جادوی عشق (۱)

1399/09/28

(توجه:این یک داستان است،نه یک خاطره)
گلها رو انتخاب کردم و روی پیشخون گذاشتم و منتظر موندم تا گل فروش،دسته گل نفر قبلی رو آماده کنه و بعد نوبت من برسه.هوا تاریک شده اما جلوی مغازه اونقدر روشن بود که برادرم فرامرز پشت فرمون و زن داداشم الهه کنار دستش داخل ماشین دیده بشن که سرهاشون داخل گوشیهاشون بود.
دستهام رو داخل جیب کردم و از نیمرخ به چهره مهربون الهه خیره شدم.تو این ۱۵سالی که پدر و مادرم رو از دست داده بودم،اون بود که مثل یه خواهر بزرگتر و با تمام وجود،تر و خشکم کرده بود.چند سال اول بعد از فقدان بابا،مامان تو خونشون زندگی میکردم و با اینکه پسر جوونی بودم،اما مثل دوتا بچه خودش بهم اهمیت میداد و مادرانه بهم محبت کرده بود. و بعدش هم که جدا شدم و واسه خودم خونه گرفتم،هرروز و همیشه هوامو داشت و یک لحظه از من غافل نشد.حالا هم اگه هرکسی بغیر از اون،حتی فرامرز بهم میگفت که واست یه دختر پیدا کردم که بریم خواستگاریش،اصلا قبول نمیکردم.دختره،بچه یکی از دوستای الهه بود که مدتها میشناختش و میگفت که دختر خوب و نرمالیه.
۳۵ سالم شده بود و به قول الهه و فرامرز دیگه کم کم داشتم پیر میشدم!اونها هم که تقریبا همسن بودن و جفتشون با اختلاف دو،سه ماه پا توی ۴۵سالگی گذاشته بودن،آرزوشون این بود که منم بالاخره سر و سامونی بگیرم.
دسته گل رو گرفتم و چند دقیقه بعد جلوی آپارتمان،زنگ واحدشون رو زدیم و بعد از باز شدن در،سوار آسانسور شدیم و تو طبقه چهارم،جلوی در واحدشون منتظر باز شدن در موندیم.پسر جوونی در رو باز کرد و با تعارفی که کرد داخل شدیم.به پذیرایی که رسیدیم،سرم رو بلند کردم و از مشاهده چیزی که دیدم،خشکم زد و زمین زیر پاهام سست شد!خودش بود،آره آره خودش بود،اشتباه نمیکردم!
.
.
.
.
.
سالی سه چهار بار میومد تهران تا از بازار جنس بخره و ببره شهر خودشون که توی مغازش بفروشه.بیوه بود و خرج زندگیش رو همینطوری تامین میکرد.چند سالی بود که میشناختمش و هربار که میومد تهران،اون یه سری به من میزد و منم یه سیخی به اون!ساعت نزدیک ۳ بعد از ظهر بود که یه مقدار لوبریکانت نوک انگشتهام ریختم و مالیدمشون به سوراخ کونش.در کشو رو باز کردم و با بی حوصلگی از داخل انبوه متنوع کاندوم ها،بی فکر یکیش رو برداشتم و با دهان درش رو باز کردم و رو کیرم کشیدمش‌.زهرا بعد اینکه حسابی برام ساک زده بود،حالا کامل لخت شده و پشت به من دستهاش رو روی مبل گذاشته بود و به بدنش پیچ و تاب میداد و منتظر تا شروع کنم.
توی تمام این سالها که با انواع و اقسام زن و دخترها رابطه و سکس داشتم،اون تنها کسی بود که همیشه التماس میکرد که از عقب بکنمش نه از جلو!و همین مسئله بود که باعث میشد به بدن نافرم و چربیهای زیاد شکم و پهلوش توجه نکنم و هربار هم از سکسی که باهاش میکردم لذت ببرم.
کیرم رو جلوی در سوراخ کونش گذاشتم و با فشار کوچیکی فرو کردم و حتی زیاد احتیاجی به نگه داشتن هم نداشت و شروع به تلمبه زدن کردم‌.طبق عادتش شروع به قربون صدقه رفتن من کرد و به خودش فحشهای تخصصی میداد!
فکرم مشغول صبح بود اما با دیدن لمبرهای بزرگ و گوشتیش که با هر جلو و عقب من موجی داخلشون می افتاد و البته صدای برخورد بدنم با بدنش واسه لحظه ای فراموش می کردم و باز هرچند لحظه یکبار همون آش و همون کاسه!
لوبریکانتی که زده بودم و عادت داشتن زهرا به دادن از پشت باعث شده بود کیرم خیلی روان و بدون فشار اضافی داخل کونش حرکت کنه و جلو عقب بشه.
چشمهام رو بستم و غرق توی رویاهام،اون زن رو جای زهرا تصور کردم.لبخندی به لبم اومد و سرعتم رو بیشتر کردم.صدای اون زن توی فضا پیچیده بود و من رو ترغیب میکرد که بزنم و بزنم و کم نیارم.
لذت لمس تن اون زن حرارت بدنم رو مثل یه کوره بالا برد و انگار که توی بدنم آتشفشانی از لذت و شهوتی بی انتها فوران کرده باشه،با تمام قوا تلمبه میزدم و از لذت بردنش کِیف میکردم.
همون عطری که صبح زده بود و هنگام رد شدن از کنارم به مشامم خورده بود،توی هوا پیچید و مستم کرد!
.
_بزن فرزاااد،تندتر بزن فرزاد جووون.پارم کن فرزااااد.جرم بده و همه آب داغت رو بریز توی کونم…
.
شنیدن این جملات از دهان اون زن قدرتم رو بیشتر میکرد و من رو به نقطه ارضا شدنم نزدیکتر میکرد.کپلای کونش رو چنگ انداخته بودم و با حالی که هیچوقت تجربش نکرده بودم،همچنان میکردمش.وااای خدای من،مگه میشه سکس با این زن اینقدر لذتبخش باشه؟؟!!
دیگه نمیشد،دیگه طاقت نداشتم خودم رو کنترل کنم.اصلا دیگه اگر میخواستم هم،نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.چهره زیباش،با چشمهای خمارش و اون گونه های برجستش،اون لبهای شهوت انگیزش و اون بدن متناسبش جلوم رژه میرفتن و هوش از سرم برده بودن.
با چشمهایی که هنوز بسته بود و سعی میکردم توی اون تاریکی داخل ذهنم گمش نکنم،با لذتی بی منتها ارضا شدم و نوک ناخنهام رو تا جاییکه میشد داخل بدنش فشار دادم و تمام آبم رو  ریختم توی سوراخ کونش.
.
به خودم که اومدم،دو سه قدم برداشتم و با کاندومی که از سنگینی آب زیادی که توش بود آویزون مونده بود،خودم رو روی مبل سه نفره ای که تو پستوی مغازم قرار داشت انداختم و با بی میلی تمام به طرف صدای زهرا برگشتم و نگاهش کردم
.
_تو امروز چت بود فرزاد؟اصلا حالت خوبه؟
+آره خوبم.
.
همونطور که با حالتی که خشمناک از رول دستمال توالتی که روی میز بود،یک تیکش رو جدا میکرد و از پشت روی سوراخش میکشید ادامه داد؛
.
نه آقا فرزاد اصلا خوب نبودی.نه به اینکه هربار باهام صحبت میکنی،اصرار داری که زود به زود بیام پیشت،نه به اینکه حالا که پیشتم،معلوم نیست حواست کجا هست اصلا!
.
با ناراحتی روش رو برگردوند و به طرف دستشویی رفت.
با بی رغبتی بهش نگاهی انداختم و هیچ حوصله و توانی درون خودم ندیدم که بهش چیزی بگم یا توجیهی بکنم.خم شدم و دستمالی کندم و کاندوم رو در آوردم و با دستمال شروع کردم به تمیز کردن کیرم.
آره زهرا راست میگفت.حالم اصلا خوب نبود.از صبح که اون زن رو دیده بودم،حالم خراب شده بود.توی این سی و سه سالی که از عمرم گذشته بود هیچوقت همچین احساسی رو تجربه نکرده بودم.خودم این رو خوب میدونستم که با هرکی که طرح دوستی میریختم،هدفم فقط و فقط یه چیز بود و بس!اما در مورد اون اصلا این احساس رو نداشتم و همین بود که میترسوندتم!میترسیدم از اینکه نکنه،نکنه…نه بابا بیخیال.
اما نه نمیشد بیخیال بشم،چه میخواستم و چه نمیخواستم انگار عاشق شده بودم…
.
.
.
‌.
.
_همونطور که حتما میدونید پسرم،یعنی پدر سعیده چند سال پیش عمرشون رو دادن به شما.اما برای اینکه یه آشناییت کوچیکی با هم داشته باشیم باید بگم که بنده عزت هستم،پدربزرگ سعیده‌.ایشون هم همسر بنده هستن.این آقا پسر جوون و خوش قد و بالا آقا سعید هستن.اون خانوم و آقا هم که سکینه خانم و علی آقا هستن،پسر و عروس بزرگ من.اون خانم هم که رفت توی آشپزخونه و الان میرسه خدمتتون مادر سعیده جون هستن.
.
بله میشناختمشون!ایشون هم منصوره خانم هستن،مادر سعیده خانم!آره خوب میشناختمش منصوره خانم شما رو!
اینها رو پیش خودم گفتم و انگار که چیزی نمیشنیدم توی حال و هوای خودم گم شده بودم.
.
دوسااااال گذشته بود!دوسال از غیب شدنش که به من دویست سال گذشته بود!بعد اون همه روز و شبی که تو فکرش آتیش گرفته بودم و ذره ذره آب،حالا روزگار چرخید و چرخید و چرخید تا من رو دقیق آورد وسط خونشون،واسه خواستگاری دخترش…

ادامه...

نوشته: Farhad_so


👍 14
👎 0
8401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

782250
2020-12-18 00:44:40 +0330 +0330

سلام دوستان عزیزم.امیدوارم از داستان جدید خوشتون بیاد.ممنون از لطف و محبت همیشگیتون…

6 ❤️

782279
2020-12-18 02:52:38 +0330 +0330

خوب بود.شروع عالی و تقریبا بی اشکال ولی چون داستان قبلی ت هم خوب شروع و بد تموم شد، می ترسم اینم به سرنوشت اون دچار شه.
وجدانا نه تهش رو باز بذار، نه بد تمومش کن.

3 ❤️

782324
2020-12-18 11:22:24 +0330 +0330

Reza_sd77؛

ممنونم ازت رضا جان.نظر لطفته عزیزم.

2 ❤️

782325
2020-12-18 11:23:50 +0330 +0330

لاکغلطگیر؛

ممنونم از شما.مرسی.آره مطمئنا انتهای این داستان باز نخواهد بود.

1 ❤️

782352
2020-12-18 14:56:28 +0330 +0330

Reza_sd77؛

فدای شما رضا جان.راستش من چند ساله که شهوانی رو دنبال میکردم اما هیچوقت فعالیتی داخلش نداشتم و تازه تصمیم گرفتم به ارسال داستان.نه نوشته من نیست.

2 ❤️