حرفه ای

1397/01/27

‌سرم را بردم لای پاهاش و شروع کردم ان لاله ی صورتی رنگ گوشتی را به خوردن. حالا نخور کی بخور. زبانم را عین سگی بیرون اورده بودم و لیس میزدم. مزه تلخی میداد. سرم را محکم با دو دستش گرفته بود و بین پاهایش فشار میداد و فریاد میزد : محکم تر نرگس. محکمتر حیوان. زبانم چسبیده بود به ته کوسش. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. با دو تا دستم پاهایش را بیشتر باز کردم. عصبانی شد. هوی بی اجازه چکار میکنی حرامزاده؟ قلاده ام را محکم کشید. گردنم درد گرفت. گفتم: عذرخواهی میکنم خانم. خنده ریزی کرد و گفت : گه نخور،کوسم رو بخور. زبانم را میکشیدم روی نازکی کوسش. کوسش را از ته تراشیده بود. از ان خرپولهای بالای شهری بود. این را از نوع چیدمان دکوراسیون خانه اش متوجه شدم. غلام بهم گفت : میری یک ساعت میخوری و بعد پانصد هزارتومان میگیری و می ایی بیرون. یک سالی میشد که توی این کار بودم. همه جور ادمی را دیده بودم. از پیرزن شصت ساله که اخر پیری افتاده بود به معرکه گیری تا دختر هجده ساله که چشم ددی و مامی اش را دور دیده بود و خانه شان را خالی. بعضی هایشان هم مثل این زنکه بیرحم بودند. می افتادند توی فاز برده برداری و باورشان میشد که برده داری چیزی هستند. این یکی شوهرش کاپیتان بود و یک روز در میان توی اسمان بود. این برای ششمین بار بود که توی سال جدید میرفتم خانه اش. زن خوبی بود. اولش از تو پذیرایی میکرد. یک لیوان اب پرتغال بهت میداد. بعد با احترام دعوتت میکرد توی اتاق پذیرایی و تو روی تخت میخوابیدی. با طناب پاهات را به تخت میبست. بعد لباس مشکی اش را میپوشید و با یک شلاق رو به رویت ظاهر میشد. و بعد تبدیل میشد به یک هیولا. عین بازیگرهای تئاتر میرفت توی نقشش و بعد از اینکه طناب ها را از پاهایت باز کرد دوباره تبدیل به همان ادم مهربان قبلی میشد. پول را از توی گاوصندوق میگذاشت توی پاکت نامه و بوسه ای از لبهات میگرفت و خداحافظ تا قرار بعدی. تمام قرارها را غلام جفت و جور میکرد. توی یک سال پول نسبتا خوبی گیرم امده بود اما غلام نامردی میکرد و هفتاد درصد پول را برمیداشت.از طرف دیگر دهانم آفت زده بود. بیشتر بدنم کبود شده بود.اما دیشب ناگهان تصمیم گرفتم تا این زن را خفه کنم، کسی دور و برش نبود. خانه اش دوربین نداشت. میشد خیلی راحت وقتی دارد پول را از توی گاوصندوق برمیدارد با چیزی بزنم توی سرش و پولهاش را بردارم . از طرفی غلام هم رفته بود دبی. به نظرم ارضا شده بود. خودش را انداخته بود کف تخت و نفس نفس میزد. از جایش بلند شد. پاهام را با طناب باز کرد. در کیفم را باز کردم. دستم را کردم توی کیف و دسته چوبی تبر را لمس کردم. باید با تبر میزدم وسط فرق سرش. داشت میرفت سمت گاوصندوق. نیم نگاهی بهم انداخت. دستم از تبر رفت سمت جورابها. جورابها را اوردم بیرون و شروع کردم به پوشیدن. قلبم میزد. در یک ثانیه از کاری که میخواستم بکنم پشیمان شدم. اما به محض اینکه درب گاوصندوق باز شد تصمیمم را گرفتم. داشت تراولها را میشمرد. سریع تبر را از توی کیف کشیدم بیرون و به سمتش حمله ور شدم. محکم تبر را کوفتم بر فرق سرش. خون مثل لیوانی که چپه شده باشد پاشید به درب گاوصندوق.حتی فرصت نکرد تا از خودش دفاع کند. کالبدش بی هیچ مزاحمتی افتاد روی زمین. باید دست به کار میشدم. سریع به سمت کیف رفتم. قلبم محکم میزد. با خودم گفتم نکند هنوز زنده باشد و از پشت بهم حمله کند. تبر را برداشتم و بالای سرش رفتم. اما جمجمه اش از هم پاشیده شده بود کف اتاق. سریع خم شدم و پولها را چپاندم توی کیف. تبر خونی را هم انداختم روی پولها و در کیف را بستم. سریع رفتم سمت تخت. باید لباسهایم را میپوشیدم و اثر انگشت ها را پاک میکردم و از انجا فرار میکردم که ناگهان زنگ اپارتمان به صدا در امد. کله یک مرد افتاده بود روی صفحه نمایش ایفون تصویری. ترسم بیشتر شد. با خودم گفتم جوابش را نمیدهم تا گورش را گم کند اما مرد دسته کلیدش را از توی جیب شلوارش در اورد و وارد محوطه اپارتمان شد.حتما شوهرش بود. سریع مانتو را پوشیدم و شلوار و شرت و سوتین را گرفتم دستم و بدون شلوار از درب واحد زدم بیرون. رفتم یک طبقه بالاتر. جوانی از توی واحدش امد بیرون و من را بدون شلوار و با مانتو پشت در خانه دید. فرصت را غنیمت شمردم و لبخندی بهش زدم. بهترین فرصت بود تا بروم توی اپارتمانش. بهش گفتم ببخشید اقا من همسایه جدید واحد بالام اما کلیدم رو گم کردم مثل اینکه باید پیش کلیدساز… جوان گفت : خب اشکال نداره. تا کلیدساز میرسه بیاید خونه من همسایه.گفتم : نه مزاحم نمیشم اما گفت مزاحم چیه همسایه؟ بعد در را باز کرد و تعارفم کرد تا بروم تو. کلکم گرفته بود. رفتم تو و نشستم روی کاناپه. میدانستم شوهر ان مرد احتمالا باید توی اسانسور باشد. چند دقیقه دیگر میرفت توی اپارتمانش و جسد زنش را کف زمین میدید و به پلیس زنگ میزد. جوان بلند قدی بود. رفت توی اشپزخانه و با دو تا رانی برگشت و امد دقیقا کنارم نشست و رانی را به دستم داد. میخواست اینطوری مخم را بزند. از ترس تشنه ام شده بود. رانی را باز کردم و ان را کشیدم بالا. ناگهان جوان بهم گفت : لکه خون روی پیشانی تون برای چیه؟ ترسیدم. خنده ای کردم و گفتم کجا؟ دستمالی از جعبه دستمال کاغذی روی میزد در اورد و بدون اجازه لکه خون روی پیشانی ام را پاک کرد. بعد گفت: تو همسایه جدید نیستی. من قبلا هم تو رو توی این ساختمان دیدم. تو مشتری جنده طبقه پایینی. درسته؟ بعد خنده کثیفی کرد و دندانهای زردش را بهم نشان داد. جا خوردم. این عوضی این چیزها را از کجا میدانست؟ جوان سیگاری از توی جیبش در اورد و بهم تعارف کرد. باید گولش میزدم و کلکش را میکندم و از این خراب شده میزدم بیرون. سیگار را از دستش گرفتم و گفتم : یادم نمیاد دیده باشمت. بعد خندید و گفت تو ندیدی، من دیدمت توی گوشی فروغ. اون از یکی از سکسهات فیلم گرفته بود. جا خوردم. انگار اب سردی پاشیده باشند روی بدنم. بعد گفت : انصافا خوب میلیسی خوشمل خانم و بعد شروع کرد به خندیدن. باورن نمیشد مه این یاغی هم با فروغ ریخته باشد روی هم. به هر حال فرقی نمیکرد باید کلک این عوضی را هم میکندم چون من را با فروغ دیده بود. فکری به سرم زد. خنده ریزی کردم و گفتم : خب اگر بخوای از تو رو هم میلیسم. بعد صورتن را به صورتس نزدیک کردم. مردها عاشق لب خوردن اند. لب هاش را شروع کردم به خوردن. مزه سگ مرده میداد. وقت زیادی نداشنم. الان پلیس ها سر میرسیدند. دستش را برد روی سینه هام و شروع کرد مالیدن. دکمه های مانتوهام را یکی یکی باز کرد صورتش را برد لای پاهام شروع کرد به لیسیدین چوچولم. بهترین فرصت بود. با دست راستم سرش را محکم لای پاهایم فشار دادم و گفتم محکمتر. بعد دست چپم را ارام بردم سمت کیفم. زیپش را باز کردم و تبر را برداشتم و محکم کوبیدم بر فرق سرش. جمجمه اش شکاف برداشت. خونش پاشید روی سر و صورتم که زنگ در خانه به صدا در آمد…
پایان…

نوشته: آمینواسید


👍 8
👎 7
13829 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

682310
2018-04-16 21:13:59 +0430 +0430

رزیدنت اویله؟؟

1 ❤️

682311
2018-04-16 21:15:21 +0430 +0430

ای زندگی گاییدمت

0 ❤️

682316
2018-04-16 21:22:52 +0430 +0430

آمینو اسید تو حلقت

0 ❤️

682317
2018-04-16 21:28:20 +0430 +0430

نه . خوشم امد . اون لوپ تکرار زنگ خونه رو دوست داشتم . مرسی . لایک دوم

0 ❤️

682329
2018-04-16 21:55:16 +0430 +0430

دوست داشتم، كاش ادامه داشت

0 ❤️

682434
2018-04-17 12:04:37 +0430 +0430

میترسم اگه لایک نکنم باتبربزنی فرق سرمو بشکافی ومقتول سوم باشم!!!باشه چشم به جوونیم رحم کن لایک!

1 ❤️

682457
2018-04-17 14:16:29 +0430 +0430

جالب بود. فقط طرز نگارشت رو عوض کن. آخرش ک خیلی جالب تر بود.
اما والکینگ دد کم ببین خواهر لوسیل اومده بوده خوابت…

0 ❤️

682481
2018-04-17 19:09:50 +0430 +0430

کلا داستانها رو فقط به عشق شربت دنبال میکنم . واقعا اولش رو که شروع کردم حس کردم چون وسط سکس هست از شربت خبری نیست ، سریع رد کردم و یه هویی به کلمه رانی برخوردم ، دوباره اومدم بالا که از اول بخونم ، یه کم که خوندم دیدم داستان لز هست بازم اومدم پایین تا فحش بدم که به کلمه آب پرتقال برخورد کردم ، پس تصمیم گرفتم هر جور هست از اول کُل داستان رو بخونم و خوندم ، حس سکسی نداشت اما داستان متفاوتی بود از یک زمین خورده ای دیگر در چنگال شهوتِ کثیفِ این مَردم کثیف تر
نگارش هم عالی بود ، لایک لایک لایک
.
.
.
.
فقط تو رو خدا منو نکُش

1 ❤️

682774
2018-04-18 23:09:57 +0430 +0430

حرفه ای روایت نویی بود از خطرات سر و کار داشتن با مشاغل درگیر با سکس های یواشکی

توالی زنگ ها ابتکار خوبی بود اما

1 انتخاب نام داستان زیاد حرفه ای نبود چرا که حرفه ایها مرغ تخم طلا را به امید بدست اوردن طلاهای تو شکمش نمیکشند
2 درصد غلام پشتوانه ی منطقی ندارد البته در این زمینه نرخنامه ی مصوبی وجود ندارد و لی در نظر گرفتن مبلغی بالاتر از سی درصد ذهن مخاطب را در گیر این سهم غیر منطقی
" که در حقیقت دلیل جنایت است" میکند و اینطور به نظر میرسد که نویسنده برای تحقق قصه شرایط فضایی و دور از ذهنی را تدارک دیده و این برای هر داستانی ضعف تلقی میشود
3 تصوری که از بانوی ثروتمند به مخاطبت القا کردی با تصویری که از جوان طبقه بالا با دندانهای زرد و لبی با طعم سگ مرده (!) به خواننده داستانت نشان دادی هیچ قرابتی با یکدیگر ندارند برای شکل گرفتن هر یک از انواع ارتباط ها لااقل درصدی از قرابت و همخوانی ظاهری شخصیتی یا … نیاز است که در میان کاراکترها ی این داستان لا اقل از دید من وجود نداشت
4 جای خالی ترس و اظطراب حس شونده درتشریح تن صدا و لابلای میمیک چهره ی خانمی که انروز قرار است از بین لیسندگی و قتل یکی را انتخاب کند بسیار خالی بنظر میرسد

با وجود تمام موارد فوق داستانت نگارش خوب وموضوع بکر و جالبی داشت
هشتمین لایک تقدیم شد

0 ❤️

685261
2018-05-02 11:47:07 +0430 +0430

سکانسی از نابودگر 5

0 ❤️

709931
2018-08-12 13:15:26 +0430 +0430

یک مسئله که فکر کنم کسی بهش توجه نکرد،
اینکه در یک جای داستان گفتی که تبر خونی رو همون جا انداختی و فرار کردی و در جای دیگر در طبقه بالا گفتی که دوباره دستم رو بردم توی کیفم و دسته تبر رو گرفتم!!!
مگه کیفت چه اندازه ای داره که دوتا دوتا تبر توش جا میشه!!!
این یک سوتی بزرگ بود که دادی

0 ❤️