جادوی چشمانت (۱)

1400/03/18

مثل همیشه از استرس کف دستام عرق گرفته بود و با نوک کفشم زمین و ضرب گرفته بودم. همیشه قبل وارد شدن به یه محیط جدید بخاطرِ کمبود اعتماد بنفسم استرس شدیدی میگرفتم و اینبار از دفعه های قبل اوضاعم وخیم تر بود.
با صدای خشن مدیر که اسممو صدا میزد نگاهمو از کاشی ها گرفتم و دوختم بهش…
+بَ…بله
_میتونی بری سر کلاس…این ساعت زیست دارین، برنامه هفتگی رو هم برات گذاشتم
از رو صندلی بلند شدم و گفتم: خیلی ممنون… با اجازه
با تکون دادن سرش راهمو از دفتر کشیدم بیرون… کلاس ما طبقه ی سوم بود و پله های زیادی داشت، نفس نفس زنون ب پشت در کلاس رسیدم و حینی که دسته ی کیفم و تو مشتم میفشردم چند تا نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در زدم
با صدایِ بفرمایید در و باز کردم و وارد کلاس شدم… با حس نگاه های خیره روم استرسم تشدید شد و رو به معلمِ قد بلندی که عینک فریم مشکی زده بود گفتم: سلام…دانش آموز جدیدم
خشک گفت: خوش اومدی…برو بشین
نگاهمو دوختم به پسرایی که با کنجکاوی نگاهم میکردن…
فقط یک نفر نگاهم نمیکرد ،کلاه بیسبال مشکی رو سرش بود که روش ستاره ی قرمز رنگ شیطان پرستی کشیده شده بود… حدس میزدم باید سرش تو گوشی باشه…
بدون اینکه نگاهی به بقیه بندازم صندلی اضافه ی گوشه کلاس رو برداشتم و تو قسمت باز تر کلاس که نزدیکی همون پسر بود گذاشتم.
حدسم درست بود…گوشی دستش و تا نزدیک شدم گذاشت تو جیب کتش و نگاهشو چرخوند سمتم…نمیدونم چی تو اون دوتا چشمای آبی رنگ براق بود که تا نگاهم بهشون افتاد قلبم فشرده شد… مژه های فر و پرپشتی داشت که زیباییش و چند برابر کرده بود، اما لب های خوشفرم و صورتی رنگش یه چیز دیگه بود… محوِ پسر اخموی کنارم بودم که بهم تشر زد و آروم گفت: چیه کسخل؟
بدون اینکه جوابی بهش بدم نشستم تو جام. معلم همونطور که مارژیک رو تو دستش میچرخوند گفت : اسمت چیه؟
+آراد امیریان
اسممو که داخل لیست کرد دوباره شروع کرد درس دادن…
بدون اینکه توجهی به درس داشته باشم نگاهم زیر چشمی به پسر کنارم بود. کفشای مشکی شیکی داشت و بلوز و شلوارش هم مشکی بود. یکم از مچ پای سفیدش هم بیرون بود که هیچ مویی نداشت. بلوز و شلوار مشکی رنگی هم به تن کرده بود که هیکلِ ورزیده اش و به خوبی نشون میداد و از رگ های دستش هم میشد فهمید ورزشکاره. نمی دونم چند دقیقه با دقت نگاهش میکردم، با صدای زنگ به خودم اومدم و به پای معلم که داشت میرفت بیرون بلند شدم .
پوزخند صدا داری زد و گفت: کسلیس و باش
حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم جواب بدم. معلوم بود از اون قلدراس و نمیخواستم روز اولی دعوا راه بندازم.
اما انگار اون بود که قصد کوتاه اومدن نداشت… نگاه خیرمو که دید عصبی لب زد: هووو لالی مگه؟ دهنت و گاییدن؟
+چی بگم؟ داری تربیت خودت و نشون میدی دیگه
اخماش درهم رفت و تا از جاش بلند شد عقب گرد کردم و از کلاس رفتم بیرون. هیچ وقت تا حالا دعوا نکرده بودم،نه جسمی اینکاره بودم نه از روحی، همیشه بعد دعوا فشارم میفتاد.
از این همه ضعیف بودن و تمایلات عجیب غریبی که داشتم حالم بهم میخورد.تو مدرسه ی قبلیم انقدر دستمالی میشدم و همه از اخلاقم سو استفاده میکردن که افسردگی هم بهم اضافه شده بود. حالا هم با وجود این پسر زیادی جذاب و قلدر نمیخواستم سر به سرش بزارم تا دوباره همون اتفاقا بیفته.
تو افکار خودم غرق بودم که پسری نشست کنارم و گفت: پکری حاجی! رلت ولت کرده؟
لبامو خیس کردم و گفتم: نه من رل ندارم
خندید و گفت: پس سینگلی…منم سینگلم، البته فقط یه هفته اس کات کردیم اما ناموسا خیلی خیاره دیگه جوری شده حاضرم حتی با نیما هم رل بزنم
خیلی بانمک حرف میزد. ناخودآگاه لبخندی نشست گوشه لبم و گفتم: نیما کیه؟
_همین پسره که نشستی پیشش ، منم سامانم . آراد بودی دیگه؟
سرمو تکون دادم و بی توجه به معارفه ای که داشت گفتم: نیما با همه بداخلاقه؟
خندید و گفت: بد اخلاق؟ نه بابا نگاه به هارت و پورتش نکن، باهاش رفیق بشی جاده خاکیتو آسفالت میکنه تهِ مرامه
شونه هامو انداختم بالا و گفتم: آخه انگار با من دعوا داشت … من ک کاریش نداشتم
_پدرش فوت کرده حال روحیش خوب نیست، وگرنه انقدر هاهم بداخلاق نیست
با ناراحتی گفتم: خدا بیامرزتش
سامان از جاش بلند شد و گفت: بریم تو دیگه الان زنگ و میزنن
همراهش بلند شدم و رفتیم داخل. اگه همین سامان هم برا حرف زدن باهام پیشقدم نمیشد احتمالا تا آخر سال جز سلام با کسی حرف نمیزدم.
…♡
تقریبا دو ماهی میشد که اومده بودم به مدرسه ی جدید و رابطه ام با سامان حسابی گرم گرفته بود و این پیشرفت بزرگی برای اخلاقم به وجود آورده بود. از بودن با سامانِ پر انرژی و اجتماعی منم روز به روز بیشتر با بچه های دیگه گرم میگرفتم.
در مورد ال جی بی تی ها تحقیق کرده بودم و حالا میدونستم فول گی ام.
بیشترین چیزی هم که این مدت بهم امید داده بود کام اوت موفقم بود و خانواده ام کنار اومده بودن و حمایت میکردن
با اینکه برف زیادی باریده بود اما مدرسه رو تعطیل نکرده بودن، با غرغر داشتم میرفتم مدرسه که از یکی کوچه های پشتی سر و صدای دعوا شنیدم. بی توجه راهم و گرفتم برم که با صدای فش دادنای نیما بی اراده با سرعت دویدم تو کوچه. با یه مرد هیکل درشتی که تو این برف تیشرت تنش بود و خالکوبی بزرگی داشت گلاویز شده بود.
با اینکه میدونستم جودو کار هم هست اما شانس کمی در مقابل این مرد هیبت درشتی داشت.
به خودم که اومدم حالا من هم قاطی دعوا شده بودم و دوتایی تا میخورد میزدیمش. لاغر بودم اما زورم زیاد بود و حداقل تو گاز گرفتن گوشش و لگد زدن به زیر شکمش همراه ضربات رزمی نیما مرد بی حال افتاد رو زمین.
نیما انگار دلش خنک نشده بود، همچنان میخواست بزنتش که دستشو گرفتم و نگهش داشتم.
با دیدن چشماش یادم رفت چی میخواستم بگم.بی حرف غرق دریای چشماش بودم و نیما هم اینبار بدون اینکه چیزی بگه نگاهم میکرد
نگاهش منتظر بود تا حرفی بزنم. لب خیس کردم و گفتم: بیا بریم
بعد چند لحظه نگاهش و ازم گرفت و نفس صدا داری کشید.
بی توجه به نفس های ناموسی مرد راهمونو گرفتیم سمت مدرسه. میترسیدم ازش بپرسم چرا دعوا میکرد و بی حرف کنارش قدم میزدم.
تو فکر اولین دعوام بودم که گفت: خش نیفتادی؟
با اینکه توهین بود اما آروم خندیدم و گفتم: من که نه اما گوشه لب تو خونیه
پوزخندی زد و دستشو کشید به لبش
به خودم جراتی دادم و گفتم: قضیه چی بود؟
_گوه خوریش به تو نیومده
بدون اینکه بزاره حرف دیگه ای بزنم قدماشو تند تر کرد و زود تر از من رفت داخل مدرسه. این عکس العمل هاش دیگه برام عادی شده بود.
با همه بچه های مدرسه اوکی بود و تنها دشنمیش با من بود و این موضوع شاید تنها دلیل ناراحتی هام از مدرسه بود.
نمیتونستم به خودم دروغ بگم، من واقعا جذبش شده بودم و هربار منتظر اومدنش به مدرسه بودم. وقتایی که غایب میشد همه وجودم نگرانی میشد و به دوستاش اصرار میکردم ازش خبر بگیرن،
این احساساتم به نیما خیلی ترسناک تر از حضورم برای اولین بار تو جایی بود. علاقه به این پسر مرموز که از من بدش میومد چیزی بود که هربار یه هوس و تب تند حسابش میکردم.
تازه امتحانات تموم شده بود و نفرات برتر مشخص شده بودن… سریع پاتند کردم سمت بنری که نفرات اول تا سوم هرکلاس و زده بودن روش
نفر اول یکی از بچه مثبت های کلاس و نفر دوم نیما و سوم من بودم.
من ۱۸ گرفته بودم اما درکنار نمره ی ۲۰ نفر اول کلاس و ۱۹ و نیم نیما از چاپ شدن اسمم خجالت زده شده بودم. خوبه حداقل عکس نزده بودن.
وارد کلاس که شدم مدیر جای معلم نشسته بود پشت میز و سرش با یه سری برگه گرم بود. سلامی دادم و نشستم تو جام
بعد کلی حرف زدن درباره ی کنکور اسم من و نیما و نفر اول کلاس و نام برد و گفت: یه مسابقه ی آزمایشگاهی و کتابخوانی هست که میخام شما سه نفر از این کلاس توش شرکت کنین.
قبل اینکه حرفش و ادامه بده پوریا نفر اولمون پرید وسط حرفش و گفت: آقا ما امسال کنکور داریم، امتحان نهایی داریم الان باید تستی کار کنیم نه اینکه بخوایم این مسابقات و شرکت کنیم.
مدیر با اخم چند تا ضربه با خودکار به میز زد و گفت: حداقل باید یکیش و انتخاب کنین.‌… بقیه بچه های کلاس هم که میخان شرکت کنن اسمشونو بدن به نماینده کلاس
وقتی که رفت غرغر های پوریا تازه شروع شده بود و هر معلمی هم که میومد تو کلاس کلی حرف میزد که من نمیخوام شرکت کنم. بلاخره انقدر پاپیچ شد که از دور کنار رفت و اسم من و نیما هم برایِ مسابقات آزمایشگاهی ثبت نام شده بود. وقت هایی که درسای نه چندان مهم داشتیم میرفتیم آزمایشگاه مدرسه و باهم تمرین میکردیم.
البته همه کار ها سر من ریخته بود و نیما فقط گزارش کار رو مینوشت. حتی با این وجود کنارش بودن و دوست داشتم، مخصوصا وقت هایی که دست های داغش بهم‌میخورد و گاهی فش های ناموسی خنده دارش به مدیر
+کوتوله ی فضایی این ارلن و کجا گذاشتی پس؟
با اخم و دلخوری گفتم: چه میدونم… حتما بچه های بقیه کلاسا دست کاریش کردن
_برو پیداش کن بیار …
نفس پر حرصی کشیدم و مشغول گشتن قفسه ها شدم. با دیدن ارلن رو قفسه های بالایی رو پنجه پا بلند شدم تا برش دارم اما انقدر بالا بود که قدم نمی رسید. با حس چسبیدن نیما به پشتم و حال دادنم به جلو با چشمای گشاد شده در حال تحلیل وضعمون بودم و قلبم محکم می کوبید.
نیما که از پشت بهم چسبیده بود تا ارلن و برداره بعد یکم ازم جدا شد و با خنده گفت: جوجو نیم سانتی…کیرت چقدره هیکلت اینه؟ تا گردنمم نبودی
اخمامو درهم کردم و گفتم: حالا تو قدت علم یزید و کیرت نژاد سودانی…خوب که چی؟
برخلاف تصورم خندید و گفت: توهم بلدی عصبانی بشی؟ مگه جز کسلیسی کار دیگه ای هم بلدی؟
اخمام بیشتر درهم شد و خواستم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت و گفت: جوجو چرا برخورد بهت؟ باشه اصلا کیر توهم کلفت ۲۰ سانتی. خوبه؟
چطور میتونستم با دیدن چشماش خودم و کنترل کنم؟ ناخودآگاه سرمو نزدیک لبای خوشفرمش بردم که هولم داد کنار و گفت: چه غلطی میکنی؟
دست رو گونه های ملتهبم گذاشتم و خواستم از آزمایشگاه برم بیرون که دستشو حائل در کرد و گفت: این چه حرکتی بود میخواستی بزنی بیب؟ هوم؟
با خنده ای که دور از تصور بود سرشو آورد نزدیک که خودم و عقب کشیدم
_شق دردی کیر فسقل؟ گفتی اینجا هم که دوربین نیست و یه کون بدم؟
به خودم که اومدم دستم از شدت سیلی میسوخت و نیما مهبوت نگاهم میکرد… با ترس واضحی نگاهش میکردم که دستشو از رو صورتش برداشت و گفت: اوکی… خودت خواستی کوتوله ی فضایی

ادامه...

نوشته: ایکس


👍 16
👎 2
6201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

814229
2021-06-08 07:53:06 +0430 +0430

بدم نیومد

ولی خب بعضی جاهاشو هندی کردی!مثلا اینکه ما خودمون بچه ی پایین شهر شیراز بودیم ولی حتی مایی که هفته ای یه بار یه دعوای مفصل داشتیم هیچوقت نشد با یه آدم با این صفاتی که گفتی گلاویز بشیم!واسه همین میگم هندیش کردی
با این حال لایکو دادمت بری با نیمولیت خوش باشی

0 ❤️

814296
2021-06-08 19:22:29 +0430 +0430

سلام ادامه بده منتظرم

0 ❤️

814342
2021-06-09 00:45:23 +0430 +0430

از طرز نوشتنت خوشم اومد و داستانتم بد نبود
سریع ادامشو بده

0 ❤️

834778
2021-09-29 01:20:34 +0330 +0330

ادامه بده، خوب نوشته بودی :)
💖🤍

0 ❤️