حس آدرنالین (۱)

1400/06/02

زندگی امروزه آدما در کنار همه یکنواختی و روزمره خودش،گاهی حوادثی رو در بطن خودش داره که ممکنه تاثیر زیادی روی نگاهش به زندگی و ارتباطش با آدمهای دیگه داشته باشه
من همه چی توی زندگیم غیر عادی گذشته بود
بذارید یکمی خودمو معرفی کنم
آرمان ؛ 34 سال ؛ توی یه خونواده متوسط بدنیا اومدم که نه زیاد مذهبی و سنتی بودن و نه زیاد اوپن مایند و روشنفکر ؛
بعد تموم شدن تحصیلاتم ؛ توی یه شرکت بیمه معتبر مشغول به کار شدم
از خصوصیات ظاهریم هم بخوام بگم
از نظر ظاهری قیافه خوبی داشتم و لباس پوشیدنم هم همیشه خوب بوده و اینو از عکس العمل اطرافیان و حرفاشون میدونستم و هم از برخورد و واکنش دخترها همیشه توی دوران مدرسه و دانشگاه و …
بعد تموم شدن سربازیم از اونجایی که میخواستم راحت تر باشم و یکمی پول و سرمایه از قبلش توی دوران دانشجوییم جمع کرده بودم
تصمیم گرفتم خونه پدر و مادر رو ترک کنم و خودم خونه بگیرم و تنها زندگی کنم
این بود که بعد مدتی که رفتم سر کار این کارو عملی کردم و خانواده م هم چون با روحیاتم آشنا بودند مخالفتی نداشتند
توی این سالها با دخترای زیادی ارتباط داشتم و با اینکه ارتباطم با بعضی هاشون خیلی مدت زیادی طول میکشید
اما حس تکرار باعث میشد نتونم با کسی بمونم و کلا دنبال ازدواج نبودم.
خب بگذریم
روزای من با سر کار رفتن و باشگاه رفتن و بیرون رفتن با چندتا از دوستام که خیلی تعدادشون رو کم کرده بودم میگذشت
و چون از کودکی ورزش کرده بودم و برام اندام و بدن فیت خیلی مهم بود
باشگاه رفتن و وزنه زدن یکی از مهم ترین چیزای تایم آزادم بود
این باشگاهی هم که میرفتم صاحبش یکی از دوستان دوران بچگیم بود و دو تا تایم داشت که از صبح تا ظهر زنونه بود و بعد از اون تا یازده شب تایم مردونه بود
من بخاطر ساعت کاریم که معمولا بین دو تا سه تموم میشد همیشه بعد ناهار و یکمی استراحت میرفتم
اونروز چون تعطیل بودم و غروبش با دانیال که یکی از دوستای صمیمیم قرار بود بریم بیرون
ناهارمو زودتر خوردم و ساکمو جمع کردم و رفتم سمت باشگاه
وقتی رسیدم باشگامون چون جای پارک زیادی نبود یکمی صبر کردم که بتونم جای مناسبی پارک کنم
که خوشبختانه خیلی زود یه خانوم اومد که ماشینشو برداره و بره منم زود رفتم سمت ماشینش که وقتی اومد بیرون زود بذارم سر جاش و برم تو باشگاه
وقتی نزدیک تر شدم دیدم یه خانوم بلند قد و با لباس ورزشی مشکی که یه مانتو اسپرت ورزشی و لگ مشکی با یه هیکل خیلی عالی داره وسایلشو میذاره توی صندوق ماشین و جوری که خم شده بود و درگیر وسایلش بود
با هر تکونی که میخورد باسن و پاهاش که توی اون لگ چسبون مث ژله میلرزید
همبنجوری که من سرگرم نگاه کردن به استایل جذابش بودم
برگشت سمت من و متوجه نگاهم به خودش شد و یکمی جمع و جور کرد مانتوشو
با اینکه تا چند ثانیه پیشش داشتم به بدن خوش فرمش نگاه میکردم
اما واقعا چهره ش حتی از استایلشم بهتر بود
موهای رنگ کرده قهوه ای روشن و چشمایی به همون رنگ و یه پوست سفید و آرایش خیلی خیلی کم
واسه اینکه خیلی تابلو نشه سریع گفتم : سلام اگه تشریف میبرید میخاستم بجاتون پارک کنم
لباشو یکمی رو صورتش جابجا کرد و در صندوقشو بست و گفت آره دارم میرم بفرمایید و رفت به سمت در ماشینش
باز حواسم رفت به اون برجستگی های قشنگ بدنش
وای خدا چقدر زیبا بود
با اینکه بدنش جوری بود که کون و پاهای بزرگ و خوش فرمی داشت
اما واقعا استایلش ورزشکاری و فیت و عالی بود
سریع به خودم اومدم و ماشینو بردم یکمی جلوتر و ترمز دستیو کشیدم و اومدم پایین و دلم طاقت نمیاورد و رفتم سمتش و وقتی رسیدم کنار شیشه ماشینش متوجه من شد و نگاهش رفت سمت من با یه حالت خیلی معمولی
صدامو صاف کردم و گفتم : شما تو این باشگاه مربی هستید ؟
سرشو تکون داد و گفت : بله چطور مگه ؟
مکثی کردم و گفتم : اخه تا بحال ندیدمتون !
صورتشو در هم کشید و تا اومد چیزی بگه گفتم : آقا بهنام مدیر مجموعه از دوستان نزدیکم هستن
چشماشو درشت کرد و یه لبخند کوچیک اومد روی صورتش و گفت : بله اما خب منم دو ماهی بیشتر نیست که واسه تدریس اومدم این باشگاه
اهانی گفتم و تو فکر این بودم که دیگه چی بگم
یهو گفتم : میتونم شماره تونو داشته باشم که اگه از آشناها کسی خواست زیر نظر یه مربی خوب تمرین کنه بیاد پیشتون ؟
چون از هیکل خودتون مشخصه که خیلی واسه کارتون ارزش قائلید و حرفه ای کار میکنید!
نمیدونم چی شد اما یهو اومد تو ذهنم قسمت اخرش!
متعجب نگام کرد و با یه خنده اروم گفت : شما تو همین دو دیقه هیکل منو بررسی کردید و فهمیدید عالیه و حرفه ای کار میکنم؟
تا اومدم چیزی بگم دیدم دستش رفت سمت داشبورد ماشینش و یه کارت گرفت سمت من و گفت بفرمایید این کارت من و شماره م و آدرس اینستام که روشه
اگر کسی خواست هستم برای برنامه ورزشی و رژیم و اینا!
و بعدش سرشو تکون داد و گذاشت تو دنده و منم یه مرسی گفتم و دست تکون دادم و رفتم سمت ماشین خودم .
روی کارت رو نگاه کردم پریسا مرادی مدرس ایروبیک و بدنسازی پیشرفته بانوان
شماره و آدرس اینستاش هم بود رو کارت .
کارت رو گذاشتم تو ماشینم و با ساک ورزشیم رفتم توی باشگاه
زمان تمرین همش فکرم مشغول اون اندام زیبایی بود که دیده بودم
مگه میشه یه نفر انقدر همه چیزش عالی باشه ؟
تمرینم که تموم شد زود رفتم خونه که چیزی بخورم و یکمی استراحت
بعدش دوش گرفتمو رفتم سمت دانیال
باهم دیگه رفتیم یکمی دور و زدیم بعدش رفتیم یجایی بشینیم یچی بخوریم
و کلی حرف زدیم و شوخی و خنده
اما وسط اینا فکرم همش درگیر خانوم مربی بود که قبل باشگاه دیدم
دانیال که فهمید یکمی مشغوله فکرم پرسید: یکمی انگار فکرت درگیره چیزی شده؟
گفتم : نه بابا
تو این زندگی تکراری ما همه روزا شبیه هم شده
دانیال نگاهی بهم کرد و با خنده گفت : والا واسه منم همینجوریه
نگاهش کردم و با یه لحن موذی گفتم : خب تو حداقل کیمیا تو زندگیت هست با اون مشغولی!
قاه قاه خندید و با شیطنت گفت : ببین ارمانی که از سر و کولش دخترا بالا میرفتن چه مظلومی شده! آخی !
خب تو انگار چن وقتیه خودت نمیخای با کسی باشی
با هر کی دوس میشی دو سه هفته ای تموم میکنی خب
سرمو تکون دادم و انگار که حرفی واسه گفتن نداشتم
گفتم : خب آره ؛ میدونی خودم هم نمیدونم چم شده و چی میخام !
واقعا هم همینطور بود ؛
این دقیقا شرح حال من تو چند ماه گذشته بود!
یهو انگار که ذهنم دوباره چرخیده باشه یه سمت دیگه نگاش کردم و گفتم : دانیال امروز اما ینفرو دیدم خیلی خوشم اومد!
یهو انگار که چیز جالبیو کشف کرده باشه در حالی که داشت لیوان آبشو که سر کشیده بود میذاشت رو میز گفت : عهههه جدی ؟ حالا کجا تو شرکتتون؟
فهمیدم که بخاطر اینکه چن وقتیه زیاد بیرون نمیرم گفته تو شرکت !
دستامو گذاشتم پشت سرمو و گفتم : نه بابا شرکت چیه
تو باشگامون
دانیال خندید و گفت :عههه مگه باشگاه ها مختلط شده ؟ و قهقهه زد
گفتم : نه دیوونه توی پارکینگ باشگاه
دانیال چشاشو درشت کرد و لباشو جمع کرد و گفت : اوه له له
ببین دیگه پس چی بوده که تورو از این حالت مردگی بیرون آورده !
دانیال رو بخاطر همین چیزا دوس داشتم واقعا رفیقی بود که میشناخت منو
و داشت راستشو میگفت واقعا یمدتی بود مث مرده ها شده بودم!
تو این فکر بودم که چرا که با صدای دانیال به خودم اومدم :
خب حالا کاری هم کردی؟؟
سرمو نکون دادم و گفتم : آره با اینکه خیلی نشد باهاش حرف بزنم اما
کارت ویزیتشو بهم داد
دانیال نگام کرد و سری تکون دادو گفت : خوبه اوکیه ؛ پس باهاش تماس بگیر
و بعدش سریع گفت : حالا چیکاره س ایشون که کارت ویزیت داد بهت؟
گفتم : مربی شیفت زنونه باشگامونه
دانیال زد رو میز و گفت : عالی ؛ پس کارش درسته!
درمونده نگاش کردم و گفتم : آخه بهش گفتم واسه اشناهای خانوم مون میخام و گپمون هم خیلی معمولی و کوتاه بود!
دانیال چهره شو درهم کرد و گفت : بابا بی خیال پسر همین که کارتشو داده بهت ینی اوکیه دیگه به امتحانش می ارزه!
گفتم : نمیدونم والا
شاممونو خوردیم و یکمی دیگه با ماشین چرخیدیم و دانیال رو رسوندم و رفتم خونه
وقتی خواستم بخوابم بازم ذهنم رفت سمت پارکینگ باشگاه
واقعا خیلی وقت کسی اینجوری توجه منو جلب نکرده بود
این ادم دقیفا انگار اون کسی بود که توی ذهنمه همیشه
من همیشه برام اندام خوب و اونجوری اولویت بود توی دخترا
اما این ادم چهره خیلی عالی وخوشگلی هم داشت
یاد حرف دانیال افتادم که گفته بود امتحانش ضرر نداره!
یهو یاد کارت ویزیت افتادم
یادم اومد که تو ماشینه
سریع شلوارمو پوسیدم و رفتم تو پارکینگ و کارتو برداشتم
نگام که به اسمش افتاد انگار دوباره اون اندام و صورت اومد تو ذهنم
اومدم بالا و در حالی که کارت تو دستم بود
نگاه به ساعت گوسبم کردم و دیدم دوازده دقیقه از دوازده هم گذشته
و بعدش دوباره به کارت نگاه کردم
واسه زنگ زدن که خیلی ساعت ضایعی بود
پس فقط میموند اکانت اینستاگرم
گوشیمو گرفتمو و اکانت رو کارت رو سرچ کردم که اسم خودش بود و در ادامه فیتنس پرو
پیجش که بالا اومد دیدم عکیای کمی از خودش گذاشته و بیشتر انگار پیج کاری بود
توی هایلایت ها چندتا عکس با لباس ورزشی و توی باشگاه داشت
دیدن اون هیکل توی لباس ورزشی واقعا عالی بود
به هیکل عالی و از همه مهم تر چهره طبیعی و عالی با ارایش خیلی کم
رفتم روی مسیجشو و یه سلام با ایموجی دست فرستادم
و با خودم گفتم شایدم آنلاین نباشه و از اینستا زدم بیرون
و با چیزای دیگه سرگرم کردم خودمو
توی چنل های تلگرامم و یکمی سرچ زدم
ده پونزده دقیقه ای گذشته بود که یهو یه نوتیفیکشن اومد و دیدم بله خودشه
سلام داده بود و بفرمایید ؛
وایسادم یه دو سه دیقه ای بگذره و سریع جواب ندم که ضایه باشه منتظر جوابش بودم و رفتم تو صفحه دایرکت و نوشتم خوبین جواب داد مرسی بفرمایید
من همونیم که امروز تو پارکینگ باشگاه کارتتو بهم دادی
یه ایموجی متعجب فرستاد و گفت : اهان بله بفرمایید
برای آشناهای خانومتون این موقع شب دایرکت دادین؟ و بعدش یه ایموجی متعجب و خنده باهم!
با خودم گفتم چی بگم
یه ایموجی فرستادم و گفتم نه اونو که هر زمان شد بهتون میگم
تایپ کرد : پس چی؟
فکر کردم الکی این در و اون در زدن بی فایده ست از طرفی هم برخوردش معمولی بود نه خیلی سرد و نه خیلی گرم!
هم الان و هم امروز اونجا
نوشتم : راستش من وقتی دیدمتون خیلی خوشم اومد ازتون
با یه ایموجی از همونا که متعجب بودن گفت : از من؟
تو همون دودیقه خوشتون اومده؟ اصن میشناسی خوب منو ؟
گفتم : نه نمیشناسم ؛ نوشت اگه اشتباه نکنم گفتی یکی از دوستای آقا بهنامی درسته؟
گفتم : آره از بچگی رفیقیم باهم اما الان اونقد ارتباط نزدیک نداریم
حس کردم کاش اونجا نمیگفتم که با بهنام رفیقم البته واقعا هم الان ارتباط خاصی نداشتیم قبلا چرا
اما خیلی وقت بود بجز تو باشگاهش که میدیدم همو رابطه دیگه ای بین ما نبود
طبیعی بود بهر حال صاحب باشگاهی بود که این توش مربیگری میکرد!
پیامش اومد که آهان
نوشتم میشه شمارو بیرون ببینم و بیشتر آشنا بشیم؟
اما هنوز سین نخورده بود
رفتم رو پروفایلش ببیینم نکنه بلاک کرده منو
دیدم نه سر جاشه
از صفحه دایرکت اومدم بیرون
حس میکردم واقعا نتونسم اوکی کنم بحثو واسه حرف زدن
اخه چی باید میگفتم ؟ چه بحثی باز میکردم؟
طرف اصن درست منو نمیشناخت و از طرفی آشنایی دادنم هم با بهنام شاید شانسمو کمتر هم کرده بود!
رفتم سراغ پروفایل اینستای خودم
بی اختیار عکسامو که میدیدم یادم افتاده بود که چقدر زمان زیادیه چن ماهه که اصن عکسی نذاشته بودم و فعالیتی نداشتم
اخرین عکسم توی باشگاه بود
انگار بدنم اونموقع با اینکه همین چند ماه پیش بود بهتر و قشنگ تر بود!
اما زود یادم افتاد که بهنام چند روز پیشا بهم گفته بود ایول روز به روز بهتر میشی و دقیقا به همین عکسم هم اشاره کرده بود که از اون زمان خیلی بهتر شدی!
تو همین فکر و مقایسه بودم که دیدم نوتیفیکیشن اومد بالای صفحه و نوشته بود من یکم شرایطم خاصه باید بیشتر بشناسمت !
واقعا فکرشو نمیکردم اینو بگه! احساس میکردم دوباره ذهنم باز شده
پیامشو لایک کردمو گفتم حتما زمان برای شناخت بیشتر هست
و براش یه ایموجی چشمک فرستادم
اونم لایک کرد و گفت اوکی
نوشتم پس کی میبینمت ؟
با یه ایموجی و کنارش نوشت شما آقای‌؟
اوه! لعنتی! من حتی اسممو هم بهش نگفته بودم
عجب حواسی داشتم
نوشتم ببخشید یادم رفت معرفی کنم
من آرمان هستم خوشبختم
گفت : مرسی منم
گفتم : میشه پس به اون شماره ت فردا زنگ بزنم؟
نوشت اون شماره مربوط به کارمه و شاگردام
به این بزن و شمارشو گذاشت!
واقعا خوشحال بودم چون فکر نمیکردم انقدر زود بتونم اوکی کنم
براش نوشتم مرسی پریسا خانوم شب خوش
و اونم شب بخیر داد
واقعا حس عالی داشتم ؛ احساس میکردم خیلی وقته این چیزا رو از خودم دور کرده بودم
واقعا چرا؟؟؟
ینی انقد درگیر زندگی شده بودم که لذت بردن ازش از یادم رفته بود!؟؟شایدم مشکلات و سختیای روز به روز زندگی توی ایران اینکارو باهام کرده بود و انقدر روندش تدریجی بود که حالا به خودم اومده بودم و دیده بودم انگار بصورت یه مرده متحرک و یا یه ربات بی احساس دارم زندگی میکنم!
فرداش از خواب بیدار شدم ؛ و صبونه خوردم و احساس میکردم شاداب تر از روزای دیگه م و رفتم سرکارم
تو اداره مون حتی موقعی که سرگرم کارا و پرونده ها و فایل ها بودم و سرم تو کامپیوتر بود بازم فکر پریسا میومد تو ذهنم
باورم نمیشد اون دختر با اون اندام رو تونسته بودم باهاش قرار حرف زدن و آشنابی بذارم!
نه اینکه اعتماد به نفس نداشته باشم ؛ من همیشه در رابطه با ارتباط با جنس مخالف اعتماد به نفس خوبی داشتم
اما چون چند ماه بود خیلی درگیر بودم و طرف اینکارا نرفته بودم ازش کاسته شده بود و هم اینکه چن ماهی بود سکس نداشتم
ساعتو نگاه کردم بنظرم خیلی زود بود واسه زنگ زدن و از طرفیم ممکن بود بخاطر تایم باشگاه و شاگرداش باشگاه باشه
پس بیخیال شدم و سرگرم کارم شدم
تو این فاصله دانیال هم زنگ رد و یکاری داشت در رابطه با بیمه عمر یکی از اشناهاشون که من براش انجام داده بودم و سر اخرش پرسید درمورد قضزه زنگ زدن که ماجرا رو براش تعریف کردم و خوشحال شد و گفت ایول پسر دوباره داری یکمی میشی همون ارمان سابق!
یکم خندیدیم و شوخی کردیم و بعدشم رفتم سمت کارم
ساعت تقریبا یک بود که به شماره ش زنگ زدم و بعد اینکه کلی بوق خورد قطع شد
خواستم دوباره بگیرم که منصرف شدم و بهش یه پیامک زدم که سلام ارمان هستم تماس گرفتم فکر کنم درگیری جواب ندادی

و کارامو کردم نزدیکای دو بود که از شرکت زدم بیرون و رفتم سمت خونه
بعد ناهار یکمی دراز کشیده بودم و سرم تو لپ تاپ بود که گوشیم زنگ خورد و دیدم خودشه
جواب دادم و بعد سلام و احوال پرسی گفت که باشگاه بوده و گوشیش رو نیگا نمیکرده و منم گفتم ایراد نداره یکمی که حرف زدیم و حرفای معمولی گفت نزدیک خونه ست و یکمی خرید کرده
اگه ایراد نداره بعد ناهار خودش یجایی میاد و پیام میده
منم گفتم اوکی و قطع کردیم
تا اینجاش خوب پیش رفته بود!
یهو یادم اومد که تلگرام و واتساپشو اصن نگاه نکردم!
وای پسر چی میدیدم واقعا این چقدرخوشگل و طناز بود
چندتا عکس تو تلگرام داشت توی هیچکدوم هیکلش زیاد معلوم نبود
اما واقعا صورتش و نگاهش خیلی قشنگ و زیبا بودن
یکمی که درگیر گوشی شدم دیدم تو واتساپ بهم پیام داد
سلام و احوال پرسی و یکگی تعارف کردم که اگه خسته ای و اینا دیرتر حرف میزنیم که گفت نه اوکیم
گفت که ۲۸ سالشه و کارشناسی تربیت بدنی داره و کارش هم همینه
از منم پرسبد که براش گفتم سن و کار و تحصیلاتم رو
یهو یچیزی یادم اومد که دیشب گفته بود
ازش پرسیدم : چرا دیشب گفتی من شرایطم یکمی خاصه ؟
گفت : خب میگم
ازم پرسبد تو مجردی ؟
گفتم آره
گفت ینی با کسی دوست نیستی ؟
گفتم نه
گفتم تو چی؟
یکم وایساد و گفت : من متاهل بودم اما جدا شدم
یلحظه یخ شدم
اوه واقعا فکر اینجاشو نکرده بودم!
با اینکه نمیخورد که کم سن وسال باشه
اما اصن هم ‌نمیخورد که ازدواج کرده باشه!
و اینکه منم خب نمیدونستم الان باید خوشحال باشم از این موضوع و یا ناراحت؟؟
نمیدونستم چی بگم و چیزی توی ذهنم شفاف نبود که بخوام تایپش کنم
گفتم خب بسلامتی!
نمیدونم چرا اما تایپش کردم
گفت خب خواستم بهت بگم که بدونی شرایط منو
چون هنوز طلاقمون رسمی نشده و یکمی دیگه مونده
گفتم تو کجا زندگی میکنی؟
یه ایموجی چشمک فرستاد و گفت چندین ماهه که خونه پدر و مادرم هستم
خواستم خونه جدابگیرم اما منتظر طلاقم هستم
چی میگفتم
اصن رشته افکارم پاره شده بود ؛ نه اینکه ضد حال خورده باشم
اما نمیدونستم چی بگم!
گفتم بهر حال زندگیه ایراد نداره
و اونم تایید کرد و گفت آره
خلاصه اونروز یکمی چت کردیم و منم یکم سربسته و غیر مستقیم به اندام قشنگش اشاره کردم و اونم گفت که آره خیلی دنبالش میان و مزاحم میشن هر جا چون بیشتر با لباس ورزشی اینور و انور میره بعد باشگاه و اینکه تیکه میندازن و بی شعور بازی و اینا
منم میگفتم خب اخه هیکلت خاصه و اینا و اونم میخندید که از من خوشت اومده یا هیکلم
منم میگفتم هر دوش
خلاصه ارتباطمون شکل گرفت و چند باری رفتیم بیرون و گردش و اینا و رابطه مون هر روز بهتر میشد گاهی بعد تمرینش روزایی که منم تمرین نداشتم میرفتم باشگاه دنبالش و یا با ماشین اون یا من میرفتیم ناهار بیرون و باهم بودیم و تو این مدت اتفاق خاصی نیفتاد و بیرون که بودیم فقط دستاشو میگرفتم و جایی که یکمی راحت تر بودیم یکمی خیلی کوچیک بغلش میکردم و اونم نه خیلی پر رو بود و نه خیلی خجالتی
و خیلی سربسته بهم گفته بود رابطه با دلبستگی و وابستگی زیاد رو نمیخاد و منم با اینکه مشکلی نداشتم اما خب میدونستم این موضوع شاید ارتباط های
دیگه مون رو هم کند کنه روندش رو!
تو این مدت هم با اینکه فهمیده بود من تنها زندگی میکنم اما نشده بود باهم اونجا بریم چون چند باری که غیر مستقیم گفته بودم و واقعا اصراری هم نکرده بودم اما اون بحث رو عوض کرده بود!
تو این مدت هم هر زمان با دانیال بیرون بودم و حرف میزدم
اونم بهم گفته بود که عجله نکنم توی چیزی و در واقع نپرونم طرفو!
پریسا با اینکه دختر خیلی اوپن مایندی بود و خیلی امروزی و مدرن بود رفتار و احلاقش و معلوم بود که خونوده ش هم خیلی سختگیر نیستن
اما خب اونجوری که فهمیده بودم دختری هم نبود که خیلی زود خودشو وا بده
و شاید بخاطر ورزش کردن همیشگی بود که اعتماد به نفس خوبی داشت و بنظر اونقد خیلی احساسی شدید هم نمیومد برعکس خیلی از زن ها!
همینا باعث شده بود که من با اینکه خیلی دوس داشتم رابطه مون جلوتر بره و خیلی نسبت بهش حس عشقبازی زیادی داشت
اما محتاط عمل کنم و قدم به قدم برم جلو و از طرفی هم بودن اون توی زندگیم باعث شده بود زندگیم از اون یکنواختی شدیدی که بهش دچار شده بودم و یه حس تکرار توی زندگیم بود دربیاد و از همه مهم تر اون یه رفیق خوب برام شده بود توی همین مدت کوتاه
مثلا فهمیده بود علایقم رو از روی حرفام و برام چیزایی میخرید که دوس داشتم
منم براش،چیزایی که فکر میکردم دوس داره رو در قالب هدیه های کوچیکی میگرفتم و اونم همیشه سوپرایز میشد
بیرونم که میرفتیم از نگاه های بقیه مردم میفهمیدم که یه زن زیبا و خوش هیکل باهامه
یکی دوبارم با دانیال و دوس دخترش کیمیا رفتیم بیرون که هم دانیال و هم کیمیا خیلی از پریسا خوششون اومده بود و پریسا هم بهم گفته بود که دوستت و دوست دخترش بچه های خوبی هستن و باهاشون راحتم
تا اینکه یشب من تصمیم به یه مهمونی دورهمی چهارتایی گرفتم و قبلش به پریسا گفتم و اونم وقتی فهمید بقیه ادما همون دانیال و کیمیا هستن قبول کرد و اوکی داد
و به دانیالم خبر دادم که اونم اوکی داد و خوشحال شد و گفت حله
اونروز کلی خرید کردم و خوردنی و خونه رو مرتب کردم و تصمیم گرفتم شام رو هم از بیرون سفارش بدم که راحت تر باشه و یه بطری مشروب خوب هم گرفتم چون من و دانیال که میخوردیم ؛ پریسا هم بهم گفته بود که زیاد اهل مشروب نیست بخاطر رژیم و ورزش اما مناسبتی باشه یکمی میخوره
کیمیا رو هم میدونستم که میخوره اما خب نه مث من و دانیال
پس یه بطری کافی بود
پریسا هم قرارشد زودتر از اونا بیاد پیشم و منم واسه فرداش از شرکت مرخصی گرفتم که راحت باشم فرداش و صبح زود درگیر رفتن به شرکت نباشم ؛ قرارمون ساعت هشت شب بود با دانیال و کیمیا و اونا قراربود اونساعت بیان
پریسا هم ساعت شیش و نیم اینا اومد و کلی هم با تیپش حال کردم
چون جوری لباس پوشیده بود که میدونست من دوس دارم
چون پاییز بود اونم یه شلوار جین طوسی که قشنگی پاهاشو چندین بزایر میکرد و زیر مانتوش هم یه تاپ مشکی که بازوهای سفید و قشنگش ازشون بیرون بود
وقتی هم که مانتو و شالش رو دراورده بود و دید من دارم محو تماشاش میخورمش
یه اوههههه بلندی کشید و گفت نخوری مارو که مهمونتیم
که من خنده م گرفت و گفتم نه تو که مهمون نیستی میزبانی!
اونم ادای حرف زدن منو مسخره وار درآورده و رفت که لباساشو توی اتاق بذاره ؛ منم رفتم که یکم آشپزخونه رو ردیف کنم
بعدش برگشت و منم توی آشپزخونه در حال چیدن میوه و اینا بودم که یهو از پشت بغلم کرد و یه بوس رو لپم کرد و وقتی برگشتم دیدم دستش یه ساک دستیه که خودش بالا اورد و گفت اینم برا شماست
در حالی که دستم روی شونه هاش بود متعجب یه مرسی گفتم و گفتم نیازی نبود و اینا
که گفت حرف اضافه نباشه بازش کن ببین
دست کردم توی ساک و بیرون اوردم انگار یه جعبه کادو پیچ شده بود
آروم کاغد کادو رو باز کردم و دیدم بعله یه جعبه ست که وقتی بازش کردم
توش یه ساعت تیسوت خیلی قشنگ بود!
و عجیب تر که این همون ساعتی بود که من ازش خوشم میومد!
اما ، اما واقعا پریسا از کجا میدونست که من از این مدل خوشم میاد؟
هنگ بودم!
یهو با صدای پریسا که میخندید به خودم اومدم که گفت : بهت میگم جریانشو!
گفتم مرسی عزیزمن و صورتشو یه بوس کوچیک کردم و یه دستم به موهاش کشیدم و نازش کردم
که اونم گفت قابلی نداشت
در حالی که هنوز متعجب بودم نگاهش کردم و دیدم هنوز خنده کوچیکی گوشه لباشه
گفتم اما ؛ تو توووو از کجا میدونستی این مدل مورد علاقه منه توی ساعتای مارک تیسوت؟؟؟
باز خنده ش بلند شد و گفت یادته اونروز تو اون کافه نشسته بودیم و من‌ میخاستم یه فروشگاه آنلاین ورزشی رو تو اینستا چک کنم و بهت نشون بدم گوشیتو گرفتم؟
گفتم آره !
گفت اون روز تا تو بری دستاتو بشوری و بیای اون پیج ساعت رو که قبلا نگاه کرده بودی توی سرچت دیدم
و از همه عکسا فقط این و سه چهارتای دیگه رو لایک کرده بودی که همه شون همین مارک بودن!
منم وقتی خواستم بخرم برات نظرم موند روی این مدل حس کردم از همه زیباتر و مردونه تره‌!
نگاش کردم وقتی داشت حرف میرد دوباره به صورتش دقت کردم که چقدر زیبا و باوقاره
چشماش پر از شادی بود
یه حسی تو دلم انگار زنده شده بود
حسی که انگار چن وقته ازم دور شده بود
حس اینکه یکی بهم اهمیت میده و خوشحال بودن من براش مهمه و این همراه با هیجان خیلی خیلی زیادی بود
ناخودآگاه دستمو بردم سمت پهلوهاش و بغلش کردم و گفتم مرسی عزیزمن ؛ خیلی برام با ارزشه هدیه ت سوای اینکه ساعت مورد علاقمه
اینکه تو گرفتی واقعا ارزشش برام خیلی بیشتره
و اینکه خودتم برام با ارزشی
و همونجوری که داشتم میچلوندمش تو بغلم سرشو بوس کردم و اونن منو فشرد و دوباره گفت قابلی نداشت
وقتی ازبغلش جداشدم هنوز داشت نگاهم میکرد وتازه حواسم رفت باز به لباساش و اندام قشنگش!
پریسا یه دست رو سینه م زد و گفت خب حالا بیا چیز میزای مهمونیتو روبراه کنیم آرمان
و برگشت رفت سمت سینک ظرفشویی وقتی برگشت بره من سرم همراه با اون کون قشنگ و خوش فرمش که تو اون شلوار جین تنگ میلرزید رفت
واقعا هیکلش حتی یه نقطه ضعف کوچیک هم نداشت
همه چه متناسب کمر فوق العاده و بدون پهلو ؛ پاهای خوش تراش که ادم از نگاه کردن بهشون سیر نمیشد ؛
یهو برگشت و دید که من نگام اونجاست لبخند کوچیکی زد و گفت بیا اینجا
باهم مشغول شستن میوه ها و چیدنشون شدیم و بعدش یکمی که گذشت پریسا با دستش اشاره کرد که دیگه تو برو لباساتو عوضکن الان بچه ها میان
یهو یاد ساعت افتادم و دیدم نیم ساعتی مونده تا هشت
گفتم باشه من زود میام
یه دوش کوچیک و تند و سریع گرفتم و بعدش رفتم اتاقم و خودمو خشک کردم و داشتم لباسامو میپوشیدم که گوشیم لرزید رو میز و یه ندتیفیکشن اومد باز کروم دیدم دانیال و اس داده نزدیکیم داریم میایم
منم جواب دادم خوبه زود بیاین
اومدم گوشیو قفل کنم بذارم رد میز که یهو یه نوتیف دیگه اومد دیدم باز دانیاله ؛ نوشته بود آرمان امشب یکم بیشتر باهاش برو جلو
دانیال رفیق چندین ساله م بود و واقعا پسر مودب و خوش اخلاقی بود
و میدونستم واسه منه که اینو گفته بهم
یه اوکی نوشتم و گفتم ببینیم چی میشه و براش سند کردم…
از اتاق اومدم بیرون و دیدم پریسا رو مبل نشسته و سرش تو گوشیشه
منو دید گفت به به آقای خوشتیپ
بهت میاد لباسات
گفتم مرسیو چشات قشنگ میبینه و اومدم پیشش نشستم
دستمو گذاشتم تو دستاش یکمی بغلش کردم و کشیدمش رو شونه م و گفتم پریسا مرسی که پیش منی امشب
مرسی که هستی باهام
یکمی خودشو از شونه م جداکرد و نگام کرد و گفت مرسی توام و دوباره خودشو چسبوند بهم
تو همین حال که حرف میزدیم به انگشتای دستاش نگاه کردم که چقدر زیبا بودن ؛ نمیشد حتی یه لک کوچیک رو دستاش پیدا کرد
آروم دستمو بردم سمت پهلوهاش و رسوندم به رون پاهاش
واقعا زیبایی بدنش وقتی بهش دست میکشیدی ملموس تر بودن
هرجایی که لازم بود سفت بود و هر جایی که لازم بود نرم و پنبه ؛ یه ترکسب فوق العاده و ریتمیک به ادم دست میداد ؛
تو همین حین اون یکی دستم هم روی موهاش بود و اونم آروم فقط یکمی تکون میخورد ؛ یهو برگشت در حالی که بهم نگاه نمیکرد گفت : از بدنم خیلی خوشت میاد؟؟
آروم موهاشو بوس کردم و گفتم : از همه چیزت خیلی خوشم میاد!
یهو زد رو دستم و گفت : میدونم ؛ اون که آره ؛ اما الان این پرسیدم فقط!
یکمی دستام وایساد و بعدش ادامه دادم رو موهاش و گفتم : خیلی بدنتو دوس دارم ؛ چون خیلی قشنگه
یه هوم اروم گفت و بعد مکثی گفت : بدن توام قشنگ و مردونه و سفته!
نمیدونم چرا اما وقتی اینو گفت ناخودآگاه دستم رفتم سمت کونش و آروم چلوندمش تو دستم و بیشتر تو بغلم گرفتمش
دستم رفت رو چونه ش و آروم چونه شو آوردم بالا و چشاش تو چشام گره خورد و آروم لباشو گرفتم تو لبم و برای یکی دو ثانیه نیگرش داشتم و جدا کردم ؛ چشامو باز کردم و دیدم با یه لبخند ریز داره بهم نیگاه میکنه و یه بوس رو لبش کردم و صدای آیفون خونه خبر میداد که دانیال و کیمیا پشت در هستن ؛ همونجوری تو بغلم آروم پریسا رو بلند کردم و گفتم من میرم درو باز کنم و اونم رفت سمت آشپزخونه
ایفونو که برداشتم دانیال با یه صدای مسخره ای گفت : باز کن که اومدیم سراغت ! منم گفتم بفرمایید بالا بچه ها
بعدش درو باز کردم و در واحد رو هم باز گذاشتم و رفتم سمت پریسا و گفتم بچه ها اومدن بیا تو پذیرایی و اونم گفت باشه بریم
موقع رد شدن از آشپزخونه نگاهم به ساعتی افتاد که پریسا برام کادو گرفته بود و یادم اومد ننداختمش هنوز تو دستم
برش داشتمو و بند استیلشو میزون کردم و زدم به دستم و اومدم تو پذیرایی و دستمو گرفتم سمت پریسا که رو مبل نشسته بود و گفتم خب چطوره؟
پریسا لبخندی زد و گفت : عالی ؛ چون میدونستم رو ساعد دستای تو قشنگ میشه ؛ بعدش دستاشو مث آشپزای فرانسوی گرفت و انگشت شصت و اشاره رو بهم چسبوند و گفت پرفکت!
یهو صدای دانیال و کیمیا اومد و ماهم رفتیم دم در و واسه استقبال
دانیال یه تیپ اسپرت خیلی قشنگ زده بود و کیمیا هم مث همیشه با وسواس خاصی اماده شده بود
دست دادیم و دانیالم چندتا بطری آبجو آورده بود ک به من داد بذارم تو یخچال که خوب تگری بشه
نشستیم و منم رفتم واسه بچه ها که از راه رسیده بودن شربت و میوه آوردم
و نشستم کنار پریسا روبروی بچه ها که یهو دانیال با صدای بلند گفت : اوه چه ساعت قشنگیه ؛ کِی اینو گرفتی آرمان؟
نگام رفت سمت صورت پریسا و دیدم اونم داره منو با خجالت نگاه میکنه و دستمو گذاشتم رو شونه ش و گفتم : پریسا جان لطف کرد و اینو امشب برام به عنوان کادو آورد ؛ دانیال با یه برقی تو چشاش گفت به به پریسا خانوم ؛ عجب سلیقه ای ؛ خیلی قشنگه!
بعدش صدای کیمیا هم دراومد که گفت : آره واقعا قشنگه ؛ خیلی به دستات میاد آرمان ؛ چه سلیقه قشنگی پریسا جون!
منم گفتم قابلی نداره و کیمیادستاشو برد رو سینه ش و تشکر کرد
پریسا هم سری تکون داد و ازشون تشکر کرد و دانیالم یه چشمک بهم زد و گفت خب آرمان غیر اون آبجوهایی که من آوردم هم چیزی واسه درینک داریم؟
خندیدم و بهش گفتم مگه میشه واسه این جمع من چیزی نگیرم ؟؟
دانیال دستاشو مشت کرد و گفت آره برو بریم !
به کیمیا و پریسا نگاه کردمو و گفتم : اولش شام میخورید یا یکمی درینک؟
و همزمان برگشتم سمت دانیال و گفتم : هان چی؟
کیمیا خیلی با عجله گفت : بابا الان که وقت شام نیست ؛ بیاید یکم درینک بزنیم حال کنیم و بعدش برگشت سمت پریسا و گفت : تو چی میگی عزیزم؟
پریسا هم شونه هاشو انداخت بالا و گفت : هر جوری که دوست دارید منم زیاد گشنه م نیس
دانیال گفت پس حله دیگه وقتی دخترا میگن !
منم بهش چشمک زدم و رفتم سمت آشپزخونه و با بطری مشروب و یسری خوراکی و نوشیدنی اومدم پیش شون و گذاشتم رو میز و گفتم بفرمایید
نشستیم و شروع کردیم به خوردن و حرف زدن و دانیال همش دلقک بازی در میاورد و کلی میخندیدیم به حرفاش و پریسا هم کلی میخندید و بنظرم داشت بهش خوش میگذشت و تو این حین کیمیا بلند شد و گفت من با این شلوار و اینا سختمه راحت نیستم میرم لباس عوض کنم و بعد یه نگاه یه پریسا انداخت گفت : پریسا جون تو برات با این شلوارِ تنگ سخت نیست؟
پریسا یه نگاه به من انداحت گفت : اوکیم مشکلی نیست
من سرمو تکون دادم و گفتم آره راست میگه پریسا برو که توام راحت باشی .تازه منو دانیال هم میریم لباس راحتی بپوشیم
پریسا نگاهی کرد به من و گفت باشه اوکی
تو راه رفتنشون صدای کیمیا رو میشنیدم که به پریسا گفت اگه نداری من دوتا اوردم هرکدوم رو میخای بردار که پریسا گفت ممنون آوردم
من تو دلم گفتم اصن یادم رفت بهش بگم برو لباس راحتی بپوش که بعدش یادم اومد با توجه به اخلاقی که از پریسا میدونستم مطمئنا از قبل اینکه دانیال و کیمیا بیان ؛ محال بود لباس راحتی بپوشه!
منم کیمیا رو برداشتم و گفتم بیا بریم لباس راحتی تنت کنم جوجه
دانیالم در حالی که میخندید گفت : آرمان به بهونه لباس راحتی تو اتاق دخلمونو نیاری قهرمان و پشت هم میخندید
منم خنده گرفت و رفتم سمتش و یکم باهم شوخی کردیم و رفتیم اتاق و یه شلوارک مناسب به دانیال دادم و یدونه مث همونو که رنگ دیگه ای بود رو هم خودم پوشیدم و اومدیم دوباره تو پذیرایی و
دیدیم دخترا هنوز مث اینکه تو اتاقن ؛ با خنده به دانیال گفتم دیدی درد نداشت ؟ دانیال گفت آره من اوکیم و قهقهه زد!
بعدشم صدای دخترا اومد که باهم میومدن کیمیا که جلوتر بود یه تاپ صورتی و شلوارک آبی نیلی پوشیده بود و هیکلش توش قشنگ معلوم بود کیمیا دختر خوش هیکل و زیبایی بود ؛ و بعدش نگام افتاد روی پریسا وای اولین بار بود از نزدیک اینجوری میدیمش
یه تاپ لیمویی که قشنگ سینه های خوشفرمش معلوم بود و زیر تاپش یکمی کوتاه بود که یکمی از شکمش معلوم بود و یه شلوارک مشکی که کنارش خط های نواری سفید داشت تا نصفش و با لوگوی نایکی
واقعا هیکلش ادمو میخکوب میکرد وقتی نگام رفت سمت دانیال دیدم اونم داره با برندازی خاصی به پریسا نگاه میکنه و من یهو گفتم خب خوبه بیاید بشینید که انتراک طولانی نشه و اونا هم اومدن و دوباره مشغول شدیم
دانیال ساقی بود و پیک میریخت و پریسا هم که معلوم بود از اولش نمیخاست زیاد بخوره اما همراهی میکرد و کیمیا هم همینطور و بعدش من بلند شدم و یه فلش اهنگ داشتم زدم به تی وی و همه بلند شدن و مشغول رقصیدن شدیم که دانیال رفت و چندتا از چراغارو خاموش کرد و واقعا بهترم شد ؛ چندتا آهنگ شاد پلی شد و بعدش رفت روی آهنگ انریکه ؛ آهنگ بایلاندو که اهنگ شادیه و واقعا مناسب رقص و تکون دادنه که همه ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدیم و من که قبلش داشتم با کیمیا میرقصیدم و دانیال با پریسا ؛ رفتم سمت پریسا و گرفتمش تو بغلم و باهم رقصیدیم و اونا هم باهم و موقع رقص من فرصت رو غنیمت شمردم و از اونجایی که سالن هم یکمی تاریک بود دستمو به اونجاهایی از بدن پریسا که واقعا توی این مدت نشده بود رسوندم چندباری رو کونش که خودشم با خنده ش اشتهای منو چند برابر میکرد و گاهی رو سینه هاش که واقعا میتونم بگم حتی از روی تاپ هم ناب بودن و سربالا بودنشون مشخص بود و به دانیال و کیمیا هم‌نگاه میکردم همینطور که اهنگ ها عوض میشد اونا هم غرق خودشون بودن و چند باری هم دیدم که لب گرفتن و گردن همو خوردن و اینا منو هم بیشتر به سمت شیطونی کردن بیشتر با پریسا هل میداد و من همه جاشو تقریبا دست مالی میکردم توی حرکاتمون و
همینجور گذشت با رقص که
یکم بعدش من اومدم کنار و واسه شام زنگ‌زدم و نظر همه روی پیتزا بود و منم سفارش دادم با مخلفات و سالاد و سیب زمینی و از اونجایی که رستورانش نزدیک بود زود رسید و اومدیم برا شام و همه یکمی خوردیم که زیاد سنگین نشیم و بریم واسه مشروب و آبجو ؛ تو همه این مدت از اینکه میدیدم پریسا خیلی خوشحاله و داره بهش خوش میگذره و خندونه واقعا منم خوشحال بودم وخورم هم انگار بعد یه مدت طولانی داشت بهم یه شب واقعا عالی و قشنگ هدیه داده میشد؛
دوباره کمی مشروب خوردیم و ابجوها رو هم اوردیم و بیشتر دخترا ابجو خوردن و تو این مدت هم من و پریسا و هم دانیال و کیمیا خیلی بیشتر تو بغل هم بودیم و یکم دیگه هم رقصدیم و بچه ها خواستن برن که با اصرار من و پریسا به موندن راضی شدن و دانیال هم زنگ زد و واسه فردا از شرکتشون مرخصی گرفت و پریسا هم یه زنگ کوچیک به مامانش زد و گفت که امشب خونه نمیاد خونه دوستشه
بعدش که یکمی حرف زدیم من واسه خواب به دانیال و کیمیا گفتم که کجا راحتید و اونا هم گفتن فرقی نداره و منم گفتم اتاق مهمون هست و اتاق منم هست که اونا گفتن ما توی همین حال راحت تریم و منم گفتم هر جور راحتید و خودمو و پریسا هم رفتیم تو اتاق و پریسا بهم گفت که خیلی وقت بود انقدر مشروب یا آبجو نخورده بود ازش پرسیدم حالت خوبه که گفت آره خوبم اوکیم وقتی رفتیم سمت اتاق اومد سمت من و خودشو چسبوند بهم و گفت مرسی عزیزم خیلی خوش گذشت امشب
خوشحال شدم که بهش خوش گذشته و پیشونیشو بوسیدم و خودشو انداخت تو بغلم و منم محکم بغلش کردم و دیدم داره اروم روی سینمو از روی تی شرت بوسای ریز میزنه ؛ سرشو اوردم بالا و رفتم سراغ لباش و یه لب طولانی ارش گرفتم واونم همراهی میکرد و یهو وایساد و گفت : یچیزیو بهم قول میدی؟! نگاش کردم و دیدم سرش پایینه و آروم گفتم درگوشش : جانم بگو عزیزدلم ؛ همونجوری که سرش پایین بود گفت قول بده اگه کاری کردیم امشب باهم از من زده نشی و یا درموردم افکارت تغییر نکنه
یکمی از خودم جداش کردم و دستم رفت روی موهاشو و یکمی زدم موهاشو کنار و گفتم : معلومه پریسا ؛ قول
اروم گفت : مرسی من شناختمت اما بازم نمیخام که بعدش خراب بشه بینمون ؛ دوباره سرشو بوسیدم و بعدش رفتم باز سراغ لباش و اینبار انگار اونم با حرارت بیشتری میبوسید منو و …‌‌.

ادامه...

نوشته: آووکادو


👍 27
👎 4
10901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

827930
2021-08-24 01:29:57 +0430 +0430

بین داستانای تخماتیک امشب،تنها داستان خوب این بود.قلمتو دوست دارم🖋️؛البته داستان یه سری جزییات ریز داشت اما اوکیه،ادامه بده👍

2 ❤️

827973
2021-08-24 07:27:57 +0430 +0430

عالی بود
منتظر ادامش هستم
موفق باشی

2 ❤️

828027
2021-08-24 17:42:45 +0430 +0430

عالی بود خیلی مشتاقم بقیه اس رو هم بخونم

0 ❤️

828068
2021-08-25 00:33:34 +0430 +0430

همه چی عالی اونم چه ادرنالینی😁😁😁

1 ❤️

828108
2021-08-25 02:01:15 +0430 +0430

منتظریم واسه قسمت بعدی
👌

0 ❤️

828146
2021-08-25 09:00:31 +0430 +0430

ادامشو زودتر بنویس لطفا .عالی بود

0 ❤️

828365
2021-08-26 22:37:39 +0430 +0430

برا من لحظات آشنایی بیشتر از سکس هیجان داره

1 ❤️

828368
2021-08-26 23:06:43 +0430 +0430

توی نوشته ها جزئیات مهمه اما نه اینجور که خود ماجرا رو تحت تاثیر قرار بده.خوب بود.ادامه بده.خوشحال میشیم متنهات رو بخونیم دوست عزیز.
لایک تقدیمتون

0 ❤️