حوری ها فاحشه نیستند (۲)

1401/05/16

...قسمت قبل

_بهروز، چته پسر؟ چرا امشب انقد داغونی؟ بیا پیش بچه ها کنار آتش دیگه. دوساعته کِز کردی این گوشه سیگار پشتِ سیگار که چی؟
+حالم خوش نیست رسول داداش، فکرم درگیره.
_خفه شو بینم! این کسشرا قشنگه ها، ولی به ما ها نمیاد! امروزم که هیچی کاسب نشدی. فری و داش کوچکَش سه تا ماشین خالی کردن، منم از صبح مترو بودم، خداروشکر امروز خوب بود واسم!
+چی کاسب شدی مگه؟
_سه چهار تا گوشی و چند تا ساعت و دستبند، یه نخم به ما بده.
پاکت سیگارو باز کردم و دست بردم توش که یه نخ سیگار دربیارم، ولی هیچی توش نبود، پاکت خالی رو گرفتم سمت رسول که ببینه سیگارم تموم شده. یه پوف بلند کشید و گفت: از تو به ما خیر نمیرسه بابا. بعد خودش یه نخ سیگار از جیبش دراورد و گذاشت گوشه لبش و روشنش کرد، یه نخم به من داد، سیگارو گذاشتم گوشه لبم و قبل از اینکه روشنش کنم گفتم: رسول خسته شدم، تا کی میخواییم اینجوری زندگی کنیم؟ دزدی و کیف قاپی و مال مردم خوری و هزار جور کُسکَلَک بازی دیگه؛ میخوام به زندگیم سر و سامون بدم داداش.
_بمیر بابا، امشب واسه ما فاز پدر روحانی های کلیسارو برداشته، بیا دوتا پیک بزن بالانس شی!
+دمت گرم، نمیخورم داداش، نوش جان و گوارای وجود، کاری باری نداری من برم خونه.
_کجا بابا؟ واستا شامو بزنیم بعد برو.
+از شما به ما زیاد رسیده…

کلیدو انداختم تو قفل و چرخوندمش، درو که باز کردم فکر کردم خونه رو اشتباهی اومدم، این خونه تر و تمیز اصلا شبیه گُهدونی ای نبود که توش زندگی میکردم، همه چیز تمیز و مرتب شده بود و وسایلا برق میزدن. کتونی هامو دراوردم و رفتم تو، باران رو یکی از مبل ها دراز کشیده بود و خوابش برده بود، وقتی دیدمش دوباره مات و مبهوت زیبایی هاش شدم، یه دامنِ بلندِ سفیدِ گُل گلی با یه تیشرت سبز تنش بود. وقتی بهش نگاه میکردم لذت میبردم، میتونستم متوجه تغییر نحوه نفس کشیدم وقتی که پیششم بشم! دلم میخواست خم شم و ماچش کنم ولی بهش قول داده بودم و نمیتونستم. رو زمین کنار مبل نشستم و به صورتِ معصوم و بیگناهِ زیباش خیره شدم، تو کَلَم پر از فکر و خیال بود. نمیدونستم سرنوشت چه اتفاقاتی رو میخواد واسمون رقم بزنه، نمیدونستم این حس عجیب غریبی که به این دختر دارم چیه، نمیدونستم چرا با اینکه من اون بلاهارو سرش آوردم، بهم اعتماد کرد و پناهگاهش شدم. تو همین حال و هوا بودم که با صدای قار و قور شکمم که از گشنگی بود به خودم اومدم. بلند شدم یه پتو آوردم کشیدم رو باران که از خواب بیدار شد. سریع بلند شد نشست. از چشماش میشد فهمید که هنوز از من میترسه و اون هیولایی رو که از من تو ذهنش ساخته نمرده! با یه لبخند استرسشو قایم کرد و گفت: سلام، کِی اومدی نفهمیدم؟
+علیک سلام خوشگل خانم، خیلی وقت نیست، تازه رسیدم.
_نمیدونستم غذا چی دوست داری، ماکارانی درست کردم، خوشت میاد دیگه؟
+عاشقشم، پس چرا خودت نخوردی؟
_صبر کردم تو هم بیای باهم بخوریم! ولی هرچی منتظر موندم نیومدی، خونه رو مرتب کردم، البته به وسایل شخصیت دست نزدما! بعدشم رو مبل دراز کشیدم که نفهمیدم چجوری خوابم برد.
+دست و پنجت طلا! تا سفره رو بچینی من سر و صورتمو شستم اومدم، راستی این پماد هم بزن به کبودی هات، زودتر خوب میشه!
یه لبخند غیرارادی رو صورتش نقش بست و واسه اینکه قایمش کنه قوطی پمادو گرفت جلو صورتش که نحوه مصرفشو بخونه…

شامو که خوردیم یه نگاه به صورتش انداختم که خستگی و بی حوصلگی و کِسِلی ازش میبارید، منتظر شدم تا اونم بهم نگاه کنه که بعدش گفتم:از صبح خونه ای، خسته نشدی؟ حوصلت سر نرفته؟
با دستمال دور دهنشو پاک کرد و گفت: چرا خیییلی.
+میخوای بریم بیرون یه دور بزنیم؟
از حرفم خوشحال شد و برقِ تو چشماش برگشت و گفت: دمت گرمه ها اقابهروز!..
دوتایی زدیم بیرون، خیابون ها و پارک هارو قدم زدیم، باقالی و ذرت مکزیکی خوردیم، رفتیم شهربازی و چرخ و فلک سوار شدیم، از اون چرخ و فلک بزرگ ها که کل شهر زیر پاهات معلومه، از آدم های کثیف دور میشی و با کَسی که دوستش داری میری تو آسمون ها…حالم خیلی خوب بود، نمیدونستم یه دختر بجز سکس هم میتونه انقد به ادم لذت بده، تا حالا تجربش نکرده بودم! دلم میخواست وقتی بالاترین نقطه چرخ و فلکیم همون جا همه چیز متوقف شه و تا اَبد همون بالا بمونیم. باران هم خیلی خوشحال بود، حالش خوب بود، همش میخندید، هم لباش، هم چشماش! من خیلی حواسم بود که قولمو نشکونم، ولی باران خودش قولو شکست، چند بار دسمتو گرفت! ولی اون اصلا حواسش نبود، تو خوشحالی غرق شده بود. معلوم بود خیلی وقته حالِ خوب و خوشی رو تجربه نکرده بود، حتی همین خوشی های ساده ای رو که حق هر آدمیه. وقتی میخندید ضربان قلبم تندتر میشد، خیلی قشنگ میشد، میگن کسایی که تو زندگی بیشتر سختی کشیدن خنده هاشون از بقیه قشنگ تره…
وقتی رسیدیم خونه تقریبا نصف شب بود و جفتمون گیج خواب بودیم. باران هنوز احساس امنیت نداشت و نمیدونست کجا باید بخوابه. بهش گفتم: تو برو تو اتاق بخواب، تختم هست، تو کمدم پتو و بالشت تمیز هست، کلید اتاقتم رو درشه، اگه خواستی از تو قفل کن. منم همین جا رو مبل میخوابم، صبح زودم میرم، راستی پول تو کشو بالاییه، هر چی لازم داشتی واسه خودت میخریا، فهمیدی یا نه؟!
ازم بابت همه چیز تشکر کرد و یه شب بخیر سرد و بی روح گفت و رفت تو اتاق و درو بست ولی قفل نکرد، خوشحال شدم تونستم انقد بهش اطمینان بدم که لازم ندونه درو قفل کنه.
چشمام داشت گرم خواب میشد که شنیدم از آشپزخونه سر و صدا میاد. پاشدم رفتم تو آشپزخونه، دیدم باران بیداره و داره کابینتارو میگرده، گفتم: واسه چی بیداری هنوز دختر؟ دنبال چی میگردی؟
_خوابم نمیبره، بدنم هنوز کوفتگی داره و درد میکنه، دنبال قرص میگردم.
با این حرفش دوباره احساس شرمندگی کردم و سرمو انداختم پایین و بهش دوتا قرص مُسَکن و ارامبخش دادم. رفتم رو مبل دراز کشیدم که دیدم باران نرفت تو اتاق، یه نخ سیگار برداشت و رفت تو بالکن، فهمیدم حالش زیاد اوکی نیست، رفتم دنبالش.
منم یه نخ سیگار روشن کردم و گفتم: فکر نمیکردم سیگار بکشی، باران،،،،،،،اگه بخوای میتونیم صحبت کنیم.
_بعضی وقتا میکشم، وقتایی که دلم میگیره، اره، دلم میخواد با یکی درد و دل کنم، یه کم حرف بزنم، شاید خالی شم.
+خب شروع کن.
_نه، تو شروع کن!
+مَ،،،مَن،،، باشه، چند سالته؟
_یه ماه دیگه میرم تو هجده سال! تو چند سالته؟
+فکر کنم25! اگه دوست داری راجبش حرف بزنی، میخوای بگی چرا از خونه فرار کردی؟ از کجا اومدی تهران؟ منیر کجا پیدات کرد؟
_بابام یه عوضی به تمام معناست، از وقتی یادمه شبا که میومد خونه یا مستُ پاتیل بود یا نعشهِ نعشه، میوفتاد به جون مادرم و کتکش میزد و بهش فحش میداد، خدابیامرزو خیلی اذیت میکرد، پیرارسال بود که سرطان خون گرفت و فوت کرد، خیلی زن خوبی بود، تا موقع ای که زنده بود نمیذاشت بلایی سر من بیاد، خیلی خوشگل بود، میگفت پدربزرگش از روسیه اومده ایران، همیشه میگفت توهم به خودم کشیدی. هر چقدر خدا قیافشو خوب نقاشی کرده بود سرنوشتشو بد نوشته بود. بابام تا یک سال بعد مرگ مادرم باهام خوب بود، ولی بعدش کل دار و ندارمونو تو قمار باخت، این اواخرم میخواست منو بفروشه، مادرجنده میخواست تو خونه خودش دخترشو بگان و این حرومزاده پولشو بگیره، وقتی دید من هیچ جوره قبول نمیکنم، میگرفتتم زیر مشت و لگد، روز آخرم یکی از رفیقای خر مایه اش، یه سگِ کثیفِ پیر با گل و شیرینی اومدن خونمون که فهمیدم اومده خواستگاریِ من، همون شب بود که فرار کردم و به زور خودمو رسوندم تهران…
وقتی حرفاش تموم شد مثل یه گنجشک تو بغلم بود و داشت اشک میریخت. خیلی جا خورده بودم، چقد بدبختی کشیده این دختر. محکمتر بغلش کردم و سرشو گذاشت رو شونم، دم گوشش گفتم: دیگه روزهای سیاه زندگیت تموم شد، وارد یه زندگی جدید شدی باران، من عاشقتم! جونمو میدم تا تو رو خوشبخت کنم، دیگه نمیزارم تو زندگیت سختی بکشی، با غم و غصه خداحافظی کن!
حرفام که تموم شد، دستاشو دور کمرم حلقه کرد و جفتمون همدیگه رو محکم بغل کرده بودیم و داشتیم گریه میکردیم…

فرداشب زودتر رفتم خونه، ساعت تقریبا هشت اینطورا بود، واسش گُل خریده بودم، کلید انداختم درو باز کردم و رفتم تو: سلااااام عزیزززم، خوبی؟،،،،کجایی؟ کسی خونه نیست؟!
همه جارو گشتم ولی نبودش! فقط یه یادداشت گذاشته بود: سلام، میدونم چقد دوستم داری و حستو درک میکنم، ولی ما نمیتونیم باهم بمونیم، سرنوشت منم مثل مادرم سیاهه، بهم قول بده که فراموشم نکنی! دنبالم نگرد که نمیتونی پیدام کنی و دستت بهم نمیرسه، خیلی دوست داشتم باهم باشیم و بقیه عمرمو کنار تو بگذرونم، ولی نمیتونم، فقط میخوام بدونی که عاشقتم…‌

یه هفته بود که خواب و خوراک نداشتم، از صبح تا شب میگشتم دنبال باران، ولی هیچ سرنخی پیدا نکردم، همه جارو گشتم، آمارشو از همه گرفتم، منیر، نوشین، عسل و بقیه بچه های منیر، رفیقام، در و همسایه، هیچکس ندیده بودش و خبری ازش نداشت، انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. یه شماره ازش داشتم که خاموش بود، نامه خداحافظیشو روزی هزار بار میخوندم، ولی دلیل رفتنشو درک نمیکردم. دیگه یه شب که قاطی کرده بودم و زده بودم به سیم آخر، سگ مست کردم و یادم نیست کِی خوابم برد. صبح که نبود، ظهر با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم، نوشین بود، جواب دادم: الو، بله؟
_سلام خوبی؟
+شُکر، بد نیستم.
_کجایی؟
+خونه ام دیگه کجا باشم؟
_یه خبر دست اول واست دارم، مشتلق بده!
+اعصابم تخمیه نوشین، تخمی ترش نکن! سر به سرم نزار.
_به جون نوشین راست میگم. آمار بارانُ دراوردم.
+خب، کجاست؟!
_نه دیگه، همینجوری خشک و خالی که نمیشه! خرج داره واست.
+اوکی، شماره کارتتو بفرست.
_هوووووشَه. مگه من گفتم پول میخوام؟
+آها، یادم نبود تو بنده ی کیری! حله، یجوری کُس و کونتو یکی میکنم که دیگه هوس کیر نکنی! کجایی؟
_جوووون بابا، این شد حرف حساب، تا یک ساعت دیگه دم خونتم.
‌‌نوشین یه دختر سبزه ریزه میزه بود با قد نسبتا کوتاه، تقریبا هم سن و سال خودم، شاید یکم بزرگتر. اصالتا جنوبی بود و فوق العاده حشری! مثل یک ماشین سکس بود، از سکس سیر نمیشد، اینجوری بود که وقتی ارضا میشد تازه هورنی تر میشد! ما چند سالی میشد که همدیگه رو به واسطه منیر میشناختیم و خیلی با هم جور بودیم، خییییلی. رابطمون عالی بود و جونمون واسه هم در میرفت. من خیلی دوستش داشتم، اون از من بدتر. نه که داستان عاشقی و اینطور چیزا باشه ها، نه. فاز، فازِ لاو و اینطور چیزا نبود، جفتمون میدونستیم همو فقط واسه سکس میخواییم و دلیل پایداری رابطمون یا بهتر بگم رفاقت و دوستیِ مستحکممون سنگ تموم گذاشتن واسه بدن همدیگه بود! به قول خودش هیچ مردی مثل من نمیتونه ارضاش کنه و فقط من رگ خوابشو بلدم!..
جلو آیینه واستاده بودم و داشتم موهامو شونه میکردم، صدای زنگ آیفون اومد، بدون اینکه بپرسم کیه درو زدم و در واحدم باز گذاشتم، بعد چند دقیقه نوشین اومد تو، تو یه دستش یه نایلون بود پر از چیپس و هایپ و پسته و بادوم و این طور چیزا، چشممو از خوراکی ها برداشتم و خودشو یه نگاهی کردم، یه شلوار لی دمپا گشاد آبی کمرنگ پاش بود و یه مانتو کوتاه جلو باز سفید تنش و یه شال آبی نفتی سرش کرده بود که به چشم و ابروی مشکیش خیلی میومد. با انگشتم به نایلون دستش اشاره کردم و گفتم: حسابی خرج کردیا، راضی به زحمت نبودیم نوشین خانم.
_نه بابا چه زحمتی، اگه زحمتی هم باشه جبران میکنی!
بعد رفتم سمتش و خوراکی هارو ازش گرفتم و خیلی سریع و گرم و صمیمی همو بغلم کردیم و یه بوسه کوچک از لبای هم گرفتیم و جدا شدیم و خرید هارو بردم بردم تو آشپزخونه. وقتی برگشتم نوشین شال و مانتوشو دراورده بود و نشسته بود رو مبل. سینه هاش با اینکه بزرگ نیستن، ولی خیلی خوش فرم و خوردنی ان. اومدم بغل دستش رو مبل نشستم و گفتم: خُب، ایشالا همیشه خوش خبر باشی. بگو ببینم چی میدونی؟
_میدونم کجاست و چرا و واسه چی رفته!
+از کجا میدونی؟ چرا تا حالا چیزی نگفتی؟
_دیگه دیگه، ما اینیم! خودمم تازه فهمیدم.
+خب بنال دیگه، باران کجاست؟
سرشو بهم نزدیک کرد و دست گذاشت رو کیرم و دم گوشم با صدای خمار گفت: اولم سیرم کن، بعدش هرچی بخوای بهت میگم. بعد شروع کرد به خوردن گردنم و از رو شلوار کیرمو که هی سفت تر مشید میمالید. حسابی که شق کردم سرمو یه ذره تکون دادم و لب تو لب شدیم و منم خم شدم دستمو از زیر شلوارش به شرتش رسوندم و شروع کردم به مالیدن کسش، چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که خیس شد! شهوت بهم چیره شد و بلند شدم سرپا واستادم و شلوارمو تا نصفه کشیدم پایین و نوشینُ اوردم رو زمین دوزانو نشوندم و کیرمو میکوبیدم به صورتش، بعد چند ثانیه سرشو محکم گرفتم بین دستام و کیرمو تو دهنش جا دادم و شروع کردم به گاییدن دهنش، خیلی قشنگ و حرفه ای ساک میزد. کیرمو میکردم ته حلقش و بعد درش میاوردم تا میخواست نفس بکشه به صورتش سیلی میزدم، چند بار این حرکتو تکرار کردم که حس کردم دارم به ارضا شدن نزدیک میشم. کل لباسامو دراوردم و تو کسری از ثانیه نوشینم لختِ لخت کردم. رو زمین به کمر دراز کشیدم و بهش گفتم بیاد روم و حالت69 شدیم. اون دوباره شروع کرد به ساک زدن و منم افتادم به جون کسش، خیسِ خیس بود، کسشو مثل کف دستم میشناختم و با چهار تا لیس میتونستم ارضاش کنم، ولی اذیتش میکردم که ناله هاش بلند شه و کسش بیشتر آب بندازه. بعد چند دقیقه طبق شناختی که ازش داشتم فهمیدم که حشر کل وجودشو گرفته و تو اوج آسمونهاست! کیرمو تا آخر میکرد تو دهنش، درمیاورد و تخمامو لیس میزد و با زبون از رو خایه هام میکشید تا سر کیرم و با لباش با کلاهک کیرم بازی میکرد. کمرشم تکون میداد و کسشو رو صورتم جلو عقب میکرد. دیگه وقتش بود، دوتا دستمو گذاشتم رو باسنش و یکم از هم بازشون کردم و با دل و جون به سوراخ کون نسبتا تنگش و کُس وحشیش حمله ور شدم. چند ثانیه بیشتر نگذشت که یهو کیرمو ول کرد و بی حرکت موند و یه جیغ بلند کشید و رفت رو ویبره. گفته بودم که، وقتی ارضا میشد حشری تر میشد! از روم بلند شد و دستمو گرفت و منم بلند کرد، وقتی سرِپا وایستادم، یه بوسه کوچک به لبام زد و گفت: مرسی عشقم، خیلی میخوامت!
بعد دو دوستی کوبید تخت سینم و افتادم رو مبل پشت سرم، تا بخوام به خودم بیام، اومد جلو و نشست روم، در حین کام گرفتن از لبام با دستش کیرمو گرفته بود و رو کس خیسش میمالید؛ بعد آروم آروم کَلَشو جا داد تو. لبامو از رو لباش جدا کردم و یه ذره پایین تنمو آوردم بالا و تا وسطای کیرم رفت تو کسش و سیاهی چشماش رفت بالاتر و یه آه طولانی و با عشوه کشید که منو سگ کرد!
دو دستی پهلو هاشو گرفتم و رو کیرم بالا پایینش میکردم، ناله هاش شروع شده بود که شروع کردم به کمر زدن، جفتمون خیس عرق شده بودیم و نفس نفس میزدم. بعد چند دقیقه من از کمر زدن خسته شدم و اون وحشی تر شده بود، خودش شروع کرد به بالا پایین شدن رو کیرم، دستامو دور کمرش حلقه کردم و سرمو بردم سمت سینه هاش و ممه هاشو میخوردم و میک میزدم، پستوناشو میلیسیدم و بوس میکردم و نوکشونو خیلی ریز گاز میگرفتم که جیغ میزد. کم کم بدنامون تو اون حالت خسته شده بود و دست و پامون داشت میگرفت، هم از چشمای نوشین هم از آبی که دوباره از کسش راه افتاده بود فهمیدم که تا ارضا شدن فاصله چندانی نداره.
بلندش کردم بردمش رو زمین و به پهلو خوابوندمش، خودمم پشتش به پهلو دراز کشیدم و با یه حرکت کیرمو تا دسته توش جا کردم! از وحشی بازیاش کمتر شده بود و دستشو دراز کرده بود و سرشو گذاشته بود رو دستش و با یه ریتم ملایم داشت ناله میکرد. تو همون حالت دستمو بردم بین پاهاش و شروع کردم به مالیدن چوچوله اش. بعد چند لحظه کمرشو برد جلوتر و کونشو داد عقب تر و رون پاهاشو به هم چسبوند و رعشه گرفت. این واسه من نشونه خوبی بود، معنیش اینه که تو کارم تبحر دارم! بی جون مثل جنازه تو همون حالت مونده بود. خم شدم لپشو ماچ کردم و گفتم: چی شد پس کوچولو؟ کم آوردی؟ دیدی حریفم نیستی!
_اووووووف، بی نظیر بود، فقط تو میتونی اینجوری ارضام کنی، ولی قرار نیست شاخ بازی دربیاری، تو در حد من نیستی!
زدم زیر خنده و گفتم:اوهوووو، یه نگاه به خودت بنداز، مثل آهو شکارت کردم! تو طعمه یه شیر شدی!
_نه نه نه، اشتباه نکن، گفتی کس و کونتو یکی میکنم، هنوز سوراخم حال نیومده.
+پس قبول داری که شکار شدی؟
_هنوزم در اشتباهی، من آهو نیستم، من یه ماده شیرم!
بعد یه صدای شبیه غرش شیر از خودش دراورد و چهاردست و پا شد و اومد سمتم.
با اینکه نوشین بینهایت سکسی و حشریه و روز و شبشو با سکس یا خودارضایی میگذرونه، ولی هیچکس حق تصاحب کونشو نداره! به هیچکس از کون نمیده، هیچکس جز من و دیلدوهاش! خودش میگه فقط منم که لیاقت سوراخشو دارم! اون سوراخ کون قهوه ایش به نام من سند خورده و معتاد کیرمه! اگه سه روزم از کس بکنمش، تا از کون نگامش ارضا نمیشم!
اومد جلوم و داگی استایل شد، میدونست پوزیشن موردعلاقمه، رفتم پشتش و یه چک سکسی محکم زدم رو باسن نرمش که مثل ژله بالا پایین شد و یه جوووون بلند گفت. از پشت سرش انگشت وسطی و اشارمو کردم تو دهنش و با آب دهنش خیسش کرد و شروع کردم به گشاد کردن سوراخش. بعد چند دقیقه کیرمو با آب کسش خیس کردم و گذاشتم دم سوراخ کونش و فشار دادم تو. شق درد گرفته بودم و مثل یه حیوون داشتم تلمبه میزدم، هر تلمبه از تلمبه قبلی سنگین تر. موهاشو دو دور دورِ دستم پیچوندم و سرشو کشیدم عقب که قمبلش بیشتر شه و کونش بیاد بالاتر. کار از جیغ و داد گذشته بود، داشت عربده میکشید، زجه میزد و قسمم میداد که آبمو بیارم و تمومش کنم. موهاشو ول کردم و دو دستی پهلوهاشو گرفتم، آمپرچسبونده بودم و کَلَم داغ کرده بود و چشمام تار میدید! انقد شدت و قدرت تلمبه هام زیاد شده بود که با هر ضربه نوشین میرفت جلوتر، اونقدر رفت جلو که از حالت داگی در اومدیم و دراز کِش شدیم و افتادم روش، دیگه اشکش دراومده بود که آبم اومد و با فشار همشو توش خالی کردم…

لخت، تنامون چفت تن هم دراز کشیده بودیم و سیگار میکشیدم که پیشونیشو بوسیدم و گفتم: مرسی جیگر، خیلی حال داد، دمت گرم.
_فدااات، منم خیلی کِیف کردم، عاشقتم، خوش به حال باران!
+نمیخوای بگی کجاست؟
_آمارشو از بچه ها دراوردم، یکی اومده دنبالش و بردتش!
+کی؟ کجا؟ چجوری؟ خونه منو از کجا پیدا کرده؟
_بهروز، منیر بفهمه من بهت این اطلاعاتو دادم، سرمو از تنم جدا میکنه ها!
+خیالت تخت، اگه دست منیر تو کار باشه، خودم سرشو از تنش جدا میکنم!
_دوتا مرد سن بالا چند روز پیش با یه پرادو اومده بودن دنبالش! منیر دست به سرشون کرد، ولی یارو خیلی خرمایه بود، ناکَس میدونست باران چند وقت اونجا بوده! حسابی سبیل منیرُ چرب کرد تا آدرس خونه تو رو بهش داد.
+ای بیناموسِ همه کَس خراب! خب بعدش، بارانُ کجا بردن؟
_پدرم در اومد تا رد یارو رو زدم، خیلی سخت بود، فقط واسه تو کردما، ارزشت بیشتر از این حرفاست!
+میگی کجاست یا نه؟!
_از یکی‌ از روستاهای مرزی ایران و آذربایجان تو اردبیل اومده بودن! بارانم بردن همونجا…

ممنون که تا آخر خوندید، امیدوارم لذت برده باشید
اگه میخواید به منم حال بدید، لایک کنید رفقا🙏🏻
کوچک همتون سرگردون(Ali_aze)

نوشته: سرگردون


👍 118
👎 3
50801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

888819
2022-08-07 01:36:58 +0430 +0430

از داستانت خوشم میاد هم اون قسمت های مربوط به باران و عشق و پیچیدگی های زندگی باران رو که باعث جذابیت داستان شده هم قسمت‌های مربوط به سکس رو خوب بیان کردی.
از نظر من که خوب بود.خسته نباشی و ممنون

5 ❤️

888854
2022-08-07 03:09:58 +0430 +0430

سرگردون جان خسته نباشی.

راستش منطق داستان به شدت ایراد داره. از همون قسمت اول. از اعتماد باران به منیر، از شخصیت قهرمان داستان که جیب بر و علافه ولی ۱۰ میل واسه کردنِ یه دختر خرج میکنه، از بارانی که بعد تجاوز میخنده و شوخی میکنه و دوباره به متجاوزش اعتماد می‌کنه و میره تو خونش، اصلا حال و روز یه دختر بعد از تجاوز رو از نزدیک دیدی؟ ادمی که بهش تجاوز میشه به حدی حال روحیش داغون میشه که به نزدیکانش هم دیگه اعتماد نمیکنه حالا چه برسه به متجاوزش. از بهروزی که یه شبه از یه متجاوزِ سادیست الکی بی بند و بار و جنده باز تبدیل شد به یه عاشق پیشه‌ی فردین منش و فرشته‌ی نجات. از بارانی که سر ماه نرسیده عاشق و شیدای بهروز شد و گذشته‌ی به شدت کلیشه‌ایش. از جریان پدر مفنگی‌ای که دخترش رو به پول میفروشه‌. از بهروزی که دپرسه و شکست عشقی خورده ولی میاد با نوشین سکس و عشق و حال و شوخی و… می‌کنه. از نوشینِ هوس بازی که تشنه‌ی کیره ولی فقط به یه نفر میده و التماس کیرش رو می‌کنه! تا پیدا شدن دو نفر ادم و بردن باران به لب مرز و برای فروختنش به خانه خرابات های اونور مرز همه و همه منطقش ایراد داره.
تو قسمت بعد هم باز بهروز کلک ناجی باران میشه و نمیذاره بفرستنش اونور و تهش به خوبی و خوبی تموم میشه😁

میدونم زحمت کشیدی و مجددا بابت زحمتت خسته نباشید میگم. ولی واقعا داستان به حدی بی منطق داره پیش میره که خوندنش هیچ لذتی نداره و خواننده با خودش هی میگه چرا؟! این ممکن نیست و…

با اینحال استعداد داری. به امید کارهای بهتر❤


888873
2022-08-07 04:28:39 +0430 +0430

دوست عزیزی که بالاپیام مفصلی دادین.حرف شما درست اما اون دختری به متجاوزش نمیخنده اعتمادنمیکنه که خودش کس وکار وپشت وپناهی داشته باشه.دلش به اونا قرص باشه.نه اون دختر فراری که نه خونه داره نه زندگی جاشم که توی جنده خونه بغل یک کسکش ادم فروش.پس راهی نداشت جزاعتماد به حرف بهروز چون درهرصورت که بهش تجاوزمیشد واونم نه یکی بلکه روزی یکی وبیشتر هربارم ادمای مختلف پس تصمیم عاقلانه ایی گرفته چرا چون اگر فرض کنیم قول بهروز الکی وفیلم بوده باز شرایطش بهتره وتکلیفش روشن چون میدونه زیرخواب یکنفره نمیشه ملی.
بنظرم شما از اون دسته کسایی هستین که همه این جریانات رو توی داستان ها خونده یا شنیده وخودش هیچ وقت خیلی از شرایط های بد ومشابه رو حتی ازنزدیک ندیده.
اما خیلی حس وحالا درواقعیت سوای افکار منطقی شماست.
والبته شمایی که بنظر ادم باسوادی میاین اینو درک نکردید که اینجا مهم راست ودروغ بودن اولویت نیست ونبایدپیله کنیم باواقعیت جوردربیاد چون قراربه نقدوبررسی علمی وافشای حقیقت نیست.داستانه بعضی واسه ارضاشدن بعضی واسه سرگرمی و وقت گزرانی میخونن ومهم فقط اینه که نوشته ادم رو باخودش درلحظه همراه کنه این نوشته هابادنیای خیلی ادما غریبه وبیگانه وتفاوت داره باتجربه هاشون اما قرارنیست چیزی که به ذهن شما غیرمنطقیه واقعا غیرمنطقی باشه.
بنده ادمی نیستم بیخودی حرف بزنم یا دیده بشم اما تاحدبالایی دراین زمینه تجربه وتحصیلات دارم که بخوام نظر شما رو رد کنم ‌‌ون اصلا به نظرمن چیزغیرمنطقی وجودنداره
خیلی حرفاونکات دیگه هست که بتونم اثبات کنم ولی دیگه زیادی طولانی میشه وخودش یه داستان مخلصم موفق باشیدTIZI

5 ❤️

888914
2022-08-07 16:17:08 +0430 +0430

این چه داستان حوصله سر بر بود.
طرف باید کیرشو تا ته تو حلق طرف مقابل کنه و تا دو سه بار استفراغش رو نکشیده ول کن نباشه.

1 ❤️

888915
2022-08-07 16:21:25 +0430 +0430

بزرگ ترین مشکل من با تو این که اصلا محیط رو توصیف نمی‌کنی. تو که انقدر خوب می‌تونی توصیف کنی ماجرا و ظاهر انسان رو چرا محیط رو توصیف نمی‌کنی؟
شرح هم لازم نیست بگی چون داستانت تو زمان حال هست و همون توصیف در حد این که بگی خونه دو طبقه هست و ماشین پراید هست کافیه.
نکته مثبتی هم که هست خب از اضافیات می‌زنی و بابت همین سرعت داستانت نسبت به وقوع توی زمانِ حال عالیه.

2 ❤️

888931
2022-08-07 18:07:46 +0430 +0430

سکس رو خوب و حشری کننده تعریف کردی
دیالوگ اول داستان و مخصوصن دیالوگای رسول هم خیلی خوشم اومد
تعریف تیریپ و قیافه و چشم و ابرو نوشین بعنوان یه دختر جنوبی هم خوب و متناسب بود
اما توی سکس یکم روی خودت و تواناییهای جنسیت زیادی غلو کردی و یه فاحشه که دایم در حاله دادنه واقعن از سکس اینحور لذتی نمیبره
در کل خوب بود و لایکیدمت

3 ❤️

888936
2022-08-07 18:45:52 +0430 +0430

داستان قشنگی بود د، متورم اگر ادامه داره بذار

3 ❤️

888943
2022-08-07 21:29:39 +0430 +0430

از 95 درصد داستانه سر بود
دمت گرم
از اون افکار پلید و بی شرمانه ای که میخوان بکنن تو مخ ملت خیلی خیلی بهتره
جای این جور داستانا خالیه واقعا
دمت گرم

2 ❤️

889228
2022-08-09 13:08:00 +0430 +0430

نوشینو میخوام من

2 ❤️

889281
2022-08-09 19:57:28 +0430 +0430

داستان بهتر از بیشتر داستانهای ضعیف شهوانی هست هم سکس داره هم داستان عاشقانه که خودش باعث جذابیت و پیگیری مخاطب میشه منتظر ادامه هستیم
اکثر دختر فراری ها زندگی بسیار سختی داشتن و بناچار فرار کردن و دختری که یا باید تو پارک بخوابه و سختی‌هاش و یا پیش خاله جون بده به ملتی از اجبار مجبور میشه حتی به متجاوزش هم که قول و وعده و پشیمانی و … بناچار اعتماد کنه پس از واقعیت دور نیست جریان این همون بد و بدتر که انتخاب باید بشه فقط تنها ایرادی که میشه گرفت عاشق شدن یکشبه بود که میشد یکم طولانی‌تر باشه که اونم شاید به صلاح دید نویسنده نخواسته کش بده که اونم میشه ازش گذشت

2 ❤️

889526
2022-08-11 05:41:49 +0430 +0430

خیلی عالی بود مثل اسمت در داستانت سرگردان شدم و لذت بردم امیدوارم ادامه بدی🧖‍♂️👊

2 ❤️

890487
2022-08-16 02:56:02 +0430 +0430

پارت بعدی لطفا

2 ❤️

891206
2022-08-20 02:59:49 +0430 +0430

سلام ببخشید از استانبول دختر یا خانومی هست که از(BDSM) یا میسترس اسلیو چیزی بدونه و یا حس برتری و ارباب بودن داشته باشه نسبت به جنس مخالف؟؟ تورو خدا اگه هست پیام بده کمک کنه🙏🏻😔🥀

1 ❤️

891319
2022-08-20 18:39:55 +0430 +0430

بد نبود

2 ❤️

948085
2023-09-18 06:19:23 +0330 +0330

داداش ادامه بده لطفا 👍 ****

1 ❤️