جدایی پریچهر از منصور

1392/02/25

بیشتر از 6 ماهه که بعد از داستان “سقفی که فرو ریخت” داستانی ننوشتم. ظاهرا خیلی چیزا تغییر کرده. به عنوان یکی از اولین کسانی که تو این سایت شروع کرد به نوشتن داستانای سریالی باید بگم خوشحالم که حالا داستانای سریالی توی سایت جا افتاده و گذشته دوره ای که به خاطر سریالی شدن داستانا یا گاها کمتر بودن بار سکسی داستانا بمباران می شدیم. با این که مدت زیادیه که نبودم اما کمابیش از لطف دوستانی که همیشه داستانامو دنبال می کردن یا دوستانی که نمی شناسم و بعدها داستانامو خوندن و هرزگاهی یادی ازم می کنن، با خبرم و ازشون سپاسگزارم.
تا جایی که یادمه بیشتر بچه ها دوست داشتن در ادامه سری داستانای پریچهر که اولیش " اولین سکس پریچهر و پاتریس لومومبا" بود، بیشتر در مورد سرنوشت پریچهر و منصور بدونن. شاید ادامه بعضی داستانا نیاز به کمی زمان داشته باشه. امیدوارم کسانی هم که داستانای قبلی پریچهر رو نخوندن بتونن با این داستان ارتباط برقرار کنن، در غیر این صورت داستانای قبلی احتمالا باید تو آرشیو سایت در دسترس باشه.

صدایی از اونور خط نمیاد اما گوشی توی مشت من انگار خشک شده. قاعدتا باید خوشحال میشدم وقتی اون همه اشتیاق توی صداش موج می زد، شده بود همون دختر شر و شیطون و شاد همیشگی اما حتا نتونستم بهش تبریک بگم یا از خوشحالیش ابراز رضایت کنم. یه زندگی به چه قیمتی درست شد و یه زندگی به چه قیمتی از هم پاشید؟ کجا اشتباه کردم؟ عاشق شدنم اشتباه بود یا ازدواجم؟ ادامه تحصیل و بلند پروازیم اشتباه بود یا کار کردن تو دفتر بهترین استاد دانشکده؟ شاید هم… از کجا مهره های این دومینو شروع کرد به فرو ریختن؟
نمی دونم لرزم به خاطر یادآوری اتفاقات افتاده است یا سرمای بهمن ماه. بخاری ماشینو روشن می کنم. دلم می خواد برگردم توی رختخوابم. به آغوش گرم فرزین. دلم می خواد زمان به عقب برگرده. به اون غروب کم رنگی که موکلم با پالتو و بوت زرشکی و رنگ پریده اومد توی دفترم و گفت طلاقشو از شوهرش بگیرم. یا نه برگرده به یه کم جلوتر به صبحی که شوهرشو دست کم گرفتم و براش توی دلم خط و نشون کشیدم. به همون صبح کذایی که فرزین می خواست تو بغلش نگهم داره و من نذاشتم. چقدر احمق بودم. همون صبحی که از فکر دادگاهِ روز بعدش همچنان توی رختخواب از بی خوابی تقلا می کردم تا این که زنگ ساعت مثل پتک کوبیده شد توی سرم. 6 صبح شده بود بدون اینکه حتی چند دقیقه خوابیده باشم. چشمامو به سختی از هم باز کردم. کورمال کورمال پیش از این که فرزین از خواب بیدار بشه زنگ ساعت رو بستم. هنوز بعد از سال ها عادت های زندگی دانشجویی رو ترک نکرده بودم. توی تاریک و روشن اتاق صدای نفس های منظمش رو می شنیدم. مثل همیشه حسودیم شد به آرامش و خواب راحتش. همیشه هم در جوابم می گفت “ول کن این کار کوفتی پر استرسو. والا به خدا همه جوره به من ثابت شده که تو هم می تونی رو پای خودت وایسی ولی جان من بیا دو روز مثل یه خانوم بدون فکر کار بشین تو خونه ببینم بازم بی خواب می شی!” حق با فرزین بود اما عاشق کارم بودم و متنفر از نشستن توی خونه.
آباژور روی پاتختی رو روشن کردم. طاق باز خوابیده بود و سینش آروم بالا و پایین می شد. در آستانه 40 سالگی حتی یک تار موی سفید هم نداشت. مشکی یک دست. مثل چشم و ابروش. از پدرش به ارث برده بود. اولین تار موی سفیدی که توی 33 سالگی روی سرم سبز شد کلی سر به سرم گذاشته بود. جمعه بود. با اخمای در هم جلوی آینه نشسته بودم که اومد پشت سرم یه دستشو زد به کمرش و یه دستشم گرفت زیر چونش، چشماشو یه نمه تنگ کرد و گفت: “دیگه پیر شدی مهتاب، باید کم کم به فکر خودم باشم. بذار ببینم دست و پات لق نشده؟” دستامو که داشت بالا و پایین می کرد توی آینه نگاهمون افتاد به هم. لبخندش محو شد. خم شد و گونه زبرشو چسبوند به گونه ام. از کشیده شدن ته ریشش به پوست صورتم دلم غنج رفت. کمی که صورتشو به صورتم مالید، گفت: “مهتاب جان یه تار موی سفید بغض کردن داره؟! پاشو دختر پاشو تا من اصلاح کنم آماده شو بریم رودهن برات زخالخته بخرم.” می دونست عاشق زخالخته ام. ناخودآگاه لبام به خنده باز شد. دوباره خندید و گفت: “آهان این شد یه چیزی. دیگه نبینم مهتابم بره پشت ابرا. پاشو حاضر شو تا پشیمون نشدم.”
پیش از خاموش کردن آباژور آروم خم شدم و توی خواب گونشو بوسیدم. خواستم پتو رو کنار بزنم که دستشو انداخت دور کمرم و افتادم تو بغلش. تنش طبق معمول گرمتر از تن من بود. بدون این که چشماشو باز کنه سرشو فرو کرد تو گردنم و فشارم داد به خودش. آروم گفتم “فرزین جان دیرم می شه باید برم” با صدای بم و خوابالودش غرغر کنان گفت “ای تو روح این کار کردن تو که دو دقیقه نمی شه زنمو تو بغلم نگه دارم. شب زود میام دیر نیایا” خودمو آروم از بین بازوهاش کشیدم بیرون. آباژور رو خاموش کردم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز در یخچال رو باز نکرده بودم که چشمم افتاد به دستخط فرزین. نوشته بود: “اولا بابت دیر اومدن دیشب هزار تا معذرت و هر چی هم خانومم بخواد رو چشمم، دوما دیروز موکل جدیدت زنگ زد گفت قرارِ پس فردا (الان که داری یادداشتمو می خونی دیگه یعنی فردا عزیزم) قطعیه که فردا (یعنی دیگه امروز) بیاد تهران؟ یه زنگ بزن بهش” اخمام رفت تو هم. آرزو به دلم مونده بود یک بار فرزین پیغامای مربوط به منو به موقع بهم برسونه. گاهی که کار واجب داشت یا منتظر تماس خارج از کشور بود تلفن خونه رو هم روی موبایلش دایورت می کرد و بیشتر وقتا پیغامای منو با تاخیر بهم می رسوند. گاهی فکر می کردم فرزین عمدا این کار رو می کنه تا من یا قید کارمو بزنم یا گوشی خرابمو که هر موقع خودش دلش می خواست درست کار می کرد، عوض کنم. ولی عوض کردن گوشی برام به اندازه یه اسباب کشی سخت بود.
تا به دفتر برسم موکلم خودش زنگ زد. هر بار که تماس می گرفت یا هر بار که می دیدمش یا چشمم به پرونده اش می افتاد ته دلم خالی می شد و احساسات ضد و نقیض همراه با عذاب وجدان روی شونه هام سنگینی می کرد. باید طلاق دختری رو از شوهرش می گرفتم که به پدرش مدیون بودم. پدرش نه تنها توی دانشگاه که بعدها در دفتر کارش هم استادم بود. حالا چند سالی بود که با کوله باری پر از تجربه که همه رو هم مدیون دکتر بودم، برای خودم کار می کردم. تمام حس رضایت و غرور ناشی از موفقیت در کارم در یک بعد از ظهر پاییزی کم رنگ با ورود دختری به دفترم که یقه بارونی زرشکیشو تا گردنش بالا کشیده بود، از بین رفت. امکان نداشت کسی یک بار این دختر رو ببینه و بعد بتونه چشم های سرشار از شیطنتش رو فراموش کنه. اگرچه اون روز از برق چشماش خبری نبود و آرایش غلیظش هم نتونسته بود رنگ پریدگی چهرشو پنهان کنه. با دیدنش تو اون حال یاد روزایی افتادم که دکتر اعتمادی مثل مرغ سر کنده توی بیمارستان بالای سرش بود و به ندرت توی دفتر پیداش می شد. اون روزا مسئولیت من توی دفتر بیشتر شده بود. چطور می شد اون روزا رو فراموش کرد. دکتر پیر شد تا پریچهر رو به زندگی عادی برگردونه. نفسش به نفس راحت و خوشبختی این دختر بسته بود. دختری که از من خواسته بود بی سر و صدا بدون این که پدر و مادرش بفهمن طلاقش رو از شوهرش بگیرم. شوهری که به وضوح هنوز برای پری می مرد. یادآوری صدای فریاد شوهرش اون روز تو دفتر هنوز هم رعشه به اندامم میندازه.
اون روز صبح بعد از خوندن یادداشت فرزین بدون خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون. می دونستم پریچهر باید توی راه باشه. همین که توی پارکینگ پارک کردم امان مثل جن بالای سرم ظاهر شد. مثل همیشه سریع گفت “سلام خانم دکتر خبری نشد؟” از هول بودن همیشگیش خندم گرفت و گفتم “اسمت امانه اما امون نمی دی که به آدم. بذار برسم آخه. خبری بشه خبرت می کنم. گفتم که یه کم صبر داشته باش” تا به دفتر برسم تو آسانسور مخمو خورد. اهل کابل بود و سرایدار مجتمع بود. بعد از حامله شدن زنش میفتن دنبال سقط جنین که تصادف می کنن و جنین حاصل از هماغوشی شتابزده امان و عفیفه یه جایی وسط خیابون مولوی سقط می شه. ازم خواهش کرد پیگیر کاراش بشم و این روزا منتظر دیه جنین سقط شده ای بود که زندگی محقرشونو از این رو به اون رو کنه.
تو دفتر یادم اومد که سهراب تا غروب کلاس داره و نمیاد. سال آخر فوق بود. دکتر اعتمادی ازم خواسته بود تو دفتر من مشغول بشه. منو یاد دوران دانشجویی خودم تو دفتر دکتر مینداخت. با خیال راحت مانتو و مقنعمو آویزون کردم و زدم تو سر چایی ساز تا آب جوش بیاد. مانتوم گوشه اتاق بهم دهن کجی می کرد. منو یاد این مینداخت که هیچ وقت باب دل فرزین لباس نپوشیدم. دوست داشت شیک و پیک و خوشبو باشم اما به خاطر کارم به چند دست مانتو شلوار پارچه ای تو تونالیته های مشکی و خاکستری و سورمه ای ضمیمه شده بودم. تو دادگاهایی هم که سگ می زد و گربه می رقصید و همینجوریشم دید خوبی نسبت به وکیل زن نداشتن همین مونده بود که تبپ بزنم و عطر نایت رُز سوغاتی فرزین از دبی رو هم استفاده کنم. انقدر گاهی وقتا کارم طول می کشید که با همون سر رو ریخت تو مهمونیا فرزینو همراهی می کردم و صدای اعتراض فرزین به وضوح از نگاه رنجیدش هویدا بود. از ته نگاهش می خوندم که دلش می خواد داد بزنه “آخه مهتاب طوری می شه یه دست لباس مرتب و یه شیشه عطر تو اون دفتر کوفتیت بذاری واسه مواقعی که نمی تونی بری خونه آماده بشی؟!” اما همیشه زور پرونده های زیر دستم به دوام قول های مکرر من به فرزین می چربید و لذت حاصل از کارم تو زندگی شخصی کورم می کرد.
با صدای زنگ دفتر از جام پریدم. سهراب کلید داشت و اون روز هم کلاس داشت. به جای فکر کردن هول هولکی مانتو و مقنعه رو تنم کردم. در باز شده و نشده یه مرد با قد و هیکل متوسط و تیپ مردونه با قدم های محکم وارد دفترم شد و انگشت اشارشو به نشونه تهدید به سمتم گرفت و گفت “گوش کن خانم وکیل! اگه ساکت نشستم و سراغ باباش نمی رم فقط به خاطر به هم نخوردن آرامش اون خانوادست. مطمئن باشید این داستان بی سر و صدا اما به نفع من تموم می شه. اگر فکر کردید با این چند سال سابقه می تونید پریچهر رو از زندگی من بیرون بکشید اشتباه کردید. دارین وقتتونو تلف می کنید خانم وکیل! من طلاق نمی دم زنمو، بهتره خودتون پاتونو از وسط این ماجرا بیرون بکشید وگرنه مجبور می شم به روش خودم عمل کنم”
صدای کوبیده شدن در اتاق منو متوجه رفتنش کرد و از بهت بیرونم کشید. اصلا نفهمیدم چطور شد! چایی ساز از جوش افتاده بود. روی صندلیم ولو شدم. چشمم روی میز به گواهی پزشکی قانونی و درصد کبودی های روی تن پریچهر افتاد و احساسات زنانه ام در همدردی با همجنسم زد بالا. همیشه حالم به هم می خورد از مردایی که زنشونو مثل کیسه بکس محل فرود آوردن مشتاشون می کردن و بعد هم مرد بازی در میاردن که طلاق نمی دم! توی دلم دستامو برای مهندس منصور برومند مشت کردم و گفتم “فردا توی دادگاه دارم برات آقای مهندس”.
زنگ زدم به پریچهر. صدای محیط نشون می داد که باید رسیده باشه تهران. دختره دیوانه حتما کله سحر راه افتاده بوده تو جاده. صداشو شنیدم که داشت فحش می داد “مرتیکه عوضی بزنم داغون کنم ماشینشو رانندگی از یادش بره” از قلدر بازیش پشت ماشین شاسی بلندی که هنوز نمی دونستم منصور انداخته زیر پاش تعجب نکردم، اگر غیر از این بود و آروم بود باید تعجب می کردم. با عصبانیت گفت “مهتاب اعصاب ندارم. تهران پارسم تا یک ساعت دیگه می رسم دفترت. منصور اگه زنگ زد تو از من بی خبریا” تو دلم گفتم خبر نداری که چند دقیقه پیش شازده شوهرت داشت این جا منو تهدید می کرد.
اون روز بعد از اومدن پریچهر تا غروب تمام مدارک رو دوباره چک کردم تا طبق معمول تو دادگاه مو لای درز کارم نره. پری از این که منصور صبح تو دفتر من اونجوری گرد و خاک کرده بود به وضوح ضعف رفته بود. با خودم فکر کردم اینم شده مثل درصد زیادی از زنای ایرانی که از یه طرف از شوهره کتک می خورن از طرف دیگه واسش غش و ضعف می کنن.
شب فرزین برنامه داشت برام. از من زودتر رسیده بود خونه. به محض این که رسیدم از دم در بغلم کرد و لباش رفت رو لبام. این اواخر انقدر درگیر کار شده بودم که برای فرزین کمتر وقت میذاشتم. حق داشت بعد از اون همه بد اخلاقی و گرفتاری من این همه تشنه باشه. خوشم نمیومد یهویی غافلگیرم کنه اما با همون تماس اول. با حس نرمی لباش با لبام ولو شدم تو آغوشش. زبونشو که فرستاد تو دهنم مثل تشنه ای که به آب رسیده شروع کردم به مکیدنش. همزمان که لبای همو می خوردیم دستاش لپای کونمو فشار داد و لباشو با گفتن یه جووونِ کشیده از لبام جدا کرد و دوباره شروع کرد به مکیدن. مقنعه ای که ازش متنفر بود از عقب افتاد دور گردنم. داشتم فکر می کردم که وای الانه که سر درآوردن مقنعه کفری بشه. اگه شال سرم کرده بودم نیازی به درآوردنش نبود. اما بی توجه به مقنعه که پیچیده بود دور گردنم مانتومو بالا زد و دستش رفت سمت زیپ شلوارم. سعی کردم فکرای بیخود رو دور بریزم و باهاش همراهی کنم و از مردی که مدتی بود از خودم دریغش کرده بودم لذت ببرم و بهش لذت بدم. زبونمو کشیدم روی لبش و اونم با ولع بیشتری شروع کرد به مکیدن لبم. دستش آروم آروم رفت توی شورتم. انگشتای گرمش که به چوچولم خورد خیس کردم خودمو. تازه انگار یادم اومد چقدر دلم فرزینو می خواست. انگشتام فرو رفت توی موهاش. دستشو که خواست از شورتم در بیاره با ناله و اعتراض با یه لحن کشدار و حشری گفتم “درش نیااار فرزییین…” یه لبخند از سر رضایت زد و دستشو انداخت زیر زانوم و بلندم کرد. دهنمو با دهنش بست و رفت سمت اتاق خواب و آروم گذاشتم روی تخت. مقنعمو خودم در آوردم و پرتش کردم گوشه اتاق که از چشمش دور نموند اما به روش نیاورد و به درآوردن بقیه لباسام ادامه داد. وقتی لخت روم دراز کشید، وقتی گرمای تنشو با تمام تنم حس کردم، وقتی شروع کرد به مالوندن وسط پاش به وسط پاهام دلم می خواست همون موقع محکم تمام کیرشو فرو کنه توم و به اوج برسم و راحت بشم. داشتم پر پر می زدم براش اما انگار فرزین هیچ عجله ای نداشت. شاید می خواست یه جوری بهم بفهمونه بیش از حد این مدت بهش بی توجهی کردم. با یه دستش دستامو کشید بالای سرم و با دست دیگه اش شروع کرد به مالوندن سینه های تپل و نرمم. همین که لبامو ول کرد صدای آه و ناله کشدارم بلند شد. دستاشو دو طرف سرم روی بالش تکیه داد و خیره شد تو چشمام و گفت “چطوره؟” سرمو بلند کردم و لباشو مکیدم. یه کم خودشو بلند کرد و کیر شق شدش آروم آروم راه خودشو پیدا کرد و فرو رفت توی کس خیس و داغم. وقتی حس کردم سر کیرش به جی اسپاتم خورد گفتم همون جا نگهش داره. همه تنم داغ شد و تنم خیلی خفیف لرزید و برای بار اول ارضا شدم. مهلت نفس کشیدن بهم نداد. شروع کرد به کمر زدن و منم همزمان با عقب جلو کردنش کمرمو هماهنگ باهاش حرکت می دادم. حس کیر داغش توی کسم بند بند تنمو غرق لذت کرده بود و صدای آه و ناله فرزین با هر بار کمر زدنش حس خوبی بهم می داد. حس خوب یکی شدن با کسی که دوسش داشتم و دوسم داشت. دلم می خواست زمان همون جا وامیستاد و تو اوج لذت باقی می موندیم. صدای آه کشیدنم با تندتر شدن حرکت کمر فرزین به ناله های بلند تبدیل شده بود. وقتی کسم دور کیرش شروع کرد به دل دل زدن همون جا نگهش داشت تا تمرکزمو از بین نبره و بتونم اوج لذت رو تجربه کنم. می دونست تو آخرین لحظات ارضا شدنم دلم می خواد نگهش داره و کمر نزنه. وقتی از حال رفتم و آب کسم راه افتاد آروم کیرشو کشید بیرون. شروع کرد به بوسیدن گردن و سینه هام. وقتی نوک زبونشو دور حلقه قهوه ای سینه هام چرخوند باز تحریک شدم و صدای آهم بلند شد. چرخیدم به شکم تا از پشت بذاره تو کسم. عاشق این پوزیشن بود و می گفت اینطوری تنگ تر می شی. بالش خودشو گذاشت زیر شکمم و آروم از پشت گذاشت تو کسم. پشت گردنمو گازای کوچیک می زد و قربون صدقم می رفت. آروم دم گوشم گفت “بریزم آبمو تو کونت؟” طبق معمول گفتم “نه دردم میاد” و طبق معمول جواب داد “فقط سرشو می کنم” با این که سعی کرد آروم سر کیرشو بکنه تو کونم ولی درد تو تمام تنم پیچید. پشت گردنمو یه گاز محکم گرفت و بعد از چند دقیقه بازی کردن با سوراخ کونم سر کیرشو فرو کرد تو سوراخ تنگش و یه کم نگهش داشت. حالم که جا اومد آروم آروم فشار داد و درد کم کم با لذت همراه شد و بعد از چند دقیقه کمر زدن کیرش شروع کرد به دل زدن و تمام آبشو توی کونم خالی کرد و بی حال افتاد کنارم. خیس عرق شده بودیم. انگار کوه کندیم. اون شب بعد از مدت ها بی خوابی و درگیری فکری، تو آغوش امن و گرم فرزین بدون فکر دادگاه فرداش از هوش رفتم. دادگاهی که ای کاش خواب می موندم و هیچ وقت پام بهش نمی رسید.
گرمای بخاری ماشین یه کم حال خرابمو بهتر کرد. آهسته شروع کردم به رانندگی. به جز شرکت جای دیگه ای به ذهنم نمی رسید که بتونم شب رو توش بگذرونم. هیچ جوری هم نمی شد زمان رو به عقب برگردوند. اون شبی که بعد از مدت ها با لذت سکس و هم آغوشی فرزین صبح شد، حتا نمی تونستم فکرشم بکنم که منصور برومند چه خوابی برام دیده و چطور می تونه منو با سابقه درخشان کاریم در عرض چند دقیقه تو دادگاه خلع سلاح کنه. اون روز تو دادگاه به محض وارد شدن خودش و وکیلش دنیا دور سرم چرخید. پوزخند گوشه لب حامد و حالت احمقانه و شوک زده صورتم حالمو از خودم به هم می زنه هر موقع که یادم میاد. نگاه منصور داد می زد یک هیچ به نفع من خانم وکیل! طول کشید تا تونستم خودمو جمع و جور کنم. به تته پته افتاده بودم. حالم افتضاح بود. احساس می کردم فشارم داره میاد پایین. حامد ولی مصمم نشسته بود کنار منصور و خیره تو چشمای وغ زده من انگار که مطمئن بود بازی رو می بره.
وقتی حامد به راحتی با شاهد و مدرک ثابت کرد که منصور روی پریچهر دست بلند نکرده و اصلا تو حول و حوش تاریخ جراحت ها شمال نبوده و همیشه تمام و کمال خرج و مخارج زنشو پرداخت کرده و حتی هیچ وقت کوچکترین بی احترامی یا توهینی به همسرش نکرده، خیس عرق شدم. تازه یکی یکی دروغای شاخ دار پری برام روشن شد. پری فراموش کرده بود که سرایدار ویلا و زنش به سفارش منصور تمام حواسشون به عشق و زندگی آقاست مبادا خم به ابروی خانم بیاد. فراموش کرده بود که میان تو دادگاه و چه راست و چه دروغ به نفع منصور شهادت می دن. گرچه از شواهد و مدارک و نگاه پریچهر مشخص بود که بندگان خدا دروغ نمی گن.
منصور باهوش تر از چیزی بود که پری تو ذهن من ساخته بود. از تمام کارای زنش تو اون مدت که ما دنبال جمع کردن مدارک طلاق بودیم خبر داشت و به اندازه کافی فرصت داشت تا بگرده دنبال نقطه ضعف وکیل زنش. می تونستم حدس بزنم که این یکی از آسون ترین پرونده های حامد بوده. فقط منتظر بودم دادگاه تموم بشه تا از پری بپرسم چی باعث شده که برای طلاق از منصور به جایی برسه که خود زنی کنه و خودشو آش و لاش کنه تا بتونه سر پزشکی قانونی و وکیلشو شیره بماله که طلاقشو از منصور بگیره. از دستش عصبانی بودم که با دروغاش اعتبار حرفه ای منو به بازی گرفت و خرابش کرد. عصبانی بودم که باعث شده بود بعد از اون همه سال حامد دوباره سر راهم قرار بگیره و به راحتی به زانوم در بیاره. حامدی که روزگاری عشق اول و آخرم بود و جونشو هم برام می داد حالا هم به لحاظ حرفه ای و هم روحی چنان ضربه فنیم کرده بود که می دونستم تا مدت ها نمی تونم از جام بلند بشم. نگاه پیروزمندانه منصور تا عمق استخونمو از درد سوراخ کرد. خانم وکیل گفتنش با اون لحن تمسخر آمیز روی مخم رژه می رفت. مردی که فکر می کردم زده زنشو لِه کرده حالا پاک و مبرا از هر تهمتی رو به روم بهم پوزخند می زد. با این که منصور در برابر پریچهر نامرد نبود اما در مورد من کم نامردی نکرد. رفت دنبال وکیلی که می دونست من با دیدنش قافیه رو می بازم. فقط به این مسئله فکر نکرد که ممکنه سر این نامردیش زندگیمو هم به باد بدم. به چه قیمتی؟ به قیمت از دست ندادن زنش. پریچهری که هنوز اصرار داشت از منصور جدا بشه. هنوز صدای التماسش به منصور تو حیاط دادگاه تو گوشم زنگ می زنه “منصور اگه واقعا دوسم داری طلاقم بده و راحتم کن. اگه عاشقمی راضی به عذابم نباش و بذار برم…خواهش می کنم منصور…”
نگاه خیره حامد نگاهمو به سمتش برگردوند. اومد روبروم ایستاد. تک و توک تار موی سفید تو موهاش داشت. هنوزم خوش قیافه بود. برعکس دوران دانشجوییمون که آه نداشت با ناله سودا کنه اتو کشیده و شیک بود. ولی عطرش همون عطر همیشگی بود. عطری که اولین بار خودم برای تولدش خریده بودم و هر موقع ازش استفاده می کرد یه جایی رو پیدا می کردیم که سرمو فرو کنم تو گردنش و ببوسمش. حالا اما بعد از چند سال با حس دوباره اون عطر دیگه دلم نمی خواست سرم فرو بره تو گردنش، حالا عطرش داشت دنیا رو روی سرم خراب می کرد. سرم به دوران افتاده بود. دوباره دیدنش، نگاهش و یادآوری خاطرات مشترکمون داشت با خنجر توی قلبم یه چاله بزرگ می کند. با استیصال خیره شدم تو چشمای کشیده قهوه ایش. کم مونده بود اشکم در بیاد. حرف نمی تونستم بزنم. حرف زدنم برابر می شد با زار زار گریه کردنم. یه نگاه به ساعت مچی گرون قیمتش کرد و دوباره خیره شد تو چشمام. پوزخند زد و خیلی مطمئن و مصمم بدون این که حتی صداش بلرزه گفت “بعضی زخما خیلی درد داره مهتاب. دردش خوب می شه کم کم اما جاش واسه همیشه می مونه” با مهتاب گفتنش قلبم ریخت. حرفشو زد و رفت و ندید که چطوری تو حیاط دادگاه فرو ریختم. نگاهم به پشت سرش خیره موند. از پریچهر و منصور هم خبری نبود. مونده بودم وسط حیاط شلوغ دادگاه با یه دل، پر از غم عالم و یه عالمه سوال بی جواب که تا به جوابشون نمی رسیدم بازم از یه خواب راحت خبری نبود. من مونده بودم یا یه اعصاب داغون و یه شخصیت شکست خورده که اگه با خودم می بردمشون خونه حتما کفر فرزین در میومد و باز ازم می خواست کارمو رها کنم. می دونستم هنرپیشه خوبی واسه پنهانکاری نیستم و چشمام پیش از زبونم غم توی دلمو لو می ده اونم برای شوهری که از چشماش بهم بیشتر اعتماد داشت و حتی روحش هم از داستان من و حامد و دل لعنتیم خبر نداشت…

ادامه…
پریچهر


👍 10
👎 0
116278 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

381146
2013-05-15 17:14:03 +0430 +0430

چه عجب پریچهرجان!
داستانهات همیشه قشنگ بودن.در واقع جرقه انتشار داستان روی این سایت رو خوندن داستانهای جذاب شما برام زد.حتم دارم با یه داستان قشنگ و خوندنی دیگه ازت مواجه هستم.دست گلت درد نکنه بانو. :)

0 ❤️

381147
2013-05-15 17:34:20 +0430 +0430
NA

حقيقتا نميدونم چی بگم پری جون.
در اينکه شيوايی قلمت شگفت انگيزه هيچ شکی نيست.
منتها خيلی گنگ نوشته بودی و بسيار کوتاه.
اميدوارم قسمت بعدی داستان اين عيوب رو از بين ببره.

0 ❤️

381148
2013-05-15 18:29:52 +0430 +0430
NA

باحال بود ولی میتونستی بهترم بنویسی!

0 ❤️

381149
2013-05-15 18:43:00 +0430 +0430
NA

نخوندم فقط حدس زدم احتمالا بر گرفتہ از فیلم جدایی نادر از سیمینہ

0 ❤️

381151
2013-05-15 19:42:49 +0430 +0430
NA

چند وقت بود که سایت بنام پریچهر مزین نشده بود.
باز لطف شما نصیب ما شد و یه داستان درجه یک دیگه ازتون بخونیم.
مثل همیشه. عالیه .قلمتون طلا سایه ات کم نشه.

0 ❤️

381152
2013-05-15 20:13:12 +0430 +0430
NA

درود پریچهر گرامی,
و اینبار داستان از زاویه ی دید وکیل پریچهر روایت شده بود و کاملن حرفه ای (مثل همیشه) و جالب اینجاست که حتّا سوتی حقوقی هم نداشت . بسیار عالی بود .
یک اعتراف هم بکنم اینجا! راستش چون همه -از جمله خودِ من- همیشه از کارهای خانم "پریچهر " تعریف و تمجید می کنند تا اتقاد , خیلی سعی کردم که بتونم یک ایراد هر چند کوچک از لحاظ ادبی یا فنی یا حتّا زمینه های تخصصی مرتبط با موضوع (اینجا مسائل حقوقی) از داستان بگیرم که به اصطلاح به همه نشون بدم که نه! من با همه فرق دارم و موقع نقد بی طرفانه و بی غرض ورزی به موضوع نگاه می کنم و خلاصه به دیگران بگم که آآآآی ملت, من خیلی خوب و بی طرفانه قضاوت می کنم!!! ولی انصافن با اینکه چند بار داستان را با دقّت خوندم هیچ ایراد خاصّی نتونستم پیدا کنم( البته در سطح نگاه و بضاعت علمی ناچیز خودم) و از این بابت دوباره به نویسنده ی گرامی تبریک می گم و امیدوارم ما را زود به زود به فیض برسونند .
باقی بقایت…

0 ❤️

381153
2013-05-15 20:50:01 +0430 +0430

سلام ودرود
دستت دردنکنه،که بعدازمدتهالذت وافری نصیبم شدباخوندن داستان شماکه ذهن شفافتون باقلم روانتون هارمونی بسیارلطیفی درروح خواننده ظریف ونکته سنج ایجادمیکنه،آرزوی سلامتی وشادکامی دارم برای نویسنده پیشکسوت وتواناوموفق باشید،یاحق

0 ❤️

381154
2013-05-16 02:34:28 +0430 +0430
NA

اصن اسم پريچهر که رو داستان باشه از 5تا قلب کمتر امکان نداره . عاااالي مثل هميشه. خيلي خوشحالم که دوباره دست به قلم شدي پري جون

0 ❤️

381155
2013-05-16 02:58:24 +0430 +0430
NA

یاده فیلم جدایی نادر از سیمین افتادم

0 ❤️

381156
2013-05-16 03:05:31 +0430 +0430
NA

مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز ِ انفاس خوشش بوی کسی می آید

دورود بر بانو پریچهر عزیز ، خوش آمدی عزیزم
داستان رو هنوز نخوندم ولی حتم دارم که ارزش چند بار خوندن رو هم داره چون امضاء پـریـچـهـر عزیز زیرش خورده.
خیلی دیر به دیر مفتخرمان میکنی بانو! با حضور شما اینجا رنگ و بویی دیگر بخود میگیرد.

پیروز و تندرست باشی دوست من.

" پـــژمـــان "

0 ❤️

381157
2013-05-16 03:44:39 +0430 +0430

پريچهر جان، كاش مشخص كرده بودين كه داستان ادامه داره يا تموم شده! چون اخيرا يكى از نويسنده ها براى اينكه آمار بازديد كنندش بره بالا! كنار اسم داستانش (1) نذاشته بود! :-D
=))
ميدونى كه كيو ميگم؟ :-D
همونى كه داستانتو على رغم رضايت شما، از زبون شخصيت مرد داستان نوشت! :-D
به هر حال داستان هاى خوب شما سرمشق اين دوستان بود و از روش نوشتن و الان بجاى اينكه ازت تشكر كنن احساس ‘خودبزرگ بينى’ بهشون دست داده! آخه يكى نيست بهشون بگه:
نمك خوردى، نمك ها نوش جونت
نمكدون رو چرا كردى تو كونت
:-D

پريچهر عزيز، اين داستان هم با همون سبك و سياق گذشته و به همون خوبى بود، ازينكه دوباره اسمتو تو ليست داستانها ديدم واقعا خوشحال شدم و برات آروزى موفقيت دارم.

0 ❤️

381158
2013-05-16 03:46:34 +0430 +0430
NA

ﻋﺎﺷﻖ ﻧﮕﺎﺭﺷﺖ ﻫﺴﺘﻢ.ﻗﻠﻤﺖ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺯﻳﺒﺎ و ﺷﻴﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺩﻡ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﻴﮑﺸﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ.5 ﺗﺎ ﻗﻠﺐ ﮐﻤﻪ ﺑﺮﺍ ﺍﻳﻦ ﻗﻠﻢ.

0 ❤️

381159
2013-05-16 03:51:10 +0430 +0430
NA

سلام به پریچهر عزیز:

داستانت بسیار زیباست .همیشه هم گفتم شما جز نویسنده هایی هستی که من

خیلی قلمشو دوست دارم. در وانفسایی که دیگه حالت تهوع می گیرم از داستانهای

دوستان و حتی از خودشون, شما مثل آب روی آتیش عمل کردی.ای کاش شهوانی به

نویسندهای زمان شما بسنده می کرد و به قول دوستمون الان نباید الماس گرانبهایی مثل

داستان شما از وسط یک لجنزار بیاد بیرون.البته هر عملی حکمتی داره.

صحنه های عشق و سکس داستانهاتو بسیار دوست دارم بانو.بی صبرانه منتظر قسمتها

بعدی هستم.

مرسی و موفق باشید.

0 ❤️

381160
2013-05-16 03:52:16 +0430 +0430

سلام پریچهر عزیز
بسیار زیبا بود و دلنشین
راستش من زیاد داستانهای شما رو نخوندم
ولی با خوندن این داستان زیباتون ،فهمیدم که شما یکی از نویسنده های ناب هستین
براتون آرزوی موفقیت و سربلندی دارم عزیز
موفق باشید پریچهر بانو

0 ❤️

381161
2013-05-16 05:26:25 +0430 +0430

عالی بود.من ساعت 5 صبح بیدار شدم.اسم پریچهر رو که دیدم چشمام میخاست از حدقه در بیاد.ولی نمیدونم آبجی نائیریکای شیطون کی کامنت گذاشته بود که اول شده.فقط کاش زودتر قسمت بعدیو آپ کنی.نری 5 سال دیگه بیای:-)

0 ❤️

381162
2013-05-16 05:58:57 +0430 +0430
NA

من سری داستانهای پریچهر رو خوندم ولی راستش نفهمیدم این ادامه ی کدومه.
احتمالا یکی رو جا گذاشتم.بیشتر چن خط نخوندم تا بفهمم ادامه ی کدومه.
به هر حال انتظار نداشتم بنویسی حتا .
بعدا درباره ی داستان نظرم رو میگم

0 ❤️

381164
2013-05-16 06:36:12 +0430 +0430

درود بر پریچهر عزیز دوست قدیمی…
راستش بنده یه جورایی شمارو استاد خودم فرض میکنم هرچند زمانی که شروع به نوشتن کردم شما نتوانسته یا ناخواسته تو این راه کمک نکردین و فقط با انگشت اشاره راه رو نشون دادین که البته این هم میتونه باعث بشه که شمارو استاد صدا بزنم. قاعدتا داستان زیاد پیش نرفته و نمیتوان نقد خاصی بر داستان داشت. شروع یک داستان راحته ولی ادامه دادن و تمام کردن یک داستان یک نویسنده ایده آل رو از یک نویسنده که فقط اسمشو یدک میکشه٬ جدا میکنه… در کل میتونم بگم که شروع خوبی بود هرچند مقداری داستان پردازی اشکال داشت و گنگ بود ولی مطمئناً در ادامه با سابقه خوبی که از شما سراغ داریم میتونین نقاط گنگ و مبهم رو روشنایی بخشید و سرانجام دیگری برای پریچهر عزیز بسازید. تنها اشکالی که میتونم از نوشته شما بگیرم اینه که مقداری نوع نگارشتان تکراری شده. به نظرم اگر داستان جدیدی در پیش گیرید(مثل داستان روژان یا سقفی که…) با یک سوژه جدید میتونید بهتر از همیشه مخاطبانتون رو راضی نگه دارید. آخه عزیز دل اینقدر رنگ زرشکی پری رو دیدیم خسته شدیم. به نظرم رنگهای زیبای دیگری تو این دنیا وجود داره که هنوز کشفش نکردی :d

0 ❤️

381165
2013-05-16 07:00:19 +0430 +0430

کیهههه
کیههههه؟
:-D پریچهر تویی؟
نوشته هات واقعا عالیه
خوشحالم که برگشتی

0 ❤️

381166
2013-05-16 08:08:19 +0430 +0430
NA

از بس صحبت دیگران کردی ریدی تو داستان پریچهرو.امان.عفیفه وصد ها اسم دیگه این کار باعث گم کردن داستان اصلی میشه من یکی ۱۰بار موضوع رو گم کردم تا اخرم نخوندم

0 ❤️

381167
2013-05-16 10:22:34 +0430 +0430
NA

Naeerika عزیز ممنونم از لطف و محبتی که به من و داستانام داری. متاسفانه نتونستم همه داستانای زیباتو بخونم اما مطمئنم که حتمن خوب بوده که این همه بچه ها دوستت دارن. امیدوارم فرصتی بشه تا بتونم بیشتر با کارات آشنا بشم.

1 ❤️

381168
2013-05-16 10:25:50 +0430 +0430
NA

robina joon عزیز ممنونم از محبتت و وقتی که گذاشتی. گرفتاریا که کمتر بشه سعی میکنم بیشتر بیام.

1 ❤️

381169
2013-05-16 10:27:23 +0430 +0430
NA

sahell90 عزیز اول باید بگم دیدن اسمت واقعا خوشحالم کرد و دوم این که حتما در قسمت بعد ابهامات قسمت اول روشن میشه.

1 ❤️

381170
2013-05-16 10:29:00 +0430 +0430
NA

armir64 عزیز خواهش میکنم. ممنون از وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381171
2013-05-16 10:29:45 +0430 +0430
NA

کس طلای محل عزیز ممنون از وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381172
2013-05-16 10:30:59 +0430 +0430
NA

لزبیین عزیز شاید بهتر بود نخونده قضاوت نمی کردی چون این داستان هیچ ربطی به جدایی نادر از سیمین نداره

1 ❤️

381173
2013-05-16 10:32:18 +0430 +0430
NA

به همه بچه ها و دوستای قدیمی که هنوز اسم پریچهر رو از یاد نبردن:
بیش از این که قلب ها و محبتتون خوشحالم کنه دیدن اسم های آشناتون خوشحالم کرده. و این که حس خیلی خوبیه که می تونم با نوشتن، لبخندی هر چند کوتاه به لباتون بیارم. امیدوارم بتونم به زودی قسمت بعدی این داستان رو آپ کنم و شرمندتون نشم.
ضمنا از اونجا که قبلا بچه ها گله می کردن که چرا کمتر پای کامنتای داستانام پیدام میشه سعی میکنم این بار به همه کامنتا پاسخ بدم تا دلگیری باقی نمونه برای دوستان.

1 ❤️

381174
2013-05-16 10:33:32 +0430 +0430
NA

ehsan 24 عزیز مطمئنا از کامنتا مشخصه

1 ❤️

381175
2013-05-16 10:34:33 +0430 +0430
NA

شیرجوان… عزیز زنده باشی. دیدن اسمت بین کامنت باعث خوشحالی منه.

1 ❤️

381176
2013-05-16 10:36:39 +0430 +0430
NA

roodi2 عزیز ممنونم از محبتی که به من داری و باید بگم اعترافت خیلی شیرین بود. حالا باز خوب بگرد شاید اون لابه لا یه سوتی دراومد ;)

1 ❤️

381177
2013-05-16 10:37:28 +0430 +0430
NA

امیرمهدی21 عزیز شما بسیار لطف داری و ممنونم از وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381178
2013-05-16 10:38:24 +0430 +0430
NA

skygift عزیز من هم بسیار خوشحالم که تونستم شما رو خوشحال کنم.

1 ❤️

381179
2013-05-16 10:40:53 +0430 +0430
NA

airbag عزیز خانم های زیادی رو میشناسم که بعد از 30 سالگی موهاشون شروع کرد به سفید شدن و این که احتمالا از خوش تیپ تر شدن با موی سفید منظورت آقایون بوده دیگه که اونم بعد از 40 سالگی بهشون میاد و قبلش به شدت مسنشون می کنه.

1 ❤️

381180
2013-05-16 10:41:40 +0430 +0430
NA

هانيکو عزیز خواهش می کنم. خیلی لطف داری و ممنونم از وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381181
2013-05-16 10:42:29 +0430 +0430
NA

majnone sex عزیز احتمالا به خاطر اسم داستان بوده.

1 ❤️

381182
2013-05-16 10:45:05 +0430 +0430
NA

Pentagon U.S.A یا پژمان عزیز ممنون از ابراز لطف و محبتت و بیت زیبایی که نوشتی. احیانا همون پژمانی هستی که بچه ها داستاناشو خیلی دوست داشتن؟ شرمنده که مدتی نبودم و اگر آیدی یا نام کاربری کسی عوض شده باشه نمی تونم بشناسم. اما چه اون پژمان باشی چه یه پژمان دیگه ممنون از کامنتت.

1 ❤️

381183
2013-05-16 10:54:21 +0430 +0430
NA

آريزونا عزیز داستان حتما ادامه داره چون هیچ وقت داستانی رو نیمه کاره رها نمیکردم. اگر منظورت از نویسنده ای که می گی داستان دنباله دارشو شماره نزده، شاهینه باید بگم متاسفانه ندیدم داستانشو و چون مدتی هم نبودم نمی دونم ماجرا چیه اما اگر یادت باشه من به جز داستان “سقفی که فرو ریخت” داستانای روژان یا پریچهر رو شماره دار نمی کردم و همیشه از اسم شخصیت اول داستان در عنوان استفاده می کردم و این بار هم به همون دلیل شماره بندی نکردم داستان رو.
همیشه آدم باید در نظر بگیره که محبوبیت خودش یا داستانش مرهون محبت و توجه کسانیه که داستانو می خونن و وقت میگذارن و امیدوارم لطف و محبت دیگران آدمو دچار توهم نکنه. من هم انتظار تشکر از کسی ندارم. همین که می بینم چطور داستانای سریالی توی سایت جا افتاده یا چقدر نویسنده خوب به سایت اضافه شده خوشحالم می کنه.
ضمنا از دیدن اسمت در کامنتا خوشحال شدم.

1 ❤️

381184
2013-05-16 10:55:53 +0430 +0430
NA

.Parvazi عزیز ممنونم از لطف و محبت همیشگیت به من و نوشته هام. خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم و سعی می کنم قسمت های بعدی رو به زودی آپ کنم.

1 ❤️

381185
2013-05-16 10:57:24 +0430 +0430
NA

sevil n عزیز ممنونم که وقت گذاشتی و سپاس از قلبات.

1 ❤️

381186
2013-05-16 10:58:23 +0430 +0430
NA

علیرضا_alireza ممنونم از محبتت و وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381187
2013-05-16 10:59:47 +0430 +0430
NA

Reza bi gham عزیز خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم و سعی می کنم قسمت بعدی رو نرم 5 سال بعد بیام آپ کنم ;)

1 ❤️

381188
2013-05-16 11:01:48 +0430 +0430
NA

afsoon-27 عزیز دیدن اسمت واقعا خوشحالم کرد و خیلی خوشحالم که تونستم حس خوبی بهت بدم و بسیار ممنونم از لطف و محبتی که به من و داستانام داری.

1 ❤️

381189
2013-05-16 11:11:49 +0430 +0430
NA

hiwwa عزیز از دیدن اسمت خیلی خوشحال شدم و بابت داستانت مطمئن باش حتما اون موقع گرفتاری یا معذوریتی پیش آمده بود که نتونستم بیشتر کمکت کنم و شرمنده. نقاط مبهم این داستان در قسمت بعدی حتما روشن میشه. سرنوشت پریچهر که برای دوستان روشن بشه سعی می کنم اگر وقت کنم داستانای جدیدی بنویسم.

1 ❤️

381190
2013-05-16 11:12:52 +0430 +0430
NA

MISS RAMESH عزیز دیدن اسم های آشنا حس خوبی به من می ده و ممنون از کامنتت.

1 ❤️

381191
2013-05-16 11:14:14 +0430 +0430
NA

00وروجک00 عزیز واقعا یاد اون روزا به خیر و ممنون که کامنت گذاشتی خیلی خوشحالم کردی.

1 ❤️

381192
2013-05-16 11:15:30 +0430 +0430
NA

moslem5 عزیز کمی بیشتر مطالعه کنی اینجوری با خوندن یه داستان چند صفحه ای گیج نمی زنی!

1 ❤️

381193
2013-05-16 11:16:32 +0430 +0430
NA

samanehhh عزیز خوشحالم که تونستم خوشحالت کنم.

1 ❤️

381194
2013-05-16 11:18:43 +0430 +0430
NA

شیوا شیطون عزیز ممنونم از محبتت.

1 ❤️

381195
2013-05-16 11:20:51 +0430 +0430
NA

نوبهار عزیز این ادامه سری داستانای پریچهره که به این ترتیبه:
1.اولین سکس پریچهر و پاتریس لومومبا
2.به پریچهر بگو منو ببخشه
3.شب پریچهر و آقای دکتر
4.شب زفاف پریچهر
5.سکس پریچهر و مهندس برج زهرمار
6.پریچهر و شام با طعم سکس
7.پریچهر و تاوان عشق و هوس

1 ❤️

381196
2013-05-16 12:41:20 +0430 +0430

خب پریچهر در هر صورت پریچهره. حتی اگه ذغال اخته رو زخالخته بنویسه!! خداییش چند لحظه داشتم فکر میکردم این چه موجودیه که فقط تو رودهن در میاد!!
جدا از شوخی باید بگم خیلی خوشحالم که دوباره داستانی ازت رو اینجا میبینم. چراکه میدونم طرز نگارشت میتونه برای نو نویسندگان این سایت چراغ راهی باشه تا از پرچونگی و حرفهای حاشیه ای دست بکشن و با یک نثر یکدست و روان به اصل داستان بپردازن تا خواننده از خوندن داستان لذت ببره و هی چند خط پایین تر دنبال ادامه قصه نگرده. راستش رو بخوای بعد از این تعارفات باید بگم که بعد از شش ماه انتظار خیلی بیشتری ازت داشتم. اسم داستانت جدایی پریچهر از منصور بود ولی داستان به زندگی مهتاب و فرزین و عشق حامد و مهتاب پرداخته بود!! کاش طبق روال ماضیه داستان رو از دید پریچهر مینوشتی. خوندن داستانت به لحاظ تعدد کاراکترها و داستانهای درونش تمرکز بالایی از خواننده میگیره و شاید جا انداختن چند خط باعث بشه که یک قسمت اعظم از قصه رو از دست بده. بازهم طبق روال ماضیه ـ با اجازه از رودی عزیزـ قسمت سکس داستانت رو جا انداختم. راستش تجسم اینکه نقاط حساس بدن نویسنده رو اینطور توی ذهنم تجسم کنم برام سخته. شاید دیگران لذت ببرن اما من خوشم نمیاد. چیکار کنم دست خودم نیست. با تمام این اوصاف من هنوز به عنوان یک استاد بهت نگاه میکنم و مثل دوستانی که زمانی پای داستانهام نوشتن رو تلمذ میکردن و الان هر تاپیک و داستانی رو جایی برای نوازش نمودن من قلمداد میکنن!! نمک نشناس نیستم. حتی همون موقع که یکی از دوستان دلخوشی ازت نداشت هم من محکم ایستادم و گفتم که پریچهر استاد معنوی من بوده و هست. حالا هم شاید به خیلی ها راهنماییهایی در مورد نوشتن کردم اما یادم نمیره که با خوندن داستانهای تو بود که شوق نوشتن رو در خودم احساس کردم. منتظر قسمت بعد هستم.
چی؟! جواب بدم؟!! بزرگی میگفت جواب ادمهای کوچیک رو دادن فقط به بزرگتر شدنشون کمک میکنه…

0 ❤️

381197
2013-05-16 12:53:20 +0430 +0430
NA

پریچهر عزیز درود
از اینکه باز اسمت پای داستان های خواندنی و زیبای سایت هست واقعا خوشحال شدم
داستانت مثل همیشه زیبا و تاثیر گذار بود
فقط یه نقد کوچولو دارم از داستانت
خیلی فشرده بود
انگار تمام درگیری ذهنی قهرمان داستان که یه وکیل زن هست و پر از دغدغه ،در قالب همین قسمت بیان کرده بود
البته این نگارش حواس و ذهن خواننده رو کاملا درگیر داستان میکنه یه جوری که مثل من محو داستان میشه و غذاش میسوزه :D
در کل قشنگ بود.به قول تکاور
بازم بنویس…

0 ❤️

381198
2013-05-16 13:43:24 +0430 +0430
NA

داستانت خیلی قشنگ بود.احساس کردم واقعیه.خیلی خوشم اومد از قلم شیوا و روانت.بهت تبریک میگم .موفق باشی.

0 ❤️

381199
2013-05-16 13:52:33 +0430 +0430
NA

پریچهر عزیز ممنون از اینکه وقت گذاشتی و تک تک جواب نظرات رو دادی. ایول. شاید این کارخوبتون باعث بشه دیگر نویسنده های سایت یاد بگیرن.
از سیلور وآریزونا هم خواهش میکنم تمومش کنن و دیگه کش ندن موضوع رو.ممنونم.
پریچهر عزیز لطفا قسمت بعدی رو زودتر آپ کنین .منتظریم .شاید سایت از این رخوت در بیاد.

0 ❤️

381200
2013-05-16 14:18:12 +0430 +0430

از ترس نمكدونه بود؟ =))

0 ❤️

381201
2013-05-16 14:34:07 +0430 +0430
NA

با عرض پوزش از همه اونهايي كه اين همه از داستان تعريف كردن و به به و چه چه راه انداخنتن بايد عرض كنم كه تقريبا هيچ هماهنگي بين قسمتهاي سكسي و بقيه داستان وجود نداره و نويسنده اين قسمتها رو فقط به خاطره اينكه داستانشو بتونه سكسي قلمداد كنه اضافه كرده براي اينكه قبول كنيد اين قسمتها رو كه انشا و كلماته مورده استفادش و حتي لحنش هم كاملا با بقيه داستان متفاوته حذف كنيد هيچ تغييري رو احساس نخواهيد كرد خوشحال ميشم نويسنده هم در اين مورد نطرشو بده

0 ❤️

381202
2013-05-16 16:29:34 +0430 +0430
NA

دستت طلا بانو
کلی خوشحال شدم اسمتونو دیدم
5 تا قلب تقدیم شد :-)

0 ❤️

381203
2013-05-16 19:22:30 +0430 +0430
NA

خدا می دونه چقدر شاد شدم وقتی اسم پریجهر و منصور رو خوندم تو داستان و فهمیدم که بانو ی عزیز دوباره دست به قلم شدین.
داستان های شما بهترین داستان های اروتیک سایت بودن از نظر من. متشکرم متشکرم متشکرم

0 ❤️

381206
2013-05-17 08:07:00 +0430 +0430
NA

من که داستان قبلیات و نخونده بودم این داستانت هم یه داستان سکسی نبود ولی قشنگ بود.

0 ❤️

381207
2013-05-17 13:19:53 +0430 +0430
NA

بسیار سپاس…
که بسیار لذت بردم…
و سلام…
پری چهره…

0 ❤️

381208
2013-05-17 16:20:48 +0430 +0430

واقعا متأسفم كه اين دو روزه سفر بودم و نتونستم زودتر اين داستان رو بخونم، امضاى پريچهر زير داستان كافيه تا جاى هيچ حرفى براى امثال من باقى نمونه، فقط تشكر و خسته نباشيد و اظهار خوشحالى از حضور مجدد شما در جمع نويسندگان اين سايت، تمام حرفيه كه ميتونم بزنم.
٥ قلب هم به نشانه ى تقدير از زحمتتون تقديم شما شد.

رودى ٢ عزيز اگه دقت بيشترى ميكردى به ٢- ٣ مورد بر ميخوردى كه صد البته در مقابل كل كار و اينكه پريچهر اين رو نوشته، هيچ ارزشى براى بيان نداره!

0 ❤️

381209
2013-05-17 17:08:24 +0430 +0430
NA

خب خیلی
شگفت زده شدم… پریچهر جان:) میدونم که منو نمیشناسی… چون کاربریم عوض
شده… اما همینی که میبینمت خیلی خوشحالم…
به قول شاهین حتی اگه ظغال عخته و اون مدلی بنویسی;) بازم پریچهری و جز تک
بانوان نویسنده بزرگ سایت…
با داستانت یاد گذشته ها افتادم…
وقتی که ونداد نامی بود و سوسو میکرد…
هر چند در کنار بزرگان اینجا اسم من زیاد مشخص نیست اما یاد گذشته ها خالی
از لطف نیست…
داستانتو عزیز هنوز فرصت نکردم بخونم چون کار و بار زندگی نمیذاره…کم
میام سایت…اما تا دیدم اسم پریچهرو سریع گفتم حتما اینجا میشه چند تا از
دوستان قدیمی مثل شاهین هیوا ساغر بانو ;) افسون و حتی داش کفتارمونم
دید…
زیاده روی نمیکنم در سخن چون بی ادبیه…
اما داستانتو میخونم و نقد میکنم… هرچند از الان مطمئنم بی هیچ اشکالی
نوشته شده…
قلم عالی پر جوهر…:)
( ببخشید دوستان پر حرفی کردم…)

0 ❤️

381210
2013-05-17 17:32:12 +0430 +0430
NA

عرض کردم که در حدّ نگاه و بضاعت علمی ناچیز علمی خودم !!!
در ضمن بدم نمی آد اون موارد را بدونیم که از چشم من پنهان مونده. وفکر نمی کنم پریچهر عزیز هم بدشون بیاد . اگر شما لطف بفرمائید و موارد را مشخص کنید ما هم مثل گذشته در محضرتون تلّمذ می کنیم و بیشتر یاد می گیریم.
باور کنید دوست عزیز (اینو با وجود اینکه اکثرن منش و خُلق منو میشناسند عرض می کنم) بنده بدون هیچ ترحم و رعایتی انتقاد می کنم و اصلن این اعتقاد شخصی منه که وادی نقد از وادی رفاقت جداست می دونید که بنده کمی اعتبار دارم که نیازی به مجیز گوئیِ پریچهر عزیز را نداشته باشم. اونی را که در کامنتم نوشتم عینِ حقیقت بود ولی باز هم تکرار می کنم در حدّ دانائی محدود خودم نظر دادم , شاید چیزهائی بوده که از دایره ی دانسته های من بیرون بوده و من متوجه نشدم.

0 ❤️

381211
2013-05-17 17:42:53 +0430 +0430
NA

اول از داستان بگم…مثل همیشه قشنگ بود البته بعد از مدتها ورودت رو خوش امد میگم دوست خوبم…امیدوارم هنوز دوستان قدیمی رو بشناسی…

واما در مورد اون دسته از عزیزان…خوب برو داستان رو بخون بعد نظر بده!یه نظر واقعی و زیبا که ارزش داشته باشه و خستگی نوشتن رو از دستای نویسنده در بیاره…
نه اینکه تا وارد میشید همون اول اولین کامنت رو میبینید چون نوشته خوبه شما هم مینویسی خوبه و میبینی نوشته بده شما هم بدوبیراه میگید …
خوب احمق(بلانسبت)برو داستان رو بخون و نظر واقعی بده جلقو

0 ❤️

381212
2013-05-18 12:53:08 +0430 +0430
NA

عالی فقط عالی

0 ❤️

381213
2013-05-19 00:52:00 +0430 +0430
NA

خوبی شاهین؟ تو برو رودهن همین که من می گمو می فروشن ;)
ضمنا این روال ماضیه دیگه چه موجودیه تو رودهن ندیدم من ;)
همزمان پیش بردن دو یا چند داستان مرتبط ذهن خواننده رو بیشتر درگیر می کنه و مطمئنا وارد شدن هر کدوم از این کاراکترها به داستان بی دلیل نیست. نویسنده نمی تونه بدون زمینه سازی یهو تالاپ بیاد یه شخصیتو بندازه وسط داستان یا فیلمنامه. هر اتفاقی که در قصه میفته باید براش زمینه سازی شده باشه. حضور کم رنگ شخصیت هایی مثل امان و عفیفه یا سهراب در این قسمت بی دلیل نبوده.
اگر یادت باشه خودت بیشتر از بقیه مشتاق شنیدن سرگذشت پریچهر و منصور بودی اما برای نوشتنش نیاز به زمان داشتم و بهتر دیدم حالا که مدتی هم گذشته نوع روایت این داستان رو کمی تغییر بدم و همزمان دو داستان رو با حواشیش پیش ببرم که نه تنها لطمه به داستان نمی زنه بلکه یادمون میندازه که زندگی آدما بی ارتباط به هم نیست و فکر کردم بهتره به جدایی پریچهر از منصور تک بعدی نگاه نکنیم.
فراموش نکردم که نوشته های من چقدر انگیزه نوشتن بهت داد اما من واقعا نیازی به تشکر ندارم و همیشه هم برات آرزوی موفقیت کردم.
ضمنا خوشحال میشم اسم داستان جدیدت رو برام بنویسی.

1 ❤️

381214
2013-05-19 00:53:31 +0430 +0430
NA

saghar.24 عزیز منم خوشحالم که باز اسمتو پای داستانم می بینم. خوشحالم که تو همین قسمت تونستم درگیری ذهنی مهتاب رو به ذهن مخاطبم منتقل کنم. و جدا شرمنده بابت غذات که سوخت ;)

1 ❤️

381215
2013-05-19 00:54:06 +0430 +0430
NA

پرستوی.مهاجر عزیز ممنونم از وقتی که گذاشتی.

1 ❤️

381216
2013-05-19 00:54:45 +0430 +0430
NA

شیرجوان عزیز سعی می کنم به زودی قسمت بعدی رو آپ کنم و باز هم ممنون از لطف همیشگیت.

1 ❤️

381217
2013-05-19 00:58:15 +0430 +0430
NA

آریزونا عزیز نمیدونم در مدتی که نبودم بین تو و شاهین چه اتفاقی افتاده اما در هر صورت ممنون میشم اگر اختلافات رو اینجوری توی روی همدیگه نزنین :)

1 ❤️

381218
2013-05-19 00:59:44 +0430 +0430
NA

دلخسته عزیز ضمن تشکر از وقتی که گذاشتی، فرض رو بر این بذاریم که من برای سکسی کردن داستان چند سطری رو به سکس مهتاب و فرزین اختصاص دادم خب داستان داستان اروتیکه و من هم ادعا نکردم که اروتیک نیست. مشکل کجاست؟ ادبیاتی که شما تو رختخواب ازش استفاده می کنی با ادبیاتی که تو محل کار با همکارات حرف می زنی یا با ادبیاتی که با دوستان صمیمیت صحبت می کنی احیانا یکیه؟! ضمن این که سکس بین یک مرد و یک زن اتفاق افتاده و قطعا باید لحن روایت بین یک زن و یک مرد با لحن روایت راوی که یک زنه متفاوت باشه. با نظرت مبنی بر این که با حذف سکس تاثیری رو روال داستان ایجاد نمی شه هم مخالفم چون ما بین سکس مهتاب از رابطه زناشوییش با شوهرش صحبت می کنه و اطلاعات بیشتری از خودش و فرزین به مخاطب میده.

1 ❤️

381219
2013-05-19 01:00:26 +0430 +0430
NA

barge paizii عزیز ممنونم از قلبای قشنگت.

1 ❤️

381220
2013-05-19 01:01:04 +0430 +0430
NA

MS.TEACHER عزیز من هم خوشحال میشم وقتی میبینم می تونم انقدر خوشحالتون کنم.

1 ❤️

381221
2013-05-19 01:01:28 +0430 +0430
NA

shayan2011 عزیز ممنونم از محبتت.

1 ❤️

381222
2013-05-19 01:02:45 +0430 +0430
NA

فرتوت عزیز اوهوم.

1 ❤️

381223
2013-05-19 01:04:12 +0430 +0430
NA

sex and love عزیز بله خیلی خوب یادمه گیر داده بودی به مبایعه نامه نوشتن معمار ;)
بچه ها یکی دو تا اشتباه دیگه هم سعی کرده بودن بگیرن که متاسفانه تیرشون حروم شد. فکر کنم آریزونا هم گیر داده بود به ارتفاع ماشین پری و کروکی تصادف! خدایی نویسنده حق نداره وقتی اینجوری سوتی از خودتون تولید می کنین سرشو بکوبه به دیوار؟ ;)

1 ❤️

381224
2013-05-19 01:04:57 +0430 +0430
NA

بیابون عزیز اینجا بی خطره ایشالا کسی پاتو به جاهایی که نباید باز نکنه و بسیار ممنونم از کامنتت.

1 ❤️

381225
2013-05-19 01:05:24 +0430 +0430
NA

vahid1234567 عزیز ممنون از کامنتت.

1 ❤️

381226
2013-05-19 01:06:20 +0430 +0430
NA

مريم مجدليه عزیز خوشحالم که اسمتو باز هم می بینم.

1 ❤️

381227
2013-05-19 01:07:49 +0430 +0430
NA

ghalbe mesin عزیز ممنونم از کامنتت و قلبای قشنگت.
ضمنا اون دو سه مورد رو هم به roodi2 نمی خواد بگی بذار بره 4 بار دیگه بخونه داستانو حالا که کشته ما رو با این نکته سنجیش ;)

1 ❤️

381228
2013-05-19 01:08:23 +0430 +0430
NA

شب.سکوت.کویر عزیز اگر وندادی که خب من اسمتو یادمه و خوشحالم که هستی. نوشتن این داستان و متعاقبش دیدن اسم بچه های قدیمی خیلی حس خوبی به خودم هم داده و هنوز جای چند نفری خالیه که امیدوارم سر و کله اونا هم پیدا بشه.

1 ❤️

381229
2013-05-19 01:09:39 +0430 +0430
NA

roodi2 عزیز من جای تو باشم داستانو می فرستم برای تمام دفاتر حقوقی تهران و یه استعلام از همه موارد مشکوک و مظنونین می گیرم خیال خودمو راحت می کنم. ضمنا به ghalbe mesin سپردم بهت نگه اون موارد رو بری 10 بار دیگه از رو داستان بخونی ;)

1 ❤️

381230
2013-05-19 01:09:58 +0430 +0430
NA

حمید64 عزیز من هم از دیدن اسمای قدیمی خوشحال میشم و ممنونم از کامنتت.

1 ❤️

381231
2013-05-19 01:10:48 +0430 +0430
NA

pretext_sweet عزیز ممنونم از محبتت.

1 ❤️

381232
2013-05-19 04:01:41 +0430 +0430

پــریـچـهــــر؟
پـس تـو بــودی کــه داستـان سـریــالی نـوشتنــو مــد کـردی؟ :W

0 ❤️

381233
2013-05-19 05:57:07 +0430 +0430
NA

فراموش نكنين اين سايت يه سايته سكسيه پس اولويت با سكسه و بعدشم با احساس با توجه به شناخت اوليه از مهتاب و خصوصا جمله اي كه درباره مقنعش ميگه بخش سكسي كاملا تصنعيه و هيج احساي شهواني رو به خواننده انتقال نميده و تنها بيانگره يه نوع اسقاظه تكليفه كاملا فاقده شهوت و احساس از طرفه مهتاب نسبت به فرزينه طوري كه وقتي فرزين به مهتاب ميگه آبمو بريزم تو ك…ت . اون جواب ميده نه دردم مياد آدم فكر ميكنه مهتاب به تنها چيزي كه در اون لحظه فكر نميكنه فرزين و سكسش با اونه البته حدس ميرنم تصميم دارين شخصيت سكسيه داقغيه مهتاب رو در روبروييش يا يادآوري خاطره هاش با حامد نشون بدين با صحنه عاي سكسه مهتاب با فرزين كه حسي به من منتقل نشد

0 ❤️

381234
2013-05-19 09:37:05 +0430 +0430

منم خوبم پریچهر تو چطوری؟؟ هرچند خوشم نمیاد که پای داستان خوش و بش کنم! اما چه کنم که یاد گذشته ها کردم. همونطور که گفتی خیلی چیزا عوض شده. نویسنده های جدید اومدن و میشه گفت سطح داستانها تا حدودی بالاتر رفته. هرچند هنوزم داستانهایی با قلت املایی دیده میشن.
این روال ماضیه رو من از رودی عزیز وام گرفتم. هرچند بردن اسمش باعث شد یه سوءتفاهم کوچیک براش پیش بیاد که البته رفع شد. اسم داستانی که به طور غیرمستقیم ذکرش رفت، تمنا بود که قسمت اول و دومش رو میتونی توی لیست داستانها پیدا کنی. درمورد این شخصی هم که گفتی باید بگم که من اصلا نمیشناسمش. فقط میدونم یکی از ایلات امریکاست…! روی سخن من هم با شخص خاصی نبود. ولی حکایت برداشتن چوبه و حساب کار کردن گربه دزده…
واجب شد به سفر برم رودهن ببینم چه خبره…؟! (؛

0 ❤️

381235
2013-05-19 13:36:59 +0430 +0430
NA

يه چيري يادم رفت بگم فك كنم اسمه شخصيتها و اسمه داستانتون رو از رمانه سياوش ار سايته فقط رمان امانت گرفتين اميدوارم موضوعه داستانتون امانتي نباشه!!!

0 ❤️

381236
2013-05-20 01:32:04 +0430 +0430
NA

جناب:

با2 هفته عضویت منتقد شدی. این نویسنده ای که میبینی اینجا داستان گذاشته چند ساله داره برای شهوانی می نویسه .اسم داستانهاشو گفته .زحمت بده به خودت یک نگاه بهشون بنداز تا حساب کار دستت بیاد . همه طرفداران این نویسنده علاقمند به پازل سکس و عشقی هستند که خلق می کنه .

لطفا نویسنده های قدیمی رو با حرفهای بی سرو ته بایکوت نکنید .

0 ❤️

381237
2013-05-20 06:28:10 +0430 +0430
NA

خانم یا آقای دلخسته که من نمی دونم هدفتون چیه! اما واقعا تنهایی به این نتیجه رسیدین؟! اسم “جدایی پریچهر از منصور” چطور می تونه از اسم رمانِ چی بود؟ آهان “سیاوش” گرفته بشه؟! به خدا به عقل جن هم نمی رسه این که به عقل شما رسیده! همینطور در مورد اسم شخصیت ها، من فکر می کردم هیچ کس به جز خودم تو دنیا دسترسی به سایتِ چی بود؟ آهان “فقط رمان” نداره و عمرن کسی بفهمه که من اسامی رو - که خیلی خیلی در پیشبرد یه داستان اهمیت دارن و اصلا اساسن تمام بار داستان رو دوش اسامی حمل می شه- کپی کردم. فقط کاش این جا این حرفا رو مطرح نمی کردین تا بیش از این به جای من خودتون رو تخریب نکنین.
ضمنا دیگه لزومی برای پاسخ دادن به حرفای بی سر و ته شما نمی بینم پس لطفا بیش از این ادامه ندین و برین ببینین بقیه نویسنده های سایت اسامی داستاناشونو از روی کدوم رمان سایت “فقط رمان” کپی کردن!

1 ❤️

381238
2013-05-20 06:31:36 +0430 +0430
NA

روشنا 63 عزیز ممنونم از کامنتت و محبتی که به من داری.

1 ❤️

381239
2013-05-20 06:43:01 +0430 +0430
NA

مازیار خان عزیز داستان سریالی اصلا چی هست؟! ;)

1 ❤️

381240
2013-05-20 06:55:54 +0430 +0430
NA

[quote=پریچهر] رودی2عزیز من جای تو باشم داستانو می فرستم برای تمام دفاتر حقوقی تهران و یه استعلام از همه موارد مشکوک و مظنونین می گیرم خیال خودمو راحت می کنم. ضمنا به ghalbe mesin سپردم بهت نگه اون موارد رو بری 10 بار دیگه از رو داستان بخونی‎[/quote]
ای پریچهر گرامی ! من که گفتم سوادم نم کشیده! حتّا “زخالخته” ی مشهور! هم از زیر دست من در رفته! فکر می کنم دیگه وقتش رسیده که من مثل یک ورزشکار در اوج کفشهامو آویزوون کنم , و کنار بِرم!!! نه؟؟؟

0 ❤️

381241
2013-05-20 11:08:13 +0430 +0430
NA

خوشم اومد از اينكه خانم يا آقاي روشنا از نويسنده مورد علاقش حمايت كرد البته متعصبانه و خشن ولي مودبانه و مدلل بر خلافه بقيه كه تا چشمشون به اسمه پريچهر افتاد گفتن عاليه به همين دليل و در جوابه حمايته ايشون و به احترامه ايشون و همينطور در جوابيه استاد پريچهر كه ازشون انتظار نميرفت با توجه به سابقشون در داستان نويسي و ايضا سابقشون در سايت منو تهديد كنن كه ديگه جوابه انتقادهامو يا به قوله ايشون حرفايه بي سر و تهمو نميدن چند مطلب رو عرض ميكنم :

1- درسته كه من دو هفتس عضو سايت شدم اما اين دليل نميشه كه قبلا از سايت بازديد نداشتم اتقاقا خيلي وقته به طور پراكنده از سايت بازديد ميكنم اين اواخر احساس كردم داستانها به شدت تكراري و بي كيفيت و سطحي شدن و به قوله اون بازديد كننده طناز تو همشون شربت هست و شربته هم چپه ميشه و موقعي كه شخصيت زن ميره شربتا را از روي زمين يا از روي لباسه شخصيت مرد پاك كنه اتفاقي كه نيايد بيافته ميافته و هميشه يه اسپريه تاخيري يا مرده همراش داره يا زنه بهش ميده و سايز خانمها تو اين داستانها از 90 به بالا و سايزه آقايون هم بالاي 22 سانت طول و 15 سانت قطره حس كردم بد نيست عضوه سايت بشم تا بتونم نظراتمو بدم يه دليله ديگه اينكه دوست داشتم با كاربرايي كه با اسمهاي جالبي مثله شيشه اي و حشري مطالبه جدي مثله تفسيره كلمه امي يا دليله تعدد زوجات در اسلام رو خيلي مستند توضيح ميدادن اونم تو يه سايته سكسي بتونم بيشتر حرف بزنم كه خوشبختانه يا متاسفانه اولين نظرم در مورده اين داستان بود.

2-استاد پريچهر اگه داستان شما مثل بيشتره داستانها سطحي بود هيچوقت به خودم زحمت نميدادم در موردش نظر بدم من فقط گفتم بخشه سكسيه داستانتون دقيقا شامل عبارتهايي بود كه تويه اين داستانهاي يه قول بعضيا (كه آخره داستانها فحشهايي ميدن كه من با شنيدنه بعضياش كه كاملا به حق هم هست از خنده ريسه ميرم) ك…ري يا ت…ميه ميبينيم. اگه قراره داستانه متفاوت بنويسين بهتره بخشه سكسيش هم متفاوت باشه يه نويسنده موفق تويه يه سايته سكسي بايد داستاني بنويسه كه تمامه احساساته شهواني و يا حداقل عاطفيه خواننده رو به چالش بكشه يا حداقل نوازش كنه ( مثل داستانهاي بالزاك يا گي دو مو پاسان) كه تو بخشه اوله داستان اين احساس به من منتقل نشد كه خودمم گفتم شايد تو بخشاي بعدي اين اتفاق بيافته و يه حدسهايي هم زدم شايدم اشكال از زمختي يا توقعه بيش از حده منه اينو حتما ميدونين بازديدكنندگانه اين سايت ميتونن در عين اطلاعاته علمي و فرهنگي داشتن حسابي حشري هم باشن پس با اينكه سابقه زيادي تو سايت دارين و داستانهاتون يه سر و گردن يا حتي چند سر و گردن از بقيه داستانها بالاتره نبايد هميشه منتظر به به و چه چه باشين بلكه بايد انتقادها رو هم با مناعته طبع كه حتما ازش برخوردارين جواب بدين. اينا رو گفتم تا هم جنابه روشنا و هم حضرته استاد انتقاد كردن و نظر دادن برايه به چالش كشيدنه ذهنه نويسنده رو با بايكوت كردن توسطه حرفايه بي سر و ته اشتباه نكنن.

3- دوستان به ويژه جنابه روشنا توي گوگل كلمه پريچهر از منصور رو جستجو كنن اولين آيتم سايته شهوانيه و داستانه استاد و دوميش سايته فقط رمان كه متنه رمانه سياوش رو نوشته با دو شخصيت به نامهاي پريچهر و منصور كه اتفاقا زن و شوهر هم هستن و باز هم اتفاقا مشكلاتي هم دارن پس به من حق بدين كه فك كنم اين شباهتها ميتونه خيليم اتفاقي نباشه البته ار حسنه تصادف ميتونه كاملا اتفاقي هم باشه!!! كه البته و صد البته اشكالي هم نداره اما نميدونم چرا استاد از شنيدنش اين همه كفري شدن و غيظ كردن !!!

0 ❤️

381242
2013-05-20 21:14:26 +0430 +0430
NA

-7-seven عزیز یادت نره جوراباتم با کفشات آویزون کنی ;)

1 ❤️

381243
2013-05-20 21:33:14 +0430 +0430
NA

خانم یا آقای دلخسته بنده پاسخ انتقاد شما رو در کامنت اولتون منطقی و محترمانه دادم اما وقتی توهین و بی احترامی می کنید نمی تونم دیگه همون برخورد سابق رو باهاتون داشته باشم. متهم کردن نویسنده به کپی کردن داستان و یا کپی کردن 4 تا اسم از نظر من توهین آمیزه. ضمن این که شخصیت پریچهر و متعاقبش منصور تو داستانای من مربوط به بیش از یک سال پیشه.
اینجا کسی الکی از کسی تعریف نمی کنه و به به و چه چه راه نمیندازه و اگر جایی برای انتقاد باشه مطمئن باشید که مطرح می شه. بچه هایی هم که منو می شناسن می دونن منتظر تعریف و تمجیدشون نیستم. اگر تعریفی کنند خوشحال می شم و سپاسگزار محبتشون هستم اما اگر به قول شما به به و چه چه هم نکنن ناراحت نمی شم. بنده هیچ مشکلی با انتقاد به جا ندارم و بارها تو این سایت مطرح کردم که نظر مخاطبانم به دلیل وقتی که برای خوندن داستان صرف می کنن برام مهمه و اینو بچه هایی که داستانای منو دنبال کردن خیلی خوب می دونن.

1 ❤️

381244
2013-05-21 00:09:02 +0430 +0430
NA

جناب:

البته من شمارو خوب یادم میاد .تو هم با منو بشناسی. این دوستان داستان کپی نمی کنن.

10 بار هم گفتم این مزخرفاتو نگو. ممکنه تشابه اسمی باشه ولی داستان کپی نمی شه.

خانم یا اقای روشنا هم همیشه ازشون حمایت کرده.پس بهتره با حرفای بی سروته اعصاب

ملتو خورد نکنی و به این فکر کنی که امثال کسی مثل شما استعداد 2 خط نوشتن هم ندارن.

پول و جایزه که نمی دن بهشون بیان بنویسن .حداقل فحش ندید بهشون.

اگه مرد نیستید یک مقدار معرفت داشته باشید .ازتون کم نمی شه. خیلی حس می کنی

که داستانهای دنباله دار دوستان مورد داره , می تونی بری جق نامه بخونی که عین

واقعیت هستش.ازت دعوت نکردن تشریف بیاری اینجا.لیاقت ملتی که حتی در محیط

مجازی هم باید عقده هاشونو خالی کنن جایی مثل لجن زار هست .انقد دست و پا بزنید

تا جونتون در بیاد .انقد تجاوز به محارم و خیانت بخونید که براتون عادی شه .وای به حال

ملتی که شرم و گناه براش عادی شه . شما هم لیاقتت همین لجنزاری هست که عرض

کردم.

خانم پریچهر من خصوصی عرض کردم شما مجبور نیستی جواب تمام مخاطبینتو بدی.

اینشون خیلی وقته که اصرار شدیدی به کپی کردن داستانها داره قربانی اولیش هم هیوای

بیچاره بود .

0 ❤️

381245
2013-05-21 00:57:13 +0430 +0430

اگه قسمتهای قبلی سری داستانهای پریچهر خونده بشه دلیل انتخاب اسم منصور و پریچهر هم مشخص میشه. منصور برومند اسم یکی از کاراکترهای قسمتهای قبل بود که انتظار میرفت پریچهر بیشتر بهش بپردازه. بنابراین دلیل نمیشه چون شباهتی با دونام دیگر یک داستان دیگه داره پس اقتباسی صورت گرفته…

0 ❤️

381246
2013-05-21 02:37:48 +0430 +0430
NA

مجبورم كردين تمام داستانها با امضاي پريچهر و ايضا كامنتهاي زيرشو تو اين سايت بخونم و به اين نتيجه برسم كه من توقعم زياد بوده و البته اين توقع رو تعريف و تمچيدهاي كامنت گذارانه عزيز براي من ايجاد كرد.قطعا سطح داستانها ار ذاستانهاي جقي (به قوله روشنا) بالاتره اما خوشبختانه قضاوتهاي من هم دقيقا درست بوداكثراداستانه برج زهرمار رو بيشتر پسنديده بودن و اين همون چيري بود كه من ميگفتم ايچاد يك فضاي شهواني قابله لمس كه باعث بشه خواننده با شخصيتهاي داستان همزاد پنداري كنه كه اين اتفاق توي داستانه برج زهر مار بيشتر ملموس بود به عنوانه مثال قطعا بخشهاي مربوط به دبي خيلي از دوستان شيطون و خوش گذرونه به ياد جيم شدنهاي يواشكي و سر كشيدنهاي دزدكي و دور از چشم همراهان به ناينت كلاپهاي دبي انداخته بود يا رام كردن و به زانو درآوردنه يه مرد مغرور و سركش يه نخيله فانتزي و جالب برايه خيلي از خانمهاست كه تو اين داستان بهش توجه شده بود به اعترافه اكثره خواننده ها اين نقاطه قوت تو داستانهاي بعدي كمرنگ شده بود.به هر حال ادامه داستانو ميخونم و با اجاره هم بزرگترها و هم كوچيكترها نظر هم ميدم.اينم بگم من نگفتم داستان كپيه گفتم با توجه به شباهته اسميه شخصيتهاش اميدوارم موضوعش كپي نباشه.فعلا زت زياد.

0 ❤️

381247
2013-05-21 05:05:52 +0430 +0430
NA

جناب:

د نه د لعنت به اونی که کامنتهای منو سر و ته بخونه. من در مورد سطح داستان پریچهر حرف نزدم. در مورد لیاقت شما حرف زدم.
بعد هم بنده وقتی اینجا داستان می خونم این درک و شعورو دارم که پریچهر , سیمین دانشور
نیست که همه چیز تموم باشه . یک مقدار عادلانه و منطقی فکر کنی می فهمی چی می گم.
حالا فعلا بخون .

1 ❤️

381248
2013-05-21 05:59:25 +0430 +0430
NA

بعيد هم نيست در آينده نه چندان دور از يه نويسنده معمولي يا خوب توي يه سايته سكسي يه نويسنده موفق هم به جامعه داستان نويسان اضافه بشه يادتون نره يه اعجوبه و غوله بازيگري مثله مارلون براندو هم توي يه فيلم سكسي و جسورانه كه خيلي جالب موضوعه تقابله نسلها رو به تصوير ميكشه به اسمه آخرين تانگو در پاريس در مقابله يه دختره 19 ساله به اسمه ماريا اشنايدر بازي كرده اونم چهل ساله پيش ( خدا هر دوشونو رحمت كنه ) يا آنجلينا جولي كه سفيره صلحه سازمان ملله توي يه فيلمه فوق العاده احساسي و سكسي به اسمه گناهه اصلي با آنتونيو باندراس همبازي شده پس از انتقاد هر چند هم به نظرتون تلخ و سخت و سياه بياد ناراحت نشين و انتقاد كننده رو نعلت !!! نكنين بلكه ار حرفاش حتي اگر به مذاقتون خوش نياد براي پيشرفت استفاده كنين

0 ❤️

381249
2013-05-21 09:42:36 +0430 +0430
NA

بر منکرش لعنت . البته اگر ایرانیها به اون حد از شعور و فرهنگ برسن که انتقاد کنن نه خراب کنن طرفو . کی با انتقاد مودبانه مشکل داره؟شما رسما داری به نویسنده حمله می کنی. چیزایی که شما می بینی. کور نیستیم.همه می بینیم. رودی که اصلا خدای ایرادات
نگارشی هست . سیلور وشیر جوان و مریم مجدلیه چنان زیبا ایراداتو می گن که ادم می مونه.ولی با نرمی . نه اینکه بزنن نویسنده رو ضربه فنی کنن.هیوا یا سپیده یا اریزونا مثل بقیه ویرایش می کنن و کارشون کمک هستش . بانو اثیری که دیگه اصلا جای حرف باقی نمی ذاره.شما اگه مثل من باشی و روز اول این نویسنده هارو دیده باشی هیچ وقت اینجوری رفتار نمی کنی. کی بهشون کمک می کنه؟ انجمن علمی ادبی؟ ویراستارهای بزرگ ایرانی؟ این بیچاره ها به هم کمک می کنن تا یک نوشته از اب در بیاد . دکترای ادبیات فارسی که ندارن .شما می خوای کمک کنی بسم الله ولی نمی تونی شمشیر از رو ببندی بیای.

بحث ادامه نمی دم. اگه بخوای بفهمی من چی می گم از این چند تا پستم می فهمی.

نخوای بفمی که خدا هم بیاد فایده نداره .

=;

0 ❤️

381250
2013-05-21 11:56:04 +0430 +0430
NA

تكراري ترين و شايد نامهربانانه ترين قضاوته اين روزها در مورده ايرانيها " ايرانيها به اون حد از فرهنگ و شعور نرسيدن كه…" در هيچ موردي از انتقاد كردن گرفته تا بقيه رفتارهاي اجتماعي كه اينجا جايه گفتنش نيست نميدونم چه بلايي به سره ايرانيها اومد كه از يه ابرقدرت سياسي فرهنگيه متمدن به يه توده نميگم بيشعور ميگم كم شعور و كم فرهنگ در مقايسه با يه سري جوامعه متمدن از نظره بعضيا تبديل شدن جوابه اون بعضيا رو هم ميدونم اما قبولش ندارم اصلا بيخيال بهتره ما به پرسه زدن تو اين سايت برسيم فعلا

0 ❤️

381251
2013-05-23 03:44:17 +0430 +0430
NA

باد امد بوی انبر امد خانم جان.خوشحالمون کردی .داستانت واقعا زیبا بود ادامه بده.

0 ❤️

381252
2013-05-23 05:35:45 +0430 +0430

شعری برای تو . . . . . . . . . . . . .

سلامی گرم بر تو، ای پریچهر
دلم را می‌بری با ناز و با مهر

شده این داستانت شهره در شهر
کند روح مرا با جسم من قهر

بَرَد خواب و خیالم را به هر سو
کشاند جملگی از ماست، هر مو

بدون تو همه افسرده بودند
گهی غایب گهی درمانده بودند

کنون شادی بیاوردی به اینجا
ببوسم روی ماهت را همین‌جا

تکاور را ببین پیر است و فرتوت
بیاشامد شراب و شیرِ شاتوت

باز هم بنویس

0 ❤️

381253
2013-05-23 08:48:03 +0430 +0430
NA

صدای گیتار عزیز ممنون از محبتت :)

1 ❤️

381254
2013-05-23 08:50:39 +0430 +0430
NA

takavarjoon عزیز، آقا منت گذاشتین ;) هم بابت دوباره دیدن اسمتون بسیار خوشحال شدم هم شعر با مزه و زیباتون کلی ذوق زده ام کرد ;) اصلا انتظارشو نداشتم ولی به روی چشم می نویسم :)

1 ❤️

381255
2013-05-25 23:23:41 +0430 +0430

سلام پری ، ور بپری
میبینم كه دور از چشم من داستان جدید آپ كردی .
به نظر من هم خیلی رو رنگ زرشكی تأكید كردی .
از همین جا سلام ویژه دارم خدمت تكاور عزیز امیدوارم هر جا هستی شاد و خوشبخت باشی .

0 ❤️

381256
2013-05-26 00:01:45 +0430 +0430
NA

Derrick Mirza چیه خب مگه؟ ;) تو هم دست به کار شو یه داستان تازه رو کن :>
این رنگ زرشکی هم تو حلق پری دفعه بعد بهش می گم فسفری بپوشه ;)

1 ❤️

381257
2013-05-26 02:25:38 +0430 +0430

ممنون . . . . . . . . . . . . . . .
ممنون از پریچهر و درک میرزا، عزیزانم همیشه شاد باشید.

0 ❤️

381258
2015-04-09 14:08:41 +0430 +0430
NA

یک سال گذشته…
اما نمیدونم چرا جدایی پزیچهر از منصور رو نوشتی اما ازدواج پریچهر با منصور رو ننوشتی . منصور توی یک مهمونی ناتمام بود و دیگر هیچ . اما یهو خبر جدایی پریچهر میاد.

0 ❤️