حدیث و یلدا (۲)

1400/02/21

...قسمت قبل

روزام با حضور حدیث تو زندگیم سپری میشدن
با این که سر دو راهی بودم تو این رابطه ولی خب بدون دلیل ادامه میدادم و ناخودآگاه منم تو دردایی که حدیث داشت فرو میرفتم و دوست داشتم هر طور شده کمکش کنم، گاهی به سرش میزد از خونه ی خواهرش بیاد بیرون و یه جا رو به عنوان خونه‌ی مستقل اجاره کنه تا زیر منتشون نباشه ولی خب به هر دری میزدیم نمیشد، ازین موارد کم نبود
کار، مشکلات خانوادگی و…
بعد از چند وقت متوجه شدم دنبال یه نوع واکسن میگرده که مربوط به رحِمشه من نمیدونستم این واکسن چیه و به چه دردی میخوره ولی از اضطراب و استرس حدیث تو پیدا کردنش مشخص بود چیز مهمیه و اگه پیدا نشه خطر ساز میشه براش
شاید بعضی از دوستان بدونن در مورد چی حرف میزنم، اسم واکسن (گارداسیل) بود، من فقط اسمشو شنیده بودم یه شب که در موردش تو اینترنت سرچ کردم متوجه شدم چیز مهم و  کمیابیه، خیلی بهم ریختم آخه چرا یه دختر با این همه مشکلات جور واجور برا یه واکسن باید اینقد عذاب بکشه؟
خلاصه چند روزی مرخصی گرفتم و وقف پیدا کردن واکسن شدم
هر روز با حدیث شروع میکردیم تا شب همه ی داروخونه های مشهد و می‌گشتیم هر چی بیشتر می‌گشتیم بیشتر متوجه  کمیاب بودنش می‌شدیم
دیگه کم کم داشتیم نا امید می‌شدیم
این آخریا حدیث می‌نشست تو ماشین و من میرفتم داخل داروخونه ها
و وقتی نا امید میومدم اشک از چشای سرخش سرازیر میشد خیلی دلم براش می سوخت خودمم دیگه امیدی نداشتم پیداش کنم
بعد کلی این در اون در زدن واکسن پیدا شد و خیلی سریع خریدیم و رفتیم تزریق کردیم
اون شب انگار دنیا رو بهش داده بودن اینقدر خوشحال بود که حد نداشت
خب منم طبق روال از خوشحالیش خوشحال بودم
شب خیلی خوبی بود و با یه پیتزای دو نفره تموم شد و رفتیم خونه
تقریبا دو سه ماهی از شروع کرونا گذشته بود و ما هر هفته میرفتیم بیرون
ولی خب این آخریا میشه گفت شرایط تفریح و رستوران گردی و اینا سخت شده بود
وسط یکی از هفته های تابستون طبق معمول مشغول چت و بگو بخند بودیم:
+حدیث
_جانم
+میگم سه هفته ست نرفتیم بیرون ها
_آره😢
+ولی خب عوضش بین هفته همو میبینیم
_نخیرم اونا اصلا حساب نمیشه، من تفریح میخوام

  • خب کاری نداره جمعه یه چند ساعتی میریم طرقبه شاندیز یه دوری میزنیم و برمیگردیم
    البته فقط باید بریم سُک سُک کنیم و برگردیم ها
    چون همه جا بسته ست
    _ حال نمیده بابا من اینجوری دوست ندارم خب
  • حالا بزا یه فکری میکنیم

با شب بخیر و خداحافظی های همیشگی مون اون شب تموم شد
تو رختخواب بودم که یه هو یه فکری مثل برق از سرم گذشت
سری گوشی و برداشتم و به حدیث پیام دادم

+حدیث
خوابیدی؟
الوووووو
_عه تو که هنوز نرفتی

  • میگم یه فکری به سرم زد
    _ چی
  • میگم رستورانا تعطیلن باغ ویلا ها که تعطیل نیستن
    _مگه شما باغ دارین؟ 🤨
  • ما که نداریم ولی دورو بریام دارن
    _خب اونقدری باهاشون راحت هستی که ازشون کلید بگیری؟
    +آره بابا
    _واقعا میگی؟ یا باز کلکی تو کارته کثافط😆😆
    +نه الکی میگم اصن اشتب کردم دوباره پیام دادم شب بخیر
    _عه دیووونه چه زودم قهر کرد
    _مسعود
    _مسعوود😢😢
    +اصن میدونی تقصیر منه که به فکر تفریح آخر هفته ی توام 😒
    _خیلی خب دیگه قهر نکن
    هرچی مسعودم بگه 😊
    باشه؟
  • حالا بازم خبرشو بت میدم
    _نه دیگه احساس میکنم دلخور شدی جون حدیث اینجوری نرو
    +آخه نمیدونم چرا هرچی میشه فک میکنی کلک تو سرمه
    _اوووه گفتم که ببخش دیگه
    +باوش بخشیدم همه ش مال تو😂😂😂😂
    _بیشعووور😐

حدیث نمی‌دونست که من هیچ کسو ندارم که باغ ویلا داشته باشه
از روز بعد شروع کردم به جستجوی باغ ویلاهای باحال تو دیوار
بعد کلی چرخ زدن یکی و پیدا کردم، همون چیزی بود که دنبالش بودم
یه باغ نقلی سرسبز با یه سوئیت دوبلکس با جکوزی و استخر
زنگ زدم با یارو صحبت کردم یه مقدار بیعانه هم براش واریز کردم و برا جمعه ی همون هفته رزروش کردم
به حدیث هم گفتم: با یکی از آشناها هماهنگ کردم جمعه صبح تا شب باغشو میده دست ما
کلی خوشحال شد
هنوز مطمئن نبودم حدیث بهم اون حال اساسی و میده یا نه
تا روز جمعه کلی فکر از ذهنم خطور کرد
کلی نقشه
کلی راه احتمالی برا لذت بردن بیشتر

خلاصه این چند روز خیلی کند گذشت و من تمام نقش‌های تو ذهنمو برای عملی کردنشون به خط کرده بودم
از تهیه مشروب و قرص تاخیری و وسایل جنسی بگیر تا تدارک یک نهار خوشمزه و قلیون
قرارمون روز جمعه ساعت 7صبح بود
رفتم دنبالش و راه افتادیم سمت شاندیز
سر راه وسایلی که حدیث مد نظرش بود و دوست داشت و گرفتیم مثل یه سری میوه و هله هووله
از قبل با صاحب باغ هماهنگ کرده بودم که جلو مثلا خانمم حرف پول نیاره و اینا و خودم براش واریز میکنم
رسیدیم به آدرسی که بنده خدا داده بود
بهش زنگ زدم گوشی و برداشت گفتم دم درم گفت در کوچیکه بازه بیا تو
با احتیاط رفتم داخل از طرفی میترسیدم چون طرفو نمی‌شناختم
از طرفی هم لحظه شماری میکردم برا عشق و حال احتمالیم
وارد سوییت شدم دیدم یه مرد قد بلند با ریشای جو گندمی و بلند بهم سلام کرد و خوش آمد گفت
جوابشو دادم
بدون مقدمه منو سیستم جکوزی راهنمایی کرد و گفت کی و چطوری پمپ جکوزی رو روشن کنم و موارد لازم و بهم گوشزد کرد و خداحافظی کرد و رفت
خیلی سریع برگشتم و ماشین و آوردم داخل حیاط
حدیث از دیدن اون درختای سرسبز و بوته ی گلای رنگارنگ کلی ذوق زده شد
پیاده شد و چند تا شاخه گل چید و با چشای بسته از اعماق وجود بو میکشیدشون
شروع کردم به بردن وسایلا و خالی کردن ماشین
حدیث هم با گلا مشغول بود
درب شیشه ای جکوزی رو به حال باز می‌شد
حدیث اومد تو و گلا رو طرف من گرفت و گفت مرسی که اینقد خوبی
گلا رو ازش گرفتم و بغلش کردم و گفتم قابلتو نداره فدات شم
یه مکث و سکوت  چند ثانیه ای بینمون بود
تابحال اینجوری تمام قد همو بغل نکرده بودیم همینطوری که تو بغلم بود انگار چشمش خورد به در جکوزی یه هو گفت مسعود این دیگه چه اتاقیه
برگشتم گفتم کدومو میگی
این جکوزیه خره😂😂
با یه حس تعجب و خوشحالی گفت جکوووزیی؟ 😍😍😍
دوید سمتش و گفت واااای دمش گرم عاااالیهه عیییییول،😍

خلاصه رفت کل سوئیت و بررسی کرد و کلی ذوق کرد
منم تو همین فرصت لباسمو عوض کردم و با یه رکابی و یه شلوارک مشغول آماده کردن صبحونه شدم
_ وااااو اینجا رو ببین مسعود خان تریپ راحتی زده😂😂😂

  • پس چی نکنه تو میخوای تا شب با همین مانتو شلوارت اینجا بگردی؟
    _ مگه بده
  • بد که نیست ولی خب فک کنم تو جکوزی یکم اذیت بشی ها

و هر دو تامون خندیدیم

_پس تا میز و بچینی منم برم لخت کنم بیام 😂😂😂
+بجون عمم لخت کنی خونت پای خودته
و خندیدیم
من نشسته بودم سر میز و مشغول چای ریختن بودم که دیدم از اتاق اومد بیرون یه شلوارک کوتاه لی که پایینش ریش ریش شده بود و یک تاپ مشکی که تا بالای نافش بود تنش کرده بود
موهای فِرِش هم که ریخته بود روی شونه ش به جذابیتش اضافه می کرد

منم با شوق و ذوق ازش استقبال کردم و کلی ازش تعریف کردم و اونم با ناز اومد سمت من
بلند شدم صندلی رو براش جابجا کردم و گفتم بفرمایید ملکه خوشگل قلب مسعود 🙂
یه لبخند ریزی زد و اومد کنارم، دستمو بردم دور کمر باریک و خوشتراشش و چسبوندمش به خودم
صورتشو نزدیک من کرد و مجوز خوردن لباشو صادر کرد
و منم بدون هیچ مقدمه ای حسابی از خودم با لبای خوردنیش پذیرایی کردم

اون تردید و دو دلی ته دلم به یقین تبدیل شده بود و هیچ اضطراب و استرسی نداشتم
+قربون لبای خوشمزه ت
سرشو گذاشت روی سینه م و گفت
_خیلی دوست دارم

  • منم دوست دارم حدیثم

نشستیم سر میز و مشغول خوردن صبحونه شدیم
بعد کلی شوخی و دست درازی حدیث گفت
_مسعود
+جانم
_ناراحت نمیشی؟
+از چی
_ببخشید ها من یه حس بدی دارم

  • بابت چی؟
    _همینکه اومدیم اینجا
    +میخوای برگردیم ها؟
    _مسعود متلک نگووو😢
    +والا خب
    _ببین مسعود من دختری نیستم که هر جایی برم و با هر کسی بشینم
    تو این چند وقت خیلی با خودم کلنجار رفتم که یه نتیجه ی معقول برا این رابطه پیدا کنم نتونستم
    و تو متاسفانه یا خوشبختانه بر خلاف بقیه خیلی زود تو دلم جا باز کردی و وابسته ت شدم
    و امروزم اگه اینجام فقط به خاطر اینه که تو دلسوز ترین و نزدیک ترین فرد زندگیم هستی
    و دوست ندارم اتفاقات امروزو بزاری رو حساب هوس یا هرچیز دیگه ای
  • چه جالب منم دقیقا تو این رابطه سر در گم بودم وتنها چیزی که منو تا اینجا کشوند معصومیت و دل صافت بود
    نمیدونم چرا ولی دوست داشتم تو شرایط مختلف کنارت باشم
    و الانم نمیخوام به عنوان ابزار جنسی از هم استفاده کنیم
    فقط تنها خواهشی که ازت دارم اینه که امروز و به عنوان نمک این یه سال بدونیم و بدون قید و شرط ازش لذت ببریم
    امیدوارم بتونم ذهنیتت و در مورد لذت ارتباط جنسی عوض کنم
    یه لبخند ریز دو نفره زدیم،دست انداختم تو موهاش و سرشو چسبوندم به سینه م
  • حدیث
    _جانم
    +مشروب میخوری
    سرشو از سینه م جدا کرد و با یه حالت تعجب گفت
    _ مگه آوردی؟
  • اوهوم
    _دهنت سرویس
    آره میخورم ولی کم
    +منم زیاد نمی‌خورم در حد عوض شدن حالم
    _اوکی پس تو مشروب و آماده کن منم موزیک و راه بندازم

یه ضبط صوت سه تیکه ی بزرگ ازین قدیمیا گوشه ی خونه بود که با کابل aux که از تو ماشین آورده بود بالاخره موزیک و راه انداخت و آهنگای مشترکمون و پلی کرد
فضای فوق العاده ای بود اومد بغلم و شروع کردیم پیک اول و زدیم و نفری دو سه پیک خیلی سبک خوردیم 
صدای شاد مهر هم تو فضا پیچیده بود :

باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بیتابه منی بازم منو خط میزنی باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی

ادامه دارد…

نوشته: مسعود


👍 6
👎 3
22001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

808939
2021-05-11 01:06:31 +0430 +0430

کجای دنیا تو متن داستانها ایموجی میزارن؟
مگه کامنت اینساگرام گذاشتی آخه؟
چرا میشاشی تو دست نوشته خودت؟
امشب نه از داستان شانس آوردیم نه از بانو.فعلا که پشتشو کرده به من و هرچی کمر و باسنشو لمس میکنم عکس‌العملی نشون نمیده.نمیدونم ؟شایدم واقعا خواب باشه.
اینجاست که باید بگم کیرم تو این شانس.
صبح هم که طبق معمول باید برم سر کار.
واقعا که کیرم تو …

0 ❤️

808981
2021-05-11 05:55:58 +0430 +0430

بابا دو قسمت رد شد هنوز نکردیش که تنبل خان😉

2 ❤️

808997
2021-05-11 07:58:55 +0430 +0430

این حجم از تهی بودن از خود حسین هم بر نمیاد

2 ❤️

809172
2021-05-12 03:01:15 +0430 +0430

خوب بود

1 ❤️

818056
2021-07-01 01:39:21 +0430 +0430

ریدم تو قیافه ت

0 ❤️

818064
2021-07-01 05:09:29 +0430 +0430

چی عمو انشاء نوشتی, کونی, دو قسمته تازه لب گرفتی, فاک فیس

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها