جاذبه (۴)

1394/10/28

…قسمت قبل

اپیزود چهارم – ویرانی
من این حروف نوشتم ، چنان که غیر ندانست ، تو هم ز روی کرامت ، چنان بخوان که تو دانی
خیال تیغ تو با ما ، حدیث تشنه و آب است ، اسیر خویش گرفتی ، بکش چنان که تو دانی …

داستان در مورد دختر جوانی به نام فریباست است که بواسطه دوستی با دختری با نام مینا و حضور در یک مهمانی خصوصی ، وارد رابطه ای جدید با پسری به نام شاروم میشود ، در طول این رابطه ، مینا که از فریبا رنجیده است ، دسیسه هایی برای خراب کردن این رابطه در سر دارد و از طرفی دیگر ، در نبرد عقل و قلب ، این قلب است که فریبا را با تمام قدرت به آغوش شاروم میکشاند و حالا ادامه ماجرا…

هوای خنک شهریور با نسیم بعد از ظهر ساحل بابلسر به روی صورت پیرزن میدوید و موهای رنگ شده و حالت دار پیرزن رو به رقص وا میداشت ، قدم زدن روی شنهای خیس و نمناک به توصیه دکتر ، باعث میشد که روح زن بهمراه صدای موجها و بی کرانی آبی دریا پروازی بلند داشته باشه به خاطرات گذشته ، به وقتهایی که مثل همیشه خوشی و غم در کنار هم شصت و چند سالی از روزهای زندگیش رو رنگارنگ کرده بود.
صدای تشویق ها و سوتهای مکرر تماشاچی ها که ازش میخواستن دوباره و دوباره براشون برنامه استثنایی رقصش رو اجرا کنه تو گوشش تا ابد زنده بود ، انگار این مردم از لذت دیدن رقصش هیچوقت سیر نمی شدن ، هر وقت یاد این خاطرات می افتاد ، ناخودآگاه لبخندی بروی لبهاش نقش میبست.
به سمت ساحل برگشت و نگاهی به ویلاها انداخت ، نور چراغ ها و پروژکتورهای ساحل که حالا یکی یکی روشن شده بودند، دوباره اونو بروی استیج برگردونده بود ، رقص نورها و هم آوایی سازها و حرکات فریبنده اندام فریبا .
با حرکت موافق باد شالش رو از سرش باز کرد و با حرکت نرم دستش و کمرش سعی کرد انرژی باد رو از تن خودش عبور بده ، صدای تشویق ها و سازها بیشتر و بیشتر میشد و روح پیرزن با صداها و نورها آمیخته بود ، دلش میخواست تا صبح همونجا با نسیم و نور به رقصیدن ادامه بده ، شاید دوباره اتفاق بیفته ، شاید اون نگاه آشنا و عسل رنگی که با حالتی مغموم بهش زل زده بود ، دوباره تکرار بشه ، اون وقت فریبا هم مات اون نگاه نمی موند ، اون وقت فریبا از روی سن پایین میرفت و از وسط میزها و جمعیت حیرون میگذشت و خودش رو رها میکرد ، در آغوشش ، در آغوش عشقی که از دست رفته بود ، فریبا مات نگاه عسلی اون آشنا نمیشد ، فریبا در تمام تن شاروم غرق میشد…
روی زمین زانو زد ، با نسیم نفس میکشید و موهای بلند و حالت دار رنگ شده اش اطراف صورتش رو گرفته بودند ، هر دو دستش شن های خیس رو تو مشتش جمع کرده بود و گریه میکرد ، کسی وسط اون سایه روشن غروب اشکهای عاشقانه فریبا رو نمیدید ، اشکهای عاشقانه پیرزنی که هنوز بعد از سالها از یادواره های عشقش به لرزه می افتاد ، شنها از لابلای انگشتهاش فرار میکردند ، درست مثل لحظات خوشی که در زندگیش بدون اینکه کاری از دستش بربیاد از دست داده بودشون.
با صدای بغض آلودی با خودش تکرار کرد شاروم ، شاروم من …
میون صدای موجها و ناله های چند مرغ دریایی ، صدای پسر جوانی که با عجله به پیرزن نزدیک میشد رو شنید .
مامان بزرگ اینجا چیکار میکنید ؟ چرا روی زمین نشستین ، حالتون خوبه؟
پیرزن با دیدن چشمهای عسلی و موهای خرمایی پسرک و صدای گرم و آشناش ، چونه اش لرزید و بغضش ترکید و در حالیکه با صدای بلند هق هق میکرد ، تکرار کرد شاروم ، شاروم جان من.
پسرک بهت زده از تکرار اسم خودش ، مادربزرگ رو در آغوش کشید، همیشه از علاقه عجیب مادربزگ ، به خودش شگفت زده بود و همیشه دیده بود که مادربزرگ با چه لذتی اسمش رو به زبون میاره و البته اندوه بزرگ پیرزن رو تو عمق چشمهای تیره اش دیده بود اما هیچوقت نفهمیده بود ، این علاقه بیش از حد چه دلیلی میتونه داشته باشه !
با تعجب و هیجان گفت:
مامان جان چی شده ، عزیزدلم من کنارتون هستم ، حالتون بد شد دوباره؟ سرتون گیج رفت؟ بذارین کمکتون کنم بلند شین.
مادربزرگ ، پسرک رو در آغوش کشید و دستهاش رو به دور گردن نوه عزیزش حلقه کرد ، به چشمهای عسلی شاروم خیره شد و در حالیکه زیر لب تکرار میکرد شاروم ، شاروم من ، لبهاش رو به روی لبهای پسرک گذاشت و از هوش رفت.

روز سه شنبه صبح بود ، آفتاب پاییزی هوای سرد کنار روخانه کرج رو حسابی دلچسب کرده بود ، مینا بهمراه نازنین وارد باغ ویلا شدند و از محوطه بیرونی و با صفای کنار استخر گذشتند.
این شاروم هم دیوونه هستا ، من اگه جاش بودم ، همه چیزم رو میفروختم و میرفتم پیش خواهرم تو مونیخ ، اینجا مونده که چی بشه.
نه اتفاقا اون دیوونه نیست ، بخاطر وصیت پدربزرگش اینجا مونده بود تا از مادربزرگش مراقبت کنه ، شرط رسیدن به همه ثروت خانوادگی شون موندن شاروم کنار پیرزن بیچاره و مراقبت از اون تا آخرین لحظه زندگیش بود ، اما بعد از فوت مادربزرگش کلا بی خیال رفتن شده ، البته گاهی یه زمزمه هایی برای رفتن داره ، اما فعلا که بنظر بی خیال همه چیز شده.
مینا میدونست علت بی خیالی شاروم فقط آشنا شدن با فریباست ، برای همین با بی تفاوتی گفت:
واااا ، اینو نمیدونستم ، خدا پول رو به چه کسایی و چه جوری میده ، این پسره که از فوت پدر و مادرش کلی ارث گیرش اومده ، حالا هنوزم به ثروت پدر بزرگ و مادربزرگش چشم داره؟
نه اتفاقاً شاروم خیلی اهل پول نیست ، اینقدر که من برای درآمد و حساب کتاب کارهاش حرص میخورم خودش تو باغ نیست ، اما خوب مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت و البته حق هم داره ، آخه از بچگی کنار اونا بزرگ شده و مهر محبت پدر و مادرش رو زیاد درک نکرده الان هم میگه دلش نمیاد یادگارهای اونا رو بفروشه و بره.
اما کلا باهاش حال نمیکنم ، بنظرم آدم نچسبیه ، خیلی تو خودشه و ساکته ، موندم چطور باهاش تو کار کنار میایی ، عین لوکوموتیو هم سیگار میکشه.
آره کم حرفه اما مهربونه و تو دلش هیچی نیست ، ولش کن بیا زودتر بکار خودمون برسیم.
وقتی دخترها وارد اتاق تعویض لباس شدند ، مینا با زرنگی تمام گوشی نازنین رو بدون اینکه متوجه بشه از روی میز داخل اتاق برداشت و قایم کرد.
نازنین کمد لباسها رو به مینا نشون داد و از اتاق بیرون رفت تا مشغول آماده کردن دوربین و سیستم بشه ، در حین رفتن با صدایی جدی گفت ، حالا خیلی هم خودت رو سکسی نکنی بخوای حال ما رو هم خراب کنی ، خودت میدونی که من کم طاقت هستما، و بعد با صدای بلند خندید.
مینا با خنده گفت خیالت راحت ، دوستام میگن تو وقتی لخت میشی طرف حتی اگه راست هم کرده باشه ، بی حال میشه ، شما هم زیاد نگران نباش ، بعد هم تو که دختری و این چیزا بهت کارگر نیست .
چند لحظه بعد ، مینا درب اتاق رو بست و گوشی نازنین رو از جیبش بیرون آورد و در حالیکه صدای گوشی را سایلنت کرده بود ، برای شاروم یه پیامک فرستاد که لطفا خودت رو برسون ، مشکلی پیش اومده و باید بیایی برای کمک ، بعد دوباره با همون گوشی برای فریبا پیام فرستاد دلم نمیخواد ناراحتت کنم اما بهتره فوراً بیایی باغ ویلا و وضعیت شاروم رو ببینی ، بعد با همون لبخند وقیحش پیامهای ارسال شده رو پاک کرد و شروع به لخت شدن کرد.
……………………………
صدای پیامک گوشی از روی میز اوپن بلند شد و پدر فریبا که اون روز رو به خاطر سوزش معده اش خونه مونده بود ، ناخودآگاه نگاهش به صفحه موبایل جلب شد.
کلمات باغ ویلا و وضعیت شاروم اخمهای مرد مسن رو در هم کشید و حس کرد زیر قفسه سینه اش بیشتر میسوزه ، از خوندن پیام روی گوشی حس بدی بهش دست داد ، چشمهاش رو بست و سعی کرد آتش انفجار درونش رو مهار کنه.
به سمت آشپرخونه برگشت و از یخچال بطری ابی بیرون آورد تا قرصهایی ، که دکتر برای زمان درد براش تجویز کرده بود رو مصرف بکنه .
پشت سرش فریبا که صدای هشدار گوشی رو شنیده بود باچشمهای جستجوگرش وارد سالن شد و روی میز اوپن گوشی موبایل رو دید .
در حین برداشتن گوشی ، نیم نگاهی به پدرش انداخت و سعی کرد خیلی بی صدا به اتاقش برگرده و پیامک رو اونجا بخونه اما چند دقیقه بعد دخترک ، هیجان زده و عصبی در حالیکه داشت شال سورمه ای رنگش رو که با مانتوی کوتاهش ست بود رو درست میکرد و کلید باغ ویلا رو تو کیفش میگذاشت از اتاق خارج شد .
پدر فریبا که حواسش به رفتار دخترش بود ، با صدایی دردآلود گفت ، فریبا کجا میری؟
کتابخونه باباجان ، کتابی رو قراره مینا برام بیاره ، میرم و زود میام.
باشه دخترم مراقب خودت باش ، اگه راهش دوره برسونمت .
نه بابا جان زود میام ، شما کجا بیایی با این حال مریض و آلودگی هوا ، من زود برمیگردم.
مرد از دروغی که دخترش بهش میگفت عصبانی بود ، اما بازهم چشمهاش رو روی هم گذاشت و چیزی نگفت.
به محض اینکه فریبا از خونه خارج شد ، مرد هم لباس پوشید و دنبال دخترک راه افتاد.

مینا و نازنین سرگرم گرفتن عکسهایی با پوزیشن های مختلف بودند ، که به پیشنهاد مینا ، برای عکسهایی که میخواستن تو استخر بگیرن ،باید مینا به اتاق میرفت تا از روغن براق کننده برای قسمت هایی از پاها و سینه اش استفاده کنه و تو این فرصت نازنین هم سراغ لپ تاپ رفت تا رم دوربین رو خالی بکنه
نازنین ، نازنین جان میایی اینجا کمک کنی تا پشت پاهام رو روغن بزنی؟
اومدم عزیزم.
نازنین ، به سمت اتاق رفت و دید مینا اینبار کاملا لخت جلوش ایستاده و با حالتی خاص به چشمهای نازنین خیره شده.
نازنین که از عریان بودن مینا کاملا بهت زده شده بود سرجاش خشک شد ، مینا با قدمهایی شمرده به سمت نازنین رفت و دستش رو توی دستهاش گرفت و آروم روی سینه چپ خودش گذاشت.نازنین از لمس سینه دخترک ، احساس عجیبی بهش دست داد ، نرمی سینه مینا و گرمایی که از قفسه سینه اش و پوست لطیف مینا ساطع میشد ، باعث شد چشمهاش رو ببنده و با بسته شدن چشمهاش هجوم لبهای مینا رو روی لبهای خودش حس کنه.
تمام اندام نازنین ، تسلیم مینا شده بود و کمی بعد خودش رو کاملا لخت در آغوش مینا و میون آبهای جکوزی میدید که با دستها و لبهای مینا لمس و بوسیده میشد.
دست چپ مینا آلت نازنین رو با موجهای آب گرم نوازش میکرد و نازنین از تأثیر این لمس به خواهش و ناله افتاده بود و صدای هردوشون بلند شده بود.
در همین حین مینا خیلی آروم دستش رو پشت سر نازنین برد و موهای بلند نازنین رو توی مشتش گره کرد و لبهاش رو روی لبهای نازنین گذاشت و بعد از بوسه طولانی سر نازنین رو محکم به لبه جکوزی کوبید و بلافاصله زیر آب فرو کرد.
چشمهای دخترک سیاهی رفت و دست پاهای عاجزانه و ناامیدانه ای که میزد ، فایده ای نداشت.
به فاصله چند دقیقه ، مینا که از نفس نکشیدن نازنین مطمئن شده بود ، بدن یخ شده دخترک رو به سمتی هل داد و با عجله به سمت اتاق لباس دوید و بعد از پوشیدن لباسهاش لپ تاپ و دوربین رو توی کوله ای که اونجا بود گذاشت و از باغ ویلا با خودروی پراید کرایه ای دور شد.
ساعتی بعد شاروم با نگرانی وارد ویلا شد ،، دلش آشوب بود و هرچی به نازنین زنگ میزد ، جوابی نمی گرفت ، از شدت عصبانیت و ناراحتی گرمش شده بود ، به همین دلیل کتش رو روی مبل رها کرد و با صدای بلند شروع به صدا زدن کرد ، بعد از کلی جستجو با نا امیدی روی مبل نشست ، با خودش گفت شاید نازنین رفته ، اما بنظرش محیط ویلا انگار عادی نبود ، نگاه نگرانش داشت سرتاسر ویلا رو جستجو میکرد که چشمش به درب سالن جکوزی افتاد ، با احتیاط درب آکاردئونی سالن جکوزی رو باز کرد و جنازه غوطه ور شده نازنین رو دید که میون خون آبه ها شناور بود.
شاروم ، در حالیکه اسم نازنین رو فریاد میکرد خودش رو درون جکوزی انداخت و بدن لخت و یخ کرده دخترک رو به آغوش کشید درحالیکه گریه اش امونش رو بریده بود، سعی میکرد بدن سرد شده و غرق خون نازنین رو از آب بیرون بکشه .
در همین حین صدای جیغ و فریادی رو شنید که میگفت وای شاروم چی کار کردی!!!
فریاد فریبا ، نگاه وحشت زده شاروم رو به سمت درب جکوزی چرخوند .
فریبا که دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و چشمهاش پر اشک شده بود ، در حالیکه بدنش از ترس به لرزه افتاده بود ، عقب عقب رفت و با عجله از ساختمون ویلا خارج شد.
شاروم بدن نازنین رو کنار جکوزی گذاشت و تی شرت خودش که خیس و خونی شده بود رو درآورد و دنبال فریبا دوید که ناگهان تو دهنه درب اصلی ساختمون ویلا چهره پدر فریبا رو دید که از عصبانیت سرخ شده بود.
مرد در حالیکه با خشم و غضب به سمت شاروم که حالا لباس هم به تن نداشت ، میومد ، با پسرک درگیر شد بعد از اینکه سیلی محکمی به صورت شاروم زد ، آماده بود تا مشت محکم تری رو فرود بیاره که در همین حین سوزش و درد زیر قفسه سینه اش تا مغز سرش کشیده شد و چشمهاش سیاهی رفت و ناخواسته روی پسرک افتاد.
شاروم پدر فریبا رو به ارومی روی زمین خوابوند و با وحشت به چشمهایی که رو به بالا برگشته بود و دهن کف کرده مرد خیره شد ، چند نفر از همسایه ها که به خواهش پدر فریبا همراهش وارد باغ شده بودند ، فورا با اورژانس و پلیس تماس گرفتند.
فریبا از وحشت مثل مجسمه کنار درب خشک شده بود و ناخودآگاه از ته حنجره اش جیغ میکشید و فریاد میزد بابا جونم ، بابام رو کشتی ، بابایی…
ساعتی بعد ، در حالیکه شاروم با دستبندی که به دست داشت روی صندلی عقب ماشین مینشست ، نگاهش به صورت غمزده فریبا بود که هنوز داشت میلرزید و میبارید.
جنازه ها با برانکارد از ساختمون خارج شدند و پلیس با نوارهای زرد رنگی محوطه ممنوعه رو مشخص کرد.


فریبا خسته و نگران بود ، اصلا نمی فهمید چه بلایی به سرش اومده ، در یک آن پدرش و عشقش رو از دست داده بود ، هیچ چیزی رو درک نمیکرد ، نگاه سرد و یخ زده اش ماسیده بود به روبرو ، روبرویی که هیچ چیزی رو نشونش نمیداد ، سوالات پلیس و گریه های مادرش براش نامفهوم بود ، برادرش رو نمیشناخت ، انگار زیر آوار مونده بود ، انگار هیچ کس رو نداشت ، نه میفهمید چه سوالاهایی ازش میپرسن و نه میتونست جوابی بده ، فقط اسم پدرش و اسم شاروم رو صدا میکرد و کمی بعد تاریکی مطلق.
تنها چیزی که متوجه میشد ، بیدار شدن با سردرد بود و بیهوش شدن بعد از قرصهای آرام بخشی که بهش میدادن.
این فاجعه براش از مردن هم سخت تر بود.
مادر و برادرش هم حال و روز خوبی نداشتند و با سوالات پلیس و بازپرس ، هزاران علامت سوال تو مادرش ایجاد شده بود.
مادر فریبا که تا حالا دخترش رو پاکتر از فرشته ها میدونست ، از ارتباط دخترش با جنازه لخت دخترک توی باغ و پسرکی که با شوهرش درگیر شده بود، گیج و منگ مونده بود.
نه میتونست و نه دلش میخواست باور کنه که دخترش با ادمهای ناباب میگشته ، اما وقتی با خودش تنها میشد ، حرفهای بازپرس و جواب پزشکی قانونی که باکره بودن دخترش رو رد کرده بودند ، اونو از فریبا نفرت زده میکرد.
ماجرا تلخ تر از چیزی بود که بتونه براحتی ازش رد بشه .
مراسم شب هفت پدر فریبا بود ، تو این مدت مینا یک لحظه هم از فریبا دور نشده بود و کنارش بود ، اما هیچ خبری از شاروم به فریبا نداده بود .
شاروم چند روزی بود که به قید ضمانت میلیاردی وکیل خواهرش آزاد شده بود ، اما با زندانی که توی باغ ویلا برای خودش درست کرده بود ، شرایطش با بازداشت بودن فرقی نداشت ، مدام صحنه های اون روز نحس جلوی چشمش تکرار میشد و جیغ های ممتد فریبا توی گوشش زنگ میزد ، صورت غضبناک پدر فریبا و چشمهایی که آخرین لحظه به سمت بالا برگشته بود و هجوم همسایه ها به سمتش ، خواب رو از چشمهاش گرفته بود ، دستهاش هنوز از سردی تن نازنین یخ زده بود و هرچقدر با بازدم نفسش سعی میکرد اونا رو گرم کنه فایده ای نداشت ، خواهرش که با عجله و دستپاچه به ایران برگشته بود ، با نگاهی پر از غصه منتظر بود کارهای دادگاه شاروم زودتر تموم بشه تا بتونه اون رو همراه خودش به مونیخ ببره.
خیلی از فامیلهای خانواده فریبا که اکثرا از شهرستان اومده بودن برای مراسم هفتم نمیتونستند بمونند و اکثرشون بعد از مراسم سوم به شهر خودشون برگشته بودند ، حالا فریبا و چندتا از فامیلهای نزدیکشون و از همه نزدیکتر خاله اش مشغول آماده سازی و برگزاری مراسم شب هفتم بودند ، مینا هم مثل عضوی از خانواده فریبا تو این مراسمها همراه اونها بود ، اما این وسط فرشاد بود که از همه ساکت تر و گوشه گیر تر شده بود و تو هر فرصتی غیب میشد و بعد اونو گوشه ای با چشمهای سرخ شده و رنگ زرد پیدا میکردند.
اون روز فریبا هرچی فرشاد رو با صدای گرفته صدا کرد ، اثری ازش پیدا نبود ، در حالیکه لباس بلند مشکی به تن داشت ، درب منزل رو باز کرد ، صورت تکیده و رنگ پریده اش ، طراوت و تازگیش رو از دست داده بود ، انگار مرده متحرکی بود که توی خونه بی هدف قدم میزد.
پیک موتوری پاکت مقوایی تیره رنگی رو به دستش سپرد و با گرفتن یک دست خط کج و معوج به عنوان امضا ، بدون کلامی سوار موتور بدصدای خودش شد و رفت.
مادر فریبا که از این حضور بی موقع پیک نگران شده بود ، جلوی درب ورودی اصلی ایستاده بود و پاکت رو از دستهای فریبا گرفت و باز کرد.
یه سی دی بدون هیچ نام و نشونی توی پاکت بود ، صدای قرآن داشت توی خونه پخش میشد ،به امید اینکه سرنخی از ماجرا توی سی دی باشه و با اصرار مادرش که نمی تونست دستگاه پخش رو راه بندازه ، فریبا روی زمین نشست و پخش رو پلی کرد ،با نمایش اولین تصویر ناگهان تصویر زوم شده روی بدن لخت و صورت فرشاد در حالیکه از لذت چشمهاش رو بسته بود و زنی که روی فرشاد خودش رو بالا و پایین میکرد روی صفحه بزرگ تلویزیون پخش شد .
با صدای ذکر بلندی که مادرش گفت و ول شدن مادرش روی زمین ، فریبا هول کرده بود و هرچی دکمه کنترل رو میزد تلویزیون خاموش نمیشد ، با صدای جیغ مادرش چند نفر از زنهای فامیل هم وارد اتاق پذیرایی شدند و فریبا با ترس و عجله کنترل رو به صفحه تلویزیون کوبید و دوشاخه رو از برق کشید.
زنها بدور مادرش ریختند و فریبا با عجله شماره اورژانس رو گرفت و در حالیکه با سرعت به سمت آشپزخونه میرفت تا آب قند درست کنه ، متوجه چراغ حمام شد که روشن مونده بود.
بعد از یک ساعت اورژانس رسید و مادرش رو بعد از معاینه سرپایی برای اطمینان به بیمارستان منتقل کردند و البته بخاطر بیتابی شدید فریبا بهش اطمینان دادن که از حال رفتن مادرش فقط بخاطرضعف و شدت هیجان و شوک وارد شده است و چیز خاصی نیست.
خاله فریبا به همراه آمبولانس به بیمارستان رفت و فریبا به اصرار بقیه آشناها ، خونه موند تا برگزاری مراسم رو اداره کنه، آشوبی درست شده بود که هیچ از سرانجامش خبر نداشت.

فریبا که رنگش از شدت ناراحتی و ترس و شوکی که به تمام تنش مسلط شده بود مثل گچ بود با قدمهایی لرزون و وارفته از حیاط به داخل خونه برگشت ، با این حال دوباره متوجه چراغ روشن حمام شد ، با بی حالی دستش رو به دستگیره درب گرفت و دید که درب حمام از داخل قفل شده ، ضربان قلبش دوباره شدت گرفت حسی سیاه تمام وجودش رو در آغوش کشیده بود و انگار نمیخواست سایه نحسش رو از طالع شوم فریبا گم کنه ، با تقلای زیاد و با کمک یکی از مردهای فامیل درب حمام رو شکستند و جنازه فرشاد که رگ دستش رو زده بود فریبا رو کاملا تو اغما برد.

بعداز روزها مشاوره و روان درمانی ، بالاخره فریبا از بیمارستان مرخص میشد ، تنها کسی که دنبالش اومده بود مینا بود .
فریبا به اندازه سالها پیر شده بود ، حتی میون موهای مشکی و تیره اش چند تا تار سفید دیده میشد و خیلی راحت اثر شکستگی توی چهره معصوم ونازش پدیدار بود ، زندگی بازی بدی رو با اون شروع کرده بود از دست دادن پدر و برادر و عشقش و شوک این ماجراها فریبا رو ناگهان چندین سال پیرتر کرده بود، حالا وجود مادرش تنها امید زندگیش بود ، مادری که بعد از شنیدن خبر مرگ پسرش کاملا علیل و درمونده فقط روی صندلی چرخ دار ول شده بود.
وقتی که روی صندلی عقب ماشین نشستند ، صدای داریوش از پخش ماشین بگوش میرسید :
سفر نکن خورشیدکم ، ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگ منه راهی این سفر نشو
نذار که عشق منو تو اینجا به آخر برسه
بری تو و مرگ من از رفتن تو سر برسه…
مینا ، دست چپش رو به دور بدن فریبا حلقه کرد و با صدایی گرفته گفت ، دیروز شاروم از ایران رفت ، برای همیشه رفت ، بازپرس نتونست ثابت بکنه که قتل نازنین توسط شاروم انجام شده ، همه چیز دال بر این بوده که نازنین در حال آب تنی پاش سر خورده و با سر به لبه جکوزی برخورد کرده و بیهوش شده و بعد هم تو آب خفه شده ، اون پیامک هم بخاطر دزدی دوربین و لپ تاپ بوده که برای شاروم فرستاده شده ، در مورد پدر تو هم چند نفراز همسایه ها شهادت دادن که پدر تو به شاروم سیلی زده و چون تو هم نه شکایت کردی و نه حاضر شدی تو دادگاه حاضر بشی ، با پرداخت جریمه نقدی بخاطر جرمهای مسخره دیگه ای که فقط برای پول درآوردن گردنش انداختن ، آزاد شد و رفت.
چقدر قانونهای این کشور مسخره اس که یه نفر اینقدر راحت میتونه آدم بکشه و بعد هم خیلی راحت از کشور خارج بشه.
بیچاره نازنین هم که پدر بدبختش با چند میلیونی که بهش دادن ، ساکت شد و از خون دخترش گذشت ، اون هیچوقت برای نازنین پدر نبود و این دختر بیچاره تمام وقت در حال کار کردن بود که بتونه کمک خرج اونا باشه.
فریبا سرش رو بروی شونه های مینا گذاشت و اشکهای گرمش روی گونه هاش سر خورد ، خوب یادش مونده بود که چندبار شاروم رو از پنجره بیمارستان دیده بود که وسط حیاط بیمارستان ، کنار شمشادها ایستاده بود و به پنجره بسته اتاق فریبا چشم دوخته بود، هنوز چشمهای منتظر شاروم کاملا به یادش مونده بود.
یادش مونده بود که حتی وقتی دخترک پرستار نامه تا خورده ای رو بهش داد و گفت این نامه رو آقایی به اسم شاروم آوردن ، چطور غضبناک نگاهش کرده بود و با جیغهای بلندی که کشیده بود، باعث شد ، پرستار بخت برگشته از ترس نامه رو ریز ریز بکنه و با هجوم سایر پرستارها و تزریق اجباری مسکن آروم بشه.
خوب یادش مونده بود که چطور نیمه شب سطل زباله اتاقش رو بدنبال تکه پاره های نامه گشته بود و با خوندن همون تکه پاره های نامه دوباره آنقدر گریه کرده بود که از هوش رفته بود.
اما نه میتونست شاروم رو فراموش بکنه و نه میتونست چیزهایی رو که باچشم دیده بود از خاطرش پاک کنه ، بارها خودش رو لعنت کرده بود که چرا گوشی موبایل رو باید روی اوپن جا بگذاره و چرا باید نازنین اون پیام رو برای فریبا بفرسته.
میدونست جواب این سوالها دیگه نه دردی رو دوا میکنه و نه روح نا آروم اون رو به آرامش میرسونه ، حالا که شاروم هم رفته بود ، مطمئن بود که هیچوقت به جواب این سوالها دست پیدا نمیکنه.
چند روزی گذشته بود و مینا کمتر به فریبا سر میزد ، اما هروقت که میومد ، با سرو وضع عجیبتر و زننده تری پیداش میشد و عجیبتر این بود که حساب فریبا رو مدام شارژ میکرد.
فریبا که از دوندگی کارهای بیمه پدرش و صندوق بازنشستگی و جوابهای سربالای بانک برای دریافت دو میلیون تومن وام خسته و درمونده تازه به خونه رسیده بود متوجه کفشهای پاشنه بلند مینا شد که توی جاکفشی جفت شده بود.
کمی بعد دوتا دختر کنار هم نشسته و مشغول صحبت کردن بودند.
مینا جان ، این چندوقته خیلی تو زحمت افتادی ، مخصوصا با خرجهایی که برای مراسم انجام دادی ، راستش حسابی شرمنده ات شدم ، دلم میخواد حساب خرجهایی که کردی رو برام دربیاری تا از خجالتت دربیام.
وا… این چه حرفیه؟ حتما با دعوا با رییس صندوق بازنشستگی و داد و بیداد بخاطر دو تومن وام از بانک میخوای پول من رو برگردونی!!! عزیزم ، تو مثل خواهر نداشته خود من میمونی ، منکه حالا دیگه غیر از تو کسی رو ندارم ، آخه کسی که از همه جا حتی پدر و مادر خودش هم طرد شده ، مگه غیر از داشتن خواهر دوست داشتنی مثل تو چیز دیگه ای میخواد .
چشمهای فریبا گرد شده بود ، برای همین با تعجب گفت :
طرد شده؟
آره بابا ، بخاطر این چندوقتی که همه اش با تو بودم ، با خانواده ام بحثم شد و منم قهر کردم ، اونا هم گفتن دیگه حق ندارم برگردم شهر خودمون ، داییم هم اومد دنبالم که مثلا پادر میونی کنه ، اما پیچوندمش ، بی انصاف از طریق دانشگاه و یکی از این دخترای احمق کلاس ردم رو توی یه مهمونی گرفت و فهمید اونجا بساط مشروب و مواد پهن بوده و مثل احمقا صاف رفت همه چی رو به بابام گفت ، اونم که علیل بود و نمیتونست بیاد تهران ، برام پیغام فرستاد که انگار از اول دختری نداشته، منم خط و سیم کارتم رو سوزوندم ، همین شماره جدیده که بهت دادم بخاطر همین بود دیگه ، تازه دادم یه بچه ها که آشنا داشت تو ثبت احوال شناسنامه ام رو هم عوض کرد ، الان هم تو شناسنامه اسمم دیگه مینا نیست و شراره است، فامیلیم رو هم با یه فامیل دهن پر کن عوض کردم ، چی بود اون فامیل مسخره دهاتی وار ، البته شناسنامه قبلیم هنوز هستش ولی خوب فعلا بکارم نمیاد.
فریبا از روی صندلی نیم خیز شده بود ، همیشه مینا اون رو شگفت زده کرده بود و اینبار هم داشت از تعجب شاخ در میورد ، جسارت و کله شقی این دختر تمومی نداشت.
خوب الان درآمدت از کجاست؟ چطور اون همه هزینه رو برای ما پرداخت میکردی ؟
کار میکنم عزیزم ، کار باکلاس ، تازه میخوام اگه بشه تو رو هم ببرم با خودم سرکار.
راست میگی ؟ چه کاری ؟ تو که تو این مدت روزهاش رو همه اش پیش من بودی و فقط این چند شب آخر رو برگشتی خونه خودت!!
خوب کارم شبانه است عزیز دلم ، البته روزها هم هست ، اما بستگی به درخواست مشتریش داره ، هروقت اون بخواد باید برم ، یه جورایی تایمش ازاده اما بیشتر اوقات شبهاست.
فریبا داشت از تعجب میمرد ، مینا با زیرکی نگاهی به صورت معصوم دخترک انداخت و گفت اتفاقا فرداشب دوتا مشتری دارم ، تو رو هم با خودم میبرم ، مطمئنم خوشت میاد ، نگران مامانت هم نباش ، به یکی از دوستام میسپارم میاد اینجا پیشش تا ما برگردیم.
فردا شب ، دمدمای غروب مینا با صورتی که به طرز غیر طبیعی و کاملا غلیظ آرایش شده بود ، جلوی درب اتاق فریبا داشت بهش غر میزد که چرا هنوز آماده نیست.
کمی بعد ، مینا و فریبا با اژانسی که دنبالشون اومده بود ، به سمت میدون تجریش حرکت کردند و هنوز چند دقیقه از پیاده شدنشون نگذشته بود که بی ام دبلیو سفید رنگی جلوی پاشون ترمز کرد.
پسرک از پنجره به بیرون خم شد و با اشاره به فریبا ، رو به مینا گفت بچه مدرسه ای آوردی؟
مینا لبخندی زد و گفت:
به به علی آقا ، فکر کردم سعید قراره با شاهین ییاد ، نمیدونستم شما هستین وگرنه یه برنامه دیگه چیده بودم.
پسرک دوم که ظاهرا سعید بود و داشت از آینه وسط ماشین به پلیس راهنمایی که قبض به دست وبا عجله به سمتشون میومد نگاه میکرد ، گفت حالا بیایید بالا ، بعدا زر زر کنین.
مینا دست فریبا رو گرفت و درب ماشین رو باز کرد و با شتاب به داخل ماشین هلش داد و خودش هم سوار شد.
لحظه ای بعد ، ماشین با زوزه ای که کشید به سمت سربالایی دربند راه افتاد.
فریبا با ترس و اضطراب گفت ، مینا برنامه چیه؟
هیچی عزیزم عشق و حال.
با کی دیوونه؟
با دنیا ، با لحظه ، با زمان.
بگو نگه دارن من پیاده میشم.
وا یعنی چی؟ تو بیا اگه دوست نداشتی بعد خودم برت میگردونم .
مینا من دوست ندارم ، خوشم نمیاد با دوتا پسری که نمیشناسمشون تو یه ماشین غریبه باشم.
ااااا یادت رفته ، اون موقع که مهمونی شیما اینا میرفیتم و تو با شاروم گرم گرفته بودی که دیگه هیچکسی رو نمی دیدی ، اونجا برات غریبه نبود؟ یادت رفته یکهو چطور با رقصت مجلس رو دست گرفتی که همه انگشت به دهن مونده بودن؟ اونجوری بدت نمیومد؟
فریبا دستش رو از دست مینا بیرون کشید و از پنجره ماشین به بیرون خیره شد و زیر لب گفت ای کاش همون موقع هم باهات مهمونی نمیومدم و قطره اشکی از چشمش لغزید.
چهارتا جوون روی تخت خلوتی نشسته بودند و پسرها سفارش قلیون رو دادن ، پیشخدمت که انگار علی رو خیلی وقت بود میشناخت با نگاهی که داشت دخترها رو میخورد ، به طعنه گفت ویژه باشه دیگه؟!
علی هم سری تکون داد و بعد با تأکید گفت ، نوشیدنیش فراموش نشه ، برای این خانمها هم آب میوه بیار ، اونم ویژه باشه.
ساعتی نگذشته بود که پسرها کاملا مست دود و الکل شده بودند ، شام رو دست و پا شکسته خورده بودند ، حال مینا هم بهتر از اونا نبود ، به همین دلیل به پیشنهاد سعید به سمت ماشین حرکت کردند ، فریبا احساس مستی نداشت ، بعد ازخوردن آب میوه احساس میکرد طپش قلب داره ، اما بخاطر فشار عصبی که داشت یه قرص سردرد از مینا گرفت و بعد از مصرف قرص به شدت احساس خواب آلودگی داشت .
وقتی به ماشین رسیدند و گرمای بخاری ماشین بدن یخ زده اش رو گرم کرد ، خودش میدونست که حالت طبیعی نداره ، اما واقعا قدرت مقابله با حس خواب الودگی تو وجودش نبود ، برای همین بدون اینکه بخواد چشمهاش بروی هم رفت و خوابی سنگین اونو تو خودش فرو کشید .
با صدای شاروم ، چشمهاش رو باز کرد ، بدن لخت شاروم رو میدید که روی اون دراز کشیده ، زبونش سنگین بود ، اما چشمهاش خیره به چشمهای شاروم که داشت روی فریبا بالا و پایین میشد خیره مونده بود ، صدای آه کشیدنهای شاروم ، اونو به اوج میبرد ، درست مثل بار اولی که با شاروم سکس میکرد ، دلش نمیخواست این لحظه ناب تموم بشه ، نوازش دستهای شاروم رو توی موهاش احساس میکرد و بوسه هایی که زیر گلوش و روی سینه هاش زده میشد ، ، انگار همه دنیا توی چشمهای روشن شاروم خلاصه شده بود ، انگار چشمهای شارو دو تا خورشید بود که در حال انفجار بود ، انفجاری که نورش همه جا رو روشن میکرد ، از شدت تابش نور چشمهاش رو بست ، فقط صدای آه کشیدنهای مدام شاروم رو میشنید و بعد سکوت ، سکوت مطلق.

صبح شده بود و فریبا با سردرد شدید روی تخت خودش از خواب بیدار شد ، وقتی بلند شد روی تنش احساس مایع خشک شده و چسبنده ای رو داشت ، وقتی بروی سینه و شکمش ، دست کشید ، وحشت کرد ، با عجله از اتاق بیرون اومد و صدای مینا رو که توی حمام آواز میخوند شنید و کمی بعد مینا درب حمام رو باز کرد قیافه وحشت زده و متعجب فریبا رو دید.
بدون اینکه فکر کنه سیلی محکمی رو به گوش مینا زد و با صدای بلند جیغ کشید ، کثافت تو با من چیکار کردی؟ فکر کردی منم مثل خودت هرزه هستم.
مینا که با ضربه سیلی فریبا به عقب پرت شده بود به درب حمام برخورد کرد اما تونست کنترل خودش رو حفظ کنه ، با غیض دستی به صورت خیس و سرخ شده اش کشید و بعد به سمت فریبا هجوم برد و موهای فریبا رو تو دستش پیچوند به سمت اتاق فریبا رفت.
با قدرت بدنی که داشت فریبا رو روی تخت پرت کرد و گفت ، جنده کوچولو ، منبعد هرچی که من بهت میگم رو باید انجام بدی ، دیشب که زیر اون لندهور آه و ناله میکردی و تو عالم هپروت بودی مشکلی نبود ، حالا که حال خوش اکستازی و متادون از سرت پریده شاکی شدی !؟
برای اینکه بدونی فیلمت رو گرفتن ، علی هم خوشش اومده ازت و برای امشب میخوادت ، حالا خودت میدونی و این سوسول بازیایی که در میاری ، بیا این سیصد تومن هم دشت دیشبته .
و شش تا تراول پنجاهی رو از توی کیفش بیرون کشید وبه سمت فریبا پرت کرد.
درحالیکه داشت از اتاق بیرون میرفت با صدایی که حالا مهربون شده بود گفت :
ضمنا برای اینکه بدونی اینا مشتریهای باکلاسی هستند ، هم پول خوب میدن ، هم تمیزن و فقط با کاندوم سکس میکنند ، هم با هرکسی سکس نمی کنند ، سکسشون هم فقط با کاندومه ، نهایت کاری که میکنن اینه که آبشون روی بدنت خالی کنن ، حالاهم پاشو برو یه دوش بگیر که عصر دوباره باید بریم پیششون.
فریبا دیگه نمیفهمید که مینا چی داره میگه ، سوت کشیده و زنگداری توی گوشش صدا میکرد ، سرش رو توی بالشت فرو برد و هق هق گریه امونش رو برید.

ادامه….

نوشته: اساطیر


👍 17
👎 3
12064 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

528825
2016-01-18 20:01:22 +0330 +0330

تراژدي اي بود واسه خودش!!!چخبره؟اين همه اتفاق!!!

1 ❤️

528845
2016-01-18 22:14:35 +0330 +0330

اگر بشه وقایع زندگی هر شخص به ترتیب روی یه خط کنار هم چیده بشن، از جابجا شدن و پریدن داستان به پس و پیش، برام جالب بود:)
داستان خوبیه، لذت بردم ازش.
ممنون

1 ❤️

528848
2016-01-18 22:54:39 +0330 +0330
NA

khaste nabashi… jaleb bud ❤️

1 ❤️

528852
2016-01-18 23:46:36 +0330 +0330

سلام اساطیر عزیز
این قسمتم خوب بود،تنها چیزی که موقع خوندن داستان تمرکزمو بهم زد این نکته بود که در طول داستان فریبا رو طوری نشون دادی که وقتی مینا ازش خواست برن بیرون و اونم خیلی راحت قبول کرد،من تعجب کردم چون همچین رفتاری از فریبا اونم با اون حال روحی خراب خیلی بعید بود.همین،اینم نمیشه گفت ایراد.منتظرم ادامه شو زودتر آپ کنی ببینم اینهمه هیجانهای غیر مترقبه قراره ما رو به کجا بکشه.خسته نباشی عزیز برادر و … مرسی

1 ❤️

528900
2016-01-19 11:40:04 +0330 +0330

اساطیر عزیز ببخشین به هر حال من نویسنده نیستم و برای رسوندن مطلبم قطعا دچار مشکلم:)
بله منظور فلش بک & فورواردهایی که استفاده کرده بودین، برام جالب بود و خوشم اومد:)

1 ❤️

528909
2016-01-19 13:19:55 +0330 +0330

به به واقعا لذت وصف نشدنی از خوندن داستان بردم…
منتظر ادامه اش هستم…اساطیر دوستت داریم…

1 ❤️

528920
2016-01-19 15:38:45 +0330 +0330

نمیدونم چرا هرچی نظر میدم مینویسه حاوی واژهغیر مجازاست!
نمیدونم مشکل ازکجاست؟! اخه کوچکترین واژه ی بدی تایپ نکردم…
اساطیر عزیز…چقدر روان نوشته بودی…در عین سادگیو گزیده گویی به بهترین نحو حس شخصیت های داستان رو ب مخاطب منتقل کرده بودی…
غم , و درد بزرگی که تو کالبد داستان ریشه دووندده بود کاملا حس میکردم…
ازت ممنونم که درد مردم واست اهمیت داره…
و به این قبیل دردها میپردازی…
اگه یک نفر هم باخوندن داستانت یه درگیری بین خودشو فکرش رخ بده…من دستتو میبوسم…

1 ❤️

529038
2016-01-20 21:06:58 +0330 +0330

اساطیر عزیز عالی بود
منتظرم ک قسمت بعدی رو آپ کنی

1 ❤️

529521
2016-01-26 18:45:32 +0330 +0330
NA

خیلی بدفرم دهن ما و فریبا رو با هم سرویس کردی اساطیر جان
خیلی تلخ و غمناک بود
اون قسمت مربوط به آینده هم تا حدی پایان تلخی واسه داستان تداعی کرد
واقعیت تلخیه : گاهی وقتا نزدیکترین دوستا از بدترین دشمنا بدترن
ولی خب از نظر من کارایی که مینا کرد,یه کم غیر واقعی براش به بهترین نحو جفت و جور شد
هرچند که از بدشانسیه فریبای بیچاره بود که اینطور شد(چون خودم کم شانسم, درک میکنم)
درکل خیلی خوب بود
شاید یه کم ضعیفتر از قسمتای قبل(فقط یه کم)
که خودتم اذعان کردی مجبور بودی این همه اتفاقو بذاری تو این قسمت
مرسی بابت وقتی ک گذاشتی تا یه داستان تر و تمیز دیگه برامون بنویسی
بی صبرانه منتظر ادامشم
پایه ترین

1 ❤️