کنترل از عرق کف دستم خیس شده بود، کف دست هام رو به شلوارم کشیدم، دوباره رمزی رو وارد کردم. اما باز هم اشتباه بود. زمان داشت می گذشت و من تمام اعدادی که به ذهنم رسید رو امتحان کرده بودم، امیدم کم کم داشت از بین میرفت. استرس لرزه به تنم انداخته بود اما ذهنم فقط دنبال اعداد بود. عقربه ی لعنتی ساعت جلو میرفت و من با پاهای یخ کرده و عرق سرد روی دست هام مثل احمق ها رو به روی نمایشگر نشسته و به کادر آبی چشم دوخته بودم.
انقدر مصمم بودم که تمام این استرس رو به جون بخرم. همه ی رمزهای احتمالی رو روی کاغذ نوشته بودم و همه اشتباه بودن. از جا پریدم و تا مرز سکته رفتم. تلفن زنگ خورده بود! لعنتی فرستادم و سریع جواب دادم. اشتباه گرفته بود پیرزن احمق تر از من. شماره مون رند بود و امکان اشتباه رو…
وای! شماره مون! آخر شمارمون! ۵۰۶۰!
سریع شماره رو وارد کردم. بله… درست بود.
انقدر سریع صحنه های روبروم جذبم کردن که وقت نکردم برای موفقیتم تو پیدا کردن رمز به ذهن خودم آفرین و به ذهن پدرم ایول بگم.
زنی لخت با سینه های آویزون، چهار دست و پا به سمت جلو میخزید و شکل خاصی به بدنش داده بود. مثل گربه های محله امون خودش رو کش و قوس میداد و جلو میومد. بور و سفید بود و خیلی خوشگل.
از هیجان بین پاهام حس قلقلک خاصی ایجاد شده بود. یه چشمم به در بود و یه چشمم به تلوزیون. جرات کردم و صداش رو کمی زیاد کردم. صدای ناله های عجیب زن با وجود اینکه مطمئن بودم یک ساعتی تنهام، منو میترسوند. صدا رو کم کردم. زن مو بور دیگه ای لخت با یه خیار به طرف زن اول اومد! خیار؟!
از لیسیده شدن خیار توسط اون دو زن هم حالت تهوع داشتم و هم بین پاهام نبض میزد.
چندین شماره تلفن زیر صفحه تلوزیون درج شده بود. زن دوم خیار لعنتی که یک گاز هم ازش نزده بودند و فقط لیسیده شده بود رو بین پاهای زن اول برد!
چیزهایی که میدیدم در یک جمله عجیب، حالت تهوع آور، بسیار جذاب! و خیره کننده بودن و بین پاهام هنوز نبض میزد و روی ذهنم خط مینداخت. پاهامو فشار دادم تا نبض متوقف بشه. زن دوم خیار رو بین پاهای زن اول میمالید و صداهای شهوتیشون بالا بود. احتمالا تا اطلاع ثانوی از همه ی خیار های دنیا حالم به هم میخورد. زن اول برگشت و باسنشو بالا داد و زن دوم خیار رو وارد واژنش کرد! با ورود خیار ناله های زن بالا رفت و چهره اش مخلوطی از درد و لذت رو نشون می داد.
زیر دلم یه جوری شده بود و نفسم سنگین بود، بین پاهام احساس لزجی و خیسی داشتم. از هیجان بود یا شهوت نمیدونم اما دکمه ی خاموش رو فشار دادم و انگار که از زیر آب بیرون اومده باشم، نفسم رو رها کردم؛ در حالیکه حس عذاب وجدان از دست درازی به ممنوعه ها درونم حبس شد.
عصر پدرم عصبانی بود. بعد از پچ پچ با مادرم و نگاه های مشکوکشون به خودم حس میکردم فهمیدن و طوری استرس داشتم و مثل سگ پشیمون بودم که دلپیچه گرفته بودم. پدرم بالاخره به حرف اومد و با شک ازم پرسید که من به ماهواره دست زدم یا نه. و من گفتم نه، دلم پیچ محکمی زد و به سمت دستشویی دویدم.
شاید کنترل رو جای خاصی میذاشت، شاید از عرق دستم روی کنترل فهمیده یا دوربین تو خونه هست.نمیدونستم.
انگار ازین اتفاق بدتر هرگز تو زندگیم ندیده بودم. کاش آب می شدم و تو زمین فرو میرفتم… مدت طولانی ای توی دستشویی موندم و اشک ریختم.
عصر تو محیط سنگین خونه به حمام پناه بردم، توبه کردم و با خودم و خدا عهد کردم دیگه سمت ماهواره نرم تا فقط خدا کمکم کنه امروز به خیر بگذره…
چیزای زیادی از حس مرموز شهوت فهمیده بودم، هرچند کمی حال به هم زن. اما از اکتشافات مهمم بود توی سن ۹ سالگی، در حالیکه حتی پریود هم نمیشدم…
با دیدنش ذهنم خاطره ی کشف الاسرار! ۹ سالگیم رو به یاد آورده بود…
تبلت توی دستش بود و مدام اطرافش رو می پایید که نکنه کسی از راه برسه و مچش رو بگیره. اما حواسش به من که پشت سرش بودم، نبود.
لب های به هم فشرده و بدن های لخت و شهوتناک و دست های مرد که از پشت سینه های زن رو در برگرفته بود؛ تصویر روی تبلتش بود.
روی همین عکس ثابت مونده و خیره بود، انگار میخواست جوهره ی جنسی وجودشو با همین عکس کشف کنه. درست مثل کودکی من و کنجکاویم توی ماهواره، همیشه سوالم بود که اگر بده چرا پدرم نگاه میکنه؟!
حالا پسرخاله ی کوچیکم هم تو همون مرحله اس و کسی راهنماییش نمیکنه. چند دهه گذشته اما هنوز اطلاعات درستی تدوین نشده، در حالیکه با وجود موبایل و اینترنت تو دوره ی هجوم داده های جنسی هستیم.
فرهنگ بسته و ترس و لرزی که از روابط جنسی توی دل تمام بچه های دوره ی من بود، باعث خیلی سرخوردگی ها و کمبود ها می شد که البته حالت خوبش بود، و حالت بدش انحرافات جنسی بود به خاطر اطلاعات بد و ناقص.
الان تو سن ۲۳ سالگی تو فکر نوشتن خاطرات جنسی زندگیم و همینطور داستان های ذهنم تو شهوانی هستم. البته که چندتا داستان کوتاه نوشتم و شاعرم اما بعضی خاطرات یا داستان هام مختص جایی با آزادی بیشترن.
پ.ن. ۱: اونروز یادم رفته بود کانال رو عوض و بعد تی وی رو خاموش کنم، که باعث شده بود پدرم بفهمه
۲: دو سالی هست داستانای خوب اینجا رو دنبال میکنم اما اولین خاطره ام تو شهوانیه و ممکنه مبتدی باشه پس با نظراتتون راهنماییم کنید ممنون میشم.
نوشته: Hidden moon
.clover. نظرتون رو خوندم کاش دلیلش رو هم میگفتید.
برادر نیستم.
Seximan60 سعی کردم یه خاطره از اکتشافات تقریبا جنسی کوکیم رو به تصویر بکشم که البته نقد هم کنارش داشت
Imi parse ?
PayamSe عزیز… مطمئنا شاعر هستید خودتون.خوب بیانش کردید.از توجه و لطفتون خیلی ممنونم… کلی انرژی مثبت گرفتم برای ادامه دادن . ? ? ?
بله از خاطرات خاص و دلهره آوره کودکیم بود. فکر میکنم خیلیا تجربه کردن.
Behnam2555 ممنونم از نظر و پیشنهادتون.
God-of-sex عزیز حرفتون رو قبول دارم. ممنون. ?
سامی دوست عزیز خوشحالم که شوکه شدی!
ازین پس تلاش مینمایم بهتر نیز بنویسم.
دیگر پی نوشت نمینویسم حس را هم بیشتر مینمایم ? ?
چرا یه دخمل 9ساله باید همچین صحنه ای ببینه!؟
کشف الاسرار نبود… تحریر الوسیله بود…
لایک زدم
با خیال راحت نفس عمیق بکش، فکر کن که میخوای درباره ی چی بنویسی!! و برا چی میخوای بنویسی، بنظرم از خودت که کی هستی بنویسی، شروع خوبیه
Bamah متشکرم… پیش میاد دیگه…
.clover. تفاوت سلایق…
Robinhood100 منظورتو دقیق متوجه نشدم…از توجهت ممنون.
Ima- karaj ممنونم.
Sasy_18 ممنون… حس میکردم ممکنه برای خیلی ها یه جور نوستالژی باشه…
من با عکسای تو اتاق برادرم با این موضوع آشنا شدم
خوبم نوشتی
باریکلا
ولی داستان بنویس
مثلاً یه کم راجع به آبی که ازت ریخت و اینا بیشتر توضیح بده
تصویر سازی کن
آورین
Kiircombo متشکرم. این خاطره بود، به زودی یه داستان آماده کردم میذارم. البته تا نوبتش برسه طول میکشه
khob minvisio tosif mikoni
hese ye bache 9sale az in bhtr nmishe mnm dlm mikhad bnvism az fhmidne in mozat hyf ke nmitonm msle nvisndehaye khobe site khob bnvism:(
Shadow18 لطف داری…
امتحان کن… مطمئنا نوشته ای که از دل بیرون بیاد، به دل میشینه… ?
حس کنجکاوی و شیطنت کودکانه البته مختص دهه 60 شیوه نوشتنت خوبه اما بازم جا داره…
اگه همه میخواستن خاطراتشون رو همونجوری که اتفاق افتاده بنویسن تقریبا همین میشد ۹۹.۵ در صد هم پارتنرشون دستشون بود … نگارشت عالیه … پس یا خاطراتت رو به چیزی که بقیه دوست دارن تبدیل کن مثلا آخر همین خاطره یه حالی به پسره میدادی … یا خاطرات تخیلی (اکثر خاطرات اینجا) بنویس
ناراحتش نباش
کم و بیش برای همه پیش اومده لو رفتن
این که سعی کردی با تصویر سازی آدمو ببری به اون سالها خیلی جالب بود همه ما دهه هفتادی ها همچین حس هایی رو خوب درک می کنیم
درود…
با اینکه یه خاطره از دوران کودکی هست ولی براحتی حس شهوت رو به خواننده منتقل میکنه… (clap)
ماه پنهان عزیز،
داستانت حس عجیبی از بچگیم بهم داد. این حس رو منم تجربه کردم.
ولی شما خیلی خوب نوشتی …
عالی بود … (clap)
خوب علیرغم اینکه داستان رو بعد از یک سال و اندی از انتشارش خوندم اما لذت بردم ! دلیلش هم کاملا مشخصه . به موضوعی اشاره شده که هم هیچ وقت کهنه نمی شه و متاسفانه فکر کنم هیچ وقت حل هم نشه ! با درایت مسولان ذیربط همون یه کوچولو نظارت هم از دست والدین با فیلتر کردن تلگرام پرید !!
امیدوارم بتونم سایر دست نوشته های نویسنده عزیزم رو هم بخونم
هيدن مون عزيز
عالي مينويسي
خوشحال ميشم بازهم داستان هاي بيشتري ازت بخونم
لایک کردم
درست مینویسی
پس
خوب بنویس✍