خانواده ی رسوا (۴)

1401/06/24

...قسمت قبل

توسط نویسنده تاکید میشود ‌که این قسمت به طور مخصوص، احتمالا برای بسیاری از شما دوستان که با داستان های تابو آزرده خاطر میشوید مناسب نمیباشد.


وقتی زن قمبل کرد و سوراخِ کونش جلو چشمایِ اَندی نمایان شد، با خودش گفت: آخ که این کون بدجوری هوش از سر آدم میبره. فقط باید کیرت رو بچپونی توش که صداش محله رو برداره. اصلا این زن آفریده شده که مردها رو دیوونه کنه.
کونِ خوش فرم و چرب و گشاد شده ی زن دیگه آماده ی فتح شدن بود.
سوارش شد و کیرش رو چنان تویِ سوراخِ کونش فرو کرد که زنِ بیچاره بدونِ اختیار نیم متر پرید جلو و خواست فرار کنه.
-اوووووف، چرا من از کردنِ این کون خسته نمیشم؟
+بکن فدات شم. همش مالِ خودته.
-ای جوووون، تو فقط حرفایِ سکسی بزن.
از اینکه موقع سکس به هم حرفایِ سکسی بزنن لذت میبردن.
+کیرت خیلی بزرگه اَندی جونم. بدجوری داری گشادم میکنی.
-میخوام چنان بکُنمت که دیگه کونی بشی و بیای التماس کنی تا کیرم رو بکنم تو سوراخت.
+من کونی خودتم عشقم. تا میتونی منو بکن که بدجوری هوس کیر کردم. میخوام تا صبح، کیرت تو کونم باشه.
دیوانه وار از هم لذت میبردن و مکالمه هاشون وقتی که اَندی مشغولِ گاییدن بود، بدجوری حشریشون کرد.
-برگرد تا اون پاهایِ خوشکلت رو بدم هوا و این رونهات رو بخورم، وقتی دارم کونت رو پاره میکنم.
+هر چی تو بگی قربونت برم. من در اختیار خودتم.
همینجوری که رون های سفید و گوشتی زن رو میخورد کیرش رو تو کونش جلو و عقب میکرد.
کاندوم رو از رویِ کیرش برداشت و کیرش رو رویِ چوچولِ زن بازی میدادو سعی داشت تا حسابی دیوونش کنه.
+بکن توش دیگه لامصب. من کیر میخوام.
با جمله اش بیشتر حشری شد و سینه هاش رو محکم تو دستش گرفت.
-اگه کیر میخوای باید التماس کنی فهمیدی؟
+کیرتو بکن تو کُسم عشقم. کیرتو همچین داخل کن که کُس و کونم یکی بشه قربونت برم. لطفا! لطفا! لطفا!
گردنش رو گرفت و کیرش رو با یه فشار وارد کرد.
اینقدر داغ کرد که برای اولین بار تو سکس ازش پرسید:
دوست داری غیرِ از کیرِ من، کیرِ کی بره تو کسِ خوشکلت؟
زن، متعجب نگاش کرد و بعد از چند لحظه با خنده گفت:
+مگه من جنده ام کسکش که به غیر از کیر تو یه کیرِ دیگه بخوام؟ معلومه داری چی میگی؟
-فقط میخواستم واکنشت رو بدونم.
واقعا اگه یه روز فانتزی ذهنی شوهرش رو میفهمید چیکار میکرد؟ اینکه اَندی دوست داره وقتی یه نفر داره زنش رو میکنه تماشاش کنه.
آبش رو بعد از چند دقیقه داخل ریخت و کنارش دراز کشید.
نخِ سیگار اول رو واسه خانومش روشن کردمو دومی رو واسه خودش.
خانومش پرسید:
+شوکه شدم از حرفت وسطِ سکس، این چه حرفی بود زدی؟
-شوخی بود. همینجوری خواستم دوتامون داغ تر بشیم.
اَندی قبل از ازدواج یه دوست دخترِ پایه داشت که جوری رو مخش کار کرد تا اجازه بده جلوش یه نفر دیگه اونو بُکُنه، اما اون حسِ رضایت درونی که میخواست بر آورده نشد.
دوست داشت با زنش این تجربه رو کسب کنه، اما اون هیچ جوره راضی نمیشد. چند باری خیلی روش کار کرد تا مزه ی دهنش رو بفهمه اما اصلا راه نداشت. زنش بعد از اینکه انحرافِ جنسیش رو فهمید، خیلی شیک و بدون جار و جنجال راهش رو کشید و از زندگیش رفت. بازم دمش گرم لااقل زندگیش رو به گند نکشید، هرچند اَندی خودش بیشتر مُستَعد بودم تا زندگیش رو به گا بده.
باورش سخته، اما اولین باری که این حس رو تجربه کرد مربوط میشه به تماشایِ سکسِ مادرش قبل از ده سالگی.
هیچی از سکس نمیدونست و صحنه هایِ سکسِ مامان و باباش رو به صورت اتفاقی گَه گاهی میدید. اولین باری که حسِ ارضا شدن بهش دست داد رو هیچوقت فراموش نکرده.
تا دیر وقت تو اتاقش بازی میکرد، به خاطرِ اینکه مامانش نیاد و دعواش نکنه چراغِ اتاق رو خاموش کرد که بقیه فکر کنن خوابیده.
صدایِ جیر جیر کردنِ تخت به گوشش میرسید. بلند شد و رفت بیرون. لایِ درِ اتاقِ مامان و باباش رو خیلی با احتیاط باز کرد، به اندازه ای که به زور میتونست چیزی رو تماشا کنه. چراغِ اتاقشون خاموش بود اما با نورِ کمِ چراغ مطالعه ی کنارِ تخت میشد یه چیزایی رو دید.
از ترس و استرس چیزی نمونده بود خودش رو خراب کنه.
تماشایِ تنِ لختشون حسِ عجیب و غریبی بهش میداد.
مامانش رو میدید که پاهاش تو هواست و باباش داره کیرش رو داخل کُسش جلو عقب میکنه.
کیرِ اَندی که اون زمان زیاد هم بزرگ نبود کاملا شق شد. گرمایِ عجیبی رو تو کلِ بدنش حس میکرد. مامانش بلند شد و به حالت چهار دست و پا جلویِ باباش قرار گرفت. قشنگ کس و کون مامانش برا چند ثانیه جلوش ظاهر شد و اونم شروع کرد به کشیدنِ دستش روی کیرش. باباش که کیرش رو وارد کرد، صدایِ ناله هایِ مامانش بیشتر شد. بدجوری ضربانِ قلبش بالا رفت و تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود. چند دقیقه ای که گذشت صدایِ مامانش رو خیلی ضعیف شنید که گفت: دیگه نمیتونم، دارم میمیرم یه کمی صبر کن.
باباش گفت: پس یه کمی بخور.
بعد از اینکه جا به جا شدن، باباش دراز کشید و مامانش هم کیرش رو لیس میزد و گاهی هم تویِ دهنش میکرد. چهره ی مامانش که چطوری کیر میخورد و سینه هاش میلرزید از جلو چشماش نمیرفت. بعد از کمی استراحت مامانش بلند شد و پاهاش رو دو طرفِ شکم باباش گذاشت و خیلی آهسته رویِ کیرش نشست. با آهی که مامانش کشید و سرعت دستاش رویِ کیرش، برا یه لحظه احساس کرد جونش میخواد از کیرش در بیاد. کیرش چند لحظه تکون، تکون خورد و اون زمان بدون اینکه چیزی از کیرش خارج بشه با یه حسِ لذت فراوون احتمالا ارضا شده بود. درسته بعد از اینکه رفت سمتِ اتاقش حسابی پشیمون بود اما از فردایِ همون روز بیشتر کنجکاو شد و میخواست دوباره تماشاشون کنه. چند باری موفق شد، اما لذتی که این بار برده بود با هیچکدوم قابلِ مقایسه نبود. این اتفاق همیشه در پَسِ ذهنش محفوظ موند تا اینکه بزرگ و بزرگتر میشد و هر چقدر هم که سعی میکرد نمیتونست دوباره به اون لذت ها برسه. همیشه فکر میکرد دیدنِ سکسِ کسی که دوستش داره میتونه این حس هایی که تو بچگی با دیدنِ رابطه ی مامان و باباش بهِش دست داده رو دوباره براش تداعی کنه، اما هیچوقت نتونست عملیش کنه. اینقدر این موضوع رو جدی گرفت تا بالاخره تبدیل شد به یه منحرفِ جنسی. هر چقدر بیشتر تلاش میکرد تا این حس رو نادیده بگیره بیشتر بِهِش غالب میشد.
بعد از کار با دوستش مشغولِ مشروب خوری بود که شروع کردن به چرت و پرت گفتن.
دوستش ازش پرسید: نظرت راجع به سکس با محارم چیه؟
اَندی بهش گفت که خفه بشه و از این حرفا نزنه که کلاهمون میره تو هم.
دوستش خیلی جدی برگشت و گفت: ولی من از وقتی با این نوع رابطه آشنا شدم بدجوری خودم رو گم کردم. نمیخوام بهش فکر کنم اما لامصب داره دیوونم میکنه. پسر بدجوری میخوام ترتیبِ زن بابام رو بدم.
مامان و باباش از هم جدا شده بودن و اون با باباش و زن باباش زندگی میکرد.
دوستش دوباره پرسید: یعنی تو هیچ فانتزی نداری؟ قرار نیست که همین الان عملیش کنی، لااقل میتونی راجع بهش حرف بزنی.
به خاطرِ مشروبی که خورده بودن زیرِ زبونش حسابی شل شده بود. اَندی راجع به زمانی که سکس مامان و باباش رو دیده بود براش تعریف کرد.
دوستش تعجب کرد و گفت: یعنی واقعا تو سکسشون رو دیدی؟
با ترس جواب داد:
-لذت بخش ترین اتفاقِ زندگیم بود و دیگه هیچوقت این حس رو تجربه نکردم.
+یعنی اگر الان شرایطش پیش بیاد دوباره میخوای این حس رو تجربه کنی؟
-راستش سکسِ مامان و بابام رو دیگه نمیتونم ببینم اما دوست دارم این حس رو به یه طریقِ دیگه تجربه کنم.
×مثلا چطوری؟ با خواهرت امکان داره؟
اینو که گفت اَندی حسابی کفری شد و با عصبانیت جواب داد:
-دیگه خفه خون بگیر که بدجوری رفتی رو اعصابم.
تو خلوتِ خودش بدجوری این حرف رو مخش راه میرفت.
به خودش میگفت: یعنی واقعا من دوست دارم که یه نفر آبجیم رو جلوم بکنه؟
چشماش رو بست و بهش فکر کرد. در عرضِ چند ثانیه کیرش کاملا شق شد. باورش نمیشد که داره این کار رو میکنه. خواهرش رو تصور کرد که داره توسطِ یه کیرِ بزرگ گاییده میشه.
دستش رو تو شورتش بردو کیرش رو میمالید. کسِ آبجیش که احتمالا به رنگِ صورتی مایل به قرمز باشه و لاش رو باز کرده و تماشا میکنه که چطور یه نفر داره زبونش رو از بالا تا پایینش میکشه. سوراخِ کونش حسابی به چشمش میومد که قرارِ کیر بره داخلش و حسابی گشادش کنه. چشمایِ خُماره خواهرش رو تصور کرد که چطوری وقتی داره زیرِ یه نفر گاییده میشه، بهش زل زده. سینه هاش رو میدید که وقتی خواهرش رویِ کیر نشسته و بالا و پایین میشه چطوری تو هوا تکون میخورن. صدایِ ناله هاش که از رویِ لذت به گوشش میومد. بدونِ اینکه متوجه بشه، فقط میخواست ادامه بده. طولی نکشید که به شدت آبش اومد و ریخت تویِ دستش. تصورش اینقدر براش لذت به همراه داشت چه برسه به تجربه کردنش.
بعد از اون قضیه نگاهش به خواهرش عوض شد و کاملا به چشمِ دیگه ای میدیدش.
همش دنبالِ این بود که دوباره با دوستش بساطِ مشروب خوری آماده کنه و یه جوری بحث رو به این سمت بِکِشه.
اول کلی راجع به زن بابای دوستش صحبت کردند و اینکه چطوری میتونه خواسته اش رو عملی کنه و کم کم میرسیدند به بحث راجع به فانتزیهایِ اَندی.
دوستش بهش گفت: اگر یه روزی واقعا خواستی این کار رو عملی کنی حاضرم کمکت کنم.
اَندی ازش پرسید چطوری؟
+اگر واقعا میخوای گاییده شدنِ خواهرت رو ببینی من حاضرم کسی باشم که اونو میکنه.
بعد از کلی فکر احساس کرد نمیتونه این جریان رو از مغزش بیرون کنه. واقعا برایِ یکبار هم که شده باید این قضیه رو برا خودش تموم میکرد. تصمیم آخرش رو گرفت و فقط موند عملی کردنش.
شبِ جشن تولد خواهرش بود و برایِ اونشب برنامه ریزی کردن. مامان و باباش قرار نبود خونه بیان و این بهترین موقعیت بود.
میخواستن به خواهرش مشروب سنگین بدن و وقتی که خوابش عمیق شد کارشون رو پیش ببرن.
قبل از اینکه خواهرش بخوابه اومد پیشش و کلی ازش تشکر کرد که براش سنگِ تموم گذاشته. بهش گفت:
+واقعا ازت ممنونم سروش جونم که امشب رو برام سنگِ تموم گذاشتی.
آره، اسمش سروشِ اما به جز خواهرش همه اَندی صداش میکنن.
از بچگی خوندن رو دوست داشتو به همه میگفت میخوام یه روز مثلِ اَندی یه خواننده بشم، به خاطرِ همین از همون موقع اسمش شد اَندی.
خواهرش، ترانه رو خیلی دوست داشت و همونجا پشیمون شد اما فقط یه مرحله مونده بود تا پایانِ ماجرا.
بالاخره ترانه خوابید. احتمالا به خاطرِ مشروبی که بهش دادن بیدار نشه.
قرارشون این بود که دوستش وقتی ترانه خوابید بره و کار رو شروع کنه، اگر ترانه بیدار شد و داد و بیداد کرد سروش سر برسه تا مثلا دوستش رو فراری بده و چون ترانه چهره ی دوستش رو ندیده مشکلی پیش نمیومد و اگرم که ترانه مقاومت نکرد اون رو جلو سروش بُکُنه.
بالاخره برایِ سروش لحظه ای رسید که بتونه چیزی که سالها بهش فکر میکرد رو عملی کنه، اما هر چقدر که فکر میکرد یه چیزی درست در نمیومد.
با خودش فکر میکرد یعنی واقعا ارزشش رو داره که خواهرم رو قربانی این کثافت کاری کنم؟ اصلا چطور کارش به اینجا رسید که حاضر بشه این کارِ پست رو انجام بده. موادِ مخدری که اونشب استفاده کرد فکرش رو زائل کرده بود و نمیتونست به عواقب کارش خوب فکر کنه.
با دیدنِ اینکه یه نفر داره بدنِ خواهرش رو ماساژ میده تن و بدنش شروع کرد به عرق ریختن. لرزش رو تو بدنش حس میکرد و نمیتونست چشماش رو از این صحنه برداره.
دوستِ سروش تو کارش مهارت داشت و خوب و گام به گام پیش میرفت. وقتی سروش کونِ لختِ ترانه رو جلو چشماش دید بدجوری چشماش برق میزد. کیرش شق شد و انگار لذتی که دنبالش بود به سراغش اومد.
صدایِ ترانه که تو گلوش خفه شده بود خیلی آروم به گوشش میرسید. اتاق نسبتا تاریک بود اما به اندازه ای روشن بود که بتونه اتفاقاتی که داره می افته رو دنبال کنه.
ترانه رو مجبور کرد با دستاش چاکِ کونش رو باز کنه تا بتونه به راحتی کیرش رو داخلِ سوراخش فرو کنه.
نفس هایِ سروش بدجوری به شماره افتاد و با دهنِ باز مشغولِ تماشایِ گاییده شدنِ خواهرش زیرِ یه کیرِ نسبتا بزرگ بود.
دوستِ سروش بدجوری تویِ سوراخِ کونِ ترانه تلمبه میزد و صدایِ ترانه هم انگار کمی بلند تر به گوش میرسید. کامل رویِ ترانه خیمه زده بود و انگار نمیخواست به این زودی ارضا بشه. دیگه کامل کیرش رو از سوراخِ ترانه بیرون میکشید و دوباره فرو میکرد و باعثِ به وجود اومدنِ صدایِ خوش آیندی برای سروش میشد. سروش به این فکر میکرد که ای کاش میتونست تویِ چشمایِ ترانه نگاه کنه و اینجوری بیشتر از گاییده شدنش لذت ببره، اما این کار دیگه ریسک بالایی داشت و سروش میدونست که نمیتونه انجامش بده. کونِ ترانه دیگه گشاد شده بود و سروش حس میکرد که ترانه هم داره خیلی لذت میبره. ضربان قلبِ سروش بالا رفت و با یه لذت وصف نشدنی آبش فوران کرد.
اولین و آخرین باری بود که سروش این کار رو در حقِ ترانه کرد و مدام این فکر مغزش رو مثلِ موریانه میخورد که یعنی ارزشش رو داشت که خواهرم رو قربانی کنم؟
سالها گذشت و ترانه هیچوقت نفهمید کسی که اونشب این بلا رو سرش آورد کی بود و همچنان براش سروش بزرگترین حامیِ زندگیش به حساب میومد. حسِ گناه و عذاب وجدانِ سروش بیشتر و بیشتر میشد و میخواست برایِ ترانه کاری کنه تا کمی از حسِ عذابش کم بشه و جوونه ی عشقی که تو دلِ ترانه نسبت به برادرش شکل گرفته بود هم بزرگ و بزرگ تر میشد، بدون اینکه شخصیت واقعی سروش رو بفهمه.
اولین بار بود که ترانه دلش رو به دریا زد و به خاطر اثراتِ مشروبی که خورده بود دیگه چیزی براش مهم نبود.
سمتِ تختِ خواب سروش رفت. دست سروش رو صاف کردو سرش رو رویِ بازوش گذاشت.
لباش رو رسوند به لبایِ سروش.
سوزان بود… خیلی سوزان.
ترانه متوجه شد که سروش داره گریه میکنه.
+چیزی شده داداش؟
-بابا.
+بابا چی شده؟
-بابا داره میاد ترانه.
+ولی مگه اون حرومزاده قرار نبود ده سال تو زندون بمونه؟
مثلِ اینکه به خاطرِ بیماری که داشته آزادش کردن.
+چه بیماری؟
-حتما بیماری سختی بوده که به خاطرش گذاشتن بیاد بیرون.
عنایت پنج سال پیش به خاطرِ اینکه تو دعوا یه نفر رو لَت و پار کرده بود و طرف تقریبا دیگه نمیتونست راه بره، محکوم به ده سال زندان شد. زنش پروانه، به خاطر اینکه بتونه زیرِ نظر یکی از اُرگان های حمایتی دولت بره و کمی از بارِ هزینه هاش کم بشه ازش طلاق گرفت و به خاطر اینکه هیچکدومشون دلِ خوشی ازش نداشتن انگار که عنایت براشون مُرده.
ترانه به سمتِ ورودی دانشگاه میرفت که عنایت جلوش رو گرفت.
×سلام دخترم‌.
+سلام. من امتحان دارم باید برم.
×ولی من کارِ مهمی باهات دارم.
+گفتم که وقت ندارم.
با عجله سمتِ ورودی راه افتاد که عنایت جلوش رو گرفت.
×دختر، حرفی که میخوام بزنم اینقدر مهمه که از حد تصورت هم بیشتره. چرا حرف تو گوشت نمیره؟
+زودتر بگو میخوام برم.
×اینجوری سر پا که نمیشه دخترم.
ترانه با خودش فکر میکرد حتما باباش میخواد اون رو واسطه کنه تا با مامانش آشتی کنن و اصلا دلش نمیخواست که همچین کاری کنه. از وقتی عنایت رفته بود زندان این خانواده بیشتر رویِ آرامش رو دیده بودن و دعا میکرد که ای کاش باباش هیچوقت برنمیگشت به زندگیشون. و اینکه ترانه همیشه در پَسِ ذهنش باباش رو یکی از متهمینی که باهاش اون کار رو کردن میدونست.
نزدیکِ دانشگاه تویِ یه کافه نشستن.
×ببین دخترم، اصلا نمیدونم که آمادگیش رو داری یا نه، اما حرفایی هست که باید بشنوی.
+بگو میشنوم.
×اول بگم که من وقتِ زیادی واسه زندگی کردن ندارم. میدونم زیاد هم واسه شما فرقی نداره ولی حق داری که بدونی.تو صحبت کردن و مقدمه چینی هم که اصلا سر رشته ندارم واسه همین یه راست میرم سر اصل مطلب. وقتی تو زندون بودم با یه نفر آشنا شدم که با حرفاش زندگیمون رو عوض کرد. الانم قرارِ با یه نفر آشنا بشی که بدجوری مشتاقِ دیدارتِ. شاید باورت نشه ولی از آمریکا اومده تا تو رو ببینه
ترانه با خودش میگفت حتما بازم چیزی کشیده و مغزش رَد داده که این حرفا رو میزنه.
عنایت شروع کرد از گذشته و اتفاق هایی که افتاده برایِ ترانه تعریف کردن. ترانه خشکش زده بود و دستاش میلرزید. فقط به این فکر میکرد که خدا کنه همه حرفایِ عنایت توهم باشه.
حرفایِ عنایت از گذشته تموم شد و به ترانه گفت:
تو زندون با یه نفر آشنا شدم که از اتفاق هایِ روز تولدت خبر داشت و کاملا خانواده ی واقعیت رو میشناخت. مثل اینکه خیلی آدم حسابی ان. الان هم یه نفر مشتاقانه منتظرِ تا ببینتت.
ترانه به این فکر میکرد که یعنی که میتونه باشه که بخواد اون رو ببینه که عنایت گفت:
×پدر بزرگت. اون کسیه که میخواد تو رو ببینه.
حرفایِ عنایت برایِ ترانه خیلی سنگین اومد و خواست با عجله بلند بشه که فقط جلو چشماش سیاهی رو دید و رویِ زمین افتاد. مثل رنگِ سیاهی که این همه سال رویِ بختِش سایه انداخته بود.

پایان قسمت چهارم.

[ادامه…](منتشر شد: https://shahvani.com/dastan/خانواده-ی-رسوا-۵-و-پایانی-)


اگر دوست داشتین حتما لایک کنید و نظرتون و برام بنویسید، خوشحال میشم بخونمشون.

نوشته: blue eyes


👍 49
👎 1
39501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

895367
2022-09-15 04:59:40 +0430 +0430

داره جالب میشه داستان. ولی اون بازی اندی که دراوردی و دلیلش مسخره بود دوست نداشتم. میشد بگی تو شناسنامه ی اسمه ولی خانواده سروش صدا میکنند مثلا حححححخخخخخ.
ولی کلا خوب بود خسته نباشی

0 ❤️

895417
2022-09-15 12:37:50 +0430 +0430

قسمت ها یکی در میون خوبن. انگار تصمیم گرفتی یه قسمت بد و یه قسمت خوب اپ کنی، نمیدونم جریان چیه.😂

واقعا و بدون تعارف ایده‌ی داستان خوبه. ولی پرداختش و روایتش و جزییات و شخصیت پردازی و سیر اتفاقات نه. دلیلش هم ناتوانی شما در نوشتن نیست. تنها دلیلش عجله‌ست. چه اصراری داری واقعا اینقدر سریع و کوتاه و با عجله داستان رو ادامه بدی؟ تموم قسمت‌ها کوتاه و خلاصه‌نویسی شده بودن. تا میای با یه موضوع ارتباط بگیری، در کسری از ثانیه موضوع بعدی اتفاق میفته.

با اینحال این قسمت از قبلیا خیلی بهتر بود. اینکه ریشه‌ی کاکولد بودنِ سروش رو تو گذشته نشون دادی و به خواننده نشون دادی هیچ انحرافی بی دلیل نیست خوب بود. رو دستی هم که به خواننده زدی قابل تحسین بود. ولی خب تو چند خط خیلی کوتاه، سروش انحرافش رو به رفیقش گفت و تو همون چند خط سروش راضی شد خواهرش زیر یکی دیگه بخوابه. که واقعا همچین اتفاقی به این راحتیا اتفاق نمیفته و بار اولش خیلی سخت اتفاق میفته و نیاز به زمان داره.

کلی اگه بخوام بگم قسمت دو و چهار خوب بودن و قسمت یک و سه بد و پر از ایراد. پس قسمت آخر سرنوشت سازه و ببینم چه می‌کنی😁❤

1 ❤️

895446
2022-09-15 17:49:23 +0430 +0430

کیر عنایت تو چشم‌های آبیت بلو آیز!

0 ❤️

895472
2022-09-15 22:26:17 +0430 +0430

عالی بود دمت گرم فیلم خوبی میشه باهاش ساخت 👍👍👍👍👍

0 ❤️

895582
2022-09-16 10:46:17 +0430 +0430

مثل همیشه بدون نقص و عالی 👌

0 ❤️

895616
2022-09-16 15:52:09 +0430 +0430

بیگ لایک به شما بدجوری کیرم بلند شد

0 ❤️

895672
2022-09-17 01:28:19 +0430 +0430

ترانه وقتی ک هنوز جزعی از سلولهای یک موزه ایرانی بود پدر بزرگش با ازرائییل چکو چونه میزد بعد حالا ک ترانه به دیا اومده و رسیده به دوران دانشگاه از امریکا اومده ببینتش؟؟؟
بیشتردقت کن مجلوق💞🖐️

0 ❤️