یک
بلوغ و زندگی جنسی من قبل از موعد و بواسطه سکس با یک زن میانسال و دوست مادرم آغاز شد.
در طی سالهای بعد اگر چه با زنان مختلفی ارتباط برقرار کردم ولی هنوز هم برای من صحبت از جنس مخالف تداعی کننده چهره مهربان خاله مریم است.
خاله مریم هیچگونه نسبت فامیلی با من یا بقیه ساکنان آپارتمان نداشت ولی همه خاله صداش میکردیم و عین یک عضو خانواده دوستش
داشتیم. همان سالی که خاله مریم از تدریس بازنشسته شده بود شوهرش در یک تصادف به دیارباقی شتافته بود و با شوهر دادن دوتا دخترش روزهای خاله با پرورش گل و گیاه در یک گلخانه کوچک سپری میشد.
خاله عقل کل محل بود و زنهای همسایه پیش وی درددل میکردند. اینجور مواقع خاله از پشت عینکش نگاه عاقل اندر سفیهی به این زنان جوان مینداخت و راهنماییشون میکرد.
در شهر کوچک ما و در نبود امکانات تفریحی روزهای طولانی تابستان به کندی و دشواری سپری میشدند.
به پیشنهاد خاله قرار شد من هر روز عصر برای یادگیری زبان انگلیسی به منزلش برم و این پیشنهاد
بلافاصله توسط مادرم که خاله را بسیار دوست داشت پذیرفته شد. من که در مکتب طفل گریز پای بودم سرکلاس خاله با عشق و جدیت حاضر میشدم و همین سبب خوشحالی و البته تعجب والدینم شده بود. کسی خبر نداشت من و خاله خوبم یک راز نگفته داشتیم. در اوان نوجوانی بودم و نسبت به بدن زنها کنجکاو شده بودم ولی خاله تنها کسی بود که حین درس دادن لباس راحت میپوشید تا من بدن سفید و چاک سینه هاش رو دید بزنم.
دو
از شدت گرما و تشنگی داشتم بیهوش میشدم. خانه ما طبقه دوم بود. وقتی دق الباب کردم مادرم بود که درب را باز کرد. یه یاالله بلند گفت و رفتیم داخل.
یا الله گفتن اسم رمزی بود تا زنهای همسایه که خونه ما مشغول سبزی پاک کردن بودند فرصت داشته باشند حجابشون رو درست کنند. در کودکی که چیزی حالیم نبود زنهای همسایه و فامیل جلوم راحت میگشتن ولی حالا که به دیدن بدنشون احتیاج داشتم همه بدنشون رو ازم قایم میکردند.
ظرف آب را برداشتم و به اتاقم رفتم. اگر درست خاطرم مانده باشد آب را ننوشیده روی تختم از شدت خستگی خوابم برد. اتفاق های شوم همیشه در یک آن رخ میدهند. وقتی بیدارم کردند قیامتی برپا بود. کف اتاق ها پر از چمدان و لباس بود. یکی میومد و یکی میرفت. بجای صدای خنده و شوخی زنهای همسایه اینبار صدای شیون و گریه بر فضای خانه مستولی شده بود. پدرم که سابقه نداشت این ساعت از روز خانه باشد روی میز نهارخوری نشسته بود و گریه میکرد. همینجوری درمونده و بهت زده وسط هال ایستاده بودم که مادرم بطرفم اومد و گفت برو لباس هاتو بپوش پدربزرگ فوت کرده باید به مراسم ختم برویم.
از شنیدن خبر مرگ پدربزرگ خوشحال شدم. هروقت خونشون میرفتیم عین مبصر کلاس غرغر میکرد و نمیگذاشت شیطونی و بازی کنیم ولی حالا خونه مال مادربزرگ بود و هر کاری دلمون میخواست میتونستیم انجام بدیم. برای رفتن حاضر شده بودیم که خاله خوبم به دادم رسید و گفت این پسرک رو نبرید شیون و عزا روی روحیه اش تاثیر بد داره و از درس زبانش جا میماند.
پیشنهاد خاله بود و لابد حکمتی توش بود پس کسی توان مخالفت نداشت. ازینکه یک هفته با خاله مریم عزیزم تنها بودیم در اونجام عروسی بود ولی ناقلا بودم و قیافه عزادار به خودم گرفته بودم.
سه
آفتاب سوزان پشت کوه ها غروب کرده بود . از شر گرما و کسالت خلاص شده بودیم. نسیم خنکی پرده ها را کنار میزد و داخل خونه سرک میکشید.
بوی خوب قرمه سبزی در هوا پیچیده بود. در گلخانه کوچک خاله سرگرم آب دادن و هرس کردن گلها بودیم. برای اولین بار بود که خاله لباس زیر نپوشیده بود و ممه های خوشگل و سفیدش مشخص بود. حتی یکبار هنگام خم شدن یکی از سینه هاش کاملا بیرون افتاد و من با چشمان خیره نگاهش میکردم و در عالم خیال با ممه خوشگلش عشقبازی میکردم.
شام را که خوردیم مریم خانم سرگرم شستن ظرفها شد. منم چند تاظرف کثیف روی میز را برایش بردم. صدای موسیقی زیبایی از تلویزیون پخش میشد.
ظرفها را روی سینک گذاشتم. مریم جون گفت مرسی پسرم. خرمن موهاش روی شونه هاش ریخته بود. بوی عطر ملایم و جذابی میداد. چشمان سیاه و درشتش به پایین دوخته شده بود و سرگرم کارش بود. از نگاه کردنش خسته نمیشدم. ناخواسته صورتمو جلو بردم و بوسه شیرینی روی پیشونیش گذاشتم که تا هنوز طعمشو فراموش نکردم.
تا حالا اینقدر نزدیکش نشده بودم. داشتم قد خودم رو باهاش مقایسه میکردم. علیرغم فاصله سنی قدمون تقریبا برابر بود. یه شلوار راحتی سیاه پوشیده بود که روش گلهای کوچک آبی رنگ داشت. باسن های بزرگش در شلوار تنگ و چسبان بهم چشمک میزدند.
دستمو روی باسنش گذاشتم و آروم نازش کردم. کونش نرم و بزرگ بود. لمس و دستمالی کردن کون بزرگ و نرمش وجودمو غرق لذت کرد. دستمو پایین بردم دستم لای چاک کونش رفت. چاک کونش را با انگشتم نوازش کردم. سوراخ کونش را زیر انگشتم حس کردم. کیرم بزرگ شده بود و از روی لباس مشخص بود. چسبیدم بهش . کامل بغلش کردم. کون گرم و شهوانیش تو بغلم بود و با دستهام ممه هاشو فشار میدادم. برای دیدن کون بزرگش بیقرار بودم. هنگام غلبه شهوت عقل بسرعت زایل میشود. با دو تا دستم شلوارش رو گرفتم و خواستم پایین بکشم که خاله متوجه نیتم شد و سکوتش را شکست و بهم گفت پسرم میشه ظرف آب را ببری بگذاری داخل یخچال؟
در محیطی کوچک که زندگی خشک و خشن بود و با رسیدن کودکان به سن بلوغ فکر میکردن مرد مستقلی شدیم و در جنگل آسفالت رهایمان میکردند یک فرشته مهربان در زندگیم پیدا شده بود که به همه نیازهایم توجه نشان میداد.
چهار
تحریکم کردی پسر جان حالا حموم لازم شدم. خاله اینو گفت و راهی حموم شد. چند دقیقه بعد یک نیروی مرموز و قدرتمند منو هم دنبالش بطرف حموم کشید.
رختکن و توالت با یک درب کشویی شیشه ای از حموم جدا شده بود. حالا فقط یک شیشه بینمون بود.
بت زیبای من لخت و برهنه زیر دوش بود و برجستگی های بدنش حتی از پشت شیشه مشخص بود. راه دومی باقی نمونده بود. با دست به درب شیشه ای ضربه زدم. درب را باز کرد یک دستش را روی ممه هاش و یک دستش را پایین شکمش گذاشته بود. قدرت تکلم را از دست داده بودم.
لبخندی زد و گفت ای شیطون بلا میخای باهم حموم کنیم؟ باز هم سکوت برقرار شد. آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است. دستهاشو از روی بدنش برداشت و لباس هایم را درآورد. غرق تماشای بدن برهنه و خیسش شدم.
یک پیکره سفید و نرم جلوم بود که قطرات آب خواستنی ترش کرده بود. کسی که لباس را اختراع کرد نمیدانست بشر را از دیدن اینهمه زیبایی محروم میکند؟
قطرات آب و کف شامپو از جنگل موهاش پایین میرفت و روی گودی کمرش میریخت و دوباره از تپه های بلند باسنش بالا میرفتند.
با لیف به جونم افتاد و تمیزم کرد. آب حموم خنک بود و مثل آبتنی داخل استخر عموم بود. ولی آن کجا و این آبتنی با این فرشته زیبا کجا؟
پوست بدنش سفید و بدون لکه بود.
کیرمو با صابون کفی کرده بود و با دستش میمالید.
چند تار موی سیاه دور کیرم سبز شده بود.
تماس دستهای نرمش سبب بزرگ شدن کیرم شد.
من سرپا ایستاده بودم و خاله کف حموم نشسته بود و پاهاشو باز کرده بود. تماشای پاهای چاق و کوتاهش بدنمو داغ کرد.
سرشو بالا کرد و گفت این خیار تازه و نوبر مال کیه؟ گفتم مال شماست خاله جونم. گفت معلومه مال خودمه دو ماه خودمو نشونش دادم امشب وقت برداشته.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و کیرمو تا ته کرد تو دهنش. محکم بغلم کرده بود و عین گرسنه ها کیرمو میخورد. بعد کف حموم دراز کشید و پاهاشو کامل باز کرد. گفت بیا بخواب روم میخام به شوهر کوچولوم کس بدم. میخواستم با خاله یکی بشم ولی چجوریشو نمیدونستم. کیرم بین پاهاش سرگردان بود. خاله با دستش کیرمو گرفت و گفت ای جون میخام پسرخودمو مرد کنم. ورود کیرمو به بهشت داغ و خیسش حس کردم. روش خوابیدم. لبهاشو بوسیدم. خاله توی فضا بود آه و ناله میکرد. میگفت یواش تو رو خدا کسمو جر دادی. حرفهاش دیوونم کرد و محکم تر کسشو تلمبه میزدم. صدای آه و ناله خاله حمومو پر کرده بود. آیییییش پاره شدم. آفرین پسرم محکم تر بکن قربونت برم. ممه هامو بخور. یکیو بخور و با دست اون یکیو بگیر.
چند دقیقه ای روش بودم که یه جیغ بلند کشید و بدنش لرزش شدیدی کرد و ساکت شد. من تازه داشتم لذت میبردم و محکم تر تلمبش میزدم. چشاشو باز کرد و سرمو بوسید و گفت بکن قربونت برم من خسته نمیشم. هیچکس توی این محل به اندازه من به کیر احتیاج نداره چرا باید من مجرد باشم. مگه من آدم نیستم. این چه سرنوشتی بود برای من رقم خورد؟
چیزی در کمرم حرکت کرد و داخل بدن خاله خالی شد. اولین ارضا شدنم را تجربه کردم. همچنان روش خوابیده بودم. خاله تو حال خودش بود. گاهی گلایه و گریه میکرد و گاهی میخندید و قربون صدقم میرفت .
نوشته: حمید 28
یک
کیرم دهنت
دو
اوسگل 2 تا ارایه ادبی استفاده میکردی باید یکی معنی میکرد مثل ادبیات دبیرستان
سه
اگر لحاط کنیم خاله از 22 سالگی معلم شده باشه 30 بعد که بازنشسته بشه میشه 52 ساله یکم تو ریاضیات ضعیفی
چهار
جنگل اسفالت
مردددددد
کمتر بزن
عه چه جالب چیزی توی کمرت حرکت کرد و ذحساس کردی !
یه داستان تخیلی زیبا
قشنگ بود،مهم نیست واقعی باشه یا نه،مهم اینه که قشنگ بود و نگارش بدون ایراد
مرسی،خوشمان آمد 😁
نگارش خوبی بود .بنظرم یکم دقت میکردی عالی در میومد داستانت . مثال عوض شماره بندی کردن قسمتهای داستان اگر در بین داستانت پاراگرافی برای ارتباط اتفاق بعدی مینوشتی ویا ازشروع داستان شخصیت اصلی رو با اسم خاله شناختیم ولی یهو بدون اشاره به شخصیت با اسم اصلی ادامه دادیم که یکم گمراه کننده بود ولی در کل مرسی که نوشتی 😎
امشب یک داستان بیشتر نخوندم چون اصلا حس و حالش نیس اما کامنتها رو چک کردم و نکته جالبی رو برای دومین بار دیدم، اینم بگم کامنت خیلی طولانی تایپ کردم و دلایل رو گفتم ولی پرید کامنت حوصله تایپ مجدد ندارم فقط اینو میگم
تو جدید نیستی تو سایت اکانتت جدیده خودت نچ قدیمی هستی شک ندارم بزار ب وقتش که کاملا مطمئن شدم بهت میگم کدوم اکانت قبلیت بود 👍🏻
دق الباب در اونجات دیــــوث، کجاش زیبا نوشته که بعضیا میگن؟ 🤢
هرچیزی و هر کلمه ای و هر خری که اینور و اونور به گوشت میخوره که نباید بنویسی پسر جان
داستان زیبای بود.
به نظر من اگه هر نو جوانی تو زندگیش یه هم چین زن مهربانی دسترس داشته باشه، نصف مشگلات دنیا حله… حیف که به ما کسی توجه نکرد و دلش نسوخت
بدی نبود، خوشمان آمد، در این وانفسای داستانهای خیانت و محارم و ضربدری، یه داستان با محتوای جالب خیلی حال داد، دم نویسندهش گرم.
قشنگ بود، خیلی از ماها با یه همچین آدمی، یا به قول خودت، فرشتهای، مرد شدیم،،، 😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁😁
بسیار عالی لاااایک تقدیم به شما و قلم و نگارش بسیار زیبایی که داشتید. باوجود اینکه زیاد وارد جزییات رابطه جنسی و سکس نشده بودید اما نوع نگارش متن ناخودآگاه باعث همذات پنداری خواننده میشد گویی خود خواننده سطر به سطر و کلمه به کلمه مشغول انجام دادن اون کار و تجربه کردن اولین رابطه جنسی و سکس زندگیش هست و به همین خاطر خیلی راحت جزئیات و نکاتی ریزی کا بهش اشاره نشده هم در ذهنش تداعی میشه و این مورد تنها زمانی پیش میاد که نویسنده بتونه روح و احساس درونی خواننده را با داستانش همراه کنه امیدوارم بازهم بتونم خواننده داستانهای دیگهای باشم که ارسال میفرمایید موفق و کامیاب باشید
ایول ،یه پا نویسنده ای ،یاد کتاب همسایه های احمد محمودافتادم که بخاطر صحنه های سکسیش چندین بار خوندمش اونم هنگام نوجوونیم،توصیفاتت کمی شبیه همسایه ها بود ،مرسی.
داستانت رو میتونستی تاثیر گذار تر از این تعریف کنی
اخه کس مغز ما کوچیک بودیم ندیده ابمون میومد طرفو ارضی کردی تلمبه هم زدی خخخ
خوب بود کمی ایرادها رو برطرف کن وادامه بده
اسم این قسمت سایت معلومه
داستان
داستانا برگرفته از ذهن نویسندشونه
اینجا یه نویسنده تازه کار داریم که یه لول از بقیه کسایی که داستان نوشتن بهتره
ادامه بده
رفته رفته بهتر میشی
سلام دوست عزیز
ممنونم زیبا نوشتی ادامه بده
به کامنت های منفی توجه نکن
لعنتی خیلی طرز نوشتنتو دوست داشتم، همینطور داستانتو
قلمت خوبه ولی خالی بندی بود داستان خوبی بود
ناموسا این متن به سوادم نمی خورد تق الباب و… ولی حال کردم 😂 😂
حس میکنم یه بابا بزرگ داره تلاش میکنه بگه منم بکنم
قلم خوبی داری!
ادامه بده.