خاطرات یک زن بدکاره

1391/09/20

آسمون رنگ غروب به خودش گرفته بود و کم کم لحظه ی دیدار فرا میرسید.آپارتمان نقلی خودم رو طوری براش مرتب و تمیز و با اثاث مجلل (ولی نه خیلی گرون قیمت)تزئین کرده بودم که به نظر یه خونه ی درست و حسابی بیاد.گرچه قبلا اینجا اومده بود ولی بعد مدتها دوباره مثل اولین باری بود که میدیدمش.یادم به اولین شبی افتاد که سکس داشتیم.یکی از بهترینهام بود.فکر نمیکردم یه پسر 23 ساله اینهمه چیزها راجع به سکس بدونه!اووووف!حسابی حشرم کرده بود!وخدای من…تا حالا هرچی مورد پسر جوون داشتم به یه ربع نرسیده کارشون تموم بود ولی این یکی دوساعتی باهاش دست و پنجه نرم کردم تا بالاخره…میگن سبزه ها آتیششون تندتره!یه پسر قد بلند سبزه با موهای مشکی و چشمهای خمار عسلی

عکس دوتامونو که تو باغ یکی از دوستان جلوی استخر گرفته بودیم برداشتم و نگاه کردم.خاطرات و جملاتی که اون شب رد و بدل کردیم دوباره توی ذهنم رژه میرفت.اول که شروع کردم به بوسیدنش تقریبا کار خاصی نمیکرد و فقط بوسه های منو جواب میداد بعد یکدفعه انگار مثل جرقه منفجر شد.محکم فشارم داد و چسبوندم به دیوار.دستهاشو دو طرف سرم به دیوار تکیه داد و سرش رو خم کرد و دیوانه وار شروع کرد به بوسیدن لبهام.نفسم بند اومده بود.از میون بوسه هاش آروم زمزمه کردم:نه بابا!..مثل اینکه واردی

پوزخندی زد و با همون لحن زمزمه کرد:حالا کجاشو دیدی!!! فکر کنم همونجا بود که ته دلم یه پیچ عجیبی خورد و درست عین نوجوونیهام دوباره شروع کردم به تجربه یه سری واکنشهای مربوط به عاشق شدن! آره فکر کنم از همونجا شروع شد

قاب عکس رو سر جاش گذاشتم و جلوی آینه ایستادم.پیراهن حریر نازکی به تن کرده بودم که بدنم از زیرش مشخص بود.حتی سیاهی نوک سینه هام بدجوری خودنمایی میکرد.بند لباسم رو بالا کشیدم و کمی صاف و صوفش کردم.اون شب باید با نمایش تمام و کمالی مدهوشش میکردم.چون احتمالا آخرین فرصتم برای این کار بود!

صبح بعد از اولین شب توی دستشویی جلوی آینه داشتم صورتم رو میشستم که اومد بدنمو به خودش چسبوند و چندتا ماچ آبدار ازم گرفت.توی آینه نگاهش کردم و با حالت خاصی که به ابروهام داده بودم بهش گفتم:عاشقم کنی کشتمت! خندید و با حرارت بیشتری به بوسیدنم ادامه داد.

من با مردهای زیادی سر و کار داشتم از کله گنده های مملکت گرفته تا بازیگرهاو چهره های محبوب تلویزیونو آدمهای عادی.هیچ کدوم برام اهمیت خاصی نداشتن.با همشون مثل یه مشتری برخورد میکردم.تا اینکه یکی از مشتریهای قدیمی به اسم ایمان منو به یه مهمونی توی خونه اش دعووت کرد.اونجا با علی آشنا شدم.به ظاهر آدم خوش مشرب و گرمی بود اما اوایل چون میدونستم 7-8 سالی ازم کوچیکتره زیاد حسابش نمیکردم.چند بار توی چندتا مهمونی دیگه هم دیدمش.نگاههای پنهانی و خریدارانه ای بهم میانداخت.زیاد تحویلش نمیگرفتم.تا اینکه خودش اومد جلو.روی صندلی پشت میز شام نشسته بودم و ته مونده ی شرابم رو میانداختم بالا .خم شد و در گوشم گفت:امشب حسسسسابی دل همه رو بردی گیتی خانوم.مخصوصا دل یه پسر بچه ی بی گناه رو که اینقدر تحت تاثیر رفتار و حرکات ظریف شما قرار گرفته که یک لحظه هم از فکرت بیرون نمیاد.

لحن صداش پر از اعتماد به نفس بود طوری که یه لحظه یادم رفت فقط 23 سالشه.سرم رو بلند کردم و توی شیشه دکور روبرو انعکاس چشمهای خمارش رو دیدم که از شدت التهاب شعله میکشید.قلبم تیر کشید.از جا بلند شدم و بدون هیچ حرفی به طرف اطاق نشیمن که بقیه اونجا بودن رفتم.دنبالم اومد و درست روبروی من روی مبل لم داد.به ظاهر شروع کرد به خوش و بش کردن با دوستان اما لحظه ای از نگاههای وقت و بی وقت من غافل نمیشد.حرکاتش به طرز عجیبی به نسبت سنش حساب شده و با اعتماد به نفس بود.منو یاد

"رت باتلر"توی فیلم بربادرفته میانداخت! ایمان شماره منو بهش داده بود و اونم مرتب زنگ میزد تا اینکه بالاخره راضی شدم بیاد خونه ام

صدای ماشین اومد.از پنجره بیرون رو نگاه کردم.خودش بود.موهامو مرتب کردم و ابروهامو با انگشتم به طرف بالا کشیدم.لبهامو به هم فشار دادم و به اوپن آشپزخونه تکیه زدم.طولی نکشید که زنگ در به صدا در اومد.با طمانینه به طرف در رفتم و بازش کردم.قلبم تقریبا وایستاده بود.مثل همیشه اول کلاه بیس بالیش رو در اورد و سلام کرد.چشمهاش برق خاصی داشت.محکم بغلم کرد و یه بوسه ی جانانه از لبام گرفت.مدت 4 سال با هم در ارتباط بودیم اما تعداد دفعاتی که سکس داشتیم به انگشتان دست نمیرسید!بارها ازم خواسته بود ولی بهش اجازه نمیدادم .اکثر شبها تا دیروقت حرف میزدیم و فیلم میدیدیم.ولی وقتی به فاز سکس میرسید جلوشو میگرفتم.چون از وقتی فهمیده بودم که عاشقش شدم دلم نمیخواست فقط واسه سکس بیاد سراغم.دلم میخواست اونم بهم احساسی داشته باشه…اونم فهمیده بود که برای من خاصه و مثل بقیه باهاش رفتار نمیکنم

اومد تو و مثل روزهای اول دور و بر رو نگاه کرد

دکورتو عوض کردی؟

اوهوم.

از چیزی ناراحتی؟

لبخند بی روحی تحویلش دادم و گفتم:نه…تو اینجایی…واسه چی ناراحت باشم؟

مثل همیشه نیستی

جوابش رو ندادم.بساط شام رو چیدم.چراغها رو خاموش کردم و زیر نور دوتا شمع شاممونو با حرفها و شوخیها و خنده های همیشگی خوردیم.بعد که تموم شد سر جاش نشست و نگاه معنی داری بهم انداخت.منتظر بود دعوتش کنم به اتاقم اما این کارو نکردم.از سر جام بلند شدم و با حلاوت تمام آروم آروم به طرفش رفتم.یه بوسه از پیشونیش کردم.عین خل و چلها بهم زل زده بود.گفتم:بلند شو بشین اونجا. بلند شد و نشست روی مبل بغلی و آهی کشید.خم شدم روش و اول با آرامش چندتا بوسه ی داغ از لبهای قلوه ایش گرفتم.نفسش داشت تندتر میشد.بعد رفتم روی گردنش و سیب گلوشو بوسیدم و لیس زدم.آروم گفت:جوووون! عقب وایستادم و در حالی که زیرزیرکی نگاهش میکردم آروم آروم بندهای لباسم رو پایین کشیدم.نگاه پر التهابی از شونه های لختم به چشمهای خمارش انداختم.خم شدم روی زانوهاش و گفتم:بازش کن.آروم زیپ پیراهنم رو باز کرد و دستهای گرمش رو به باسن و پهلوهام کشید.بند سوتینم رو باز کرد …پیراهنم رو تا کمر پایین آوردم بعد شروع کردم به بازی با نوک سینه هام.آهی کشید و دست برد به طرف سینه هام و باهاشون بازی کرد .سرم رو بالاگرفتم و چشمامو بستم.در حالی که نوک سینه هامو میمکید آه بلندی کشیدم.پیراهنم رو از پام دراورد…شورت پام نبود.دست کشید روی پاها و باسنم و کسم شروع کرد به بازی کردن باهاش.بعد خودشو کشید پایین و لبهاشو گذاشت روی کسم.آه و اوووهای اصلیم اینجا شروع شد.با هر نفس اسمش رو صدا میزدم:علییییییییییییی…آآآآآآآآآآهههههههههه…علیییییییییییییییییی…آآآآآآآآآهههههههه

دکمه های تیشرتش رو باز کردم و درش آوردم و افتادم به جونش

.دیوانه وار میبوسیدم و میبوییدمش .بوی ادکلن "لالیک"که زده بود مستم کرد و عطشم رو بیشتر!

. …

شلوارش رو به کمک هم در آوردیم.چرخی زدم و پشتم رو بهش کردم.با دیدن باسنم که یه کم بزرگه بدجور تحریک شد و آه بلندی کشید نشستم روی کیرش و اینقدر ورجه وورجه کردم که حسابی حالی به حالی شد.سینه هام بسکه بالا و پایین میپرید درد گرفت.دیوونه شده بود البته خودم هم همینطور.صدای آآآه و اوووههامون اینقدر بلند بود که تا 7 تا خونه اونورتر میرفت.با هم دم میگرفتیم:آآآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههه…آآآآآآآآآآآآآهههههههههه

تا اینکه بالاخره آبش اومد.بلند شدم و خودم رو انداختم روی مبل بغلی.دوتامون از نفس افتاده بودیم. چند دقیقه بعد در حالی که قفسه های سینه مون بالا و پایین میرفت به هم نگاه کردیم ویه بار دیگه به طرف همدیگه هجوم آوردیم…یک ساعتی گذشته بود.من از جا بلند شدم و لباسم رو پوشیدم و به طرف آشپزخونه رفتم.هنوز نفسش بالا نیومده بود.سرسری دکمه های بلوزش رو بست و شلوارش رو پاش کرد و دنبالم دوید توی آشپزخونه.در حالی که داشتم ظرفها رو جمع و جور میکردم گفت:اینقدر همه چی یهویی شد که یادم رفت بعد شام اینو بهت بدم… برگشتم و دیدم یه جعبه کوچک سورمه ای مخملی دستشه.قلبم وایستاد.نکنه…! داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم.نگاه تعجب باری بهش انداختم و جعبه رو ازش گرفتم.آب دهنم رو فرودادم و آروم بازش کردم.یکدفعه با دیدن زنجیر بلند نقره ای گوشه لبم ناخوداگاه به طرف پایین کج شد…چقدر احمق بودم که همچین فکری کردم! فوری حالت صورتم رو تغییر دادم و گفتم:اوووه!چه نازه! اشاره کرد به نگینهاش و گفت:اصله ها!! گفتم:تو که میدونی من زیاد اهل طلا و جواهر نیستم!!

میدونم تو خاصی…تو یه دونه ای…تو عشق منی

بعد زنجیر رو برداشت و از زیر خرمن موهام به گردنم بست.توی چشاش زل زدم و گفتم:امشب بمون! با مهربونی گفت:میدونی که اگه میتونستم تمام لحظات عمرم میخواستم با تو باشم.همیشه… اشک توی چشام حلقه زد.

امشب نمیتونم…باید برم خونه…مهمون داریم

مهمونات از من مهمترن؟

هیچکی برام از تو مهمتر نیست ولی…

آهان …گرفتم…خونواده دختره میان؟نگاهم به بشقاب شامش افتاد که تقریبا دست نخورده بود

سکوت کرد.بعد از مکث کوتاهی گفت:خودت میدونی که من تو رو میخوام ولی

ولی نمیتونی با من بمونی چون به هر حال یه بدکاره ام.زنی که با 500 تا مرد دیگه غیر از تو بوده زنی که 8 سال ازت بزرگتره …سکوت کرد

حتی اگه هیچ علاقه ای به دختر آفتاب مهتاب ندیده ی چادر پیچ شده ای که بابات برات انتخاب کرده پیدا نکنی که مثلا باباش رئیس قوه ی فلان بهمانیه است …بازم حاضری اون همه خاطره و اون همه نقطه مشترک و اون لحظه های گرم و عاشقانه ای که به گفته ی خودت تو آغوش من گزروندی…کنار بذاری و برای همیشه فراموش کنی؟

من نمیتونم تا آخر عمرم فراموشت کنم

پس ازدواج نکن

نمیتونم

چرا؟

جراتشو ندارم جلوی اون همه آدم وایستم

با هزاران سوال توی نگاهم با چشمان اشکبارم بهش زل زدم و یه لحظه یادم اومد که کی ام و چی ام و به پسر بیچاره حق دادم که بخواد زندگیشو بکنه. زیر لب گفتم:درسته…هیچ کس نسبت به یه بدکاره هیچ تعهدی نداره

چی؟

هیچی عزیزم.صورتش رو میان دستام گرفتم و گفتم:برو…برو دنبال زندگیت …

پیشونیمو بوسید و به طرف در پیش رفت.یک لحظه برگشت.از فرصتی که داشت تموم میشد برای گفتن حرفی که هیچ وقت نزده بودم استفاده کردم:دوست دارم علی…خیلی دوست دارم

با شنیدن این جمله با قدمهای محکم و سریع به طرفم هجوم اورد و بوسه های آتشینش رو جای جای صورت و گردنم گذاشت بعد هولم داد روی مبل و روی بدنم خزید. کیرش رو محکم فرو کرد و با تمام قدرت تلنبه زد.درد شیرینی تو تموم تنم پیچید…نشونه ی نهایت حس و مجذوبیتش به من بود.که به جون خریدم.بعد شروع کرد یم به ناز و نوازش هم.بوسیدیم و بوسیدیم و بوسیدیم…ساعتی گذشت و ما کنار هم روی کاناپه مشغول راز و نیاز بودیم.تا اینکه گوشی موبایلش زنگ زد و مادرش سراغش رو گرفت و گفت که مهمونها رسیده اند.هولهولکی از جا بلند شد و لباسهاشو درست کرد.در حالی که موهاشو تو آینه صاف میکرد براندازش کردم.راه درازی در پیش داری عزیزم ولی دنیا همینجا برای من پایان یافت.علی رفت و من اون شب تا صبح گریه کردم.

بعد از اون شب دیگه خبری ازش نشد نه زنگی نه حتی پیامی بعدا از ایمان شنیدم که مشغول کارهای عروسیشه.گریه کردم…ضجه زدم…اما چه فایده…من هیچ حقی نداشتم نه حق اعتراض به ازدواجش و نه حتی حق اینکه بهش بگم که بچه ی اونو تو شکمم دارم.چون من یه زن بدکارهام!لیاقتم بیشتر از این نیست …هیچ کس هیچ تعهدی نسبت به یه زن بدکاره نداره

تقدیم به علی پسری که هفته پیش دیدمش و الهام بخش این داستان بود

نوشته: ؟


👍 1
👎 0
129110 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

347657
2012-12-10 01:38:25 +0330 +0330

چی بگم …تا ببینیم نظرات دوستان چی باشه

0 ❤️

347658
2012-12-10 01:46:35 +0330 +0330
NA

برات متاسفم.همین

0 ❤️

347659
2012-12-10 01:50:47 +0330 +0330

جه فرقي ميكند جه كسي بكويد نوش!
قهوه ,ويسكي و زندكي هر سه تلخند …!!!

0 ❤️

347660
2012-12-10 01:56:23 +0330 +0330

هميشه قصه اين بوده
يا مرك قصه يا ادم
ته درياجه هاي عشق
ميجوشه جشمه هاي غم!

0 ❤️

347661
2012-12-10 01:57:05 +0330 +0330
NA

خیلی خوشم اومد …ممنون عزیزمممم

0 ❤️

347662
2012-12-10 01:58:46 +0330 +0330
NA

ممنون عزیزممممممممممم …خیلی جالب بود مرسی…

0 ❤️

347663
2012-12-10 02:22:11 +0330 +0330

Dastet dard nakone ghashang bud, ye chizi ro midunam unam ineke eshghe to mundegar tar az har eshghiye.

0 ❤️

347664
2012-12-10 02:35:05 +0330 +0330
NA

یه حس غریبی بین ماندن و رفتن

0 ❤️

347665
2012-12-10 03:22:48 +0330 +0330
NA

مرسی؛ عالی بود؛
از معدود داستانایی بود که اشکو به چشمم نشوند؛
به قول دکتر شریعتی:
من به باکره بودن ذهن بعضی از فاحشه ها و به فاحشه بودن ذهن بعضی باکره ها ایمان دارم؛
دمت گرم؛
امیدوارم بچش بتونه جاشو برات پرکنه و تکیه گاهت باشه؛

1 ❤️

347666
2012-12-10 03:22:59 +0330 +0330
NA

چند وقت پیش تلویزیون فرانسه، در یک برنامه مستند با فاحشه ها مصاحبه کرده و به کند و کاش زوایای زندگی و احساسات آنها پرداخته بود. در ادامه برنامه با متقاضیان خدمات این بانوان هم به صحبت نشسته بود و دلایل روی آوردن آقایون به اینگونه قضای حاجت کردن رو موشکافی کرده بود.
بحث درباره آنچه در این برنامه گفته شد در این مقال نمی گنجد. اما با وجود اینکه هنوز نمی تونم بفهمم در چه شرایطی آدم ممکنه از پراحساس ترین قسمت زندگی خصوصیش کسب درآمد کنه، یک چیزی رو یاد گرفتم و هر روز با خودم تکرار می کنم که فاحشه ها هم فکر، احساس، نیاز و از همه مهمتر حق دارند. شاید هنوز در مرحله شعاری قرار دارم و گام مثبتی برای دفاع از حقوقشون بر نمی دارم، اما با خوندن این داستان به خودم گفتم کمترین کاری که می تونم بکنم اینه که سکوت کنم و به وجودشون احترام بذارم؛ لزومی نداره حتماً یا دوستششون باشم یا تشنه به خونشون.
نمی دونم … به هر حال نویسنده ناشناس این داستان فعلاً من رو تحت تأثیر قرار داده…
راستی به مردی که زیر و روی افراد بیشماری خوابیده، از این بابت خوشحاله و تصمیم به ادامه این راه داره چی می گن؟؟؟؟
با فرض بر حذف ت تأنیث می گن فاحش؟ یا جند؟ یا …

0 ❤️

347667
2012-12-10 03:25:00 +0330 +0330
NA

جالب نبود …

همیشه عاشق تنها است
و دست عشق در دست ترد ثانیه ها است

برای همه این اتفاق می افته که عاشق کسی بشن و اون بذاره بره. حالا یا خیلی راحت یا خیلی ناراحت …

0 ❤️

347668
2012-12-10 04:03:16 +0330 +0330
hjh

ایولا امیدوارم همه به عشقشون برسن حتی ماولی…

0 ❤️

347669
2012-12-10 04:07:36 +0330 +0330
NA

فاحشه را خدا فاحشه نکرد …!
آنان که در شهر٬ نان قسمت میکنند او را لنگِ تکه نانی گذاشته اند …
تا هر زمان که لنگِ هم آغوشی ماندند٬ او را به نانی بخرند …(فکرکنم ازصادق هدایت باشه)

1 ❤️

347670
2012-12-10 04:47:17 +0330 +0330
NA

Salm khele narahat shodam az em kar bast baksh

0 ❤️

347672
2012-12-10 05:39:48 +0330 +0330

مرسی عزیز …با نظرات دوستان راغب شدم که بخونم …ارزش چندین بار خوندن رو داره

افسوس …واقعا تاسف به مملکتی که سرانش کاری کردن که زنهای باشعوری همچون شما حال و روزشون این باشه

آفرین دوست گلم زیبا نوشتی …زیبا …واقعا زیبا

موفق باشی دوست خوبم

0 ❤️

347673
2012-12-10 05:42:13 +0330 +0330
NA

Ghalame delnashini dari. Bazam benevis…

0 ❤️

347674
2012-12-10 05:54:33 +0330 +0330
NA

مرسي قشنگ بود
و هميشه حقيقت تلخه
عاشق شيريني دروغ نباش

0 ❤️

347675
2012-12-10 05:56:52 +0330 +0330
NA

خیلی به دل نشست واقعا با احساس و پر معنا نوشتی.پیروز باشی.

0 ❤️

347676
2012-12-10 05:58:31 +0330 +0330

من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
هستم تا وقتی که کفشهایم صدایم بزنند
تا وقتی که پرده ها به پنجره ها مرا غیبت کنند
تا زمانی که دیوار بیرون بکشد پیاده رو ها را از زیر پاهام
بالشت های زیادی را به یاد خیلی ها بقل کرده ام
و زیر گوش خیلی از تشک ها نفس نفس زده ام
از درد به خود پیچیده ام و
به یاد تنهایی ام جیغ ها کشیده ام
هستم تا وقتی که کفشهایم صدایم بزنند
هر خیابان برایم حجله است جدا از دنیا
ماه عسلی روح انگیز، در کافه های شهر
اعتبار بالاتر از افتخار من نیست
که هم راز من نیمکت مرده ای شود
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
خیلی ها، خیلی چیز ها
زیر گوشهام گفته اند
از درد، حجله خوشی را عروسم
که تو باور کنی
او باور کند
شما یقین بیاورید به زنی که فریاد می زند
من یک فاحشه ام!
گاهی زیر فکر، فشار می آورم به سلول های سوخته ام
پالتوهای لاتکس و پوتین های چرم
را به زور به تنم کرده اند
دوست نداشتم نوک انگشت گاز بگیرم و آدامس خرسی باد کنم
نوک زبان را روی لب بچرخانم
من هم دوست نداشتم با یک لب تر کردنم
زیپ جهان باز و همه ی چیز های آنرمال عیان شوند
خیلی وقتا دوست داشته ام پدر از روی اشتباه
مرا به شام امشب دعوت کند
امشب ها می آید و باز امشب های دیگر
شماره ای از او نمی افتد روی صفحه گوشی
شام ها سرد و می شود و دلهامان از هم نیز
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
تا وقتی که
دایی رضا هم مرا مانند کتابهاش
به آتش ابراهیم نبرد
تا وقتی که پلیس هم
مهربان نشود و مهمان نواز
تا وقتی که درد دلم را به مادر بگویم
نه مادر گنجشک ها
من یک فاحشه ام
نبودم ولی هستم
تا وقتی که امتداد جاده، به شهر آرامش برسد نه رویاها!

0 ❤️

347677
2012-12-10 06:25:10 +0330 +0330
NA

فاحشه را خدا فاحشه نکرد …!
آنان که در شهر٬ نان قسمتمیکنند او را لنگِ تکه نانی گذاشته اند …
تا هر زمان که لنگِ هم آغوشی ماندند٬ او را به نانی بخرند …

0 ❤️

347678
2012-12-10 07:36:00 +0330 +0330

بفروش که اگرمیفروشی ازتنت میفروشی نه ازدین…

0 ❤️

347679
2012-12-10 08:20:29 +0330 +0330
NA

ونداد عزیز چه زیبا بود کامنتت

0 ❤️

347680
2012-12-10 08:45:34 +0330 +0330
NA

اره دیگه غیر از این هم انتظار نمی ره .

شما فکر کن کدوم یکی از ما حاظر هست به این خانم کمک کنه که دیگه به قول خودش فاحشه

نباشه.

اولین کامنت منو کی خورد؟

0 ❤️

347681
2012-12-10 08:55:09 +0330 +0330
NA

دمت گرم.خیلی باحال نوشتی.بالاخره (یک روز خوب میاد)مطمئنم.

0 ❤️

347682
2012-12-10 09:09:29 +0330 +0330
NA

دیگه دوره شستن چشمها تموم شده باید فکری به حال شستن مغزها بکنیم دوست عزیز.

0 ❤️

347683
2012-12-10 09:37:14 +0330 +0330

کلا جو سایتو عوض کردی

0 ❤️

347684
2012-12-10 10:04:39 +0330 +0330
NA

very sexi 69:

همه جا استثنا وجود داره. خداروشکر که دوست شما شانس اورده ولی خیلی از این دوستان

این شانسو نمی یارن .

0 ❤️

347685
2012-12-10 12:44:31 +0330 +0330
NA

بار خدایا!

با قلبی شکسته و گناه‌آلوده به سویت آمده‌ام. آمده‌ام تا حرف بزنم. آمده‌ام تا درد دل کنم.
معبودا! خسته‌ام. خسته از این‌همه گناه، از این‌همه معصیت. خسته از مشق‌های سیاه زندگی. خسته از شب‌های تنهایی.
آسمان دلم گرفته و غمگین است. اندوه و ناامیدی در جاده‌های ذهنم قدم گذاشته است. دستم را بگیر. دستم را بگیر که با تمام نیازمندی به درگاهت دراز شده و کویر تشنه جانم را پیش از رسیدن مرگ، ‌سیراب کن.
حکیما! تو از تمامی دقایقم آگاهی، از ندامت و پشیمانی‌ام، از عصیان و نافرمانی‌ام. تو را به جان لحظه‌های پرواز عاشقان کویت، بر من و گناهانم پرده‌ای از بخشش قرار بده، و چشمان ملتمسم را بی‌نصیب از درگاهت بر مگردان، تا پنجره‌های مه‌آلودِ دلم را به سوی روشنی‌ات باز کنم. درخت وجودم را با نسیم رحمتت نوازش کن، تا در کوچه‌های بی‌کسی گم نشوم و مرا از مرداب گناهانم به دریای معنویتت رهنمون ساز، تا قاصدک‌های خیالم به سویت به پرواز در آیند. تو را به جان مناجات عاشقانت و نجوای نیازمندانت!

0 ❤️

347687
2012-12-10 17:54:33 +0330 +0330
NA

بابا کیر شریعتی تو کونتون چقد دورویی , همیشه اولین فحشی که میدین اینه “جنده” حالا اومدین برام تیریپ شاملو برداشتین .

دوست عزیز داستانت زیبا بود ولی با اجازه یخورده فحش نصار این علی جانت بکنم.

کل دکمه های کیبورد این زنه بیچاره تو کونت.
تمام فیلم های شاهرخ خان تو کونت ( اشاره به هندی بودن داستان )
کیر اروین شرودینگر و مدل اتمی اوربیتالی تو کونت , اخه کونده چطور دلت اومد یه همچین کاری با این زن معصوم بکنی , فوقش این بود که دو تا بلیط هواپیما بعدشم ده برو , اون گردنبندم باید میکردی تو کونش .

در ضمن میدونستی فردا تولد شاملوست?!!

کیر کل شعرا تو کونت.

0 ❤️

347688
2012-12-10 18:45:24 +0330 +0330
NA

چه خوب نوشته بودي. چقدر واقعي بود…
چه حسه بديه,اينكه خودت بدوني عشقت اشتباهه. از اول دل بستن بدوني اين راه خيلي دشواره. هر روز اون رابطه عذابه, تمام خاطره هاي خوبش بزرگترين دردت ميشه, ترس تموم شدن…

0 ❤️

347690
2012-12-10 19:10:10 +0330 +0330
NA

<سلام خوب بود و لی غمناک ولی خوب تو هم حقت بود آخه چطور تو نتونستی مثه خیلی از دخترا زندگی کنی تا تو هم به عشقت برسی اون زمان که به قول خودت در بغل خیلی ها می خوابید فکر نکردی این روزها را هنوز روز پادشاهی تو هست روزی را به یاد بیار که پیر شده ای و داری زندگی تون مرور می کنی اون زمان هست که واقعا افسوس می خوری ولی فقط باید زجر بکشی زجر همه باید بدانند روزی پیر می شن و یاد اوری کارهایی که تو جوونی کردن امکان داره زجرشون بده مگه اینکه کار اشتباهی نکرده باشن در هر صورت متاسفم >

0 ❤️

347691
2012-12-11 01:21:04 +0330 +0330
NA

اختصاصی برای شیر جوان
خدایا … من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود. باید دعایم را مستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس می کند
همانی که نمازهایش یکی در میان قضا می شود و کلی روزه نگرفته دارد
همانی که بعضی وقت ها پشت سر مردم حرف می زند
گاهی بد جنس می شود البته گاهی هم خود خواه
حالا یادت آمد من کی هستم…

خدایا می خواهم آنگونه زنده ام نگاه داری که نشکند دلی از زنده بودنم
و آنگونه مرا بمیرانی که کسی به وجد نیاید از نبودنم

0 ❤️

347692
2012-12-11 02:33:17 +0330 +0330
NA

این اتفاق برای من هم افتاد اما من بد کاره نبودم فقط عاشقش بودم .به من گفت بمون نمی تونم از دست بدمت .اما من جایی برای ماندن ندیدم. همونطور که بی سروصدا اومده بودم بی سرو صدا رفتم اونهم دیگه سراغی از من نگرفت . کی میدونه شاید منتظر بود خودم برم. با داستان من و بردی به اون روزهای تلخ

0 ❤️

347695
2012-12-11 06:08:20 +0330 +0330
NA

واقعا زیبابودممنون که یادمون انداختی که عشق بالاترازهرچیزیه.عشق خوب وبد نداره همه عاشق میشن مهم به پای عشق موندنه.بازم ازت ممنونم

0 ❤️

347697
2012-12-11 08:25:46 +0330 +0330
NA

داستان خوبی بود.
موفق باشی

0 ❤️

347698
2012-12-11 11:05:24 +0330 +0330
NA

وقتی انسان خیانت کرد خدا خاست تلافی کنه انسان رو به بلا سختی مشکلات و خیلی چیزای دیگه مبتلا کرد ولی اروم نشد تا وقتی که عشق رو افرید وانسان رو به اون گرفتار کرد اون وقت بود که گفت حالا انتقام م واز انسان گرفتم عزیزم میدونم چی کشیدی اون هیچوقت فراموشت نخواهد کرد نه اینکه نخواد نمیتونه همیشه و در همه حل جلوی چشمشش هستی من خودم هم این حسو الان 6 سال که تو زندگیم دارم تجربه میکنم به خاطر یکسری شرمو حیا ها و حرفهای مردم و… تو زندگیت موفق باشی عزیزم

0 ❤️

347699
2012-12-11 11:32:05 +0330 +0330
NA

مینوشم ب سلامتیه فاحشه های شهرمان ک جز خودشان هیچ کس را نفروختند .

0 ❤️

347700
2012-12-11 14:39:32 +0330 +0330
NA

عزیزم خیلی داستان قشنگ و دلنشینی بود

0 ❤️

347701
2012-12-11 15:31:49 +0330 +0330
NA

عشق همیشه نافرجام است برای درخت ها . به اسمان هم که بروند به هم نمی رسند . تبرها مگر کاری کنند …

0 ❤️

347702
2012-12-11 15:48:20 +0330 +0330
NA

=; =; =; زیبا بود و امیدوارم که واقعیت نداشته باشه
از نوشتت معلومه که نویسنده خوبی هستی

0 ❤️

347703
2012-12-12 14:49:08 +0330 +0330
NA

که چی مثلا؟؟
میخواستی بگی جنده ها هیچ مشکلی ندارن و اصلا کار اشتباهی نمیکنن؟؟!
نوشتی به صغیر و کبیر اینمملکت کس دادی بعد ولی باید مثل یه دختر عادی پسره باهات رفتار میکرد
خب از اول برا چی این کارو کردی؟
بعئم بحث بچه رو کشیدی وسط که احساسیش کنی
مسخره اس

0 ❤️

347704
2012-12-14 10:56:33 +0330 +0330
NA

خوب بود
نه زیاد اب و تابش دادی نه چرت و پرت توش چپوندی
خوب بود مخصوصا اینکه از نگاه یه زن بدکاره موضوع را دیدی و مخصوصا اون قسمت که جعبه کادو را با انگشتر ازدواج اشتباه گرفت …
خوب بود

0 ❤️

347706
2012-12-14 17:02:33 +0330 +0330
NA

فقط سکوت

0 ❤️

347712
2012-12-15 18:56:40 +0330 +0330
NA

Khub bud,faqat mi2nam begam amsale u ham haqe zendegi daran,ama in az darke hame kharje hata khode man,kash injuri nabud,ya hadeaqal injuri baqi namune ,kash…movafaq bashid

0 ❤️

347713
2012-12-17 16:08:56 +0330 +0330
NA

اولین داستانی بود که تا آخر خوندمش وبهاش حال کردم مرسىییییییییییییییییییییییی ازداستانت

0 ❤️

347714
2012-12-20 03:18:29 +0330 +0330
NA

بر میگرده مطمئن باش. فقط سعی کن آمار زندگیش رو داشته باشی. با این توصیفات با اون زن نمیتونه کنار بیاد.
عالی نوشته بودی و درک و بینشت بی نظیر بود

0 ❤️

347715
2012-12-22 18:13:14 +0330 +0330
NA

میدونی چیه
اره وقتی میدادی حال میکردی حالا دیگه بزرگراه شده شدی واسمون خاطره تعریف کن

0 ❤️

347716
2012-12-25 05:53:46 +0330 +0330
NA

فقط میتونم بگم عالی بود

0 ❤️

347717
2012-12-26 00:20:42 +0330 +0330
NA

خيلي زيبا نوشتي ،لذت بردم مرسي

0 ❤️

347718
2012-12-29 16:00:50 +0330 +0330
NA

=D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D> =D>
سلام . داستان زیبایی بود . کیف کردم اما دلم سوخت . واقعا آدم میمونه چی بگه . سرنوشت شما قلب هر انسانی را میلرزونه . هر انسانی تو زندگی یک داستانی داره ولی اینو میدونم کسایی تو هر قسمت از زندگی زجر بکشن بعدا میخوان به یک چیز بزرگی برسن . این خواصیت این دنیاست . شاید شما الان به اون رسیدی و میدونی من چی میگم … ممنون . برات آرزوی موفقیت میکنم.

0 ❤️