خانواده ی رسوا (۱)

1401/06/18

برای عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا این نوشته رو بخونن:
این نوشته طبق تگی که ملاحظه میکنید " تابو " میباشد و قطعا برای بسیاری از شما دوستان آزار دهنده خواهد بود. پیشنهاد میشه در صورت صلاحدید از خوندن این داستان صرف نظر کنید. به خصوص به افراد نوجوان توصیه میشود که این داستان مناسب آنها نمیباشد.


×ترانه، مامان.
-جانم مامان.؟
×من دارم میرم بیرون، حواست به شعله ی گاز باشه غذا ته نگیره.
-چشم مامان.
کتابم رو بستم و دستام رو گذاشتم رویِ میز. پیشونیم رو گذاشتم رویِ دستام و رفتم تو فکر.
یعنی اولین نفری که فکر کرده و به این نتیجه رسیده برای سکس کردنِ آدما محدودیت قائل بشه و به همه ی جامعه گسترشش داده چطور آدمی بوده؟ مثلا چطور به فکرش رسیده یه خواهر و برادر نمیتونن با هم باشن؟ یعنی قبلش آدما چطوری زندگی میکردن؟
ای وای که دوباره زده به سرم و دارم فکرایِ چرت و پرت میکنم.
آخه یکی نیست بگه خره، تو روانی هستی چیکار به بقیه ی آدما داری؟ یه فکری واسه ذهنِ مریضِ خودت بکن تا اینقدر سوالایِ مزخرف ازت نپرسه. ولی آخه مگه دستِ منِ که فکرم کجا بره و کجا نره؟ دقیقا مثل زمان هایی که ناخواسته افکارم میره سمتِ اون روزِ لعنتی و انگار نه انگار که هشت سال ازش گذشته.
اون روز کاملا واضح جلو چشمامِ و حتی یه ذره هم از کیفیتِ تصاویرش تو ذهنم کاسته نمیشه.
اونموقع حدود دوازده، سیزده سالم بود و مثل بیشتر دختر بچه ها کنجکاو بودم که اطرافم چه اتفاق هایی می افته.
برادرم، سروش بیست و یک سال داشت و تازه ازدواج کرده بود و تویِ حیاطِ خونه ی پدریمون واسش یه خونه ی جداگانه درست کرده بودن ، اما بینمون دیواری نبود. طبق عادت و بدون اجازه سرم رو انداختم پایین و وارد خونشون شدم. هیچکس نبود واسه همین برا خودم تو خونه میچرخیدم و همه جا رو میگشتم تا بفهمم چه خبره.
خونشون یه حال و پذیرایی داشت و یه اتاق خواب و یه دونه اتاق هم داشتن که بیشتر خِرت و پِرتاشون رو توش جا داده بودن و حالت انباری داشت.
تا اومدم از اتاق انباری بیام بیرون، صدایِ پاشون رو شنیدم که اومدن داخل. درِ اتاق هنوز نیمه باز بود و تا چشمم بهشون افتاد خشکم زد. لباشون رو قفل کرده بودن به همدیگه و مشغولِ بوسیدن هم شدن.
زن داداشم در ورودی رو قفل کرد و با هم نشستن روی مبل و قربون صدقه ی هم میرفتن. داداشم روسریِ شادی(زن داداشم) رو برداشت و دستاش رو برد تو موهاش.
قلبم به شدت تو سینه ام میکوبید و کاری هم از دستم بر نمیومد.
داداشم شروع کرد به میک زدنِ گردن شادی و صدای آه کشیدن شادی که سعی میکرد صداشو تو گلوش خفه کنه تا بیرون نره رو به وضوح میشنیدم‌.
دیگه حالم دستِ خودم نبود و فکر میکردم الانِ که از ترس همینجا از هوش برم.
شادی دستاش رو بالا برد و داداشم از پایینِ بُلوزش گرفت و بیرونش آورد. سینه های شادی رو دیدم که داشت اون سوتینِ قرمز رنگش رو جر میداد. داداشم بعد از اینکه حسابی از روی سوتینش سینه های شادی رو چِلوند، دستش رو از پشت رسوند به قفلِ سوتینش و بازش کرد.
دو تا سینه هایِ سفید و بزرگِ شادی کاملا نمایان شد و داداشم نمیدونست چطوری با حرص و لذت این سینه های بزرگ رو بخوره.
با خودم میگفتم الان میرن تو اتاق خوابشون و دیگه اینجا بیشتر از این پیش نمیرن که داداشم بلند شد و شلوارش رو بیرون آورد. کیرِ بزرگ و تیره رنگش که شاید چون من بچه بودم به نظرم بزرگ میومد رو گرفت جلویِ دهن شادی و من حتی نمیدونستم این کار یعنی چی و قراره چه اتفاقی بیفته.
شادی آب دهنش رو کفِ دستش ریخت و دستش رو حلقه کرد دورِ کیرِ داداشم و شروع کرد به جلو عقب کردن دستش. داداشم چشماش رو بسته بود و یواش ناله میکرد که شادی لباش رو جلو برد و شروع کرد به بوسیدن کیرش و خیلی یواش کیرش و برد داخلِ دهنش. از حالتِ چهره شون معلوم بود که چقدر دارن لذت میبرن. داداشم سرِ شادی رو گرفت و گفت بسه عزیزم. شادی بلند شد و زانوهاش رو گذاشت رو مبل و دستش رو گرفت به تکیه گاهِ مبل. داداشم پشتِ سرش ایستاد و شلوار راحتی شادی رو تا جایی که میشد پایین کشید. دستش رو خیس کرد و برد سمتِ کسِ شادی.
نا خود آگاه دستم رفت سمتِ کُسم و بدونِ اراده دستم رو بردم داخلِ شرتم و رویِ کسم میمالیدم و لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم رو درونم احساس میکردم.
داداشم کیرش رو با چند بار مکث، واردِ کسِ زن داداشم کرد و شروع کرد به تلمبه زدن. بدجوری خودم رو گم کرده بودم و اصلا برام مهم نبود که داره چه اتفاقی می افته. فقط میخواستم تماشا کنم و لذت ببرم.
داداشم اینقدر ادامه داد تا اینکه با صدایِ نسبتا بلندی، دوتاشون کارشون داشت به انتها میرسید که منم احساس کردم بدنم داره سوزن سوزن میشه و پاهام کم کم دیگه جون نداره. میلرزیدم و نمیدونستم داره چه اتفاقی برام می افته. برای اولین بار طعمِ اُرگاسم رو چشیده بودم ولی خودمم ازش خبر نداشتم.
اونها کارشون که تموم شد رفتن سمت حمام و منم بدونِ اینکه وقت رو تلف کنم سمتِ درِ ورودی رفتم و کلید رو خیلی آروم چرخوندم و پا گذاشتم به فرار و به خودم میگفتم اگر الان داداشم منو ببینه حتما از وسط نصفم میکنه. رسیدم به اتاقمو یه لحظه این فکر اومد تو ذهنم که شادی در رو قفل کرده و اگر الان بفهمه در قفل نیست چه فکری میکنه؟ از استرس زیاد پتوم رو از نوک پنجه ی پاهام تا سرم، دوره خودم پیچیدم تا تو عالم بچگی از دنیایِ بیرون در امان باشم.
با صدایِ مامانم پیشونیم رو از دستام جدا کردم.
×ذلیل مُرده مگه من نگفتم حواست به شعله ی گاز باشه تا ته نگیره؟ پس چه غلطی میکردی؟
-اوووووف مامان ولم کن دیگه. من امتحانِ پایان ترمم یک هفته دیگه ست. میدونی که ذهنم درگیره، این قدر با من حرف نزن دیگه.
تو دلم گفتم: آره جونِ خودت؛ چقدرم که تو سرت تو درس و کتاب بود.
صدایِ در حیاط رو شنیدم. سریع رفتم سمتِ پنجره و پرده رو کنار زدم. داداشم بود. تا دم در پرواز کردمو خودم رو بهش رسوندم و از دور خودم رو پرت کردم تو بغلش.
+اووووه! خوشکل خانومِ من. کی اومدی خونه؟
-الان دو روزه که از خوابگاه اومدم. جنابعالی تشریف نیاوردین خونه.
+چه عصبانی هستی دختر. خب مراسم داشتم دیگه، من قربونِ اون آبجی یکی یه دونه ام برم.
-داداش یه خواهشی ازت بکنم نه نمیگی؟
+تو جون بخواه.
-موتورت رو از انبار بیرون بیار به یادِ قدیم منو ببر یه دوری بزنیم.
+الان یکسالی میشه که روشنش نکردم. فکر نمیکنم روشن بشه. حالا به شانسِ خودت یه امتحان میکنم.
یه دونه کلاه ایمنی داشت که وقتی خواستیم حرکت کنیم به من داد ولی نگرفتمو گذاشتم سرِ خودش.
از محله ی خودمون که بیرون رفتیم دستام رو حلقه کردم دورش و سرم رو گذاشتم رو کمرش. اینقدر دلم براش تنگ شده بود که مثلِ دیوونه ها، الکی اشکام میومد.
دوست داشتم از تک تکِ لحظه ها لذت ببرم. روسریم رو در آوردمو دستام رو تو هوا تکون میدادمو بلند هووووو میکشیدم. داداشم نگه داشت و سرش رو برگردوند. شیشه ی کلاه کاسکت رو بالا داد و گفت: حالت خوبه؟ معلومه داره چیکار میکنی؟
-خوشحالم دیگه داداشی، نزن تو ذوقم.
+خوشحال نیستی، دیوونه ای. چیکارت کنم؟
به راهش ادامه داد و منم فقط دنبالِ راهی بودم تا تمامِ بغض هایِ فرو خوردم رو بیرون بریزم.
وقتی رسیدیم برگشت و بِهِم گفت:
+فکر کنم دیگه موقع شوهر کردنته.
-یه دور از جونی بگو لااقل داداش. مگه ازم سیر شدی؟
+از کی تا حالا شوهر کردن دور از جون داره؟ خیلی هم دلت بخواد.
-حالا مگه خودت چه خیری از ازدواج دیدی؟

داداشم نوازنده ی کیبورده و کارش بیشتر تو مراسمِ عقد و عروسیه. تو شهرِ خودمون نسبتا شناخته شدست و به تَبَعِ کارش یه دختر بازِ تمام عیاره، واسه همین با شادی به بن بست خوردن و تصمیم گرفتن که از هم جدا بشن.
زمانِ امتحان هایِ پایان ترم بود و منم دیگه لازم نبود خوابگاه بمونم. از سروش خواهش کردم تا منو برسونه که اونم قبول کرد. تا دمِ در دانشگاه منو رسوند و از ماشین پیاده شد بِهِم روحیه بده تا امتحانم رو خوب بدم.
بوسیدم و ازم خداحافظی کرد. راه افتادم سمتِ ورودی که یهو تو پهلوم احساسِ سوزش کردم.
دوستم شیدا بود که داشت از پهلوم نیشگون میگرفت.
-چیکار میکنی بیشعور؟ دردم گرفت.
×این کی بود همراهت هااااااا؟
-داداشم بود میخواستی کی باشه؟
×الهی بسوزی دختر.
چرا نفرین میکنی؟ حالت خوب نیست؟
+آخه تو چطوری اینو از من مخفی کرده بودی بیشعور.
-هووووی حواست باشه ها. این به درخت میگن. اسمش سروشِ، واسه تو هم میشه آقا سروش.
×باور کن یه اشاره به من کنه حاضرم جونمم قربونش کنم.
-خاک تو سرت تو مگه نامزد نداری؟
×درد و بلاش بخوره تو سرِ صد تا مثل نامزد من. چطور یه نفر اینقدر جذاب و تو دل برو میشه. اصلا چرا قبلا منو باهاش آشنا نکردی؟ خدا رو خوش میاد همچین لَعبتی رو زمین بمونه؟
-نگران نباش رو زمین نمیمونه. همینطور که تو چشم داری بقیه هم دارن.
سرش رو نزدیکِ گوشم آورد و گفت: من با دیدنش اینجوری آبِ کسم راه افتاد اگر یه روزی…
جمله ش رو قطع کردم.
-دیگه داری از چارچوبِ شوخی خارج میشی حواست هست؟ نکنه یادت رفته داری راجع به داداشم حرف میزنی؟
+خوبه پس، شماره ش رو بده بیاد یه سلامی عرض کنیم. خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد.
-جون به جونت کنن جنده ای. خجالت بکش و خودتو جمع و جور کن.
+باشه بابا حالا توام. شوهرت که نیست، داداشته دیگه. حالا من باهاش نباشم یکی دیگه سرش رو از راه به در میکنه. حالا مجرده یا متاهل؟
-متاهله. دوتا هم بچه داره، حالا خوب شد؟ اینقدر هم به من نچسب و درِ گوشِ من پچ پچ نکن بقیه دارن نگاه میکنن فکر میکنن حالا چه خبره!!
+ای جان. من چقدر دوست داشتم با یه مردِ زن دار رابطه برقرار کنم. خوب شد پس شرایطِ منو داره.
-بیشتر از این ادامه بدی همینجا موهات رو میگیرم پرتت میکنم رو زمین. بس کن دیگه.
بُدو بُدو خودم رو رسوندم به محوطه دانشگاه تا آماده بشم واسه جلسه امتحان و از شرِ شیدا هم راحت بشم.
بعد از امتحان دوباره اومد و چسبید بِهِم.
×ببینم، خوشتیپمون کارش چیه؟
-خوشتیپتون؟ خوشتیپتون کیه؟
×فاز بر ندار دیگه. داداش جونت رو میگم.
-دکتره شایدم مهندس نه اصلا حماله، خوبه؟ به تو چه؟
×راجع به عشقِ من درست حرف بزن که کُلامون(کُلاهمون) میره تو هم.
-نه بابا.! خانومو باش. پاشو خودتو جمع کن با اون قیافت. خجالت هم خوب چیزیه.
قیافش رو مظلومانه کرد شاید دلم براش بسوزه و گفت:
×جونِ من بگو دیگه. ناز نکن.
-نوازنده ست. تو جشن عروسی ها هم میخونه، اوکی؟
×ای جون، پس هنرمنده. ببین نظرت چیه جشن تولدم که آخر هفته ی دیگه ست، با هم بیاین؟
-نمیاد.
×از جانب عشقم حرف نزن. اول بهتره ازش سوال کنی.
-ببین شیدا، شوخی هات بدجوری داره میره رو اعصابم. حواست باشه یهو یه چیزی بهت میگما!! اینقدر عشقم، عشقم نکن.
-خب حالا. هر کی ندونه فکر میکنه میخوام عشقِ چندین سالش رو از چنگش در بیارم.
شب بود که به سروش زنگ زدم.
-الو سلام داداشی.
+سلام. جانم.
-دوستم واسه آخر هفته ی دیگه هم منو، هم تو رو واسه تولدش دعوت کرده، دوست داری بیای؟
+خودت میدونی که من سرم شلوغه عزیزم.
-یعنی میگی نمیتونی؟
+نمیدونم. اگر تونستم بیام قبلش بهت زنگ میزنم.
-باشه داداش خیلی هم نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
از خدام بود که داداشم نیاد و بِهِم زنگ نزنه که همینطورم شد.
شبِ تولدِ شیدا تنها، با کادویی که براش گرفته بودم رفتم و میدونستم که اگر ببینه تنهام حسابی بد عُنُق میشه اما بر عکسِ تصوراتِ من وقتی منو دید جلو بقیه بغلم کرد و با یه استقبال گرم اومد پیشوازم.
چند دقیقه نشسته بودم که فهمیدم منم که قراره سورپرایز بشم.
داداشم با یه دسته گل که به زور خودش پشتِ اون پیدا بود وارد شد و حسابی با شیدا گرم گرفت.
از تعجب چشمام چهارتا شد. یعنی سروش اینجا چیکار میکنه؟
جلو رفتمو دستش رو گرفتمو آرودمش پیش خودم.
-داداش مگه قرار نبود اگر خواستی بیای به من زنگ بزنی؟
+خواستم سورپرازت کنم، بده؟
سمتِ شیدا رفتم و بهش گفتم: ببینم چطوری مخ داداشم رو زدی؟ اصلا چطوری شماره ش رو پیدا کردی؟
+عزیزم الان عصرِ ارتباطاته. یه سر رفتم اینستاگرامت، از اونجا پیجش رو پیدا کردم و بهش پیام دادم که میخوام تو رو سورپرایز کنم. بهش گفتم : ترانه خیلی دلش میخواست که با هم بیاین ولی به خاطر اینکه اذیت نشی زیاد اصرار نکرده، اونم بیچاره قبول کرد و اومد. ولی البته احتمالِ اینکه عاشق منم باشه رو نمیتونم تکدیب کنم.
-خیلی پر رویی دختر. یعنی انتظار هر چیزی رو میشه ازت داشت.
جشن ادامه داشت تا اینکه نوبت رسید به بریدنِ کیک. شیدا چند متر بالاتر رویِ پله ها ایستاد و گفت:
مهمون هایِ عزیزم که لطف کردین و تشریف آوردین، براتون یه سورپرایز قشنگ دارم. داداشِ یکی از صمیمی ترین دوستام به اسم آقا سروش میخوان لطف کنن و چند دقیقه ای رو برامون بخونن و رو کرد سمتِ سروش.
داداشم یه کمی عافلگیر شد با این حرفش و رفت پیشِ شیدا و گفت: ولی من الان گیتارم همراهم نیست شیدا جان.
شیدا هم با خوشحالی گفت: من فکرِ اونجاش رو هم کردم نگران نباش.
رفت و گیتاری که از قبل آماده کرده بود آورد.
داداشم نشست و گیتار رو تو دستاش گرفت.
+این اهنگ هم هدیه ی تولد شیدا خانوم باشه که لطف کرده و دعوتم کرده.
چیزی نمونده بود که شیدا ذوق مرگ بشه که سروش شروع کرد.
"
گل آفتابگردون هر روز به انتظار ديدن ياره
اما خورشيد رو پوشونده ابري که تاريکه و تاره
چشماي آفتابگردون
باز نگران از ابرا
داد مي زنن اين تنها
طاقت دوري نداره
تا بشه وقتي خورشيد
از دل ابرا پيدا
باز کار آفتابگردون
انتظاره انتظاره "
دور و اطرافم رو نگاه کردم. چهره ی دخترا رو میدیدم که آب از لب و لوچشون آویزن شده و با چشماشون میخواستن داداشم رو بخورن.
چاره ای نداشتم که همونجا بلند شم و چشماشون رو از کاسه در بیارم. میخواستم برم دستش رو بگیرم و از جلو چشمِ این کفتارهایِ گرسنه فراریش بدم.
شیدا اومد نزدیک و درِ گوشم گفت: دختر، من میگم این داداشت رو یه جا دیدم. این که کُپِ علی پهلوانِ، فقط عضلانی تر و قد بلند تر. من که بدجوری دلم براش رفت.
با ناراحتی بهش گفتم: تو واقعا نامزدت رو نمیبینی اون گوشه چه مظلومانه نشسته؟ یه ذره دلت براش نمیسوزه؟ وجدان نداری؟
+چی میگی واسه خودت؟ وجدان کیلو چند. خَره دنیا همینه دیگه.، اگر وجدان داشته باشی و خیانت نکنی، بهت خیانت میکنن. مگه چند روز زنده ایم که بخوام به این چرتو پرتا فکر کنم.
حسابی از دستش کُفری بودم و چاره ای نداشتم که یه سیلی بخوابونم تو گوشش، اما بازم دلیلی نمیشد حرفاش رو رَد کنم چون واقعیت همینه دیگه.! جامعه ای که بنیاد های اخلاقیش از هم پاشیده. اصلا مگه من از اون بهترم؟ منی که به این فکر میکردم که چرا تمامِ دخترای ای جمع حق دارن سروش رو داشته باشن به جز من؟و تو ذهنِ مریضِ خودم به نتیجه ای نمیرسیدم.

عصر از خوابگاه راه افتادم سمتِ خونه و وقتی رسیدم دیگه نیمه شب شده بود. داداشم تو حیاط خلوت مشغول خوردن مشروب بود که رفتم پیشش. هوا سرد بود واسه همین یه روانداز برداشتمو رویِ شونه هاش انداختم و روبروش نشستم. خیلی وقت بود مشروب نخورده بودم، مخصوصا جلو داداشم. اما اونشب دوست داشتم و همراهیش کردم. معلوم بود که ناراحته و احتیاج به همراه داره.
بدنم داغ شده بود و میترسیدم مستقیم حرف بزنم. اینقدر که احساس میکردم الان روح از بدنم جدا میشه. واسه همین خواستم غیر مستقیم حرف بزنم.
-داداش.
+جونم؟
-تو که اینقدر علاقه به فیلم و سریال داری میشه یه سوال بپرسم؟
+چرا نشه؟
اینقدری مشروب روم اثر کرده بود تا بتونم به زور هم شده چند کلمه حرف بزنم.
-به نظرت اوجِ سریالِ بازی تاج و تخت کجا بود؟
+به نظرم وقتی جان اسنو چاقو رو فرو کرد تو شکم دَنی.
-ولی نظرِ من متفاوته.
+چطور؟ مگه نظرِ تو چیه؟
-من وقتی جیمی لنیستر خودش رو رسوند به خواهرش و تو آغوشِ هم مُردن خیلی گریه ام گرفت و به نظرم اوج سریال اونجا بود.
آبروهاش رو پایین کشید و چشماش رو به حالتِ تعجب گِرد کرد.
میترسیدم و منتظر هر واکنشی بودم.
بلند شد و اومد کنارم نشست. دستش رو انداخت دورمو منو تو بغلش جا داد.
+من قربونِ اون خواهر احساسی خودم برم. اونا که کلا دیوونه بودن و عشق خواهر برادری رو اشتباه متوجه شده بودن بیچاره ها. بیشتر دلم واسشون سوخت.
خودم رو مچاله کردم تویِ آغوشش و روانداز رو دورِ هر دومون پیچیدیم. سرم رو چسبوندم به سینه اش و گفتم: اتفاقا تنها عشق واقعی، عشقِ جیمی به سرسی بود و براش خوشحال شدم که حاضر شد جونش رو هم فدا کنه.
با خودم فکر میکردم، همه یه زمان هایی دارن که میخوان دنیا دقیقا همونجا برایِ همیشه متوقف بشه. اگر بهشتی وجود داره، احتمالا زندگی تو همون لحظه هاست. کاش همیشه تو این بهشت میموندم.
زیر لب شروع کردم به خوندن.
" دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه "
سروش هم شروع کرد به همراهی کردنم و با هم میخوندیم.
" وقت از تو خوندنه ستاره ی ترانه هام
اسم تو برای من قشنگترین آهنگه.
بی تو یک پرنده اسیر بی پروازم
با تو اما میرسم به قله آوازم
اگه تا آخر این ترانه با من باشی
واسه تو سقفی از آهنگ و صدا میسازم.
با یه بوسه از گونه ام خداحافظی کرد و رفت سمت اتاقش.
بغضم ترکید و برا حال و احوالِ پریشونِ خودم تویِ تنهایی گریه میکردم.
نتونستم بیشتر از این تحمل کنم. مگه میخواد چی بشه؟سرم رو که نمی بُره.
سمتِ اتاقش رفتم و ملحفه رو کنار زدم. دستاش رو باز کردمو سرم رو رویِ بازوش گذاشتم.
چشماش هنوزم بسته بود.
لبام رو به لباش رسوندم.
به احتمالِ زیاد الان قلبم از تپش می ایسته.
میشد ورود به جهنم رو احساس کرد، اما لباش…
سوزان بود، خیلی سوزان…
کمی که صورتم رو عقب بردم متوجه شدم که داره گریه میکنه.
-چی شده داداش؟
+بابا.
-بابا چی؟؟
بابا داره میاد ترانه.
انگار یه سطلِ آب سرد ریخته باشن روم مثل شوک زده ها نگاش میکردم.
-ولی اون حرومزاده که قرار بود ده سال تو زندون بمونه!!

پایان قسمت اول

________________________________________________________ا

گر دوست داشتین حتما لایک کنید و نظراتتون رو برام بزارید. خوشحال میشم بخونمشون

ادامه...

نوشته: blue eyes


👍 88
👎 7
106501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

894368
2022-09-09 02:42:20 +0430 +0430

قشنگ بود داستان نویست خیلی بهتر از یسری جقی ک میان عقده هاشونو داستان میکنن ادامه بده

0 ❤️

894373
2022-09-09 02:49:00 +0430 +0430

یه تیکه از فیلم پرپرواز با بازی عموجانی و خاله الکسیس و خاله التا روداری بازگو میکنیا.

0 ❤️

894376
2022-09-09 02:53:37 +0430 +0430

آدما خیلی عجیب‌ان…

0 ❤️

894382
2022-09-09 03:03:02 +0430 +0430

مثل همیشه عالی…

به شدت منتظر قسمت بعدی✌️

0 ❤️

894388
2022-09-09 03:26:36 +0430 +0430

با اینکه این سایت محدودیت تابو و روابط غیر متعارف نداره ولی شما میای بالای هر داستانت مینویسی شرایطو یعنی درک میکنی که شاید برای همه مناسب نباشه.در کل کارت درسته با همین فرمون برو جلو

2 ❤️

894391
2022-09-09 04:03:55 +0430 +0430

ک خ ا ت

1 ❤️

894396
2022-09-09 05:07:50 +0430 +0430

قشنگ بود

0 ❤️

894422
2022-09-09 12:34:19 +0430 +0430

جالب بود ببینیم بعدش چی مشه

0 ❤️

894432
2022-09-09 14:26:34 +0430 +0430

چه قلم خوبی داشتی. منتظر ادامش هستم

0 ❤️

894434
2022-09-09 15:23:20 +0430 +0430

تا انتها ، همینطوری پیش برو
گند نزن به آخرش

0 ❤️

894456
2022-09-09 20:38:59 +0430 +0430

بنظرم خیلی دیگه تخیلی بود.
صحنه ی اروتیکی ش هم منو جذب نکرد حقیقتا اما بنظرم در ادامه ، داستان خیلی درگیرکننده تر میشه فلذا لایک ۳۲ اُم تقدیم شما.

0 ❤️

894461
2022-09-09 21:08:11 +0430 +0430

این خوبه که ابتدا درمورد موضوع داستان توضیحاتی میدی تاکسانی که علاقه ندارن نخونن وناراحت هم نشن.
درمورد نوشته هم بنظرم ایرادخاصی نداشت همه چی بجامناسب بود خسته نباشی

0 ❤️

894466
2022-09-09 22:39:18 +0430 +0430

خوب و عالی مثل همیشه

0 ❤️

894477
2022-09-09 23:56:51 +0430 +0430

واقعا عالی دمت گرم👏👏

0 ❤️

894628
2022-09-10 17:13:58 +0430 +0430

فقط یک نکته یادم رفته بگم شما در معرفی برادرتون گفتین نوازنده کیبورد هست یعنی همون اورگ.چیزی از اینکه گیتارمیزد ومیخوندنگفتین.واون روز تولددوستت وقتی اومد گفتی دوستت غافلگیرش کرد که بخونه و… برادرتم گفت اخه گیتارم همراهم نیست و دوستت فکراونجاشم کرده وگیتار اماده کرده ازقبل وداده دستش وداداشت هم شروع کرده به خوندن.
اصولا کیبورد با گیتار فرق داره نمیگم نمیشه هردورویادگرفت میشه اما شما در ابتدای کار اگر گیتار مینواخت به اونم باید اشاره میکردی برادرم هنرمنده ونوازنده کیبورد وگیتار هست کارشبیشتر در مراسم های عروسی هست.
نه اینکه جداگانه بیان بشه

0 ❤️

894658
2022-09-10 23:54:32 +0430 +0430

تویی که بلدی توضیح بدی موضوع داستان چیه و فلان اینم بگو که داستان رو از سایت لوتی «««««کپی پیست»»»»» کردی اینجا

0 ❤️

894696
2022-09-11 06:22:28 +0430 +0430

خب روند داستان و نوع نوشته مجذوب کننده بود و دوست داشتم
آما دیس دادم فقط و فقط به دو دلیل
اول ذهن کوچیک نویسنده که دوست داره نویسنده کوچیکی باشه ، خواهشا ذهنت و بازتر کن شما که اینطوری مینویسی قطعا میتونی بهترم بنویسی ، ممنون
دوم اون وسط یه چرتی نوشته بودی در مورد جامعه همینه و خیانت نکنی ، میکنن ، دقیقا چرت گفتی و دور از ذهن بودن حضور نامزد دوستت و دلبری کردناش برای سروش

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها