتونه حرفشو تموم کنه بوسیدمش و بلافاصله بوسه ام رو جواب داد .

در اون صبح بهاری ، ما لَبا لب در آغوش هم بودیم . هیچکس جز ما اونجا نبود . فقط ما … صدای گنجشک ها … بوی نمناک چمن و یه نسیم ملایم . میتونستم صدای پیانو زدن دنیا رو بشنوم که فقط برای ما مینواخت. بله . این صد در صد همون لحظه ی رمانتیکه .

ادامه به زودی …

نوشته: رابین


👍 24
👎 2
12301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

874246
2022-05-16 01:57:42 +0430 +0430

عالی

1 ❤️

874322
2022-05-16 10:35:47 +0430 +0430

Wow… such a nice continuing 👍 😍
چه عجب تنبل خان 😂 🌹 👋 دست به قلم شدن و مابقی داستان رو عنایت فرمودن. (just for fun )
ارزش این همه صبر کردن رو داشت. دست مریزاد. کیفور شدیم به عبارتی 😇
فقط ای کاش کمی وقت میذاشتی و همون معدود غلط املایی ها رو هم برطرف می کردی. گرچه قبلا گفته بودی که اشتباهات رو تحمل کنید و هاینریش هم گفت که ما اونقدر میگیم که درستشو بنویسی، اما حیفه این داستان و وقتی که براش گذاشتی با چند تا مورد این چنینی مخدوش جلوه کنه. 😂 🌹
به هرحال امیدوارم پارت بعدی زودتر آپ بشه. 🙏

2 ❤️

874441
2022-05-17 02:09:22 +0430 +0430

هرچی از این قلم تعریف کنم بازم کم میاد
خیلی کارت درسته فقط نزار دوباره فاصله بیوفته بین قسمت ها

2 ❤️

874452
2022-05-17 02:43:57 +0430 +0430

قشنگ بودددد قسمت بعدی رو سریعتر بنویس

1 ❤️

874456
2022-05-17 02:56:06 +0430 +0430

خیلی منتظر قسمت دوم این داستان شیرین بودم
امیدوارم فقط انتظار برای قسمت بعدیش کوتاه تر باشه بکم
نویسنده جان کارت درسته فدایی داری

1 ❤️

874516
2022-05-17 10:32:40 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود، همیشه منتظر ادامه داستان بودم

1 ❤️

874528
2022-05-17 11:53:20 +0430 +0430

😍 🌹 ❤️ ای جان

1 ❤️

874561
2022-05-17 17:06:01 +0430 +0430

سلام بچه ها . مرسي از تك تكتون كه وقت گذاشتين و خوندين و مرسي بابت كامنت هاى …اوممم … انرژى زا؟
! انرژى مثبت 🤔 به هر حال … مرسي از كامنت هاى خوبتون 😄
ببخشيد اينقدر طول كشيد . اين چندماه يكى از عجيبترين دوران زندگيم بود . وقت نوشتن نداشتم . البته همونطور كه atabak1396 عزيز گفتن هم يكم تو نوشتن تنبل هستم . 😅

در مورد غلط هاى املايي : اينا اعتراض من نسبت به دستور زبان فارسيه . چرا چند مدل ز يا س بايد داشته باشيم آخه 😂😂

به هر حال من سعى ميكنم قسمت بعد رو يكم زودتر تموم كنم 🙈

لاو يو آل ❤️

1 ❤️

874888
2022-05-19 11:26:34 +0430 +0430

واقعیه؟؟؟

1 ❤️

874891
2022-05-19 11:50:08 +0430 +0430

لطفن زودتر ادامشو بنویس

1 ❤️

874907
2022-05-19 13:38:48 +0430 +0430

Matindeutsche

نه عزيزم واقعى نيست 🥀

Pedaram1359

چشم حتماً ❤️💻

0 ❤️

876502
2022-05-28 13:19:51 +0430 +0430

سلام.
خیلی قشنگ بود.
یذره خودتو جمع کن (تنگ کن🤣) که زودتر پارت بذاری چون موضوعت جذابه. جان من غلط ننویس به دستور زبانم اعتراض نکن📿

1 ❤️

880274
2022-06-18 18:06:16 +0430 +0430

رادین عزیز دست مریزاد. عالی بود واقعا 👋

1 ❤️