خاطرات سكسي من در سربازی -۱

1390/05/16

سلام من رامين هستم و الان 29 سالمه و اين اولين داستاني هست كه براتون مينويسم كه اميدوارم خوشتون بياد. بايد بگم اين داستان واقعيه و مقدمه ايه هر چند شايد خيلي سكسي نباشه ولي خاطرات واقعي منه و توي دوران بعد از آموزشي داستان هاي جالبي برام اتفاق ميفته كه بسته به رضايت دوستان اونهارو هم براتون مينويسم.

براي اينكه با من بيشتر آشنا بشيد بگم كه من آدم قد بلندي نيستم، هيكل خيلي ورزشكاري ندارم و چهره معمولي هم دارم. توي زماني كه اين خاطرات برام اتفاق افتاده مثل خيلي از هم سن و سالاي خودم دوست دختر داشتم، كون بچه ميزاشتم و… .
و اما اولين داستان در سربازي
ساعت 9 صبح بود كه از خواب بيدار شدم. اصلا حوصله نداشتم چون امروز هيجدهم بود، حتما ميگين چه ربطي داره؟ بايد بگم اون بچه هايي كه سربازي رفتن ميدونن هيجدهم هر ماه اعزام سربازه البته سربازهاي ديپلم، خب منم كه ديپلم داشتم و ميخواستم برم آموزشي ساعت 1 ظهر بايد خودم رو جلوي نظام وظيفه معرفي ميكردم.
روز گندي بود اصلا حسش نبود از تو رختخواب بيام بيرون، با هر زوري بود بيدار شدم و رفتم آماده شدم تا برم با دوستام خداحافظي كنم. رفتم تو محل، چند از بچه ها رو ديدم يكم منو مسخره كردن و هي گفتن آشخور آشخور، منم كه بچه شوخي بودم جوابشونو ميدادم و از اين چرت و پرتا. تا ساعت 12 تقريبا با همه رفيقاي فابريكم خداحافظي كرده بودم. اومدم خونه ناهار خوردم و با خانواده خداحافظي كردم و رفتم نظام وظيفه البته داداشم و خانمش با من اومدن نظام وظيفه. سرتون رو درد نيارم كلي آدم با خانواده هاشون اونجا بودن، هنوز معلوم نبود كجا اعزام ميشيم، منتظر بوديم تا اسمامون رو بخونن. ساعت يك و نيم بود كه يه يارو درجه دار اومد و شروع كرد به اسم خوندن، اسم هر كي رو كه ميخوند ميرفت سوار اتوبوسش ميشد. هر چند نميدونستم كدوم شهر ميريم ولي دلم خوش بود كه سپاه افتادم چون از خيلي ها شنيده بودم كه ارتش سخت تره و سپاه عشق و حالش بيشتره با اين چيزا خودمو خر ميكردم تا 2 سال علافي رو تحمل كنم.
خلاصه اسم منو صدا كرد، منم با داداش و زن داداشم خداحافظي كردم رفتم تو اتوبوس. چهار پنج نفر بيشتر تو اتوبوس نبودن و هنوز داشتن اسم ميخوندن كه من وارد اتوبوس شدم رفتم نشستم ته اتوبوس. همينجور كه سربازاي ديگه وارد اتوبوس ميشدن نگاه ميكردم به قيافه هاشون همه غمزده بودن. بعضي ها هم كه خودشون خونه كچل كرده بودن قيافشون شده بود مثل اعدامي ها. بيست، بيست و پنج نفري اسم خونده بود كه يهو ديدم يكي از همكلاسي هاي دوران دبيرستان داره مياد تو اتوبوس. تو كونم عروسي بود، كلي حال كردم با كلي ذوق و شوق صداش كردم كه بياد صندلي كنار من بشينه اونم از اينكه يه رفيق پيدا كرده بود خوشحال بود. يه كم حال و احوال كرديم و چرت و پرت گفتيم كه ماشين راه افتاد. همه با خانواده هاشون خداحافظي كردن و راه افتاديم به سمت آموزشي. اولش كه راه افتاديم هر كي دنبال يه رفيق بود و بعضي ها هم خوابشون برده بود دم غروب بود كه همه بيدار بودن يه كم خوراكي كه آورده بوديم شروع كرديم خوردن. يكي از بچه ها رفت پيش راننده و گفت بابا يه نوار شاد بزار اين بچه ها تا 3 ماه ديگه آدم نميبينن بزار يكم خوش باشن. راننده هم كه ديد پاسدار همراهمون نيست و يه سرباز همراه ما فرستادن يه نوار بندري شاد گذاشت همينطور كه همه بچه ها دست ميزدن چند تا از بچه ها هم توي راهروي اتوبوس واسه خودشون قر ميدادن خلاصه كلي خوش بوديم و حال ميكردم و اصلا فراموش كرده بوديم كه داريم كجا ميريم انگار كه ميرفتيم اردو. سرتون رو درد نيارم شب كه رسيديم اردوگاه با كلي اذيت و آزار ما رو بردن تو آموزشگاه براي زهرچشم شب اول سينه و خيز و كلاغ پر و از اين حرفها خوراكمون بود. بگذريم صبح شد و مارو گروهان بندي كردن. خوشبختانه سعيد همون همكلاسي دبيرستانم با من تو يه گروهان بود. دو سه روز به همين منوال گذشت و ما داشتيم كم كم به محيط عادت ميكرديم.
توي گروهان من تو رديف آخر مي ايستادم چون قدم كوتاه بود، سعيد هم دقيقا كنار دست من بود.
يه روز توي صبحگاه كه به خط شده بوديم يه چيزي نظر منو به خودش جلب كرد. نفر مقابل من كه اسمش حسام بود وقتي به صف بوديم با يسره دستش تو كونش بود. اولش گفتم شايد اين يه بار باشه ولي هر بار كه به صف ميشديم وسط صبحگاه يا موقع غذا يا هر وقت ديگه اين آقا دستش تو كونش بود. البته اون موقع من اصلا تو فاز سكس نبودم چون بچه هايي كه سربازي رفتن ميدونن اينقدر كافور تو اين غذاها ميرزين كه آدم يادش ميره اصلا كير داره. خلاصه يه بار كه تو صف غذا ايستاده بوديم و حسام دستش تو كونش بود(البته از روي شلوار) به سعيد گفتم: ببين من ميگم اين يارو همش دستش تو كونشه تو ميگي نه. خوبه نكبت ميخواد بره ناهار بخوره.
سعيد خنديدو گفت خب به تو چه.
منم نامردي نكردمو و دست حسام و گرفتم گفتم خر خاكي ميخواي با اين نكبتا غذا بخوريا آدم باش يسره دستت تو كونته.
حسامم خنديد و گفت بابا عادتمه.
منم گفتم داداش اگه ميخاره بگو بخارونمش واست.(با شوخي و خنده) كه هر سه تايي زديم زير خنده.
اين قضيه گذشت تا يه شب من نگهبان داخل آسايشگاه بودم. براي اونايي كه اطلاع ندارن بايد بگم كه تو آموزشي ما نگهبان شب هر شب تغيير ميكرد و بهترين جاي نگهباني آسايشگاه بود وگرنه خيلي ها توي بيابون كشيك ميكشيدن.
خلاصه اون شب ساعت 3 تا 4 شيفت من بود منم يه دوري تو آسايشگاه زدم وميديدم اگه كسي پتو روش نبود ميكشيدم روش يا اگه كسي اومده بود لبه تخت بهش ميگفتم برو رو وسط بخواب. رسيدم به تخت حسام ديدم پتوش از روش رفته كنار. اومدم پتو رو درست كنم ديدم شلوار پاش نيست، چون خوابيدن بدون شلوار هم ممنوع بود. اومدم پتو رو بلند كنم بندازم روش درست كه ديدم بله حسام شورتشو كشيده پايين وسط خواب و دستش دره كونشه. پتو رو همينجوري ول كردم روشو رفتم جلوي در يه آمار گرفتم ديدم كسي به كسي نيست برگشتم دوباره پتو رو زدم بالا ديدم به به چه كون سفيد و تميزي داره اين داش حسام يه لاخه مو نميشد توش پيدا كني خيلي تميز بود سمت چاك كونش نگاه كردم ديدم يه بريدگي هست و زخم شده، پيش خودم گفتم حتما وقتي داشته پشماي كونشو ميزده زخم كرده احمق. منم كه اين چند روزه با حسام رفيق شده بودم (كلا بچه ها تو سربازي زود با هم دوست مشن) يه لمبه كونشو گرفتم و فشار دادم. يكدفعه حسام پريد گفتم خره ميخواي فرمانده بياد كونت بزاره كه شلوارتو در آوردي. حسامم شورتشو كشيد بالا و گفت چته ديوونه خوابم.
منم با شوخي گفتم: البته حضور شماها در جنگ لازمه اگه الان دشمن حمله كرده بود كشور رو اشغال نميكرده
گفت : چطور؟
گفتم: با اين كوني كه تو تميز كردي حتما مشغول كردن تو ميشدن!
خنديدم و گفتم جمع كن خودتو تا كسي نيومده
حسامم كه بدبخت از خواب پريده بود خنديد و گفت عادتمه شب بدون شلوار بخوابم.
گفتم: خره من كشيك بودم آمارتو ميدن اذيتت ميكننا. بعدم نگاه به الان نكن كه اين بچه ها آرومن چون كافور تو غذاشونه بذار يه ماه بگذره اونوقت ببين اين كيرهاي چند وقت آدم نديده كه بدنشون هم به كافور عادت كرده چطور دنبال يه همچين كوني ميگردن.
حسام همينطور كه داشت به حرفهاي من ميخنديد شلوارش رو هم پوشيد.
بهش گفتم: نخند احمق جان جدي ميگم باورت نميشه.
حسام هم با خنده گفت چرا با باورم ميشه.
بعد گفت حالا كه بيدارم كردي بزار يه دستشويي برم و بلند شد رفت بيرون از آسايشگاه. بعد چند دقيقه كه برگشت من جلوي در آسايشگاه بودم وقتي رسيد به من گفت رامين خواب از سرم پريده چكار كنم؟
منم با خنده گفتم: هيچي در بيار هوا كن!
گفت: يكم اينجا بشينم بعد برم بخوابم كه منم قبول كردم
يكم چرت و پرت گفتيم و شروع كرديم از شهرمون و كارهايي كه ميكرديم اونجا تعريف ميكرديم.(آخه حسام همشهري ما نبود) خلاصه همينجور داشتيم حرف ميزديم كه من ياد زخم رو كونش افتادم. گفتم: حسام بار اولته كه پشم كونتو ميزني؟
حسام هم يهو جا خورد و گفت: چي؟
منم دوباره گفتم: تا حالا از تيغ استفاده نكردي بدبخت؟
حسام: چطور مگه؟
من: آخه رو كونتو بد بريده بودي؟
حسام: اون، اون، نه چيزي نيست. آره حواسم نبود.
من: حواست كجا بود شيطون؟ داشتي با اون دستت جغ ميزدي؟
حسام: نه بابا!
نميدونم چرا ولي منم گير داده بودم به زخمه چون خداييش خيلي زخم عميقي بود.
دوباره گفتم: تو هميشه پشم كونتو ميزني؟
گفت: آره!
گفتم: چرا مگه سرويس ميدي كه اينقدر بهش ميرسي؟ حسام جوابي نداد.
منم بحث كافور رو وسط كشيدم و گفتم حسام از وقتي اومديم اينجا من يادم رفته كير دارم باورت ميشه. اصلا صبح شب ميشه شب صبح ميشه يه بارم راست نميشه دلمون خوش باشه. گفتم: تو هم اينطوري هستي؟
گفت: آره.
بعد من گفتم يادش بخير ما شهرمون كه بوديم تو محله دو تا بچه كوني داشتيم تا مكان جور ميشد با بچه هاي محله ميبرديمشون گروهي ميكرديمشون.
گفت: راست ميگي؟
گفتم: آره كس كه هر روز گير آدم نمياد ولي اين بچه ها هر روز دم دست بودن.
ديدم يه آهي كشيد و گفت: حالا كه فعلا تو اين پادگانيم و از كس خبري نيست.
گفتم: ولي اوزش كون تا دلت بخواد هست(با خنده)
اونم زد زير خنده و گفت آره!
گفتم: البته همه هم به تميزي كون تو نيست. بازم خنديد. ازش پرسيدم: حالا تو تعريف كن تو شهرتون چكار ميكردي؟
حسام گفت: من هيچي!
گفتم: راستشو بگو، بابا ما كه ديگه اين حرفارو با هم نداريم، ما ديگه رفيقيم با هم.
ولي حسام حرفي از كاراش نميزد و بيشتر تفره ميرفت. خلاصه يه خورده كه حرف زديم حسام گفت من ميرم بخوابم ديگه و خداحافظي كرد و رفت.
فردا صبح داستان رو واسه سعيد تعريف كردم. قضيه زخمرو كه به سعيد گفتم خندش گرفته بود. اونروز تمرين رژه داشتيم و آقا حسام هم جلوي من بود. موقع تمرين هر موقع كه يه قدم برميداشتيم من ميزدم در كون حسام. جاي كف پوتينم رو كون حسام مونده بود و با بچه هاي صف عقب ميخنديديم.
بعد تمرين نشسته بوديم استراحت كه حسام برگشت بهم گفت بابا نامرد تو كه ديدي زخم كونم چرا اينقدر ميزدي؟
گفتم: ببخشيد خداييش يادم نبود زخم كونتو شرمنده.
سعيد گفت: چي شده حالا دو تا لگد زده در كونت شاكي شدي؟
حسام گفت: نه بابا آخه خودش ميدونه زخمه!
سعيد با خنده برگشت به من گفت: مگه تو آمار كون حسامو داري نامرد؟
گفتم: آره ديشب اتفاقي ديدم.
سعيد گفت: خب من امشب پستمه(با خنده)
شب شد و نوبت كشيك سعيد بود، من بيدار شدم كه برم دستشويي ديدم سعيد داره رو تختش چرت ميزنه، بهش گفتم خره پاشو الان يهو يكي مياد و رفتم دستشويي. وقتي برگشتم ديدم سعيد جلوي در ايستاده. منم رفتم كه بخوابم كه بهم گفت من خوابم مياد بيا يه كم گپ بزنيم.
گفتم برو بابا دلت خوشه خوابم مياد. خلاصه يكم اصرار كرد و منم قبول كردم.
سعيد گفت: كيرم تو اين شانس الان بايد خونه خوابيده باشيم اينجا نشستيم از يه مشت كچل نگهباني ميديم. گفتم خب اگه حوصلت سر ميره برو يه دوري بزن تو سالن يه كم اينور اونور كن يه ساعت ميگذره ديگه. يهو يه چيزي به ذهنم رسيد.
گفتم اين حسام شبا شلوارشو در مياره بيا بريم اذيتش كنيم يكم بخنديم. اونم كه حوصلش سر رفته بود قبول كرد.
رفتيم بالا سر حسام ديديم پتوشو زديم كنار ديديم بله بازم بدون شلوار خوابيده. منم گفتم بزار يكم اذيتش كنيم. دست كردم تو شورتش و كيرشو گرفتم. يكم صدامو كلفت كردم و در گوشش گفتم مرتيكه مگه بهت نگفتم بدون شلوار نبايد اينجا بخوابي؟
حسام ترسيده بود و از خواب پريد گفت غلط كردم ببخشيد عادتمه!
منم با دستم صورتشو گرفته بودم كه روشو طرف ما برنگردونه و گفتم: حالا كه كونتو پاره كردم ميفهمي!
حسابي ترسيده بود حسام گفتم همينطور كه روت اونطرفه شلوارتو بپوش راه بيفت
تا ميخواست برگرده منو ببينه بهش ميگفتم برگرد نكبت. خلاصه شلوار استراحتشو پوشيد و با زيرپوش بلندش كردم و از پشت حلش ميدادم جلو
حسام ديگه داشت از خنده روده بر ميشد. آروم بهش گفتم خفه شو الان ميفهمه. خلاصه حولش دادم سمت در خروج و گفتم بشين كلاغ پر برو، اون بيچاره هم نشست و شروع كرد به كلاغ پر رفتن همينجور بالاي سرش راه ميرفتم و چرت و پرت ميگفتم. گفتم: ميخواي يه خانومم بيارم بزارم كنار دستت تا صبح راحت بخوابي؟
اون بيچاره هم ميگفت ببخشيد غلط كردم عادتمه به خدا.
گفتم صبح ميفرستمت بري دادگاه مگه نميدوني اين جرمه(ديگه خودمم داشتم از چرت و پرت هايي كه ميگفتم خندم ميگرفت)
گفت: تو رو خدا اين كارو نكنيد، جبران ميكنم.
گفتم: چطوري؟
گفت: هر چي بگيد انجام ميدم.
منم تو عالم همون مسخره بازيها گفتم: فقط يه راه داره، من الان دو ماه مرخصي نرفتم بايد كمرمو خالي كني!
پيش خودم فكر كردم الان ديگه برميگرده يه عكس العملي نشون ميده و منم راحت ميزنم زير خنده.
با تعجب ديدم با منومن گفت: آخه آخه.
منم با پررويي گفتم: آخه نداره، فردا ميفرستمت بري دادگاه.
حسام پپه هم كه ترسيده بود و همينطور داشت كلاغ پر ميرفت گفت: اگه اين كارو بكنم قول ميدي دادگاه نفرستيم؟
منم كه تعجب كرده بودم يه كم مكث كردم و گفتم: باشه.
اصلا فكرشو نميكردم اين حسام اين كاره باشه، يه لحظه پيش خودم گفتم ولش كن بابا اين بدبخت ترسيده يه چيز ميگه ولي بعدش گفتم اگه يه حالي هم بهم بده كه خوبه الان چند روز تو اين خرابشده كيرمون راست نشده. با خودم گفتم ميبرمش توي مزرعه يا ميكنمش يا به شوخي ختمش ميكنم قضيه رو. (يه مزرعه بزرگ بلال پشت آسايشگاه ما بود، اونجا پادگان بزرگي بود و مزرعه هاي زيادي داشت كه محصولاتش رو ميفروختن و پولشو هم نميدونم خرج چي ميكردن)
خلاصه گفتم بلند شو و برو طرف مزرعه، اونم راه افتاد رسيديم به مزرعه اونجا ديگه تاريك تاريك بود و حتي اگه برميگشت هم صورت منو نميتونست ببينه چون خيلي تاريك بود. گفتم شلوارتو بكش پايين. اونم شلوارشو در‌اورد. منم كه ديدم كون حسام آمادست گفتم خب ميكنم اگه فهميد كه منم كه فهميد به جهنم. شلوارمو در آوردم ولي كيرم شق نميشد(اثر همون كافوراي لعنتي بود) گفتم بشين برام ساك بزن. اونم نشست و كيرمو گذاشت تو دهنش، كيرم هنوز خواب بود يكم خيسش كرد و شروع كرد تو دهنش باهاش بازي كردن يكم كه ميمكيدش كيرم بلند شد. ديدم اين كارو خيلي خوب انجام داد مثل اين جنده هاي حرفه اي. كيرم كه بلند شد شروع كرد تندتر ساك زدن گفتم برگرد ميخوام بكنم تو كونت. اونم بدون هيچ حرف اضافه اي برگشت و به حالت سگي نشست رو زمين. كيرم كه خيس خيس شده بود رو تو اون تاريكي آروم گذاشتم در كونش بهش گفتم سرباز داد نزني نصف شب صدات ميپيچه. گفت تو رو خدا شما منو دادگاه نفرستيد من صدام در نمياد. داشت دلم به حالش ميسوخت ولي گفتم حالا كه يه كون مفت گير اومده بزار بكنيم ديگه. آروم كيرمو كه در سوراخ كونش بود فشار دادم داخل ولي با تعجب ديدم كه اصلا گير نكرد و كيرم خيلي راحت داره ميره تو كونش تازه فهميدم بله آقا كونيه. گفتم دردت نمياد گفت نه. گفتم پس قبلا هم كون ميدادي كه هيچي نگفت خلاصه كيرم راحت رفت داخل كونش و شروع كردم به تلمبه زدن. واقعا كون باحالي داشت شروع كردم تلمبه زدن و سرعتش رو زياد ميكردم بعد اون چند روزي كه مثل مرده ها تو پادگان بوديم دوباره داشتم يكيرو ميكردم. حسام كون خيلي نرمي داشت و معلوم بود خودشم داره حال ميكنه.
شروع كردم تند تند تلمبه زدن واي بعد اين همه روز داشتم اساسي حال ميكردم كه بعد از چند دقيقه احساس كردم آبم داره مياد منم هيچي نگفتم و آبم رو تا آخر ريختم تو كونش. ديگه داشتم از حال ميرفتم از بس بهم چسبيده بود، خيلي حال داده بود. همينجوري دراز كشيدم روش و كيرم تو كونش بود بعد چند دقيقه گفتم پاشو خودتو جمع كن و برو آسايشگاهت.
حسام بلند شد و رفت سمت دستشويي منم با يه خورده فاصله رفتم سمت دستشويي تا خودمو بشورم. اونجا كه رسيدم حسام رو ديدم كه داره دم روشويي صورتشو ميشوره گفتم نصف شبي كدوم خري بعد دستشويي صورتشو ميشوره كه تو دوميشي؟ مگه نميخواي بري دوباره بخوابي؟
جوابمو نداد و به كارش ادامه داد. ديدم لباساش همه خاكيه. ميخواستم برگردم بهش بگم كه من بودم كردمش گفتم ولش كن يهو نصف شبي رم ميكنه سر و صدا ميكنه هيچي نگفتم و رفتم دستشويي. وقتي اومدم بيرون حسام ديگه لباساشو تميز كرده بود و خاكاشو گرفته بود. من زودتر رفتم سمت آسايشگاه جلوي در سعيد رو ديدم.
سعيد گفت: معلوم هست كدوم گوري هستي؟ حسام كو؟
گفتم : اگه بهت بگم باورت نميشه. فقط الان كه حسام مياد هيچي بهش نگو انگار نه انگار كه ديديش.
گفت: خب بگو چي شده؟
گفتم: صبح واست تعريف ميكنم. رفتم خوابيدم. صبح كه داشتيم آماده ميشديم بريم صبحگاه جريان ديشب رو براي سعيد تعريف كردم دهنش وا مونده بود. بهش گفتم: همه داستان يه طرف فقط نميدونم حسام چرا اينقدر خره كه فكر كرد واقعا به خاطر يه شلوار نپوشيدن ميره دادگاه.
سعيد هم با تعجب ميگفت آره بابا ديگه كي اينو باورش ميشه. خلاصه گفت قرارمون نبود تك پري كني به منم ميگفتي ميومدم ديگه. منم گفتم خيالت راحت باشه جوري باهاش رفتار كردم كه هر وقت بخوايم ميتونيم بكنيمش و بهش گفتم كه اون هنوز نميدونه كه من كردمش و فكر ميكنه فرمانده گروهان اونو كرده.
تا اينجاي ماجراي منو داشته باشيد تا تو قسمت بعد براتون تعريف كنم كه چطوري شد كه فرمانده واقعا حسام رو كرد.

ادامه…

نوشته: رامین


👍 3
👎 0
50077 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

292501
2011-08-07 18:45:00 +0430 +0430
NA

اوووو وھ…چقد زیادھ
بعدیاش ببین چن صفس

رمان نویس چرا نشدی؟ :))

0 ❤️

292502
2011-08-07 23:18:22 +0430 +0430
NA

harchand tablo bood ke dorooghe… hishki inghad sade nist ke intori gool bekhore mage inke khodesh bekhad gool ro bekhoroonan behesh… vali bad nabood…

0 ❤️

292503
2011-08-08 02:02:35 +0430 +0430
NA

ببین من یه بار اومدم گی بخونم اینقدر چرت بود تا نصفشو بیشتر نخوندم آخه بهت چی بگم نمیتونستی یه خرده از حاشیه بزنی که داستانتو بشه خوند ؟؟؟؟؟؟؟
راستی خجالت نکشیدی اینو گفتی ؟؟؟؟؟؟؟؟ كون بچه ميزاشتم و… .

1 ❤️

292504
2011-08-08 06:16:41 +0430 +0430
NA

ایول. گی نیستم ولی خوب بود

0 ❤️

292506
2011-08-08 17:32:06 +0430 +0430
NA

:W
با گی مخالفم منحرف نامرد

0 ❤️

529725
2016-01-29 22:06:06 +0330 +0330

جدای از واقعیت داشتن و یا نداشتنش جالب بود، خسته نباشی
?
دوستان لطفا به گروهی با عقاید و علایق خاصی توهیین نکنین ممنون

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها