خانواده ی رسوا (۲)

1401/06/20

...قسمت قبل

برای عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا این نوشته رو بخونن:
این نوشته طبق تگی که ملاحظه میکنید " تابو " میباشد و قطعا برای بسیاری از شما دوستان آزار دهنده خواهد بود. پیشنهاد میشه در صورت صلاحدید از خوندن این داستان صرف نظر کنید. به خصوص به افراد نوجوان توصیه میشود که این داستان مناسب آنها نمیباشد.


+مَرد، خدا رو خوش نمیاد، این بچه ی تو شکمم هم آدمه. تو رو خدا چند روز دندون رو جیگر بزار بعد که به دنیا اومد هر بلایی خواستی سر من بیار.
-خفه شو ضعیفه و دهنت رو ببند وگرنه یه کاری دستت میدما.
با دستایِ مردونه اش موهای زنِ بیچاره رو گرفت و کشون کشون برد سمتِ اتاق.
زن با آخرین جونی که براش مونده بود فریاد میزد.
+اقا عنایت تو رو خدا ولم کن. دلم درد میکنه. بیاءُ آقایی کن امشبو راحتم بزار.
اشکاش بدجوری اَمونش رو بریده بود، سعی داشت با مهربونی و آرامش شوهرِ مستش و خرابش رو قانع کنه تا امشب رو با هم رابطه نداشته باشن، ولی انگار قرار نبود افاقه کنه.
عنایت دیگه متوجه چیزی نبود و فقط میخواست کیرِ بزرگش رو تویِ کسِ پروانه جا کنه.
با یه سیلی محکم به پروانه کاری کرد تا دیگه صداش در نیاد.
پروانه به سختی دستش رو به لبه ی تخت رسوند و پشتش رو به عنایت کرد.
این بهترین فرصت برای عنایت بود و نمیخواست تا از دستش بده. کَمرِ زنش رو گرفت تا نتونه بلند بشه. دامنش رو بالا داد و شورتِ پروانه رو با یه حرکت سریع از پاش بیرون آورد. کیرش رو با آبِ دهنش خیس کرد و نزدیکِ کسِ پُف کرده ی پروانه برد.
پروانه میدونست دیگه کاری از دستش بر نمیاد و بهتره که بزاره تا شوهرش کارش رو انجام بده.
کیرِ شوهرش که واردِ کُسش شد، سوزش عجیبی رو زیرِ شکمش احساس میکرد. ناله میکرد، فریاد میکشید، اما انگار عنایت با شنیدن صدایِ بلندِ پروانه بیشتر راغب میشد تا سرعتش رو بالا ببره. کیرش رو فرو میکرد و بدنش رو به شدت میکوبید به باسنِ پروانه.
دردِ پروانه بیشتر و بیشتر میشد اما قرار نبود که شوهرش ارضا بشه. بلند گفت:
+بزار کیرت رو برات بخورم.
تنها فکری که به ذهنش رسید تا فعلا بتونه لااقل کمی استراحت کنه همین بود، علی رغمِ اینکه همیشه تنفر داشت تا کیرِ نسبتا تیره رنگِ شوهرش رو بخوره و براش ساک بزنه.
با شنیدن این جمله چشمایِ شوهرش حسابی برق زد و بالاخره متوقف شد. کیرش رو بیرون آورد و رویِ تخت دراز کشید. پروانه با وجود اینکه دردِ زیادی میکشید سمتِ کیرِ شوهرش رفت و با اکراه بوسیدش و تویِ دهنش برد، ولی این کار برایِ عنایت راضی کننده نبود و دوست داشت تا پروانه با لذت کیرش رو براش ساک بزنه.
-اینجوری ساک زدن فایده نداره. یا درست و درمون ساک بزن یا دوباره میرم سمتِ کُست.
پروانه مثل جنده ها سعی داشت شوهرش رو راضی کنه تا دوباره سمتِ کُسس نره، چون دیگه تحملِ دردش رو نداشت و از طرفی میترسید بلایی سرِ بچه اش بیاد.
کیرِ بزرگِ عنایت فراتر از گنجایش دهنِ پروانه بود به همین خاطر هرچقدر که پروانه تلاشش رو بیشتر میکرد چشماش بیشتر خیس میشد و احساس میکرد الانِ که خفه بشه.
چند دقیقه ی گذشت و هر دوشون به این نتیجه رسیدن که قرار نیست عنایت با این کار ارضا بشه.پروانه خستگی رو با بند بندِ وجودش احساس میکرد و دیگه نایی براش نمونده بود.
همونطور که پروانه به پهلو خوابیده بود عنایت بلند شدو پشتش دراز کشید. کیرش رو بینِ لمبره های زنش میکشید و معلوم بود داره از کونِ بزرگش لذت میبره.
عنایت انگشتش رو به سوراخِ کونِ پروانه رسوند و اونم مثل کسی که بهش برق وصل کرده باشن خواست بلند بشه که نتونست.
+عنایت خواهش میکنم دیگه این کار رو باهام نکن.
درموندگی رو میشد از عمقِ نگاهِ پروانه دید، اما برایِ عنایت فقط تنها چیزی که تو اون لحظه مهم به نظر میرسید ارضا شدن بود.
انگشتش رو به کمی آبِ دهنش آغشته کرد و واردِ سوراخِ زنش کرد. تنها وارد شدنِ یه انگشتِ عنایت طوری درد رو به جونِ پروانه انداخت که تمامِ بدنش شروع کرد به لرزیدن و با خودش فکر میکرد چه اتفاقی قراره بیفته اگر کیرِ بزرگِ شوهرش واردِ سوراخِ کونش بشه. چشماش دوباره خیسِ اشک شدن و به بختِ سیاهِ خودش فکر میکرد.
عنایت بعد از اینکه خوب با انگشتِ اولش سوراخِ کونِ پروانه رو باز کرد، انگشتِ دومش رو هم اضافه کرد و مشغولِ گشاد کردنِ سوراخِ زنش شد.
انگشتاش رو فرو میکرد و گاهی هم میچرخوند و لاشون رو باز میکرد تا خوب بتونه سوراخِ کونِ پروانه آماده کنه.
بعد از چند دقیقه وقت گذاشتن، بالاخره کیرش رو دمِ سوراخِ کونِ زنش گذاشت و با یه ضربه وارد شد.
پروانه دیگه حتی قدرتی براش نمونده بود تا بتونه فریاد بکشه و دردش رو تخلیه کنه.
چشمایِ پروانه رو به درِ اتاق بود و یه حسی بهش میگفت یه نفر داره تماشاشون میکنه. خوب که دقت کرد چشمایِ نگرانِ پسرش رو دید که با ترس به این صحنه ها خیره شده. اشکاش با شدت بیشتری سرازیر شدن و با چشمایِ غمناک به پسرش نگاه میکرد که داره گاییده شدن مادرش رو تماشا میکنه.
انگار سر و صدایِ زیادشون باعث شده بود تا پسرشون بیدار بشه و وقتی اومده بود تا بفهمه چه خبره با این صحنه روبرو شده.
پروانه با همه توانی که داشت به عنایت گفت:
+بچه خواب زده شده و ترسیده لطفا تمومش کن.
-اون مادر جنده رو ولش کن و دهنت رو ببند.
با شدت و سرعت تلمبه میزد و در عالم مستی از گاییدنِ زنش به طورِ وحشیانه لذت میبرد.
نگاه هایِ معصومانه ی پسرش، قلبِ پروانه رو بیشتر از گاییده شدنش به درد میاورد.
کم کم صدایِ نعره هایِ شوهرش بلند شد و با چند تا ضربه با فاصله از هم آبش رو تویِ سوراخِ کونِ پروانه خالی کرد و مثلِ جنازه افتاد رویِ تخت.
پروانه، دستایِ شوهرش رو از رویِ شکمش برداشت به زحمت خودش رو از زیرِ دستِ شوهرش خلاص کرد.
با اینکه دردِ غیرِ قابلِ تحملی رو احساس میکرد سمتِ پسرش رفت و با هم به اتاقش رفتن. کنارش دراز کشید و با نوازش هایِ مادرانه اون رو خواب کرد. به سختی خودش رو تمیز کرد و کناره پسرش به خواب رفت.
پروانه فقط تا فردایِ اونروز تونست درد رو تحمل کنه. عصر شد و کسی هم خونه نبود. خواست بلند بشه که احساس کرد یه آبِ داغ از بینِ پاهاش سرازیر شد. کیسه ی آبِ بچه اش بود که پاره شد.
کاری از دستش بر نمیومد و فقط تونست خودش رو به حیاط برسونه. همونجا نشست و به نظرش می اومد که قرارِ دنیا همینجا تموم بشه.
نگاهش به درِ حیاط بود که باز شد. پسرش از دبستانشون اومد و مادرش رو در این حال دید. سمتِ مادرش دوید و با ترس پرسید: مامان! مامان! چی شده؟
+نترس مامان. فقط سریع برو قهوه خونه و بابات رو خبر کن.
عنایت که رسید، زنش رو بغل کرد و تو ماشینِ قُراضه ای که داشت گذاشت. عذاب وجدان داشت خفه ش میکرد و به کارایی که دیشب انجام داده بود فکر میکرد اما وقتی گذشته دیگه گذشته.
چند دقیقه ای میشد که راه افتاده بودن. پروانه متوجه شد که شوهرش داره از یه جاده ی بیراهه میره به خاطر همین ازش پرسید:
+کجا داری میری؟ مگه قرار نیست بریم بیمارستان؟
-بیمارستان؟ آخه با کدوم پول قراره ببرمت بیمارستان؟ با ارثِ بابای گور به گور شدم؟
+پس منو داری کجا میبری؟
-نگران نباش. میبرمت یه جایِ امن. اسمش بی بی خاتونِ. کارش همینه دیگه. مگه ما رو نَنَمون چطوری زایید؟.
+یعنی قابله س؟
-آره. میگن دستش شفاست.
بارون دیدِ جاده رو کم کرده بود و یکی از برف پاک هایِ ماشینِ عنایت هم بیشتر کار نمیکرد. با احتیاط و آهسته رانندگی میکرد و زمانِ زیادی گذشت، اما هنوز نرسیده بودن.
جاده خاکی شد و چند صد متری که جلو رفتن ماشین تکونِ سنگینی خورد و انگار دیگه نمیخواست حرکت کنه. عنایت پایین اومد و متوجه شد که چرخِ ماشین تویِ گِل گیر کرده. دور و اطرفش رو نگاه کرد شاید کسی بهشون کمک کنه اما بی فایده بود. حتی پرنده هم پَر نمیزد.
به ناچار پروانه رو پیاده کرد و زیرِ بغلش رو گرفت و حرکت کردن. اما پروانه حتی در شرایطی نبود که بتونه چند قدمی رو برداره. مجبور شد بغلش کنه و با سختی زیاد دوباره به لبه جاده رسیدن. منتطر بودن تا کسی پیدا بشه و بقیه راهی که زیاد هم نبود اونا رو ببره. بالاخره تونستن با یه ماشینِ وانت اهلِ همون روستا خودشون رو به خونه ی بی بی خاتون برسونن.
حالِ پروانه خیلی وخیم بود و بعید به نظر میرسید بشه براش کاری کرد.
بی بی خاتون دیگه چشماش زیاد سویی نداشت، اما دستاش رو که رویِ شکمِ پروانه گذاشت متوجه شد که دیگه کار از کار گذشته. تنها کاری که تونست بکنه این بود که مادر رو نجات بده.
بچه مُرده به دنیا اومد و غم دنیا حَوار شد رویِ سرِ پروانه.
درِ حیاطِ بی بی خاتون رو محکم میزدن. عنایت که تو ایوون مشغولِ سیگار کشیدن بود در رو باز کرد. یه خانومِ جوون، هراسون واردِ خونه شد و پرسید:
×اینجا خونه ی بی بی خاتونه؟
عنایت که متعجب نگاش میکرد گفت:
-آره همینجاست.
چیزی نمونده بود که زن بیهوش بشه به خاطر همین عنایت کمکش کرد و تا داخلِ خونه بردش.
کناره پروانه دراز کشید. از حالتِ بدنش میشد فهمید که حامله س اما به خاطر لباس هایِ گشادی که پوشیده بود زیاد جلبِ توجه نمیکرد.
بی بی خاتون ازش پرسید: چی شده دخترم؟ این چه حالیه؟معلومه چه اتفاقی برات افتاده؟
زن از ترس زبونش بند اومده بود و نمیتونست حرف بزنه. کمی بهش آب دادن تا حالش جا بیاد. هنوزم نفس نفس میزد و معلوم بود دویده تا به اینجا برسه. کمی که نفسش جا اومد گفت:
×چند ماه پیش فهمیدم که از عشقم حامله شدم. وقتی داداش هام و پدرم فهمیدن، قصد کردن تا این طفلِ معصوم رو بُکُشن. میگفتن ما نمیزاریم این صیغه زاده به دنیا بیاد، حتی اگر مجبور بشیم خودت رو هم بکشیم. من زیر بار نرفتم و با عشقم فرار کردیم و تو یکی از این روستاهایِ همجوار پنهان شدیم، اما بالاخره پیدامون کردن. پدر بچه ام همونجا موند تا جلوشون رو بگیره و منم مجبور شدم تا فرار کنم. آدرس اینجا رو از هم ولایتی هاتون گرفتم و خودم رو رسوندم. تو رو خدا کمکم کن بی بی. منو بچه ام غیر از تو پناهی نداریم. الان هم شکمم خیلی داره درد میکنه، به نظرم وقتِ به دنیا اومدنِ بچه ست.
پروانه با وجودِ اینکه غم دنیا رو تو دلش داشت، برایِ سرنوشتِ این زن گریه میکرد و نمیدونست اشکاش برایِ خودش سرازیر شده یا این زنِ بیچاره.
بی بی خاتون دستاش رو رویِ شکم زن گذاشت و مشغولِ معاینه کردنش شد. چهره ی بی بی بعد از معاینه کردن زن حسابی در هم رفت. بی بی متوجه شد که سرِ بچه در شرایط مناسبی نیست و به جایِ اینکه سرش پایین باشه، بالاست و این اتفاق کم پیش میاد و زایمان رو خیلی سخت میکنه. زمانِ وضعِ حملِ زن بود و بی بی چاره ای جز به دنیا آوردنش نداشت. زایمان خیلی طول کشید و زن خونِ زیادی رو از دست داده بود. بچه به سختی دنیا اومد و مادرِ بچه اصلا وضعِ خوبی نداشت. بی بی تصمیم گرفت از همسایه ها بخواد تا مادر رو برسونن به بیمارستان اما در همین زمان چند نفر واردِ حیاطِ بی بی شدن.
برادر هایِ اون زن رَدش رو زده بودن، تا اینکه به خونه ی بی بی خاتون رسیدن.
به زور بالا سرِ خواهرشون اومدن تا کارِ نیمه تمومشون رو تموم کنن.
قبل از اینکه اونا بالا سرِ خواهرشون برسن، پروانه از بی بی خواهش کرد تا بچه رو تویِ بغلش بزاره و اینجوری وانمود کنن که بچه ی اون زن مُرده به دنیا اومده.
اون زن با دیدنِ فداکاریه پروانه لبخند رویِ لباش نقش بست. دستایِ پروانه رو تو دستش گرفت و با نفس های آخرش از پروانه خواست تا مواظب بچه اش باشه و اون رو بعد از این ماجرا به پدرش برسونه. اشک هایِ این دو مادرِ نگون بخت که معلوم نبود کدومشون سرنوشتِ بدتری از اون یکی داره به شدت از چشماشون پایین میومد.
دستای زن تویِ دستایِ پروانه بی حرکت موند و در همین زمان برادرهاش رسیدن بالا سرش.
بچه ی اون زن تویِ بغلِ پروانه بود و بی بی هم از ترسِ جونِ بچه مجبور شد به دروغ بگه که بچه ی خواهرتون مُرده به دنیا اومده و اون بچه ی بیگناهِ پروانه که مُرده به دنیا اومده بود رو نشونشون داد. اونا هم جنازه ی بچه رو به همراهِ جنازه ی خواهرشون برداشتن و رفتند.
پروانه به نگاهِ معصومانه ی اون دختر بچه خیره شده بود و یه نورِ امید تویِ دلش جوونه زد.
پروانه از شوهرش متنفر شده بود و میدونست شوهرش آدمی نیست که بخواد مسئولیت این بچه رو قبول کنه و کمک کنه تا اون رو به پدرش برسونن، به خاطر همین برای شوهرش تمامِ ماجرا رو تعریف کرد و بهش گفت اگر این بچه رو به پدرش برسونیم احتمالا میتونی کلی پول ازش بگیری.
پروانه نقطه ضعفِ عنایت رو میدونست و به خاطر همین هم عنایت قبول کرد تا کمک کنه این بچه رو به پدرش برسونن و از پدرِ بچه مژدگانی بگیرن.
چند روزی از نگه داری اون بچه میگذشت که یه روز عنایت با عجله وارد شد و پروانه رو با صدایِ بلند صدا میزد
+پروانه.! پروانه.! کجایی زن؟
-پروانه همونطور که از سینه ش به بچه شیر میداد اومد و نشست.
-چی شده؟
+از تو قهوه خونه شنیدم همونروزی ما که تو روستا بودیم، اونجا یه درگیری ناموسی پیش میاد که برادر های یه زن به خاطر اینکه خواهرشون از یه مرد حامله میشه و با هم فرار میکنن، اون مردِ بیچاره رو تو یه درگیری مجروح میکنن و بعد از اینکه میبرنش بیمارستان همونجا تموم میکنه. خواهرشون هم موقع زایمان میمیره و بچه هم مُرده به دنیا میاد. زن، ببین ما رو تو چه ماجرایی وارد کردی. حالا اگر بفهمن بچه زنده س و ما دزدیدیمش که پوستمون رو میکنن.
پروانه بدجوری دلبسته ی بچه شده بود و تصورش رو نمیکرد که بخواد ازش جدا بشه، به خاطر همین با چرب زبونی واسه اینکه عنایت به سرش نزنه و نخواد جایی حرفی بزنه کمی آب و تابِ قضیه رو زیاد کرد.
+آره درست میگی. اگر بچه رو تحویل خانواده ش بدیم حتما یه بلایی سرش میارن و پایِ ما هم گیره. شایدم به جرمِ اینکه بچه رو دزدیدیم بلایی سرِ ما بیارن. بعد از کلی صحبت بالاخره به این نتیجه رسیدن که بهتره بچه رو نگه دارن و جایی صحبتی انجام ندن.
چهره ی اون زن جلویِ چشمِ پروانه بود و واقعا از ته دلش میخواست به قولی که داده عمل کنه. تنها دلخوشی پروانه اون بچه بود و کمکش میکرد تا بتونه به زندگیش ادامه بده.
پروانه عمیق به فکر فرو رفته بود که پسرش صداش زد.
×مامان.!
+جانِ مامان.
×میخوای اسمِ خواهرم رو چی بزاری؟
+نمیدونم قربونت برم. ولی اگر یه قول بِهِم بدی میزارم اسمش رو تو انتخاب کنی.
×چه قولی باید بدم مامانی؟
-بِهِم قول بده اینقدر خواهرت رو دوست داشته باشی تا نزاری هیچوقت غمگین بشه. اگر هم غمگین شد تو اولین غمخوارش بشی.
×قول میدم مامان. به جونِ خودت که خییییییییلی زیاد دوستت دارم قولِ مردونه میدم که همیشه مواظبش باشم.
-من قربونِ مردِ کوچولویِ خودم بشم الهی. پس حالا که قول دادی سروش جان، میتونی واسه خواهرت یه اسم انتخاب کنی.
× ترانه. اسمش رو بزاریم ترانه.

پایان قسمت دوم.


اگر دوست داشتین حتما لایک کنید و نظرتون رو برام بزارید. خوشحال میشم بخونمشون.
پایدار و مانا باشید

ادامه...
نوشته: blue eyes


👍 105
👎 5
82601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

894664
2022-09-11 01:49:54 +0430 +0430

بیصبرانه منتظر بقیه‌اش هستیم

0 ❤️

894667
2022-09-11 02:08:48 +0430 +0430

قلبم گرفت

0 ❤️

894670
2022-09-11 02:15:59 +0430 +0430

این قسمت برعکسِ قسمت قبل خیلی خوب بود. فعلا لایک تا ببینیم در ادامه چی میشه. امیدوارم که داستان به اون سمتی که فکر می‌کنم نره…

5 ❤️

894682
2022-09-11 03:09:28 +0430 +0430

و باز هم عالی تر از قبل

1 ❤️

894692
2022-09-11 04:02:27 +0430 +0430

عالی بود ادامه بده لطفاً

0 ❤️

894716
2022-09-11 09:10:33 +0430 +0430

عالی بود❤

0 ❤️

894741
2022-09-11 12:44:24 +0430 +0430

درود بر بلو آیز عزیز
ی مدت نبودم انگار طوفان کردی
لایک ۲۹ تقدیمت

0 ❤️

894756
2022-09-11 14:01:51 +0430 +0430

ادامشو تو این سایت ببین
https://digijanebi.com

0 ❤️

894758
2022-09-11 14:10:07 +0430 +0430

بیصبرانه منتظرم برا قسمت بعد. لطفا خوب جمعش کن

0 ❤️

894788
2022-09-11 19:03:09 +0430 +0430

بابا تو دیگه کی هستی
عالی بود
بی صبرانه منتظر ادامه‌ش هستم

0 ❤️

894795
2022-09-11 20:48:30 +0430 +0430

این قسمت با قسمت قبلی هیچ‌ربطی به هم نداشتن
چرا ؟؟؟
بهتر نبود ادامه همون داستان قسمت قبلی رو‌مینوشتی

0 ❤️

894803
2022-09-11 23:39:00 +0430 +0430

داستان اول رو نخوندم ولی به نظرم این داستان خیلی خوب بود ، امیدوارم قسمت بعدی رو زودتر تر بزارید ممنون

0 ❤️

894889
2022-09-12 08:33:09 +0430 +0430

بنویس تند تند بنویس توروخدا

0 ❤️

894902
2022-09-12 11:55:05 +0430 +0430

چشم آبى واقعا خوب نوشتى! کیرم تو چشات! ادامه بده همینطوری!

0 ❤️

895194
2022-09-14 06:22:03 +0430 +0430

M.mahdi.m

0 ❤️

895269
2022-09-14 16:50:32 +0430 +0430

کجاس عالی بود مزخرف روح آدم درد میگیره بقران حالم بهم خورد

0 ❤️