تو از کجا پیدات شد (۲)

1400/09/19

...قسمت قبل

-پری.پری .پاشو دیگه تنبل چقدر میخوابی …
چشمامو باز کردم هوا تاریک شده بود یه نگاهی به کنار تختم کردم سمیه نشسته بود داشت با موهام بازی میکرد…
-چه عجب تنبل خانوم بیدار شدن بالاخره …
*سلام…کی اومدی .؟ بقیه کجان.؟
-یه دو ساعتی میشه اومدم …دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم .مامان و بابات یه ساعت میشه که رفتن بیرون…
*ساعت چنده.؟
-نزدیکای 8
*یعنی من 6ساعت خوابیدم…
-بله تنبل خانوم…پاشو دست و صورتت رو بشور برات سورپرایز دارم …
*چی.؟
-اول دست و صورت…یالا
با کسلی از رو تخت بلند شدم و سمت کمدم رفتم یه پد برداشتم و رفتم سمت دستشویی…
اومدم بیرون دیدم سمیه تو پذیرایی رو مبل نشسته
-آفرین ناز گلی من حالا خوشگل شدی بیا تا جایزت رو بدم…
مثل بچه ذوق کردم نشستم کنارش…در کیفشو باز کردم دو بسته لواشک از اونایی که عاشقش بود دراورد داد بهم…از شدت خوشحالی محکم بوسش کردم…
-اییییییی چه خبرته لپم درد گرفت …
*مرسی عزیزم …
لواشک رو باز کردم و شروع کردم به خوردن …
-یه وقت نگی منم میخوامااا راحت باش…
*بخوای هم بهت نمیدم مال خودمه
-خب تعریف کن
*چیو.؟
-امروز بهت زنگ زدم گفتی ناراحتی…چیشده.؟
*خالم داره میاد خونمون…
-یعنی چی؟ چون خالت میخواد بیاد خونتون ناراحتی.؟خل شدیاا دختر
*میان که بموننن…یادته گفتم خالم هرمزگان زندگی می‌کنه…دارن میان تهران تا خونشون آماده بشه میان خونه ما بمونن…
-خب اشکالش کجاست…؟
*اشکالش اینجاست که باید اتاقمو با دختر خالم شریک بشم …
-خیلی دیوووونه ای خب این جوری از تنهایی درمیای…
مشغول حرف زدن با سمیه بودم که گوشیش زنگ خورد مامانش گفت باید برگرده خونه خداحافظی کردیم و رفت …
بعد چند دقیقه مامان و بابا با کلی خرید برگشتن خونه…
بعد از سلام و احوال پرسی باهاشون رفتم تو اتاقم
مامان و بابا همچنان داشتن راجب خاله اینا حرف میزدن و ذوق مامان از اینکه خاله میاد و دیگه تنها نیست مشخص بود آخه بابا چند وقتی بود شدیدا پروژه برمیداشت و صبح می‌رفت و غروب میومد خونه و مامان همیشه تنها بود و حالا با اومدن خاله نرگس از تنهایی درمیومد…
بعد از خوردن شام رفتم تو گوشیم تو واتساپ اتفاقی اسم نیوشا رو دیدم اما عکسی از خودش نبود و عکس داداشش رو گذاشته بود …
گوشی رو گذاشتم کنار و مثل همیشه رفتم تو فکر
و نفهمیدم چیشد و خوابم برد…
صبح با سر و صدا از خواب بلند شدم خاله اینا وسایلشون رو زود تر فرستاده بودن و ماشینی که وسایلشون رو می‌آورد رسیده بود بلند شدم از اتاقم رفتم بیرون سر و صدا بابا میومد که به کارگرا سفارش میکرد حواسشون به وسایل باشه و به دیوار نخوره
رفتم تو آشپزخونه مامان داشت برای کارگرا چایی می‌ریخت
+مامان جان وسایل خالت رسیده الان بابات میاد برو اتاقتو خلوت کن کمد و تخت نیوشا رو بزار کنار اتاقت …
پووووفی گفتم و نشستم سر میز و مشغول خوردن صبحانه شدم …
بعد چند دقیقه مامان و بابا رفتن داخل اتاقم و منو صدا زدن
بلند شدم و رفتم داخل اتاق…
بابا :دخترم تخت و کمد کتاب و کمد لباسای دختر خالت رو باید بزاریم داخل اتاقت و بقیه وسایلا می‌ره بالا…
یه نگاهی به وسایل نیوشا انداختم یه کمد چند قفسه ای کتاب بود و کمد لباسش که کنارش میز تحریرش هم بود و یه تخت صورتی …
قرار شد کمد لباس من و نیوشا رو بزاریم آخر اتاق
میز تحریر من و میز صندلیش سمت راست و تختش رو هم کنار تخت من گذاشتن…حس بدی نداشتم اتاقم قشنگ شده بود یه نگاهی به تختامون کردم چسبیده بودن بهم کامل…
تا ظهر کارا طول کشید
بابا با عمو محسن تماس گرفت مشخص شد تا غروب میرسن
بعد ناهار رفتم داخل اتاق رو تختم دراز کشیدم یه چرخ زدم رو تخت نیوشا فکر اینکه نیوشا رو این تشک می‌خوابیده بهم حس خوبی داد
تا غروب رفتم بالا و به مامان کمک کردم وسایل خاله رو تا حدودی مرتب کردن که بابا اومد گفت خاله اینا رسیدن تهران و دارن میان سمت خونه
یه حس دلهره ای گرفتم خودمم دلیلشو نمی‌دونستم …دستام یخ شدن و ته دلم احساس خوبی داشتم …
رفتم پایین تو اتاقم …
صدای در شد بابا رفت سر کوچه منتظر خاله اینا بود بعد چند دقیقه صدای خنده بابا و عمو محسن تو حیاط بلند شد
لباسمو عوض کردم و صدای خاله رو می‌شنیدم که از دیدن مامانم خوشحال بود
رفتم بیرون از اتاق…
ادامه دارد …

نوشته: پری


👍 7
👎 1
14101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847274
2021-12-10 04:29:17 +0330 +0330

کص پرت🥴🥴🥴

0 ❤️

847393
2021-12-11 00:17:33 +0330 +0330

خیلی قشنگه ادامه بده

0 ❤️

847394
2021-12-11 00:25:47 +0330 +0330

به نظرم اگه درست حسابی بری جلو خوبه ولی طولانی تر بنویس خیلی کمه اینطوری تا قسمت بعدی خیلی یه جوری میشه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها