حضور نامرئی من!

1399/11/27

در اتاق باز شد.
خنده زنان وارد اتاق شدن…
بهم دیگه نزدیک بودن؛ خیلی نزدیک…
پاهای زن دور کمر مرد حلقه شده بود و دست های مرد دور اندام ظریف زن…
ضعیف ترین چراغ اتاق رو که یک چراغ قرمز رنگ بود روشن کردن…‌
من تازه به خونه ی اونها آمده بودم و شناختی ازشون نداشتم.
همه ش یک هفته بود که من رو خریده بودن.
تمام شناختم ازشون به اسم ها شون و طرز تیپ زدن و لباس پوشیدن شون بود.
وقتی هفته ی پیش منو خریدن از زیبایی هام خیلی تعریف کردن…
از شکل زیبا و کشیده ام…
از براقی و درخشندگی بدنه ام…
از اینکه چه جلوه ی خاصی به اتاق شون داده بودم…
از اینکه چقدر خوابیدن کنار هم در حضور من براشون لذت بخش بود…
از هم جدا شدن؛
زن مقابل من ایستاد… لبخندی زد؛
روزهای اول فکر میکردم به من لبخند میزنه،
اما به خودش لبخند می زد
گاهی هم به مردی که پشت سرش بود،
زن دستی به لبهاش کشید.
به طرفم خم شد، سر از کاراش در نیاوردم…
کمی صورتش رو پایین بالا کرد…
با موهاش ور رفت و با خال کنج لبش.
مرد از پشت بهش نزدیک شد، سرش رو تو موهای زن فرو برد،
زن نفس عمیقی کشید…
مرد تمام صورت زن رو می بوسید…
لاله ی گوش زن رو بین لبهاش گرفت.
زن آه آرومی کشید،
مرد در گوش زن چیزی زمزمه کرد…
آروم گفت، نشنیدم.
زن آروم به سمت مرد برگشت و لبهاش رو بوسید.
عمیق هم بوسید…
دست های مرد پشت زن رو نوازش داد…
پایین و پایین تر…
جاهای ممنوعه… قسمت هایی از بدنش که من تا به حال از نزدیک ندیده بودم…
زیپ لباس زن رو باز کرد…
زن برهنه شد…‌
فقط بندی قرمز اطراف کمرش دیده میشد…
مرد زن رو از مقابل من دور کرد…
حس کردم فهمید دارم نگاهشان می کنم.
رفتن روی تخت،
مرد روی زن خیمه زد…
زن ظریف خندید…
دست زن بین پاهای مرد بالا پایین میرفت…
هر دو با لجاجت به من خیره میشدن…
چرا؟ نمی دونستم…
مرد بوسه بر سینه ی زن می زد…‌
بی وقفه…
فضای شهوت آلود اتاق روی من هم تاثیر گذاشته بود…
من فقط می تونستم تماشا کنم…
مرد پایین تر رفت…
سرش بین پاهای زن رفت…
زن جیغ کشید…
سر مرد رو بین پاهاش فشار داد…
مرد اما دست بردار نبود… حاضر نبود زن رو رها کنه…
زن بی قرار پیچ و تاب به بدنش می داد…
بدنش محشر بود…
حرکت سینه های بی نقصش با هر حرکتش هر مرده ای رو زنده می کرد…
مرد زن رو با یک حرکت چرخاند…
زن رو به شکم خوابید
هر دو به من زل زدن.
نگاه زن خمار بود
نگاه مرد خمار تر…
مرد آلتش رو بین پاهاش زن کشید؛
زن لب هاش رو گزید و چشماش رو رو هم گذاشت…
مرد جلو عقب رفت…
آروم آروم…
زن آه کشید و اخم کوچیکی کرد…
حرکت مرد تند شد…
زن ازش خواهش کرد: تند تر و تند تر…
و مرد تند تر و تند تر عقب و جلو کرد…
صدای آه زن بلند تر شد…
مرد آخی گفت و بی رمق روی جسم زن افتاد…
چند دقیقه گذشت
هر دو خندیدن
مرد بلند شد…
زن رو در آغوش گرفت…
زن بوسه ای به شانه ی مرد زد…
هر دو با هم به حمام رفتند…
بعد از مدتی طولانی…
هر دو خسته اومدن و لباس پوشیدن…
به تخت رفتن و تو بغل هم خوابیدن…
من تمام شب بهشون نگاه کردم…
با اینکه اتاق تاریک بود؛ اما میشد گاهی جا به جا شدن شون رو تخت رو دید…
تا اینکه صبح شد و آفتاب طلوع کرد…
مرد زود تر بیدار شد…
عادت هاش رو می شناختم
رفت بیرون اتاق خواب و بعد از مدتی برگشت…
یک دست کت و شلوار شیک از تو کمد برداشت
پوشید و مقابل من ایستاد
به خودش نگاه کرد و موهاش رو مرتب کرد
زن از پشت بغلش کرد…
مرد رو به من لبخندی زد و گفت:
نظرت چیه یه آینه ی دیگه هم واسه اون طرف اتاق بگیریم؟ دیشب سکس جلوی این آینه خیلی عالی بود!

نوشته: بهار


👍 12
👎 2
16901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

791982
2021-02-15 01:07:03 +0330 +0330

جالب بود!!

پی نوشت: پسرا همین الان پاشید همه ایینه های اتاقتون رو بکشنید!! مد بشه اونام شروع کنن داستان نوشتن حیثیت براتون نمیمونه!! 😁

2 ❤️

791985
2021-02-15 01:10:57 +0330 +0330

شق نکنی آینه،که ترک برمیداری❤
لایک،زیبا بود…

0 ❤️

791991
2021-02-15 01:23:03 +0330 +0330

جالب بود

1 ❤️

792054
2021-02-15 18:19:37 +0330 +0330

جالب بود آورین.

0 ❤️

792055
2021-02-15 19:35:39 +0330 +0330

هرچند خیلی آشنا به نظر می‌رسی، ولی کاش یه بازخونی می‌کردی و بعد ارسال.
مرد آلتش رو بین پاهاش زن کشید؛
تازه و جدید نبود، موضوع خوبی هم نداشت ولی روایتت خوب بود.
اون سه‌نقطهها هم زیادی‌ان. اصلا هر اینتری که زدی، بری خط بعد، اشکاله.
امیدوارم داستانهای بعدی، این اشکالات، رفع شده باشن. 🌹

1 ❤️

792056
2021-02-15 20:05:38 +0330 +0330

شعر سپید بید؟؟؟
شایدم کس شعر سپید بید!!!
.
.
.
اولین دیسلایک…
انگشت اشاره من…
بدینسان بود که …
صفرت، یک شد…

1 ❤️

792072
2021-02-16 00:18:25 +0330 +0330

خیلی کسشر بود

1 ❤️

792104
2021-02-16 01:24:39 +0330 +0330

من نفهمیدم چی شد ولی قشنگ بود

0 ❤️

792267
2021-02-16 23:06:08 +0330 +0330

یاداون درخت تو کتاب فارسی ابتدایی افتادم ازدیدیک درخت داستان نوشته بود فککنم اسمش سکویا بود.تونویسنده اون داستان نیستی؟؟؟ حشرزده بسرت اینونوشتی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها