جادوی عشق (۳)

1399/10/01

...قسمت قبل

(توجه؛این یک داستان است،نه یک خاطره)
_فرزاد حالت خوبه؟
+ها؟آره آره خوبم الهه.چطور مگه؟
_ولی فکر کنم خوب نیستیا!از وقتی که پامونو گذاشتیم تو خونه اون بنده خداها،تو یه جور دیگه شدی اصلا.چیزی ناراحتت کرد؟
+نه الهه،خوبم.همه چی اوکیه.
_خب یعنی پسندیدی سعیده رو؟ماشالا هم خوشگله،هم خوش قد و بالا.به نظر که رفتار و کردارشم خوب بود.راستی تو اتاق چی گفتین بهم که اینقد زود زدین بیرون؟!
+چیز خاصی نگفتیم.همین که تو چه رنگی دوست داری،من چه رنگی؟!یا اینکه تو کدوم خواننده رو میپسندی و من کدوم رو؟!
_جون آبجی اذیت نکن فرزاد.جدی چی گفتین؟
.
رفته بودیم داخل اتاق و من سرم رو پایین انداخته بودم و هوش و حواس از سرم پریده بود!اصلا متوجه نبودم که کجام و همش تو این فکر بودم که خوابم یا بیدار!اینکه واقعا دوباره منصوره رو دیدم یا همه اینا یه خوابه!میدونم که چند دقیقه ای بینمون سکوت بود تا اینکه سعیده گفته بود؛
.
_شما حرفی نداری واسه گفتن آقا فرزاد؟!
.
انگار کسی از خواب بیدارم کرده باشه،یهو به خودم اومدم و سرم رو بلند کردم و اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد،عکس منصوره بود که توی یک قاب کوچیک،در حالیکه لبخند زیباش رو لباش بود،توی کتابخونه پشت سر دخترش خودنمایی میکرد.
.
+سعیده خانوم شما تاحالا عاشق شدی؟
.
من و این سوالا؟!!الان که بهش فکر میکنم،میبینم چقدر حالم دست خودم نبوده که مثل این فیلمای قدیمی ایرانی،همچین سوالی پرسیده بودم!
.
_ببخشید،منظورتون رو نفهمیدم!
+شما تا حالا دلت رو پیش کسی جا گذاشتی؟!
.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد.
.
_منظورتون اینه که شما عاشق کسی هستید و با اراده خودتون اینجا نیومدین؟!
.
آرامش و لحن صداش،چقدر شبیه منصوره بود.حتی نگاهش و حتی موهای پرکلاغی که از روسریش بیرون بودن.
.
+نه،یعنی آره،یعنی نه نه،مطمئنا با اراده خودم اومدیم اینجا،منتها نمیدونم چرا یهو یاد یه چیزایی افتادم که حالم گرفته شد.خدای نکرده اصلا و ابدا قصد بی احترامی به شمارو ندارم.فقط یکم بهم ریخته ام و…
_بله منم عاشق شدم!دلمم پیش یکی جا مونده!منم مثل شما بهش نرسیدم و تا آخر عمرم هم فراموشش نمیکنم!ولی میدونی چیه آقا فرزاد،عشق و عاشقی تاوان داره.دوری داره،شکست داره!
نمیدونم اون دختر کی بوده و کجا بوده،اما اگه هنوز مجرده برو دنبالش و اگه هم ازدواج کرده،رهاش کن،اما اگرم یادش تو ذهنت زندونی موند،بازم تعجب نکن،اینم از خواص عاشق بودنه!
من به همه میگم باید فکر کنم و بعد چند روز میگم جوابم منفیه،شمام همین کارو کن.اینجوری جفتمون راحتتر با زندونیهای توی ذهنمون کنار میایم!با اجازه…
و بلند شد و در اتاق رو باز کرد و منتظر موند تا منم از جام بلند بشم.از اون مادر بایدم همچین دختری در میومد.حرفهاش اونقدر شرایط رو برام راحت کرد،که کلی از استرسم بابت اون مراسم و حرفای خونواده اون و خودم ریخته شد.و حالا فقط میتونستم ذهنم رو روی یه چیز متمرکز کنم،و اونم منصوره بود.
.
به خواست من،سر خیابون پیادم کردن و رفتن.بعد مدتها که دیگه سیگار بسته ای نمیخریدم،اما از دکه یه بسته سیگار گرفتم و یکیشو روشن کردم و قدم زنان به طرف خونم رفتم.میدونستم امشب تا صبح سیگار میکشم و فکر میکنم.میدونستم امشب به چشمام خواب نمیاد و میدونستم تا صبح به اون چشمای خیس و اون چشمایی که موقع خداحافظی از من دزدیده بود،فکر خواهم کرد.
.
.
.
با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم.تا نزدیکای ساعت ۵ صبح بیدار مونده و سیگار دود کرده بودم.به ساعت نگاه کردم،نزدیک ۸ بود‌.هرجور حساب میکردم امروز اصلا حال و حوصله مغازه رفتن رو نداشتم.با اتفاقات دیشب،فقط همین مونده بود که صبح شنبه با این حالم میرفتم مغازه!دوباره صدای زنگ اومد.با غرولند و بد و بیراهی که گفتم از جام کندم و پشت آیفون با عصبانیت گفتم،بله؟
.
_سلام.آقا فرزاد؟
.
انگار آب یخ ریختن روی سرم!یعنی صدای خودش بود؟
.
+ب ب ب بله،شما؟
_منم،منصوره.درو باز میکنی؟!
.
گوشیرو پایین آوردم و محکم و با تمام قدرت سیلی زدم توی صورت خودم!نه بیدار بودم انگار.منصوره؟!منصوره اینجا؟!چیزی نگفتم و فقط دستم رفت روی شاسی و در رو باز کردم.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و مثل برق گرفته ها،انگار که کسی یقه ام رو از پشت گرفته باشه اول در واحد رو باز کردم و بعد کشیده شدم سمت توالت.ساختمون آسانسور نداشت و تا از پله ها بالا میومد و به طبقه چهارم میرسید باید خودم رو جمع و جور میکردم.دهانم مزه و بوی تلخ سیگارهای دیشب رو میداد اما وقت مسواک زدن نبود،پس بطری دهانشویه رو برداشتم و یکمش رو دادم تو دهانم.همونطور که اون رو توی دهانم میچرخوندم سرم رو نزدیک شیر آب کردم و آبی به صورتم زدم و بعد خشکش کردم.بیرون که اومدم صدای پاهاش از راه پله میومد.تیشرتی رو که روی مبل بود پوشیدم اما دیگه وقتی واسه عوض کردن شلوارک نبود.صدا نزدیک و نزدیکتر میشد و من با سرعت تمام مشغول مرتب کردن سرسری خونه بودم که صدای بسته شدن در اومد.
خودم رو به جلو در رسوندم.دستهاش پشتش روی در بود و نفس نفس زنان به من نگاه میکرد.من هم همونطور که نفس نفس میزدم،توی چشمهاش خیره شدم و لبخند زدم.همون مانتوی چرمی که اولین بار با اون دیده بودمش تنش بود.کیفش رو زمین انداخت و به طرف من اومد.سرجام میخکوب شده بودم و نزدیک شدنش رو نگاه میکردم.
به من رسید و لبخندی زد و لبخندش میون خیسی چشمهاش گم شد!فاصلمون به یک نفس رسید…
دستهاش رو بلند کرد و از دوطرف روی بازوهام گذاشت.نفس عمیقی کشید تا نفسهاش تنظیم بشن و بلافاصله لبش رو لبم گذاشت.بدنم یکهو داغ شد.خون توی رگهام دوید و موهای تنم سیخ شد.
هنوز باورم نمیشد که بیدار باشم.منصوره،تنها عشق زندگیم.کسی که در عرض سه ماه،قد سی سال وابستش شده بودم.کسی که بعد دیدنش دنیام دیگه دنیای قبل نشد.حالا لبهاش رو گذاشته بود روی لبهام.
دستم رو بالا آوردم و روی پهلوهاش گذاشتم.یخی چرم لباسش رو زیر گرمای دستهام احساس کردم.بینمون فقط سکوت بود و سکوت.دستم رو عقبتر بردم و کمرش رو گرفتم و به جلو کشوندم و به خودم چسبوندمش.فشار لبهامون بیشتر شد.همونطور که به من چسبیده بود عقب عقب رفتم و وارد اتاق خواب شدم و در چشم به هم زدنی هردوتامون لخت و فقط با شورت توی بغل هم بودیم.
روی تخت دراز کشیده بود و با چشمهای زیبا و خمارش نگاهم میکرد.این منصوره بود.آره خودش بود که حالا لخت جلوی من درازکش بود و از چشمهای خمارش عشق میبارید.
روش دراز کشیدم و برخورد تنهای داغمون بهترین حس دنیا رو بهم القا کرد.
.
_فرزادم تنت هنوز بوی عطر دیشبت رو میده.
+تن تو هم هنوز بوی همون عطر خاصی که همیشه میزدی رو میده.
_دوست دارم فرزاد،دوست دارم.
+منم دوست دارم عشق فراری خودم!
.
لبهامون دوباره به هم گره خورد و دستهامون بی اختیار تمام نقاط کشف نشده بدنهامون رو رصد میکردن!
بعد از کلی بوسیدن سینه هاش،بینشون رو بوسه های ریزی زدم و تا پایین نافش همین کار رو ادامه دادم‌.تخت رو چنگ می انداخت و صداهای شهوتناکی از خودش در می آورد.موهام رو چنگ انداخته بود و بدنش رو به طرفین پیج و تاب میداد.به شورتش که رسیدم دیگه پایینتر نرفتم.چندبار بالای شورتش رو بوسیدم که موهام رو گرفت و با فشار آرومی به طرف خودش کشید و بعد از زیر من در اومد و جاش رو با من عوض کرد.کیرم کاملا سیخ شده بود و داشت سعی میکرد تا از زیر شورتم بیرون بزنه.
و انگار که منصوره این رو فهمیده باشه،دوطرف شورتم رو گرفت و پایین کشیدش و با چشمهایی که از شهوت سرخ و نیمه بسته بودن بهش نگاه انداخت.شورت خودش رو هم پایین کشید و از پاهاش خارج کرد.
پاهاش رو دوطرف پاهای من قرار داد و دستهاش رو بین پاهاش برد و کیر من رو روی سوراخ کسش تنظیم کرد و یواش یواش و با حوصله داخل کردش.خیسی و داغی کسش اونقدر زیاد بود که احساس میکردم تمام اطراف کیر منم خیس آب شده و میسوزه.بعد از چندباری که نوک کیرم رو داخل برد و بیرون کشید،بالاخره آروم تمامش رو داخل کسش جا داد.صداهایی آمیخته از عشق و شهوت و دردی که از خودش در می آورد،من رو به یه دنیای دیگه برده بود.کس داغش انگار که پلمپ باشه،با فشار زیادی کیرم رو در بر گرفته بود.
چند لحظه همونطور بیحرکت روی کیرم نشست و تو چشمهام زل زد و گفت:
.
_تو فقط مال خودمی فرزاد.فقط خودم،نه هیچکس دیگه.
.
و شروع کرد به بالا و پایین کردن.حسی که تجربه میکردم رو هیچوقت توی هیچکدوم از سکسهایی که تا اون موقع انجام داده بودم نداشتم.همیشه برام دیدن سایز اعضای بدن پارتنرم شهوتی ترم میکرد،اما حالا اصلا واسم مهم نبود که بدن منصوره چه طوری و یا چه شاخصه هایی بود.اما لذتی رو که تجربه میکردم،انگار هزاران برابر تمام اون قبلی ها بود.
حرکات منظم و تکونهای سینه و موهای پریشونش،به همراه صدای آه و ناله ها و اون چشمهای مستش،زودتر از معمول منو به اوج رسونده بود و میدونستم که طاقتم تمومه و دیگه نمیتونم تحمل کنم.
.
+دارم میام منصوره،دارم میام.
.
اما بدون توجه به حرفای من به حرکاتش ادامه داد و حتی سرعتش رو هم بیشتر کرد و باعث شد تمام آبم رو داخل کسش خالی کنم.
دراز کشید و سینه هاش رو به سینه های من چسبوند و در گوشم گفت:
.
_لوله هام بستن،خیالت راحت عزیز دلم.
.
نفس راحتی کشیدم و بازوش رو گرفتم و طاق باز کنار خودم خوابوندمش.تو چشماش خیره شدم و بعد لبهام رو تو لبهاش قفل کردم و دستم رو گذاشتم روی کسش.اونقدر خیس بود که یه لحظه فکر کردم تمام تشک رو هم خیس کرده!
دوتا از انگشتهام رو روی چوچولش گذاشتم و شروع به حرکت دادم و فقط چند دقیقه کوتاه،لازم بود تا همونطور که از هم لب میگرفتیم و من کسش رو میمالیدم به طرز عجیب و وحشتناکی ارضا بشه و بیحال کنارم بیافته…
.
.
.
_دیشب بعد رفتنتون و دیدن تو و شنیدن حرفای سعیده که تو اتاق بهش گفته بودی،به الهه پیام دادم و گفتم آدرس تورو بهم بده،چون اینا میخوان بیان واسه تحقیقات!الهه هم بنده خدا آدرست رو تا پلاک خونت داد و گفت طبقه چهارمی،که منم زنگ و زدم و خودت بودی خدارو شکر…
شوهرم رو از همون اول دوست نداشتم.پدرم با عزت،پدر شوهرم دوست بودن‌.خیلی زود و به اجبار تو هجده سالگی من و دادن به عباس خدابیامرز.از همون اول هیچ حس خاصی بهش نداشتم،اما از ترس خونواده خودم و بعد از مدتی خود عباس و خونوادش دم نمیزدم.سال بعد ازدواجمون،یعنی توی نوزده سالگی سعیده به دنیا اومد.اما عباس دلش پسر میخواست و سالهای بعد دوباره اصرار داشت تا بچه بیاریم.بیست و دوسالم بود که یه بچه دیگه بدنیا آوردم که اونم دختر بود و همون ماه اول مرد.دیگه چند سال هرکاری میکردیم بچه دار نمیشدیم تا اینکه گذشت و خدا سعید رو توی بیست و نه سالگی من،بهمون داد.درست ده سال بعد سعیده.سال بعدِ تولد سعید یعنی تو سی سالگی من بود که عباس تصادف کرد و فوت شد‌.
منی که تا اون موقع هنوز از زندگی چیزی متوجه نشده بودم و هیچ لذتی از بودن با عباس نبرده بودم و توی تموم اون سالها اگه سعیده و بعد سعید نبودن،طاقت نمی آوردم،با فوت عباس شرایطم از قبلم بدتر شد‌.
طبق رسمی که خونواده شوهرم داشتن،بعد فوت یه پسر و بیوه شدن زنش،برادر کوچیکتر شوهرش میتونست اون رو بگیره،که بعد سالگرد عباس همینجوریم شد!شاید باورت نشه و تا حالا همچین چیزی نشنیده باشی اما شد!من مخالف بودم اما خیلی ساده از اَهرمی استفاده کردن که تا همین الانم تو دست دارن و همیشه من رو با اون تهدید کردن.
گرفتن قیومیت بچه ها از دست من!خب اونموقع هم سعید و هم سعیده به سن قانونی نرسیده بودن و اگر اعتراص میکردم،پدر شوهرم اونارو از چنگم در میاورد!علی،داداش عباس هم بعد دوسال معتاد شد و آخرشم سر همون مواد مرد.توی اون دوسال هم من و هم بچه هارو تا تونست اذیت کرد و آزار داد.من رو فقط واسه سکس میخواست و بچه ها هم اصلا واسش اهمیتی نداشتن.که البته اونم بعد از مرگش مشخص شد یکی رو میخواسته و اصلا من رو هیچوقت دوست نداشته!
بچه ها که یکم بزرگتر شدن با هزار زور و بدبختی راضیشون کردم که برم سر یه کار که فقط راضی شدن به اینکه برم تو یه کارگاه خیاطی که همه خانوم بودن.چند سال اونجا کار کردم و جون کندم و عمر و جوونیم رو هدر دادم.هیچ رقمه اجازه نمیدادن با هیج مرد غریبه ای جز همون حاج آقا که صاحب کارگاه بود و آدم خوبیم بود ارتباط بگیرم.
سرتو درد نیارم عزیزم.گذشت و گذشت تا دیگه بچه ها بزرگ شدن و اونام یکم شلتر کردن و اجازه دادن برم توی اون مطب دندونپزشکی کار کنم،که بعد چند وقت تورو دیدم و بعد چهل و سه سال از گذشتن عمر و جوونیم،تازه انگار عشقم رو پیدا کردم…
تا اینکه اون روز لعنتی رسید و انگار که یکی از آشناها من رو با تو دیده بود و بعد رفته و همه چیز رو گذاشته کف دست عزت…
(ادامه دارد)

نوشته: Farhad_so


👍 13
👎 1
9601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

782621
2020-12-21 00:16:57 +0330 +0330

اینو بفرست برای جم تیوی !! 😁

1 ❤️

782625
2020-12-21 00:21:13 +0330 +0330

دستپختت بدک نبود فقط کمی نمک کم داشت یعنی همون بهش بکن بکنش.

1 ❤️

782630
2020-12-21 00:24:41 +0330 +0330

دوستان عزیزم لازمه یه توضیح کوچیک بدم اینکه؛
بحث قیومیت(در گفتار عامه و محاوره ای)یا قیمومیت(در اصطلاح قانونی)با بحث حضانت کاملا متفاوته.معمولا چیزهایی که ما اکثرا می شنویم با واقعیت یک قانون(حالا درست یا غلط)متفاوته.

1 ❤️

782636
2020-12-21 00:42:34 +0330 +0330

عشق …حیف فقط توی داستانهاس

2 ❤️

782674
2020-12-21 08:33:26 +0330 +0330

shahx_1؛

از نظر موضوعی که به کارشون نمیاد فکر کنم،اما آره بخدا،از همین سه چهار قسمت خیلی هنرمندانه چهارصد قسمت میدن بیرون!

0 ❤️

782675
2020-12-21 08:35:45 +0330 +0330

Reza_sd77؛

فدات شم رضا جون.مرسی از محبتت.والا چی بگم،باید به خود فرزاد بگیم اینو😉😉

1 ❤️

782676
2020-12-21 08:37:15 +0330 +0330

Sepideh58؛

به نظرم هست،ولی کم است!عشق و میگم!

2 ❤️

782677
2020-12-21 08:40:52 +0330 +0330

بازم عالی، خوب مینویسی فرهاد جان، کارت بیسته

2 ❤️

782681
2020-12-21 09:23:34 +0330 +0330

Saeed_ni2000؛

ممنونم ازت سعید جان.نظر لطفته

1 ❤️

782807
2020-12-22 09:07:56 +0330 +0330

داستانت عالی بود و همه ی عناصر یک داستان عالی رو داره

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها