خار استخوان (۱)

1400/09/10

قسمت اول

همینجا بگم هیچ اهمیتی نمیدم که دیگر کاربران در این موضوع خاطره چه نظری بدهند و اون دسته از افرادی که میان فحش میدن و حتی با احترام اون عزیزانی هم که میان تعریف و تمجید میکنن، به اون هم اهمیتی نمیدم

پس لطفا خودتون را خسته نکنید و درگیر این مسائل نشید
راست یا دروغ بودن این خاطره هم شاید بخوبی مشخص باشه و دلیلی نداره که با کسی سر این موضوع مجادله کنم

من هانی هستم و ۳۸ ساله و مهندسی برق خواندم و کارمند دولت هستم،
فرزند آخر خانواده و ۳ خواهر از خودم بزرگتر دارم،
این خاطره مربوط میشود به من و آخرین خواهرم
من اصولاً آدم گوشه گیر و منزوی بودن و کاملا غیر اجتماعی و تنها و با کسی رفت و آمد نداشتم، با این حال همیشه خودم را مستحق داشتن یک عشق واقعی و بزرگ می‌دانستم و از خدا گله مند بودم که چرا همیشه تنها و بی یار هستم. ولی بهر حال تمام دوران تا اتمام دبیرستان به همین گونه گذشت .
من بعد از دیپلم رفتم خدمت ( دانشگاه را بعد از خدمت رفتم) در دوران آموزشی بیشتر از ۱۰ بار اتفاق افتاد که من توی خواب دیدم که با زهرا خواهرم دارم ور میرم، یعنی می‌دیم که روش خوابیدم داریم همو بوس میکنیم لب میگیریم و لمس میکنیم و اما هر دو لباس به تن داشتیم ولی با این حال بشدت و دیوانه وار بدنش را لمس میکردم و لذت می‌بردم، توی این حالت بعضی اوقات بسرعت از خواب می پریدم و بعضی وقت ها در حین ارضا شدن بیدار میشدم و یا بیدار میشدم و می‌دیم چه گندی زدم به شورتم ، اما هیچ وقت خواب من از مرحله جلو تر نرفت
این موضوع بیشتر از اینکه برام ایجاد عذاب وجدان و ناراحتی کنه برام تعجبب برانگیز بود و مدام به این فکر میکردم چرا واقعا چرا توی بیداری هیچ وقت نشد بود که بخوام سعی کنم تا خواهرم را دید بزنم یا نظری بهش داشته باشم که بخواد توی خواب به این مسئله پیوند بخورم
تعجب من بیشتر از این بابت بود که خوب من فیلم سوپر زیاد دیده بودم و جق زیاد زده بودم اما هیچ تجربه ای یا اطلاعی از یک رابطه جنسی واقعی نداشتم که بخوام یک چنین خوابهای ببینم . بهر حال باید یک چیزی میبود
برای مدت ها در تمام طول روز و در حین انجام کارهای روزانه فکرم درگیر این موضوع شده ، اما نتیجه ای نمی گرفتم،
تا اینکه فروردین سال ۸۴ زمانی که دوره آموزشی ما تمام شد امریه را تحویل گرفتم و با اتوبوس های که ارتش تدارک دیده بود از شهر عجب شیر حرکت کردیم به سمت خانه، اما بقدری وضعیت اون اتوبوس و خصوصا جایی که به من رسیده یود من بعد از حرکت از راننده خواستم که منو پیاده کنه من خودم با هزینه خودم برمیگردم، راننده هم که خیلی آدم دیوسی بود یک جای خلوت بین عجب شیر و مراغه نگه داشت، من پیاده شدم و کوله سربازی را از صندوق بعد از شنیدن کلی غر غر از شاگرد اتوبوس تحویل گرفتم و با دیدن پیاده شدن من ، ۷ نفر دیگه از بچه ها هم پیاده شدن ، بعد از رفتن اتوبوس ۲ نفر از این سربازها از میان مزرعه زرت شروع به حرکت کردن و‌ از دید من محو شدن و افراد باقی مونده بدون اینکه حرفی بزن دنبال من راه افتادن و چند قدم عقب تر از من کوله به دوش شروع به راهپیمایی کردیم، چند صد متری که رفتیم بخاطر وزن زیاد کوله ها و ساک های دستی و پوتین های گوشاد و خستگی و ضعف مفردی که به خاطر ۴ ماه آموزشی( ۲ ماه آموزش معمولی بود و ۲ ماه بعدش هم دوره کد ) داشتیم زود خسته شدیم ، یواش یواش با فاصله زیاد از هم دیگه روی زمین یا گارد ریل جاده نشسته یودیم، ناگهان یک ماشین کنار من ایستاد و قبل اینکه من ماشین را ببینم بوی تند بنزینی که از باکش یا از موتور سر ریز میکرد و توی گرمای موتور بخار میشد به دماغ من خورد و سرم را بالا گرفتم دیدم یک وانت تویوتا است که ۴ نفره سرنشین داشت یک سرباز و چندتا درجه دار سپاهی ، ما را عقب وانت سوار کردن و مستقیم بردن جلوی ایستگاه قطار مراغه پیاده کردن و ما رفتیم‌ داخل و بیلیط گرفتیم و بعد از حدود یک ساعت قطار اومد و موقع سوار شدن به ما گفتن که جا نداریم و بلیط شما درجه ۳ صادره شده است پس مارا در آخرین واگن قطار که واقعا کثیف بود داخل یک کوپه جا دادن و این واگن بقدری وضعیت خرابی داشت که حتی کوپه های اون روشنایی هم نداشت هوا که تاریک شد فقط یک لامپ کوچک که از وسط واگن از سقف آویزان شده بود روشنایی کل اون واگن بود، من نیمه های شب برای رفتن به دستشویی به واگن جلویی رفتم، درب دستشویی قفل بود و علامت روی رنگ قرمز بود و مشخص بود کسی داخل دستشویی است ، منتظر شدم و چون طول کشید چند بار هم در زدم اما خبری نبود ، همین که خواستم برم یک دستشویی دیگه پیدا کنم احساس کردم سرعت قطار در حال کم شدن است یادم نیست کدوم ایستگاه بود اما قطار توقف کرد و همین توقف باعث کم شدن شدید سر و صدای محیط بشه و ناگهان صدای دختر بچه ای به گوشم رسید که میگفت: ولم کن دیگه تو رو خدا بیا بریم گوش کن بخدا قطار وایساده الان که مامان بابا بیدار شن اگه بیان دنبالمون چی ، تو رو خدا داداشی حرفمو گوش کن ، صداش بعد از این جملات خیلی کم شد و خفه و بریده بریده بگوش رسید من پشت در رفتم و گوشم را آروم چسبوندم به در همین لحظه دوباره قطار با تکان شدیدی آرام آرام شروع به حرکت کرد و بعد از اون تکان محکم من بهمراه جیغ کوتاهی که از داخل دستشویی شنیدم بازهم دقت کردم و دیدم دوباره صدای اون دختر واضح شد ، اینبار میگفت : داداشی فدات بشم بیا الان بریم خیلی احساس بدی دارم‌ دلم شور میزنه، آخ امی۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰د
آخ امید کش دارش را که شنیدیم پشت بندش صدای پسری به گوشم رسید که داشت چیزی میگفت اما چون یکدفعه متوجه چراغ قوه دست مامور قطار شدم که نورش توی شیشه های قطار منعکس شد من سریع از در فاصله گرفتم و بی تفاوت کناری ایستادم و تظاهر کردم منتظر دستشویی رفتنم
مامور قطار که چند قدمی از کنارم رد شد و شب بخیر گفت درب دستشویی باز شد و اول پسرک بیرون آمد یک پسر بچه ۱۱ یا ۱۲ ساله و با ترس نگاهش به من افتاد و بعد اطراف را چک کرد و در حالی که دست دختر را گرفته بود دخترک را از دستشویی بیرون کشید و پشت سرهم با سرعت به سمت جلو قطار پا به فرار گذاشتن ،اما همین یک نظر کوتاه در دل من خاطره ای عجیب را زنده کرد که مربوط به سالهای دور یود، و پاسخ سوال های من که چرا خواب خواهرم را دیدم ،
چهره اون دختر و پسر در کنار هم یادم انداخت که در زمان کودکی که درست یادم نیست چند سال داشتم , اما مطمئن هستم دوران ابتدایی یودیم که یاد گرفته بودم زمانی که مادرم یرای خرید بیرون میرفت و چون اون زمان ملت میرفتن از بازار روزا خرید میکردن و صف می ایستادن که کلی طول میکشید تا برگرده ، من ابتدا برای شوخی و قلقلک دادن زهرا شیرجه میزدم روش و بعد از چند دقیقه که اون هم تلاش میکرد تا از دستم فرار کنه نمیدونم چی میشد که یواش یواش اروم میشد برای فرار تلاش نمیکرد و فقط روی زمین دراز میشد و در حالی که من روش خوابیده یودم مثل مار به خودش تاب میداد و تند تند نفس میزد دهانش باز و چشم هاش بسته و سرش را بسمت سقف و عقب بالا میبرد و دست های من میگرفت و به سمت سینه هاش می‌برد و همینطور دست من با فشار دست خودش روی سینه هاش فشار میداد و چند دقیقه این کار را ادامه میداد و بعد از اون من بیحال میشد و اونوقت من شلوار یا دامنش را کنار میزدم و صورتم می‌بردم جلوی جلوی و کس پشمالو شو نگاه میکردم ، همیشه وقتی به این مرحله میرسیدم سریع خودشو جمع جور میکرد، اما یکبار خیلی این وضعیت طول کشید و همین باعث شد من فرصت کردم و انگشتم کشیدیم روی کسش و به اون شیار رسیدیم ، انگشتم را از بالا به سمت پایین میکشیدم ,پشت بند حرکت دست من این لبه های کوسش از هم باز میشد ، مثل هندونه خیلی رسیده که چاقو میزنی یکیار سرتاسری قارچ میشه، همین شد که من چشم افتاد به چندتا لکه سفید رنگ، درست مثل خامه بستنی بود همون شکل و همون رنگ فقط خیلی نازک تر بود همین که خواستم با دوتا انگشتم یکشون را بردارم زهرا یلند شد و نیم خیز نشست و با ترس گفت دیونه داری چیکاذ می‌کنی گفتم فقط داشتم نگاه میکردم ، گفت تو بیخود کردی دست زدی ، گفتم آبجی اینا چی هستن داخل اونجات ففط میخواستم اینو ببینم ، دستم منو گرفت و کشید نزدیک تر و چشماشو تنگ کرد و کمی نگاه کرد و گفت هیچی نیست و اون لکه را با دستش از روی انگشت من پاک کرد و یعد دست خودشو بو کرد و با دست راستش بالای کوسش را به سمت سر و سینه کشید و گردنش را جلوتر آورد تا بتونه مثلا داخل خودش را ببینید اما انگار نتوانست و بعد یک دستمال استفاده شده را از توی سینه اش بیرون کشید و جلوی چشم من چندبار محکم داخل اون اون شیار را تمیز کرد و بعد دستمال را جلوی صورتش برد و کمی بود و من دیدم که حالت صورتش یکم عوض شد و کج و معوج شد ، بعد دست انداخت شورتش که تا مچ پا هاش پائین بود را به طرف بالا کشید که بپوشه اما ناگهان من یکدفعه جلوشو گرفتم و صورتم را بردم لای پاش و درحالی که زهرا شکم و کونشو به سمت عقب میداد من لبم را گذاشتم روی قسمت یالای کسش و یک‌ ماچ گنده کردم و ولش کردم و روی زمین نشستم

پایان قسمت اول

نوشته: ندید بدید


👍 9
👎 8
30901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

845426
2021-12-01 00:36:06 +0330 +0330

این الان داستان بود 😬
بچه12 ساله 😕

0 ❤️

845429
2021-12-01 00:44:34 +0330 +0330

اوووف

0 ❤️

845515
2021-12-01 15:13:13 +0330 +0330

هانی اسم پسره؟از اول داستان فکر کردم داستان لز آخرش فهمیدم گی بوده

0 ❤️