تو از کجا پیدات شد (۱)

1400/09/12

صرفا جهت اطلاع :((این نوشته فقط یک داستان نیست .خاطرات زندگی نویسنده از 17تا 19سالگی رو در قالب چند قسمت بیان می‌کنه…پرداختن به یه سری اتفاق ساده که در باطنشون تحولات بزرگی رو رقم میزنن …))

*اواسط تیر ۱۳۹۸
+پری پریساااااا
*بلهههههه 😴
+پاشو مامان لنگ ظهره می‌خوام سفره رو جمع کنم الان بابات میاد هیچ کاری نکردم…
*بازم خیلی خوابیدم .تا چشمامو باز کردم دستمو بردم بالای تختم گوشیمو برداشتم مثل هر روز چند پیام و تماس از طرف سمیه بود که طبق معمول صبح منتظر بود باهاش برم بیرون( از آخرین امتحانمون قرار گذاشتیم هر روز با هم بریم پیاده روی اما کلا تو این 20روز فقط دوبار تونستیم اوکی بشیم) دونه دونه پیام های شکایتش اومد الان حتما اگه منو ببینه نیم ساعت یه ریز غر میزنه قشنگ می‌شناسمش «سمیه بهترین و شاید تنها دوستم بود…اولین بار کلاس هفتم بود که دیدمش تنها رو یکی از صندلی های تکی آخر کلاس نشسته بود من چون اون روز از همه دیر تر رسیدم مجبور بودم تنها صندلی خالی کلاس رو انتخاب کنم که دقیقا کنار صندلی سمیه بود…یه چند ماهی طول کشید تا با هم صمیمی بشیم اما الان 4ساله که شدیم مونس و همدم هم .خوبیش اینه خونه سمیه اینا همش دو کوچه بالاتر از خونه ماست و هر وقت دلمون برای هم تنگ میشه به جای بغل و قربون صدقه های مجازی یا من میرم خونشون با اون میاد .یادمه اوایل هر دو خانواده یه ذره سخت گیری میکردن اما با آشنا شدن و خانواده ها و البته فهمیدن این موضوع که بابای سمیه همکار عموم تو شرکت نفته دیگه کم کم منو سمیه شدیم رفیق تنهایی هم و البته باعث دوستی دو خانواده»
پیاماش رو باز کردم کلی فحش و بد و بیراه نصیبم کرده بود ‌‌‌‌…
میدونستم حسابی از دستم کفریه آخه اولین بار نبود که بدقولی میکنم
باید از دلش درمیاوردم .
بووووووق.بووووووق
-بلههههه 👿
*من قربون اون صدات برم خوبی؟
-اره خوبم خیلیم خوبم یه دوست دارم صبح باهاش رفتم بیرون کلی گشتم حالم جا اومد
*چشمم روشن دوست جدید خخخخححح
-اره بخند بایدم بخندی منم اگه یه بدبختی رو 2ساعت تو خیابون الاف میکردم میخندیدم
*سمیه من که ابجیشو میبخشه مگه نه؟
-زهرمار.
*عهههههه قهر نکن دیگه به خدا دیشب تا صبح درد داشتم تازه 5تونستم بخوابم اصلا نفهمیدم چقدر خوابیدم. …
-باشه باور کردم .
*لوس نشو به جون پرنده مقدس (پرنده مقدس یه نقاشی مشترک بود از چهره جفتمون که دختر خاله سمیه کشیده بود…شده بود نماد برامون )راست میگم …
-هزار بار گفتم از حموم میای خیس نرو جلو کولر ‌‌.حتما سرما خوردی …
*نه.امروز بیستمه هاااا
-خب چه ربطی داشت…؟آها مگه ماه پیش 24 ام نبود…
*چرا ولی شده دیگه (با بغض)
-ای جان قربونت بشم الان خوبی …کی شروع شد ؟
*آره خوبم اگه منو ببخشی…
-وااا دیووونه عصر میام ببینمت دلم طاقت نمیاره
*باشه .مراقب خودت باش
-پریییییی
*جونممممم
-تا عصر که بیام بلند نشیاااا کشتمت.استراحت کن…
*باشه
-قول؟
*قول
-دوست دارم .فعلا
*منم.
واقعا تحمل ناراحتی سمیه رو نداشتم
عکس دونفرمون رو از رو میزم برداشتم و خیره شدم بهش
چقدر وقتی کنار همیم حالمون خوبه…خیره به عکس بودم که با صدای مامان به خودم اومدم .
+چه عجب دختر سحر خیز مامان بیدار شد بالاخره .پاشو بیا یه چیزی بخور.
*مامان میشه بغلت کنم لطفااا
+وااا خرس گنده شدی خجالت بکش پاشو بابات زنگ زد گفت کارگرا دارن میان کلی کار داریم .
*با تعجب پرسیدم کارگرااا.
+پاشو صبحانت رو بخور برات میگم
یه آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سر میز دلم یه چیزه ترش میخواست
مربا زرشک انتخاب خوبی بود یه چند لقمه ای بی میل خوردم که صدای در شد …صدای صحبت های مامان و بابا رو شنیدم یه نگاهی به ساعت کردم ۱۲:۳۰ بود بابا هیچوقت زودتر از ۴ خونه نمیومد …(بابام مهندس عمرانه و ۵سالی میشه با یکی از دوستاش یه شرکت ساختمانی دارن ):
بابا:محسن تماس گرفت گفت وسایل رو جمع کردن خونه رو تحویل بدن نهایت فردا حرکت میکنن …
مامان :کارگرا رو هماهنگ کردی ؟
بابا:آره زنگ زدم تا ساعت یک می‌رسن .من تا دم در میرم شاید زودتر رسیدن…
کنجکاویم اجازه نداد بشینم .رفتم تو پذیرایی
*مامان
+بله .خوردی صبحونتو.؟
*آره خوردم…میشه بگی کی میخواد بیاد ؟
+دختر باهوش من خاله نرگس داره میاد …
*برای همیشه .؟
+آره منتقل شدن تهران…
«خاله نرگس تنها خواهر مامانم بود که سه سال از مامانم کوچک تر بود و حدودا یه سال بعد از ازدواج مامانم و بابام با عمو محسن رفیق و هم محله ای قدیم بابام ازدواج کرده بود…»
+خالت اینا قرار بود تا زمانی که خونشون آماده بشه برن خونه بابا بزرگ نیوشا اما خب چون اونا دارن تعمیرات میکنن یه چند ماهی رو می‌خوان بیان پیش ما …چون بالا یه اتاق بیشتر نداره باید چند وقت اتاقتو با نیوشا شریک بشی…
«خاله نرگس حدودا ۶سال میشد که هرمزگان زندگی میکردن
۶سال پیش عمو محسن از تهران منتقل شد هرمزگان
تو این ۶سال ما حتی ۶بار هم همو ندیده بودیم
بیشتر صحبت ها تلفنی بود
آخرین دیدارمون فکر کنم برای عید ۲سال پیش بود که اومده بودن تهران
عمو محسن نظامی بود و خیلی بهش مرخصی نمیدادن
ما هم بخاطر دور بودن راه خیلی نمی‌رفتیم
کلا تو این ۶سال دو بار اون اوایل رفته بودیم خونشون
حالا قراره برگردن…خاله نرگس دو تا بچه داشت نیوشا و نیما
نیوشا همسن خودم بود و امسال کلاس دهم رو تموم کرده بود
کم و بیش ازش خبر داشتم
تو هنرستان نقاشی میخوند
نیما هم کم کم داشت ۳سالش میشد.یه سال پیش عمو محسن اومده بود تهران تا به سفارش بابام یه واحد از آپارتمان هایی که اون زمان بابام میخواست بسازه رو پیش خرید کنه…طبق اطلاعات من هنوز ۶ماه کار داشت تا آماده بشه پس خاله اینا حالا حالا ها هستن پیشمون»
یاد حرف مامان افتادم که گفت باید اتاقم رو با نیوشا شریک بشم
درست می‌گفت خونه ما دو طبقه بود طبقه پایین سه تا اتاق داشت
یکیش اتاق من بود یکیشم اتاق خواب مامان و بابام اون اتاق دیگه هم شبیه بازداشتگاه کلانتری بود تاریک و کوچک که انباریش کردیم و درش همیشه قفله .طبقه بالا هم که یه پذیرایی کوچک آشپزخونه یه اتاق بیشتر نداشت بیشتر شبیه یه سوییت بود…اتاقم تقریبا بزرگ بود
مستطیل شکل بود سمت راستش به ترتیب میز تحریر و تختم بود
سمت راست دو تا صندلی و کمدم که عروسکام رو توش چیده بودم
دیوار ته اتاق هم سمت کوچه پنچره داشت و دو طرفش عکسای منو مامان بابا رو دیوار بود
نمی‌دونستم نیوشا رو کجا جا بدم از حرص میخواستم جیغ بکشم …
چیزه زیادی از نیوشا یادم نمیومد از دوسال پیش که همو دیده بودیم نهایتش یکی دوبار با هم تلفنی حرف زدیم و چند باری هم تو تل و واتساپ پیام داده بود و راجب مسائل مختلف حرف زدیم ‌‌‌‌‌…
آخرین بار فکر کنم راجب والیبال حرف زدیم چون من از بچگی میرفتم والیبال پیام داده بود راجبش سوال کنه از اخر هم نفهمیدم رفت یا نه …
نیوشا یه دختر لاغر با صورت استخوونی و موهای خرمایی بود که چهره بامزه ای داشت
دوسال پیش قدش از من کوتاه تر بود …
الان نمی‌دونم …
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد سمیه بود :
*سلام
-سلام نازگلی من .چطوری ؟
*خوب …نه خوب نیستم
-چرا درد داری ؟
*نه .
-پس چی چرا خوب نیستی ؟برات لواشک گرفتمااا
*نمی‌خوام.
-پری بگو چیشده اگر درد نداری پس چرا حالت خوب نیست
*هیچی خوبم
-اره منم باور کردم .نهار بخورم زود میام پیشت …مراقب خودت باش
*باشه بیا …نیاز دارم باهات حرف بزنم
-باشه عزیزم .فعلا
خوب شدم که سمیه میخواد بیاد فقط با اون می‌تونستم راحت حرف بزنم
یه نگاه به ساعت کردم ساعت دو بود
پاهام جون نداشتن دراز کشیدم رو تختم …نفهمیدم چیشد
وقتی چشمامو بازم کردم…

ادامه...

نوشته: پری


👍 14
👎 3
17301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

845956
2021-12-03 16:26:30 +0330 +0330

روان بود ،مسایل رو بدون پر و بال دادن اضافی بیان میکنه، خیلی خوب

0 ❤️