جاذبه (۳)

1394/10/13

…قسمت قبل

سلام قبل از هرچیز لازم میدونم از تمام دوستان بابت وقفه طولانی که بین قسمت دوم و سوم ایجاد شد معذرت خواهی کنم… اساطیری باشید.

جاذبه 3
اپیزود سوم – گرداب
داستان در مورد دختر جوانی به نام فریباست است که بواسطه دوستی با دختری با نام مینا و حضور در یک مهمانی خصوصی ، وارد رابطه ای جدید با پسری به نام شاروم میشود ، اما شیوه تربیتی خانواده فریبا و اختلاف فاحش فرهنگی و مالی که میان شاروم و این دختر جوان است ، اقیانوسی از شک و تردید برای فریبا به جا گذاشته است و جنگ بین عقل و قلب را در وجود این دختر جوان شعله ور کرده و حالا ادامه ماجرا…

عصر روز جمعه بود ، پیرمرد عصای گرون قیمتش رو در دستش فشرد و با دست دیگه اش دستگیره درب ماشین رو به دست گرفت و با کمک راننده اش از ماشین پیاده شد خودروی سیاه رنگ و مجللش ، نگاه برخی از عابرها که با عجله به سمت مقصدشون در حرکت بودند رو به خودش جلب میکرد، به محض پیاده شدنش ، سوز سرد باد زمستونی استانبول به صورتش برخورد و مجبورش کرد شال بلندش رو کمی روی صورتش بالا بیاره تا از شدت سوزش پوستش کم بکنه ، با کمک راننده ، مسیر چند قدمی تا هتل رو به آرومی پیمود و بعد با نگاهش به راننده اشاره کرد که توی ماشین منتظرش بمونه.
هتل کاروانسرای ، یه هتل قدیمی بود و برای پیرمرد کاملا آشنا ، با باز شدن درب ، هوای گرم و مطبوع داخل سالن رو با نفس عمیقی که کشید به درون ریه هاش فرستاد و به آرومی بازدم کرد.
پیشخدمت با احترام و شتاب به سمتش اومد و کلاه و شال و پالتوی بلندش رو ازش تحویل گرفت و با اشاره دست مسیر سالن رقص رو نشون داد .مرد به پهنای صورتش به پیشخدمت لبخند زد و با متانت و کمک عصاش به سمت سالن اصلی پیش رفت.
صدای سازهای عربی و عثمانی به گوش پیرمرد میرسید و تلفیق این آواها روحش رو با خودش به دنیایی دیگه میکشوند.
زمانیکه درب اصلی رو باز کرد ، رقص نورها و پروژکتور اصلی ، نگاهش رو به سن برد ، دخترکی با لباس پر زرق و برق مخصوص رقص شرقی و اندام ورزیده و شهوت انگیز با لبخند و موهایی افشان ، تکه هایی از رقص عثمانی رو اجرا میکرد.
مرد با قدمهای لرزونش که نشون میداد هفتاد و چندسالی رو گذرونده به سمت میز رزرو شده اش حرکت کرد ، مثل همیشه جعبه سیگار فلزی مخصوصش روی میز آماده بود تا اونو غرق در افکار مه الودی کنه که همیشه مثل یه وهم عجیب بدنبالش بودند، انگار قرار بود ، غرق در دود و ساز و رقص چیزهایی براش تکرار بشه که سالها بود حسرتش رو کشیده بود.
ساز باغلاما با سوز و گداز نواخته میشد و دخترک در حال اجرای هیجان انگیز ترین قسمت رقصش بود و هر ازگاهی نگاهی به مشتریان که با شور و شوق و دست زدنهای مداوم تشویقش میکردن مینداخت.
در یکی از همین نگاهها ، وقتی که دخترک موهای حالت دارش رو به سمتی ریخت و با نگاه مست و شهوت آلودش به صورت پیرمرد نگاه کرد ، بیکباره درد سراپای مرد خسته رو فراگرفت ، پک عمیقی به سیگارش زد و جرعه ای از ویسکی قدیمی رومانیایی رو سرکشید ، وقتی لیوان رو پایین آورد ، تو رقص نورها و بازی سایه ها ، چهره اش رو دید ، باورش نمیشد ، صدای دیوان و باغلاما با سوزِ حرکت مواج دخترک قاطی شده بود و پیرمرد خیره به صورت دختر مات مونده بود ، شک نداشت که خودشه ، هنوز مثل همون موقع بود ، ساده و اعجاب انگیز با جاذبه ای که کسی توان مقابله با اون رو نداشت ، کمی بیشتر از بیست سال داشت، ا چشمها و موها و اندام همان ها بود ، هنوز هم فریبا و دلربا…
زیر لب با خودش زمزمه کرد ، فریبا… فریبای من … و درد شدیدی تمام قفسه سینه اش رو فرا گرفت و دست چپش ناخوداگاه بروی قلبش رفت ، شدت درد اونقدر زیاد بود که مجبورش کرد بروی میز خم بشه و کمی بعد در حالیکه به سختی نفسهای آخرش رو میکشید بهمراه رومیزی و سایر اقلام پذیرایی میز وسط سالن ولو شد ، وقتی دست مشت شده اش به آرومی کناری افتاد ، کف دستش انگشتر طلایی با طرحی از نام فریبا بروی سنگ مشکی تزیینیش خودنمایی میکرد.
با صدای جیغ زنی که در قسمت VIP و تقریبا میز کناری پیرمرد و شاهد صحنه بود ، پیشخدمتها و کمی بعد مسئول سالن بالای جنازه اش حاضر شدند ، هرچند برای خبر کردن آمبولانس خیلی دیر شده بود ، اما چاره ای جز انجام این کار نداشتند.
مسئول سالن در حالیکه از فشار عصبی که بهش وارد شده بود ، چشمهاش قرمز و اشک آلود شده بود ، با نگاه دردمندی برانکارد و جنازه پیرمرد رو دنبال کرد و وقتی پالتو ، عصا ، شال و کلاه مرد رو به راننده اش سپرد، زیر لب گفت تا همین دو ساعت پیش به اینها نیاز مبرم داشت ، اما الان فقط یادگاری اون هستند ، شاید به درد خانواده اش بخوره.
راننده در همون حال که با دستش قطره اشکی که از چشمش میلغزید رو پاک میکرد و نگاهش به دخترک رقاص که غرق گریه بود مات مونده بود ، لبخندی زد و گفت اون تنها چیزی که تو زندگیش به دردش میخورد رو سالها پیش از دست داده بود و از جیب پالتو ، کیف پول پیرمرد رو بیرون آورد و عکس فریبا رو جلوی چشم حیرت زده مسئول سالن گرفت.
شباهت نسبی عکس با دخترک رقاصی که بعد از دیدن صحنه فوت پیرمرد نتونسته بود برنامه اش رو ادامه بده ، مسئول سالن رو متأسف تر کرد ، مطمئن بود که سالها پیش این دختر رو دیده اما کجا و کی ؟ حافظه اش بعد از شوکی که با این ماجرا بهش وارد شده بود ، به هیچ عنوان یاریش نمی کرد.
راننده زیر لب گفت آقای شاروم مرد فوق العاده ای بود ، معذرت میخوام که باعث زحمت شما شدیم و درحالیکه با مسئول سالن که در بهت و شوک باقی مونده بود ، دست میداد ، موبایلش رو از جیبش درآورد و از هتل بیرون رفت ، صدای آژیر آمبولانس که به سمت میدون تقسیم میرفت در فضای سرد پخش میشد …

سلام عزیزم کجایی؟
سلام ، خونه ام.
چطوری؟ انگار دل و دماغ نداری!
نه واقعا ندارم ، حوصله هیچکس و هیچ‌چیزی رو ندارم ، با اون نتایج امتحان ، وای آبروم پیش بابام رفت ، چه نقشه هایی تو سرش بود و چه حسابی روی من میکرد ، حیف اون همه وقت کلاس و هزینه ای که برای من خرج کرد.
حالا هیچ‌جا قبول نشدی ؟
چرا ، هم غیرانتفاعی و هم پیام نور ، اما هدف من دانشگاه تهران بود ، اصلا به پیام نور فکر نمیکردم.
هههه ، حالا اشکالی نداره ، یا یکی از همین ها رو برو ، یا بمون تو خونه واسه سال دیگه بخون ، عوضش تجربه ات میره بالا.
برو بابا دلت خوشه ها ، من کتاب میبینم حالم بد میشه ، اصلا افسردگی گرفتم.
از رفیقت چه خبر؟
کدوم رفیقم؟
شاروم ، باهاش ارتباطی نداشتی ، نخواسته ببینتت؟
فریبا کمی مکث کرد ، برای ساختن دروغ مصلحتی کمی فکر کردن لازم داشت ، ذاتا آدم دروغگویی نبود ، اما صلاح نمیدونست مینا چیز خاصی رو بدونه ، چون دروغ گفتن رو بلد نبود ، به زحمت چندتا کلمه سرهم کرد و‌گفت :
شاروم ، اوممم آها ، نه راستش اصلا خبری ندارم ازش ، سه ماهی هست که نه دیدمش و نه باهاش حرف زدم ، چطور؟!
وبعد نفسش رو آروم بیرون داد.
اااا یعنی پس شاروم خالی بسته که دیروز با هم پل طبیعت پیتزا سبزیجات سرو کردید ؟!
فریبا یک لحظه چشمهاش رو بست! اصلا فکرش رو نمیکرد مینا از این چیزا با خبر باشه ، آخه مگه میشه این شاروم که کلا کم حرف و ساکته ، تمام ماجرای دیروز رو برای مینا تعریف کرده باشه!
نمیدونست چی بگه ، چند ثانیه ای سکوت کرد و‌گفت ، واقعا این آدم مشکل داره ، چه خیالبافی هایی برای خودش کرده ، من با اون بلندشم برم پل طبیعت و پیتزا بخورم ، من اصلا از پیتزای سبزیجات خوشم نمیاد .
و یادش افتاد که چطور شیشه سرکه بالزامیک رو‌روی شلوار شاروم ریخته.
مینا صداش گرفته شده بود ، با همون لحن گرفته ادامه داد ، آره اون دیوونه است ، تازه میگفت هی میخواسته تو رو روی پل بغل کنه و تو از دستش فرار میکردی.
فریبا دوباره یاد دیوونه بازیهای شاروم افتاد ، مخصوصا وقتی روی پل داشتن به درختهای زیر پاشون نگاه میکردند و شاروم به هر بهونه ای خودش رو به فریبا میچسبوند و دستش رو دور کمرش حلقه میکرد.
اما از اینکه همه این ماجراها رو شاروم در عین سادگی برای مینا تعریف کرده بود ، عصبانی بود.
مینا ادامه داد ، خوب بهرحال اگه دیدیش بهش بگو ، مینا سلام رسوند و گفت دروغگویی کار خوبی نیست ، اونم به دوست صمیمیت و تأکید خاصی روی کلمه صمیمی کرد و با سردی از فریبا خداحافظی کرد.
فریبا داغ شده بود ، گوشی رو برداشت و به شاروم زنگ‌زد.
سلام عشقم
سلام ، شاررروم.
جان دلم ، چی شده خانم کوچولوی من.
آخه یعنی تو باید بشینی سیر تا پیاز اتفاقات دیروز رو برای مینا تعریف کنی؟! هیچ‌سنگ صبور دیگه ای پیدا نکردی؟!
مینا! مینا کیه ؟ آها اون دوستت رو میگی ؟! من با اون چیکار دارم؟ برای چی باید براش اتفاقات دیروز رو تعریف کنم؟
من نمیدونم از خودت بپرس ، حتی نوع غذایی که خورده بودیم‌رو‌هم میدونست
عجب ، نه بابا من برای کسی چیزی تعریف نکردم از دیشب تا حالا هم تو آتلیه با نازنین داریم رو آلبوم مدلهای ولنتاین کار میکنیم و از خستگی دارم میمیرم.
ااااا پس نازنین جون اونجاست؟! بهش بگو مواظب باشه بلایی سر خودت نیاری!
من بلا نیارم یا اون بلا نیاره !؟
اهههه شاروم میدونی لجم میگیره وقتی یه دختر دیگه پیشت هستا ، حالا هی حرص منو در بیار ، اصلا تو چرا یه همکار مرد انتخاب نمیکنی و این نازنین جون رو اخراجش نمیکی؟
دیوونه ، بی خیال ، نازنین چند ساله با من همکاره ، مثل صمیمی ترین دوستمه ، اینجوری در موردش حرف نزن.
خوب باشه ، تو هم با این نازنین جونت ، مینا اعصابم رو‌ریخته به هم ، اصلا نمیدونم این همه آمار رو از کجا درآورده.
شاید تعقیبمون کرده ! تو‌چیزی بهش نگفتی ؟
نه بابا ، من خیلی وقته ازش بیخبرم. دیروز هم که زنگ زده بود من حمام بودم ، با فرشاد حرف زده بود ، آخخخ اخ اخ فرشاد احمق ، احتمالا اون گفته میخواد منو برسونه پل طبیعت.
خوب دیگه معلوم شد کی سوتی داده.
آره وای وای شرمنده ، مطمئنم کار فرشاد بوده ، ببخشید ، مزاحمت نباشم ، میبوسمت ،مراقب خودت باش.
عشق منی ، تو هم‌مواظب خودت باش.
مینا به کاناپه چرم تکیه داد و گوشی رو‌کنار گذاشت ، دستش رو روی سر پسرکی که بین پاهاش زانو زده بود و از گوشه شرتش داشت زبونش رو به آلت خیسش میرسوند گذاشت و به آرومی فشار داد ، پسرک حریص تر ، دوباره تلاش کرد شرت رو بیشتر به کناری بزنه و زبونش رو بیشتر فرو کنه.
مینا میدونست که تا چند دقیقه دیگه باید سکس ناشیانه پسرک رو تحمل کنه ، اما روحش اونجا نبود ، و حتی تعریفهایی که پسرک از سفیدی آلتش و شیرین بودن آبش میکرد رو نمیشنید ، ذهنش دورتر از اونجا بود و به موضوعات مختلف و عجیب و ترسناکی که احاطه اش کرده بودند فکر میکرد.
پسرک آروم بلند شد و با لبخند گفت ، خوب نوبت توئه و زیپ شلوار جینش رو باز کرد و آلت سفت شده اش رو روبروی صورت مینا گرفت.
مینا اصلا حوصله این کار رو نداشت ، با همون صدای گرفته گفت ، فرشاد اصلا حوصله خوردن ندارم و جلوی پیرهن فرشاد رو‌چنگ انداخت و به سمت خودش کشید و جاش رو با پسرک هیجان زده عوض کرد .
پسرک با عجله شلوار و شورتش رو تا بالای زانوهاش پایین کشید و به مینا که داشت شورتش رو با عشوه از پاش در میاورد نگاه کرد.
مینا بدون عجله و توجه به شتابزدگی فرشاد ، روی پاهای اون نشست و خیلی آروم آلت پسرک رو وارد واژن خودش کرد و آروم چشمهاش رو بست و لبش رو گزید.
فرشاد که صورت بهم فشرده مینا رو دید ، با ذوق و هیجان بیشتری به کارش ادامه داد و پایین تنه اش رو با شتاب به باسن مینا میزد و مینا گهگداری آه میکشید .
فرشاد دستهاش رو به سینه های نسبتا کوچیک مینا رسوند و اونا رو تو مشتش گرفت و سعی کرد به هم فشارشون بده ، مینا که کم کم داشت داغ میشد ، دست فرشاد رو گرفت و به سوی پایین تنه اش برد تا آلتش رو براش بماله و در همین حین با صدای خفیفی ناله کرد و لرزید ، با لرزیدن مینا ، فرشاد هم طاقت نیاورد و مینا رو به کناری زد و دستش رو زیر آلتش گرفت و آبش رو کف دست خودش خالی کرد.
مینا دلخور از حرکت آخر فرشاد ، خودش رو از روی مبل جمع کرد و نگاهی به گوشی موبایلش انداخت ، با صدایی آروم و جدی به فرشاد گفت سریع بلند شو برو ، حالم خوب نیست .
پسرک که هنوز روی دوپا و به حالت خم شده داشت نفس نفس میزدو ناله میکرد ، نگاهی به صورت جدی مینا انداخت و با احتیاط لباسهاش رو پوشید و کمی بعد از خونه خارج شده بود.
مینا پر بود از تنفر ، تنفر از شاروم ، از فریبا ، از فرشاد و از همه دنیا…
بلند شد و به سمت هندی کم مخفی شده کنار میز اوپن رفت و دکمه ضبط رو خاموش کرد ، کمی فیلم رو عقب جلو برد ، بنظرش ایرادی نداشت ، صورتش توی فیلم معلوم نبود و در عوض صورت فرشاد کاملا مشخص بود، لبخندی زد و دوربین رو روی میز گذاشت. نفس عمیقی کشید ، موبایل رو برداشت و در حالیکه داشت شماره نازنین رو میگرفت به سمت حمام رفت.

سلام عشقم
سلام ، خوبی جیگرم .
وقتی پیش تو هستم خوبم .
و وقتی نیستی؟
بداخلاق ترین مرد دنیا.
اوه اوه ، اما نه فکر نکنم ، تو خوب بودن، تو چشمهات موج میزنه.
باور کن ، خیلی بهت نیاز دارم ، تمام ترسم اینه که یه وقت نخوای ادامه بدی.
به چی ؟
به ادامه دادن با من ، به اینکه عاشقم بمونی و بخوای …
و ادامه حرفش رو خورد ، سیگاری روشن کرد ، باد ملایمی شروع به وزیدن گرفته بود و موهای شاروم رو توی صورتش میریخت.
فریبا خنده ملوسی کرد و گفت از گفتن جمله آخرت ترسیدی؟
شاروم سرش رو بالا گرفت و با لحنی که میخواست بی تفاوت بودنش رو نشون بده ، گفت :
نه ، چرا ترس ، این خواست قلبی منه ، اما مطمئنم که خانواده تو موافق این کار نیستند.
پیشگو شدی؟ یا علم غیب داری؟
هیچکدوم ، آدمها رو میشناسم ، همونطور که تو رو خوب شناختم.
پس یعنی در برابر چیزی که میخوای و اجازه نمیدن بهش برسی داری به جنگ نرفته عقب نشینی میکنی؟
من همچین حرفی نزدم!
خوبه لااقل جای امیدواری هست ، اما ، آقای عکاس باشی ، زود شروع کن که باید برم ، میخوام با بابام برم دکتر ، چندوقتیه که سوزش معده داره و امروز نوبت دکتر داره.
میخوای برسونمتون.
ممممم ، اون به خودت بستگی داره ، امروز نه ، اما شاید وقتی جنگیدی و موفق شدی ، این کار رو بدون اینکه بپرسی و منتظر جواب باشی انجام بدی.
شاروم لبخندی زد و با دستش موهای خرماییش رو به کناری زد ، دست فریبا رو گرفت و ته سیگارش رو خاموش کرد و با هم وارد سالن آتلیه شدند.
نازنین از اتاق لباسها با چند دست لباس مجلسی و نیمه سکسی وارد سالن شد و گفت :
به به ، دوتا مرغ عشق ما بالاخره دل به کار دادن ، بیایید بابا ، حیف این آفتاب پاییزی نیست ، الان نور میره دیگه نمیشه تو فضای باز عکس گرفتها ، فریبا جان اول این بنفش کبود رو بپوش ، کفشها هم تو اتاق لباسه الان میارم.
شاروم مشغول آماده کردن دوربین بود و با چترهای مشکی و نقره ای سعی میکرد ، با فیلتر کردن نور ، از لنز دوربین بهترین کیفیت رو مهیا کنه.
در تمام این مدت نازنین از کارهای باقی مونده و عجله ای که مشتریها برای آماده شدن کارهاشون داشتن میگفت و شاروم هم در آرامش در حالیکه سیگار تازه ای رو روشن کرده بود و کنار لبش گذاشته بود به کار خودش سرگرم بود ، اما به ناگهان صدای نازنین قطع شد و تنها جمله وای خدای من اینو ببین ازش شنیده شد.
شاروم ، متعجب از این جمله سرش رو به سمت صورت حیرت زده نازنین چرخوند و در شعاع نگاهش به اندام فریبا رسید .
اندامی که تو اون لباس مجلسی کبود رنگ میدرخشید ، پوست سفید و موهای حالت دار و مشکی فریبا وچشمهایی که در عین سادگی ، دلربایی میکرد ، شاروم رو مات خودش کرد.
فریبا با لبخند جلو اومد و با انرژی گفت چطورم؟
شاروم با لبخند حاکی از رضایت با صدای بلند گفت : محشری .
نازنین هم که حالا سعی میکرد هیجانش رو کنترل کنه با عجله گفت :
فوق العاده ای ، اما وقت نداریم ، زود باش شاروم ، امشب عکسها آماده نشه ، خانم پاکروان اینجا رو روی سرمون خراب میکنه.
شاروم خنده ای زد و گفت غلط کرده و دوربین نیکون رو به دست گرفت و لنزش رو مجدد تنظیم کرد.

مینا ، دستگیره درب کافه رو به سمت داخل هل داد و وارد کافه شد ، کافه دنج و ساکتی بود و جون میداد گوشه ای بشینی و عصر پاییزی رو با صدای گرفته رضا یزدانی و یه فنجون قهوه داغ به شب برسونی .
نگاهش رو اطراف کافه چرخوند و دید کمی اونطرف تر نازنین نشسته و به ساعت مچیش خیره شده.
لبخند مضحکی روی لب مینا نقش بست ، از اینکه میدید چطور میتونه آدمها رو بازیچه خودش بکنه و براحتی مثل ابزار دم دست ازشون استفاده کنه لذت میبرد.
عمدا با کمی تأخیر اومده بود که هیجان و کلافگی رو تو چهره نازنین بوجود بیاره.
سلام نازنین جان خوبی؟
سلام ، مینا جان! فکر کردم نمیای ، میخواستم یواش یواش برم ، چی شده یاد ما کردی؟
بابت تأخیر ببخشید تو ترافیک بودم ، اما چرا اینجوری میگی ، مگه چند وقته با هم حرف نزدیم؟
خوب راستش رو بخوای خیلی وقته ، از آخرین باری که با هم تور یزد بودیم ندیده بودمت . چند روز پیش وقتی زنگ زدی و گفتی میخوای تو کافه ژوان منو ببینی کمی شوک شدم ، راستش تا حالا اینجا نیومده بودم ، جای بدی نیست ، فقط خیلی کوچیکه ، اما دنجه.
هههه نه بابا خبر خاصی نیست ، خودم زیاد اینجا میام ، به قول تو کوچیک و دنجه ، اما راستش کار شخصی باهات دارم ، میدونم که پیش شاروم کار میکنی ، میخواستم یه زحمتی بهت بدم ، میخوام چندتا عکس اسپرت و خاص بندازم.
به به مبارکه ، آقا دوماد خوشبختمون کی هست حالا؟ حتما میخواد عکسها رو نشون مامانش اینا بده ، تا بپسندنت؟
نازییییی ، بیمزه نشو ، نمیخوام کسی خبردار بشه لطفاً ، حتی شاروم.
چرا؟ مگه مشکلی هست؟
نه ، خیلی با شاروم حال نمیکنم ، نمیخوام بدونه دارم ازدواج میکنم.
اوکی پس باید یه تایمی باهات هماهنگ کنم که شاروم آتلیه نباشه.
نه آتلیه نه ، بریم باغ ویلای شاروم ، میخوام تو فضای باز باشه.
باشه ، تایمش رو باهات ست میکنم ، ببینم برنامه کاری چطوریه ، بهت خبر میدم.
افکار پلیدی که تو ذهن مینا نقش بسته بود ، داشت نقش و نگار بیشتری به خودش میگرفت لبخند ناخوشایندی که روی چهره اش نقش بسته بود ، نازنین رو نگران میکرد ، به همین دلیل در حالیکه دست لطیف و لاک زده اش رو به زحمت از بین دستهای مینا بیرون میکشید ، اسپرسوی داغش رو به زحمت خورد و از مینا به بهونه اینکه کار داره و باید زودتر برگرده سمت خیابون وزرا ، خداحافظی کرد.
مینا کیفش رو برداشت و میز رو حساب کرد و کمی تا ابتدای اتوبان حکیم پیاده روی کرد ، هوای دوگانه پاییز نه سرد بود و نه گرم ، بی حس و بی تکلیف و عاری از لطافت ، درست مثل قلب مینا که به چیزی جز نفرتی که تو وجودش از آدمهای دور و برش داشت فکر نمیکرد . انگار نمیتونست خوشبختی دیگرون رو ببینه و از خوشحال بودن اونا منزجر میشد.
به اتوبان که رسید ، خودروی پژویی که این چند وقت همیشه باهاش همراه شده بود جلوش ترمز کرد ، فرشاد با لبخند خم شد و گفت سلام ، خیلی که منتظر نشدی؟
نه ، مهم نیست .
خوب کجا بریم؟
نمیدونم بریم یه جایی که خلوت باشه.
اوکی عزیزم.
فرشاد از اون دختره چه خبر؟
سپیده رو میگی؟ هیچی بهم زدم باهاش ، هیچکی مثل تو منو درک نمیکنه.
فریبا که از رابطه ما خبر نداره؟
نه بابا ، قضیه سپیده رو هم شانسی فهمید.
خوبه ، خیلی مراقب باش ، نمیخوام روی من فکر بدی بکنه.
بیجا کرده ، حرف بزنه خودم جوابش رو میدم ، اما خیالت راحت ، ولی نمیدونی چقدر دلم برای سکس با تو تنگ شده.
مینا لبخندی زد و گفت حالا بریم فعلا یه جای خلوت یه چیزی بخوریم تا بعد ، تازه من پریود هستم.
فرشاد ، با شنیدن کلمه پریود اخمهاش تو هم رفت و دنده ماشین رو یک کرد و حرکت کرد.


فریبا ،حاضری با من بیای سفر ؟
دیوونه شدی ؟ خونه رو چیکار کنم ، من نیم ساعت دیر کنم ، بابام سکته میکنه ؟
خوب بگو‌میخوام برم اردوی تفریحی با دوستام ، همه اشون هم همدوره ای هام هستن.
قبول نمیکنن ، اصلا زیر بار نمیره بابام.
اونا قبول نمیکنن یا تو میترسی مطرحش کنی ، یا شاید هنوز به من اعتماد نداری.
شاروم ، تو عشق منی ، چرا بهت اعتماد نداشته باشم ،من حاضرم بخاطر تو هرکاری بکنم ، اما واقعا خونه برای من محدودیتهای زیادی گذاشته ، مامان و بابام خیلی روی من حساس هستند.
اوکی ، من به همین باغ اومدنت هم قانع شدم.
شاروم؟!
جانم؟!
یه سوال بپرسم؟
بپرس عزیزم ، چیزی شده؟
تو هم منو دوست داری ؟
عجب سوالی ! راستش خوب نه اونقدر که قبلیها رو دوست داشتم ، و بعد از روی شیطنت خندید و فریبا شروع کرد به مشت زدن به بازوی شاروم.
شاروم که از ضربه های ضعیف مشتهای فریبا بیشتر خنده اش گرفته بود ، ادامه داد ،صبر کن بذار حرفم تموم شه، واقعیتش اینه که هیچکس رو تا حالا تو زندگیم اینجوری دوست نداشتم.
فریبا که چشمهاش به لبهای شاروم دوخته شده بود ، دوباره به حرف اومد و گفت:
خوب یعنی حاضری هرکاری من بخوام برام انجام بدی؟
اگه کشتن آدم نباشه ، آره.
دیوونه ، نترس کشتن در کار نیست ، میخوام یه کاری بکنی که بهم ثابت بشه منو دوست داری.
چیکار کنم ، میخوای برم تو روزنامه آگهی کنن ،که فریبا عشق منه؟!
نه عزیزم ، نمیخوام جوادبازی دربیاری، فقط میخوام سیگارت رو ترک کنی !!
شاروم باتعجب مات فریبا شد و به چشمهای دخترک خیره موند ، سکوتی چند ثانیه ای بینشون حاکم شد.
کمی بعد ، شاروم سرش روپایین انداخت و به آلبوم چرمی که روش کار میکرد زل زد ، بعد به آرومی گفت باشه اما به یه شرط!
فریبا هیجان زده از جواب شاروم گفت : چه شرطی ؟
میخوام فقط یکبار تا قبل از ازدواج باهات سکس کنم!
اینبار نوبت فریبا بود که جا بخوره و سکوت کنه.
سکوتش طولانی تر از سکوت شاروم بود ، دستهاش شروع به لرزیدن کرده بود و حس کرد فشار عصبی بهش وارد شده.
با انگشت اشاره ای که لاک صورتی رنگ روی ناخن کشیده اش خواستنی ترش کرده بود ، روی میز دایره های کج‌و‌معوج‌میکشید.
شاروم از روی صندلی بلند شد و به سمت آبدارخونه آتلیه رفت و دو تا نسکافه درست کرد ، عطر نسکافه تو فضای بسته آتلیه پیچیده بود و سکوت بین اون دوتا رو گهگاهی صدای بوق یه ماشین و یا صدای حرکت یه موتور سیکلت بهم میزد.
کمی بعد دستهای فریبا روی شونه های شاروم لغزید و درحالیکه روی پنجه های پاش بلند شده بود با لبهای خوشرنگش بوسه آرومی به روی رگ‌گردن پسرک زد.
شاروم به آهستگی برگشت و پیشونیش رو ، بروی پیشونی فریبا گذاشت.
فریبا چشمهاش رو بست ،لمس وحرارت بدن و پیشونی شاروم ، حس خوبی رو به بدن یخزده و استرس دارش میداد به آرومی گفت ، من روی تو حساب میکنم عشقم ، فقط نامیدم نکن.
شاروم لبخندی زد و لبهاش رو به لبهای فریبا گره زد.
با صدای مشتری که میپرسید ، آقا اینجا کپی کجا داره ؟
هر دو با عجله و ترس از هم جدا شدند و فریبا دستپاچه به سمت سینی نسکافه ها رفت و شاروم به سمت مشتری چرخید ، اینقدر آدرنالین تو وجودش پخش شده بود که متوجه سوال مشتری نشد وفقط با عجله جواب داد ، قربان امروزتعطیله و بادست مشتری رو به بیرون هدایت کرد.
مردک هم شاکی از حرکت شاروم ، زیرلب غرولندی کرد و دور شد.
شاروم برگشت و روی مبل اداری سالن آتلیه ول شد و فریبا با سینی نسکافه ها به سمتش اومد.شاروم با خودش فکر میکرد که این نسکافه طولانی ترین و بد موقع ترین نسکافه ای بود که تا حالا خورده بود.
برای همین فنجون رو نصفه روی میز گذاشت و به فریبا گفت ، بهتره بریم ، بعد با عجله کت و سوییچ ماشینش رو برداشت و از روی میز پاکت سیگار گرون قیمتش رو با دست به سمت خودش کشید ، اما یک آن مکثی کرد و نگاهی به فریبا که جلوی آینه مانتو و روسریش رو درست میکرد انداخت.
فریبا هم نگاهش از توی آینه به دست شاروم بود که پاکت سیگار بین انگشت هاش داشت فشرده میشد و‌کمی بعد صدای سقوط پاکت به درون سطل زباله ، پایان انتظار اولین درخواست فریبا از عشقی بود که روش حساب باز کرده بود.
صدای شادمهر از پخش ماشین، فریبا رو به رویایی شیرین تر از بسته پاستیلی که تو دستش بود برده بود و البته به عمد این پاستیل رو میخورد تا از شدت هیجان ، فشار پایین اومده اش کار دستش نده.
شاروم هم که انگار میخواست حواس فریبا رو پرت بکنه با صدای بلند با شادمهر همراهی میکرد:
حس خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن خودش به تو همه ی راه و نفس نفس زده ، حس خوبیه…
حس خوبیه، ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه!
دستتو بگیره و بهت بگه ، موندنش کنار تو مسلمهِ ، حس خوبیه…
حدودای یازده صبح بود که وارد باغ شدن ، نازنین ، قبل از ورود شاروم از ویلا بیرون رفته بود و فقط یادداشتی در خصوص برنامه کاری برای شاروم گذاشته بود.
فریبا به سمت یخچال رفت و از میون انواع نوشیدنی هایی که وجود داشت ، بطری آبی رو بیرون آورد ، تشنه نبود ، اما درونش داغ شده بود و لبهاش خشک بود ، دستهاش یخزده و عرق کرده و لرزش خفیفی داشت.
شاروم روی مبل راحتی تکیه داد و به فریبا چشم دوخت.
کمی بعد فریبا درحالیکه دستهاش رو بهم گره زده بود و مانتو و روسریش رو روی مبل دیگه ای گذاشته بود ، کنار شاروم نشست.
تصمیم خودش رو گرفته بود ، میخواست نشون بده که به شاروم علاقه منده و پای این علاقه تا جایی که توان داشته باشه حاضره بایسته.
شاروم دستش رو به صورت فریبا کشید ، با لمس پوست لطیف صورتش و لبهای نرم خواستنیش ، طاقت شاروم هم به سر اومد ، صورتش رو نزدیک صورت فریبا برد و لحظه ای که هر دو چشمهاشون رو بسته بودن ، لبهاشون از هم باز شده و بود و هرکدومشون لب دیگری رو با اشتیاق وخواهش میمکید.
شاروم خودش رو بروی فریبا کشوند و تاپ فریبا رو از تنش خارج کرد ، فریبا زیر هجوم بدن شاروم ، به آرومی روی مبل راحتی دراز کشید و سرش رو روی دسته مبل گذاشت و تنش رو به لمس دستهای عشقش سپرد ، عشقی که در شبی عجیب در قلبش ریشه دوونده بود و حالا تمام وجودش رو در آغوش میکشید.
دستهای شاروم سینه های فریبا رو بهم میفشرد و لبهاش بوسه های خیس و شهوت زده ای رو بروی پوست لطیف دخترک میزد ، کمی بعد حرکت لبهای شاروم بروی گردن فریبا باعث شد که سرش رو‌کج بکنه و‌موهای حالت دار و‌مشکی فریبا از سمت دیگه مبل مثل آبشار تیره رنگ بنظر بیاد .
شاروم با ولع و به نوبت سینه های فریبا رو میلیسید و میبوسید و فریبا با کشیدن آه های شهوت انگیز اونو از لذتی که میبرد باخبر میکرد.
شاروم سینه های فریبا رو رها کرد و ناف ظریفش رو بوسید ، در حالیکه روی دو زانو و بین پاهای فریبا بود ، نگاهی به چشمهای خمار شده عشقش انداخت و به آرومی لبه شلوار طرح جین فریبا رو به دست گرفت و باکمک فریبا اونو از پاش بیرون کشید ، حالا نوبت لمس و بوسیدن بهشتی بود که مدتها انتظارش رو کشیده بود.
فریبا اینبار چشمهاش رو با دستهاش پوشونده بود و وقتی شاروم برای اولین بار بهشتش رو با زبونش لمس کرد ، حس کرد چیزی درون دلش غیب شده وسرجاش نیست ، این خالی شدن و حس عجیبی که به فریبا دست داده بود با نفسهای پی در پی اش کاملا مشخص بود ، اما شاروم به آرومی کف دست گرمش رو بروی شکم و بالای بهشت فریبا گذاشت و با مکیدن و لیسیدن مداوم ، فریبا رو دوباره به اوج‌برد.
چند دقیقه بعد فریبا در حالیکه دستش رو بروی دهن خودش گذاشته بود با جیغهای خفه ای که میکشید ، اولین ارگاسم خودش رودر آغوش یک مرد تجربه کرد.
چند دقیقه بعد، شاروم روی مبل کاملا لخت نشسته بود و به فریبا که بعد از کمی استراحت بنظر سر حال میرسید و با آلت شاروم با کنجکاوی ور میرفت نگاه میکرد.
فریبا از لمس آلت شاروم و‌حسی که بهش میداد راضی بود اما واقعا نمیتونست اون رو توی دهن خودش تصور کنه ، برای همین بوسه ای به سرش زد و خودش رو بروی شاروم کشید .
شاروم میخواست جابجا بشه و پوزینش رو برای حالتی که باسن فریبا بیشتر در دسترس باشه قرار بده ، اما فریبا با فشاری که به سینه اش وارد کرد مانع این کار شد و در عوض با آب دهنش آلت شاروم رو خیس کرد و با بهشت خودش که حسابی خیس شده بود تنظیمش کرد و در برابر چشمهای گرد شده شاروم آلتش رو فرو کرد.
شاروم که از حس ورود به بهشت فریبا کاملا لبریز لذت شده بود، چشمهاش رو بست وفریبا بعد از نفسهای عمیق و‌مکثی که بعد از اولین تجربه سکس کامل داشت ، حالا به آرومی روی آلت سفت شده شاروم بالا و پایین میشد و دقایقی بعد در حالیکه هر دو نفس نفس میزدند با سر و صدای زیاد ارضاء شدند.
سکوتی عجیب سرتاسر فضای سالن رو گرفته بود ، نگاه فریبا به آونگ در حرکت ساعت کلاسیک داخل سالن بود و چشمهاش مسیر رفت و برگشت آونگ رو دنبال میکرد. شاروم در حالیکه با لیوان آب میوه بالای سرش ایستاده بود اروم گفت:
فریبا منظور من از سکس ، سکس کامل نبود ، نمیدونم ، راستش متوجه نشدم چرا خواستی تو این لحظه و با اولین سکسمون باکره بودنت رو از دست بدی و خوب خیلی از این کارت متعجب شدم ، فکر میکردم این موضوع خیلی برات مهم باشه.
شاروم من ، قبلاً بهت گفتم حساب خاصی روی تو کردم ، فرقی برام نمیکنه ، چه الان چه چند سال دیگه ، مهم این بود که باکره بودن منو تو ازم بگیری و بدونم تا ابد نشونه ای از تو دارم.
شاروم کمی احساس نگرانی داشت ، بنظرش میرسید فریبا از شدت هیجان مرتکب این کار شده و شاید بعدا پشیمون بشه ، باخودش فکر میکرد که نباید اجازه میداد تا این حد پیش برن و این موضوع کمی عصلبیش کرده بود ، اما سادگی فریبا و حرفهایی که کاملا از قلب دخترک زده میشد ، شاروم رو کاملا خلع سلاح میکرد،بنابراین با صدایی اروم گفت: ممنونم ازت که تا این حد به من اعتماد داری.
شاروم ، من حال و آینده ام رو با تو نوشتم ، ازت خواهش میکنم نامیدم نکن…
شاروم فریبا رو در آغوش کشید و پیشونیش رو بوسید و در حالیکه چشمهاش رو بسته بود ، زیر لب گفت ، مطمئن باش ناامیدت نمیکنم.

ادامه …

نوشته: اساطیر


👍 16
👎 0
12226 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

527414
2016-01-04 15:16:41 +0330 +0330

امان از سادگي دخترا تو اين سن! :|

2 ❤️

527421
2016-01-04 16:47:02 +0330 +0330
NA

?خوب بود

2 ❤️

527511
2016-01-05 12:02:07 +0330 +0330
NA

باز هم اساطیر گل کاشتی .

1 ❤️

527518
2016-01-05 12:42:20 +0330 +0330

عالی عالی عالی ومثل همیشه بسیار زیبا ،مهیج…
اساطیرعزیز،واقعاقلم زیبات،خواننده رو به دنبال کردن داستان وا میداره…بقول خودت،موفق و اساطیری باشی… ?

2 ❤️

527521
2016-01-05 13:54:03 +0330 +0330
NA

منتظر بقیه اش هستم عزیزم عالی بود

2 ❤️

527530
2016-01-05 17:00:27 +0330 +0330

عالی بود دوست عزیز معلومه ک واقعا کتاب خون هستید و حرفه ای دست ب قلم میبرید منتظر ادامه داستان زیباتون هستم ?
دوستان ب داستان امتیاز بدین که قسمت بعد بدون صصف تو سایت گذاشته بشه (inlove)

2 ❤️

527855
2016-01-08 12:32:59 +0330 +0330

دوست عزیز , پردازش شخصیت ها , و درمجموع پردازش کل داستان به صورت حرفه ای انجام شده بود…
خط اصلی داستان رو با وجود این که گهگاهی به صورت حساب شده به حاشیه کشونده میشد رو به خوبی حفظ کرده بودین…که این از هنر و فن نوشتنتونه…
در پایان خوندن این داستان واسم با لذت همراه بود…
پایدار باشید

2 ❤️

527899
2016-01-08 23:13:41 +0330 +0330
r t

واقعا عالی بود خیلی حرفه ای

1 ❤️

528050
2016-01-10 13:56:55 +0330 +0330

سلام استاد اساطیر عزیز
نمیدونم بقیه هم مثل من هستن یا نه،من وقتی داستان چند قسمتی خوبی میخونم همیشه آخرین قسمتش تا حدودی یادم میمونه(البته خیلی گنگ،یعنی بستگی به زمان خوندن و آپ شدن و فاصلهٔ بینشون داره)،اما داستانهای تو دوست عزیزم رو کافیه دو سه خط اولشو بخونم تا کلا بیاد بیارم،تو این سایت فقط سه نفر برام اینطور بودن،خودت،ایول عزیز و این اواخر الف شین عزیز هم برام همین لطف رو داشت،و یکی دو مورد دیگه که اسامی یادم نمونده(متاسفانه)…میدونی،یکی از مهمترین ویژگیهای داستانهات،یا بهتره بگم قلم قدرتمندت سادگیه،ساده و روان مینویسی،خواننده برای خوندن متنهات دچار هیچ دردسری نمیشه،ممکنه بگی خب مگه با بقیه میشه؟آره،میشه،من داستان خوندم اینجا که با اینکه خوبم نوشته شده بود اما برای خوندن دو پاراگرافش واقعا جون کندم!..و اما داستان،قبلا هم گفتم،وقتی خوبه،خوبه دیگه،و حقیقتش وقتی میام تا فقط ازت ایراد بگیرم(خودت ازم خواستی)بجز یکی دو مورد اشتباه تایپی،و اگه بشه دیر آپ شدن قسمت جدید رو ایراد!حساب کرد دیر شدنش،چیز دیگه ای ندیدم،اینطوره که : موضوع خوب+قدرت قلم (که قلمت رسما گروگانگیره،شوخیم نمیکنم)+سوژه های انتخابی سخت+شخصیت پردازی قوی+قدرت روایی خوب و در آخر و مهمتر از بقیه سادگی و روانی قلمت در طول داستان مجموعا داستانهاتو تبدیل میکنه به داستانی از اساطیر خلاص!
منتظر ادامه هستم عزیز برادر،خسته نباشی و … مرسی

2 ❤️

528118
2016-01-11 02:24:11 +0330 +0330

عالی بود حرف نداشت منتظر ادامه داستان هستم

1 ❤️

528705
2016-01-17 13:32:27 +0330 +0330

درود بر اساطیر عزیز…
از نظر من تمام انسان ها نویسنده هستن…همه ی ما چیزهایی برای نوشتن داریم…مثلا من 6 سال شعر میگفتم…تو این 6 سال هر چیزی نوشتم به نوعی به خودم مربوط بوده…و رستگاری اقلیت اولین نوشته ای بود که مستقیما به من مربوط نمیشد…
باری…
بعضی هاحرفه ای مینویسن…بعضی ها هم نه چندان حرفه ای !
اما شما نویسنده ی حرفه ای هستین…وکارتون هم حرفه ایه…نمیدونم چرا اصرار دارین که اینطور نیست!
و به قول خیلی از دوستان بهترین نویسنده ی سایت…
پایدار باشید دوست عزیز…

0 ❤️

529909
2016-02-02 04:48:11 +0330 +0330

متاسفانه مشکلی که در رفتار شما هست. اینه که به نقد دوستان پاسخ‌های میدید که در خور نیست.

اولا، فکر میکنم خودت اگر داستانه بخونی متوجه میشی پیوستگی و هم بافتیش با قسمت‌های قبل یکی نیست.

دوم: در نوشتن دیالوگای چند خطی حتما شروع کننده رو مشخص میکنن و تغییر گوینده رو با - نشون میدن.

سوم منظورت از توصیف‌های اولیه و صحنه مرگ شاروم خیلی مشخص نیست. انتظار مخاطب اینه که اون فضا بر اصل داستان تاثیری بذاره ولی هیچ ربطی نمیتونم پیدا کنم.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها