تو باور نکن

1396/11/18

خیلی سال پیش از تلوزیون انیمیشنی رو دیدم که آدمک های کارتونی اون دنبال ته دنیا می گشتن. سفر کردن به غرب، به امید پیدا کردن ته دنیایی که خورشید اونجا گم می شه. آخرش هم گیر یک سری اسکیمو افتادن که شیر فهمشون کردن زمین گرده. ته نداره. اون انیمیشن شاخدار ترین دروغ زندگیم بود. زمین گرد ته نداره؟؟!! ته دنیا همون جا بود! همون جایی که نشسته بودم. همونجا و چند کیلومتر اطرافش. اونجا ته متعفن و بد بوی دنیا بود. محله ی ما بوی جون کندن می داد، بوی قتل می داد، بوی مردگی می داد. پدرم خمیده لاغر…معتاد بود و مادرم یک مثال نقض واسه کلیشه های سرشار از فداکاری و مادرانه . دخترای هم سن و سالم شاد بودن و شادی می کردن. نوجوون که می شدن رویا پردازی می کردن را جع به مرد های اطرافشون. مردهای اطراف من اما دوست داشتنی نبودن. بو می دادن، بوی تریاک و بنگ…علف…بوی ناخوش شیشه…بوی مردار و من عاشق بوی عطر بودم. مخصوصا بوی عطر های رنگ و وارنگی که از تن معصومه میومد و حالم رو عوض می کرد.
فقر توی محله بیداد می کرد. پیدا بود. از پوست چسبیده به اسخون بچه خرده های محل پیدا بود. از غم چشم های مادر پریوش پیدا بود. مادر پریوش، کلثوم خانم، بچه سه ساله شو از دست داده بود. می گفتن بنیه ضعیف داشته، از تب مرده. چند تا بچه سه ساله لاغر مردنی می شناسی که از تب مرده باشه؟! پریوش کوچولو از تب مرده بود ولی تو باور نکن!
مامان حوصله هیشکی رو نداشت. مخصوصا من. کافی بود کاری رو به دلخواهش انجام ندم اونوقت می بستم به باد کتک. بابا که بود دست روم بلند نمی کرد. بابای لاغر مردنی من برام پشت بود اما تو باور نکن!
توی محله ی ما که پا میذاشتی هیچی سر جاش نبود. به خاطر دره فاضلاب رو بازی که اون حوالی بود، کل محل رو پشه ور میداشت. مخصوصا بهار. اونوقت بود که به خاطر خشک نشدن لباس هایی که شستم یا دیر پختن سیب زمینی سیبل می شدم واسه خالی شدن اعصاب پشه ای مامان. من از بهار شکوفه ها و عیدی و بوی خوش رو به خاطر دارم اما تو باور نکن!
سیمین رو میذاشتم روی پام تکونش می دادم تا خوابش بگیره. سیمین خواهر کوچیک ترم بود. گریه که می کرد اعصاب مامان رو می ریخت به هم. مامان توی نئشگی سیمین رو بغل می زد می برد توی اتاق پشتی. اون جا که یه دونه پیک نیک گذاشته بودن. همون جارکه بوی بد می داد و کنارش پر بود از سیخ های کوچیک و کاغذ های لول شده. بچه های یک ساله که معتاد نمی شن؛ اما تو باور نکن.
مرگ میدونی چیه؟ میگن عزرائیل میاد جون آدم رو میگیره و میره. دروغ میگن. من خودم مرگ رو دیدم. توی کوچه، تاریک بود. مامان عصبی شده بود. چراش رو یادم نیست. به خاطر حضور بابا کتک نخوردم اما…پشت درخت تنو مند انجیر سایه گرفته بودم. پنا گرفته بودم. می دونی شبای محله زیاد قشنگ نیست. همون موقع بود که سه چهار تا پسر دعواشون شد. لول بودن توی هم. بعد کلی کتک کاری از هم جدا شدن، یکهویی، وحشت زده. یکیشون پخش زمین بود و یکی دیگه چاقو به دست و بقیه هم دور و اطراف. عزرائیل ما با چاقو جون می گیره ولی نمیذاره بره. عزرائیل ما رو دار میزنن، توی ملاعام. عزرائیل ما مادر داره. عزرائیل ما مادرش دیوونه میشه،انجیر رو از ته می زنه و من فقط غصه ی پناهگاهمو واسه شبای ناخوشی مامان می خورم. اما توباور نکن.
عموعلی مرد خوبی بود. هر وقت منو می دید یه دونه آبنبات میذاشت کف دستم. پیرمرد تاس محل که آزارش به هیچ کس نمی رسید. پسرش بنگی بود. بنگ که می زد می افتاد به جون خونه و وسایلش. صدای خورد شدن شیشه های پنجره کل محل رو ور می داشت. حال پسرش که بهتر می شد خودش می نشست و دست های زخمیشو با کهنه می بست. اثرات بنگ که می رفت، پسرش آروم می شد. اونقدر آروم که باورت نمی شد بتونه اون قدر بلند عربده بکشه و شیشه بشکنه. یک شب اما عربده هاش طولانی تر شد. صدای فریاد عمو علی هم می اومد. اون شب ترسیده بودم. دلم لرزیده بود واسه عمو علی و فرداش هیچ خبری از عمو علی نبود. می گفتن مرده. پسرش می گفت اونم بنگ زده دوتایی دیوونه شده بودن. عمو علی که حتی سیگار هم نمی کشید یک شب بنگ زد و دیوانه شد و خودشو کشت. اما تو باور نکن.
معصومه قبل تر ها این طوری دریده نبود که با پسرای لات محله جرو بحث کنه. قبل از اینکه عطری بشه و ماشین های رنگ و وارنگ سوار شه مثل اسمش معصوم بود. باباش مرده بود و مادرش زن کریم تعمیرکار شده بود. معصومه عاشق شده بود. عاشق پسر یک محله اون ور تر. پسر انگاری زود تر دل داده بود. گاهی سر راه مدرسه معصومه سبز می شد و نمی دونم چی به خوردش می داد که لپ هاش گلی می شد و با لب خندون برمی گشت خونه. همون وقتا بود که معصومه سفره دلشو واسم باز کرد. می گفت قراره بیاد خواستگاریش. چقدر خوشحال بودیم.چقدر رویا بافتیم. چقدر امشب چه شبی ست خوندیم. خواستگار اما نیومد. پسر هم دیگه سر راه معصومه سبز نشد. چند وقت بعد خبر عروسیش اومد. معصومه توی بغلم گریه می کرد. می گفت مادرش براش زن گرفته. می گفت زوری. می گفت حق داره. می گفت من کجا اون کجا. می گفت و گریه می کرد.همون موقع ها بود که کم کم بوی عطر می داد. کم کم دیر خونه برمی گشت. کم کم شب خونه نیومد. دهن کریم تعمیر کار رو با پول می بست. از منی که تنها همدمش بودم جداشد. فقط گفت نمی خواد دنیای خواهر کوچیک ترش هم این جور باشه. گفت به هر قیمت شده خواهرمو از این جهنم دره می برم بیرون. جهنم کجاست؟ هر کجا هست دره اش همون حوالی بود. همون جایی که معصومه زندگی می کرد. معصومه نه…مانیا! یه بار توی راه مدرسه سوارم کرد. خودش و یه مرد ۴۰_۵۰ ساله . مرد صاحب ماشین بهش می گفت مانیا. مانیا سوار ماشین های گرون می شد تا منو تا یه جایی برسونه اما تو باور نکن.
توی محله ما خیلی ها خیلی چیزها رو می دادن تا چیزی بدست بیارن. یکی کلیه شو برای غذا، یکی مال خونشو برای مواد، یکی دست هاشو برای پول، یکی پاهاشو برای غیرت، یکی هم بکارتشو واسه فراری دادن یه موجود ۵ ساله از جهنم دره. هیشکی اما بچه شو نداد، زنشو نداد، غیرتشو نداد، مردونگیشو نداد، مادرانه هاشو نداد؛اما تو باور نکن!
سیمین بهونه می گرفت. زجه می زد. آروم نمی شد مگه با مامان، توی دخمه، کنار جیز جیز. بهشت زیر پای همه ی مادر هاست اما…
۱۶ سالم بود. بر و رو داشتم. اینو از حسادت همکلاسی هام می فهمیدم. همکلاسی هایی که اوضاع زندگیشون فرق زیادی با من نداشت. یکم اونور تر ته دنیا زندگی می کردن. دلم می خواست عاشق بشم. دلم می خواست یکی دوستم داشته باشه. عاشقم باشه. مامان هنوز گاهی کتکم می زد و بابا هم دیگه نبود که بخواد پشتم باشه. سیمین لاغر بود و زشت، همپای مامان، توی اتاق پشتی. برادر نداشتیم ، گاهی خوشحال می شدم از نداشتن برادر. اخه میدونی برادر فهیم، فهیم رو کشت. مانیا سال پیش از محل رفته بود و فهیم پا گذاشته بود جا پاش. فیروز وقتی فهمید گرفتش به باد کتک.خوب یادمه. توی کوچه، چند خونه اونور تر، هیچکس فیروز رو جدا نکرد. فهیم خون بالا آوورد. خونی که شاید می تونست تن و بدنشو پاک کنه. فقط کاش خون نجس نبود. فهیم الان توی بهشته اما تو باور نکن.
۱۶سالم بود. پر بودم از شور جوونی. یه تایم مدرسه بودم، یه تایم هم توی کارگاه بسته بندی یه شرکت تولیدی کار می کردم. وقت های که ظهر بایستی میرفتم مدرسه افشید خانم ، مادر معصومه زن کریم تعمیر کار، غذا می داد دستم ببرم واسه ناهار شوهرش. تعمیرگاهش سر راهم بود. اون ها غذای خوبی می خوردن. همیشه بو های خوبی از ظرف استیل بلند میشد. اونروز بوی قرمه سبزی می داد. ته آرزوی اون لحظه ام از خدا یه کاسه قرمه سبزی بود. توی تعمیر گاهش کسی نبود. تعمیرگاه کوچیک و ساکتی بود. یه پیکان یخچالی زهوار در رفته هم اونجا پارک بود. صدا کردم«کریم آقا» کلشو از اتاقک ته تعمیرگاه بیرون آوورد « الان میام» نگاهی به تعمیرگاه انداختم. قوطی های بزرگ و کوچیک یه گوشه روی هم چیده شده بودن. چند تیکه ابزار کثیف روی زمین پخش بود و یه تیکه لنگ چرب سیاه گوشه ای افتاده بود. از اتاق که بیرون اومد دستاش تمیز بودن. ظرف غذا رو گرفت و به عادت همیشه از حال و احوال خونه و مدرسه جویا شد. روی درام روغن نشسته بود و در ظرف رو باز کرده بود. بوی قرمه سبزی ضعف انداخت به جونم. تعارف کرد. البته که رد کردم. رفت توی اتاق. بلند گفتم « من دیگه برم» از اتاق بیرون اومد با یه بشقاب و یه قاشق توی دستش «تا نخوری نمیذارم بری تعارف میکنی؟!» دلم پر شد از خوشی« آخه» « آخه نداره جلدی بخور دیرت نشه» نگام رفت پی ساعت روی دیوار تعمیرگاه. وقت یه قورمه سبزی خوردن و داشتم. نشستم کنارش. قورمه سبزی رو داد دستم. بوی زندگی می داد. بهترین مزه ی دنیا. جای گوشت توش مرغ بود. قرمه سبزی های اون حوالی رو با مرغ می پختن. قورمه سبزی رو خورده میل رفتن کردم که مچ دستمو چسبید. ترسیدم. « کجا؟!» « بببرم ممممدرسه» تته پته افتاده بود به کلامم و لرز به جونم.« قرمه سبزی که مفتی نمیشه» خشک شده بودم.زبونم به سقف دهنم چسبیده بود. کشوندم توی همون اتاق. ته تعمیرگاه. داشت دیرم می شد. دیر میرفتم ناظم کتکم می زد‌. مقنعه رو از سرم کشید و من التماس کردم. دکمه ها ی روپوشم رو یکی یکی باز کرد و من زجه زدم. قرار بود اون روز توی مدرسه جشن بگیرن. دلم به شکلات های پذیرایی خوش بود. دلم به شادی با هم سنام خوش بود. دلم به بر و روم خوش بود. شاید یکی هم میومد منو از اون جهنم دره فراری می داد. بیچاره دلم.
ماشین جلوی پام نیش ترمز می زنه. سرم رو که بالا میارم چشمم می خوره به پسر تیتیش با ابرو های برداشته و ریش کوچیک بین چونه و لبش. « سلام خانومی در خدمت باشیم» خم میشم سمت پنجره « صد میگیرم» می خنده. سرخوش.« چه گرونی شما» از ماشین دور میشم. کنار جاده راه میرم که اگه خواست راه باشه واسش. دوباره میاد. « تخفیف بده مشتری شیم» تخفیف؟! خودفروشی خودش چوب حراجه به غرور و هویتت. ارزون تر از این جون دادن مگه داریم؟! نگاه محکمم رو که می بینه میگه « دو نفریم» چه فرقی به حالم داره. دو نفر یا یکی؟! استفاده شونو که می کنن، پول منو میدن و تمام. سوار میشم. گرمه. شیشه ی پایین داده شده رو بالا می کشه. « چه سرد شده» سرد شده بود. یادم میوفته به محله قدیمی. زمستون ها کابوس بود. سیستم گرمایشی یه بخواری زهوار در رفته بود که توانایی مبارزه با سوز هایی که از درز خونه راه باز میکردن رو نداشت. سرد تر از خونه بیرون بود. وقتی که با لباس کم بایستی راه مدرسه یا تولیدی رو گز میکردی. وای به روزی که مامان عصبانی میشد و شب خواب من می شد آسفالت کوچه. آره! هوا سرد شده بود. سرما نالوطی ترین آفرینش طبیعته. سعی می کنه سر صحبت رو باز کنه و من امشب عجیب روی مود دلبری نیستم‌.« خوب پولی تو کارتونه ها!» خوب پولی؟ تا حالا همخواب پولی بودی؟! وقتی پولی باشی باهات مدارا نمی کنن. مهربون رفتار نمی کنن. همه عاشق هارد سکس میشن. عاشق اینکه درد کشیدنتو ببینن. زجه زدنتو ببینن. خوار شدنتو ببینن. پول دادن و تمام استفاده ممکن رو ازت می برن و تو میگی خوب پولی؟! درد داره. همشون درد دارن. حتی بیشتر از بار اول. بار اول توی اتاقک ته تعمیرگاه… درد داشت. ضربه میزد. سرم می خورد به دیوار و درد میگرفت و اون محکم تر ضربه میزد. کمرم روی زیلوی زمخت عقب جلو میشد و می سوخت و اون ضربه میزد. دست هامو روی سینه م چلیپا کرده بودم و زار میزدم و التماس می کردم اما اون فقط ضربه می زد‌ ضربه می زد و عرق می ریخت. همه همین جورین. ضربه می زنن و عرق می ریزن. با این تفاوت که حالا خودم احازه میدم‌ حالا دیکه ۱۶ سالم نیست. دیگه زوری در کار نیست. به قول آقا زاده پولش خوبه‌. میشه باهاش قورمه سبزی با گوشت خورد. من اولین بار خودمو به یه بشقاب قرمه سبزی فروختم. چوب حراج که به تنت می زنی اسمت میشه هرزه. تف و لعنت میشی. اونوقت شب که میشه میان سراغت، همونا که تف و لعنتت کردن‌. هرزه منم که تن فروشی می کنم نه اونا که خون یه جماعتو میمکن واسه ماشین زیر پای پسراشون ، تا هرزه ها رو تف و لعنت کنن و شب ها بیان دنبالشون. هرزه ماییم که هر شب رو تو بغل یکی… یا دوتا… یا سه تا… گاهی تیتیش، گاهی نره غول ، .گاهی معمولی میندازیم. نه اونا که شکم سیر می خوابن هیچ هم به مار چپشون نیست مانیا ایدز گرفت و یکی که پذیرای ویروس تن مانیا بود، جونشو گرفت. هرزه ماییم که کاری که نباید کردیم. تو چی تو هم کاری که نباید می کنی؟! من که حالم خوبه. به خاطر سنگ کپ کردن خواهر ده سالم خالم خوبه اما تو باور نکن. « اسمت چیه راستی؟!» «تینا» اما تو باور نکن.

نوشته: Matin.T


👍 41
👎 10
3822 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

672706
2018-02-07 23:38:55 +0330 +0330

لایک سوم به این نویسنده بی نظیر که اصلا بلد نیست خودشو بگیره…

پی نوشت : شما به من میگی دپ ننویس بعد خودت…؟؟ نداشتیما!!

1 ❤️

672709
2018-02-07 23:51:03 +0330 +0330

عالی بود لایک به قلم زیبات

0 ❤️

672713
2018-02-08 00:21:55 +0330 +0330

داستانت اصلا عالی نبود ، اما تو باور نکن!

0 ❤️

672716
2018-02-08 01:16:53 +0330 +0330

دهنم گائیده شد تا خوندمش… این چه طرز نوشتنه؟ ده هزارتا جمله ی کوتاه کوتاه… مغزم درد گرفت از بس استارت استاپ کردم… اصلا خوب نبود… این یه نکته وحشتناک بزرگ منفی…
دوم اینکه این ترجیع بند تو باور نکن خیلی نچسب و بیجا بود اکثرا… هیچ چیزی زو که نمی رسوند رو اعصاب هم بود… نکته منفی دوم
سومم اینکه با اینکه نویسنده خیلی زور زده بود که اون فضای فقز و فحشا رو تصویر کنه ولی درواقع ریده بود… بدجور تابلو بود اصلا هزار کیلومتری این فضاها هم رد نشده و فقط چندتا کلیشه رو به زور چسبونده به هم… تا آخرین جمله خوندم بلکه حداقل یه جمله یا یه معنی خلاقانه وسط اینهمه کسشعر به ذهنت رسیده باشه ولی دریغ از یه دونه نکته… همون ریدن که گفتم بهترین تعریف برای نوشته ت هست
ولی… ولی به داستان مثبت میدم و لایک میکنم؛… اونم بخاطر تم کمرنگ سکسی وسط داستان و پست کردن کل داستان درجای درست… اگر اون چندتا جمله رو نداشت و فقط چس ناله بود الان بجای اینهمه تایپ یه فحش خواهر مادر بهت داده بودم و رفته بودم

1 ❤️

672718
2018-02-08 02:09:47 +0330 +0330

سلام
ممنون از متنت
ولی خیلی تلخه !!!
خیلی!

0 ❤️

672720
2018-02-08 03:18:53 +0330 +0330

داستانت خیلی بد بود اما تو باور نکن ?

0 ❤️

672734
2018-02-08 05:41:46 +0330 +0330

ممنون از همه بابت وقتی که گذاشتین
آقای عابر(آبر) کوتاهی جملات رو واقعا نمیدونم چرا خوشتون نیومد تمام کسایی که تاحالا داستانامو ترور کردن رو این یه مورد به عنوان نقطه قوت دست گذاشتن اما بقیشو حق دارید.
ماجرای این داستان برمی گشت به حدود دوسال پیش دختری بود اومده بود پیش روانشناسم به دلایلی منم گاهی تو جلسات حضور داشتم. این دختر دانشجوی یکی از دانشگاه های برتر تهران بود که می رفت جنوب تهران به بچه های کار درس میداد. اکثر اتفاقات توی داستانو اون تعریف کرد منتهی سرسری و با گریه. توی دوترمی که این کارو انجام میداد به قدری اعصابش ضعیف شده بود که بی دلیل گریه می کرد و لرزش دست گرفته بود. این تو باور نکن رو اون گفته بود. گفته بود همش به خودم میگم تو باور نکن، تو باور نکن. خوب منم تاثیر گرفتم. هشت ماه پیش اینجا یه داستان خوندم راجع به مردی که دربه در دنبال تن فروش میگشت و مث آدمیزاد هم باهاش رفتار نمیکرد. فقط یادم اومد و این چند تا چیزو ریختم روی هم شد داستان وگرنه تجربیات من در حد باران از آسمان میبارده.

1 ❤️

672739
2018-02-08 06:01:11 +0330 +0330

کاش توی سایت بعد از ستون داستان سکسی ستون خاطره و رنجنامه هم بود تا خواننده بدونه تکلیفش با متن چیه چون اونا نقد نمیخوان چون واقعیت و حقیقت نیاز به واکاوی و اما و چرا نداره …
شروع داستانت محشر بود جایی که تو بودی ته دنیا بود اینو با مثال اون انیمیشن فوق العاده آوردی پس آخر دنیا هم هست …جهنم هست باور کردیم …!
ادامه داستان ! یه دوربین پرتابل دستت گرفتی و توی کوچه محله دوران کودکی ت سرک کشیدی ؛ لنز پویای دوربین ت همه جا رو کاوید و از دخمه ها و پستوها و سرفه ها و مرگ ها فیلم و عکس گرفت … گفتی اونجا برزخ پلیدی ها بود و گفتی … اینا رو با ترجیع بند " تو باور نکن" خوب دوخت و دوز کردی و خود خودت رو بی پروا برهنه و عریان نقاشی کردی
اگه با نگاه خاطره نگاهش کنیم که "ساچه واو " بود اما اگه داستان بود یا بخش هاییش داستان بود بالا پایین داشت میشد بهتر و خلاقانه تر بشه ؛ واژه ها ؛ دیالوگ ها ؛ و تصویرسازی ها و …
از هر جنس که باشه لایک

3 ❤️

672741
2018-02-08 06:09:24 +0330 +0330

فسنجون با مرغ خوردم ولی قرمه سبزی نه
تو باور نکن

0 ❤️

672743
2018-02-08 07:00:13 +0330 +0330
TSO

یکی بود می گفت زنایی که این کارو می کنن معمولا سعی می کنن موقع رابطه سرشون رو با یه چیزی پرت کنن، یکی شون آدامس می جوئه، یکی حتی تخمه می شکونده، آره همه چی عادت می شه حتی بدبختی :( نوشتن بلدی، لایک یازده تقدیمت

0 ❤️

672751
2018-02-08 09:39:31 +0330 +0330

قلمت عالی بود
واقعا متاثر شدم

0 ❤️

672770
2018-02-08 11:37:17 +0330 +0330

اگه خاطره بود که هیچ و واقعاً متأسفم بابت اتفاقایی که برات افتاده . امّا اگه داستان بود یه چند تا اشکال :

  1. به نظرم خیلی از شخصیت ها فقط برای این در داستان حضور داشتند که اوج بدبختی و فقر رو بیشتر نشون بدند اما باعث کلیشه ای شدن داستان شدند .
  2. بدون مقدمه از یک دید سوم شخص به حوادث اطراف ناگهان داستانت به یک خاطره نویسی از جانب راوی تبدیل شد که برای یک داستان قابل قبول نیست وسیر داستانی را عملاً از بین میبرد .
  3. بعضی اصطلاحات مناسب بعضی موقعیت ها نبود مثل تکرار فعل ضربه زدن و . . .
    4.داستان از یک ریتم منطقی در ابتدا اما بسیار سریع در یک سوم پایانی استفاده میکرد که باعث شد پایان داستان برق آسا و غیر قابل باور شود
    در عین حال با فرض اینکه این نوشته تنها یک خاطره بود ، لایک شماره ی 15 . موفق باشی .
0 ❤️

672779
2018-02-08 12:51:00 +0330 +0330

وای که چقدر زیبا نوشتی.تمام زندگی من با کتاب بوده و خوندن و خوندن و بازم خوندن.این یکی از زیباترین متونی بود که تابحال خوندم و جز رشته تخصصی خودم،یکی از دوست داشتنی ترینها.
برخلاف نظر دوستان جمله “تو باور نکن” نه تنها لطمه ای به زیبایی داستان نمیزنه،بلکه بسیار بجا و در جای درست استفاده شده.
خوشحالم که شخصیت اصلی داستان مصداق همان نیلوفریست که از مرداب و لجنزار سر برمیاره.
لایک لایک لایک

1 ❤️

672798
2018-02-08 18:23:57 +0330 +0330

سلام
فقط میشه غصه خورد حیف این جوانی ما که به هیچ نیارزد

0 ❤️

672799
2018-02-08 18:26:56 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود من حاضرم به این نویسنده جایزه بدم آفرین

0 ❤️

672802
2018-02-08 18:52:24 +0330 +0330

لایک
این ترجیع بند سیاهت …
به جای جوهر توی این قلم لعنتیت چی بود که فقط تونست دل آتیش بزنه؟
این داستان یکی از دردناکترین و سیاه ترین هایی بود که خوندم …
بسیار تلخ و زیبا می نویسی متین عزیز فکر میکنم باز هم ازت خوندم …اما این موضوع؛این نگارش با هرچی خوندم ازت فرق داشت خیلی داشت…این داستان خیلی دلی بود …انگار با همه وجودت نوشته بودی …من خیلی دوسش داشتم …اون قطع درخت و بی پناهی دختر …معتاد شدن خواهرش…اون جهنم دره…اون مکالمات دختر داستان با خودش ته داستان…اون ترجیع بند اما تو باور نکن…یکی از معدود داستانهایی هست که برای خودم نگه میدارم توی آرشیو داستانهام
خسته نباشی…بازم بنویس نه به این تلخی و سنگینی…نفسم بند اومد تا خوندمش

0 ❤️

672815
2018-02-08 21:32:38 +0330 +0330

یکی دوستام میگفت یدف یه دختر بردم خونمون همینجور باهاش سکس میکردم از تو جیبش تخمه آفتابگردون در آوورد شروع کرد به تخمه شکوندن. اینجوری خودشو از مرحله سکس پرت میکرد جالب اینجا که ارضا هم میشد . حالا که به حرفاش فک میکنم میگم شایددختزه از همینجور جاها بااینجور فقری دسته پنجه نرم کرده . دلم میگیره بخدا اصلا نمیخوام هیچ سکسی رو…

0 ❤️

672832
2018-02-08 22:21:53 +0330 +0330

من مشکلی با جملات کوتاه ندارم،داستانش تلخ و جذاب بود،از همون کلیشه های تکراری زندگی خودم و خیلیای دیگه که همیشه از خوندنش فرار میکنم،فقط با این بدی که نوشته خوب باعث میشه بیشتر و بیشتر بخونم،تا وقتی که دیگه خیلی دیر بشه…

کارت خوب بود،امیدوارم بیشتر ازتون ببینم…ولی این یکی رو باور کن…موفق باشی…

1 ❤️

673027
2018-02-10 04:22:18 +0330 +0330

خب لايك نموديم، تلخ بود،اصلا زهر مار بود ، چه كنيم كه خوب مي نويسي ، ، خسته نباشيد عزيز

0 ❤️

673064
2018-02-10 10:54:35 +0330 +0330

یک نوشته آبکی
قبول داری خودت ؟ همش فقر همش تجاوز همش تبعیض داستانت خز و تکراری بود

0 ❤️

673072
2018-02-10 12:19:23 +0330 +0330

به عنوان یه کسی که مینویسه متن ت عالی بود. حیف این متنه اینجا باشه.

0 ❤️

673086
2018-02-10 15:12:40 +0330 +0330

من میگم حالم خوبه…تو باور نکن
جز خدا، کسی رو داور نکن…

0 ❤️

673105
2018-02-10 19:57:47 +0330 +0330

اگه واقعا خدایی وجود داشته باشه
باید جلو پای خیلیا زانو بزنه تا ببخشنش…

بازم بنویس

2 ❤️

674443
2018-02-20 17:25:03 +0330 +0330

همشو نخوندم کلیشه و ضد و نقیض بود. گمونم ساده نوشتن خیلی بهتر باشه مخصوصا اینجا .
قرار نیس تو داستان اتفاقای خیلی عجیب غریب بیفته و طرز نگارش عجیب غریب باشه تا بگن یه داستان خوبه. مثل خودت بنویس…

0 ❤️