خاطرات من با خاله جون

1394/12/08

سلام.
دوستان این یک خاطره تلخ و شیرینه واسه من. پس لطفا با دقت بخونید و الکی فحش ندید.
اسمم نیماست و تو یکی از مراکز استان های مرزی زندکی میکنیم. تک فرزندم و وضع خانواده معمولی از لحاظ مالی و مذهبی داریم و از جمعیت کمی داریم. طوری که یک خاله و یک دایی و دوتا عمو دارم. البته رابطمون با عمو کوچیکه خوب نیست. خودمو بگم که پسر با اخلاقیم، متفکر تو امور زندگی، و تو دومین دانشگاه برتر تهران(کشور) مشغول تحصیل در بهترین رشته فنی ام. قدی حدود ۱۷۹ و وزنم ۷۴ کیلو و پوست سبزه روشن و هیکل مادرزادی چهارشونه و اکتسابا ورزشکارانه دارم. اسم خالم هم که مهمترین شخصیت خاطره منه سلوا (اسم ترکی) است.از ویژگیاش بگم که یه زن ۶۸ ئی، مو مو و چشم مشکی، قد کوتاه ولی اندام کشیده، قیافه خییلی معصوم و دوس داشتنی طوری که وقتی با همیم اصلا بهش نمیاد ازم ۶ سال بزرگتره، سفید و با دست و پاهای کوچولو، سایز سینشم که (میگم چطور متوجه شدم) ۷۵ ئه. بیو بسه، بریم سر اصل مطلب…
از اون جایی که خالم ته تاقاریه و تقریبا با من همدورست(مامانم و داییم سنشون خیلی بالاتر ازونه) واسه همین از وقتی یادم میاد زیاد با هم بودیم، طوری که تو درسام همیشه کمکم میکرد، کار کردن با کامپیوتر و زبان برنامه نویسیشو یادم میداد(رشتش هم همینه) برام کادو میخرید، همیشه تا منو میدید بوسم میکرد. اوایل من هم دوسش داشتم(البته مثل یک خاله) ولی بعدا که دیگه کم کم بزرگتر و بالغتر میشدم حسم نسبت بهش عوض میشد، یادمه حتی متوجه خود ارضایی من در دوران راهنمایی شده بود و با حرفاش قانعم کرده بود که‌ انجامش ندم. شاید دلیل این حس پوشش و و اندام خالم وقتی که پیش من بود، بود. اینو بگم که خالم آدم مذهبی نیست ولی بسیار آدم خوش خلق و خوبیه. یادمه پیشم تاب رکابی و شلوارک تا زانوی تنگ میپوشید که همیشه بخاطر رنگ مشکی شلوارکاش ساق پاهای خوش تراش و عضلانی و سفیدش تو چشم بود(خالم از دوران دبیرستانش باشگاه میرفت) یادمه بعضی وقتا که سوتین نمیبست نوک سینه های سربالا و سفتش میزد بیرون از لباسش. آرایششم ملایم بود، طوری که خیلی خوشگلترش میکرد. من اوایل از این کارام( دید زدنش، ور رفتن با لباسای زیرش) لذت میبردم ولی وقتی بزرگتر شدم ، فهمیدم که کارام اشتباه بود و بسختی بیخیالش شدم. خوشبختانه بیخیالش شدم. رفت و ازدواج کرد. منم تو این مدت مشغول درس و ورزش بودم البته با کمک خالم. تو این مدت هم یکم تو فکرش رفته بودم ولی فقط فانتزی من بود. بعد از شیش ماه از ازدواجش طلاق گرفت چون فهمید شوهرش با یکی دیگه هم میخوابیده. تو این دوران خیلی شخصیتشو دوس داشتم، چون واقعا خودشو خوب کنترل میکرد و اگه کسی از داستانش خبر نداشت نمی فهمید که چه اتفاقی اخیرا تو زندگیش افتاده. بعد اون قضایا دوباره باهم نزدیک و‌ صمیمی شدیم. طوری که من بیشعور خیلی آروم آروم بحث رو سکسی کردم(البته نه بین خودمون،بلکه‌طوری که فقط راجع بهش بحث میکردیم) . وقتی با هم میرفتیم جنگل و کنار رودخونه، یادمه چون هوا خیلی گرم بود، لبای های
خیلی بازی میپوشیدیم. یادمه یبار که داشتیم آز بازی میکردیم، از پشت چشبیدم بهش و کیرم دقیقا مالیده شد به لپ کون سمت چپش و یه لحظه ساکت شدیم، بعدش من نشستم تو آب سرد و کیرم به حالت طبیعیش برگشت. بعد اون حادثه یجور خاصی بهم نگاه میکرد، حتی یادمه وقتی به اصرار اون دوباره بعد ناهار رفتیم تو آب، و دوباره اون بدن زیبای خیسش تحریکم کرد، من دوباره شق کردم ولی این دفعه به روی خودم نیاوردم و چون شلورکم تنگ و خیس بود قشنگ کیرم معلوم بود و اونم زیر چشی نگاش میکرد. اون روز تموم شد و وقتی بزگشتم خونه ازش راجع به اون اتفاق معذرت خواهی کردم که اونم گفت یه چیز طبیعیه و مشکلی نداره…
یک سال در همین وضعیت بودیم، یادمه حتی چند بار سینه هاشو بطور اتفاقی دیده بود(یا موقع لباس عوض کردن یا حموم کرن و یا عکسشو ) البته فقط یبار تونستم عکس نازشو ببینم. روزها میگذشت و من بیشتر گرفتارش میشدم طوری که دیگه هر روز کلی با هم چت داشتیم و ابراز علاقه غیر مستقیم و جوک های سکسی و عاشقانه هم جز سرفصل های مکاتباتمون بود. دوباره بعد از رد چندین خاستگار یکی چشمشو گرفت و با هم ازدواج کردند، این دفعه من هم نقش خیلی موثری تو مراسمش داشتم ولی نمیدونم چرا همش یه بغضی تو نگاهم بود، اون شب نتونستم بخوابم، همش فکر اینکه با هم سکس دارن، فکر اینکه دیگه نمیتونیم مثل سابق باشیم و فکرای اینطوری ذهنمو مشغول کرده بود که دیدم یه پیام برام اومد. اولش فکر کردم ایرانسله ولی بعد دیدم که سلواست، نوشته بود که خوبی؟!چرا ناراحت بودی؟!و از این حرفا. منم گفتم ناراحت نبودم که فقط دلم برات تنگ‌ شد یهویی. اونم نوشت بابا نمردم که، چند تا خیابون اونطرف‌ تر از توئم. منم ازش پرسیدم چه عجب نخوابیدی و اونم گفت که خوابم نمیبرد. یطور غیر مستقیم فهمیدم که سکس نداشتن و‌شوهرش شیفت بیمارستان داشته امشب رو و کار رو به زندگیش ترجیح میداده، بهم گفت میترسم واسه همین نخوابیدم، منم سریع رفتم خونشون. اونجا که رسیدم دیدم روی تختی که با گلهای رز تزئین شده بود با همون لباس سفید عروسی خوابیده. رفتم کنارش رو باسن دراز کشیدم و اونم از سمت چپ بغلم کرد. یک حس شهوتی بهم دست داده بود ولی اون نه. همون طوری یکم حرفیدیم و خوابیدیم، صبح بیدار شدم و آروم رفتم مدرسه. اون شب همش خواب سکس با سلوا رو میدیدم ولی نمش خواب بود. بعد کلاس بهم زنگید و‌تشکر کرد ازم منم ازش خواستم که هر وقت تنها شد برم پیشش تا نترسه.
روزها میگذشت و منم تو دانشگاه خودمو با دخترای مختلف مشغول کرده بودم و رابطمون هم سرد بود، طوری که فقط هفته ای یبار از هم خبر میگرفتیم. تا اینکه تابستون شد و منم برگشتم ولایت. بعد یکی دو هفته دیگه برام عادی شد. هر بار میدیدمش دلم خون میشد. خیلی خوشگل تر شده بود، نمیدونم چرا، ولی مال من نبود. هفته سوم بود که شب خونه داییم مهمون بودیم، اون و شوهرش هم بودن. اونجا خیلی نگاهاش رو من سنگین تر بود، منم زیاد نگاش نمیکردم. شب نمیتونستم بخوابم که یهو دیدم یه نوتیفیکیشن اومد رو صفحه موبایل، دیدم سلواست، اول خواستم جواب ندم ولی دادم. بهش گفتم از کجا فهمیدی خواب نیستم، اونم گفت مگه میشه بعد این همه مدت همو ببینیم و خوابمون ببره. جملش سنگین بود‌‌. بهم گفت امشب هم تنهاست و میترسه و با مادر شوهرشم دعواش شده و واسه همین خونه تنهاست. ازم خواست برم پیشش. منم با کلی کلنجار رفتن با خودم قبول کردم. رسیدم اونجا دیدم نشسته رو مبل داره از این فیلم ‌سیاه سفیدا میبینه. از لباساشم بگم که چون با شوهرش تنهان همیشه لباسای باز میپوشه تو خونه. یعنی یادمه یه لباس خواب بلند تا بالای زانو و خیلی نازک پوشیده بود. وقتی منو دید خوشحال شد و پرید تو بغلم. منم چون زیاد بهش فکر نمیکردم واسه همین تونستن خودمو کنترل کنم. رفت برامون قهوه آورد و گفت امشب تا صبح میخوام با هم باشیم و نخوابیم. بعد فیلم رفتیم‌ رو تخت و بعد کلی شیطونی و شوخی که کیر منم شق کرده بوضد(^_^) صحبت کردیم. ازم راجع دوس دخترام پرسید. منم گفتم فقط با چندتا جاستم و نزدیک نشدم بهشون و اونم بهم گفت تو این مدت کلی پسر بهش پیشنهاد دوستی دادن. اینو که گفت عصبی شدم. انگار اونم خوشحال شده بود از این رفتارم. اون شب هم مثل همون شب دراز کشیده بودیم ولی این دفعه برا اولین بار دستش رو نافم بود و این تحریکمو بیشتر میکرد. ولی فکر میکردم منظوری نداره. از حرفاش فهمیدم که رابطش با‌شوهرش و خانواده شوهرش خوب نیست. و ازم خواست تا فردا دوتایی بریم هم
ون جاهایی که اون دفعات قبل میرفتیم. منم قبول کردم. این دفعه دوتایی همونجا بازی جرعت حقیقت رو شرو کردیم. ازم سوال کرد که کسی رو تا حالا دوس داشتی، منم گفتم آره. ولی نگفتم کی فقط گفتم خیلی خوب میشناسیش(اونم گرفت منظورمو احتمالا) بعدش گفت عمل، منم بهش گفتم این پیک رو بزن(تا حالا نزده بود) ، اونم با هزاز تا لوس بازی کشید بالا. من جرعت، اون گفت بلیزتو دربیار و این دبه آب سرد رو خالی کرد روم. داشتم یخ میزدم. دفعه بعد گفت حقیقت. بهش گفتم تا حالا با کسی جز همسرت رابطه داشتی، اونم گفت نه. ازم پرسید تو چطور، منم مشابه. بهش گفتم سوتینتو دربیار و برعکس بپوشش. اولش چشماش گرد شد و منو گفتم اصراری نیست ولی اون پشتشو کرد بهم و همینکارو کرد. بعدش گفتم حقیقت. گفت منو دوس داری، گفتم خیلی،گفت چرا، گفتم چون خالمی،گفت فقط واسه همین،گفتم راستش نه ولی چطور بگم… گفت باشه نگو مشکلی نیست، منم گفتم باشه. ازش پرسیدم منو دوست؟!( اصن میشه ندوست؟! )اونم گفت اره و تو تنها فردی هستی که از دوس داشتنش پشیمون نمیشم.گفت یه سوالی دارم که خیلیه برام سواله و وخجالت ویکشم بپرسم. گفتم بگو عزیزم.با استرس گفت چیزت چند سانته؟!سرفم گرفته‌بود اون لحظه…گفتم اندازه نگرفتم، گفت پس بیا رو دستم‌ اندازشو بگو… دستاش کوچیک بود منم گفتم انقدر دستای تو و دستاشو نوازش میدادم همون لحظه.گفت وای…خوشبحال صاحبش. منم خندم گرفته بود و خجالت زده بودم. سوال بعدیم سایز ممه هاش بود. این در به اون در.گفت ۷۵ منم گفتم ولی سربالا و سفت که هر دوتایی خندیدیم. بعد ناهر رفتیم تو آب. این دفته تو بغلم بود، ولی باسنمو دادم عقب تا نمالم بهش. خودش آروم آروم باسنشو داد عقب و کیرم مالیده شد به لپ سمت چپش… چشماشو بسته بود. منم دستمو گذاشتم رو سینش و دیدم حرکتی نکرد و آروم‌آروم مالوندمشون . تو همون حال بودیم که موبایلش یهویی زنگید، هر دوتا شوکه شدیم و کم‌مونده بود ارضا بشم… شوهرس بود که بهش گفت با دوستاش بیرونه. اونم گفت جلسه دارن و شب میاد خونه. وقتی برگشت روبروم ایستاد و ساکت بودیم. آروم با دستاش کمرمو گرفت و منم لباومو چسبوندم به لباش. چه لذتی داشت. یادمه چند دیقه فقط همونطوری لبای همو میخوردیم. بعدش بهم گفت اینجا نمیشه و زشته و بریم. منم قبول کردم… پیش من لباسهاشو عوض کرد. وای…اون صحنه هیچوقت از یادو نمیره. بهم خره شد و سوتینشو درآورد. و بعد یکی دیگشو پوشید. تو ماشین حرف نزدیم… فقط دستمون تو دست هم بود. خونشون که رسیدیم، بهم گفت برو دوش بگیر منم رفتم. اون تو مشغول بودم که‌دیدم با شرت و سوتین اومد تو . منم سریع رفتم‌بغلش کردم و یکم‌همو بوسیدیم. بعدش آبو بستم و شرو کردم به بوسیدن بدنش. از پاهای نازش شرو کردم و‌اومدم رو ساقهاش و بعدش روناش، رفتم بالا، گردن و و‌گوشش رو‌هم بوسیدم. سوتینشو کن خودم باز کردم دیدم نوک سینه هاش عجیب درشت شدن‌و فهمیدم شدیدا حشری شده. سینه هاشو خیلی با ناز و عشوه خوردو طوری که صدای آه و اوهش آروم آروم در اومده بود. بعدش اومدم سراغ کسش… شرتشو کشیدم پایین .‌نشستم‌لاپاش. یکم لزج‌بود اونجاش که طعم شور و تلخی میداد ولی با این حال خوردنش لذت داشت. چوچولشو بسختی یافتم و مالیدمش. که گفت بسه دیگه، اومد با دستاش کیرمو مالید تا بازم شق شد. دستای کوچیک و سفیدش با لاک زرشکیش دور کیرم بود و میمالیدش. یکم سر کیرمو با لباش این ور و اون ور کرد و آبم‌اومد و منم ریختم رو شکم صافش. بعد همو شستیم و اومدیم بیرون. شیرموز درست کردیم و خوردیم. رفتیم‌ رو تخت. یکم که همو خوردیم بهم گفت دیگه بریم سراغ اصل مطلب. منم گفتم حتما… آروم به پشت خوابید رو تخت و هردوتا پاشو گذاشت رو شونه چپم ، منم که‌ به پیشنهاد اون به کیرم بی حسی زده بودم، آروم سرشو کردم تو… وای چقدر لزج و گرم و تنگ بود. آروم آروم تلمبه میزدم،گ و صداش داشت درمیومد. بعد که همشو دادم تو و تلمبه هارو بیشتر کردم دیگه تو اوج لذت بودیم. داگ استایل شدیم، تو اون پوزیشن هم چند دقیقه مشغول بودیم، بعدش رو به صورت خوابید، و‌ کونشو جمع کرد داد بیرون، منم نشستم رو کونش و از لای پاهاش کردم‌تو کسش… به حد کافی تنگ‌بود و با این کارش بیشتر تنگی رو حس میکردم. عالی بود. بعدش سرپایی هم کردمش و آخرین پوزژشنمون گذاشته بودمش رو میز و پاهشم دورم‌ حلقه بود، بهش گفتم بریزو تو؟!اونم بعد مکثی کوتاه گفت باشه… منم‌همشو ریختم توش…البته اون دوبار ارضا شده بود ولی من نفهمیده بودم که کی شده…
بعدش بهش گفتم که از کی این حس رو داشتم، اونم بهم گفت پس مال تو بودم از اولش و خندید… بهم گفت خیلی با شوهرش سکس ندارن، اونم سنش بالاست و‌زیاد اهل‌اینکارا‌ نیست. تو اون تابستون کلی با سلوا سکس کردم. حتی هنوزم تو تهران با هاش بشدت در ارتباطم. هر وقت هم که میرم اونجا باهم سکس داریم. عید ۹۵ هم قراره دوباره برگردم…
اسمم رو بنا بر مسائلی عوض کردم.

نوشته: Heh…


👍 3
👎 2
102289 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

531997
2016-02-27 19:14:46 +0330 +0330

قوه تخیلت خیلی بالاس ها

1 ❤️

532018
2016-02-27 23:33:19 +0330 +0330

Heh ِ عزیز،محارمو نیستم …معمولا غلط املایی برام مهم نیست،به نظرم داستان که خوب باشه میشه اون بخششو کم دیده!گرفت(که البته داستان متوسط بود)،اما بعضی از جملاتت متخصص کشف رمز میخواست،خب مغزمو آسفالت کردی داداش با اینهمه…آقا جان مادراتون قبل از آپ کردن داستانها لااقل یه بار از روش بخونین،اگه خودتون تونستین بخونین پس ما هم میتونیم!..مرسی

1 ❤️

532019
2016-02-27 23:52:53 +0330 +0330

نظر شما چیه؟چقدرخیال بافی اخه

0 ❤️

532023
2016-02-28 01:46:46 +0330 +0330

“…ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺣﺮﻓﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ، ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺪﺭﺳﻪ…”
“…ﺗﻮ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﺗﺮ ﺗﻬﺮﺍﻥ )ﮐﺸﻮﺭ( ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺷﺘﻪ ﻓﻨﯽ ﺍﻡ…”
کونده لاشی همه رو مثل خودت ببوگلابی فرض کردی؟! :-|

0 ❤️

532032
2016-02-28 06:28:52 +0330 +0330
NA

تا اونجا خوندم كه نوشته بودى قده كوتاه ولى كشيده!!!
آخه كيرم تو اون درس و دانشگاهى كه ادعا ميكنى
خودت ميتونى اين جملتو معنى كنى آخه بچه چاقال؟

0 ❤️

532040
2016-02-28 08:25:56 +0330 +0330
NA

خیلی ضد و نقیض بود مهندس.اصل داستان اینجوریه که :یه شب که خالت مریض شده رفته بیمارستان شوهر خالت نگهبان بیمارستان بوده و تو اتاقک نگهبانی به هفتاد و هفت مدل جیبوتیایی و سیزده مدل ابداعیی کون.ت گذاشته.بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم ک.یرامون همه راست بود

0 ❤️

532041
2016-02-28 08:46:51 +0330 +0330

اولش خوب
قسمت سکسش مزخرف

0 ❤️

532050
2016-02-28 13:20:06 +0330 +0330

0 ❤️

532051
2016-02-28 13:48:39 +0330 +0330

**** (dash) (erection)

0 ❤️

532052
2016-02-28 13:51:17 +0330 +0330

انوقت اون بیمارستان میرفت تو کارخونه جلسه داشت وشب میومد ما که نفهمیدیم چی شد اما محض احتیاط کیرم تو کون تو وکوس خاله ات

0 ❤️

532057
2016-02-28 19:01:52 +0330 +0330

قصه حسین کرد بود؟؟

خسته شدم ادامه ندادم. برا وقت ملت ارزش قایل شو …

0 ❤️