خانواده ی رسوا (۳)

1401/06/22

...قسمت قبل

برای عزیزانی که این صفحه رو باز کردن تا این نوشته رو بخونن:
این نوشته طبق تگی که ملاحظه میکنید " تابو " میباشد و قطعا برای بسیاری از شما دوستان آزار دهنده خواهد بود. پیشنهاد میشه در صورت صلاحدید از خوندن این داستان صرف نظر کنید. به خصوص به افراد نوجوان توصیه میشود که این داستان مناسب آنها نمیباشد.


مثل همیشه بسیار خوش پوش و شیک، با غرور و اعتماد به نفس زیاد از میونِ کارکنانِ شرکت به سمت اتاق ریاست میرفت. با لبخندِ زیبایی که مخصوصِ خودشه با کارمندایِ خانم و آقا خوش و بش کرد. بویِ عطرش ناخواسته جنسِ مونث رو به سمتش جذب میکرد و تمامِ چشمها مبهوتِ اُبُهتش بود.
واردِ اتاقِ ریاست شد و نشست. آقایِ رئیس بدونِ سلام و یا صحبت خاصی، همونطوری که مشغولِ امضا کردنِ ورقه های جلوش بود اینجوری شروع کرد:
×من خِشت، خشتِ این امپراطوری رو در طولِ چهل سال بنا کردم تا یه نفر از خونِ خودم بیاد و گسترشش بده. ببین پسر، تو محکومی که برا من یه وارث به دنیا بیاری. حرفِ آخرم رو همین اول میزنم، باید به من یه نوه بدی تا بتونم سرم رو راحت زمین بزارم و بمیرم.
-بابا خواهش میکنم بس کن دیگه. لطفا دقت کن یه وقت جلو مارال از این حرفا نزنی، میدونی که چقدر حساسِ.
+هر کوفتی که هست به من ربطی نداره. اصل حرفِ من رو بفهم پسر. من دارم تاج و تختم رو میدم به تو، نمیتونم ببینم این همه زحمتی که کشیدم به باد بره.
انگار حرفایِ حاج محمود مالکِ برندِ نشنال الکترونیک(نام برند زاییده ی ذهن نویسنده میباشد) هر روز قرارِ مثلِ یه پُتک به سرِ پسرش بخوره.
کوروش تنها پسرِ حاج محمود یا به قولِ خودش تنها وارثِ تاج و تختِ پدرشِ، اما بزرگترین مشکلش از جایی شروع میشه که سالهاست ازدواج کرده و هنوز نتونسته صاحب فرزند بشه. علی رغم اینکه کورش و همسرش زیرِ نظرِ بهترین دکترهایِ کشور هستند هنوزم نتونستند خواسته ی حاج محمود رو بر آورده کنن و نهایت تلاششون منجر شده به دو بار سقطِ جنین در ماه های اولیه ی بارداری.
کوروش خسته و درمونده از ملامت های پدر اتاق رو ترک کرد. عاشق بود و نمیتونست کوچکترین نارحتیِ همسرش رو ببینه.
از شرکت مستقیم به سمتِ گل فروشی رفت تا برایِ همسرش یه دسته گل بخره و دستِ خالی به خونه نره. وقتی خواست وارد گل فروشی بشه، صدایِ زمزمه ی یه نفر به گوش میرسید. کنجکاو به دنبالِ صاحبِ صدا میگشت. انگار صدا از داخلِ گل فروشی شنیده میشد.
یه دختر که پشتش به کوروش بود و فارغ از تمامِ دنیا، همونطور که مشغولِ دسته کردنِ گل ها بود برایِ خودش زیرِ لب میخوند. کوروش به خاطر اینکه مزاحم نشه همونجا به تماشایِ دختر نشست. وقتی دختر به سمتِ کوروش برگشت برایِ چند لحظه چشماش گرد شد و متعجب فقط نگاه میکرد، مثل کسی که به شوک فرو میره.
-حالتون خوبه خانوم؟ میبخشید فقط خواستم مزاحمتون نشم.
دختر وقتی متوجه شد کوروش داشته به صداش گوش میداده، حسابی خجالت کشید. صورتش سرخ شد و هنوز متوجه نشده بود که روسریش کاملا از سرش افتاده.
+ب ب ب بخشید. چیزی احتیاج دارید؟
-یه دسته گلِ زیبا به سلیقه ی خودتون میخوام.
+به سلیقه ی من؟ بهتر نیست از سلیقه ی کسی که میخواید براش گل بخرید بگین تا من با توجه به اون براتون دسته گل رو آماده کنم؟
-طبقِ سلیقه اش زیاد گل خریدم، میخوام اینبار خاص و متفاوت باشه.
+مطمئنید میخواید از سلیقه ی من استفاده کنید؟ آخه به نظرم زیاد خوب نیست.
-به جاش چشماتون میگه قلبِ مهربونی دارید. البته که صداتون هم آدمو جادو میکنه.
دختر از تعریف های کوروش قلبش به تپش افتاده بود و تقریبا قدرت تَکَلمش رو از دست داد. نا خواسته مجذوبِ چهره ی کوروش شده بود، اما به خاطره شرمی که داشت نمیتونست تو چشماش نگاه کنه.
معصومیت نگاهش، اون دختر رو برای کوروش متفاوت جلوه میداد.
-پس بالاخره افتخار میدید که کُمکم کنید؟
دسته گل رو به کمک هم آماده کردن و کوروش خواست تا از مغازه بیرون بره، برگشت و سوال کرد:
-میتونم اسم شما رو بدونم؟
+ماهچهره.
-اسمتون هم مثلِ خودتون خاص و زیباست.
اونشب وقتی کوروش برایِ همسرش آشپزی میکرد بدونِ اینکه متوجه باشه ترانه ی اون دختر رو زیرِ لب میخوند.
مارال متعجب نگاش کرد و گفت: متوجه هستی این چندمین باریه که داری این شعر رو میخونی؟ تو که از این عادت ها نداشتی.
" آدمها عجیبن. آدمها ناشناخته ان. آدمها خودشون هم نمیدونن چی هستن. حتی یه نگاه هم میتونه سرنوشتشون رو تغییر بده. "
در مدت یک هفته این سومین باری بود که کوروش به اون گلفروشی میرفت. شعله هایِ عشق تویِ دل هر دوشون روشن شده بود و هرچقدر هم که ساده، اما معجزه اتفاق افتاده بود.
ماهچهره در یه خانواده ی بسیار سنتی بزرگ شده بود و تنها دختره خانواده در کناره سه برادرش بود. بعد از مرگ همسرش در تصادفِ رانندگی، برایِ بهتر شدن روحیه اش برادرهاش بهش اجازه دادن که مشعول به کار بشه. چون یک زنِ بیوه بود برای اینکه به صیغه ی کوروش در بیاد احتیاجی به اجازه ی کسی نداشت. معجزه ی دوم خیلی عافلگیر کننده تر از معجزه ی اول رخ داد و حالا کسی قرار بود به دنیا بیاد که میتونست به کوروش بگه بابا!! چه کلمه ی غریبیه کلمه ی بابا برایِ کوروش.
اینقدر از این هدیه ای که قرار بود ماهچره به اون بده خوشحال شد که حتی نمیدونست از خوشحالی باید چیکار کنه. ماهچهره رو بغل کرده بود و تو هوا میچرخوند.
داد میکشید، فریاد میزد:
-یعنی واقعا من دارم بابا میشم؟ باورم نمیشه.
آره، واقعا باور کردنِ بعضی از اتفاق ها و معجزه هایی که تو زندگی رخ میده سخته. هر چند وجود تک تکِ آدمها یک معجزه ست.
کوروش همونشب با یه سرویسِ طلایِ الماس نِشان به خونه رفت تا همه چیز رو به مارال بگه. همون روز از خوشحالی کنترلش رو از دست داده بود و حالا شب از استرس و نگرانی زیاد دست پاچه شد و نمیدونست باید چطور به مارال بگه. اصلا درکِ مارال از این ماجرا چیه؟ چطور قرارِ باهاش کنار بیاد؟
شام با آرامش کامل سِرو شد. کوروش سرویسی که برایِ همسرش خریده بود رو با کلی قربون صدقه بهش داد. چشمایِ مارال با دیدنِ این سرویس حسابی برق میزد اما نمیدونست که چی در انتظارشه.
کوروش با کلی مقدمه چینی بالاخره تونست به مارال بگه که داره پدر میشه. مارال خشکش زده بود، با اینکه همیشه بزرگترین ترسش این بود که یه روزی به خاطر اینکه بچه دار نمیشه، مجبور بشه کوروش رو با یه نفر دیگه تقسیم کنه، اما هیچ آمادگی براش نداشت و مثلِ یه ضربه ی کاری بر پیکره ی روح و جونش وارد شد. نتونست حسِ واقعیش رو بیان کنه، اما شعله های حسادت از درونش زبانه میکشید.
بعد از تنها شدن به این فکر میکرد که برای اینکه غرورش پایمال نشه خیلی محترمانه از زندگی کوروش بیرون بره، اما وقتی بیشتر فکر کرد به این نتیجه رسید که کسی که باید بره اونیه که حتما با نیرنگ و فریب شوهرش رو صاحب شده.
مارال در رابطه با ماهچهره حسابی تحقیق کرد و دیگه از کوچکترین جزئیات زندگیش هم خبر داشت.
به نظر مارال بهترین ضربه ای که میشد در جوابِ خیانتِ کوروش و ماهچهره بهشون وارد کرد این بود که پایِ برادرهایِ ماهچهره رو به این قضیه باز کنه. درست دست گذاشت رویِ بزرگترین نقطه ضعفِ برادرهای ماهچهره. بهشون گفت خواهرِ شما یه هرزه ست که با فریبکاری اومده تویِ زندگی شوهر من. ناموسِ شما لکه دار شده، و تیرِ آخر رو وقتی زد که بهشون گفت ماهچهره حامله ست
دیگه نه شَرع برای برادرهایِ ماهچهره ارزشی داشت و نه قانونِ مملکت، فقط یه چیز میخواستن، اینکه این لکه رو از دامنِ خودشون پاک کنن.
بهترین تصمیمی که کوروش و ماهچهره به ذهنشون رسید این بود که برایِ در امان موندن از دستِ برادرهاش چند مدتی رو تو یکی از ویلاهایِ خانوادگیه کورش در یکی از روستاهایِ اطرافِ شهر بگذرونن.
سرنوشت چه بازی هایی که برامون در نظر نمیگیره و کی فکرش رو میکرد که بچه ای که قرار بود یه روزی وارثِ تاج و تختِ حاج محمودِ بزرگ بشه، حتی نتونه پدر و مادر واقعی خودش رو ببینه و باید به مردی مثلِ عنایت بگه بابا.
آره درسته، بچه ای که به دنیا اومد اسمش رو گذاشتن " ترانه " ، اما نه پدر و مادر واقعی خودش بلکه کسایی که اون رو بزرگ کردن.
ترانه تو یکی از خونه هایِ پایین شهر با کلی کمبود و فقر بزرگ شد. یه بابایِ همیشه مست و خراب که ترانه حتی نمیدونست چرا هیچوقت دوستش نداره. اما ترانه چیزی داشت که به هیچ قیمتی حاضر نمیشد از دستش بده. اون سروش رو داشت، بزرگترین حامی زندگیش.

تولد پانزده سالگی ترانه بود و برایِ اولین بار سروش تصمیم گرفت که برایِ خواهرش جشن بگیره.
پدر و مادرشون قرار بود اونشب خونه نیان تا ترانه و سروش در کنار دوستاشون تولد ترانه رو جشن بگیرن.
سروش برایِ اولین بار وقتی ترانه رو توِ لباسِ شبی که پوشیده بود دید، مات و مبهوت فقط نگاش میکرد و با خودش فکر میکرد که خواهرم کِی اینقدر قد کشید و حالا واسه خودش خانومی شده؟
ترانه فکرش رو هم نمیکرد که شبِ تولد پونزده سالگیش اینقدر خوش بگذره. با خودش میگفت: واقعا داداشم برام سنگِ تموم گذاشت. درسته همیشه بابام یا نبود یا اگر هم بود من براش وجود نداشتم اما به جاش سروش جایِ تمامِ نداشته هام رو برام پر کرده.
از خستگی دیگه کنترلی رویِ پلک هاش نداشت و سرش داشت کم کم سنگین میشد. دستاش رو گذاشت زیرِ سرش تا بخوابه.
با چشم های نیمه باز، یه سایه توی چاچوبِ در دید. اولش کمی ترسید اما خوب که چشماش رو باز کرد چیزی اونجا نبود.
خوابش داشت سنگین میشد که احساس کرد یه نفر داره رون هاش رو نوازش میکنه.
قلبش شروع کرد به تند تند زدن و اونم دستش رو بالاتر آورد و سمتِ کونِ ترانه رفت. ته دل ترانه خالی شد که یعنی داره چه اتفاقی می افته؟ ترس تمامِ وجودش رو گرفته بود. با خودش گفت: یعنی داد بزنم؟ بلند شَمو فرار کنم؟ یا برگردم و نگاه کنم ببینم کیه؟
تمامِ عضله هایِ بدنش قفل شده بود و توانِ حرکت نداشت.
اون شخص دستش رو تویِ شورت ترانه برد و شروع کرد به مالیدنِ لمبره هاش. انگشت هاش رو رویِ چاک کون ترانه گذاشت و گاهی هم رویِ سوراخِ کونش میکشید.
ترانه با چشمایِ ترسیده به جلو خیره شده بود و بویِ گندِ الکل رو از کُلِ هیکلِ اون استشمام میکرد. جُسِه ی ترانه کوچیک بود و توانِ مقابله باهاش رو نداشت. با گریه گفت: تو رو خدا کاری باهام نداشته باش، خیلی میترسم.
دستش رو جلو دهن ترانه گرفت تا نتونه حرفی بزنه. ترانه لباسِ خواب تنش بود و سوتین هم نبسته بود. یقه ی لباس ترانه رو پاره کرد و به سینه هایِ کوچولوش چنگ مینداخت و تویِ مشتش میگرفت.
دمایِ بدن ترانه به شدت بالا رفت. شرتش رو به زور از پاش در آورد و دستش رو رویِ چوچولش میکشید. ترانه خواست تلاش کنه تا از دستش خلاص بشه اما موهاش رو محکم تو دستاش نگه داشت. برق از سرش پرید و تویِ شوک رفت. فهمید که دیگه مقاومت فایده ای نداره و این هیولا دیگه آدم نیست که حتی به گریه هاش توجهی کنه.
برای چند ثانیه پایین رفت و دهنش رو بین لمبره های ترانه برد و سوراخِ کونش رو میبوسید. بدونِ اختیار بین پاهای ترانه خیسِ خیس شده بود. از اینکه خودش رو خیس کرده حسابی خجالت میکشید. دیگه کاملا مُطیعش شد و کنترلی رویِ حرکاتش نداشت. فقط مثلِ یه آدمِ خواب، بدون اینکه حرکتی انجام بده رویِ تخت افتاده بود.
کیرش رو بینِ چاکِ کونِ ترانه میکشید و گاهی هم با چند تا ضربه به کُسش میکوبید. مدام این فکر تو ذهن ترانه میچرخید که یعنی کی داره با من این کار رو میکنه.
تو همین فکرها بود که دردِ عجیبی رو زیرِ شکمش احساس کرد.
اون شخص انگشتش رو داخلِ سوراخِ کون ترانه کرده بود و ترانه به شدت احساسِ سوزش داشت. یه جیغِ بلند کشید که دوباره دستش رو گذاشت جلویِ دهنش. به زور از طریقِ بینیش نفس میکشید و چشماش داشت از حدقه بیرون میزد.
مُدام انگشتش رو عقب و جلو میکرد و بعد از مدتی دو تا از انگشتاش رو جا کرد تویِ کون ترانه. دردش کمتر شده بود اما هنوز احساسِ سوزش میکرد.
ترانه رو به شکم خوابوند. مدام موهاش رو میکشید که یعنی اگر اطاعت نکنی قراره بدتر بشه. دستایِ ترانه رو گرفت و رویِ کونش قرار داد تا چاکِ کونش رو از هم باز کنه.
یه بالش گذاشت زیرِ شکمش تا کونش خوب بالا بیاد. رویِ زانوهاش نشست و کیرش رو رویِ سوراخ ترانه تکون میداد. ترانه با خودش گفت: لابد الان دیگه قرارِ بمیرم. کیرش رو خیس کرد و سرش رو فشار داد رویِ سوراخ کون ترانه. درد داشت اما نه به اندازه ای که وقتی برایِ اولین بار انگشتش رو فرو کرد.
کیرش تا ته داخلِ سوراخ ترانه رفت و بیشتر وزنش رو روش انداخت. ترانه از اینکه داشت لذت میبرد از خودش بدش میومد و احساسِ گناه میکرد. بدنش بی حس شده بود و رفت و آمد کیر رو تویِ شکمش حس میکرد.
تا ختنه گاه کیرش رو بیرون می آورد و دوباره با یه ضربه ی محکم داخل میکرد. برخوردِ تخم هاش به کون ترانه رو کاملا حس میکرد.
با هر ضربه ای که وارد سوراخش میشد به سختی نفسش رو بیرون میداد. بدجوری گاییده شده بود و نمیتونست به خودش دروغ بگه که چقدر از این گاییده شدن لذت میبره.
فکرِ اینکه داره زیرِ یکی از اعضایِ خانوادش کون میده بدجوری حشریش میکرد. دوست داشت بلند آه و ناله کنه و هر چی درونش هست رو تخلیه کنه اما شرمی که داشت جلوش رو میگرفت.
بعد از چند دقیقه احساس کرد که بدنش داره شل میشه و چیزی نمونده که روح از بدنش جدا بشه. انقباضِ کلِ ماهیچه هایِ بدنش باعث شد که سوراخش تنگ تر بشه در همین زمانی که بدنش به لرزه افتاد یه آبِ داغ رو درونش احساس کرد. تقریبا بیهوش روی تخت افتاده بود. بعد از چند لحظه که تویِ تاریکی اطرافش رو نگاه کرد کسی رو ندید و انگار کسی که باهاش این کار رو کرده بود رفته.
ترانه دیگه چیزی تا مرزِ دیوانگی نداشت. با خودش میگفت: یعنی انگشتِ اتهام رو باید به طرفِ کی بگیرم؟ کدوم غریبه ای میتونه این کار رو انجام بده؟ بابایِ آدم میتونه اینقدر پست باشه که با دخترِ خودش همچین کاری کنه؟ ولی آخه اونکه اصلا خونه نبود.
سروش؟؟ یعنی واقعا کارِ سروشِ؟ امکان نداره. سروش حاضره جونش رو برام بده. اما اگر اسیرِ شهوت شده باشه و اینکار رو با خواهرش کرده باشه چی؟
یعنی واقعا کارِ کی میتونه باشه؟؟؟؟؟

پایان قسمت سوم.

________________________________________________________اگر دوست داشتین حتما لایک کنید و نظراتتون رو برام بنویسید، خوشحال میشم بخونمشون.

ادامه...

نوشته: blue eyes


👍 69
👎 3
63001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

895006
2022-09-13 02:32:46 +0430 +0430

من نمیفهمم اولی و دومی چی بود که سومی رو نوشتی ؟

0 ❤️

895007
2022-09-13 02:38:14 +0430 +0430

قشنگ بود

0 ❤️

895011
2022-09-13 02:53:51 +0430 +0430

داستان ها خوبن ولي به نظرم يه خورده داره به سوي كليد اسرار پيش روي ميكنه ، در كل اميدوارم ادامه بدي به نوشتن بازم ، جملات رو بدون نقص بيان كردي نشون ميده ذهن خلاقي داره

0 ❤️

895030
2022-09-13 04:04:15 +0430 +0430

ازبوی الکل وپدر الکلی که قبلا وصف شد وپدری که گفتن داره میاد از زندان احتمال کارهمون پدر یادرواقع ناپدریش هست عنایت بود اشتباه نکنم اسمش.
البته شبش داداشش هم مست کرده بود واگر این اتفاق همون شب افتاده باشه که نه اینم نیست.پدرشه چون میدونه ترانه درواقع حکم غریبه داره براش وترتیبشوداده.

0 ❤️

895064
2022-09-13 12:05:56 +0430 +0430

کاره باباشه؟

0 ❤️

895076
2022-09-13 14:09:54 +0430 +0430

به نظر کار باباشه

0 ❤️

895096
2022-09-13 18:40:28 +0430 +0430

It was very, very beautiful. I was filled with joy from your pencil. I hope you will be successful

0 ❤️

895099
2022-09-13 19:13:13 +0430 +0430

سلام گلی جونم حالتون چطوره من قبلش بگم لایک شماره ۳۳ رو من تقدیم حضورتون کردم ولی من با اجازه از همه دوستان قصد دارم انتقاد کنم چون دوستان به اندازه کافی انرژی مثبت بهتون دادن پس من با اجآزه ایرادایی که از نظر من ایراد هست رو میگم البته شاید هم نگاه آماتوری من به داستان موجب شده فهم کلی داستان فراتر از درک من باشه و من اشتباه کرده باشم و ایرادی بشما وارد نباشه

اول اینکه نوع نگارش و ادبیات شما برای داستان کوتاه بسیار شسته رفته و زیبا هست ولی برای یک رمان بلند خسته کننده و روند داستانتون رو یکنواخت میکنه ، اگر دقت کنید داستانتون رو خیلی طوفانی و زیبا شروع کردید ولی هرچی به جلو رقتیم کمی یکنواخت شد و دستکم جذابیت قسمت اول تو قسمتهای دیگه کمتر بود

دوم شخصیت های شما دیالوگ ها و مطالبی که بینشون رد و بدل میشه که بسیار متناقض با اون موقعیت خانوادگی و شخصیتی هست که براشون در نظر گرفتین و تعریف کردین و این یجورایی تو ذوق میزنه ببینیم شما یک ادمی که پدرش یک امپراطوری مالی رو اداره میکنه و بسیار ظاهر زیبا و آراسته ای داره رو برای ما تعریف میکنین من بخودی خود چنین ادمی رو اینجوری تو جامعه میبینم که اولا همیشه چهارتا بله قربان گو دور و بر این آقا هست ، دوم چنین مردی حتی اگر تجاوز هم به اون دختر بکنه بعید میدونم خانواده اش اینجوری با بیل دنبالش بیفتن و مورد بعداینکه چنین آقایی تنها کافیه یه تماس بگیره تا خانواده اون دختر رو بیان جارو کنن و ببرن جایی که آثاری ازشون نمونه و بقیه ماجرا تا به دنیا اومدن بچه تداعی گر فیلمهای هندی هست تا واقعیت
این یک مثال رو زدم ، بعنوان نمونه چون از قسمت دوم چنین مسئله ای تو داستان زیاده از شوخی های ترانه با دوست هم دانشگاهیش که واقعا اگر کسی در جریان داستان نباشه احساس میکنه دو تا دختر کلاس راهنمایی دارن تو راه مدرسه اینجوری صحبت میکنن ،خصوصا اونجا که ترانه میگه هوووی داری در مورد داداشم حرف میزنی من میدونم شما میخواستی یجورایی حسادت ترانه رو نشون بدی که خودش عاشق برادرش هست ولی باز هم زیادی مصنوعی هست

و مورد دیگر حوادث بی ربطی هست که چنین ارتباطی بین حوادث تو جامعه واقعی اصلا بعید میدونم به وجود بیاد کاش کمی ملموس تر و واقعی ترش میکردین مثلا بابای واقعی ترانه یک کارمند بانک بود خیلی بهتر بود ، و مادرش هم نامزد یکی از فامیلش بود و دوست نداشت زن اون بشه ولی خانواده برای تعصبات قدیمی به زور داده بودن اینجوری فرارشون هم واقعی تر نشون میداد

در کل من قسمت اولش رو خیلی دوست داشتم ولی دو قسمت دوم و سوم با عرض معذرت چنگی به دل نزد اما قلم زیبایی دارین و اگر کمی جزئیات پیش پا افتاده رو لحاظ کنین خیلی میتونین داستانهای زیبا و ماندگاری بنویسین

0 ❤️

895108
2022-09-13 21:26:56 +0430 +0430

کیرم تو الحدت! زیاد ازت تعریف کردن دیگه شورشو در آوردی! تو هر قسمت که دیگه نباید معما بگی کون گشاد! مثل آدم برو سر اصل مطلب و بعدشم بگو کیر کی بود رفت تو کون ترانه! کیر سروش تو سبک کیری نگارشت!

0 ❤️

895115
2022-09-13 23:20:50 +0430 +0430

هرسه قسمت زیبا دمت گرم

0 ❤️

895665
2022-09-17 00:54:50 +0430 +0430

داستان های پیچیده باعثه ترکیدنه مغزهای کوچکه جق زده میشه…
هرچندهم اونقدرا ک باید خوب نبود
اما باتمرین حل میشه
متاسفانه من از داستانای از اخر ب اول اصلا خوشم نمیاد

0 ❤️