خاطرات بهرام و مامانش (۱)

1396/12/05

من بهرام هستم این مجموعه خاطرات شامل خاطره من و مامانم به اسم طاهره هستش که با نقل قول از بهرام و طاهره تقدیمتون می شود شروع داستان با نقل قول از طاهره شروع میشه شروع داستان مربو ط به ۱۳۱۴هجری شمسی بوده و اسامی مستعار بوده وبه خاطر حفظ و شان و شخصیت خانواده از درج اسامی شهرو استان خود داری شده است داستان و وقایع ان کاملا واقعی میباشد

نقل
از طاهره من طاهره هستم مادرم ۱۷ساله بود که با پدرم که
۲۲سال سنش بودازدواج کردشغل پدرم مباشر و سرپرستی یکی از خونه های اعیانی
ارباب و خان شهر…رو عهده دار بودپدرم با اخلاق خشک و تند مزاجش یه
مردسالاربودش و حرف اول واخرش همیشه یکی بودش همون سال اول عروسیشون خواهر
بزرگم فاطمه بدنیا اومد فرزندی که پدرمو خوشحال نکرد چون اون پسر میخواست
ولی چون مادرمو خیلی دوست داشت به روش نمی اورد اخه مادر من زن زیبا و
مهربونی بود و همه به من می گفتندکه زیبایی و خوشگلیتو از مادرت به ارث
بردی و پدرم هم به امید اینکه فرزند دومش از مادرم پسر باشه دل خوش بود ولی
دیگه خبری از حاملگی مادرم نبوددو سال از ازدواجشون گذشته بود پدرم ناراحت
بود ولی به روی مادرم نمی اورد ولی در برابر طعنه و توپ تشر ونگاه های
سنگین فامیل و دوست واشنا کاریش نمیشه کرد مادرم خودش پاپیش گذاشت و به
پدرم گفت که یه زن دیگه بگیره که من مخالفتی با این موضوع ندارم پدرم ابتدا
مخالفت کردو گفت من دوست ندارم رو سرو زندگیت هووبیارم این لابد کار خداست
ولی مادرم اصرار میکرد تا اینکه پدرمو راضی کرد وتوسط دوستای پدرم یه زن
بیوه و معرفی و عروسی با یه مراسم ساده صورت گرفت یه ماه از عروسی اون زن و
پدرم نرفته بود که یه روز که مادرم از خونه بیرون رفته بود وزودتر از موعد
و سرزده برمیگرده خونه می بینه که اون زن رفته سراغ طلا و جواهرات مادرمو
یه تکه از اونا رو برمی داره مادرم مچشو میگیره و بعد ازبرملا شدن دزدی اون
زنه روز بعدش بلافاصله پدرم زنو طلاق میده بعد از این جریان پدرم با
خواسته واصرار های مادرم وفامیل برای ازدواج مجددتن نمی ده و تصمیم به سفر
حج میگیره اون موقع رفتن به مکه زمینی انجام میشد پدرم از مادرم و فامیل
خدا حافظی می کنه و میره به حج تمتع برگشتن پدرم از مکه یک سال ونیم طول
میکشه…بابرگشتن پدرم از سفر حج باز اصراربرای ازدواج پدرم از سوی مادرم و
سایرین بطور جدی تر شروع میشه و نهایتا با پافشاری دختری از همسایه های
فامیل پدرم انتخاب و مراسم عروسیشون بطور ساده برگذار می گرد دهمون سال اول
دختره تازه عروس که اختر نام داشت یه پسر به دنیا میاره که پدرم اسمشو
یوسف میزاره خوشحالی پدرم با تولد یوسف برای همه مشهود بود و پدرم که کمتر
لبخند رو ازش میدیدی حالا بوضوح می خندید و سر حال بودش بعد از دو سال پسر
دوم اختر هم بدنیا اومد که پدرم اونومحمود نامید حالا چهار سال از ازدواج
اختر گذشته واون صاحب دو پسر شده و ۹سال هم از ازدواج مادرم میگذره وخبری
از بار داریش نشده مادرم خیلی غصه میخوردواندوه سنگینی رو در دلش تحمل
میکرد با حاملگی اختر و بدنیا اومدن سومین پسر به اسم احمدغم و اندوه مادرم
بیشتر از گذشته شده بوداختر بر خلاف تصورزن خوبی بودوبامادرم هم دردی
میکرد وبرای مادرم در اون شرایط یه دوست واقعی بودوخوشبختانه این از شانس
خوب مادرم بودش وگرنه واقعا اون از غصه دق میکرد حالا فاطمه 12سالش شده بود
اتفاق جالبی افتاد اختر ومادرم به هم حامله شدند شرایط حساسی شده بود همه
خانواده وفامیل وحتی خود اختر دعا میکردند که این بار مادرم پسر بدنیا
بیاره ولی اینجوری نشداختر صاحب چهارمین پسر بنام فرشید شد و مادرم منو
بدنیا اورد بعد از دوسال مادرم باز حامله شد ودیگه خبری از بار داری اختر
نبود هم پدرم وهمه ارزو داشتند که این بار مادرم پسر دار بشه ولی باز نشد
خواهر کوچیکم راحله متولد شد خب قسمت و نصیب مادرم اینطور رقم خورده بود غم
واندوه مادرم به اوج رسیده بود چهار ساله بودم در یکی از روزهای گرم
تابستون عصرگاه مادرم حین کار در انباری خونه گرفتار نیش عقرب میشه …اوه
خدای من چه روز سیاه و شومی …یادمه من تو حیاط مشغول بازی بودم مادرمودیدم
که باسرعت از انباری بیرون اومد واز درد نیش عقرب فریاد میزد و کمک می
خواست عقرب رو که بعدا کشتند و تعریف میکردند بزرگ سیاه بودش …خیلی
ترسیده بودم و برای مادرم گریه میکردم و غصشو می خوردم بعد از سه روز
علیرغم رسیدگی و دارو مادرم فوت کرد و من بی مادرشدم …اه حالا اختر نا
مادریم شده بوداون زن خوبی بود و بدی ازش بیاد ندارم ولی هیچکس نمی تونه
جای خالی مادر رو پر کنه واین یک واقعیت محض هستش با مرگ مادرم تنها حامی
ما سه خواهرها هم از بین رفت مهر ماه همون سال پدرم مانع رفتن مدرسه فاطمه
که با اصرار و خواسته مادرم تحصیل میکرد شد دیگه حساب کار دست من و راحله
خواهر کوچکم اومده بود باید بی خیال درس و مدرسه میشدیم برخلاف ما برادرای
ناتنیمون همه سواد دارشدن و به مدرسه میرفتند چون پدرم با تعصب خشک وعقب
مونده اش عقیده داشت دختر برای خونه وشوهر داری به درد میخوره و مجاز به با
سوادشدن ندارندحالا من در اخرای 12سالگیم بودم فاطمه چند ماهی میشد که
ازدواج کرده بود یه روز که رفته بودم مستراح متوجه خون سیاهی از اونجام
(کوسم)شدم اخه شب عقبلش از کمر و پایین تنم حس سنگینی داشتم …اوه خدای من
نگران شده بودم نمی تونستم و روم نمی شد اینو به اختر بگم اه در اون لحظات
کمبود مادرمو بخوبی احساس کردم اه مادر کجایی …گریم گرفته بود …یاد
خواهرم فاطمه افتادم تنها امیدم اون بودش فاطمه می تونست در این مورد بهم
مشورت بده ولی اون تو خونه شوهرش بود باید پیشش میرفتم رفتم سراغ اختر و
بهونه دیدن فاطمه رو گرفتم اون همون روز منوبا خودش به خونه فاطمه برد
اونجا در یه فرصت دور از چشم اختر قضیه خون ریزمو به خواهرم گفتم دیدم خنده
ای کرد وبا لبخند گونمو بوسید وگفت …طاهره جون خواهر خوشکلم نمی خواد
ناراحت و نگران بشی تو دیگه با این علایم یه دختر بالغ و در واقع به سن
تکلیف رسیدی و امادگی ازدواج رو مثل من داری خدا کنه عروسیتو ببینم و این
قضیه خون ودردکمر هم طبیعیه و برای همه مازنها اتفاق میفته نگران نباش
خیالم راحت شده بود ازش تشکر کردم …در اون ایام کم کم تغیراتیو در
اندامم حس می کردم و زیر بغلام و بالای اونجام یه کم اثار مو می دیدم و
باسنم نسبت به باریکی کمرم درشت تر شده بود واز همه مهمتر سینه هام هم کمی
باد کرده بودو بهش دست میزدم حس خوبی بهم دست میدادنگاه های سنگین وشهوتی
مردها رو احساس میکردم مواقعی که با اختر بیرون میرفتم نگاه ها بیشتر متوجه
من و بدنم بود و اختر اینو بخوبی فهمیده بود وتا حدودی حسودی میکرد وبا
ارایش کردنش و حرکاتش اینو درک میکردم ولی در زیبایی و خوشکلی اختر به گرد
پام نمی رسید چندشبی میشد پچ پچ های پدرم واختر رو می دیدم و گاه گاه
نگاههاشون به من ختم میشد یه شب پدرم منو صدا کرد اون کنار زنش اختر نشسته
بود رفتم جلوش سرم پایین بود گفت طاهره من تصمیم گرفتم که شوهرت بدم و
ازدواج کنی و مثل خواهرت فاطمه صاحب شوهر بشی ودیگه وقتشه توم سرو سامون
بگیری وبا نگاهش به اختر که از زیر متوجه شدم ادامه داد من تو تکیه خونه که
شبای دوشنبه و جمعه میرم یه پسر رو انتخاب کردم اون اهل نماز و روزه و پسر
سالم و سر بزیری هستش ودر موردش کاملا تحقیق کردم و می تونه تو رو خوشبخت
کنه …پسره اسمش صالح هستش و تو ارتش خدمت می کنه و این قضیه رو هم به خود
صالح گفتم و اونم یه بار تو واختر رو در بازار دیده ومن قرار ومدار
وباهاشون گذاشتم و قراره همین شب جمعه برای خواستگاری بیان
اینجا…شوکه شده بودم اصلا انتظار همچین چیزایی رو نداشتم ضربان قلبم
تند شده بود اوه خدای من پدرم واختر میخوان با من چکار کنند من امادگی
ازدواج رو از هر لحاظ نداشتم من هنوز در افکار بچه گانه ام بودم یادمه اون
شب تا صبح نخوابیدم و تاصبح زیر پتو به ارومی گریه میکردم شرایط روحی خیلی
بدی داشتم باز یاد مادرم افتادم اه مادر کجایی به داد دختر بی پناهت برسی
ظاهرا حسادت اختر کار خودشو کرده بود …شب خواستگاری فرارسیدیه لباس سفید
وقرمز یه دستیو تنم کردند وسر شونه شده وعطرو…خلاصه یه کم ارایش شده
منتظر اومدن خونواده صالح شدم هر چند به گفته اختر من احتیاجی به ارایش
نداشتم و زیباییم حسابی چشم هارو خیره میکرد داستان طولانی نشه اون شب همه
چی طبق نظر پدرم و خونواده صالح برگذار شد و مراسم بخیر و خوشی برای همه
شون غیر از من تموم شد و من که ارزو میکردم این مراسم و معامله که کالاش من
بودم سر نگیره ولی نشد سرنوشتم رقم خورده بودبرخلاف من صالح اون شب خیلی
خوشحال بود و مرتب چشماش به بدنم و هیکلم بودش و با دمش گردو می شکوند
مراسم عقد وعروسی با هم انجام شد و عروس خانم که من باشم با کوهی از غم
واندوه که تو دلم جمع شده بود راهی خونه شوهر شدم خونه که نه باید بگم یه
زندون به مدیریت مادر زنم سکینه و دخترش رعنا که یه سال از من کوچکتر بود
که واقعا در اون ماه های اولیه زندگیم که می بایست بهترین سالها وماه هاو
روزها و لحظات شیرین برای یه زن باشه اون دو نفر شکنجه گر روح وروان وجسمم
بودن و صالح فقط ظاهرا نقش یه شو هر و مرد و داشت ولی عملا اختیاری نداشت و
تا موقعی که مادرش زنده بود اختیارمن و خودشو کاملا به مادرش داده بود
ورعنا هم از این موقعیت و مظلو میت من بنحو احسن به نفع خودش استفاده
میکردواغلب کارهای خونه رو دوش من انجام میشد اونا یه کلفت و نوکر به خونه
شون اورده بودن …اه چه ایام تلخ و سختی …شب زفاف تو اتاق به اصطلاح
حجله در حالیکه با دل سرشار از غم وغصه و خشم از همه کس حتی پدر بی احساسم و
بدونه کوچکترین حسی به صالح در شرایطی که مشتی پیرزن و جماعت فامیل پشت در
کمین کرده بودند که منتظر اعلام فتح کوسم توسط کیر صالح بودند و صدای پچ
پچ و همهمهشون رو می شنیدم من برای اولین بار کیر یه مرد رو میدیدم اوه
ترسم بیشتر شده بود صالح لخت شده بود و کیرشو با دستش مالش می دا دکیرش
دراز و کمی کلفت بود من رو تشک وبا لباس عروس نشسته بودم و صالح کیر به دست
بالای سرم بودش با وجود اینکه هوا سرد نبود ولی احساس سرما می کردم و تنم
می لرزید و این شوهر بی شعور و بی احساس من این وضعیت منو درک نمی کرد ونمی
دید اه من در اون لحظات اغوش یه مرد با احساس و واقعی رو می خواستم که منو
گرم کنه و به ارامشی که خیلی وقت بودش اونو گم کرده بودم برسونه ولی دریغ
از این خیالات …صالح هنوز کیرشو می مالید و اورادی زیر لب می خوند و بعدش
گفت طاهره بلند شو و لباستو درار مردم پشت در منتظرن کارمون تمومشه …وای
خداچه شوهر بی ملا حظه و احمقی نصیب من شده انگاری من ادم نیستم و اون می
خواد فقط کارشو بکنه و مردمو منتظر نزاره خیلی مایلم فریاد بزنم و گریه کنم
از دست سرنوشت و روز گار اه پدر این چه کاری بود با دخترت کردی اگه مادرم
زنده بود اون هیچوقت اجازه نمی داد من در این شرایط بحرانی قرار بگیرم من
اونشب عشق واحساس ومحبت و رفتار جنسی رو از صالح انتظار داشتم به خودم
گفتم الانه خیلی از مردها در ارزوی تن وبدن و عشق بازی با من هستندو اینومن
در خیابون و بازار و در همین عروسیم در چشماشون حس میکردم و بارها در
بیرون متلک های انچنانی بهم می گفتند که بروی خودم نمی اوردم در همین عروسی
امشب دقایقی قبل یاد مردی سبیل کلفتی افتادم که در چند لحظه نزدیکم شد
بدون اینکه نظر کسیو جلب کنه بهم گفت بخدا دارو ندارمو نامت میکنم که ده
دقیقه تو حجله پیشت باشم و بکنمت نمی زارم بهت تلخ بگذره حیف که تو زن این
صالح فلان فلان شده شدی اون مرده با دستاش کیرشو از رو شلوارش می مالید و
گفت کیرم تو کوس وکون کیر ندیده ات …کاشکی من جای صالح بودم…حالا من
مثل یه مرده متحرک حودموبرای شوهرم لخت میکردم صالح انگاری منونمی دید کیرش
سفت شده بود دراز کشیدم و چشام به سقف اتاق بودش اون پاهامو از هم باز کرد
و کیرشو به ارومی به کوسم رسوند کوسی که خشک خشک بود کیرش تو کوسم نمی رفت
با اب دهنش کیرشو خیسوند واین بار موفق شد من چشامو بسته بودم و دستام رو
تشک مچاله شده بود صالح رو بدنم ولو شده بود و به ارومی کیرشو عقب جلو می
کرد اشک از چشمام سرازیر شده بود قیافه مادرم جلو چشام بودش اون کیرشو خیلی
اروم وبا احتیاط تو کوسم فرو میکرد من احساس درد میکردم با وجود اینکه
کیرش خیلی کلفت نبود و کوسمو پر کرده بود وبه گمانم صالح هم یه جورایی
ترسیده وبه خیالش می گفت نکنه با این کیرم و این دختر 13ساله کیرنخورده
اونو در همین شب اول ازدواج روانه مریضخونه کنم و کوسشو پاره کنم اون از
ابرویش می ترسید اب از چشام میومد صالح متوجه اشکام شد برای اولین بار بهم
دلداری داد…نترس طاهره میدونم درد میکشی ولی چاره ای نیست شب عروسیمونه و
خیلی ها منتظرن کارمون تموم بشه …تحمل کن…در همین لحظه احساس کسیکه
سوزن و امپول رو بهش زدند در کوسم حس کردم برای اولین بار اون شب فریاد زدم
ای ی ی ی …اخ اخ سوختم اوی اوی کیرصالح پردهموزده بود اون کیرشو از
کوسم دراورد خونی شده بود دستمال سفیدی که بغل تشک بودش رو برداشت و کیرشو
با دستمال خوب پاک کرد و بعدش اطراف و چوچوله کوس خونیموبا همون دستماله
خوب تمیز کرد و گفت لباس تنت کن منم اماده میشم برم این دستمال رو بهشون
نشون بدم …اه خدای من دستمال خونی بکارت من می بایستی در معرض و نمایش یه
جماعت مرد وزن قرار می گرفت اه چه رسم ورسوم مسخره ای…اصلا قدرت وتوان
بیرون رفتن از اتاق رو نداشتم و شرم میکردم با کسی روبرو بشم ولباساموتنم
کردم و رو همون تشک پتو رو خودم کشیدم …کماکان گریه میکردم صالح دستمال رو
بیرون برده بود و جماعت مردم شادی و هورا میکردند وبه داماد تبریک می
گفتند فاطمه اومد سراغم .تبریک گفت و حالمو پرسید و دید گریه می کنم بهم
دلداری داد یه کم اروم شدم اه یه خواهر خوب واقعا یه نعمت و گنجه …وبعدش
اختر اومد …اونشب گذشت…زندگیم در اون زندون شروع شده بود مادرشوهرم از
همون ابتدا ازمن وصالح بچه میخواست و می گفت ارزومه تا وقتی زنده ام بچه
صالح رو ببینم و من یه جورایی لج کرده بودم و نمی خواستم اون به ارزوش برسه
واز حامله شدن گریزان بودم اکثر شب ها صالح میومد سراغم که منوبکنه ولی
اغلب بهش راه نمی دادم یا خودموبه خواب میزدم ویا اظهار خستگی و مریظی
میکردم ویا…خلاصه بهونه ای می اوردم .تنها یار ومونس من در اون ایام
فاطمه خواهرم بود که اونم کاری از دستش برنمی اومدامر ونهی و زور گوییهای
مادر شوهرم و رعنا ادامه داشت کلافه شده بودم دریغ از یه ذره حمایت و کمک
شوهرم …برادر کوچتر صالح هم با ما زندگی می کرد اون 18ساله بود ودر یه
اهنگری شاگردی میکرد و صالح بهش قول داده بود بعد از استادی در کارش براش
مغازه بخره اخه هاشم سهمی تو اون خونه شوهرم داشت هاشم پسر اروم وبه ظاهر
سربزیری بود و کاری به کسی نداشت… از دست ظلم وزور وتوپ تشر های
اونا ذله شده بودم تنها دل خوشی و تنفسم بیرون رفتن های گاه وبیگاه با صالح
به بازار و سر زدن ورفتن به خونه فاطمه و پدرم بودش …در موقع رفتن به
خیابون و بازار بماند چه چشمایی اندام و هیکلمو ورانداز نمی کردندو مواقعی
که صالح متوجه نمی شدتو شلوغی و ترافیک بیرون گاها از ناحیه باسنم دستمالی
میشدم ابتدا ناراحت میشدم ولی کم کم این دست مالیا حس خوبی بهم میدادوبرام
لذت بخش بود یادمه یه روز که با صالح تو بازارسنتی و قدیمی بودم سر سه راه
گذر بازار صالح اب دوستش گرم صحبت بود منم از این فرصت داشتم اجناس یه دست
فروش رو نگاه میکردم خم شدم که یه جنسشو دست بزنم به محض خم شدنم انگشتای
دستیو تو چاک کونم حس کردم اه اون روز که تو اواخر فصل بهار بودش هم چادر
سرم بود و یه دامن ابی نازک تنم بودش و موقع خم شدنم پارچه دامنه تو چاک
کونم جا خوش کرده بود و با فشار انگشتای اون یارو پارچه حسابی تو گودی کونم
رفته بود و اونم خیلی خوب اونجاهامومی مالوند اطراف و اون دوور رهم حسابی
شلوغ بود و حرکت دست مرده رو استتار کرده بود من نمی تونستم جلو برم چون
میز دست فروشه جلوم قرار داشت و و سمت راستم هم صالح پشت به من با دوستش
صحبت می کرد و سمت چپم وسایل یه مغازه بودش که ناچارا منو اونجا میخکوب
کرده بود دست مرده رو کونم و کوسم فعال بود کوسم خیس شده بود و دامنمو که
روش جمع شده بود خیسونده بود اه یه حس خوب و با لذت توام با ترس وجودمو
گرفته بود راستش می خواستم این نمایش همچنان ادامه داشته باشه و اون مرد به
کارش ادامه بده صالح داشت با دوستش خداحافظی میکرد… ای بخشکی شانس
…وبرگشت به طرف من …مرده هنوز دستش رو کونم بود و انگشتشو به سوراخ کونم
فشار میداداوه چه انگشت کلفتی هم داشت یهو تصمیم گرفتم صالح رو برای یه
دقیقه هم شده بفرستم دنبال نخود سیاه تا بیشتر از دست مالی کونم لذت ببرم
همین کار م کردم همون لحظه تو مغازه روبروم یه جنسیو نشونه گرفتم و از صالح
خواستم بره قیمتش کنه صالح رفت تو مغازه …اه تا برگشتن صالح من ارضا
شده بودم کاری که صالح تو خونه ورو تشک نتونسته بود این مرد غریبه با
انگشتای دستش تونسته بود راضیم کنه و انجام بده صالح داشت برمی گشت و رسید
روبروم تازه اونوقت دست مبارک مرده از کونم دور شد اه کیف کردم داشتم
خودمووچادرمو جمع وجور میکردم تصمیم گرفتم یه لحظه برگردم قیافه مرد غریب
رو ببینم…وای خدای من یه پیر مرد شلخته با سرو ریش نتراشیده مواجه شدم که
به گمانم در حین رفتگری و جاروی خیابون دیده بودمش اه من با انگشتای یه
پیرمرد زوار رفته و رفتگر شهر ارضا شده بودم اگه از ابتدا می دو نستم این
پیرمرده کونمو دست مالی می کنه یه لحظه اجازه بهش نمی دادم …قیافش حالمو
گرفت و لی لذت قبل از دیدنش فوق العاده و برا م تازه گی داشت…کم کم
بچه دار نشدن من برای سکینه باعث حساسیت شده بودیه روز عذرا همسایه دو خونه
بالاترمون اومده بود پیش مادر شوهرم و گرم صحبت زنو نه بودند سکینه بهم
گفت طاهره تو به گمانم طلسم شدی باید ببرمت پیش یه رمال ودعا نویس که برات
یه دعا و چیزی بنویسه که از این شرایط در بیای تا بلکه بچه داربشی عذرا
با شنیدن این حرف گفت …چرا رمال و یا دعانویس شوهرم می تونه یه دعای خوب
برای طاهره خانم بنویسه و کارش هم خوبه اگه موافق باشی من به ملا حیدر میگم
همین فردا صبحش طاهره رو بیارید پیش شوهرم تا بلکه مشکلش حل بشه …شوهر
عذرا رو قبلا تو کوچه دم درشون دیده بودم اون یه ملا نابینا و حدودا 45ساله
که تو بچگی مرض ابله میگیره ودر اثر بی توجهی هم اثار ابله رو صورتش می
مونه هم به چشاش میزنه و باعث کوریش میشه البته می گن که یه چشمش کمی دید
داره اون قد متوسط و نسبتا چاق ولی با شکم برامده و اویزون که همیشه عینک
سیاهی به چشمش می زد در مجموع ملا حیدر قیافه جالبی نداشت ولی خب برای
تفریح وتنوع و دوری چند ساعته از این زندون خونگی بد نبود برم پیشش برام
جالب بود که اون باهام چکار میکنه لذا همون موقع به سکینه گفتم اگه شما
راضی باشی و موافقت کنی من هم راضی هستم منو پیش شوهر عذرا خانم ببرید
…مادر شوهرم راضی شده بود قرار شد فردا صبح با سکینه خدمت ملا حیدر
برسیم اونشب مادر شوهرم به صالح گفت فردا طاهره رو میبرم پیش ملا حیدر بلکه
مشکل زنت حل شه و یه دعایی براش بگیرم گفتم که مطلع باشی …اخه چی بگم
مادر من نمی تونم رو حرف و تصمیم شما نه بگم ولی راستش من ازاین ملا حیدر
زیاد خوشم نمی یاد و از این رفنتون خیلی راضی نیستم ولی چاره ای نیست به
خاطر شما منم موافقم …همون شب قبل خواب صالح اومد سراغم باز ازم خواست
که باهاش سکس کنم جواب رد دادم وگفتم درد کمر دارم و حالم مناسب نیست الکی
گفتم که منونکنه …اون اخمی کرد و گفت طاهره من حس میکنم هر گاه خواستم
باهات نزدیکی کنم یه بهونه ای اوردی و نزاشتی بکنمت و این به نظرم عادی
نیست راستش من پیش پدرت شکایتتو کردم و می دونی که پدرت خیلی منو دوست داره
و بهم احترام میزاره واونم از دستت ناراحته بهتره باهام مهربون تر باشی
…و میخام بهم بگی مادرم ترو مجبور کرده که بری پیش این ملای حقه باز
ویانه چون شایعاتی دروغ یا راست ازش دارم نمی خوام زنم رو به خونه اون یارو
بفرستم …تو حرفش پریدم .و گفتم خب میخواستی این حرف هارو رک وپوست کنده
به مادرت می گفتی تو که همه جوره تسلیم مادرت هستی نمی خواد برای من ادا ی
یه مرد با غیرت رو بازی کنی تازه من راضیم و اون ملاهه هم نابینا هستش واون
که نمی تونه منو ببینه و مادرت هم باهامه و من تنها نیستم خیال بد به خودت
راه نده…دیگه صالح ساکت شد و حرفی نزد و بعد از لحظاتی خوابید اه ای
صالح بی اراده واگه یه کم از خودت جربزه و عرضه نشون میدادی و اختیار زن و
زندگیتو به مادرت نمی دادی حالا شرایط اینجوری نمی شد من از قصد فعلا نمی
خوام حامله بشم و تا بتونم کمتر باهات نزدیکی می کنم اونم از لج رفتارهای
تو ومادرت و خواهرجونت هستش شما ها منووادار کردین وکاری کردین که اگه
دست نامحرمی بهم بخوره ازش لذت ببرم در حالیکه قبلا تصور قبول همچین
رفتارهایی رو نداشتم …صبح روز بعد یه بلوز ابی خوشرنگ و یه شلوارپارچه ای
سفید تنگ و چسپون رو تنم کردم جلو اینه تمام قد نگاه خودم کردم اوه سینه
های کوچک و برامده و سفت که نوک سینه هام از رو بلوز ی که به بدنم کیپ شده
بودمشخص وپیدا بودش و کمر باریکمو در قیاس با باسن برجسته ام هوس انگیز
نشون میدادو از همه بدتر شلوار سفید تنگم که خط وسطش بین چوچوله های کوسم
جا خوش کرده بود و از عقب تو چاک کونم رفته بود این وضعیت لباسم هر مردیو
از راه بدر میکرد چادر به سر کردم وهمراه مادر شوهرم راهی خونه ملا حیدر
شدیم عذرا به استقبالمون اومد و مارو در اتاق پذیرایی نشوند هنوز ملا رو
ندیده بودیم عذرا با چای و شیرینی ازمون پذیرایی کرد سکینه سراغ ملا رو از
عذرا پرسید …گفت شوهرم اتاق روبرویی نشستن…الانه میریم پیشش اون اتاق هم
محل کار شوهرمه و هم جای استراحتشون …راستی طاهره خانم امروز با این
لباسی که تنت کردی بیشتر از همیشه خوشکل شدی خیلی بهت میاد …ازش تشکر
کردم …عذرا نمی دونست من هر چه بپوشم بهم میاد و ای خدای من این شلوار
تنگی که پوشیده بودم کوس و کونمو خارش میداد اخه من شورت پام نبود و زیاد
عادت ندارم شورت پام باشه …بعد لحظاتی مارفتیم اتاق ملا حیدر اون بالای
اتاق رو یه تشک یه نفره و به دو تا بالش گرد تکیه داده بود ملاهه با همون
مشخصاتی که قبلا گفته بودم به چشم اومد فقط شکمش گنده تر به نظر میرسید اوه
چه قیافه ای …بوی عطر گل محمدی خوش بویی به مشامم می خورد که قیافه
ناهنجار ملا حیدر رو تاحدی خنثی میکرد عذرا بحرف اومد…سکینه خانم مادر
صالح اغا و عروسشون اومدند از بابت اون موضوعی که دیشب بهتون گفتم
…خوش اومدید من در خدمتتون هستم تا جاییکه بتونم و کاری ازم بربیاد
برای حل مشکلتون انجام میدم فقط سکینه خانم من مطالبی باید از عروستون
بپرسم و مواردیو باهش در میون بزارم که بهتره شما و زنم عذرا نباشید چون
با بودن شما ممکنه عروس شما در معذورات قرار بگیرند و جواب درستی بهم ندن و
با این شرایط کارم بی نتیجه وبی فایده میشه …مادرشوهرم تو فکررفت و
دستی به سرش کشید و نگاهی به من وعذرا کرد عذرا با تکون دادن سرش به سکینه
فهموند که مشکلی پیش نمیاد هیجان توام با نگرانی و ترس وحودمو گرفته بود
بی صبرانه می خواستم ببینم بعد از زفتن اونا از اتاق ملا حیدر باهام چکار
میکنه …سکینه راضی شد و گفت باشه هر چی شما بگید فقط من این اخر عمری
ارزوی دیدن بچه پسرم صالح رو دارم ومی خوام از این زحمتی که بهتون دادم
نتیجه بگیریم …تو دلم به این جملات سکینه خندبدم انگاری منواورده پیش
این مرد غریب که منو بکنه و حامله ام کنه چون پسرش توانشو نداره …اوه
نکنه واقعا کارم به اونجاها بکشه نه نه اصلا نمی زارم و اجازه نمیدم بهم
تجاوز کنه یعنی کارم به اونجا کشیده اون منوبکنه و از نطفه این مرد زشت بچه
داشته باشم نه نه ممکن نیست اونا از اتاق بیرون رفته بودند حالا من و ملا
فقط بودیم ضربان قلبم تند شده بود فاصله ام با ملاهه سه متری میشد ملا حیدر
بحرف اومد…خب اسمت طاهره هستش درسته …بله …خیلی خب طاهره می
خوام خودمونی باهات حرف بزنم که هم من زود تر نتیجه بگیرم وهم تو احساس
غریبی نکنی فقط می خوام هر چی ازت می پرسم درست و صحیح جواب بدی فهمیدی
…چشم …ابتدا بیا جلوتر بشین که من مجبور نشم بلند حرف بزنم …تادو
متریش جلو رفتم …نه نه جلوتر …اها حالا خوبه …فاصله ام تا ملا حیدر
کمتر از یه متر شده بود اوه خدای من این ملا که میگن کوره و نمی بینه پس چه
جوری …حواسم به حرف ملارفت …لابد طاهره تعجب می کنی که همه به
خیالشون من از دوچشم کور هستم نه اینجوری نیست من یه چشمم کوره با چشم
دیگم همه چیو می بینم اونم یه دختر زیبایی مثل تو…خب بهم بگو چند سالته
وبا صالح چند سال اختاف سنی داری …من 13سالمه و یه سالی میشه ازدواج
کردم و شوهرم 11سال ازمن بزرگتره …من خودمونی باهات صحبت می کنم و بدونه
شرم وحیا هر مورد خصوصی و انچنانی رو مجبورم باهات در میون بزارم پس تووم
خیلی راحت جوابموبده و ترسو بریزبیرون چون کسی اینجا نیست فهمیدی دختر
…باشه چشم…افرین دختر خوب و قشنگ از اینکه بهت میگم دختر تعجب نکن
ممکنه تو بکارتتو هنوز داشته باشی تو خیلی جوون به نظر میای اصلا بهت نمیاد
که یکساله بقول خودت تو خونه شوهر هستی تو انگاری مثل یه نوجوون به نظر
میای ظاهرا پدرت زود تو رو شوهر داده و لی این سن وسالی که تو داری و گفتی
13ساله هستی مانع از حاملگیت نمیشه چون کمتر از سن وسال تو هم بار دارشده
…خب طاهره بهم بگو تو دوست داری حامله بشی و بچه داشته باشی یانه
…ساکت بودم سرم پایین بود یه جورایی بی اراده شده بودم یه نیرویی
اختیارمو گرفته بود وملا حیدر تسلطشو برمن تحمیل کرده بود …چراساکتی
جواب بده …خب میگن سکوت علا مت رضایته پس دوست داری شکمت بالا بیاد و
مادر بشی خب از چه موقع عادت ماهیانه داری و خون از کوست میاد …من قبل
از ازدواجم این عادت رو داشتم …یعنی ازدواج کردی قبلش قایده میشدی
…بله درسته …پاشو جلوم وایسا …از جام بلند شدم …چادرتو بنداز
می خوام اندامتو ببینم با اینکه 13سالته ولی باید هیکلتو خوب ببینم تا
مطمین بشم که رشد کردی …چادر مو از سرم جدا کردم …کنجکاو
شده بودم می گفت رشد …منظورتون از رشد چیه من نمی فهمم …حرف
خوبی زدی منظور من طاهره رشد سینه هاو باسنته …ملا حیدر برای لحظاتی
ساکت شده بود اون مات و متحیر اندام من شده بود و نگاهش بیشتر رو چوچوله
های کوسم و پایین تنم بودش و بهم گفت دور خودم بچرخم …بی اختیار چرخیدم
کونم رو بروش قرار گرفته بود …بعد از لحظاتی با دستور اون باز در حالت
قبلی قرار گرفتم ملا حیدر مست اندام و هیکلم شده بود دهنش نیمه باز شده بود
یه دستشو به طرف کیرش برد واونویه کمی جابجا کرد ظاهرا کیرش سیخ شده بود
اوه خدا به دادم برسه…وای طاهره توبا این زیبایت واندام بی عیب و بکرت
نمی دونم چی بگم باید اعتراف کنم مردی تو روبا این خوشکلیت نتونه راضی و
حامله کنه من می گم اون مرد نیست و ای وای خاک توسرت صالح تو چه قدر بی
عرضه ای که این گنج وفرشته و پری رو تو خونه ات اوردی ونتونستی مردو نگیتو
نشون بدی …این مرتیکه نفهم ونادون نمی تونه خوب تورو راضی کنه حیف از تو
که گیر چه ادم بی حالی افتادی همه چی دستگیرم شد بهم بگو تو صالح رو دوست
داری یانه …باز جوابی ندادم نمی تونستم دروغ بگم والکی اره بگم …خب
متوجه شدم تو رو بزور شوهرت دادن و علاقه ای به شوهرت نداری لابد در موقع
عشق بازی و نزدیکیت با صالح خوب ارضا نمی شی …باز ساکت موندم …حدسم
درست بود اون حتی نمی تونه خوب لذت جنسی رو که حق هر زنیه بهت بده …ایا
شب عروسیت بعداز عشق بازی و رفتن کیرشوهرت تو کوست خون ریزی داشتی …یه
جوری شده بودم این ملاهه بی نزاکت علنی حرف های انچنانی میزد شرمم شده بود
…بله خون اومد …چه عجب.خوبه باز شوهرت از عهده این کار براومده
…خب در هفته چند بار تو رو میکنه …شرمنده یک الی دوبار …چی دو
بار ای واقعا این شوهر تو خیلی بی عرضه تشریف دارند هر که جای شوهر تو باشه
و زنی مثل تو رو داشته باشه هر روز حداقل تو رو ترنیب میده راستش من اگه
جای صالح می بودم بهت قول میدادم که حداقل چهار بار می کردمت …ناراحت نشو
مثال زدم …اون داشت خیلی به صالح توهین میکرد بی انصافی بود اگه اینو
نمی گفتم …راستش اغا ملا باید بگم صالح هر شب میاد سراغم که اون کارو
باهام بکنه ولی من هر دفعه یه بهونه ای براش میارم می فهمین که چی میگم
اونجوریا نیست که شما فرمودیدو راستش هم همینه …الانه فهمیدم تو
علاقه ای به مادر شدن وحاملگی نداری و اگه حدسم درست باشه دل خوشی از صالح و
خونوادش هم نداری ایا رابطه ات با سکینه مادر صالح خوبه یانه …زیادخوب
نیست …متوجه شدم من نظرم اینه که تو برای رضای خدا و دل اون پیرزن
هم شده حامله بشی میدونم خونه شوهرت خیلی اذیت میشی و رجر میکشی خیلی ها
مشکل تورو دارند ولی باید تحمل کنی هرچند من از شوهرت خوشم نمیاد و یه جوری
بهش حسودیم میشه ولی در نهایت توباید بچه داشته باشی ومادر شوهرت هم اخرای
عمرشه و تو در نهایت خانم خونه میشی وپیش اقوام ودوست واشنا هم انگشت نما
نمی شی فهمیدی طاهره این نظر منه …ساکت بودم حرفاش تا حدودی روم تاثیر
گذاشته بود ولی …تصمیم قبلیم هنوز پابرجا بود…خب طاهره بریم سراغ
کاربعدیمون …اوه خدای من دیگه چه کاری مونده اون میخواد دیگه چکار با
من بکنه به خیالم کارشو با هام تموم کرده ولی اینجوری نبود نمایش تازه
شروع شده بود
ملا حیدر بازهم برام نقشه داشت دلمو خوش کرده بودم کارش باهام تموم شده ولی نمایش ادامه داشت اون از جا بلند شد ودستمو گرفت ومنو به طرف یه صندوق که گوشه بالای اتاق بودش برد در صندوق رو باز کرد ویه میله چوبی رو برداشت و به روی تشک پرت کرد به میله که نگاه کردم طولش کمتر از یه متر میشد و یه سرش باریک بودش قد یه شلنگ معمولی و به نسبت تا انتهای سر دیگش کلفتر شده بود که حد کلفتیش تا انتهای دیگش به اندازه مچ دست یه مرد قوی هیکل میرسید و بعدش منو به طرف طاقچه اتاق برد دو تا کاسه مسی بغل هم رو طاقچه بودش یکیشو دست من داد و یکی دیگشو دستش گرفت و برگشتیم به همون جای قبلی اون رو تشک نشست و منو بغل دستش نشوند…ازت می خوام لباساتو دراری و لخت بشی تا …حرفشو قطع کردم دیگه کارمون داشت به جاهای باریک می کشید دستمو از ش جدا کردم و بلند شدم نه نه من اصلا این کارو نمی کنم شما چی خیالی کردی انگاری من ازاون زن ها هستم که هر کاری خواستی باهاش انجام بدی حداقل ملا حظه زنت و مادرشوهرمو بکن هر چی باشه اونا همین اتاق رو برویی نشستن من همین الان این اتاق رو ترک می کنم اراده و اختیارم برگشته بود خواستم برم چادرموبردارم ملا حیدر یهو دستشو به مچ پام رسوند و منونگه داشت و بهم گفت گوش کن دختر عصبانی نشو اروم بگیر ببین من چی میگم تا اینجای کار باهم خوب اومدیم من البته که ملا حظتو کردم چرا چون من خیلی از دخترا و زن هایی که اومدندتو همین اتاق سالم از دستم در نرفتند من به همشون تجاوز کردم تو هنوز منو نشناختی بزار یه نمونه برات شرح بدم یه بار همین نگار خانم همسایه مون اومده بود پیشم اون یه مشکلی داشت البته عذرا زنم اونو اورده بود .من کوس نگار رو هم با همین میله چوبی و کیرم ترتیب دادم تازه به کونش هم نجاوز کردم وبهش رحم نکردم اوه یادمه در حالیکه لنگاشو به شونه اش رسونده بودم و میله چوبی تو کوسش بودش و کیرم تو کونش عقب حلو میکرد برای چند لحظه نفسش بند اومد و منو کمی نگران کرد یادش بخیر نگار کون تنگ و خوبی داشت …من هنوز نگاهم به طرف در اتاق رفته بود وزور میزدم که پامو ازاد کنم ولی نمی شد …گوش کن طاهره به من نگاه کن ببین چی میگم …اشتباهم این بود که بهش نگاه کردم اوه اون داشت منو باز اسیر خودش میکرد اختیارو اراده ام کم شده بود یه جورایی هیپنوتیزم شده بودم براستی اون یه جادو گر به نظر میرسید من باز سست شده بودم همون جا روبروش نشستم …دختر ازت می خوام ترس رو بزاری کنار و نگران هیچی نباش من نمی خام باهات اون کار و بکنم چرا چون مرحوم شوهر سکینه همون مادرشوهرت از دو ستای قدیمی من بودش و به همین دلیل خیالت راحت باشه والبته نمی خواد لباساتو هم دراری فقط کافیه سه تا از دگمه های بلوزتو باز کنی تا سینه هاتو ببینم که رشد کرده یانه …منظورتون از رشد چیه …حرف خوبی زدی می خوام ببینم به نسبت سن و سالت سینه هایت بزرگ به اون حد رسیدن که اگه بچه دارشدی بتونی بچتو شیر بدی و بعدش باید کوستم هم ببینم که به همون نتیجه برسم …واقعا توان نداشتم مانع این کار زشت ملا حیدر بشم سه تا از دگمه های بلوزمو باز کردم و از بس هیجان وترس داشتم یه دونه از دگمه هاجدا شد و افتاد رو تشک جالب اینکه اون دکمه رو برداشت و گذاشت جیبش و گفت …طاهره این دگمه رو برمی دارم برای یادگاری امروزم باتو …سینه های سفت و کوچولوی یه کم باد کرده ام با نوک برامده اش بیرون افتاده بود و در معرض دید ملا قرار گرفته بود اون باز مچ دستمو گرفت و منو به طرف خودش برد و ازم خواست رو پاهاش بشینم من از جام تکون نخوردم مجبور شد با دستش منورو پاهاش بزاره حالا من رو پاهای نرم ملا حیدر لمیده بودم اوه خدای من یه چیزی داشت رو باسنم تکون می خورد و به باسنم یه کوچولو لگد میزد ملا حیدر شلوار گشاد و کرم رنگی به پا داشت این چیزه لحظه به لحظه حجمش بیشتر و ضرباتش تندتر میشد و در نهایت به حدی رسید که به باسنم کیپ شد اون چیزه همون کیر ملا حیدر بود که بلند و سفت شده بود و می خواست شلوار صاحبشو پاره بکنه و خودشو به سوراخ هایم برسونه …اوه چه کیر کلفتی هم داشت اینک ترس و هیجانم شهوت هم بهش اضافه شده بود اخه ملا حیدر هم با یه دستش سینه هامو به ارومی و رومانتیک مالش میدادو گاها با انگشتای دستش نوک سینه هامو یه کم فشار میداد و باناخنش می خاروند اوه از این حرکتش خیلی خوشم اومده بود هوس و شهوتم لحظه به لحظه بیشتر میشد کوسم خیس شده بود دستمو ناخوداگاه به کوسم رسوندم و مالش میدادم اوه این لحظات چه لذتی برام داشت در همین حین ملا حیدر با دست دیگش موها و صورتمو نوازش میکرد من ارضا شده بودم تماس ریش ملا حیدر با صورتم حس تازه ای برام داشت او حالا لبامو می بوسید و نوازش دستاش با سینه هام و سر وگردنم رو ادامه میدادیه انگشت دستشو تو دهنم کرد اونو مثل اب نبات می مکیدم اون سینه هامو رها کرده بود و یه دستشو رسونده بودبه کوسم دست ملا داشت زیپ شلوارمو باز میکرد وای خدای من کوسم بیرون افتاد و حالا دست من و ملاهه داشت با کوسم خیس و بیرون زده ام سرویس میخورد اون لحظات خیلی برام قشنگ و لذت اور بودش دست ملا حیدر اون پایین دنبال چیزی می گشت من چشام خمار عشق و شهوت شده بود ولی یه کمی حواسم کار میکرد متوجه شدم اون میله چوبی رو دستش گرفته و اونو تو ی کاسه مسی محتوی مایع کرم رنگی فرو برده بود مایعه غلیظ بود و حسابی میله رو خیسونده بودش بعد از لحظاتی تماس یه شیی تازه رو در کوسم حس کردم اون داشت میله چوبی رو تو کوسم فرو میکرد دستمو رو کوسم گرفتم و مانعش شدم …نه نه خواهش میکنم اینکارو باهام نکن …من می ترسم …اون میله رو بزارید زمین …طاهره نمی خواد بترسی بزار برات تو ضیح بدم این مایعه یه داروی کمیاب و خوبی هستش که بکار دستگاه تناسلی زنها میخوره و باعث میشه عفونت و هر چیز بد واحیانا بیماری که تو اونجات اگه داشته باشی رو از بین می بره و تازه عشق و شهوت تورو دو برابر میکنه این دارو خارجیه و اونرو از یه مردی گرفتم که دو سال پیش مستاجرم بود و پیش یه دکتر هندی کار میکرد و چون به زبان خارجه وارد بود متر جم دکتر شده بود از اون مرد خیلی چیزها و اطلاعات پزشکی یاد گرفتم و بهم دارو های خوبی میده و الان هم باهاش در تماس هستم پس خیالت راحت باشه بزار کارمو بکنم و این مایعه بره تو کوست خیلی به نفعته …افرین دختر خوب نگران نباش …باز لبامو بوسید و این بار زبونشم تو دهنم کرد و سینه هامو یه کمی مالوند و هوس و شهوتمو برگردوند ملا حیدر براستی میدونست چکار کنه اون یه کار کشته جنسی به نظر میرسید اوه اوه میله چوبی داشت تو کوسم فرو میرفت چون ابتدای میله باریک بود و لیز بودش خیلی راحت اندازه یه وجب تو کوسم فرو رفت کوسم داشت داغ میشد خیلی هیجان انگیز و با لذت با هر بار عقب وجلو کردن میله بیشتر تو کوسم فرو میرفت حسابی داشتم کیف میکردم دوست داشتم سرعت عقب جلو هاشو بیشتر کنه و اون رو حسابی تو کوسم فرو بکنه خوشبختانه ملا حیدر فکرمو خونده بود و همین کار رو اجرا کرد دیگه کلفتی میله رو تو کوسم حس میکردم میله کم کم داشت بیشتر فرو می رفت وکوسمو پر کرده بود جر خورده بودم ودرد میکشیدم میله به ته کوسم رسیده بود دیگه استانه تحملم تموم شده بود ناله و فریادم شرو ع شد …ای ی ی اخ اخ بسمه نمی تونم تحمل کنم اونو درار میله رو بیرون بکش اخ اخ خواهش می کنم درد می کشم …ملا حیدر به خاطر اینکه سرو صدام بلند نشه زورکی لبامو می بوسید من داشتم دست وپا میزدم انگار مثل مرغی که سرشو بریدن و دست و پا میزنه تا جون بده این لحظات زجر اور کمی ادامه داشت نفسم دیگه بالا نمی اومد یهو میله چوبی رو از کوسم خارج کرد راحت شده بودم نفسی تازه کردم و رو زمین ولو شدم خیلی خسته شده بودم خیس عرق بودم احساس تشنگی میکردم نیاز به یه نوشیدنی داشتم اونم شیرین و خنک اگه بهم میرسید خیلی می چسپید ملا حیدر خم شد و لبامو بوسید و گفت طاهره ببخش منو… این اخرای کار اذیت شدی و درد کشیدی ولی لازم بود چون این مایعه هر چه بیشتر و طو لانی تر تو کوست می موند به نفعت میبود من از دلسوزی این درد رو بهت تحمیل کردم اینو درک کن می دونم خسته هستی و تشنه و نیاز به خوردنی شیرین داری اگه یه کم صبر کنی اونم بهت میدم و سر حالت میکنم الان یه موردی باقی مونده که باید به جواب اونم برسیم بدونه تعارف و بی پرده می خوام بفهمم که کیر شوهرت می تونه بار دارت کنه یا نه واز پس این کار بر بیاد من که کیر صالح رو ندیدم و برای رسیدن به این جواب فقط یه راه باقی مونده …ملا حیدر زیپ شلوارشو باز کرد و کیرشو بیرون کشید . وتو دستش قرار داد کیرش شل و وارفته بود …میبینی این کیر منه این کیر تو خوابه و سر حال نشده و با دستای من بیدار نمیشه اون دست یه نفر مثل تو رو میخواد که سر حال و قبراقش کنه پس بیا اینو تحویل بگیر و حسابی بهش برس وبعدش که حسابی سر حالش کردی اینو با کیر شوهرت مقایسه کن و بعدش کلفتی و درازی دو تاشو بهم بگو …من هنوز رو زمین ولو بودم حالی نداشتم خسته و تشنه مونده بودم …اغا ملا من خیلی تشنه هستم لطفا کمی بهم اب بده …باشه چشم از اب بهترشوبهت میدم فقط یه ذره تحمل کن و بلند شو کیرمو بگیر و بهم گوش کن …بلند شدم و نزدیکش شدم کیرشو دستم داد تو دستام خشک بود و خوب حرکت نمی کرد ولی کیر تمیز و بی مویی داشت …ببین دختر این کاسه دومی رو که میبینی این دارو نیستش بلکه خوردنیه اون یه معجون واقعیه که از همون دوستم گرفتم این معجزه می کنه وهر کسیو سرحال میاره واین معجونه نیازتو تامین می کنه و خیلی هم خوش مزه هستش برای اینکه خیالتو راحت کنم خودم کمی ازش میخورم ولی تو مثل من نباید اینجوری بخوریدش برات یه راه خوب در نظر گرفتم واونم اینه که این معجون رو به کیر م بمالی و بعد اونوبخوری بااین کار هم کیرمو سرحال میکنی وهم خودت سر حال میشی …اوه خدایا به دادم برس من کی از دست این مرتیکه هوس باز و حقه باز خلاص میشم من حتی توان مخالفت با کاراشو در خودم نمی بینم …زود باش طاهره درنگ نکن …دستمو به مایع قهوه ای کم رنگ رسوندم و مقداری ازش برداشتم و به کیرش مالیدم معجونه غلظتش یه کمی از عسل کمتر بودش یه کمیشو به دهنم بردم اوه طعم خیلی خوبی داشت شیرین و خوشمزه با بوی گیاهان وحشی… ملا حیدر سرمو گرفت و کیرشو نزدیک دهنم قرار داد و بهم گفت تو دهنت بخورش مرددبودم نمی خواستم کیرشو تو دهنم کنم ولی طعم معجونه و نیاز شدید به خوردنش منو وادار کرد دهنمو باز کنم و کیرشو تو دهنم قرار بدم اوه در عرض چند ثانیه با زبونم همه معجون رو کیرشو لیسیدم وقورت دادم خیلی بهم چسپید طعم خیلی خوبی داشت ملا حیدر بهم کمک میکرد با دستش کاسه معجون رو بغل سرم نگه داشته بود و من باز مقداری از معجون رو به کیرش زدم و تو دهنم کردم این نمایش کیرخوریم تا هشت بار تکرار شد باراخری اون ازم خواست معجون رو به تخمای کیرش هم بزنم همین کاررو هم کردم این بار مانع شد کیرشو تو دهنم ببرم و ازم خواست با زبونم کیرشو بلیسم تازه حواسم متوجه کیرش شده بود اوه حجمش به اوج رسیده بود و حسابی کلفت و سیخ شده بود رگهای متورم و برامده اش زیر معجونه معلوم بود کیرش چه کلا هکی داشت همشو خوب لیس زدم حتی تخماشو با زبون ولبام می خوردم دیگه از خوردن معجونه سیر شده بودم سر حال بودم قدرت وتوانم برگشته بود اه وناله ملا حیدر رو می شنیدم اون داشت کیف میکرد یهو سرمو گرفت و کیرشو به دهنم برد راستش خودمم هم بدم نمی اومد کیرشو به دهنم ببرم کیرش تو دهنم بهم حس خوبی میداد خصوصا موقعی که زبونمو به رو ی کلاهک کیرش میکشدم کیف میکردم کیرخوری بهم حال میداد تو دهنم کیرشو خوب لیس می زدم و خودمم لذت میبردم این نمایش لذت بخش ادامه داشت و ناله های ملا حیدر به اوج رسیده بود یهو حس کردم طعم اب دهنم تغییر کرده و انگار شیر اب سماور با فشار تو دهنم ریخته شده همشو با اب دهنم قورت دادم سر زبونم رو به نو ک کلاهک کیرش بردم احساس کردم از سوراخ نوک کیرش اب ترشح میشه …اوه اوه این اب کیرش بود من همشو خورده بودم تازه دو هزاریم افتاده بود اون سرمو محکم جلو دهنم با دستاش گرفته بود و بهم گفت خوب کیرمو بمک …من هنوز کیرشو می مکیدم …لحظاتی بعد سرمو ول کرد و کیرشو از دهنم خارج کردم …اوه اوه افرین دختر دست مریزاد واقعا کیف کردم خیلی بهم حال دادی ازت ممنونم تو لیاقت بهترین ها رو داری همه چیت بیست بیسته از خوشگلیت از زیبایت و اندام بکر و بی عیبت و کوس وکون تنگ بی نقصت هرچند کاری به کونت نداشتم و این کیرخوریت که جای حرف و حدیث نداشت من خیلی راضیم ازت می خوام یه کادو و هدیه که برات در نظر گرفتم رو ازم قبول کنی این یه هدیه ناقابله و از این بهتر ا هم برای تو کمه البته یه وقت تصور بدی نکنی که این کادو مزد عشق و حال با توه نه نه بجون خودم و مادرم قسم می خورم اینجوریا نیستش من که به تو تجاوز نکردم وکاری به کونت نداشتم واون میله چوبی هم به کوست فرو کردم به خاطر استعمال اون مایع دارویی بودش و کیر خوری هم که شامل تجاوز نمیشه پس فکر ای بد نکن اون از ریر تشک یه دستمال رنگی زیبا رو اورد و بازش کرد و دست به بغل جیبش برد و یه سکه طلای درشت رو وسط دستماله گذاشت و اونو مرتب جمع کرد و ودستمالو بین سینه هام گذاشت و دگمه های بلوزمو روش بست و به ارومی لبامو بوسید و کفت لطفا هدیمو رد نکن…اوه راستی بهم بگو کیر شوهرت با کیر من چه تفاوت هایی داره …راستش مال شما یه کمی از مال صالح کلفتره ولی درازی مال شوهرم از مال شما کمی بیشترهستش همین …ملا حیدر می خندید …اوه طاهره بمیرم برای اون شرم وحیای که هنوز تو وجودته طاهره جون بجای کلمه مال بهتر بود همون کلمه کیر رو می گفتی ضمنا از بابت حاملگیت تصمیم نهایی با خودته اگه دوست داشتی بار دار بشی هیچ مسکلی از این بابت نداری وتو یه زن کامل و بی عیب ونقص هستی و سفارشتو حتما به سکینه می کنم که هواتو تو خونه داشته باشه و زیادی ازت کار نکشن و هرموقع و هر لحظه کاری و مشکلی داشتی کافیه به عذرا بگی ویا خودت بیای پیشم من با جون ودل برات انجام میدم وکلام اخر باز این جمله منو فراموش نکن قدر جوونی و زیبایی و خوشگلی و این نعمتی که خدا بهت داده رو بدون و از لحظه لحظه زندگیت خوب استفاده کن این حرف من همیشه یادت باشه وسلام الان میتونی بری …بلندشدم و خودمو جمع و جور کردم و چادرو سرم کردم و از اون اتاق کذایی بیرون اومدم.
قبل از خداحافظی برای دقایقی مادرشوهرم پیش ملا حیدر رفت حال مساعدی نداشتم عذرا برام یه اب قند اورد من نیاز به یه ساعتی خواب داشتم بالاخره سکینه اماده شد از عذرا خداحافظی کردیم و ازخونه ملا حیدر بیرون اومدیم مادرشوهرم فهمید حال مساعدی ندارم بهم گفت استراحت کنم اوه همین ابتدا سفارش ملا حیدر کار خودشو کرده بود سرمو به بالشه رو اتاق رسوندم یه ملافه همون اطراف ولو بود اونو رو م کشیدم و مثل جنازه افتادم و اسیر خواب شدم …با تکون دادن دستای رعنا بیدار شم …اوه امان از دست این دختره مزاحم و ورپریده این از جون من چی خواد اگه دست خودم بود تا سرشب بیدارنمی شدم …طاهره بلندشو چه وقت خوابیدنه زود باش همه کارا رو دستم مونده انگاری افتاب از یه گوشه دیگه طلوع کرده که مادرم گذاشته این موقع روز بزاره تو خواب باشی …اوه انگاری سرحال نیستی چیه …پاشو بهم کمک کن با هم ناهارو بکشیم می خوام بدونم رفتی پیش این ملاهه چی شد بهم بگو اگه کارش خوبه به مادرم بگم منو ببره پیشش برام یه دعایی ویا چیزی و کاری بکنه که یه شوهر خوب برام پیدا بشه … این دختر مثل اینکه هوس کیر شوهر رو کرده و تنورش داره داغ میشه …اوه رعنا لطفا بسه دست از سرم بردارمن الان حوصله هیچ چیزیو ندارم بعدا سر فرصت برات میگم و ضمنا تو هنوز یه دختر بچه هستی و دهنت بوی شیر میده یعنی چه شوهر می خوام تو فقط هیکلت گنده است و اگر نه عقلت به این کارا قد نمیده رعنا در حالیکه دستشو به سینه وباسنش می کشید و گفت اوه اوه ببین چه سینه هاو باسنی رو درست کردم اینا اماده خدمت به شوهر اینده ام هستش رعنا از اتاق بیرون رفت …واقعا این دختر شرم وحیا سرش نمیشه …ولی با وجودیکه از من کوچکتر بود ولی در مقایسه با من سینه ها و باسن درشتتری داشت رعنا به مادرش رفته بود مادرش نزدیکای 100کیلو وزن داشت …وای خدای من از بس خسته و کسل بودم حواسم به شلوار پام نبود با همون شلوار سفیده من خوابیده بودم و هنوز اثار اب کوسم که خشک شده بود بصورت لایه های زرد رنگ رو شلوارم معلوم بودش لباسای خونگیم اونور اتاق بودند بلند شدم دکمه های بلوزمو باز کردم اوه دستمال رنگی ملا حیدر تو وسط بین سینه هام بودش افتاد رو فرش اتاق …برش داشتم سکه رو که نگاه می کردم حس خاصی بهم دست داد یعنی این دست مزد عشق و حال ملا با من بود و یانه ولی اون که برام تو ضیح داد و قسم خورد که این فکرای ناجور نکنم هر چه بوده و هر منظوری داشته من که هدیشو قبول کردم و من دیگه تحت هیچ شرایطی نباید باز خونه این ملاهه برم و سعی کنم که اتفاقات امروز رو فراموش کنم و این مثل یه راز پیشم بمونه …دستمال و سکه رو تو وسایلم قایم کردم و زیپ شلوارمو باز کزدم که عوضش کنم …وای خدای من شلواره از وسط پام و چوچوله های کوسم و حتی تا بالای سوراخ کونم و بخاطر خشکیدن اب کوسم به پوست بدنم او ن قسمت ها چسپیده شده بود از بس این ملا حیدر از کوسم اب کشیده بود با یه کم احتیاط و اذیت شدن شلوار رو از پام بیرون کشیدم و عوضش کردم یه لحظه متوجه چیزی در پنجره اتاقه شدم پرده یه گوشه اش به اندازه کمتر از 10سانت دید داشت یه سر و یه چشم یه نفر داشت منو در حین عوض کردن لباس می دید …اوه این می تونه مال کی باشه غیر از مادر شوهرم و رعنا کسی دیگه نباید تو خونه باشه و اگه کسی دیگه هم می بود حتما رعنا بهم می گفت صالح هم به خونه برنگشته و یه ساعت دیگه هم به خونه نمی رسه پس می مونه فقط یه نفر اونم هاشم …یعنی اون داشت بدن نیمه لخت منو می دید همینو کم داشتم ولی من یقه بلوز اون نفر رو هم دیده بودم اون رنگش کرم بودبلند شدم رفتم مستراح که خودمو نظافت کنم من خون ریزی داشتم و قایده شده بودم عادت ماهانه ام شروع شده بود هر ماه این مواقع یه کم عصبی میشدم وحالا بماند از درد کمر و …باید تحمل میکردم اینا رو ما زن ها بخوبی در ک میکنیم از مستراح بیرون اومدم سفره ناهار اماده بود برای اولین بار من مثل یه خانم خونه رفتم سر سفره همه بودن …حدسم کاملا درست بود هاشم بلوزش کرم رنگ بودش …اون بود منو دید میزد زیاد ازش خوشم نمی اومد تنفرم ازش بیشتر شد یعنی واقعا درسته هاشم به برادر زنش نظر داره اون که خیلی ساکت و سر بزیر به نظر میرسه به سردی سلامش کردم اخه هاشم از من بزرگتر بود اون گاها زیر چشمی منو می پایید قبلا اصلا توخونه بهش اهمیت نمی دادم و نگاش نمی کردم ولی از الان به بعد ناخوداگاه حواسم بهش بود و اون سر سفره در هر فرصتی منو دید میزد …بهتره زیاد بهش فکر نکنم و بهش اهمیت ندم …صالح برگشت خونه از چشاش حس میکردم که در مورد ماجرای امروز می خواد ازم تو ضیح بگیره ولی با حضور مادرش اراده این کارو نداشت مادرشوهرم رو کرد به صالح وگفت امروز عصر دست زنت طاهره رو بگیر ببرش بازار و براش یه قواره پارچه بخر و یه کمی ببرش گردش تو شهر که یه هوا تازه به سرش بخوره و می تونی سری هم به خونه پدر طاهره بزنی که زنت پدرشو ببینه …اوه خدایا این چه شوهریه نصیب من کردی شوهری که با خواست واراده خودش برای زنش نتونه خریدکنه و هیچ اراده ای نداشته باشه ایا من می تونم بهش تکیه کنم و اسم مرد رو روش بزارم می تونم دوستش داشته باشم واقعا خیلی وقتا خودمو مجبور می کردم که یه حسی بهش داشته باشم ولی با این رفتار ها وکارهای صالح و مادرش بیشتر ازش دور میشدم …صالح ناهارشو خورد و رفت تو اتاق یه چرتی بزنه …صدای در خونه اومد رعنا رفت درو باز کرد عذرا اومده بود یه قوطی دستش بود سلام کرد …اومدم سلامی عرض کنم و احوالی از طاهره خانم بگیرم و در ضمن این دارو رو براش اوردم که استفاده کنه و اگه سکینه خانم اجازه بده خصوصی نحوه مصرفشو به خودش بگم چون در حضور جمع زیاد مناسب نیست حق با عذرا بود چون هاشم یه گوشه نشسته بود و نگاه می کرد مادرشوهرم اجازه داد و ازش تشکر کرد بلندشدم و با عذرا تا دم در رفتم …عذرا قوطی رو دستم داد و گفت طاهره جون شوهرم خیلی احوالتو پرسید و اینو داد که بهت بدم و گفتش که به طاهره بگو این مایعه مال اولی هستش که براش انجام دادم داروییی هستش وخوردنی نیست و گفت اینو بگی خودش می دونه و توصیه کرد که حتما اونو انجام بده که خیلی به نفعش هست …عذرا اینو گفت ولبشو به لبم رسوند و منو بوسید و رفت …من که الان نمی تونستم این مایع رو مصرف کنم چون پریود بودم می بایستی بعدا با یه چیزی مثلا خیار و یا …مایع رو تو کوسم می زدم خب این کار بماند برای روز های بعد …باید خودمو اماده می کردم که با صالح برم بازار …اماده شدیم وباشوهرم اومدیم بیرون میدونستم که فوری صالح در مورد خونه ملا حیدر ازم میپرسه و همین طور هم شد …خب طاهره صبح با مادرم رفتی چی شد و ملا حیدر بهت چی گفت …اون در مورد سن وسال من وتو و اینکه با هم خوب و مهربون باشید و مطیع امر شوهر و خونوادش باشی و هر چه زودتر باید حامله بشی و ارزوی شوهرو مادرشو براورده بکنی و یه دارو رو هم توسط عذرا برام فرستاد که اونم مصرف کنم و خلاصه کل حرف های ملاهه نصیحت و ارشاد بودش و اینارو خصوصی تو اتاقش بهم گفت چون عذرا و مادرت اتاق بغلی نشسته بودند این جمله اخری رو که گفتم یه کم عصبانی شد و با تندی بهم گفت یعنی چه تو رفتی تو اتاق و باهاش تنها بودی و اون بهت دست نزد و باهات کاری نکرد و همش حرف میزد و نصیحت میکرد اخه طاهره این ملا حیدر در موردش شایعات زشت و بدی شنیدم و اون ادم سالمی نیست و راستش من اصلا راضی به رفتنتون نبودم ولی تصمیم مادرم بود و من چاره ای نداشتم ولی من باور نمی کنم که اون بی ناموس باهات کاری نکرده …خودمو عصبانی نشون دادم و بهش گفتم …این حرفاچیه میزنی تو داری علنی بهم تهمت می زنی اولا مادرت باهام بودو اونم موافقت کرد که من تنها تو اتاقش باشم و تازه این همه ادعا می کنی که غیرتی هستی چرا بجای مادرت خودت باهام نیومدی و اونجا اجازه نمی دادی که من با ملا حیدر تنها باشم تو که همه چیت دست مادرته و هیچ اختیاری نداری حالا منو هم متهم می کنی و بعد از مدتها اونم با اجازه و پیشنهاد مادرت منو به بازار اوردی و قراره برام پارچه بخری واین حرفای زشتو بهم میگی …اوه این رفتارت اصلا خوب و مناسب نیست ومعنی نداره خوبه غیرت تو رو هم دیدم…اینوکه گفتم ساکت شدو چیزی نگفت …واقعا الان به ملا حیدر حق میدادم که اون همه توهین نثار این شوهر بی عرضه و بی اختیارم می کرد …رو دیوار پیاده رو خیابون یه اگهی ترحیم زده بودند صالح داشت اون رو می خوند کنارش ایستادم و نگاه اطراف میکردم اوه چشمم به همون پیرمرد رفتگر افتاد که اون روز کون مالیم کرده بود اونم متو جه من شد و منو شناخت و بهم لبخندی زد و دهنشو جمع کرد وبوسه ای برام فرستاد وانگشتای دستشو حلقه کرد و سر جاروی تو دست دیگشو از حلقه دستش بالاو پایین می کرد معنی این حرکتشو فهیمدم اون کیرشو حواله کوسم کرده بود از این حرکتش بدم اومد نگاهی به اطراف کردم خوشبختانه خلوت بود و کسی متوجه این رفتار زشتش نشده بود از همون جایم اب دهنمو جمع کردم و با تمام قدرت به طرفش پرتاب کردم …اه خاک تو سرت خجالت سن وسال و سفیدی موشو نمی کنه اون براستی از پدرم قیافه وسنش بیشتر نشون می داد پیرمرده بی شرف…ما به طرف خونه پدرم میرفتیم …پدرم صالح رو بهتر از من تحویل گرفت انگاری من دخترش نیستم اه من همیشه تشنه محبت و مهربونی و اغوش گرم پدرم بودم…وبهم گفت طاهره بیشتر به شوهرت برس و هوای شوهرتو داشته باش و می خوام اون از دستت راضی باشه تو دیگه باید مادر و صاحب بچه بشی و اینو از من و خانواده شوهرت دریغ نکنی اگه صالح رو ناراحت کنی انگاری منو ناراحت کردی و بدون منورنجوندی …وای خدای من چقدر من بد بختم ای پدر سنگدل و بی مهرم پس من چی ایا من دخترت نیستم و این دخترت اصلا برات مهم نیست من دیگه هیچ امیدی به پدرم نداشتم دلم حسابی شکسته شده بود احساس بی حالی میکرد حالا مصایب قایده گی و ماهانه ام هم جای خود به صالح اشاره کردم که بریم بیرون …رفتیم ازش خواستم یه نوشیدنی برام بخره جاتون خالی رفتیم بستنی و فالوده خوردیم بهم چسپید سرحال شدم رفتیم چند مغازه …پارچه هاشو دیدم پسند نکردم تویه مغازه رفتیم که یه پیرمرد حاجی صاحبش بود اون ادم چشم پاکی بود واینواز حرکاتش بخوبی درک میکردم یه پارچه نظرمو گرفت خریدیم پیرمرده به صالح گفت اگه خودتون خیاط خوب سراغ دارین که هیچ ولی اگه خیاط خوب و ماهری میخواین من بهتون ادرس میدم که پارچتون لباس خوبی از اب در بیاد نشونی خیاط رو از پارچه فروش گرفتیم و ادرس خیاط رو خیلی اسون پیدا کردیم چون نزدیک یه چهار راه خیابون تو یه کوچه بن بست قرار گرفته بود و فاصله مغازه تا سر خیابون حدود50متری میشد رفتیم داخل مغازه یه پیرمرده مشغول خیاطی بودش اون قیافش به حدود 50وشاید 55سال میخورد با ریش نتراشیده و نامرتب و موی سر تقریبا سفید و بهم ریخته ونامرتب که روسرش طاس شده بود گمان بردم خیاطه باید این پیرمرده باشه سلام کردیم سرش پایین بود و جوابمون رو نداد من که تعجب کردم صالح باز سلام کرد باز جواب نداد خواستیم مغازه رو ترک کنیم یهو از پشت پرده پرو که گوشه مغازه بودصدای مردی رو شنیدیم اون پرده رو کنار زد و به استقبالمون اومد لبخندی زیبایی رو لب داشت مرد با شخصیت و جذابی به نظر می رسید موی سر خرمایی و به حالت لول مرتب و زیباکه رو به بالا شونه شده بودش وبا سبیل کوتاه و بلوز خوش رنگی که به تنش بود با رنگ شلوار اطو کشیده اش خیلی بهم می خورد و البته تنها ایراد کوچکی که می تونستی به این تشکیلات و ظاهرش بگیری اونم این بود که یه کم شکم داشت ولی اگه دقت میکردی این حالت شکمش هم بهش میومد اون مردجذابی به چشمم اومد اون خودشو فرهاد معرفی کرد و خیلی محترمانه ازمون عذر خواهی کرد …باید ازتون معذرت خواهی کنم و شما دو بار سلام کردید و این پیرمرد جواب شما رو نداد چون ایشون کرو لال هستند نتونستند جواب شما رو بدهند عمدی در کار نبوده …صالح رو صندلی مغازه نشست و من پارچه رو به فرهاد دادم اون پارچه رو مترکرد و نگاهی به قد وبالام کرد …خوش اومدین پارچه تون مرغوبه و لباستون هم با تناسب جنسش هم باید خوب و شیک درست دو خته بشه و اینو بهتون قول میدم که از کارم راضی باشین و رو کرد به صالح وگفت اخه بزنم به تخته و این پارچه قشنگ به خانمتون می خوره چون ایشون به چشم خواهری خودشون خیلی زیبا هستن و لیاقت بهترین دو خت و لباسیو دارن …صالح لبخندی زد و ازش تشکر کرد و گفت اگه از کارتون راضی بودیم باز بهتون زحمت میدیم …انتظار همچین بر خورد و جملاتیو از خیاط نداشتم اون رو در روی شوهرم داشت از زیبایم تعریف میکرد و واکنش صالح هم برام تازگی داشت اون ناراحت نشد و بلکه از خیاطه هم تشکر کرد اوه خدایا من چه می بینم …پس اگه اجازه بدین خانمتون تشریف بیارن اتاق پرو که من اندازشو بگیرم و همزمان به پیرمرده نگاهی کرد که به صالح بفهمونه که که با حضور اون اونجا مناسب نیست …اشکالی نداره شما کارتون رو انجام بدین من منتظر میشم …رفتم تو اتاق پرو که بایه پارچه صخیم رو دو تیکه میله با حالت 90درجه قرار گرفته دو گوشه دیگه پرو دیوار مغازه بودش فرهاد پیچ رادیو رو باز کرد رادیو داشت ترانه ای از بنان خواننده رو پخش میکرد یه فکرایی به ذهنم رسید فرهاد می خواست صدامون به گوش صالح نرسه واه امان از دست این مردها …اگه اشکالی نداره می خوام اسمتون رو بدونم …طاهره هستم …خب شما چه مدلی میخواین که براتون بدوزم …من مدلی مد نظرم نیست و اینو به خودتون واگذار میکنم که به سلیقه خودتون یه لباس شیک وزیبا برام بدوزین …خب اگه به سلیقه من میخواین لباس بدوزم لازمه چادر رو از سرتون بردارید تا من بهتر شما رو ببینم …چادررو از سرم جدا کردم و الان با یه بلوز و دامن جلوی فرهاد ایستاده بودم ///اون سرتاپامو ورانداز کرد و بعد از لحظاتی دستی به سرش کشید و گفت …راستش طاهره خانم من یه مدلی به نظرم اومده و با توجه به اینکه سن وسال شما خیلی کمه و به گمانم 15 و یا 16سال به نظر میایین باید یه مدل جدید و چشم پسندی رو براتون درست کنم و لازمه یه توضیحاتیو خدمت شما عرض کنم البته قبلش از شما باید معذرت بخوام که اگه موقع ادای این جملات یه حرف های ناجوری گفتم قصد توهین و منظور بدی ندارم من می خوام لباسی براتون بدوزم که اندام و جلوه و زیبایی هیکل شما رو بهتر نمایش بده چون بدونه تعارف زیبایی و تناسب اندام شما خیلی عالیه و حیفه این شاهکار و زیبایی تو خفا و پوشش لباس پنهون بمونه ودر واقع من می خوام از از اینجاتون یعنی سینه ها و اینجاتون یعنی باسنتون حالتی مدل رو دربیارم که مشخص و به چشم بیاد …اوه خدای من فرهاد دستاشو رو سینه هام و باسنم به بهونه این توضیحات تا دو مرتبه کشوند داشتم داغ می کردم …ودر واقع طاهره خانم این مدل برازنده شما هستش و زیبایی شما با این گونه مدل ها باید بیشتر به چشم بیاد …اوه اغا فرهاد شما دارین از من خیلی تعریف میکنین البته فکر کنم شما هر زنیو که مشتریتون میشه همین حرف ها رو بهشون میگی و بدتون نیاد این عادت شما خیاط ها هستش …نه طاهره خانم من واقعیت رو در مورد جذابیت و خوشگلی شما گفتم واینو بجون مادرم و دو فرزندم قسم می خورم که دروغ نگفتم اخه من ازدواج کردم و پدر دو فرزند هستم …وبه گمانم شما تازه گی ازدواج کردین و بدتون نیاد اینومیگم اختلاف سنیتون با شوهرتون به نظر زیاد ه …اوه شما چکار به سن وسال من و شوهرم دارید بهتره حواستون پیش کارتون باشه ولی بزار جواب این حرفتونو بدم من 13سالو تموم کردم و شوهرم هم زیر 30سال سنشه …اوه شما خیلی زود از دواج کردین …درسته راستش منوبزور شوهر دادن (نمی خواستم در مورد خودم و زندگیم به فرهاد اطلاعات بدم ولی ناخوداگاه اونوگفتم )…اخه چرا …خب دیگه من مادر ندارم و پدرم و نامادریم خواستن منو زود شوهر بدن .و …دیگه ادامه ندادم …اوه واقعا ناراحت شدم …لطفا منوببخشید شما از زندگیتون راضی هستین …جوابی بهش ندادم و خواستم دیگه این بحثو ادامه نده …اون متر رو دستش گرفت و اندازه سر ودست و شونه و کمر و باسنمو و تا زیر زانوام گرفت دستاش در حین اندازه گیری باسن و سینه هام رو با تاخیر و تانی انجام میدادو کمی باسنمو تا حدی که می تونست و شک منو تحریک نکنه لمس میکرد راستش از این کارش خوشم میومد …خب حالا که شما تو زندگی خصوصی من سرک کشیدی منم از شما یه سیوال دارم ایاشما زنتو دوست داری و از زندگی با زن وبچه هاتون خوشبخت و راضی هستین …راستش طاهره خانم من زنمو از ته دل دوست ندارم و شرایطی پیش اومد که مجبور شدم که با زنم ازدواج کنم و الان هم یه زندگی ساده و معمولی باهاش دارم وتنها دل خوشیم وجود اون دو تا بچه هام هستش که باعث شده به زندگی با زنم بچسپم و حالا که بحث ما به این مرحله رسید اگه من قبل ازدواجم شما رو می دیدم بطور حتم میومدم خواستگاریتون و باشما ازدواج میکردم ولی حیف حیف …شما خیلی زیبا هستین و همون زنی هستین که تو خیال و ارزو هام بودن و دنبالش بودم و لی روز گار همیشه به میل و خواسته ادم نمی چرخه من الان به شوهرتون حسودیم میشه لطفا از این جمله من ناراحت نشین …اوه شما خیلی دارین تند میرین بهتره برم بیرون وشما هم به کاراتون برسین …از اتاق پرو اومدیم بیرون صالح در عالم خودش بود و یه کاغذی دستش بود و یه چیزیو می نوشت اون حساب و کتاب دخل خونه رو می نوشت و خبرنداشت که خیاطه داشت با زنش یه کم لاس میزد قرارشد سه روز بعد من برای پرو نهایی به خیاطی برگردم با صالح برگشتیم خونه اتفاق خاصی نیفتاد فقط موقع خواب صالح باز اومد سراغم اون خبرنداشت پریود دارم اینو بهش گفتم باور نمی کرد و گفت تو باز بهونه می تراشی من امشب ازت سکس میخوام قسم خوردم و گفتم واقعا این بار حقیقت رو گفتم اون باز دو شک وگمان قرار گرفته بود یهو بلند شدم و دستشو گرفتم وبهش گفتم میخوام ببرمت مستراح تا بهت ثابت کنم که خون ریزی دارم اینو که بهش گفتم راضی شد …صالح تو واقعا منو دوست داری یا نه …اه طاهره این چه حرفیه میزنی من خیلی دوست دارم و می خوامت و هر روز به عشق تو و اندام تو روز رو شب می کنم تا بلکه شب بتونم بکنمت ولی …تو حرفش پریدم خب تو که این همه تشنه من هستی منو می خوای چرا تو خونه ات ازم حمایت نمی کنی و نقش یه مرد واقعی رو تو خونه نداری می دونی که من چه رنجی از این رفتارات می کشم و در روز مثل یه کارگر و نوکر مادرت و خواهرت ازم کار میکشن و توانی برام نمی مونه که شب از تو پذیرایی کنم تو اینارو هیچوقت درک نکردی و نمی کنی و الان هم من تو عادت ماهیانه هستم و نمی تونم بهت کوس بدم ولی حاضرم بهت کون بدم و از عقب منو بکنی ولی می دونم تو اهل کون کردن نیستی و دین و ایمانت اجازه این کار رو بهت نمی ده …اره حق با توه طاهره ولی من نمی تونم با تصمیمات مادرم مخالفت کنم ببخش منو من اصلا تو رو هیچوقت درک نکردم ومن خودم میدونم که یه مرد سست و بی اراده و ساده هستم …برای اولین بار دلم بحالش سوخت می خواستم به خاطر سوختن دلم و خرید پارچه اش یه حالی بهش بدم …صالح یه راهی به نظرم رسیده …تو که از کون منو نمی کنی ولی خب یه راهی بهت نشون میدم که حالشو ببری من به شکم رو تشک می خوابم و تو روم ولوشو وکیرتو تو چاک کونم حرکت بده و بمالش که تا ابت بیاد …صالح از ابتدای ازدواجش بامن فقط با یه مدل منو می کرد و اونم روم می خوابید و کیرشو تو کوسم می کرد و اونم در حالتیکه من پشتم به زمین بودش …واقعا شوهر ساده ای گیر من افتاده بود انگاری این صالح تو دو هزار سال قبل زندگی میکرد به همین مدل خودمو قرار دادم شلوارمو پایین کشیدم و به شکم خوابیدم صالح به محض دیدن کون لختم کیرش مثل فنر بلند شد و اماده شد رو کون و کمرم ولو بشه بهش یاد دادم که چاک کونمو با دستاش از هم باز کنه ولی کیرش خشک بود و کون منم همچنین …یاد قوطی داروی ملا حیدر افتادم که عذرا امروز برام اورده بود تو طاقچه اتاق بودش بهش گفتم اونو بیاره صالح با اون کیر سفتش بدو رفت قوطی رو اورد این حرکت رفتنش منو خندوند صحنه جالب و خنده داری بود …طاهره چرا می خندی …هاهاها اوه صالح دویدنت اونم با این کیر سیخت برام خنده داشت این قوطی دارو رو زن ملا حیدر برام اورده این برای تقویت تو کوسم و بار داریم خیلی کارایی داره و گفته هر دفعه این دارو تو کوسم و واونجاهام مالیده بشه توم بیا یه کمی از این مایعه رو به کیرت بزن و اونو اونجاهام با کیرت خوب بمالونش …صالح کیرشو با مایعه خوب خیسوند و با دستام چاک کونمو ازهم باز کردم و کیرشو تو چاک کونم قرار داد و حرکاتشو رو کونم شروع کرد …صالح حسابی کیف میکرد داغی و اثر مایعه رو سوراخ کونم تاثیرشو گذاشته بود اعتراف می کنم اون لحظه خیلی دوست داشتم کیرشو تو کونم کنه منی که قبلا تمایلی به کون دادن نداشتم چنین حالی رو داشتم از صالح خواستم دستاشو به سینه هام برسونه و مالششون بده دستاش سینه هامو از زیر می مالوند اوه این صالح رفتار و نحوه عشق بازی با زن ها رو بلد نبود نه اینکه من هم خیلی حرفه ای و کار بلد بودم و لی اون لحظه دوست داشتم دستاش فلان جای بدنمو لمس کنه تا بیشتر لذت ببرم این یه اختراع فکری در ذهنم بودش بهش گفتم با لباش پشت گوشامو نوازش و بلیسه …وای طاهره ازت خیلی ممنونم که پیشنهاد دادی باهات اینجوری عشق بازی کنم اوه طاهره من عاشق کون و باسنتم و از دیدن اون سیر نمی شم درسته من اهل کون کردن نیستم و اونو گناه میدونم ولی مال تو یکی فرق میکنه من اصلا از کون های درشت و پهن و بد قواره خوشم نمی یاد مدل کون مثل تو رو دوست دارم باور کن حتی تو خونه موقع راه رفتن و نشستن و بلند شدنت چشام رو کونته و کلی کیف می کنم …با شنیدن این جمله صالح زدم زیر خنده …واقعا صالح عجب طرز تفکری داره این شوهر نوبره که گیر من افتاده …نه به اون که کون کردن رو گناه میدونه و نه اینکه چشاش دنبال کون منه و لابد از دیدن کون زن های دیگه هم غافل نمیشه من تازه حسم بیدار شده بود و داشتم عشق میکردم که صالح ابشو رو سوراخ کونم خالی کرد باز صالح منو ارضا نکرد سوراخ کونم از اب مایعه داغ و حساس شده بود دوست داشتم اونو بخارونم به صالح گفتم میشه سوراخ کونمو برام بخارونی قبول کرد اون با انگشتش مشغول خاروندنش شد خیلی لذت داشت و کیف می کردم کاشکی صالح می تونست انگشتشو تو سوراخم فرو ببره خیلی بهتر می شد انتظار می کشیدم همین کارو بکنه ولی صالح انگاری ذوق این کار هارو نداشت ناچار خودم دست بکار شدم دستمو از زیر رو دستش بردم وروش فشار اوردم انگشت دستش با فشار دستم تو سوراخ کونم کمی فرو رفت حالا انگشتش با فشار دستم بالا پایین می شد اون مایعه تو کونم نفوذ کرده و اونو داغ کرده بود من شهوتی شده بودم با دست دیگم با سینه هام بازی میکردم صدای سرفه ای از بیرون اتاق به گوشمون خورد انگاری هاشم داشت از پشت در رد میشد و شاید می خواست بره به مستراح همین سرو صدا باعث پایان عشق و حال من و صالح شد اون دستشو از کونم دور کرد و منم خودمو جمع و جور کردم و نمایش تموم شد باز به ارگاسم نرسیده بودم صالح منتظر شد که هاشم بره تو اتاقش و بره که به نظافت و غسلش برسه که از نماز صبحش محروم نشه منم بعد از لحظاتی تسلیم خواب شدم روز بعدش تا عصر اتفاق خاصی نیفتاد موقع عصر بودش من با سکینه داشتم سبزی پاک میکردم یهو صدای فریاد رعنا تو کوچه به گوشمون رسید من بدو خودموبه کوچه رسوندم مادر شوهرم وزنش سنگین بود و بعد از من به کوچه رسید رعنا موقع بازی تو کوچه افتاده بود زمین و زانوش خونی شده بود و مثل یه بچه سه ساله داشت گریه و فریاد میکرد و اتفاقا نردیک خونه ملا حیدر افتاده بود اهل محله ریخته بودن تو کوچه سکینه میزد تو سینه هاش و کمک می خواست ملا حیدر اومد کوچه و مادر شوهرم ازش در خواست کمک کرد اون از اهل محل خواست که رعنا رو بیرند تو حیاط خونش اکثر جمعیت بچه و نوجون بودند ناچار من وعذرا زیر بغل رعنا رو گرفتیم و و اون روبا هر جون کندنی بود بردیم تو حیاط خونه ملا …اوه این رعنا ور پریده وکون گشاد سنگین بودش و به سختی جابجا میشد تو اون سن وسال نزدیکای 80کیلو وزن داشت ملا حیدر مثل یه پزشک حاذق بخوبی زانوشو پانسمان کرد و غایله رعنا رو فیصله دادولی ملا حیدر خطاب به مادر شوهرم کرد و گفت سکینه خانم بدتون نیاد می خوام یه چیزی در مورد دختر تون بگم رعنا دخترت الان موقع شوهر کردنشه و این رفتار ها و کار هایی که دختر تون تو کوچه انجام میده در حد یه بچه سه و چهار ساله هستش و بجای این کار های بچه گانه الان باید رعنا امور خونه داری و اشپزی رو از مادرش یاد بگیره و اینم از کوتاهی و بی خیالی شما هستش که به رعنا اجازه ندی بیاد کوچه و بازی کنه این دختر به نظر من باید تو خونه شما بخوبی کار یاد بگیره و حتی شما کل کاراتون رو به این دختر بدی تا اب دیده بشه دلیل حرفای من هم اینه ببین سینه ها و باسن دختر تون از مال عرو ستون درشترو بزرگتره …پس سکینه خانم به توصیه من گوش کن و بجای کار کشیدن از عروست از دخترت کار بکش و اگه این کارو نکنی دخترت یه سال دیگه 200کیلو میشه و رو دستت می مونه و می ترشه …اوه از این جملات ملا حیدر کیف کردم دلم خنک شد دست مریزاد افرین …سکینه حرفی برای جواب ملا حیدر نداشت و اروم بلند شد و ازش تشکر کرد و من و عذرا زیر بغل رعنا تنبل و کون گشاد رو گرفتیم و اوردیم خونه یادمه موقع رفتنمون ملا حیدر چشاش به هیکل و اندامم بود و منو ور انداز می کرد اوه ملا حیدر دل منو با این حرفات خنک کردی هر چی الانه منو دید زدی و نگام کردی نوش جونت و حلالت باشه …عذرا منو گوشه ای کشوند مادر شوهرم تحت تاثیر حر فای ملا حیدر قرار گرفته بود و داشت رعنا رو دعوا میکرد عذرا گفت من که از حر فای شوهرم خوشم اومد تو چی …اره عذرا خانم منم کیف کردم رعنا براستی یه دختر لوس و تنبل و از خود راضی هستش خیلی دو ست دارم هر چه زودتر شوهر کنه و از دستش خلاص بشم …ببین طاهره شوهرم خیلی هواتو داره و منظور این حرفاش پشتیبانی از تو بودش و راستی دارو رو که برات اوردم استفاده کردی یا نه …راستش من پریود هستم و فعلا نمی تونم ازاون استفاده کنم فقط دیشب یکمی رو اینجام (با دستم اشاره به باسنم کردم)امتحان کردم اثرش خوب بود ولی لطفا بین خودمون باشه و اینوبه هیچکسی حتی به ملا حیدر نگو …باشه عزیزم خیالت راحت باشه من راستش تو رو مثل خواهر کوچک خودم دو ست دارم و بهت علاقه مند شدم و ارزوی خوشبختی تو رو دارم واینو گفت و باز لبشو به لبام رسوند و منو بوسید اوه خدای من عذرا برای بار دوم لبامو ماچ میکرد اخر شب قبل از خواب باز صالح اومد سراغم انگاری عشق بازی دیشب خیلی بهش چسپیده بود و ازم خواست همون کارو باهام بکنه ولی من تمایلی نداشتم کیرسفت شده شو به بدنم می کشید و داشت به خیال خودش منو تحریک می کرد اون به التماس افتاده بود و ازم خواهش میکرد راستش کمر و پاهام از اثار پریود درد میکرد و حوصله شو نداشتم …صالح لطفا اصرار نکن من درد کمر و پا دارم و حالشوندارم باهات عشق بازی کنم …طاهره از صبح تو کف کونتم و لحظه شماری می کردم که شب برسه وکیرمو رو گودی کونت بزارم ولی انگاری درد داری پس من چه کنم این کیر من برای تو بلند شده و تو باید جواب اینو بدی …اوه صالح داری راه میفتی خیلی خب اگه قراره من کیرتو در این شرایط ارو م کنم باشه قبول پس راحت دراز بکش و بزار کیرتو بمالم صالح به پشت دراز کشید و من کنارش نشستم و کیرشو دستم گرفتم و مالیدنشو شروع کردم کیرش خشک بود و اصطکاک داشت با اب دهنم کیرشو خیس کردم دو دقیقه نشد اب کیرشو گرفتم خیلی خوشحال شد بلند شد منو بوسید و خیلی قربون و صدقه ام رفت و بعدش رفت برای نظافت و انجام غسل و باقی قضایا…روز بعدش چهارمین روز بودش که تو عادت ماهیانه بودم و من خوب شده بودم برنامه ریخته بودم فردا ش روز جمعه به حموم برم اون موقع هیچ خونه ای حموم نداشت و جماعت ملت به حموم عمومی و یا جدیدا حموم نمره دار میرفتند و این اواخر من ورعنا باهم به حموم میرفتیم واونم رعنا با هزار ناز وادا و منت باهام میومد و منکه اجازه تنها رفتن به حموم رو نداشتم و سکینه هم همیشه با دو نفر از هم سن وسالای دوستش عادت داشت که به حموم عمومی میرفتند عذرا اومده بود پیش سکینه وگرم صحبت زنونه بودند من داشتم به یه گلدان میرسیدم به رعنا گفتم که خودشو اماده رفتن به حموم در جمعه بکنه …رعنا خنده ای کرد و گفت طاهره بی خیال من شو من نمی تونم فردا باهات بیام حموم زانوم زخمیه …من رو کردم به مادر شوهرم و گفتم من که تنها اجازه رفتن به حموم رو ندارم پس مجبورم منت خواهرم فاطمه رو بکشم پس اجازه بدین فردا برم خونه خواهرم تا باهاش برم حموم…اینو که گفتم عذرا به حرف اومد …اوه سکینه خانم من که نمردم تا من هستم چرا طاهره خانم برن انور شهر به خواهرشون پناه ببره که حموم برن اگه قبول کنی من خودم طاهره رو می برم حموم نمره دار که تنها نباشه و تازه خودم هم قصد رفتن به حموم رو داشتم و صاحب حمومی هم از فامیل های پدر یم هستش و اگه اجازه بدین همین الان میرم برای فردا نوبت میگیرم …باشه عذرا خانم من حرفی ندارم فقط زحمتش برای شما می مونه …این حرفا رو نزنید طاهره مثل خواهر کوچکم میمونه و منتی نداره …پس من فردا 9 صبح میام که باهم بریم حموم …از یه سر خوشحال بودم که فردااز دست رعنا راحت هستم و اعصابم از دستش خورد نمیشه و از سر دیگش این اولین بار بود که با یه زن غریبه به حموم می رفتم اونم نمره خصوصی …یه کمی مضطرب و نگران شده بود
روز جمعه بود و یکی از روز های گرم تابستون سال 1326شمسی من خوب شده بودم واماده شده بودم و منتظر اومدن عذرا که به حموم بریم صالح با هاشم صبح زود هم رفته بودن حموم و برگشته بودن و با خودشون کله پاچه گرفته بودن … من این غذا رو دوست نداشتم ونمی خوردم ولی جالب اینکه از بوش خوشم میومد عذرا اومد و عازم حموم شدیم زیاد دور نبود با تایم 15 دقیقه پیاده رسیدیم اونجا شش نفری مشتری نشسته بودند و صاحب حمومی ازمون خوب استقبال کردوبا عذرا خودمونی حرف میزد و باهاش شوخی میکرد اون مردی میان سال 40سال به بالا به چشم میومد نمره رو برامون گذاشته بود و بدون معطلی رفتیم داخل نمره عذرا سریع خودشو لخت کرد وفقط یه شورت پارچه ای گشاد به پاش بود اون سینه های درشت و او یزونی داشت واندامش به نسبت سنش که خودش ادعا میکرد 42 ساله هستم خوب و معمولی بودش ولی بغل کمرش اضافه چربی داشت من هنوز لخت نشده بودم راستش احساس شرم میکردم چاره ای نبود باید لخت میشدم این بار شورت و سوتین داشتم نمی خواستم با عذرا کاملا عریان باشم عذرا مشغول تمیز کردن سکو وکف حموم بود …طاهره جون ازت میخوام امروز به حرفام گوش بدی و همه کارارو به من بسپاری …می خوام خودم هم کیسه بدنتو بکشم وبعدش لیف و صابون بزنم و بعدش تمیز و شسته ببرمت خونه پس همه چیو بسپار به خودم …خب حالا بیا زیر دو ش بدنتو خیس کن و رو سکوراحت بشین همین کارو کردم عذرا کیسه رو اماده کرد کشیدن کیسه بدنمو شروع کرد دو دستم و صورت و گردنمو کیسه کشید منو به پشت رو سکو خوابوند و شکم ودو رون وزانو و ساق های پامو هم کیسه کشید اون هنوز کاری به سینه هاو کوسم نداشت چون شورت و سوتین داشتم… منوبرگردوند و به شکم منو خوابوند و اینبار از پشت پاهام شروع کرد و خلاصه در نهایت هم تا پشتمو خوب کیسه کشید …اون خسته شده بود کنارم دراز کشید و گفت طاهره جون چه حسی داری که با من تنها اومدی حموم …من در چهره ات می خونم که زیاد راحت نیستی و با من معذبی و این شورت و سوتین هم که پوشیدی ناشی از شرم و حیا هستش …خب چی میگی ایا حدسم درسته…راستش عذرا خانم شما حقیقتو گفتی من الانه راحت نیستم چون اولین باره با یه غریبه میام حموم و شرایط نرمالی ندارم …اوه عزیزم تو خیلی ساده وپاک هستی و از سر تا پات شرم و حیا می باره و زیبایی و قشنگیت که جای خود داره و هر مرد و حتی زنیو دیوونه و مست میکنه حالا من اگه ازت بخام که شورت و سوتینتو در بیاری که من اونجاهتو هم کیسه بکشم بهم که جواب نه نمیدی و مخالفت نمی کنی …اخه عذرا خانم من خجالت می کشم که اونا رو در بیارم … خب اگه برای تو سخته این کارو بکنی پس بزار من برات انجام بدم و تو فقط کافیه راحت دراز بکشی و اونم بسپاری به خودم ///باشه عزیزم موافقی …قبول عذرا خانم هر چی شما بگید…من همچنان به شکم رو سکو خوابیده بودم عذرا بلند شد وشورتمو به ارو می پایین کشید …وهمون لحظه سرشو به سرم رسوند و گونموبوسید و بهم گفت اروم باش عزیزم من می خوام یه کیسه توام با لذت وخوشی رو برات انجام بدم …عذرا.کیسشو از ماهیچه دو طرف کونم شرو ع کرد وکم کم با یه دستش چاک کونمو از هم باز کردو کیسشو به او نجاها هم کشوند اوه زبری و ضمختی جنس کیسه یه کمی اذیتم میکرد خصوصا موقعیکه کیسه رو به چوچوله های کوسم می برد ولی در حالتی که کیسه به سوراخ کونم می رسید ازش لذت می بردم هیجان خاص و تازه ای بهم دست داده بود …طاهره جون اذیت که نمی شی و درد که نمی کشی …اوه عذرا خانم یه کم درد داره میشه کیسه رو بزاری کنار …باشه عزیزم دیگه کاری به کیسه ندارم و اونو از دستم بیرون می کشم …خب مایلی این کارو با دستم رو اونجاهات ادامه بدم …عذرا شرایط ایده ال و خوبی برام فراهم کرده بود شیر اب ولرم از گوشه سکو باز بودش و به بدنم می خورد و کیسه مالیدنش هم بهم چسپیده بود و از کارش راضی بودم وحالا مایل بودم مانع این کاراش نشم پس موافقت کردم که کارشو ادامه بده …انگشتای دستش با چوچوله های کوسم مالیده میشد عذرا کنارم رو سکو مسقر شده بود و اینک داشت با دو انگشتای دستش کون و کوسمو سرویس میدا د سه انگشت یه دستشو تو کوسم فرو کرده بود و تلمبه میزد و هر لحظه سرعتشو بیشتر میکرد اوه اوه اوه صدای شالاپ شالاپ اب کوسمو رو می شنیدم که با عقب جلو کردن های انگشتای دستش ترشح و تولید می شد اه وناله هام شروع شده بود اه لحظات لذت بخشی رو می گذروندم عذرا همزمان داشت یه انگشتشو تو سوراخ کونم فرو میکرد در حالت عادی جلو اینکارشو بطور حتم می گرفتم ولی با این شرایطم دو ست داشتم سوراخ کونم هم با انگشتش سرویس بشه …عذرا منو بخوبی به ارگاسم رسونده بود اون هنوز یه دستش رو کوسم بود و دست دیگشو که با سوراخ کونم مشغول کار بود رو جدا کرد و انگار داشت شورتشو پایین می کشید احساس کردم که کاملا لخت شده است چون چند لحظه بعدش به اطراف نگاه کردم شورتشو گوشه سکو دیدم که افتاده بود عذرا لباشو به گونه ام رسوند و اونو بوسید و گفت طاهره جون خوب بود از این کارم راضی هستی و بهت خوش گذشت …اره خیلی خوب بود اوه تو منو ارضا کردی راستش مدت ها بودش که من ارضا نشده بودم …اه ازت ممنونم …من کماکان به شکم رو سکو ولو بودم …عزیزم اگه دو ست داری و مایل هستی باز راضیت می کنم …عذرا خانم اگه خسته نیستی و می تونی بازم اینکارو تکرار کن …باشه عزیزم پس به همین حالت بمون و دو دستاتو از هم باز کن وراحت و اسوده بمون و بزار من کارمو بکنم …عذرا خوب کارشو بلد بود برای اینکه باز منو به هیجان و شهوت باز گردونه با دستش کوسمو مجددا مالش دادوقتی حس کرد که احساس و عشق و شهوتم زنده شده یهو دستشو از کوسم جدا کرد …اون ظاهرا بلند شده بود من اون رو نمی دیدم چون صورتم رو سکو قرار گرفته بود عذرا بین دو ران پاهام و نزدیک باسنم رو دو زانو نشسته بود چاک کونموبا دستش از هم باز کرد و…اوه براستی عذرا می خواست چکار باهام بکنه و چه نقشه ای داشت و چه جوری میخواست باهام عشق بازی کنه این پرسش ها در اون لحظه تو ذهنم بود …وای وای پناه برخداکوسم داشت با یه کیر گاییده میشد یعنی چه امکان نداره عذرا که یه زنه و مردی دیگه اینجا تو نمره نیست… کیره کامل تو کوسم فرو رفته بود و عقب جلو میشد من هنوز تو شوک این قضیه بودم و واکنشی نداشتم عذرا دو پاهامو بهم نزدیک کرده بود ودستش رو از چاک کونم جدا کرده بود و دو دستشو به دو دستم رسونده بود و کاملا روم ولو شده بود و با سرعت رو کوسم ضربه میزد سینه های درشت و نرمش را رو پشتم بخوبی احساس میکردم و بهم حس خوبی میدادمن زیر عذرا قفل شده بودم و اون کاملا منو بی حرکت کرده بود عشق و هوس و شهوتم مانع شده بود که معمای این کیر ی که داشت منو می گایید رو معلوم و مشخص کنم مانعش بشم سرعت کوبیدن کیرش رو کوسم هر لحظه بیشتر می شد …نمی خواستم ابش تو کوسم خالی بشه …وای وای نه نه عذرا تورو خدا خواهش می کنم ابتو اونجام خالی نکن …نه نه التماست می کنم لطفا کیرتو بکش بیرون …من نمی خوام ازت حامله بشم …همه زورمو زدم از زیرش خودمو بیرون بکشم ولی نمی تونستم عذرا منو قفل کرده بود …به گریه و التماس افتاده بودم …اون داشت ارضا میشد عذرا دهنشو به گوشم رسوند و گفت …بمیرم برات …من فدای گریه و اشکات بشم نترس ابمو تو کوست نمی ریزم …عذرا به حرفش عمل کرد کیرشو از کوسم بیرون کشید و تو چاک کونم ریخت ازش ناراحت و عصبانی بودم غذرا بلند شده بود می تونستم بلند بشم وهمین کارو کردم وبرگشتم عذرا رو دیدم باورنکردنی بود عذرا لخت و عریان با هیبت یه زن ولی کیر او یزون با تخماش منو مات و مبهوت کرده بود واه خدای من مگه میشه این دیگه چه موجودیه …اوه نکنه عذرا ادمیزاد نباشه و از مابهترون ها باشه نگران و مضطرب شدم ازش دور شدم وبه گوشه سکوی حموم پناه بردم عذرا نگرانی و ترس منو فهیمید خواست بهم نزدیک بشه …فریاد زدم و بهش گفتم …نه نه نه بهم نزدیک نشو تو منو گول زدی و از عمد باهام اومدی حموم که بهم تجاوز بکنی و تو هم مثل شوهرت منو اذیت کردی شما ها یه کثافتی …اصلا تو به ادمیزاد شباهت نداری وفقط ظاهرت مثل ادمه پناه برخدا من همین الان حموم رو ترک میکنم و میرم خونه …در اون لحظات ازش میترسیدم و نگران این بودم که مانع رفتنم بشه چون زور و هیکلش ازمن بیشتر بود و خیلی راحت می تونست دست و پامو ببنده و منواسیر خودش کنه …قدم برداشتم که برم …یهو اومد جلوم و بازو هامو گرفت و به التماس و خواهش افتاد که به حرفاش گوش بدم دو بازومو سفت و محکم گرفته بود چون من زور میزدم که از دستش خلاص بشم …به خاطر خدا و جون مادرت که میدونم خیلی اونو دوست داری کمی تحمل کن و نرو و به حرفام گوش کن و بعدش بهت قول میدم که بزارم بری بیرون و دیگه مزاحمت نمی شم …باشه عذراقبول میکنم و بهت گوش میدم فقط رو قولت بمون …نشستم و منتظر حرفاش شدم …اه طاهره من یه زن بدبخت و بیچاره ای هستم که خیر و خوشی از زندگیم ندیدم لابد تعجب می کنی که چرا من بجای کوس مثل مرد ها کیر دارم من بهت حق میدم که از من ترسیدی و بهت شوک وارد شد ولی این کار خداست و قسمت منه که اینجوری باشم تو هزار تا انسان و ادم یکیش مثل من میشه و این از بخت بد من هستش من در واقع یه انسان دو جنسه هستم نه می تونم از مردی حامله بشم چون دستگاه تناسلی زنونه رو ندارم ونه میتونم زنی مثل تو روبار دار کنم چون اب کیرم قدرت باروری لازمه رو نداره و توم که نگران حاملگی خودت در موقع عشق باز یمون بودی نگرانیت بی مورد بود من از همون ابتدای تولدم به خاطر این مشکلم باعث ناراحتی و غم وغصه پدر و مادرم شدم دو برادر و دو خواهرام همشون سرو سامون گرفتند و رفتند پی زندگیشون ولی من بیچاره از موقعی که خودمو شناختم کارم شده بود غصه و گریه و خود خوری و به همین علت مادرم طاقت نیاورد و دق کرد و دنیا رو ترک کرد و منو بی مادر کرد و پدر بیچاره ام هم خیلی غصه منو می خورد و از درون داشت داغون میشد من دیگه در مرز دیو نگی قرار گرفته بودم و دنیا برام یه زندون شده بود تا اینکه فرشته نجات من پیدا شد ملا حیدر تازه گی زنش ازش جدا شده بود و دو فرزند هم رو دستش مونده بود اون با پدرم تصادفی اشنا میشه پدرم در مورد مشکل من باهاش صحبت میکنه و در کمال تعجب ملا حیدر راضی میشه که با من ازدواج کنه در واقع اون فداکاری کرد ومنو از درد و رنج وتنهایی نجات دادو من خیلی به شوهرم مدیونم و اینکه تو بهم گفتی که بهت تجاوز کردم این واقعا بی انصافیه که اینو گفتی چون من هر کاری امروز باهات کردم رضایت و اجازه شو از قبل از خودت گرفتم و خودت راضی بودی و در ضمن می خوام اعتراف کنم که من واقعا تو رو از ته دل دوست دارم و بهت علاقه خاصی پیدا کردم و حتی اینو بدون به خاطر تو در برابر شوهرم قد عمل کردم و باهاش در گیری لفظی پیدا کردم چون راستش ملا حیدر واقعا می خواست اون روز بهت تجاوز کنه و از عقب و جلو تو رو بکنه و از قبل برنامه این کارشو ریخته بود ولی من مانعش شدم و تهدیدش کردم اگه بهت تجاوز کنه من خونه شو ترک میکنم و همه کاراهایی که با دخترا و زن های مردم انجام داده رو برملا میکنم و اون رو راضی کردم که در حد یه عشق و حال باهات رفتار کنه والبته شوهرم همون شب بهم گفت که باهات چکار کرده و همشو من میدونم که میله رو تو کوست فرو کرد و کیرشو با اون نقشه شیطو نیش تو دهنت کرد و حتی تو اب کیرشرو هم خوردی وملا حیدر براستی افسوس میخورد که کیرش به کوس و خصوصا کونت نرسیده و بزار اینم بدونی که تصمیم گرفته هر جوری شده کیرشو به کوس و کونت برسونه و الان هم بشدت تو کف هیکلته …ولی من باز تهدیدش کردم که کاری باهات نداشته باشه و تو رو فراموش کنه و این مطلب رو هم بزار بهت بگم با وجودیکه ملا حیدر منو از اون دنیای تاریک و اندوه نجات دادولی من تو رو بیشتر از ملا حیدر دوست دارم واینو باور کن …دلم بحال عذرا میسوخت نگاه خصمانه و پر خشمم به عذرا عوض شده بود و حالا با حالت حس هم دردی و مهر بهش نگاه میکردم و اصولا من زنی هستم که خیلی زود تحت تاثیر حرفای سایرین قرار میگیرم و البته این خیلی خوب نیست و به نظرم یه اشتباه هست …ولی چرا عذرا از کارها و تجاوزات شوهرش به زن های دیگه بی تفاوت هستش و حتی خودش هم در این کارهای شیطانی تاثیر و دخالت داره … و همین قضیه رو ازش پرسیدم …اه طاهره این قضیه برای هر کسی تعجب اوره که یه زن زن دیگه رو گول بزنه و بیاره پیش شوهرش که باهاش عشق بازی کنه این از عقل و منطق دوره ولی این برای من با کمال تاسف واقعیت داره ومن دارم همین کاررو برای شوهرم انجام میدم چون شرط اول ازدواجش با من بودش و از من قول گرفت و منو قسم سخت داد که این شرط رو قبول کنم و من از روی ناچاری قبولش کردم ملا حیدر به خیلی زنهاتجاوز کرده و اون قدرت و توانایی کنترل اراده هر کسیو داره و در واقع اون به چشم هر کسی نگاه کنه اونو هیپنوتیزم می کنه و اراده شو ازش میگیره و تو هم اون روز حتما اون شرایط رو داشتی …اوه عذرا چه زندگی سخت و غمناکی داشته …اون در حین صحبت هایش اشک از چشاش سرازیر شده بود و داشت با دستش اشکاشو پاک میکرد بهش نزدیک شدم و دستاشو گرفتم و می خواستم باهاش همدردی کنم عذرا هم مو هامو با دستاش نوازش کرد و منو به اغوشش کشید …اه طاهره برای اولین باره در زندگیم با یکی درد دل میکنم و عقده و ناراحتیمو خالی میکنم من خیلی تورو دوست دارم و عاشقت هستم لطفا منو ترک نکن به دوستی و عشقت نیاز دارم از وقتی دیدهمت زندگی برام قشنگ شده …اوه طاهره داشت یادم میرفت من مقداری خوردنی اوردم برم بیارمش که باهم بخوریم ولی قبلش بیا باهم بریم زیر دوش وتمیز بشیم تا غذا بهتر بهمون بچسپه …زیر دوش اب ولرم باز تو اغوش هم قرار گرفتیم اون موها و صورتمو نوازش میکرد و دستاشو به ارومی رو بدنم می کشیدحس خوبی داشتم من چهار ساله بودم که مادرمو از دست دادم و در زندگیم تا حالا که در استانه 14سالگیم هستم کسی نبود که در اغوش گرمش اروم بشم وپدرم که انگاری دل سنگ داشت و محبتی ازش نگرفتم من نیاز به مهر و محبت و عشق داشتم این رو عذرا می تونست بهم بده واونم شرایطش از من بدتر بود ومن می تونستم عامل ارامش روح و روان و جسمش باشم عذرا لبامو می بوسید قد ش کمی از من بلندتر بود و به ناچار خم شده بود …لحظاتی میشد ازهم لب می گرفتیم …طاهره جون می خوای ادامه بدیم ویا غذا بخوریم …هر چی تو بگی من قبول می کنم …شهوت و هوسم برگشته بودکیر عذرا کم کم سفت میشد و اونو زیر نافم حس میکردم دستمو گرفت و کیرشو تو دستم گذاشت عذرا کیر خوبی داشت ولی کمی از کیر صالح و شوهرش باریک تر بود تو دستم کیر و تخماشو می مالوندم می خواستم باز منو بکنه و زیر همین دوش کیرشو تو کوسم فرو کنه هنوز سوتین رو سینه هام بود کیرشو به کوسم رسوندم وبهتر بهش چسپیدم و بهش فهموندم که منو بکنه عذرا بدونه معطلی کیرشو تو کوسم کرد اون منو بلندکرد حالا دو پاهام رو هوا بودش و با دستاش کمرمو سفت و محکم گرفته بود و منم برای تکیه گاه بهتر دستامو دور کمرش حلقه کرده بودم عذرا قوی و نیرو مند بود و بخوبی می تونست در این حالت منو نگه داره و کنترل کنه اون بخوبی داشت منو ترتیب می داد و خیلی خوب ومحکم رو کوسم تلمبه می زد سینه های درشت و نرمش زیر گردنم قرار گرفته بود و گاهی لبامو بهش میرسوندم و می بوسیدم اوه چه لذت بخش …واقعا لحظات قشنگی رو می گذروندم زیر اب ولرم وکیرش بخوبی کوسمو سیراب میکرد شدت ضرباتش رو کوسم بیشتر شده بود …طاهره جون دو ست داری ابکیرمو تو کوست خالی کنم یا نه …اوه عذرا بیارش بیرون نمی خوام ابتو اونجا بریزی …چشم هر چی تو بگی ولی بازم میگم اب کیر من نمی تونه تو رو حامله کنه…عذرا کیرشو بیرون کشید و در همون حالت منو رو سکو خوابوند و کیرشو زیر سوتینم قرار داد و از رو سوتینم اون رومالوند و اب کیرشو رو سینه هام خالی کرد …عذرا لباشو به لبم رسوند و منو می بوسید و در همون حالت دستشو از زیر سوتینم به سینه هام کشوند و اب کیرشو رو پستو نام خوب مالوند اوه چه لذتی داشت داستاش لیزو حس زیبایی بهم میداد…عذرا کتلت با خودش اورده بود اونم با گوجه فرنگی و سبزه پاک کرده و خیار شور و نون سنگگ…خیلی بهمون چسپید خوش مزه بود اون برام لقمه می گرفت و خودش لقمه رو تو دهنم می گذاشت و می گفت دو ست دارم خودم برات لقمه بگیرم همشو خوردیم …طاهره جون دیگه وقتشه لیف و صابون بزنیم و بعدش بریم بیرون …راستش اون لحظه دوست داشتم باز کیرشو تو دستم بگیرم و باهاش بازی کنم برام خنده دار بود من مثل بچه شده بودم و انگاری کیر عذرا مثل اسباب بازی شده بود وهوس بازی با کیرشو کرده بودم لذا بهش گفتم بزار اول من لیف و صابون تو رو بکشم …لیفو دستم گرفتم و خوب صابو نیش کردم و کارمو شروع کردم کل بدنشو لیف زدم من فقط می خواستم زود تر به کیرش برسم و اون رو برای اخرکارم گذاشتم حالا دیگه کیرو دور ورای سوراخ کونش مونده بود عذرا رو کف سکوی حموم به پشت خوابید و پاهاشو کمی بلند کرد و و با دستاش نگرش داشت و بهم فهموند که لیف سوراخ کونو اطرافشو بکشم …اوه سوراخ کونش خیلی کوچک و جمع شده نبود و کمی اضافه گوشت داشت من داشتم لیفشو می کشیدم …کیرش درحالت شل و خوابیده قرار داشت لیف کیرشو شروع کردم …کنجکاو بودم در مورد سوراخ کونش ازش بپرسم …عذرا می تونم چیزی ازت بپرسم …اونجات یعنی سوراخ کونت کمی گشاده و گوشت اضافه داره می خوام بدونم چرا و تو که مثل من کوس نداری پس ملا حیدر دیگه نباید باهات کاری داشته باشه و دیگه نیازی به عشق بازی با تو نداره …طاهره جون تو دیگه محرم اسرار منی و من بهت اعتماد دارم پس اینو بدون ملا حیدر از کون منو می کنه و چاره ای هم نداره چون فقط از همون راه می تونه منو بکنه ولی راستش هر موقع کیرش تو کونم هستش در همون موقع با دستاش کیرمو مالش میده و اب کیرمو می گیره و منو هم ارضا میکنه …من هنوز با لیفم کیرشو مالش میدادم با ردو بدل کردن این حر فهای تحریک کننده کیر عذرا باز کلفت و سیخ شده بود و منم هوس کرده بودم باز عذرا منو بکنه …راستی طاهره جون من از تو غافل شدم و لیف و صابون تو رو نزدم حالا دیگه نوبت منه …لیفو دستش دادم و عذرا با کیر بلند شده اش لیف بدنمو شروع کرد اونم مثل من همه جای بدنمو لیف کشید و جاهای حساس و مورد نظرشو برای اخر کارش گذاشت یعنی کوسم و چاک کونم رو …حالا دیگه لیفش رو کوس و کونم کار میکرد عذرا لیفو از دستش جدا کرد و با دستاش مشغول مالیدن اونجاهام بود من به پشت رو سکو ولو شده بودم عذرا حالتشو طوری قرار داد که دستم به کیرش برسه و کیرشو بگیرم وهمین کار هم انجام شد اینک کیرش باز تو دستام بود وانگشت دست عذرا هم کم کم داشت تو سوراخ کونم میرفت لیزی انگشتش باعث شده بود به راحتی انگشتش تو کونم خوب فرو بره بعد از لحظاتی یه انگشت دیگه شو هم تو کونم فرو کرد و حالا با دو انگشتش تو سوراخ کونم عقب جلو می کرد من هنوز واکنشی برای این کارش نشون نداده بودم راستش از این کارش لذت میبردم لحظاتی میشد این نمایش ادامه داشت کیرش هنوز تو دستام بود عذرا حالتشو عوض کرد و خودشو بین پاهام مستقر کرد و اماده شد کیرشو به کوسم برسونه اون لنگ پاهامو به شونه هام رسوند و …اوه عذرا در صد بود کیرشو تو کونم بکنه اون کیرشو به سوراخ کونم فشار میداد…نه نه نه عذرا لطفا اونجا نه من نمی خوام کونمو بکنی خواهش می کنم کاری به کونم نداشته باش …من تا حالا به هیچکس کون ندادم…اوه طاهره جون عزیزم من نمی خوام بزور این کارو باهات بکنم و اگه راضی نباشی کونتو نمی کنم ولی می خوام بهت بگم کون دادن هم لذت و خوشی خودشو داره شاید برای بار اول کمی درد داشته باشی و اذیتت کنه و بار دوم به بعد خیلی برات لذت بخش میشه اونم کون تنگ و خوشکلی مثل تو که یه نوبر و گنجه لطفا بزار من برای اولین بار کونت رو افتتاح کنم و بکنمت و بالاخره تو در اینده به احتمال خیلی زیاد کون به شوهر و یا کسی میدی …وای عذرا این حرفا چیه میزنی مگه من فاحشه هستم که اینارو بهم میگی پس اینو بدون صالح شوهرم مخالف کون کردنه و اون گناه کبیره میدونه و من هم خیلی میترسم کون بدم چون سوراخ کونم خیلی کوچیکه و اگه کونم پاره بشه و خون ریزی کنه اونوقت ابرو وحیثتم می ره …طاهره لطفا ناراحت نشو و از من دلگیر نباش من منظور بدی نداشتم یهو به زبونم اومد و از دهنم پرید منو ببخش ولی بهت قول میدم نزارم کونت اذیت بشه و خون ازت بیاد همین یه دفعه بهم کون بده و این بار امتحان کن اگه اذیت شدی و بهت نچسپید اونوقت دیگه بی خیال کون دادن باش و او نجاتو برای همیشه پلمپ کن وتازه کیرم صابونیه و لیز خیلی درد نمی کشی …خب طاهره موافقی از کون بکنمت لطفا همین یک بار خواهش میکنم من تا حالا کون نکردم ولذت کون کردنو نچشیدم …باشه عذرا ولی لطفا اروم اونو فشار بده و سریع تمومش کن و اگه درد داشتم قول بده درش بیاری …اوه طاهره منو خیلی خوشحال کردی …عذرا دستی به کیرش کشید و باانگشتاش سوراخ کونمو با صابون بیشتر لیز کرد و انگشت صابو نیشو تو کونم فرو کرد و درش اورد و کیرشو نزدیک کونم قرار داد و به ارومی اونو تو کونم فشار دا د من هنوز دو پاهام رو شو نه هام بودش و مضطرب و نگران منتظر بودم که کیرش تو کونم بره عذرا فشار دستشو بیشتر کرد و جون کیرش لیز بود سر کلاهک کیرش فرو رفت هنوز درد احساس نکرده بودم ولی مطمین بودم که درد کونم سراغم میاد چون با هر چه فرو رفتن کیرش بیشتر اذیت میشدم هنوز می تونستم طاقت بیارم و تحملش کنم الان دیگه نصف کیرش تو کونم قرار گرفته بود عذرا با دستش چوچوله های کوسمو مالش میدا د تا شرایط برام بهتر بشه و من هنوز نگران کونم بودم اوه خدای من کاشکی عذرا کوسمو می کرد و این نگرانی رو بهم نمی داد عذراباز فشار کیرشو بیشتر کرد و یه دفعه بایه ضربه تا ته کیرشو تو کونم کردم …اوه خدایا به دادم برس چشام سیاهی رفت برای چند لحظه سر گیجه گرفتم و انگار خون به مغزم نمی رسید من درد داشتم حجم کیرش به کونم فشار میاورد و نمی تونستم جلوی فریادمو بگیرم اخ وفریادم شروع شده بود عذرا به ارومی کیرشو تو کونم عقب حلو می کرد و من با دستام رو سینه اش میزدم و پاهامو بشدت تکون میدادم و ازش می خواستم کیرشو از کونم بیرون بکشه ولی اون به گاییدن کونم ادامه میدادانگار غرق خوشی و لذت کردن کونم بود و صدای منو اصلا نمی شنید از بس فریاد زده بودم اشک از چشمام اومده بود دیگه میدونستم تا ابشو تو کونم خالی نکنه کیرشو بیرون نمی کشه دیگه ارزو می کردم هر چه زودتر ارضا بشه منو از این درد کون خلاص کنه انگاری کمی درد کونم کم شده بود و با تلمبه های کیرش این درد داشت کمتر می شد و به حدی رسیده بود که می تونستم تحملش کنم کونم به کیرش انگاری عادت کرده بود و کم کم درد داشت به لذت تبدیل می شد حس وقتی رو داشتم که در حال تخلیه مدفوع هستم عذرا سرعت تلمبه اش بیشتر شده بود و در نهایت با یه تکون همه اب کیرشو تو کونم خالی کرد وروم ولو شد وباز ازم لب گرفت و گفت …طاهره حون خسته نباشی خواهش میکنم منوببخش چون بهت قول دادم نزارم اذیت بشی و میدونم درد کشیدی ولی میخواستم تاانتهااین کارمو انجام بدم که بدونی کون دادن خوشی و لذتش در اخر کارشه برای همه چی ازت ممنونم …خب طاهره حالا بهم بگو نظرت در باره کون دادن چیه …وای عذرا من اوایلش برام خیلی درد داشت و نمی تونستم تحملش کنم ولی بعدش خوب شد و بهش عادت کردم ولی در کل من کون دادن رو دوست ندارم و همین یکی برم کافیه (نمی خواستم خودمو لو بدم راستش درسته اذیت شدم و درد کشیدم ولی اخرای کون دادنم بهم چسپید و اگه برام پیش بیاد باز میزارم کونمو بکنند حالا قسمت ونصیب کی بشه اون رو اینده معلوم می کنه )دیگه کاری تو حموم نداشتیم و اتفاق خاصی نیفتاد زیر دوش رفتیم و خودمون رو تمیز کردیم و اماده شدیم و از نمره حموم اومدیم بیرون …صاحب حمومی رفته بود و پسرش که جوون بودش بجاش بود با عذرا سلام و علیک کرد پسره ریشو بود و چشم هیز و مرتب منو می پایید …و به عذرا گفت ببخشید عذرا خانم همین نیم ساعت قبل صدای فریاد و هوار از نمره ها میومد من خوب نفهمیدم صدا از کدوم نمره میومد شما ها که نبودید…نه جواد خیال برت داشته حتما دیشب خوب نخوابیدی و اشتباه شنیدی …جواد داشت با نگاهش منو میخورد و اگه دستش میرسید منو می برد تو نمره حموم و حسابمو می رسید …برگشتیم خونه نزدیک ظهر بود و گرسنه منتظر ناهار شدم

ادامه دارد…

نوشته: فرهاد


👍 3
👎 7
62671 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

675002
2018-02-24 21:39:20 +0330 +0330

این داستان بودیارمان،،،خوابم گرفت،اه

0 ❤️

675004
2018-02-24 21:44:52 +0330 +0330

تازه ادامه هم دارد… (dash)

0 ❤️

675007
2018-02-24 22:08:51 +0330 +0330

داستان خوبی نبود فرهاد جان برات ارزوی سکس های بهتری رو دارم ولی داستانت توهین به شعور خواننده هست تا قسمتی که گفتی اختر دوتا بچه داشت و بچه چهارم رو به دنیا اورد و این به قول جوانان سوتی بود و چنین دروغ هایی توهین به شعور خواننده هست و منم این توهین رو ازت نمیپذیرم او داستانت رو ادامه ندادم برات ارزوی موفقیت و سکس های بهتری رو دارم

0 ❤️

675012
2018-02-24 22:33:10 +0330 +0330

۱ساعت برای خوندنش وقت گذاشتم مزخرف ترین داستان شهوانی بود که تا الان اپدیت شده ادامه ش رو ننویس

0 ❤️

675016
2018-02-24 22:41:44 +0330 +0330

من از اول رومان دوست ندارم یه نیگا به کلش کردم دیدم زیاده نخوندم دفعه بعد کوتاه بنوییس

0 ❤️

675058
2018-02-25 02:01:57 +0330 +0330

خخخ بهرام چی میگه این وسط؟
نکنه حتما پسر طاهرس خخخ
ممنون وقت گذاشتی

0 ❤️

675064
2018-02-25 02:27:44 +0330 +0330

خانم های که به دنبال کار با درامد بالا میگردند خصوصی پیام بدهند حقوق ماهیانه بین 2 الی 5 میلیون تومان
کار برای شرکت مهاجرتی میباشد و داشتن پاسپورت الزامی است

0 ❤️

675067
2018-02-25 03:40:52 +0330 +0330

به روح اعتقاد داری… نه خداییش اعتقاد داری،،، پس… تو روحت…

0 ❤️

675122
2018-02-25 13:36:58 +0330 +0330

سعی کردی رمانتیک بنویسی و این جای تقدیر داره ولی چندان دلچسب نشد. لطف کن ادامه نده.

0 ❤️

675129
2018-02-25 14:44:56 +0330 +0330
NA

این خودش نویسنده هم نیست داستان از سایت لوتی کپی کرده ?

0 ❤️

675142
2018-02-25 19:10:59 +0330 +0330

کیری بود :( :( :(

0 ❤️

681657
2018-04-13 11:35:01 +0430 +0430

خیلی طولانی بود جالب ه ادامه هم داره تا نصف هم نخودم چرت بود

0 ❤️

694182
2018-06-13 22:23:13 +0430 +0430

اين يكي از بهترين داستانهاي اين سايت بود

جدا اگه بقيشو ننويسي خيلي نامردي

0 ❤️