كمي اغراق شده.
ده روز مونده بود به تحويل سال نو ما قرار بود تعطيلات با صفورا و امین (خواهرم و شوهرش ) بريم شمال ساعت 1:30 بود كه فرزاد (شوهرم) زنگ زد و گفت كه بايد براي انجام ماموريت بره شهرستان وسايلشو آماده كنم اين ماموريت رفتن هاي يهويي فرزاد عادي بود بخاطر كارش، منم زود وسايلشو آماده كردم ساعت 4 بود كه فرزاد اومد خونه ولي چهره درهمي داشت ازش علتشو پرسيدم كه گفت تا 13 روز ماموريت داره يعني نمي تونست بياد شمال، به من گفت كه ما بريم اون بعد از ماموريت مياد اونجا ما تو شمال (بابلسر) توي شهرك دريا كنار ويلا داشتيم خلاصه فرزاد راهي شد منم كه دلم گرفته بود زنك زدم به صفورا و موضوع رو بهش گفتم صفورا بهم گفت كه غصه نخورم وآماده بشم تا با هم بريم خريد منم قبول كردم توي يه جا قرار گذاشتيم براي ساعت 6.
وقتي اونجا رسيدم ديدم كه صفورا منتظر وايساده تا رسيدم بهم گفت كه تو باز اينجوري لباس پوشيدي؟ آخه همه از لباس پوشيدن من ايراد ميگرفتند . بگذريم با صفورا به يكي از مراكز خريد شهر رفتيم خيلي شلوغ بود نميشد نفس كشيد از همون ابتداي ورود يه پسر 24-25 ساله هي خودشو ميمالوند به منو صفورا ولي هيچكدوممون به رومون نمي اورديم، مرتيكه قشنگ دستشو كرده بود تو كون منو ميمالوند هي فاصله ميگرفتم ولي اون خودشو بيشتر بهم ميچسبوند اولش خيلي بدم مي اومد مي خواستم برگردم و بزنم توي گوشش اما وقتي ديدم خودشو كاملا چسبونده به صفورا و با دستاش دو طرف باسن صفوراو گرفته و داره ميماله راستش حشري شدم، پسره عين قحطي زده ها ما رو ميمالوند طوري كه وقتي به من چسبيده بود داغيه كيرشو لاي كونم احساس مي كردم، پس از چند دقيقه ديگه خبري از پسره نبود تا اينكه ما از اون مجتمع اومديم بيرون كه دوباره چشمم اوفتاد بهش دلم ريخت هي تند تند راه ميرفتم صفورا هم پشت سر من مي اومد توي قسمتي از بازار باز به ترافيك آدما رسيديم با ترس منتظر بودم كه پسره باز دستشو بزنه به كونم تا برگردم و چندا فحش بهش بدم كه دقيقا اين اتفاق افتاد ولي جرات نكردم چيزي بگم ديگه خيلي پر رو شده بود مانتوي كوتاه منو داده بود بالا و از زير مانتو كونمو ميمالوند ديگه عصبي شده بودم با خودم ميگفتم الان يه آشنا ميبينه و آبرومون ميره از حشر كل بدنم داغ شده بود به پسره هم نميتونستم چيزي بگم به صفورا گفتم كه بيا بريم خونه اونم قبول كرد جايي كه مسيرم با صفورا عوض مي شد باهاش خداحافظي كردم و سوار تاكسي شدم همش فكر مي كردم كه پسره هنوز دنبالمه توي همين فكرا بودم كه تاكسي توي ايستگاه آخرش نگه داشت از اونجا تا خونمون راهي نبود وقتي رسيدم خونه از حشريت داشتم ميمردم زود زنگ زدم به فرزاد كه گفت چند ساعته كه توي راهه بعد از كمي حرف زدن گوشي رو قطع كردم و رفتم حموم همهش دلم مي خواست كه باز توي خيابون بودم نمي دونم چرا نبود فرزاد هم باعث شده بود كه بيشتر هوايي بشم…
…ده روز گذشت و توي اين ده روز من و صفورا چند بار ديگه هم بيرون رفتيم و همون اتفاق برامون پيش مي اومد كه يه بارش هم با امین بوديم و اينبار دوتا جون بودن كه هي خودشونو به ما ميمالوندم خيلي شلوغ بود همش ميترسيدم كه امین ببينه و دعوا بشه ولي به خير گذشت. به خير كه چه عرض كنم پسرا هر بلايي كه دلشون مي خواست سر منو صفورا اوردن.
بالاخره سال تحويل شد و ما پس از چند ساعت راهي شديم ، امین يه ماشين نو خريده بود ، امین عاشق ماشين رنگ سفيد بود و هر چي ماشين مدل بالا مي اومد امین يه رنگ سفيدشو سفارش مي داد، راه خيلي خسته كننده بود وقتي رسيديم كليدارو از نگهبون گرفتيم ، ما كليدارو مي داديم به نگهبون تا وقتايي كه ما نبوديم هم به نظافت وگلا برسه و هم اينكه اگه كسي خواست اجاره بده.
پس از اين كه رسيديم و كمي استراحت كرديم من وسايلامو جابجا كردم و امدم تو حياط كه ديدم صفورا با امین نشستن روی نيمكت كنار استخر و دارن مشروب مي خورن منم رفتم پيششون كه امین براي منم يه ليوان ريخت يه يك ساعتي نشستيم هوا داشت تاريك مي شد كه صفورا گفت كه ميره براي شام خريد كنه به منم گفت واسه اين كه حوصله ام سر نره برم تو اطاقش و با لپ تابش ور برم منم همين كارو كردم من داشتم توي لپ تاب صفورا، عكساشونو ميديدم كه سنگينيه مشروب منو به خواب برده بود پس از چند دقيقه گرمي يه دستو روي بدنم احساس كردم نفسم تند تند شده بود نمي تونستم چشمامو باز كنم از بزرگي و ضمختي دستا معلوم بود كه دست يه مرده شك داشتم كه فرزاد باشه يه ذره چشممو باز كردم ديدم كه امینه بي اختيار هولش دادم امین گفت آروم داشتي كابوس ميديدي، منم باور كردم دوتا بهم قرص داد و گفت كه بخورم مال خستگيه راه منم راستش شك كردم و يه جوري كه متوجه نشه قرص هارو نخوردم .
پس از 15-20 دقيقه صفورا اومد بالا و گفت كه شام آمادست رفتيم پايين و شامو خورديم من حالم خوب نبود بعد از شام اومدم بالا و خوابيدم نمي دونم ساعت چند بود كه باز لمس كردن امین بيدارم كرد و اين بار كه مطمئن بودم امینه چشمامو باز نكردم يعني جرات نكردم با مالشها و لمس كردناي امین حشري شده بودم ولي مي ترسيدم كه صفورا بياد تو توي همين فكرا بودم كه يهو يه صداي طقي اومد بي اختيار از جام بلند شدم و گفتم برو الان صفورا مياد امین شوكه شده بود اينو از توي صورتش ميشد فهميد، فكر ميكرد كه خوابم، بعد از چند ثانيه مكث گفت كه نه صفورا خوابه و شروع كرد به خوردن گردن من مقاومت مي كردم ولي از ترس شنيدن صفورا نمي تونستم صدامو در بيارم امین چند دقيقه به اين كارش ادامه داد ومنم كه ديدم مقاومت فايده نداره چشمامو بستم و خودمو رها كردم به خاطر خواهرم چيزي نگفتم ولي اشتباه بزرگي كردم به خاطر صفورا من فدا شدم .
پس از دو ماه از اين جريان نتونستم تحمل كنم نمي تونستم نگاههاي تحقير آميز امین به فرزاد رو تحمل كنم و در ميان نا باوري همه من از فرزاد در خواست طلاق دادم و بعد از دو سال تونستم ازش طلاق بگيرم.
نوشته: xxx
آه آه آه حال نکردم
آدم دیگه به کی میتونه اعتماد کنه ؟
بيشتر كدوم خيابون يا بازار ميري خريد تا بيام منم كونتو بمالم
سیلور حیا کن کامنت اولی رو رها کن
هی داستان رو میخوندم عصبانی میشدم ولی میگفتم نه خودش گفته اغراق آمیزه بیخیال میشدم. ولی آخر داستان دیگه عملا ریدی. آخر نفهمیدیم کردت یا نه؟ اگه کردت پس کو؟ تو ک ننوشتی؟
نوک همون برجی ک الان اونجای سیلوره تو کونت.
پس کلا جنده بودین که بعنوان زن شوهر دار حتی اگه پسره انگولکتم میداد هیچی نمیگفتی؟
میگفتن همیشه کرم از دختره ها! من باور نمیکردم
بسيار كيري بود دوست عزيز. خــــــــــعلي كيري بود :|
پیش خودت فکر کردی گل گفتی ولی کس گفتی کونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی
حالم ازمرد بودن بهم مي خوره! كيرم به كساني كه زيباييهاي اين زندكي و دنيا رو ازبين ميبرند! مخصوصا" زنا با زن شوهردار
سلام خوب بود اما اگه یکم جزئیات کارو بیشتر توضیح میدهدی بهتر بود-دوستان بهش فحش ندین اتفاقه میافته کارشم نمیشه کرد به نظر من اگه این جور چیزا گفته بشه چشما بیشتر باز میشه که این اتفاقا نیافته
به جای داستان نوشتن مانور اصلیت روپسره بود که وسط خیابون دستمالی کردت و خوشت هم اومد.خب با کارایی که پسره کرد و ساکت موندنت نشون دادی توانایی جندگی رو داری.به خاطر خواهرت به شوهرش کس دادی و اخرش هم نفهمیدیم چی شد طلاق گرفتی!خب تواناییت رو اثبات هم کردی.موفق باشی.
دوست عزیز که تریپ مردی ومعرفت وفردین بازی برداشتی توکه تحمل نگاه تحقیرامیزبه همسرت را نداری ومیری متارکه میکنی انشب که با زحمت کمتروبا کوچکترین تهدید به سروصدامی شد ازدست مزاحم خلاص شدچرانکردی که حالا وجدان دردنگیری بنظرمن یا شوهرت طلاقت داده وتوافه میای وکلاس میزاری که من جدا شدم یانه طلافی درکارنیست والان هم داری زندگیت را میکنی وبرای رهایی از وجدان دردی که خفت گیرت کرده مدعی طلاق انجام نشده هستی ودوست داری برای ما تداعی بشه که توهیچ میلی به خیانت نداشتی بهرحال خاطرات تلخ رافراموش کن وبامحبت بیشتربه همسروتوبه واستغفارازگناه به زندگیت درکنارهمسرت ادامه بده
خوشم میاد آدم زیرکی هستی .
از اول تا آخر داستان همش از خودت تعریف و تمجید کردی که انگار سرهر چهارراه و میدان تربار و بازار چند پسر به خاطر تو کمین کرده اند. به جای اینکه راسشو بگی( که میری بیرون کرم میریزی) و اینکه امین یه آدم نامردی بود و تو را آزار داد بخاطر این ار فری جونت جدا شدی . چرا نمیگی اون روز که با امین تو بازار بودیم امین دید چجور من کرم میریزم و پسرای مردم چطور میمالوننم پیش خودش گفت: سوراخی که به خانه رواست به مسجد حرام است و اون شب اینقد بهم حال داد که تصمیم گرفتم از فری جدا شم تا امین جونم با وجدان راحت منو تیلی میلی (یه واژه جدید که یهویی به ذهنم اومد خودت معنیش کن) کنه . بابا تو خیلی سر به زیری ماها چشم بصیرت نداریم . یادت نره بدفرم تو این نوشته ات پسرها را هم تحقیر کردی هم تشویق. مطمئن باش ادم های بی جنبه یی هم پیدا میشن که داستانتو بخونن اونوقت مسئولیت تیلی میلیبا خودته
اون که دستمالیت کرد و هیچی نگفتی
اون شوهر خواهرت که لابد کردت و به خاطر خواهرت چیزی نگفتی
بعد این وسط شوهرت فقط آدم بود، رفتی طلاقش دادی؟!
:tired: خدا ناموسن به این زنا عقل بده… ناموووووووسن
چی شد آخرش یهو؟ کسی اومد زود جمعش کردی!!! داشت خوب پیش میرفت!!
تخمی تخیلی بود دیگه ننویس. . . . . . . . . . . . .
اسم داستانت که از همه تخمی تر بود. باید مینوشتی “ماجرای جنده شدن من”. از اول تا آخر داستان در مورد کرم ریختن و خیانتپیشگی بود. اینکه از شوهرت جدا شدی هم معلومه اینقدر به در و همسایه کوس و کون عرضه کردی که شوهرت فهمیده و طلاقت داده وگرنه که تو وجدان درد نمیگیری. جنده شدی و میخواستی راحت کوس بدی و پول در بیاری دیگه این همه ادا اصول واسه چیه؟ کیرم تو داستانت دیگه ننویس، جنده خانم دیگه ننویس، آشغال کله دیگه ننویس. برج میلاد از قسمت پایینش تو کونت دیگه ننویس.
پرواضحه کی دروغه محضه و نویسنده می خواد احساساتت خواننده اش رو تحریک کنه و عکس العملشون ونظراتشون رو بخونه و به ریشه منو تو بخنده
واسه زندگیه خواهرش چیزی نمی گیه خودشو رها می کنه و بعد زندگیه خودش رو نابود می کنه ؟؟؟
واقعا شما باور می کنین؟؟؟
خواهرش به لباسش گیر میده این نشون می ده خواهرش مقیده حداقل به اصول زندگی و اخلاقی بعش می شینه مشروب می خوره و جالب تر اینکه بعش میره با حالت مستی تو خیابون خرید کنه؟؟
تازه همین خواهرنجیب و مقیدش رو تو خیابون لمبه هاشو می مالن هیچی نمی گه؟
شما اگه مردید برید تو خیابون جلف ترین زن یا دخترو انگ بدین خو به پا می شه
این چرت و پرتها چی بود سرهم کردی زنیکه جنده؟ اسم داستانت درمورد خواهر شوهرت بود ولی کل داستان رو که پسرهای بابلسری کس و کونتون رو یکی کرده بودن؟ اصلا مطمئنی که این اتفاقات توی بابلسر افتاده؟ خیال کردی شهر هرته که توی روز روشن بیفتن دنبال دوتا زن و کس و کونشون رو دستمالی کنن و اب از اب تکون نخوره؟ بابا تو لاس وگاس هم که همه زناش نیمه لخت میرن خیابون همچین اتفاقی نمیته. شوهر خواهرت هم که یه دستمالی نصفه نیمه کردت شوهرت از کجا فهمید که نگاههای سنگین بهت میکرد؟ اصلا من چرا باید بشینم و این کس و شعرهای تفت داده تورو نقد کنم. همین برج میلاد که امروز افتخار داشتم بشینم روش و اون میدون خشتک( میدان ازادی) و میدون راه اهن و میدون ولیعصر و ابتدا تا انتهای خیابان نبرد شمالی و جنوبی و بزرگراه محلاتی و… خلاصه کل تهران بزرگ رو که میشه توی یه روز تعطیل بدون ترافیک دور زد یکجا توی کس خودت و اون صفورای پتیاره…
ترا خدا ننويسيد اين دري وري ها رو ،آدم توي خلقت خدا ميمونه كه چه موجودات عجيب الخلقه اي مارك بنده خدا بر پيشاني دارند!
بابا وقتي اين مزخرفاتو مينويسيد هستند تعدادي جوان بي تجربه كه با خوندن اينا تحريك ميشن و ميرن توي خيابان و دنبال ناموس مردم مي افتن و اون موقع هزار اتفاق ممكنه بيفته كه حتي يكييش هم مثبت نيس،بنابراين ننويسيد اين كوس شعرا رو و باعث هزاران اتفاق غير قابل پيش بيني نشيد
هر چی گفتم سکوت کنم دیدم نمیشه
اخه لاشی تو این کس شعرا رو نوشتی که چی رو نشون بدی
اگه به شوهر خواهرت دادی که دادی رفته دیگه عذاب وجدان گرفتنت برای چیه اونموقع که داشتی میدادی باید فکرشو میکردی
در ضمن زنیکه مگه بهمین راحیتیه که چند تا پسر بیان دستشونو بکن تو کس و کونت کسی هم چیزی نگه
کسسسسسسسسسسسسسسس نوشتی دیگه از این خزعبلات ننویس
به به میبینم که گوزیدی با این داستان نوشتنت جنده خانوم
تو که دلت میخواست تو خیابون انگشتت کنند پس گاه خوردی از شوهرت طلاق گرفتی
ای بابا خودت بگو چی بهت بگم!اصلا از بس مزرخرف بود اومدم عضو شدم که یه چیزو بهت بگم:
ببینم تا حالا کرم خاکی دیدی وقتی بارون میاد از باغچه ها میان بیرون و تو آبها وول میخوره بعدش این گنجیشکا جیک جیک کنون میان یکی یکیشونو از رو زمین شیرجه میزنن؟بحثم در مورد پنجه اون گنجیشکه هست.پنجه انگشت سبابه گنجیشک اشی مشی تو کونت ننویس!بقیشو میسپارم به کفتار پیر که توجیهت کنه.
Ajab!!!
“اولش خيلي بدم مي اومد مي خواستم برگردم و بزنم توي گوشش اما وقتي ديدم خودشو كاملا چسبونده به صفورا و با دستاش دو طرف باسن صفوراو گرفته و داره ميماله راستش حشري شدم”
In bayan gare ine ke to ye harzeye ashqali ke ba tarake divaram hashari mishi
Mikham bedunam to un terafik jamiat! Kase dg nabud ke malide beshe? To ba abjit dareton malide mishud? Bebin hashar khanum shuma khonevadegi madar ghahbeid un az damadeton inam az khodet! Khateretam jam farzad jon in chan ruzi ke gofti pichond raft eshqo hal
Ta kunet besuze
ای بابا گیر چه کوس مشنگایی افتادیم … داستان زندگی کیریت رو بفرست تو مجله خانواده چاپ کنن زنیکه منگل
نفهمیدیم خاطره بود ؟ درد دل بود ؟ چی بود ؟
هر چی بود داستان سکسی نبود
:| ها ای شی بود ؟
یا من لر شدم نفهمیدم اخرش چی شد یا تو مخت تاب داره
دیگه ننویس…
آخه خانم ساغر چرا فکر میکنید که خیلی از لرها بیشتر میفهمید؟
واقعا کس گفتیٰ بچه ها راست میگن . راستی منار جمبون با اون تکوناش تو کونت با این داستان سرائیت
ای کونی،ای کس ده،ای مادر به خطا،ای آب کیر خور،ای جنده،ای لاشی،ای کون پاره،ای دهن گاییده،ای فاحشه،ای کس و کون یکی شده(خداییش دیگه چیزی بلد نیستم بهش بگم…کیست مرا یاری کند؟؟؟؟)
کیرم تو این تخیلات کیریت که ملتو کیر خودت کردی.کیری
حس میکنم نوک برج میلاد توی کونمه…